✍️🌹Blue راه ارتباطی : @amirsaadati20
اگر گمان میبری که دلم برایت تنگ نمیشود؛
بدان که بعضی گمانها گناه است...
- لاادری
@MrBlue_A
گاهی انسان در موقع ارتباط کلامی یا نوشتاری با دیگران، مخالف عقاید خودش حرف می زند. او یک ارتباط، یک فرد خاص یا یک گروه خاص را دوست دارد. فرد در بین حرف ها، موافق با آن ها سخن می گوید، حتی اگر خودش مخالف آن موضوع باشد.
در آخر هم در نگاه همان فرد یا گروه به دلیل موافقت همیشگی کسالت بار می شود.
پدیده ی جالبی است...
✍️امیر حسین
@MrBlue_A🌹
زمستان فصل رنج و ظلم نیست. فقط نشان دهنده ی آن است. صادق ترین فصل.
همچون سفیدی لباس پرستاران، آلودگی بر رویش دیده خواهد شد.
من در تابستان و بهار آن مرد را ندیده بودم.
اما دیشب سرد بود. من برای خرید یک قطره ی گوش سوار ماشین شدم و تا داروخانه ی شبانه روزی رفتم. آن مرد آنجا بود. جلوی داروخانه راه می رفت. کیسه ی نایلونی در دستش بود. لباس سفید و بافتنی به تن داشت. کنارش دختر بچه ای راه می رفت. اور کتی قدیمی تن دختر بود. زیپ را تا زیر چانه ی کوچکش کشیده بود. آستین های خالی اور کت تا زانو های دخترک می رسید و در هوا تکان می خورد. سرش را در یقه ی آن برده بود و کنار مرد راه می رفت. هردو به سمت من آمدند. مرد گفت:(( دستمال
می خری؟)) نزدیک که آمده بود فهمیدم جوان است. شاید بیست و نه سال. حتما آن دخترک بیچاره هم خواهرش است.
گفتم:((نمی خواهم.)) بسته ی دستمال ها را جلوی من گرفت:(( یدونه بخر. دخترمو ببین...بخدا مستاجرم. جای دوری نمیره، خدا خیرت بده))
گفتم:(( دستمال لازمم نمی شه. پول نقد هم ندارم. ))
گفت:((شماره کارت میدم به حسابم بزن. بیا...این بسته ماسک ده تا داره، بیست تومن.))
_باشه. پس شماره کارت بده.
دخترک از آن پایین، من و بعد پدرش را ورانداز کرد. دوباره در اور کت گشاد فرو رفت. هر یک دقیقه، در میان انجام تراکنش بانکی، گوشه ی شلوار پدرش را تکان می داد و میخواست که زودتر بروند خانه. به دختر گفتم:(( سرده؟))
سرش را مختصر تکان داد. بلافاصله از سوال احمقانه ی خود جا خوردم. پدرش خنده ای کرد. انگار این اتفاق، جزئی از رنج های پیش و پا افتاده است. گفت:(( از سر شب کاپشن منو پوشیده))
پول را برای مرد کارت به کارت کردم. گفت:(( آقا اسنپ داری بگیری؟))
نگاهم را از دخترک گرفتم. گفتم:(( کجا میخوای بری؟))
_پل هوایی
خواستم به دخترک بگویم بیا تا موقع در صندلی عقب ماشینم بنشین اما پدرش مانع شد.
کمی بعد تاکسی رسید. دخترش را اول سوار کرد. بعد کیسه اش را گذاشت. قبل از اینکه سوار شود بسته ی ماسک را رو به رویش گرفتم. گفتم:(( بگیر.))
مرد گفت:(( نه نه. خدا خیرت بده.)) سوار شد و رفتند.
لحظه ای بعد از تمام رفتار هایم متنفر شدم. ساعت از یازده گذشته بود. همه چیز همان طور سرد بود.
روی پله های دارو خانه زنی سبزی می فروخت. من به سمت ماشین فرار کردم. باید با خودم کنار می آمدم.
✍️امیر حسین
@MrBlue_A 🌹
چشم از تو برنگیرم ور میکشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان
#سعدی
آخيش...
@BeautifulArchive_music
گفتند فراموش خواهی کرد. میدانست دروغ است. هیچ گاه فراموش نکرد. گفتند باز دچار خواهی شد.
چگونه ممکن است؟ مگر انسان چند بار می تواند تنها شود؟
✍امیر حسین
@MrBlue_A🌹
به راستی هر انسان تنهاست. به تنهایی غمگین می شود، خشمگین می شود و در همین تنهایی است که چیزی درونش تغییر می کند.
کسی نخواهد توانست دیگری را درک کند. به راستی نمی تواند. همدردی شاید کمترین کار ممکن باشد؛ اما تنهایی
شریف تر است.
✍امیر حسین
@MrBlue_A🌹
جایش خالی خواهد ماند و جای خالیش از همهی آنها که هستند زیباتر است.
Читать полностью…سرخی غروب به لبه ی ابر های بارانی می خورد. حفره ای بزرگ میان ابر ها باز شده بود. شیشه های آپارتمان ها نور را بازتاب می کردند و قرمز بودند.
باران به درخت های چنار میزد. برگ های زرد بیشتری از آنها می ریخت.
برگ ها در کناره های پیاده رو و داخل جوب ها جمع شده بودند. آب در حفره های سنگفرش ها جمع شده بود.
پسری از میان عابران به کنار پیاده رو خزید. کیسه ای را دنبال خودش تا کنار دیوار بانک کشید. بانک تنها ساختمانی بود که پشت بامش شیروانی داشت. اما لبه ی شیروانی هایش کوتاه بود. فقط به اندازه ی چند سانتی متر بیخ دیوار هایش خشک بود. پسرک خودش زیر شیروانی ایستاد. بساطش را زیر باران پهن کرد.
روی بساطش را سقفی پلاستیکی کشیده بود. از چهار تکه چوب که در درز های سنگفرش فرو می رفت و دو متر پلاستیک زخیم که گوشه هایش در سر چوب ها با نخ بسته شده بود.
باران از شیروانی چکه میکرد و روی پلاستیک شتک میزد. زیر پلاستیک گوشواره های بدلی، گردن بند های طرح طلا و چند شیشه ادکلن چیده شده بود.
زنی چاق با چتر سیاه کنار بساط ایستاد. سایه ی بزرگش روی پسرک، گردن بند ها و گوشواره ها را گرفت. پسرک جست زد. با دست قطرات باران را از روی پلاستیک کنار زد. باران هنوز روی پلاستیک می ریخت و تق تق صدا
می داد. لحظه ای بعد زن از جلوی بساط رد شد و سایه اش را پشت سرش کشید.
پسر دوباره به دیوار سنگی بانک تکیه داد. نور آفتاب روی پلاستیک خیس افتاد. در زیر آن گوشواره های بدلی شبیه به یاقوت سرخ شده بودند. گردن بند ها می درخشیدند.
دختری لاغر با پالتویی زرد رو به روی بساط پسرک ایستاد.
✍امیر حسین سعادتی
@MrBlue_A🌹
@BeautifulArchive_music
#موسیقی_انیمیشن
مگه میشه یه تم انقدر قشنگ...
روزی جلوی من را می گیرند. به خاطر سخت کردن زندگی بر خود، مجازاتم می کنند. به خاطر رها کردن ها و رها شدن ها. به خاطر دیوانگی هایم...
✍امیر حسین سعادتی
@MrBlue_A 🌹
با من بخند. ما زود از خاطر هم پاک
می شویم.
@MrBlue_A 🌹
امروز وارد یک سالن بزرگ شدیم. آدم ها در صندلی هایی به فاصله ی یک متر از هم نشسته بودند. ماسک زده بودند تا آلوده به ویروس نشوند. اما همه میخواستند در آخر سالن، پرستار ویروس را به بدنشان تزریق کند.
البته میدانم که این ویروس ضعیف شده است. می دانم که این راه پیشگیری است. احمقانست که بگویم مخالف واکسن هستم.
اما تناقض و پارادکسی همیشگی در راه حل های این دنیا هست.
✍امیر حسین سعادتی
@MrBlue_A🌹
نوشتی برایت از فلسفه ی زندگی نامه بنویسند. چه قدر نامه نوشتن لذت بخش است نه؟
من هم گفتم نامه ای برایت بنویسم. اما از چه؟ از زندگی و فلسفه اش چه می دانم؟
باید به گذشته ام سری می زدم.
برای همین، الان در اتاق بایگانی هستم. از دفتر مدیریت تا این اتاق راه زیادی است. دقیقا سیصد و هشتاد و سه پله_با احتساب سه پله ی ورودی اتاق بایگانی سیصد و هشتاد و شش پله_که تمامش را شمردم. لبه های ده پله ی آخر به خاطر رفت و آمد های زیاد از بایگانی تا نزدیک ترین اتاق، یعنی اتاق گزینش خاطرات، ساییده شده و لیز است. هرچه پایین تر که می روم رطوبت و نم بیشتر، نور کمتر است. نور از راه سه پنجره ی نیم در یک_که یکی از آنها هوا کش است_ درون اتاق بایگانی می تابد. برای همین بیشتر اوقات اینجا را با چراغ های نفتی و شمع ها روشن نگه می دارند. البته برای مطالعه از چراغ برقی_که به تازگی برای جلوگیری از آتش سوزی_ از اداره ی اختراعات گرفتیم، استفاده می کنیم. اتاق بایگانی در ندارد. درش را چهارده سال پیش کندیم. الان فقط یک چهارچوب سبز رنگ دارد که پوسته و ترک خورده است. سه پله تا کف اتاق می خورد. کف اتاق با موزاییک های شش ضلعی پوشیده شده. طرح موزاییک ها دو ماهی قرمز و آبی است که دنبال هم می چرخند. دیوار ها با کاغذ دیواری زیتونی پوشیده شده. قفسه ها تا سقف می رسند. یک طرف اتاق برای رفت و آمد باز است. میز دراز و چوبی متصدی در آخر اتاق است. اینجا بوی کاغذ و مرکب با قهوه در هم پیچیده. کارمند لاغر و کوتاه قدش هیچ موقع خودش به دفتر مدیریت نمی آید. درواقع با او ملاقات نمی کنم. فقط نامه هایی از طرف اتاق گزینش خاطرات به دستم می رسد.
این بار خودم به اتاقش آمده ام. من را نشناخت. من هم وانمود کردم کارمند عادی هستم. به همین دلیل از جایش بلند که نشد هیچ، همان طور که مشغول گرفتن پرونده ها بود، سر تکان داد.
پرونده ها از شش گیت وارد اتاق بایگانی می شوند. متصدی هم آن ها را مهر و دسته بندی می کند. اسمش کاظم است. کاظم! فکر کن نام گذاری عرب ها تا اتاق سی صد و شصت و شش مغزم آمده!
بگذریم. کاظم موهای قرمز و کم پشت دارد. یک عینک ته استکانی با دسته های فیروزه ای رنگ به چشم زده. صندلی چوبی را تا نزدیک میز چسبانده و زیر باسنش دو ناز بالش گذاشته تا قدش به میز برسد.
الان میان دو قفسه ی بلند که تا سقف می رسد هستم. وضع پوشه هایی که درون قفسه تپانده شده وحشتناک است. دهان باز کرده اند و پر از کاغذ هستند. دنبال چیزی از فلسفه ی زندگی هستم...
عجیب است. اینجا از نحوه ی حمام کردن ده سالگی ام تا بیست و سه سالگی، هر بار که به نتیجه ی جدیدی درباره ی چگونه لیف کشیدن پشتم رسیده ام مطلب موجود است. یک مورد هم درباره ی
شیوه ی نفس کشیدن زیر دوش. اینجا را ببین. واقعا جای خجالت دارد. یک پوشه ی دکمه دار و قطور از تمام تجربیات و نتایجم درباره ی محتویات دماغم!
جالب است. فلسفه ی زندگی... اوم..
آها پیدا کردم. آخر قفسه چند پوشه ی زرد رنگ و لاغر هست.(( نتایج و کشفیات زندگی داخل پرانتز، آخرین به روز رسانی یک سال پیش)) . به پوشه ها منگوله صورتی زده اند. چرا صورتی؟!
مهم نیست. بگذار ببینم چه چیزی پیدا می کنم...
-انسان موجودی دوپاست!
-هنر خوب است! در پرانتز، ((توضیحات بیشتری در دسترس نیست.))
-عشق خطرناک است اما انسان باید دنبالش باشد؟!
-ما غمگین می شویم زیرا دنیا جای غمگینی است.
-ته کاسه ی ماستت را لیس بزن!
-آفرینش مگس ها هدفمند بوده!
-دین راه گشاست!
-خداناباوران علاوه بر تجاوز جنسی به گور خر ها، آدم هم می کشند!
-افراد هم جنسگرا خودشان را گول میزنند. والا سالم اند!
-با پای چپ به دستشویی می رویم؟!
این چه اراجیفی است؟ وای بر من!
نه امکان ندارد. بیست و چهار سال و فقط همین پرونده های لاغر؟ آن هم با این اراجیف؟ و البته با منگوله ی صورتی؟!
نامه را اینجا برایت تمام می کنم. باید بروم. باید بروم سری به اتاق تصمیم گیری ها و بعد سری به اتاق روش زندگی بزنم. آنجا چه غلطی می کنند که کل فلسفه ام از زندگی این خزعبلات است؟
مراقب خودت باش. ببخش که چیزی به اندوخته هایت افزوده نکردم. شاید بعدا که چیز به درد بخوری از زندگی فهمیدم به تو نامه نوشتم. فعلا که اوضاع این بایگانی وحشتناک است.
_آهای کاظم! کدام گوری هستی؟؟ پدرسوخته این چرا منگوله اش صورتی است؟... کجایی...
من بروم. خدانگهدار.
✍امیر حسین سعادتی
@MrBlue_A 🌹
جوان گفت:((دلم تنگ شده ابراهیم.))
ابراهیم ته مانده ی سیبش را از پنجره ی خانه بیرون انداخت. گفت:(( برو بهش بگو. به من میگی؟))
✍️امیر حسین
@MrBlue_A 🌹
من حال در دور ترین نقطه از تو ایستاده ام.
نه؛ من در دور ترین نقطه از خود ایستاده ام.
همان طور که گفته بودی،
همان طور که باید باشد...
@MrBlue_A 🌹
دلیر باش!
تاوقتی که حتی فقط دو چشم وفادار با تو اشک میریزند ،
زندگی،
به رنج کشیدن می ارزد ...
#رومن_رولان
@MrBlue_A 🌹
بی رحمانه است...
تو امروز در دور ترین نقطه از او می ایستی.
حال آنکه دیروز نزدیک ترین بودی...
✍️امیر حسین
@MrBlue_A 🌹
چنان شجاع و ساکتی،
که فراموشم شد رنج میکشی
همینگوی
#بیکلام
@Hibrary
مرارتهای این انسان
وصفناپذیر به نظر میآیند
ناگفتنی، بیاننکردنی...
آری! رنجهای عظیم ما همانجاییست که
از سخن گفتن باز میایستیم
و به درون خود میغلتیم
زیرا خود وتنهاخود از آنچه برما گذشته است، آگاهیم.
هولدرلین
@MrBlue_A🌹
ما همه در خط زمان گیر افتاده ایم. زمان می رود و مارا به دنبال خودش میکشد.
اتفاقات ناگوار و خوب میافتند. انسان های خوب و بد می آیند و می روند. برای هرکدامش در خط زمان نقطه ای میخورد و بعد آنقدر دور می شود تا که کمرنگ شوند. فراموش شوند. زمان از حافظه قدرتمند تر است. اما انسان ها راهی برای فراموش نکردن و فراموش نشدن یافتند. آنها یاد گرفتند که می شود انسان ها یا اتفاقات مهم را در زمان امتداد داد.
بعضی ها روی بدنشان خط و زخم هایی دارند که زمان در آن شکاف ها ایستاده. چند نفر خالکوبی کرده اند. بعضی ها اشیا خاصی را نگه داشته اند و بعضی شروع کردند به نوشتن خاطرات. انسان ها زمان را این گونه اسیر کرده اند. و من زمان را در مکان ها اسیر می کنم. در میان درختانی از یک باغ، نیم کتی زنگ زده، گوشه ای از یک آسانسور یا قسمتی از شن های یک ساحل دور افتاده؛ زمان را نگه داشته ام.
انسان ها به اینکار می گویند ((یادگاری)) .
ما زمان را یادگاری می کنیم.
✍️امیر حسین
@MrBlue_A 🌹
هستی چه بود؟، قصهٔ پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی
ای هستی من و مستی تو، افسانهای غم افزا
کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی؟
#اسماعیل_نواب_صفا
@parsehdarmeh
🍁🍂پیشنهاد می کنم این شات تصویر را با این موسیقی بخوانید...👇
Читать полностью…شبیه به یک جنایت میماند زیبای من.
برای ما شبیه به یک قتل است با اعمال دور از رحم.
برای ما جدایی و خیانت آدم ها چنین است. دردناک و کشنده.
آیا آنها چیزی از این خون ریزی نمیبینند؟
#Amir_Hossein_Saadati
#Mr_Blue
@MrBlue_A 🌹
@dialoguebox
24:13
همه ی کار ها را میکنند، همه چیز را سر و سامان می دهند، همه چیز را می دانند، زندگی را در همه چیز می دمند... همه چیز را تحمل می کنند...
زنان...
این من هستم. خوشحال و خوشبخت. یادم نیست چرا. خوشبختی در حلال چشم های خندانم هویداست. آن دختر هم نمیدانم کیست، نمیدانم کجاست...فقط پدرم گفت روزی همسایه ی ما بوده. حتی او را به یاد ندارم...
اما او هم میخندد.
بی انصافی است. انسانی را که لحظه ای با او از ته دل خندیده ام، حالا به خاطر ندارم. طوری به خاطر ندارم که گویی این عکس زیبا را در زندگی قبلی از من گرفته اند.
حالا که خوب فکر می کنم من فقط دیروز را، نه شاید همین دو ساعت پیش را خوب به خاطر می آورم. نه...اگر دقیق تر بگویم همین حالا را فقط به خاطر دارم. از گذشته فقط چند تصویر مبهم و انبوهی از حس ها را با خود دارم. غم انگیز است...
✍امیر حسین سعادتی
@MrBlue_A 🌹
انسان هرچیزی را که دوست دارد به بند
می کشد. یا طور دیگری بگویم. انسان بعد از مدتی عاشق چیزی می شود که اسیر کرده.
✍امیر حسین سعادتی
@MrBlue_A🌹
در تاریکترین شب، تنها خواهم بود؟
#بیکلام
@Hibrary
بر آنم که زندگی کنم!
شعر:مارگوت بیکل
صدا و ترجمه:احمد شاملو
بعید میدانم غم آنقدر قدرتمند باشد که بتواند آدمی را از پا در بیاورد اما ناامیدی...
"ناامیدی" حتما میتواند!
پ.ن : در #جمع بشنوید این شعر را، با صدای بلند، بگذارید این جملات که از #پذیرش #سازگاری و #امید سخن میگوید به گوشِ همه برسد.
@andisheyemasti