وبسایت نشر ناکجا در فرانسه، شامل جدیدترین کتابهای داخل و خارج کشور است. میتوانید کتابهای مورد علاقهی خود را سفارش بدهید www.naakojaa.com تماس مستقیم با ما @Naakojaapub
مراسم رونمایی از کتاب-سیدی #دراب_مخدوش در واشنگتن دیسی با حضور #محسن_نامجو. سخنرانی، پرسش و پاسخ و فروش کتاب با امضای نویسنده.
دانشگاه جورج واشنگتن، ۱۹ دسامبر، ساعت ۱۸:۳۰
برگزار کننده: خانهی دلشدگان ایران
George Washington University
805 21st St NW, Room 400, Washington
https://www.facebook.com/events/378228065856371/
قیلوله در اقصا
(مجموعه شعر صدایم کن خضرا | علیرضا بهنام)
با چشمهایش مهربانتر میشود
این غول گریخته از اقصا
چنگالهایش اما فروشده در خون
دارم سعی میکنم به آن شبی که نیامده رفت
و خواب خواب نیمهشبی کوتاه
دارم و بین مروه شری لازم از نیامدنهای گاهبهگاه
ورد میخوانم بیدار میشود اقصا غول بیدار
ورد میخوانم با مشتهایی فروشده در سیاه سیاهتر
ورد میخوانم به پرندهای مسموم
گلویی سوراخشده از ورد میخوانم میخواند
به لاستیکهای دودزده در صندوق بزرگ شهرداری
به دریای آدم ورد میخوانم
و اما چه چشمهایی! مهربان و غضبناک
ردیف به ردیف روبهرو
شب دراز میشود و قیلوله کوتاه
دروغ بزرگ میشود و غول کوچکتر
اما چنگالهایش
هنوز چنگالهایش
مجموعه شعر صدایم کن خضرا | علیرضا بهنام | نشر ناکجا
http://www.naakojaa.com/book/2608
«عقرب روی پلههای راه آهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکه قربان!» روایتی است تصویری از جنگ و همه آدمهایش. تصویری بدون تقدس گراییهای رایج و به دور از نگاههای ایدئولوژیک. در این کتاب، ما با انسانهای جان بر کفی که به خاطر نوع خاصی از نگاه که طی سالهای بعد از جنگ در جامعه ترویج یافته یا به تعبیر بهتر، القا شده روبه رو نیستیم. سلحشوران این نبرد، سربازهایی در انتظار برگهی ترخیصند!
«کمی آن طرفتر کنار کناری دژبانی با باتوم میکوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، میکوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، میکوبید میکوبید میکوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود. خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد آمد، آمد، آمد تا رسید به پلهها و از پلهها بالا آمد و روی پله چهارم جلوی پای او متوقف شد. عقرب تکانی خورد و جلوتر رفت و لبه خون ایستاد...»
به نوعی شاید اولین رمان ضد جنگ ایرانی باشد. قصهای که با دوری جستن از نگاههای ایدئولوژیک و بیان واقعیاتی راجع به پشت صحنه جنگ – که هیچگاه به طور رسمی بیان نشدهاند – خوانشی منتقدانه از نبرد هشت ساله ایران را به تصویر میکشد. کتابی که از سوی سایتهای اصول گرا و حامی دولت به شدت نقد و تخریب شد.
به جرات میتوان گفت که نویسنده خارج از هر گونه تقدسگراییهای عرف و یک جانبهگرایی و در بعضی موارد با عبور از خط قرمزها، واقعیات جنگ را به تصویر کشیده است. صحنههایی گهگاه به دلخراشی یک نبرد واقعی خواننده را در فضای دلخواه قرار میدهد.
آبکنار در کتابش با بیان جزئیات به صورت پراکنده و مقطع؛ به جنبه روایی مستند داستان کمک به سزایی کرده است. هر فصل به تنهایی هویت مستقل دارد و میتوان با نگاهی موشکافانه گرایش زیاد به داستان کوتاه را در آن مشاهده کرد.
نوعی تقدیرگرایی و ناگزیری نیز بر فضای رمان حاکم است. گویی هیچ راه فراری وجود ندارد و این سرنوشت است که برای شخصیتها تصمیم میگیرد. شاید به همین دلیل باشد که فضای دلهره بر ماجرا حاکم است. از لحاظ روانشناختی، دلهره احساسی است زاییده رویارویی با ناشناختهای در طبیعت، حکومت، مردم یا خود. پس میتوان نتیجه گرفت که جنگ برای سربازان این کتاب پدیدهای ناشناخته و ناملموس است و از بد حادثه یا جبر طبیعت در این زمان و مکان گرفتار آمدهاند. شخصیتها در طول داستان با این قضیه درگیرند و همه اعمالشان تحت تاثیر این خط مشی اصلی است.
عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک | حسین مرتضائیان آبکنار | نشر ناکجا
http://www.naakojaa.com/article/350
برندهی جایزهی بنیاد گلشیری برای بهترین رمان | برندهی جایزهی مهرگان برای بهترین رمان | برندهی جایزهی ادبی واو برای متفاوتترین رمان | ۱۳۸۵
Читать полностью…امروز هشتادمین سالگرد تولد رضا براهنی مهمترین منتقد تاریخ ادبیات ایران و همینطور یکی از نویسندگان و شاعران برجستهی معاصر است. شعر بلند «اسماعیل» را با صدای او بشنوید. شعری که تقدیم شده است:
به خاطرهی مخدوش دوستم
اسماعیل شاهرودی [آینده] که در
پاییز شصت در تهران مُرد
«بعضی وقتها آدم فکر میکنه کسی رو خوب میشناسه. اما در واقع فقط نقابش رو میشناسه...»
اگر بمیری | فلوریان زلر | ترجمه گلناز بروندی، تینوش نظمجو
دورتادور دنیا نمایشنامه ۳۸
@neypub
@dortadoredonya
از تئاتر ابزورد نباید پرسید درباره چیست؟ و چه خواهد شد؟ تئاتر ابزورد به تماشاگر، تجربه بیهودگی را نشان میدهد و تقدم زبان و منطق را به عنوان ابزار انکشاف ژرفای واقعیت کنار میگذارد.
https://www.naakojaa.com/article/2345
از هماکنون میتوانید کتاب-سیدی #دراب_مخدوش اثر #محسن_نامجو را در اروپا از وبسایت آمازون تهیه کنید
http://www.naakojaa.com/book/18142
کتاب «فروغ فرخزاد؛ زندگینامهی ادبی و نامههای چاپنشده» اثری است از فرزانه میلانی، نویسنده و پژوهشگر و استاد ادبیات فارسی دانشگاه ویرجینیا. او دربارهی نگارش این اثر گفته است: برای تهیهی این کتاب با بیش از ۷۰ نفر از اقوام، دوستان، همکاران، همسایهها و آشنایان فروغ فرخزاد مصاحبه کردهام. در ضمن این کتاب بیش از ۳۰ نامه را دربرمیگیرد که در سالهای اخیر جمعآوری کردهام؛ نامههایی که پیش از این منتشر نشدهاند.
این کتاب که بهواسطهی انتشار نامههای خصوصی فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان در چند هفتهی اخیر جنجالی شده بود، در ۵۵۰ صفحه با جلد سخت منتشر شده است. هماینک میتوانید کتاب زندگینامهی فروغ فرخزاد را از کتابفروشی آنلاین #ناکجا خریداری کنید و با پست ارزان در سراسر جهان دریافت کنید.
http://www.naakojaa.com/book/18263
ا میکردیم که تو نور آتش شامشان را روی دوبهها میپختند و مرغهای سفید روی آب را دید میزدیم و به بوق کشتیها گوش میدادیم. برادرم از شبهایی تعریف میکرد که میرفت پیش آن ها و باهاشان شام میخورده. قسم میخورد که آن شب برای دزدی نرفته بوده، فقط روی کنجکاوی. و من فکر میکردم از گرما و تنهایی. اگر میتوانستم من هم میرفتم. آن وقت مدتی ساکت به جذر آب نگاه میکردیم و بعد که مد میشد ستارهها یکی یکی درمیآمدند و گاهی ماه که رطوبت آن را مثل دمل درخت تبریزی به سقف آسمان چسبانده بود. برادرم میگفت این دوبهها تا هند میروند. میگفت یکی از رفقایش که نه ماه روی آب مانده بوده به بندرعباس که میرسند از کشتی فرار میکند. آن وقت یکی دو روز بعد پشیمان میشود. برادرم با هیجان دستهایش را در هوای مرطوب تکان میداد.
«فکرش را بکن از بندرعباس تا این جا یک نفس میدود» «دیگر چرا میدویده؟ خوب میتوانسته یک ماشین کرایه کند» «نمیدانم. » این را میگفت و با عصبانیت سرش را پایین میانداخت. هوس دریا به سرش بود و بیشتر دلش میخواست باور کند که رفیقش از بندرعباس تا این جا میدویده. من خودم حس میکردم. خیلی چیزها را حس میکردم. اما ساکت گوش میدادم. یک جور همصحبتی بود. توی گرما و توی آن سکوت از دست رفتن شبیه یک فاجعه بود مثل پنجره ای که دور شیشه بکشند. همچی حس میکردم و حسم را پیش خودم نگاه میداشتم که نفهمد. بی اعتنا بودم. برای این که از دستش ندهم بی اعتنا بودم و سعی میکردم اظهار نظری نکنم که او را برنجاند و از من برمد. بعد، کمتر با من میآمد و با رفقایش میرفت.
برای همین من دیگر نمیتوانستم بروم روی اسکله و عربها را تماشا کنم و مرغها و دوبهها را از نزدیک تجربه کنم. فقط کنار دریا میایستادم و کارگران بارانداز را دید میزدم و نور چراغ ماشینها را میشمردم و غروبها میرفتم روی بام و توی هوا نفس میکشیدم و تک ستارهها را میشمردم و شب به صدای آن زن گوش میکردم که توی آن کازینوی پایین میخواند و میخواندم.
تابستان بعد مادرم گفت: «میرویم، دیگر خسته شدم»
داشت چمدانش را میبست و این را برای اطمینان گفت و نشست روی چمدانش. ما به او نگاه میکردیم و من فکر کردم الان گریه میکند ولی فقط صدای نفسش را میشنیدم. بعد اضافه کرد: «درسته که آدم توی خانه زندگی خودش هست فرشهایش اونجان و اتاقها دورو برشند. اما البته گرما هم هست. میدانید؟»
ما این را میدانستیم، این بود که رفتیم.
شهرنوش پارسی پور
مجموعهای از نوشتههای شهرنوش پارسیپور در کتابفروشی آنلاین #ناکجا.
http://www.naakojaa.com/author/8809
در این زندگینامهی تازهی محمد مصدق، نخستوزیری که سرخوردگی از سرنگونیاش هنوز در جان اصلاحخواهان ایرانی باقی است، کریستوفر دو بِلِگ با استفاده از انبوهی منابع فارسی و فرنگی و همچنین اسنادی تازهیاب از زندگی شخصی و حرفهای او، شرحی مفصل و پُرجزئیات به دست میدهد از فرازونشیبهای یک عمر سیاستورزیهای مصدق در کسوتهایی مختلف، عمری که عمدهاش در مرکز بحرانها گذشت و هر گامش پا گذاشتن از آتشی به آتش دیگر بود.
تاریخپژوه انگلیسی از کودکی مصدق شروع میکند و بعد رد روابط پیدا و پنهان جوانی او را میگیرد تا تأثیر طبقه و محیط و خانواده و آدمها را بر شکلگیری شخصیت سیاستمدار آینده نشان بدهد. در ادامه به سراغ مقاطع حساس و دشوار دوران مناصب حکومتی او میرود، و سِیر این زندگی سراسر کشمکش و مبارزه را تا فرجام تلخ خانهنشینی و مرگ مصدق پی میگیرد؛ از گذر اینها ضمناً روایتی هم به دست میدهد از آرایش قوای سیاسی، جنگ دیدگاههای مدعی و روشهای سیاستورزی در ایران آن سالها. دو بِلِگ کتابش را پنجاه و چند سالی بعدِ تابستان مصیبتبار 1332 نوشت و میکوشد درسهایی از آن روزها به یاد آنانی بیاورد که امروز سودای تغییر و بهبود دارند.
http://www.naakojaa.com/book/17754
شکسپیر و شرکا
آن روزها پولی در بساط نبود که بشود کتاب خرید. من از کتابخانهی «شکسپیر و شرکا» که عضو میپذیرفت کتاب به امانت میگرفتم. اینجا کتابخانه و کتابفروشی سیلویا بیچ در شمارهی ۱۲ خیابان ادئون بود. در آن خیابان سرد که گذرگاه باد بود، این کتابفروشی مکانی بود با نشاط، با بخاری بزرگی در زمستان و میزها و قفسههای پر از کتاب و پشت ویترین، تازههای کتاب و عکس نویسندگان مشهور زنده و مرده روی دیوارها. عکسها به عکسهای فوری میمانستند و حتی نویسندگان مرده هم، چنان زنده بودند که انگار زندهاند. سیلویا چهرهای زنده داشت با خطوطی صاف و مستقیم، چشمانی قهوهای که به سرزندگی چشم جانوران کمجثه بود و به شادی دخترکی کم سن و سال و موهایی مواج و بلوطی که از پیشانی ظریفش به عقب شانه میشد و زیر گوشهایش، روی خط یقه ژاکت مخمل قهوهایاش میریخت. پاهای زیبایی داشت و مهربان و پرجنب و جوش و دقیق بود و عاشق بذلهگویی و غیبت. هیچ یک از کسانی که در زندگی شناختهام با من مهربانتر از او نبود.
بار نخست که به مغازه رفتم، بسیار خجالتی بودم و پول کافی نداشتم که در کتابخانه عضو شوم. سیلویا به من گفت که میتوانم ودیعه را هروقت که پول داشتم بپردازم و کارتی برایم پر کرد و گفت هر تعداد کتاب خواستم میتوانم با خود ببرم.
دلیلی وجود نداشت که به من اعتماد کند. مرا نمیشناخت و نشانیای به او داده بودم -شمارهی ۷۴ کوچهی کاردینال لوموئن- که از آن محقرتر امکان نداشت. اما او سرزنده و جذاب و خوشبرخورد بود و پشت سرش تا نزدیک سقف و تا اتاق پشتی، که به حیاط داخلی ساختمان راه داشت، قفسه پشت قفسه، گنجینهی کتابفروشی را در بر میگرفت.
از تورگنیف شروع کردم و دو جلد «خاطرات شکارچی» و یکی از آثار اولیهی دی.اچ.لارنس را که تصور میکنم «پسران و عشاق» بود برداشتم و سیلویا به من گفت که اگر میخواهم بیشتر بردارم. من «جنگ و صلح» ترجمهی کنستانس گارنت و «قمارباز و داستانهای دیگر»، اثر داستایفسکی را برداشتم.
سیلویا گفت: «اگر بخواهی همهی اینها را بخوانی، به این زودیها برنمیگردی.»
- چرا، برمیگردم که پول بدهم؛ در آپارتمانم کمی پول هست.»
- منظورم این نبود. پول را هروقت که خواستی بیار.»
پرسیدم: «کِی جویس این طرفها میآید؟»
- اگر بیاید اواخر بعدازظهر. تا حالا ندیدهایش؟
- توی رستوران میشو با خانوادهاش دیدمش. ولی وقتی مردم در حال غذاخوردناند، تماشا کردنشان کار مودبانهای نیست. بهعلاوه رستوران میشو جای گرانی است.
- شما توی خانه غذا میخوردید؟
- بیشتر اوقات. ما آشپز خوبی داریم.
- دور و بر محلهی شما رستوران که نباید باشد؟
- نه. شما از کجا میدانید؟
- لاریو آنجا زندگی میکند. آنجا را خیلی دوست داشت، ولی از همین موضوع دلخور بود.
- نزدیکترین جای خوب و ارزانقیمت پانتئون است.
- من این محله را نمیشناسم. ما هم توی خانه غذا میخوریم. شما و همسرتان باید پیش ما بیایید.
گفتم: «اول ببینید پولتان را میدهم یا نه، بعد دعوت کنید. بههرحال صمیمانه سپاسگزارم.»
- زیاد تند نخوانید.
(بخشی از کتاب پاریس جشن بیکران | ارنست همینگوی)
http://www.naakojaa.com/book/9442
دو
میدانی؟
همهچیز دارد میرقصد
کارتنکِ کنجِ دیوار انباری
کارگرِ افغانیِ رو چارچوبِ آهنیِ برجِ نیمساختهی روبهرو
انگشتهای پیانیستِ عرقکردهی مست
چشمهای مردِ هیزِ روی نیمکتِ پارک لاله
بختِ نکبتِ تو
و کجا را دیدهای
همین سقفِ ثابتِ کوتاه
وقتی که پاتیلام
سخت نگیر
اینجوری بهش نگاه کن
همهچیز دارد میرقصد
(مجموعه شعر چاردَر | پیمان داعی شالکوهی)
محسن نامجو پسگفتار «دراب مخدوش»اش را در دانشگاه سوآز لندن میخواند. بخش دوم و آخر
این کتاب را همراه با سیدی در نشر ناکجا هرکجای دنیا که باشید میتوانید تهیه کنید.
http://www.naakojaa.com/book/18142
با ضربههای دف
(مجموعه شعر صدایم کن خضرا | علیرضا بهنام)
در این گوشهها
به نفرین زمین بند شدهام
زمان
میگذرد از من
و چشمهات بالای هیکلی رقصنده
بیدارم میکند
پیچیده در سرنا و با ضربههای دف
از من عبور میکنی
محسن نامجو پسگفتار نخستین کتابش «دراب مخدوش» را در دانشگاه سوآز لندن میخواند.
این کتاب را همراه با سیدی در نشر ناکجا هرکجای دنیا که باشید میتوانید تهیه کنید.
http://www.naakojaa.com/book/18142
یکی از دژبانها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا که کپهای خاک میدید، یا بوتهای که پُرپشت بود، چنگک را فرو میکرد و درمیآورد؛ فرو میکرد و درمیآورد؛ فرو میکرد و گاهی سربازی نعره میزد: «آی!...» و دژبان چنگک را با زور بالا میبرد و سرباز را که توی هوا دست و پا میزد، میانداخت توی کامیون. از داخل کامیون صدای ناله میآمد و صدای قرچقرچ استخوانهای شکسته.
عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک | حسین مرتضائیان آبکنار | نشر ناکجا
http://www.naakojaa.com/book/318
عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک | حسین مرتضائیان آبکنار | نشر ناکجا
www.naakojaa.com/book/318
«بعضی وقتها آدم فکر میکنه کسی رو خوب میشناسه. اما در واقع فقط نقابش رو میشناسه...»
اگر بمیری | فلوریان زلر | ترجمه گلناز بروندی، تینوش نظمجو
دورتادور دنیا نمایشنامه ۳۸
@neypub
@dortadoredonya
ویژگیهای تئاتر ابزورد
در دهه ۱۹۵۰ تئاتر شاهد پیشرفت شکل دراماتیک در ارائه نشان دادن شرایط بیهودگی زندگی انسان بر تماشاگر بود. تئاتر ابزورد انسان را موجودی معرفی کرد که در زندگیش اهداف بزرگ ندارد. عادات و تعلقات مادی آزادی او را محدود میکند. نقصان گفتاری و بیان از تفهیم واقعیت درونی جلوگیری میکند. انسان طبیعی متناسب با خودش ندارد و بهترین شکلش تودهای از اعمال و رویاروئیها با خلاء روحی و اخلاقی است و محکوم به گذراندن زندگی کم ارزش خویش است.
تئاتر ابزورد از ساختارهای طراحی شده برپایه روشهای سنتی، کشمکش و اوج و فرودها استفاده نکرده و عناصری را از سورئالیسم برای بیان خردگریزی به عاریت گرفت. انسانهائی با سه بینی، بیسر، استحاله شده به کرگدن، یا شناور در هوا را به عنوان یک بخش ضروری این سبک بکار برد.
این شیوه قصد تشریح منطقی چیزی ندارد و از رویدادپردازی به دور است. از تئاتر ابزورد نباید پرسید درباره چیست؟ و چه خواهد شد؟ تئاتر ابزورد به تماشاگر، تجربه بیهودگی را نشان میدهد و تقدم زبان و منطق را به عنوان ابزار انکشاف ژرفای واقعیت کنار میگذارد و درست این است که پرسیده شود «تجربه محسوس که از طریق ضرباهنگها و صداها و تصاویر برقرار میکند چیست؟
درامنویسان سبک ابزورد با پذیرش این نکته که رویارویی با وضع حقیقی انسان تلخ و ناامیدکننده است، معتقدند اگر قرار است این انسانها در این شرایط زندگی کنند پوچی تنها زمینهای است که فهم انسانی میتواند به آن اطمینان داشته باشد. ساموئل بکت در عبارت نغزی میگوید: «هیچ چیز از «هیچ» واقعیتر نیست.» و اگرچه پذیرش «هیچ» ظاهرا تجربه منفی است اما برداشت درامنویسان در نهایت برداشتی مثبت است. زیرا نمایشنامهنویس تماشاگرش را با تجربهای از پوچی روبرو میکند که بتواند با رهائی از جزمیت، توهم و پندارهای واهی با واقعیت حقیقی آشنا شود و قدرت فعالیت پیدا کند. در تئاتر ابزورد زندگانی بیهدف و ناآگاهانه، مکانیکی و بیمعنا تقبیح میشود و مراد از این کارآگاه کردن انسان از حقیقت و صورت واقعی و مطلقهای بزرگی چون زمان و مرگ است. دو تجربهای که تنها یکبار در زندگی پیش نمیآیند.
https://www.naakojaa.com/article/2345
وقتی آدم دنبالت میگرده هیچوقت پیدات نمیکنه... هیچوقت!... البته میشه گفت آدم هیچوقت هیچکسی رو که دنبالش میگرده پیدا نمیکنه...
ماتئى ویسنى یک | سه شب با مادوکس
https://www.naakojaa.com/book/327
کانال تلگرام #ناکجا را به دوستان خود معرفی کنید...
شعر، فلسفه، ادبیات و کتاب در کانال تلگرام نشر ناکجا. تخفیفهای ویژه تنها برای اعضای کانال و آخرین اخبار نشر کتاب در ایران و خارج از کشور.
کتابفروشی آنلاین ناکجا بزرگترین کتابفروشی فارسیزبان با جدیدترین کتابهای چاپ داخل و خارج و امکان ارسال کتاب با پست ارزان به تمام نقاط جهان.
با ما همراه باشید...
www.telegram.me/naakojaa
فروغ فرخزاد؛ زندگینامهی ادبی و نامههای چاپنشده | اثرفرزانه میلانی
www.naakojaa.com/book/18263
داستان کوتاه گرما در سال صفر
شهرنوش پارسیپور
تابستانی که شانزده سال داشتم مادر عاقبت خسته شد. از صبحش مشغول بودیم و اثاثیه را جمع و جور میکردیم و نفتالین توی اتاق ها میپاشیدیم. مادرم داشت پرده های اتاق پذیرایی را باز میکرد. بعد نشست روی چهار پایه ای که برای باز کردن پرده ها زیر پایش گذاشته بود (اصلا نمیریم. حوصله ندارم.) فکر کردم الان است که گریه کند اما در سکوت فقط صدای نفسش را میشنیدم. این بود که نرفتیم و توی گرما ماندیم. بعدش ظهرها جمع میشدیم توی اتاقی که کولر داشت. آن وقت من سعی میکردم با گرما بسازم و میرفتم توی اتاقم و روی تخت لخت میخوابیدم. از اتاق میهمانخانه بوی نفتالین دم کرده میآمد و من همین طور قطرههای عرق را میشمردم که از لای موهایم روی بالش میریخت و یا از پنجره به گرما نگاه میکردم که روی دیوارها ذوب میشد و به زمین چسبیده بود. مثل یک لش گندیده. غروب که میشد میرفتم روی بام. روی کاه گل مرطوب راه میرفتم و توی دم هوا نفس میکشیدم و همین طوری تک ستارههایی را میشمردم که توی زمینهی صاف و باز و غم آلود آسمان چشمک میزدند و آسمان به رنگ لاجورد بود.
شبهای شرجی توی رختخواب که بودم صدای آن زن را که توی کازینوی چند صد متر پایین تر میخواند میشنیدم. شبهای شرجی مثل این است که هوا موج بر میدارد. صداها با زور همه جا شنیده میشوند. اینطوری بود و سر میکردیم. مثل مرغ لندوک توی خودم کز کرده بودم. مادرم میگفت: «عینهو جغد شدی. سن تو که بودم روی یک آجر هزار تا چرخ میزدم.»
و به سیگارش پک میزد. خودش خسته بود. این را میفهمیدم. آن وقت گاهی میرفت توی اتاق و در را از پشت قفل میکرد و روی تخت چندک میزد. ما میتوانستیم از پنجره ببینیمش. بچهها میرفتند پشت پنجره و حالش را تفسیر میکردند. من میرفتم دم در و مردها را نگاه میکردم که از بارانداز میآمدند و جلوی کنسولگری برای حرف زدن با صالح غرباوی میایستادند. روی پوستشان پولکهای عرق برق میزد و زیر پیرهنهاشان کثیف بود.کثیف کثیف. از نزدیک که رد میشدند بوی نا و آفتاب و کشتی میدادند. من میشمردم: یک ، دو، سه..... هشت و همین طوری تا آخرشب. یا نور ماشینها را میپاییدم و دید میزدم که چند تا رد میشوند. ماشینها کم بودند. مردم هم کم بودند. گرما همه را میتاراند. گاهی عصرها با بچهها میرفتیم کنار رودخانه راه میرفتیم. پاشنههای کفشمان توی آسفالت فرو میرفت و حس میکردم رطوبت قصد دارد پوست و گوشتم را بشکافد و روی استخوانهایم شبنم بنشاند. دوست داشتم کتاب بخوانم و میخواندم. بعد به شمال فکر میکردم و دریا، و فکرم پرک میکشید به طرف کوههای اطراف تهران و کرج و رودخانه ای که سرشار سرش را به سنگها میکوبید. رودخانه این جا که آرام و غلتان میرفت هیچ نوع احساس تند و جوانی را در من بیدار نمیکرد. هرگز هوس نمیکردم توی موج موج آبش شنا کنم. شاید برای این بود که کوسههای لعنتی همه جا کمین کرده بودند.
آخر از همه این روزها وقتی دیگر فکری نبود افتادم توی خط مردها. خسته بودم و به نظرم میآمد که پیر شده ام. حس میکردم دارم تجزیه میشوم. میرفتم جلوی آینه و لخت میشدم. هیکلم را توی آینه نگاه میکردم. غرق عرق بود و به زردی میزد. شبیه جوشهای روی پیشانی ام شده بود. توی نور لامپ دلم برای خودم میسوخت. آن وقت چراغ را خاموش میکردم که فقط گرما باشد نه نور. این بود که میرفتم دم در و به مردهای بندری، به همه مردهای دنیا فکر میکردم.
مانده بودیم سر یک دوراهی. دوراهی مادرم و گرما. مادرم میگفت: «این طوری بهتر است. آدم سر زندگی خودش نشسته البته گرما هست. ولی خوب زندگیت دور و برته. فرشات اونجان. میز و صندلیت این جا و خونت تو رو احاطه کرده. تازه مگر تا آخر دنیا طول میکشه؟» من میدانستم که تا آخر مهر طول میکشد نه تا آخر دنیا ولی تا آخر مهر سه ماه وقت داشتیم. فال ورق میگرفتم و روی مردهایی که یک دفعه توی زندگیم دیده بودم نیت میکردم.
بعد که برادرم را توی بارانداز گرفتند وضع عوض شد. برده بودنش کلانتری. میگفتند میخواسته از یک دوبه جنس بدزدد. پدر رفت و با روانداختن او را آورد خانه. آن وقت کمربندش را کشید که بزندش. برادرم مثل تیر شهاب در میرفت و روی پشت بام، توی اتاق صندوقخانه و دست آخر رفت توی کوچه و تا نیمههای شب بیرون بود. قال قضیه همین جا کنده شد. آن وقت بعدش ما به هم افتادیم. من و برادرم میرفتیم پشت بام. شرجی بود و توی هوای دم کرده نفس میکشیدیم. از ستارهها حرف میزدیم و توی آبیهای آسمان پی چیزهایی میگشتیم که اصلا وجود نداشتند. قرار میگذاشتیم که دو نفری برویم و توی کشتیها جاشو بشویم. بعد برادرم سرش را با تاسف تکان میداد: «تو که نمیتوانی بیایی؟» من میگفتم: «نه» باز سرش را تکان میداد: «با تو خوب میشد کنار آمد»
گاهی میرفتیم توی اسکله جلوی خانه مینشستیم و عربها را تماش
نخستوزیری مصدق تقریبا دو و نیم سال طول کشید، با یک میان پرده برای مردم که سراسیمه بیرون بریزند و با داد و فریاد بخواهند که برگردد. در شرایطی کمتنشتر احتمالا همین مدتزمان برای نخستین نخستوزیر کاملا مشروع یک کشور پس از دههها کافی بود تا اصلاحاتش را به انجام برساند و نشانش را تا ابد بر تاریخ مملکتش بگذارد. اما دورهی نشستن مصدق بر مرکب قدرت بهسان یک سیل بود؛ آب سخت و بیامان بالا میآمد، مردم داشتند داروندارشان را میبردند روی سقفها – و بعد که آب پس کشید، آنقدر به یکباره که مهیب بود، تازه حواس جماعت سرِ جا آمد و متوجه آت و آشغالها و تلخی قضیه شدند. ظرف چندسال ویترین و نمای مغازهها تعمیر شدند، دیگر حرفی از ماجرا زده نمیشد، و نام مصدق هم از تاریخ رسمی ایران پاک میشد. و بعد چون دردی عظیم و اصیل، خاطرهاش مردم را داغدار میکرد و میفهمیدند چی از دست دادهاند.
تراژدی تنهایی | زندگینامهی سیاسی محمد مصدق | کریستوفر دو بلگ
http://www.naakojaa.com/book/17754
تراژدی تنهایی | زندگینامهی سیاسی محمد مصدق | کریستوفر دو بلگ
در کتابفروشی آنلاین ناکجا
http://www.naakojaa.com/book/17754
کانال تلگرام #ناکجا را به دوستان خود معرفی کنید
www.telegram.me/naakojaa
یک
بیا عزیزم
بيا در صد ميدانِ شهر
مرگِ صد نفر
در صد نقطهى جهان را
محكوم بكنيم
بيا محبوب من
شلوار جين كَلوينكلاينات را بپوش
و ناخنِ بلندت را مثل هميشه
كهربايىرنگ كن
بيا كنار من
در صد ميدان شهر
كنار من باش
من میخواهم از زيبايى تو مهيا شوم براى جنگ
بيا عشقَم تمامام
ساندويچات را بيار
در صد ميدان
آبمعدنیات را بيار
در صد ميدان
گوشىِ موبايلِ دوازدهمگات را فراموش نكن
بيا كنار من تا مهيا شويم
و مرگ صدها هزار نفر در صدها هزار نقطه را محكوم كنيم
بيا محبوب من
(مجموعه شعر چاردَر | پیمان داعی شالکوهی)