مطالعات کردی و هورامانپژوهی [۱۹]
سید سعید حسینی
پژوهشگر دکتری در دانشگاه تهران
کارکرد فرهنگی آثار دانشمندان کُرد در جهان اسلام
یکی از ویژگیهای تاریخنگری پارهای از عالمان کردستان، اهتمام ویژه به برخی از رویدادهای برجستۀ تاریخ صدر اسلام، از جمله جنگ بدر و فتح خیبر است. به نظر میرسد روحیۀ سلحشوری و جنگاوری کُردها و رونق داستانهای منظومهای در میان تودۀ مردم، از جملۀ دلایل گرایش دانشمندان کُرد به چنین رویکردی باشد.
در گذشتهای نهچندان دور، قِسمی از حکایاتِ نبرد شخصیتهای اسطورهای مانند رستم و سهراب، در مجالس کردها محبوب بوده و به ویژه در شبنشینیهای زمستانۀ آنها خوانده میشدند. احتمالاً عالمان کردستان متأثر از اندیشۀ تبلیغی و به موازات علاقهمندی کردها، داستان نبردهای بزرگِ صدر اسلام را در قالب منظومههایی چند و با تأکید بر شجاعت و توانایی جنگیِ صحابه ـ که طبیعتاً مطلوبِ روحیۀ زیست آن دورۀ کردها بوده است ـ و چه بسا بزرگنمایی آنها، در ظرف و ساختار زبان محلی درآورده و در محافل و شاید هم مهمانیها خواندهاند و به این ترتیب، هم نوعاً به امر تبلیغ و ارشاد پرداختهاند، هم مخاطبان را از منظومههای عمدتاً متأثر از ادب فارسی بینیاز داشتهاند و هم آنان را سرگرم کردهاند.
«صحابان بدر» یکی از منظومههای سید عبدالله بلبری (١٢٨٠ـ١٣٥٦ ه.ق)، خلیفۀ شیخ عمر ضیاءالدین نقشبندی (١٢٥٥ـ١٣١٨ ه.ق) است که اگر چه به تمامی در چهارچوب آثار پیشگفته قرار نمیگیرد، اما از حیث بررسی چگونگی نگاه عالمان هورامان به تاریخ اسلام، پراهمیت است. او در این منظومه به زبان کردی هورامی و به شیوۀ سرایش گورانی، نام صحابۀ شرکتکننده در جنگ بدر را به ترتیب حروف الفبا ذکر کرده و در پایان مدعی شده آن را در مدت تنها شش ساعت سروده است.
این مدت اندک برای به نظم درآوردن اسامی، علاوه بر تواناییها و ذوق شعری سید عبدالله، به تراث غنی مسلمانان و از جمله دانشمندان کُرد دربارۀ جنگ بدر بازمیگردد. نظر به آنکه جنگ بدر به عنوان نخستین رویارویی مسلمانان مدینه با مشرکان مکه، با وجود تعداد کم صحابه با پیروزی همراه شد و این پیروزی بسیار اثرگذار بود، همواره مورد توجه مورخان قرار گرفته است. پیش از آنکه مورخانی نخستین چون ابن هشام، موسی بن عقبه، واقدی و ابن سعد، فهرست آنان را در آثار خود بیاورند، عمر بن خطاب آنان را در دیوان و برای دریافت عطایا، بر دیگران مقدم شمرده و اسامیاشان را ثبت کرده بود. علاوه بر تکنگاریهای تاریخی متعددی که به صورت کلی دربارۀ این جنگ نوشته شدهاند، بعدها و به ویژه از سدۀ یازدهم هجری به بعد، گونهای از آثار پدید آمدند که منظومههایی از اسامی صحابۀ شرکتکننده در جنگ بدر بودند که گاه با زمینۀ عرفانی و مشخصاً توسل به آنان نوشته میشدند.
نکتۀ جالب توجه دربارۀ این گونه آثار، جایگاه برتر منظومههای دانشمندان کُرد در میان آنهاست. از آن جمله میتوان به شناختهشدهترین اثر در این ژانرِ ادبی ـ تاریخنگاری، به نام «جالیةُ الکَدَر» و مشهور به «بدریه» از علی بن حسن برزنجی (درگذشتۀ ١١٩٩ ه.ق) ـ که خاندان او از دورۀ محمد بن عبدالرسول برزنجی (١٠٤٠ـ١١٠٣ ه.ق) در مدینه به مدت چند سده مفتیِ شافعیان بودند ـ نام برد. پیش از او نیز، عموی او، جعفر بن حسن برزنجی (١١٠٢ـ١١٧٧ ه.ق)، «جایة الکرب» را در همان باب سرود که تاکنون ناشناخته مانده است. در هورامان، شیخ محمدوسیم مردوخی نخست (١١١٨ـ١١٧١ ه.ق) منظومهای احتمالاً گورانی در این زمینه دارد که به دست ما نرسیده است. دیگر، اثری از مولانا خالد شهرزوری (١١٩٣ـ١٢٤٢ ه.ق) با عنوان «جلاء الاکدار» است که عنوانی مشابهِ «جالیة الکدر» دارد. منظومۀ «صحابان بدر» از سید عبدالله بلبری را در حقیقت باید در تداوم این گونه آثار ملاحظه و بررسی کرد که احتمالاً آخرین گونه از آنها نیز هست.
اثر نخستین این فهرست، اکنون در گسترهای پهناور از جهان اسلام و در میان علاقهمندان به تصوف، رواج یافته است؛ به گونهای که در مجالس آنان به آوازِ صوفیانه خوانده میشود و شاید بشود این محافل را به نوعی «بدریهخوانی» نامید و آن را از قِسمی دیگر از آداب صوفیان متمایز کرد. به عنوان نمونه، شما میتوانید فیلمی از بدریهخوانیِ صوفیان در «دار المصطفی للدراسات العلیاء» را در شهر تریم از یمن در اینجا ملاحظه کنید. یک فیلم دیگر در این زمینه به «معهد المعارج للدراسات العلیاء» در اردن مربوط میشود که آن را «لیلة البدریه» نامیدهاند و در اینجا قابل مشاهده است.
پیشنهاد پژوهشی: احتمالاً بازشناسی جایگاه شاخۀ برزنجی مدینه در تاریخ علمی و فرهنگی منطقه به عنوان یک پایاننامۀ کارشناسی ارشد، ارزشمند باشد؛ به ویژه که پارهای از معاصران محمد بن عبدالرسول برزنجی، او را مجدد سدۀ یازدهم دانستهاند و ظاهراً از میان ٩٠ اثر او، تاکنون تنها یک کتاب منتشر شده است.
@nassimogram | نسیمُگرام
مطالعات نقشبندیهپژوهی [۳۹]
یکی از فعالیتهای اثربخش فرهنگی مشایخ نقشبندی هورامان در کردستان، ابتکار در ارایۀ خطبۀ جمعه در مرکز خانقاهی آنان به زبان کردی است. نخستین بار شیخ محمد علاءالدین نقشبندی بود که در نامهای به استاد فرزانه و دانشمند توانا، ملا عبدالکریم مدرس، در ۲۶ رجب ۱۳۵۳ ه.ق، از او درخواست کرد تا «جهت افهام عوام»، خطبههایش را در خانقاه بیاره به زبان کردی ارایه دهد.
این ابتکار فرهنگی به تدریج مورد توجه و استقبال مردم و علما قرار گرفت و ملا عبدالکریم مدرس به عنوان فرد اصلی در ترویج این روش، برای آموزش سایر امامان جمعه در کردستان ـ که به چنین روشی عادت و در نتیجه هنوز آمادگی لازم را نداشتند ـ مجموعهای از خطبههای کردی را آماده کرده و در قالب یک کتاب به نام وتاری ئایینی بۆ ڕۆژانی ھەینی به چاپ رساند.
در ادامۀ کارِ ملا عبدالکریم مدرس و با هدف اثرگذاری بیشتر خطبهها در جامعۀ کردستان و نیز حفظ زبان کردی، یکی دیگر از عالمان خانقاهی نقشبندیه به نام ملا محمد شلماشی، امام و خطیب خانقاه مولانا خالد شهرزوری در سلیمانیه، مجموعهای از خطبههای کردی را، این بار به تناسب ماههای مختلف سال قمری در ۱۳۹۶ ه.ق آماده کرد و دو سال بعد به نام تیشکی مینبهر به چاپ رساند.
پس از این نخستین تلاشها بود که سنت ارایۀ خطبه به زبان کردی در مناطق کردنشین رواج یافت و به نوعی، اهتمام به این زبان در میان نخبگان دینی و فرهیختگان با گرایش صوفیانه شکل گرفت.
@nassimogram | نسیمُگرام
مطالعات نقشبندیهپژوهی [۳۸]
تصویر دیگر از شیخ محمدعثمان سراجالدین نقشبندی در سفر به تهران در سال ۱۳۴۶ ه.ش در بازدید از دانشگاه ملی (شهید بهشتیِ اکنون)
دکتر علیاکبر بینا، سناتور و رئیس وقت دانشگاه، و منصور انشاء، نمایندۀ مجلس، و مهندس محمدناصح نقشبندی، فرزند شیخ، در کنار او در تصویر دیده میشوند.
ساختمانهای در حال ساخت دانشگاه و ولنجک، حجاب زنان، تیپ و استایل شیخ، و چگونگی استقبال دانشگاه ملی ـ که دانشگاهی با سبکی خاص و عمدتاً متعلق به سناتورزادگان و فرزندان کاربهدستان حکومت پهلوی بود ـ به صورت رسمی و در بالاترین سطح آن از رهبر نقشبندیان کردستان، در نوع خود جالب است و نوعاً پیوند شخصیتهای معتمد محلی نواحی پیرامونی ایران با هرم قدرت در مرکز را نشان میدهد.
@nassimogram | نسیمُگرام
تجربههای دانشجویی [۳۴]
ساعت از ۳ در بامداد گذشته و هنوز کارهایم ماندهاند. از پشت لبتاب نشستن، ماهیچههای پاییندستی کمرم درد گرفتهاند. خسته میشوم و میآیم که بخوابم. اگر چه مدتی است از یادداشتنویسی دور شدهام، اما به نظرم آمد این تجربۀ زیسته را در اینجا ثبت کنم؛ چرا که کسی نمیداند در فردای نیامده، با چه چیزی روبهرو میشود!
از آنجا که در حال مطالعه و بررسی چند نامه از مولانا خالد شهرزوری بودم و دگرباره از شخصیت و طریقت او شگفتزده شدم، به خاطرم آمد که نهتنها در متون و منابع تاریخی و ادبی، که در تجربۀ زیسته نیز بعضاً با کمالات نقشبندیان مواجه بودهام.
از جمله آنکه، در ایامی که حال و روحیۀ مساعدی نداشتم و عمیقاً در حزن یک نگرانی و دغدغه مانده بودم، به خدمت پابهسنی از آنان رسیدم. پیش از آنکه دهان بگشایم و بیآنکه گزارشی از وضع پریشانم ارایه بدهم، در کلامی کوتاه و رسا، راهحل نگرانیام را ارایه داد. رویکردی که شاید به نحوی از قدما نیز در آن باره شنیده بودم، اما از آنجا که آن صاحبِ دل، بی اشارت کسی نهان درونم را دریافته بود، بینهایت کارا آمد و از آن وقت به بعد، باعث شد به تدریج نگرشم نسبت به موضوع تغییر کند!
آن تجربه همچنین نگاهم را به حوزۀ علاقهمندیهایم، یعنی مطالعات عرفانی با رویکرد تاریخی، از حیث نوع مواجهه و برداشت، دستخوش تغییر و نسبت به نتیجهبخشی آن نیز، امیدوار کرد. طبیعتاً اگر عمری دست دهد و توفیقی حاصل شود!
@nassimogram | نسیمُگرام
انا لله و انا الیه راجعون
نظر به وفات مرحوم سید طه، فرزند و یادگار سید عبدالله بلبری ـ عالم، عارف و شاعر نقشبندی در هورامان (١٢٨٠ـ١٣٥٦ ه.ق) ـ در سن ٩٤ سالگی در شامگاه جمعه، ٢٨ بهمن ١٤٠١، محضر عموم اقوام و علاقهمندان ایشان، خاندان و نوادگان سید عبدالله بلبری، ماموستایان و اهالی محترم منطقه، صمیمانه تسلیت عرض مینمایم.
مرحوم را نخستین بار در مریوان، زمانی که هنوز پژوهشهایم را دربارۀ سید عبدالله آغاز نکرده بودم و با وجود نموداریِ آثار کهولت سن بر تندرستی او، قدمرنجه کرده و به خانهامان در مسجد قبای بهارانِ مریوان آمده بود، زیارت کردم. از معدودِ افرادی بود که پدرم ـ ماموستا سید علی حسینی ژیواری ـ در جایگاه میزبان، به گونهای متفاوت با آنان رفتار میکرد. با توجه به لطف عموم مردم نسبت به پدرم، سن و جایگاه علمی او و نسبتِ شاگردی قِسمی از مهمانان با او، مهماننوازی پدرم در عین احترام و توجه، بر اساس رویهای معمولی، روحیهای کردی و آدابی هورامیانه بود. با این حال، او برای تنی چند از مهمانانش جایگاهی بسیار والا قایل بود و با آنان با نهایت فروتنی و خاکساری و در اوج حرمت و کرامت روبهرو میشد. استادان دورۀ طلبگیاش و بخشی از کسانی که سن بیشتری از او داشتند، از جملۀ این افراد بودند. در این بین، شاید بیشترین تواضع را نسبت به مهمان، در رفتار او با سید طه دیده باشم. او در مقابل پیرمردِ سید ـ که با سبک پوششیِ قدیمیِ «کهوا و سهڵته»، چشمان سرمهزده، شال و عمامۀ سبز و عصای ریشسفیدیاش متمایز بود ـ به جهت رعایت ادب و نگاهداشت منزلت و بزرگداشت شیخوخیت او، با حالتی از شکستگیِ نفس در خدمتش نشسته بود. اگر چه سید طه بود که پرسشهای علمیاش را از پدرم میپرسید، اما این پدرم بود که قربانگویان پاسخ میداد و این، خود جلوهای آشکارا زیبا از پاسداشت ادب و نکوداشت عزت مینمود.
در ابتدای پژوهشهایم دربارۀ میراث عرفانی، زندگی، نسخههای خطی و فعالیتهای سید عبدالله، در بلبر به خدمت او رسیدم. فرزند آخر سید عبدالله بود و دیدار با او، ارتباط زیبایی با علاقهمندی پژوهشیام برقرار میکرد. او به هنگام وفات پدرش کودکی بیش نبوده است. بلافاصله پس از پدر نیز، در همان سال و در فاصلۀ سه روز، دو برادر بزرگترش به نامهای سید نجمالدین و سید صلاحالدین را از دست داده بود، و بعداً در کنار سید محمد، به عنوان بازماندگان سید عبدالله بلبری، مورد احترام و اعتنای مردم منطقه قرار گرفته بودند. مصاحبه با او از نخستین کوششهایم در پژوهشهای میدانیام ـ زمانی که هنوز مهندسی برق میخواندم ـ بود و شاید به دلیل تازهکاری چندان نتوانستم از حضور تاریخی او بهرهمند شوم. شعری از سید عبدالله را نیز که در آن دیدار برایم خواند، چند سال پس از آن در نسخهای خطی در تهران یافتم و تردیدی که دربارۀ ماهیت آن ابیات داشتم، به مدد آن دستنویس برطرف شد.
نسخۀ خطی مذکور را در تهران، در منزل فرزند آن مرحوم به نام سید سلام یافتم. در نتیجۀ همکاری و همراهی ایشان، سه اثر دیگرِ سید عبدالله در آن بیاضواره یافته و به این ترتیب، به مجموعۀ میراث علمی و ادبی او افزوده شد. علاوه بر آن نسخۀ خطی، دو وسیلۀ دیگرِ بهجایمانده از سید عبدالله، در منزل سید سلام نگهداری میشود. از میان آن دو، دستگاه کوچکی که برای زدن سکه به کار میرفته و نماد چارلز هفتم، از پادشاهان بریتانیا بر آن دیده میشد، به لحاظ تاریخی پراهمیت است و در حقیقت نمودی از حضور اشغالگرانۀ نیروهای بیگانه در دورۀ جنگ جهانی در نواحی کردنشین و جهاد عالمان و عارفان منطقه با آنان است.
غفران و رحمت الهی را برای آن مرحوم و جزای جمیل را برای بازماندگان ایشان آرزومندم.
@nassimogram | نسیمُگرام
مثبتِ پژوهش [۱]: محل اولیۀ بنیانگذاری روستای ژیوار
توضیح: زمانی که اثری پژوهشی چاپ میشود، الزاماً به معنی پایان آن پروژه نیست. بعضاً پژوهشگر مجبور میشود پرونده را در جایی ببندد و نتایج بهدستآمده را منتشر کند. این در حالی است که بارها پیش میآید که پس از انتشار تحقیق، پژوهشگر به دادههای جدیدی دست مییابد که یا مکمل نتایج پیشین هستند و یا حتی گاه ناقض آنها. در این سری از یادداشتها به نام مثبتِ پژوهش، به برخی از این گونه یافتههایم که شاید جذابتر باشند، میپردازم.
مثبتِ ژیوارنامه: در این کتاب سفارشی، به عنوان اثری مختصر و درآمدگونه بر مطالعات روستاشناسی هورامان، مجموعهای از چند جستار تاریخی و جغرافیایی را دربارۀ روستای ژیوار گرد آوردهام. در جایی از کتاب دربارۀ محل اولیۀ بنیانگذاری روستا صحبت کردهام که معلوم نیست دقیقاً از چه دورهای و در کجا باشد. منظور محلی است که متداوماً روستا بوده است، نه آنکه انسان در آن زیست کرده باشد؛ چرا که آثار زیست انسانی بر روی صخرۀ دربند ژیوار، احتمالاً به چند هزار سال پیش بازمیگردد.
اگر در آن بخش از کتاب، نواحی زیستگاهی انسان در جغرافیای روستا را برشمردهام، بعداً در معرفی خاندانهای ژیوار، از نوادگان مصطفی به عنوان قدیمیترین ساکنان متداوم ژیوار یاد کردهام که بر اساس نام نیاکان آنها، دورۀ حضور آنان در روستا دستکم به سدۀ دهم هجری بازمیگردد که چندان دور نیست. آنچه زعم پژوهشگر بر قدمت حضور آنان در ژیوار را تأیید میکند، مالکیت مرکزی این خاندان بر اراضی، مراتع و ییلاقهای ژیوار است؛ به این معنی که در هر جا، آنان در مرکز قرار دارند و بقیۀ خاندانها در پیرامون آنان هستند.
اخیراً که برای اصلاح موی سر به نزد یک پسر ژیواری از این خاندان در مریوان رفته بودم، در میان صحبتهایش به نقل از پدرش از واژۀ «وەردەگا» استفاده کرد. این واژه به محل جلویی روستا گفته میشود که در نواحی کوهستانی هورامان، پاییندست آبادی میشود. این در حالی است که جغرافیای ژیوار به نحوی است که نمیتوان برای آن «وەردەگا» متصور بود؛ مگر جایی که ابتدای باغستان پایینی است و آن را چیز دیگری مینامند.
در روایت نوادگان مصطفی در ژیوار، «وەردەگا» در ناحیۀ پایینی شرق روستا قرار دارد. دقیقاً جایی که محل استقرار بازماندگان آنان است. اتفاقاً کهنترین اثر دورۀ اسلامی روستا، مزار شخصی به نام پیر قاسم (سدۀ هفتم هجری و احتمالاً از شاگردان مکتب پیرشالیار و شاید یکی از ۹۹ پیر هورامان) است که در همین بخش از روستا قرار دارد.
این قراین با تکیه بر واژهشناسی تاریخی «وەردەگا» به سادگی ما را به محل بنیانگذاری ژیوار به عنوان روستا و نه پادگان نظامی یا سکونتگاه موقت میرساند. به این ترتیب میتوان گفت ژیوار در ابتدا در بخشی از روستا که اکنون با نامهایی چون انبار و نثار شناخته میشود، بنیان گذاشته شده است.
پینوشت ۱: محلی از روستا در دورۀ اسکندر سلطان، از مجموعۀ حاکمان محلی هورامان، در حوالی سال ۱۲۱۴ ه.ق، با عنوان قریه ولی به نام «ملهکَوَه»، شناخته میشده است. این بخش از روستا، در آن وقت در عمل پادگانی نظامی بوده و اکنون به عنوان محلهای از روستا در بدایت ورود به آن شناخته میشود.
پینوشت ۲: واژگان بیشتر از آنچه گمان میکنیم، بار معنایی و تاریخی دارند. کم نیستند واژگانی که در گذر زمان، دچار تغییر معنایی شدهاند و اتفاقاً قسمی از برداشتهای نادرست در فهم گذشته، به این مسأله بازمیگردد. این مسأله را به ویژه میتوان در برداشتهای متفاوتی که از صدر اسلام میشود، مشاهده کرد و دلیل آن را، ضعف رویکردهای تاریخی قرائتکنندگان و مفسران آن دوره قلمداد کرد.
@nassimogram | نسیمُگرام
پیوست گزیدههای تاریخی [٦]
«کنز الهدایه» در اصل ترجمهای از کتاب «الاقوال الکافیه و الفصول الشافیه» اثر علی بن داوود (حک: ٧٢١ـ٧٢٤ ه.ق)، پنجمین پادشاه سلسلۀ رسولیان یمن، همراه با افزودههایی از فخرالدین بن احمد رودباری، نوۀ ملا خضر رودباری در زمینۀ اسبشناسی و اسبپزشکی است که به درخواست میرزا هدایتالله، مستوفیِ دربار رضا قلیخان اردلان در سنندج، در سال ۱۲۵۳ ه.ق نوشته شده و تحریر دیگری از آن نیز به نام «عرفان الخیول» برای امانالله خان والی نگارش یافته است.
علی بن داوود، صاحب اصلی اثر، در مقدمۀ کتاب از عمق علاقهمندی خود به اسبها گفته است. بر پایۀ گزارشهای او، مدتها با اسبها بوده و منابع مربوط را مطالعه کرده است. با این حال، به دنبال نوشتن کتاب جامعتری بوده است. از این جهت است که علاوه بر دانش نظری پیشینیان، دادههای تجربی خود را نیز به اسبشناسی دورۀ خود افزوده است: «و آنچه خود در این باب به تجربه رسانیدهام و یا مشاهده کردهام، در آن ودیعه بگذارم». این بیان صریح، جایگاه تجربی بودن پارهای از مباحث کتاب را به خوبی بیان میکند.
@nassimogram | نسیمُگرام
اسناد و نسخ خطی [٢٠]
سند مربوط به یادداشت پیشین دربارۀ سال ولادت سید عبدالله بلبری
@nassimogram | نسیمُگرام
تواریخ [۱]
امروز ۱۲ جمادی الثانیۀ ۱۴۴۴ ه.ق است. در چنین روزی از سال ۵۶۴ ه.ق، صلاحالدین ایوبی، امیر بزرگ کُرد و بنیانگذار سلسلۀ ایوبیان، به وزارت فاطمیان رسید و ۲۰ سال بعد، درست در چنین روزی از سال ۵۸۴ ه.ق، بر صلیبیها چیره شد!
منبع: بردی، ابن تغری، النجوم الزاهرة فی ملوک مصر و القاهره، مصر: قاهره، ۱۹۷۲، ج۶، ص: ۴۰ و ۶۳
@nassimogram | نسیمُگرام
مسئولیت اجتماعی [٦]
پیشنهاد احیای میراث فرهنگی ـ زیستمحیطی صوفی خالد ژیواری
جامعۀ کردی در گذشته و پیش از روبهرویی با مدرنیته و ظواهر آن ـ زمانی که ساختار سنتی آن معادلات اجتماعی را شکل میداد ـ دارای ویژگیهایی از قبیل انساندوستی و احترام به محیط زیست بود. مردم ساده میزیستند، همواره در کنار یکدیگر بودند، پیوندها محکم بود و ارتباط با طبیعت نیز به نحوی سازگار جریان داشت. در حقیقت گذشتگان ما کمترین آسیبها را به زیستگاه خود وارد میکردند. در این باره میتوان به وجوه گوناگونی از سبک زندگی آنان پرداخت و نمونههای متعددی را بررسی کرد. با این حال، در اینجا تنها به یک مورد از آنان اشاره و پیشنهاد احیای آن مطرح میشود و آن، آبشخور انسانیِ صوفی خالد ژیواری در کوهستان کۆساڵان است.
این کوهستان در منطقۀ هورامان از کردستان و در ابتدای غربیِ رشتهکوه زاگرس قرار دارد. متون تاریخی امتداد آن را از روستای باراماوا تا ژرێژه دانستهاند. مردم روستاهایی چند و از جمله اهالی روستای ژیوار از اقلیم آن استفاده میکنند. جغرافیای طبیعی کۆساڵان به گونهای است که عمدۀ منابع آبی آن در پاییندست کوه قرار گرفتهاند؛ به نحوی که یکی از پرآبترین و خروشانترین چشمههای کردستان در کف یا مجاورت رود سیروان در درهوارۀ دواڵان در این کوهستان قرار دارند. با این حال، در بخش شمالی آن و به صورت مشخص در حد فاصل بالادستی روستاهای دۆرۆ تا ڕەزاو به سمت ارتفاعات آن، هیچ چشمهای وجود ندارد.
بخشی از این ناحیۀ کوهستانی بدون آب، مسیر عبوری مردم و به ویژه اهالی روستای ژیوار برای دسترسی به ییلاق خود در رفتوآمد به سروآباد بوده است. این مسأله باعث شده تا فردی به نام صوفی خالد ژیواری، که پیرو طریقت نقشبندی و از مریدان شیخ علاءالدین نقشبندی (١٢٨٠ـ١٣٧٢ ه.ق) بوده است، در میانۀ راه و در جایی به نام قهوهتکهر، اقدام به ساخت و تعبیۀ آبشخوری انسانی، شبیه کوزهای بزرگ به نام هوممه (بخوانید: Humma) بکند. همان گونه که از نام محل آن پیداست، رهگذران در آنجا با داشتن چشماندازی وسیع از سروآباد، میآسودهاند و در حقیقت، مکانیابی آن بسیار بهینه بوده است. تقریباً از آنجاست که بافت اقلیمی کوهستان تغییر میکند. از رودخانه تا محل آبشخور، پوشش غالب درخت بلوط است و پس از آن به گون و دیگر گیاهان تبدیل میشود.
صوفی خالد هر بار با حمل برف یا آب چشمه از ییلاق ـ که از آن فاصلۀ قابل توجهی دارد ـ اقدام به پر کردن کوزهوارۀ بزرگِ هوممه میکرده است. بازماندگان او نیز مدتی راهش را ادامه میدهند، اما ظاهراً در این اواخر و قبل از آنکه یک نهاد امنیتی اقدام به کشیدن جادۀ نظامی به ییلاق با عبور از آن ناحیه کند، آنان از این کار نیکو دست کشیدهاند و دیگر میراث انساندوستانۀ صوفی خالد باقی نمانده و در عمل رو به فراموشی است.
اکنون و با عنایت به تداوم عبور و مرور از آن ناحیه و رفتوآمد گردشگران و مسافران، و نظر به اهمیت احیای فرهنگ غنی منطقه، پیشنهاد میشود این ابتکار صوفی خالد احیا شود و حتی توسعه یابد. به این ترتیب که ضمن بازسازی کوزهوارۀ نامبرده و تأمین آب آن در همان ناحیه، اقدام به تعبیۀ آبشخوری دیگر در مجاورت آن برای پرندگان و حیوانات کوهستان کرد. همان گونه که میدانید، کۆساڵان از جملۀ مناطق اسماً حفاظتشدهای است که هنوز تعداد قابل توجهی کل و بز در آن میزیند و همواره گزارشهایی از مشاهدۀ خرس، پلنگ و گرگ در آن به دست میرسد. بنابراین طبیعی است که قرار دادن آبشخوری برای حیوانات در ناحیهای که دسترسی آنها به منابع آبی محدود است، چه کار پسندیده و اثربخشی است.
در صورتی که نهادها یا افراد داوطبی را میشناسید که مایل به همراهی و مشارکت در چنین امری هستند، میتوانید آن را از طریق پیوی به اطلاع بنده برسانید. در صورت استقبال و شکلگیری کمپینی بومی، همکاری علاقهمندان ثبت و اطلاعرسانی میشود.
پینوشت: این پیشنهاد از محتوای یادداشت ٣٩ مجموعۀ «برگی از تاریخ» دوستم، آقای مهندس ادراکی، دانشجوی کارشناسی ارشد تاریخ علم در دانشگاه تهران، الهام گرفته شده است. متن این یادداشت را میتوانید در ادامه ببینید.
@nassimogram | نسیمُگرام
گزیدههای رسالۀ دکتری [۱]
پیشگزیده: شیخ محمد سمرانی در ابتدای کتابش، سرگذشتی از خود را نقل میکند که گوشهای از سختیهای ریاضت و چگونگی تعامل مرید با شیخ را در عمل نشان میدهد. او نخست به وسیلۀ شیخ محمدصادق سروآبادی وارد طریقت نقشبندیه شده و در نُه ماه نخست، هر روز ۲۷ تا ۳۱ هزار مرتبه ذکر خفی انجام داده است. پس از آن به خدمت شیخ عثمان سراجالدین رفته و در حجرهای از خانقاه با ملا محمود سنندجی، هماتاقی و به ریاضت مشغول شده است. آنچه در ادامه میآید، بریدهای از متن کتاب اوست:
گزیده: فقیر شبها در آن منزل چون به طهارت و نماز برمیخواستم، کک و شپش و موران گزنده به پاهایم برمیشدند و سرمای زیادی میخوردم. بسی آن حالت به من صعب نمود. شبی مرا احتلامی اتفاق افتاد. به میان حوض بسیار سرد بایست شدن. سابقاً آن طور مجاهده را ندیده و بر سریر هوا و غفلت خود غلطیده بودم. لاجرم نفس خسیسم به وسوسه افتاد. در روز چهارم رخصت مراجعت گرفتم.
مخدومی ملا محمود مرا گفت که حضرت شیخ میفرمایند که این مهمان تو استعداد طریقه دارد، ولی استقامت ندارد؛ وی را بگوی که این زمستان در نزد ما قرار بگیرد. جواب گفتم حق مطلب طاقت این ریاضت شاقه را در خود نمیبینم. ناسازی قی و سوء الهضم را بهانۀ قوی کرده، به حضور مبارک رفته و رخصت طلبیدم.
در آن اثنا سعادت این را یافته، به عرض رسانیدم که قربانت شوم شیخ محمدصادق مرا تلقین کرده است؛ اکنون امیدوارم که به لفظ مبارک خود این مسکین را دیگرباره تعلیم فرمایید و در زمرۀ خاکساران خویش قبول نمایید. کرَم و لطف فرمود و احسان و عنایت نمود. با وجود نااهلی و کمسعادتی، دوباره آداب طریقت خواجگان را، قدس الله تعالی ارواحهم، به من تلقین کرد و در آن حال باطناً شفقت و لطف و توجهی نمود که مرا محسوس شد هر هوا و هستی که آورده بودم، از من به در شده، نیست، مطلق و محو محض ماندم.
منبع: سمرانی، شیخ محمد، بارقات السرور لاهل العبور فی لیلة الدیجور، بغداد، ۱۹۱۲، ص۳۰
@nassimogram | نسیمُگرام
نواهای دلمانی ـ دانشجویی [۱۴]
لە کن من با وجوودی ناس و ئەجناس
کەسی تێدا نییە ئەم شارە بێ تۆ
🎧 حسن درزی
@nassimogram | نسیمُگرام
نواهای دلمانی ـ دانشجویی [۱٣]
بیکلام و آرامشبخش | صدای پرندگان، دریا و یک موسیقی لایت
مناسبِ نشستن پشت لبتاب، خوردن قهوه و چیزهایی دیگر!
@nassimogram | نسیمُگرام
رسالۀ دکتری [٣٢]
با توجه به فربهی روزافزون مناسک شیعه در ایران، از چند دهۀ پیش ـ گویا از سال ١٣٧٧ ـ چنین روزی را با عنوان شهادت فاطمۀ زهرا اعلام و تعطیل میکنند. امری که هم خود شعیان دربارۀ آن اتفاق نظر ندارند و هم بر اهل سنت بسیار گران میآید و آن را نوعاً اهانتی آشکار به مقدسات خود ارزیابی میکنند.
در اینجا نه به ریشهیابی و کارکردهای این تغییر تقویمی میپردازم و نه به بررسی تاریخی این رویداد. تنها با توجه به زمینۀ پژوهشی رسالۀ دکتریام، مایلم دیدگاه نقشبندیان کردستان را دربارۀ فاطمۀ زهرا، از حیث جایگاه او در تصوف، بیان کنم.
همان گونه که میدانید، نقشبندیه تنها طریقتی است که سلسلۀ آن به ابوبکر صدیق میرسد. این در حالی است که جز اویسیه، سلسلۀ دیگر طریقتها به علی بن ابیطالب ختم میشود. این مسأله یکی از وجوه متمایز طریقت نقشبندیه است. اگر سایر طریقتها بر این باور هستند که سلسلهاشان از طریق علی بن ابیطالب به پیامبر (ص) پیوند میخورد، نقشبندیان کردستان بر این باورند که طریقت آنان از ابوبکر صدیق نه مستقیماً که با واسطۀ فاطمۀ زهرا به پیامبر (ص) میرسد. این به آن معنی است که آنان فاطمۀ زهرا را در تصوف دارای مقام قطبیت میدانند.
شیخ محمد سمرانی (١٢٤١ـ١٣٢٢ ه.ق)، مشهور به حافی و خلیفۀ شیخ عثمان سراجالدین نقشبندی (١١٩٥ـ١٢٨٣ ه.ق)، در قصاید ابتدایی کتاب «بارقات السرور»، مسألۀ قطبیت او و فرزندانش را ذکر کرده است: «حضرت زهرا و حسنَین اندرین، هر سه بر قطب مدارند ای معین». علاوه بر او، سید عبدالله بلبری (حدود ١٢٧٠ـ١٣٥٦ ه.ق)، خلیفۀ شیخ عمر ضیاءالدین نقشبندی (١٢٥٥ـ١٣١٨ ه.ق)، در مقدمۀ کتاب «راحة الارواح السعید فی توحید الله المجید» و به هنگام ذکر شجرۀ خود، به صورت جداگانه از فاطمۀ زهرا نام برده است: «و مأخذ طریقتنا ایضاً بعد سیدنا امیرالمؤمنین علی ـ کرم الله وجهه ـ السیدتنا و سندتنا و ذخیرتنا الی المعاد، ملکة نساء الجنة، حضرة الزهراء، فاطمة البتول، بنت الرسول ـ صلوات الله و سلامه علیه و علیها و علی آلهما اجمعین ـ لأنها لها القطبیة بالوراثة و النسب بعد خیر البشر ـ صلی الله علیه و سلم ـ و اجازت لسیدنا امیرالمؤمنین ابیبکر الصدیق ـ رضی الله عنه ـ لکمال الفضل».
پینوشت: نگاه شیعه و سنی به تاریخ صدر اسلام بسیار متفاوت و این اختلاف به شکل عجیبی فاحش است. اهل سنت دربارۀ صحابه به نظریۀ عدالت باور دارند و شیعیان دربارۀ ائمه به مفهوم عصمت.
روایت متأخر شیعه، عمر بن خطاب را قاتل فاطمۀ زهرا و ابوبکر صدیق را غصبکنندۀ ارث او میداند؛ این در حالی است که اهل سنت عمر بن خطاب را داماد فاطمۀ زهرا و نقشبندیان کردستان ابوبکر صدیق را به تعبیر نوین تصوف، خلیفۀ فاطمۀ زهرا میپندارند.
در چنین فضای عجیبی از سبک نگرش به تاریخ سرنوشتساز آغاز اسلام، به راستی چگونه میتوان از فریقین نسبت به یکدیگر انتظار همدلی داشت؟
@nassimogram | نسیمُگرام
پارهیادداشتها [۱۶]
از آنکه تاکنون در خاطر خود، گاه خود را کسی میپنداشتهام، بینهایت پشیمانم. اکنون تنها چیزی که میدانم، آن است که هیچ نمیدانم و اصلاً هیچ نمیدانم که چگونه پیش آمد که فکر کردم چیزی میدانم!
اگر لاادریگری پذیرفته بود، دیگر خود را چنان میشناساندم. به گمانم چندان هم بد نمیشد! احتمالاً دیگر بار امانتی نبود و شاید روی در آسودگی مینهادم.
شبِ تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خودکامی، به بدنامی کشید آخر
نهان کِی مانَد آن رازی، کزو سازند محفلها
@nassimogram | نسیمُگرام
پیوست فرستۀ ۵۲۲
ارایۀ سخنرانی در نخستین همایش ملی سالانۀ تاریخ علم
پیوند طب سنتی و تصوف در رویکرد تربیتی مشایخ نقشبندی هورامان
مطالعۀ موردی رسالۀ «طب القلوب»، اثر شیخ محمد علاءالدین نقشبندی (۱۲۸۰-۱۳۷۲ ه.ق)
مکان: تالار شهید مدنی | دانشکدۀ الهیات و معارف اسلامی | دانشگاه تهران
زمان: ۲ اسفند ۱۴۰۱
زبان: فارسی
مدت: ۲۱ دقیقه
@nassimogram | نسیمُگرام
مطالعات نقشبندیهپژوهی [۳۷]
ملاحظۀ گزارش سفر شیخ محمدعثمان سراجالدین نقشبندی در شهریور ۱۳۴۶ ه.ش به تهران، گیلان، مازندران، گلستان و خراسان، با همراهی و پذیرایی کاربهدستان حکومتی و سخنرانیهای شیخ در اجتماعات مردمی و مجالس استقبال عمومی و دولتی، علاوه بر دامنۀ نفوذ او در نواحی مختلف ایران، چگونگی ارتباط او با خاندان پهلوی و احترام متقابل آنان به یکدیگر را به خوبی نشان میدهد.
او علاوه بر بازدید از اماکن تاریخی و حضور در مهمترین نهادهای وقت و دیدار با شاه، از دانشگاههای ملی (شهید بهشتی اکنون) و تهران نیز بازدید کرده است. در تصویری که ملاحظه میکنید، همراه با دو تن از برادرانش در مسجد دانشگاه تهران دیده میشود.
@nassimogram | نسیمُگرام
پیوست فرستۀ ۵۲۳
مرحوم سید طه اتابک، فرزند سید عبدالله بلبری
تصویر مربوط به روز مصاحبه با ایشان به تاریخ ٢٣ شهریور ١٣٩٣ در روستای بلبر است.
@nassimogram | نسیمُگرام
پژوهشهای من [۳۲]
مطالعات نقشبندیهپژوهی [۳۶]
پیوند طب سنتی و تصوف در رویکرد تربیتی مشایخ نقشبندی هورامان
نخستین همایش سالانۀ تاریخ علم | دانشگاه تهران | دانشکدۀ الهیات و معارف اسلامی | تالار شهید مدنی | ۲ و ۳ اسفند ۱۴۰۱
نوبت ارایۀ این پژوهش: سخنرانی اول در پنل اولِ روز اول | ۲ اسفند ۱۴۰۱ | ساعت ۱۰۳۰-۱۱
@nassimogram | نسیمُگرام
خر، تخرخر و استخرار
[۱] میخواستم سفر این بارم به شهرستان کوتاه باشد و پس از عمل جراحی پدر، جَلدی به تهران برگردم. اما مسافرت قبل از آن با مهمان خارجیام و ابتلای نزدیکان به کرونانفلوآنزا، مرا مجدداً با اُمکیرون مواجه و زمینگیرِ خانۀ پدری و مصرفکنندۀ جوشاندههای مادری کرده است. در این روزهای سرد مریوان، که نه کاملاً بر بستر بیماری افتادهام و نه حقیقتاً نایی برای کار کردنم باقی مانده است، ناگزیر به سرگرمیهایی چون دیدن فیلم روی آوردهام!
[۲] علاقهمندی به مطالعات فرهنگی و اجتماعی، ناخودآگاه مرا به سمت سریالی تاریخی کشاند. واژۀ تَخَرخُر را نخستین بار در این سریال شنیدم. در ابتدا فکر میکردم چنین واژهای با این ترکیب از ساختار صرفی عربی و ریشۀ حرفی فارسی، از خلاقیتهای فیلمنامهنویس است. اما بعداً آن را در فرهنگ لغت دهخدا هم پیدا کردم و گویا تراشیدهای ترکیبی از سر شوخطبعی است: «منحوت از خر در فارسی به معنی حمار به مزاح یا به قصد؛ خود را به نادانی زدن، خری نمودن، خویشتن را خر و نادان نمودن».
[۳] پیشتر در سیرۀ پیامبر اسلام (ص) با واژۀ تغافل همچون یک تاکتیک رهبری آشنا شده بودم. در جامعۀ دهستانی مدینه، بعضاً چالشها و قانونشکنیهایی پیش میآمد که پیامبر (ص) نهتنها با آنها برخورد نمیکرد، که اساساً آنها را نادیده میگرفت. این مسأله به ویژه دربارۀ جوانان صادق است. به عنوان مثال، روزی خبر آوردند که دختر و پسری جوان در خانهای متروکه خلوت کردهاند و به کاری مشغولاند. پیامبر (ص) به همراه جمعیتی چند بر سر راه آنجا بود. او به منظور مدیریت چالش اجتماعی پیشآمده و فرو نشاندن اعتراض صحابه، علی بن ابیطالب را برای سرکشی به محل گزارششده فرستاد. علی به داخل رفت، چشمانش را بست و سپس بازگشت و گفت به خدا قسم چیزی ندیدم! در حالی که آن دو جوانِ احتمالاً عاشق، هنوز در آن خانۀ متروکه بودند و در صورت سختگیری علی و پیامبر (ص)، مجازات میشدند.
[۴] وضعیتی که در حال حاضر در مملکت با آن روبهرو هستیم، آوردگاهی جالب از کاربست تخرخر و تغافل است! رعیت این روزها ناگزیر است به فراوانی از تخرخر در روزمرگیهایش استفاده کند. بلأخره در این نابهسامانیهای روزگار و خرابی ولایت، برای دوری از اضطراب و نگرانی و پریشانیهای احوال، دمدستیترین راه است. کاربهدستان نیز، که همواره اهل راهبرد و عمقبخشی به آن هستند، قهرمانانه تغافل میورزند؛ منتها نه برای ساختارشکنی جوانان، که برای آنچه خودشان در کشور از فلاکت به بار آوردهاند!
پینوشت ۱: «کرونانفلوآنزا» از مجموعۀ واژگان ابتکاریام است. آخر در این فصل، بعضاً بیمار که میشویم، هیچ معلوم نیست چهامان است. هم علایم سرماخوردگی را داریم، هم کرونا و هم آنفلوآنزا.
پینوشت ۲: وضعیت به گونهای است که اگر بگوییم کاربهدستان میتخَرخُرَند، سزاوارتر است! هر چند در این باره هم تردید است! شرط تخرخر دیدن است؛ کسی که میتخرخرد، از دیدن چیزی خود را به خریت میزند. این در حالی است که بعضاً به نظر میرسد کاربهدستان هیچ رعیت را نمیبینند تا نسبت به وضعیت آنان خری پیشه کنند. شاید هم میبینندشان، اما چونان خر! در این صورت باید واژهای دیگر تراشید. مانند استخرار به معنی قراردادیِ طلب خر کردن، رعیت را به خری دیدن، مردم را خر پنداشتن!
@nassimogram | نسیمُگرام
گزیدههای تاریخی [٦]
پیشگزیده: از آنجا که در گذشتۀ نهچندان دور، چهارپایان و به ویژه اسب، جایگاه پراهمیتی در زندگی مردم و از جمله عربها داشتهاند، گونهای از آثار دانشمندان در تاریخ تمدن اسلامی به نام فَرَسنامهها به اسبشناسی و اسبپزشکی اختصاص یافته است.
گزیده: از اصمعی روایت است، گفت من و ابوعبیده به مجلس فضل بن ربیع حاضر گشتیم. گفت ای اصمعی! در فن فَرَس چند جلد از کتب تألیف کردهای؟ عرض کردم یک جلد. بعد از آن از ابوعبیده استفسار نمود. گفت پنجاه جلد. پس به احضارِ تألیفات طرفین امر صادر شد. چون مؤلفات حاضرِ مجلس شدند، فرمود تا اسپی را هم حاضر ساختند. روی به ابوعبیده کرد و گفت تألیفاتت را مسأله به مسأله بخوان و دست بر نشانهای این اسپ بگذار. گفت: اعزک الله یا هذا! من بیطار نیستم و آنچه در این کتب ثبت کردهام، پارهای از گفتار و کردار اعراب است. در اثبات و تحقیق آنها بر من کاری و در تبیین و تدقیق آن در هیچ وجه بر من باری نیست. راوی میگوید از این جواب ناصواب وی، فضل از وی اعراض نمود و به سرِ من باران فضل باریدن گرفت که ای اصمعی! تو کتاب خود را مسأله به مسأله بخوان. من شروع به خواندن کتاب خود کردم و آغاز در استشهاد از گوش و پیشانی آن فرش شیرینشیوه نمودم، تا به سُم او رسید و کتابم هم به انجام و تمام گردید. از حضارِ آن ملأ عام، صدایی و احسنت و آفرین به گوش سکان عرش برین برسید. پس آن بزرگوار آن اسپ را به جایزۀ من انعام فرمود. بعد از آن هر وقت میخواستم ابوعبیده را محزون و متأسف سازم، بر آن اسپ سوار میگشتم و به خدمتش مبادرت مینمودم. چون مرا میدید، مانند موی آتش دیده بر خود میپیچید و اگر در اجل او تأخیری نمیبود، رخت حیات را برای مملکت ممات درمینوردید!
منبع: رودباری، فخرالدین بن احمد، کنز الهدایه، نسخۀ خطی، کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی
پینوشت ١: از آنجا که نویسنده یکی از عالمان ناحیۀ هورامان در کردستانِ سدۀ سیزدهم هجری (تاریخ نگارش کتاب: ١٢٥٣ ه.ق) از خاندان ملا خضر در روستای ڕوار است، فارسینویسی او همراه با واژگان و لحنی هورامی است. احتمالاً دلیل ثبت اسپ به جای اسب، به این مسأله بازمیگردد. در عین حال میدانیم که به دلیل همریشه بودن زبانهای کردی و فارسی و نیز محفوظ بودن بیشترِ زبان کردیِ هورامی از پارهای تغییرها، شکل قدیمی بسیاری از واژگان فارسی هماکنون در زبان کردی هورامی کاربرد دارد.
پینوشت ٢: ابوالفضل فضل بن ربیع (د. ٢٠٨ ه.ق)، از صاحبمنصبان دورۀ نخست عباسی است؛ دورهای که در آن امیران علاقۀ بسیاری به تشکیل جلسات با حضور دانشمندان و برقراری گفتوگو و مناظره داشتند. مقایسۀ گرایشهای علمی حاکمان آن دوره با جایگاه دانشمندان و استادان دانشگاه در نزد اهالی قدرت امروزی در ممالک اسلامی جالب است. راستی، آخرین دیدار یک حاکم مسلمان با استادان دانشگاه برای شنیدن نقدها و پیشنهادهای آنان به چه زمانی بازمیگردد؟
پینوشت ٣: اصمعی (١٢٥ـ٢١٦ ه.ق) و ابوعبیده (١١٤ـ٢١٠ ه.ق) از دانشمندان و ادبیان همدورهای هستند که ظاهراً با یکدیگر روابط صمیمانهای داشتهاند. با آنکه اصمعی نُه سال از ابوعبیده کوچکتر بوده است و احتمالاً در سنین زیاد در آن مجلس حاضر شدهاند، شاهد آن حرکت از او هستیم. عبارت دانشجویی و خوابگاهیاش ـ دور از گوش و جان شما ـ میشود همان کِرم ریختن خودمان! [😊]
@nassimogram | نسیمُگرام
نقد پژوهشهای من [۲]
حل معمای سال ولادت سید عبدالله بلبری و تصحیح دو اشتباه تاریخیام!
با وجود آنکه پروندۀ پژوهشهای سید عبدالله بلبری (درگذشتۀ ١٣٥٦ ه.ق) را پیشتر به نحوی بستهام، اما گاه پیش میآید که به اسنادی تازه دست مییابم و نکتههایی دیگر برایم روشن میشود. این بار اما در میان مجموعهای از نسخ خطی خود، که در حقیقت سندهایی پراکنده هستند، به دادههایی دیگر دست یافتم. به دلیل آنکه این اسناد از فرط پراکنده بودن به کاغذپارههایی بیربط میمانستند، تاکنون چندان بر روی آنها کار نکرده بودم. امشب در حالی که برای ارجاع یک مقاله به نامهای از او نیاز داشتم و آن را در میان این مجموعه پیدا کردم، از سر کنجکاوی سایر اسناد را نیز اجمالاً نگاه کردم و در یکی از آنها شرح مختصری از او را دربارۀ چگونگی گرایش به تصوف و طریقت نقشبندیه دیدم.
قبلاً میدانستم که او پس از پایان تحصیلاتی احتمالاً طولانی، در نهایت قبل از بازگشت به زادگاهش، به سِلک پیروان شیخ عمر ضیاءالدین نقشبندی (١٢٥٥ـ١٣١٨ ه.ق) پیوسته و به زودی خلیفۀ او شده است. به دلیل آنکه از کودکیهایش اطلاعات چندانی نداشتم، از مجموعۀ قراین به این نتیجه رسیده بودم که به احتمال زیاد زادۀ حدود ١٢٧٠ تا ١٢٨٥ ه.ق است. اکنون این سند به خط خود او، مسایلی چند را برای ما روشن میکند. سندی که متأسفانه قسمی از آن پاره شده و دقیقاً در محل ذکر تاریخ ولادت او به وسیلۀ خودش، خوردگی دارد!
«چون فقیرِ خاکسار [...] هجرت حضرت خیر البشر، صلی الله علیه و آله الملک الاکبر، هزار [...] ـصد هفت گذشته بود، سنۀ عمر خود در بیست شش یا بیست هفت [...] بعد از تعلم بعضی از علوم مقید، خود را در معرض نقصان و سرمایۀ عصیان یافتم. لازم بر خود دانستم که به توسلِ همت پیر طریقت و هادی حقیقت نجات یابم و نور مهر و محبت وجود مسعودشان هر نفس در دل تابَم. خلاصة الکلام، سوابق عنایت الهی و نور حقایق رحمت نامتناهی باعث نجات گردید و قوۀ تصرفات پیر دستگیر، فقیر پرتقصیر به جانب خود کشید. اعنی به المغفور المبرور، صاحب صفات حمیده، سالک مسلک به حق رسیده، که به چشم شاهده تخیلات انوار ذات دیده، سرور امجد، محبوب حضرت ملک صمد، اعنی شمسالدین حضرت الشیخ احمد، قدس سره العزیز و نفعنا الله ببرکاته، کمتر صحبت خدمت در حضور نمودم. بعد از فوت حضرت ایشان در تردید افتادم. عاقبت راه نجات در روح پرفتوحشان گشادم. حقیر را حواله به حضرت پیر برادرش ...».
بر اساس این سند، اکنون میدانیم او در سن ٢٦ تا ٢٧ سالگی، پس از پایان تحصیلات و با داشتن روحیۀ عرفانی، ابتدا به شیخ احمد شمسالدین نقشبندی (١٢٦٦ـ١٣٠٧ ه.ق) پیوسته، اما ظاهراً نتوانسته است چندان در محضر او باشد و بعداً به اشارۀ روحانی او ـ گویا پس از وفاتش ـ به شیخ عمر ضیاءالدین نقشبندی روی آورده است. اگر دلیل آنکه او پس از پایان تحصیلات و پیش از اشتغال به امر تدریس و تبلیغ و ارشاد، موفق به استفادۀ چندان از خدمت شیخ احمد نشده است را، دیرآشنایی با او و وفاتش بدانیم، در این صورت و با توجه سال درگذشت شیخ احمد، یعنی ١٣٠٧ ه.ق، در عمل درمییابیم که سید عبدالله بلبری در سال ١٢٨٠ ه.ق متولد شده است؛ یعنی در دورۀ پایانب حکمروایی آخرین امیر اردلانی، امانالله خان والی (د. ١٢٨٤ ه.ق).
این مسأله، دو اشتباه پیشینی من را اصلاح میکند. نخست آنکه به پیروی از نوادگان سید عبدالله، سن او را به غلط ٩٢ سال دانسته بودم، در حالی که سید عبدالله بلبری نهایتاً ٧٦ سال (هجری) زیسته است. دیگر آنکه، چون عمدۀ تحصیلاتش را در سنندج گذرانده و پیشتر گمان میکردم ممکن است ولادت او به سال ١٢٧٠ ه.ق بازگردد، بخشی از تحصیلات او را در دورۀ امارت اردلان و چه بسا متأثر از آن فضا تلقی میکردم. در حالی که اکنون میدانیم او در زمان برچیده شدن حکمروایی اردلان، تنها ٤ سال داشته است!
سند مربوط را میتوانید در پارۀ بعدی ببینید.
پینوشت: پژوهش در تاریخ، ضمن آنکه همواره با اشتباهها و برداشتهای ناصواب همراه است، برای نتیجهبخش بودن نیازمند پختگی، عدم تعجیل، تأمل، به کار بردن شم تاریخی و در کنار هم قرار دادن مجموعۀ اسناد تاریخی است. به عبارتی، بهتر است چندان به ما تازهکارها در تاریخ اعتماد نکنید! هر چند شاید بهتر باشد بگویم کلاً به تاریخپژوهان اعتنایی نداشته باشید! 😊
@nassimogram | نسیمُگرام
دیوانهخانۀ خوابگاه [٢]
شرححال [٢٧]
بنمایه: تناقضهای زیست خوابگاهی!
فریم [١]
در حالی که نزدیک است ترم تمام شود، بلأخره هماتاقیام را میبینم. قبلاً من نبودم و او بود، و اخیراً که من در تهران به سر میبردم، او در شهرستان بود. نقشهبرداری میخواند و یک سال از من بزرگتر است، اما چند سال کوچکتر مینماید! در حالی که من خسته هستم و تازه از بیرون ـ با پیادهروی از میدان انقلاب تا خوابگاه کوی ـ برگشتهام و هنوز لباسم را هم عوض نکردهام، به حرفم میگیرد. از قبل از روی چیدمان وسایلش در اتاق و خوراکیهایش در یخچال، دربارۀ او حدسهایی زده بودم و حالا در همان گفتوگوی اولیهاش، خیلی چیزها را دربارهاش به سادگی میفهمم.
این دومین هماتاقیام در دورۀ دکتری است که من زودتر از او خوابگاه گرفتهام و وقتی میرسد، همان شب اول و قبل از صمیمیت، دربارۀ خودش حرف میزند و مسألۀ شکست عشقیاش را برایم تعریف میکند. ظاهراً برای معشوقهاش کم نگذاشته است، اما نزدیک به نُه ماه پیش به شکل بسیار ناخوشایند و بلکه زنندهای او را رها کرده است. میگوید مدتها بود به فکرش نیفتاده بودم. آهنگی غمگین میگذارد. سیگارش را درمیآورد و میرود بیرون بکشد. میآید و کمی دیگر تعریف میکند. از این میگوید که برای تولدش، در نزد یک نقاش ماهر سفارش نقاشی چهرهاش را داده و به او هدیه داده است. در اینستاگرامش میچرخد، پیج آن نقاش را آورده و در میان بایگانی استوریهایش، پرترۀ معشوقهاش را پیدا کرده و به من نشان میدهد. دوباره میرود و سیگاری میکشد و میآید و آهنگ «خودم خواستم» را مجدداً میگذارد!
فریم [٢]
معمولاً ماندۀ غذا و نان را روی لبۀ بیرونی پنجره میریزم. صبحها گنجشکها و کبوترها میآیند و از آن میخورند و من کیف میکنم. با اینکه چند سالی است این کار را انجام میدهم، اما دانشجوی اتاق پایینی آمده و اعتراض کرده است که خردههای نان از پنجرهاش وارد اتاقش میشود. هر چه دقت میکنم، نمیدانم چگونه چنین چیزی ممکن است! به ویژه که زمستان است و معمولاً پنجرهها در این سرمای سوزان بستهاند. به هر حال باید رعایت کنم. برای همین پا میشوم که سفره را ببرم و روی لبۀ بالکن آشپزخانۀ لاین بتکانم. وارد لاین که میشوم، یک دانشجوی دیگر در حالی که دارد بشکن میزند و باسن همایونیاش را میلرزاند، از در آشپزخانه خارج میشود! منم میروم و بی هیچ گفتوگویی، در رقصش همنوایی میکنم. میخندد. میگوید: «دکتر جان، تو هنوز دفاع نکردی عزیزم؛ این کونتکونی واسه ماهاست که دفاع کردیم». باستانشناسی خوانده و به تازگی از رسالهاش دفاع کرده و هنوز تسویه نکرده است. خوشیِ دفاع آشکارا زیر دلش زده و چند روزی است که قدرت کنترل آن جای مبارک بدنش را ندارد!
@nassimogram | نسیمُگرام
پیوست مسئولیت اجتماعی [٦]
برگی از تاریخ، یادداشت ٣٩
مهندس سعد ادراکی، دانشجوی کارشناسی ارشد تاریخ علم در دانشگاه تهران
@nassimogram | نسیمُگرام
شرححال [٢٦]
ساعت از ١:٣٠ بامداد گذشته است. احساس گرسنگی میکنم. با این وضعیت نمیتوانم بخوابم. بلند میشوم و یخچال اتاق را باز میکنم. چند تخم مرغ میبینم که هیچ نمیدانم برای چند ماه پیش هستند! مدتهاست که نبودهام و هماتاقیام هم ـ که به رغم نزدیکی به پایان ترم، هنوز او را ندیدهام ـ نیست و نمیدانم این تخمهای مرغ برای من هستند یا او. یک شیرکاکائوی بزرگ، دو تُن ماهی و چند نوع ترشی میبینم که برای او هستند و به آنها دست نمیزنم. کره را پیدا میکنم تا با عسل طبیعی خودمان بخورم. کمی مغز گردو هم دارم. سفرۀ کوچک را وسط اتاق پهن میکنم و نان تافتون را روی آن میگذارم. با پخش یک موسیقی لایت، بساط مهمانی تکنفرۀ خوابگاهیام در نیمۀ شبِ خوابگاه کوی کامل میشود.
نان تهران بینمک است و در نتیجه لذتی ندارد و حس سیرکنندگی آن هم در عمل پایین است. این باعث میشود لقمههای بیشتری بگیرم. تنها هستم. اطرافم را نگاه میکنم. لبتاب، خودکار، تسبیح، کتری، لیوان، قندان، دفتر یادداشت و چند کتاب روی زمیناند. لباس ورزشیام را شستهام و روی شوفاژ پهن کردهام. هوا سرد است.
در حین خوردن به فکر دوستم میافتم؛ مسعود رستمی. چند وقت پیش در راه سنندج ـ مریوان به تصادف فوت کرد. از معدود دوستان صمیمیام بود که به اصطلاح کردیِ هورامی، «پەرمێنێش پۆرە». همکلاسی دورۀ دبیرستانم بود که ناگاه از میانمان رفت و ما را عمیقاً مبهوت مرگ خود کرد. او رفته و دیگران هم پراکنده شدهاند. سید صلاح در انگلیس است. مرتضی به آمریکا رفت. امید به کانادا مهاجرت کرد. حافظ در لندن است. آنان هم که ماندهاند، حتی اگر در مریوان باشند، از هم دور هستند. فاصلهها بیشتر شده است و همدلیها کمتر. به نظر میرسد روز به روز دایرۀ ارتباطات، تنگتر و دامنۀ تنهایی گستردهتر میشود.
مسعود به ناکامی رفت. مجرد بود. در سنندج کار میکرد و نان بازویش را میخورد. این اواخر همخانه داشت. از گرایش سلفی خشن به تصوف نرم متمایل شده بود. به برخی خانقاهها و تکیهها سر میزد. دف مینواخت. دوچرخهسواری میکرد. کوه میرفت. زودتر و گاه که برای تفریح به دامن طبیعت میرفتیم، به تفنن با یکدیگر پوکی به سیگار میزدیم، اما دیگر همین تفنن را هم تجربه نمیکرد. به سبک غذایی سالم و ارگانیک تمایل داشت. چایی را کنار گذاشته بود و دمنوشهای محلی مینوشید. آرام و متین بود. هیچ به خاطر ندارم که عصبانی شده باشد. میاندیشید. فعال فرهنگی و مدنی بود. نشریۀ کردی دانشگاه در زمان سردبیری او به اوج فعالیت و شهرت رسید و همین باعث شد اذیتش کنند. جز کمی، داستان آن فشارهای روانی را برایم تعریف نکرد؛ اما او را تحت تعقیب گذاشته و چنان آزرده بودند که مدتی زیاد کمحرف شد.
سالم بود و اهل دل. به خاطر دارم که چند سال درگیر رابطهای نافرجام بود. این اواخر بیشتر از گذشته در پی ازدواج بود. روحی تشنۀ عاطفه داشت و به نوعی از تنهاییِ زمخت مردانه خسته شده بود. جویای همسر همدل بود. آنان که در خانه معرفی میکردند، به دلش نمینشستند و با آنان که آشنا میشد، آرامشی نمییافت.
یکی دو ماه قبل از فوتش زنگ زد و مفصل حرف زدیم. دربارۀ مرزهای ایمان پرسش داشت. ظاهراً با کسی آشنا شده و از او سخنانی دال بر بیدینی و اظهار آن شنیده بود. دغدغه داشت که بداند حکم چنین کسانی چیست. توجیه آوردم که نباید چندان به این اظهار نظرها التفات کرد!
به او گفتم در باطن این جوانان، تعلق به دین نهادینه شده و آنچه از ناباوری به اسلام میگویند، در عمل نمودی از نارضایتیاشان به وضع موجود است. آنان چون از طرفی وضعیت موجود و انبوه نقدها و نارضایتیهایشان را در ناکارآمدی حاکمیتی اسلامی دیدهاند و از طرف دیگر فرصت مطالبهجویی نیافتهاند، بعضاً ناخودگاه و معمولاً به عنوان نوعی از کنش سیاسی، به سمت چنین رویکردهایی میروند. آنان با این حال در میانۀ زیست عرفی، عمدتاً همان کارهایی را انجام میدهند که در جامعۀ والدینیاشان مرسوم است!
بعداً دیگر از مسعود دربارۀ آن موضوع نپرسیدم. هر چه بود، به نتیجه نرسید و او به مرگی تلخ از دنیا رفت. جوانی با مدرک کارشناسی و سالها کار، نهایتاً نتوانست زندگی متأهلی را تجربه کند. عمدۀ همکلاسیهای او نیز چنیناند. بیشتر آنان حتی به سرمایهای برای تدارک مقدمات ازدواج هم دست نیافتهاند. در سایۀ ناامیدیها و ناروشنی آینده نیز، هیچ معلوم نیست سرگذشت بقیۀ آنان چه باشد!
@nassimogram | نسیمُگرام
شرححال [۲۵]
بنمایه: خاطرههای تلخ
به ناگاه از خواب میپرم. کابوس وحشتناکی دیدهام. تشنهام است. نمیدانم کجا هستم. کمی چشمانم را باز میکنم. اولین چیزی که میبینم، پنجرۀ اتاق رو به یکی از ساختمانهای دانشکدگان فنی است. میفهمم در خوابگاه هستم. اطرافم را میپایم. کسی نیست. تنها هستم. حس میکنم به شکل عجیبی ناراحتم. آخر این چه خواب بیربطی بود که دیدم؟
ساعت نزدیک به سه بامداد است. نه میشود بیدار ماند و کاری انجام داد، و نه دیگر چندان خوابم میآید. بدنم سنگینی میکند؛ هم در ناحیۀ شان و گردن، و هم در جوار شکم و پهلو. انگار غذایی که در سر شب با دوستان در بیرون خوردهام، چندان به من نساخته است. بلند میشوم. کتری را برمیدارم و روی اجاق آشپزخانۀ لاین میگذارم. دستی میشورم و به اتاق برمیگردم.
در تاریکی اتاق منتظر جوشیدن آب میمانم. به فکر فرو میروم. از قدرت خاطره در ذهن آدمی، متحیر میمانم. این را از حزنی که با خود دارم، عمیقاً درمییابم. تداعی یک خاطره در شب گذشته، به شکل عجیبی بر روی من اثر گذاشته است. به نزد یکی از دوستان در تهران رفته بودم. هیچ به خاطر نداشتم که دارم کجا میروم. وقتی رسیدم، از آنجا که محیط خانه تداعیگر آن خاطره بود، به ناگاه در خود فرو رفتم و تا مدتی نمیتوانستم با افراد آن مجلس صحبت کنم. در حقیقت حضور قبلی من در آن خانه، با وضعی به شدت نامناسب، آشفتگی عمیق ذهنی و تلاطمات عجیب روحیام در آن مقطع زمانی همراه بود و این، بیمقدمه مرا به تلخکامیهای گذشتهام کشانده و به شکل دامنهداری حیران کرده بود.
میروم و کتری را میآورم. در آن چایی میریزم. تا دم بکشد، آهنگی با صدای کم میگذارم. در این فکر غرق میشوم که چرا بی هیچ زمینهای، چنان خواب سرسامآوری دیدهام؟ جز تداعی آن خاطره، چیز دیگری سراغ ندارم. به این حقیقت پی میبرم که در زندگی، شادیها گذرایند، اما تلخیها ماندگارند و بلکه تشدید میشوند. یعنی در شرایط دشوار، آدم به فکر مجموعۀ ناهمواریها، سختیها و تلخیهایی که پیشتر کشیده است، میافتد و اثر آن سختی و تلخکامی کنونیاش، چند چندان میشود. عجز انسان در مقابل قدرت خاطرههای فراموشناشدنیاش برایم شگفت است.
چایی دم کشیده است. یک لیوان میریزم. تا بیکرانهها صدای سکوت میآید! تلألؤِ نور چراغ بیرون در سقف اتاق نمایان است. در صدای موسیقی و متن آواز گم میشوم. حسن درزی است. با ریتمی آرام، اندوهناک و حماسی، معشوقهاش را میخواند:
محبوب من! اگر این بار نیز در هجران تو نمردم، آشکارا شرط میبندم دیگر بدون همراهیات جایی نروم. در نبودنت شکستهام، درونم خالی و بهسان نی شده است و بارها مینالد. معشوق من! سوگند به شربت دیدار پاکت، شرابی که بی حضور دلگرمکنندهات مینوشم، از تلخیِ بینهایت برایم زهر مار شده است. نازنین من! بدون من، حتی خسوخار هم در نزد تو همچون گلزاران است، اما بدون بودن تو، خرمنهای گل من به تیغوخار میماند. لیلای من! با وجود این همه مردمان، چون تو نیستی، فکر میکنم کسی در این شهر نیست! لە کن من با وجوودی ناس و ئەجناس، کەسی تێدا نییە ئەم شارە بێ تۆ ...
@nassimogram | نسیمُگرام
دیوانهخانۀ خوابگاه [١]
شرححال [٢٤]
بنمایه: یک فریم از خوابگاه!
از پشت لبتاب بلند شده، ظرفهای خودم و دوستم را برداشته و به سمت غذاخوری میروم. سر کار است و به ناهار نمیرسد و باید غذای او را هم بگیرم. بوی کود در محوطۀ کوی چنان شدید است که گویی از کوچههای روستایی با دام زیاد عبور میکنم. یاد جادۀ پرپیچوخم پایینتر از گردنۀ ژالانه در هورامان میافتم. جایی که قاطرهای کولبران در کنار جاده ایستاده و بار را تحویل میدهند و بوی سرگین آنها در محیط پخش است. آسمان صاف و هوا آفتابی و ملس است و این مرا آرزومند سفر، ماجراجویی و هیجان میکند، اما ناگزیر باید در کنج اینجا بمانم و کارهایم را تمام کنم.
غذا را میگیرم و یک میز خالی پیدا میکنم. از آنجا که عمدۀ غذاهای سلف و از جمله این زرشکپلو با مرغ آن خشک است، میروم و لیمونادی میگیرم و مینشینم. مقداری از خوراک عدسی میخورم، اما هنوز داغ است و دست میکشم. تا به خود میآیم، میبینم در حال بازی کردن با غذا هستم و چندان اشتهای خوردن ندارم. سرم را بلند کرده و اطرافم را میپایم. سالن بزرگ غذاخوری خوابگاه، از معمول آن خلوتتر و کمسروصداتر است. در میز بغلیام، دو دانشجو در حال صحبت کردن به زبان کردی هستند. در میز جلوییام، یک دانشجو در میانۀ غذا خوردن مشغول گرفتن عکس سلفی است. شاید دوستدخترش الساعه از او عکس خواسته است. شاید هم دارد استوری میگذارد. نمیدانم. ولی اینکه ظاهراً دلِ خوشی دارد، زیبا و حتی کمی حسرتبرانگیز است.
میزهای دیگری میبینم که تنها یک دانشجو پشت آنها نشسته است که در خلوت و تنهاییاشان، سیر میکنند و بعضاً به نظر میرسد اصلاً در اینجا نیستند. دانشجوی تنهایی را میبینم که از غذا خوردن دست کشیده است. او به صندلی تکیه داده و رو به نقطۀ کورِ دوری از سقف خیره شده است. نه کسی میداند در ذهن او چه میگذرد و اندوهگین چیست و اضطراب چه چیزی را دارد یا دلش برای چه کسی تنگ شده است و نه کسی التفاتی میکند. همه غرق در غوغای درون خود هستند.
جو غذاخوری سنگینی میکند. زودتر پا میشوم تا بروم و در این هوای زمستانی قدمی بزنم و هوایی بخورم. ناگاه هوس سیگار میکنم! از آنجا که در لاین خوابگاه ما ـ که ویژۀ دانشجویان دکتری است ـ یکی از بچهها سیگار میکشد، به دم در اتاقش میروم تا از او یک نخ بگیرم. در میزنم. دمپاییاش جلوی در است، اما باز نمیکند. شاید حوصلۀ دیدن کسی را ندارد. بیخیال میشوم و میروم دستی بشورم.
در این حین صدای باز شدن در اتاقش را میشنوم. میآیم و میبینم بدون توجه به آنکه کسی در اتاقش را زده، به بالکن آشپزخانۀ لاین رفته و در حال کشیدن سیگار است! هندزفری در گوش دارد. شاید دارد آهنگ غمگینی میشنود و غصههایش را با دود سیگار به باد هوا میسپارد. صحنۀ عجیبی است. دلم نمیآید خلوتش را به هم بزنم. پشیمان میشوم و حس لحظهای سیگار از ذهنم میپرد. اصلاً مرا چه به این فازهای فانتزی؟ به اتاق برمیگردم. کارها روی هم ریختهاند. دوباره پشت لبتاب مینشینم ...
@nassimogram | نسیمُگرام
گزیدههای تاریخی [٥]
ملک الموت ایضاً حاضر حضور او گردید. موسی، علیه السلام، فرمود: «از من چه میخواهی»؟ ملک الموت، علیه السلام، فرمود: «ارادۀ من قبض روح پاک مبارک توست». موسی، علیه السلام، فرمود: «در چه مخرج اخذ او میکنی»؟ فرمود: «در دهن تو». فرمود: «چگونه از دهن من میگیری که به آن گفتوگو با خدای عزَّ و جل کردهام»؟ فرمود: «در گوش تو». موسی فرمود: «در گوش چگونه میگیری که به گوشهایم آواز دلم از لوح المحفوظ شنیدهام»؟ ملک الموت فرمود: «از چشمت روح را برآورم». فرمود: «چطور که من به چشمها نور حضرت رب العزه را دیدهام، عزَّ و جل»؟ گفت: «از دست تو قبض روح تو میکنم». فرمود: «چگونه میگیری که تورات کریم را به دست گرفتهام»؟ فرمود: «از پای تو میگیرم». فرمود: «چگونه که به پای خود به جبل طور رفتهام و به مساجد مشرفه رفتهام»؟ فرمود: «از رکبۀ تو میگیرم». فرمود: «چگونه که به طول ایام و لیاله به سجدۀ حضرت رب العزه رفتهام، تبارک و تعالی، خالصاً مخلصا».
بعد از آن ملک الموت گفت: «یا رب! تو کلام عبد خود و پیغمبر خود شنیدی، خودت دانایی». خدای تعالی فرمود: «یا عزراییل! برو در جنت تُفّاح بیاور و بدست او بده و با او خطاب مکن. همین که او را ببوید، روح او طلوع کند». و او تعالی وحی به جبرئیل و میکائیل فرمود که بر زمین نازل [شوند] و قبر را بکَنند.
و حضرت موسی به آن طرف رفت که جبرئیل و میکائیل، علیهما السلام، قبر را میکندند. فرمود: «السلام علیکم». اوها فرمودند: «و علیک السلام و الرحمه». فرمود: «برادران این زمین را میشکافید»؟ فرمودند: «قبر می کنیم بهر ثواب». فرمود موسی، علیه السلام: «ای برادران! حظ دارید که من شما را بهر ثواب اعانه کنم»؟ گفتند: «بلی»! عصای مبارک را انداخت و میان انور را چست بست، قبر را با اوها کند تا تمام. فرمود: «شما را میبینم قبر را میکنید و میِّت و یار نیست تا بدانید عرض و طول این قبر به مقدار قامت اوست یا نه»؟ گفتند: «یا نبی الله! قامت او مقدار قامت توست. زیاد و کم ندارد».
و موسی، علیه السلام، در قبر مضطجع شد تا بداند به مقدار قامت او رسیده یا نه. در هر جانب منقلب گردید و در آن حال حضرت عزرائیل تُفّاح روح شمیم جنت را به دست او داد. و او تناول فرمود. چون او را مسموم ساخت، بوی جنت را در آن یافت. روح مقدس پاک مبارک بر سیب جنت طالع گردید. ملک الموت نظر به او کرد و فرمود: «بسیار با من جدل کردی. الحال روح پاک تو سریع در تن مبارک تو خروج کرد». فوراً ملایک نزول کردند به مشک و گلاب و کافور. به مشک او را غسل دادند و از حنوط جنت او را کفن فرموده، دفن نمودند. در شب جمعه بود. عمر مبارک او صد و هفتاد سال بود.
منبع: بلبری، سید عبدالله، نفیسة الالفاظ، نسخۀ خطی، آرشیو پژوهشی سید سعید حسینی، ص۴۷
پینوشت: ادبیات صوفیان به صورت کلی مشحون از داستانها، حکایات و روایتهای تاریخی است و به گمانم دور از واقعیت نباشد اگر بگوییم در میان مسلمانان، آنان بیشترین توجه را به پارادایم داستان کردهاند. کارکرد اصلی داستان برای آنان نیز، تربیتی بوده است.
مشایخ طریقت در وعظ خانقاهی خود، به نقلِ زندگی و داستانهایی بعضاً شگفت از سرگذشت بزرگان تصوف، عارفان و پیامبران میپرداختند و در نتیجۀ آن، پیروان میتوانستند به سادگی از گذشتگان الگو و سبک زندگی آنان را در پیش بگیرند. روایتهای مربوط به زندگی حضرت موسی (ع) هم در میان آنان بسیار محبوب بوده است؛ به ویژه آنکه از طریق چندی از صحابه به میان مسلمانان نخستین و ادبیات حدیثی راه یافتهاند و اصطلاحاً اسرائیلیات نامیده میشوند.
اگر چه شاید این روایتها به لحاظ پارهای معتقدات کلامی، نادرست ارزیابی شوند، اما به هر حال در نزد صوفیان مطلوب بودهاند. امری که البته در چهارچوب سرگرمکنندگی و جذابیت داستان در ارایهها و سخنرانیها، امروزه نیز مورد توجه است.
@nassimogram | نسیمُگرام
نواهای دلمانی ـ دانشجویی [۱۲]
شەوی تاریک نامێنێ، تیشکی ڕۆژ دێتە سەر ڕێ ...
🎧 سارنگ سیفیزاده
@nassimogram | نسیمُگرام