هر کسی باید در روز یک شعر خوب بخواند ارتباط با مدیران @sohiltanha @ehsanmotaali
از جان و دل اگر چه تو را دوست دارمت...
ناچار می روم و به خدا می سپارمت!
هرچند واقعیت تو سهم من نشد...
در خواب ها به سینه ی خود میفشارمت
شب ها کنار خاطره و جای خالیت
اصلا چگونه می شد عزیزم نبارمت
فرهادوار گرچه نشد جان دهم ولی...
با تیشه به روی هر غزلی می نگارمت
هرگز نشد که سهم دل ساده ام شوی
یک عمر گرچه ثروت خود می شمارت
گل می کُنی دوباره ولی در دلی جدید
ای بذر امید من که نمی شد بکارمت
#طاهره_اباذری_هریس
@navayesher
#داستان_کوتاه
بخش اول (از دو بخش)
دو ماهی در نقلدان
از کتاب مجموعه داستانهای آبشوران
نوشتهی علی اشرف درویشیان
بعد از ظهر پنجشنبه بود ؛ مثل همه ی پنجشنبه ها خاموش و دلگیر و کمی هم خوشی تعطیلی جمعه . اواخر پاییز بود . اتاق هنوز نم داشت . یک هفته پیش سیل آمده بود . بابام زیر کرسی خوابیده بود .
آفتاب روی دیوار کاهگلی حیاط رنگ می باخت ؛ دلم می خواست آفتاب نرود . هیچ وقت نرود و مشق هایم خود به خود نوشته بشوند و بابام از خواب بیدار نشود : هر وقت بلند می شد ، بهانه می گرفت و کتکمان میزد . دلهره ی شنبه در دلم بود . آن همه مشق و جدول ضرب و معلم نامهربان و صدای ماست فروش دوره گرد در کوچه . چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد ؟ ولی بود . بچه گربه هایی بودند که شبها ، دزدکی توی جامان می بردیم . دست هامان را می لیسیدند و برایمان خُرخُر می کردند ؛ اما تا غافل می شدیم ، می رفتند و پای بابا را گاز می گرفتند و می لیسیدند و بابام پرتشان می کرد تو حیاط .
شعر کودک یتیم را زمزمه می کردم که کوزه اش شکسته بود . به یاد گنجشکم افتادم که چند روز پیش مرده بود . از مدرسه که آمدم مرد . شاید دست گیر داده بودم تا از مدرسه برگردم ، آن وقت بمیرد . من که آمدم کز بود . موچه کشیدم نیامد . رفتم نزدیک ، سرش را زمین گذاشت و مرد .
آفتاب می پرید .اگر توی آشورا می رفتم ، آفتاب را می دیدم که هنوز از روی دیوار نانوایی بالا نرفته بود . حوصله ی بیرون رفتن نداشتم . کرسی مرا به خودش چسبانده بود . بابام خر خر می کرد . گرسنه ام بود ؛ اما ننه من و اکبر را قسم داده بود که دست به نان نزنیم . ننه با التماس گفته بود :
« به پیر به پیغمبر ، پول ندارم دوباره نان بخرم . » بعد گفته بود :
« بگین به امام رضا نان نمی خوریم ! »
ما هم ایستاده بودیم کنار دیگ نان و با هم گفته بودیم :
« به امام رضا به جان ننه نان نمی خوریم . »
ننه رفته بود بازار کلوچه پز ها تا کلاش هایی را که چیده بود به صاحب کارش بدهد و با مزدش برای شب از وسط راه کله پاچه بخرد . اگر دکان صاحب کار ننه بسته می بود خیلی غمگین می شد . تا خانه گریه می کرد .
روزنامه ی روی در تکان می خورد . عکس سه تا بچه روی روزنامه بود که خرس بزرگی را بغل کرده بودند . خرس خیلی تپلی و قشنگ بود . دوباره به یاد شعر کودک یتیمی افتادم که عکسش توی کتابمان بود . دلم تنگ بود .
یک چیزی میان گلویم پایین وبالا رفت . از گلویم بالا آمد . آمد توی صورتم و از چشم هایم بیرون آمد و صورتم را گرم کرد . با پشت دستم صورتم را پاک کردم ، شوری اشک در تَرَک های پشت دستم دوید و کز کز کرد .
گوشه ی در باز شد . اکبر کله اش را تو اتاق کرد و بعد با نوک پا میان اتاق سُرید . سر گذاشت بیخ گوشم و پچ پچ کرد :
« دو تا ماهی کوچولو آمدن توی چشمه ی لب آشورا . می آی بریم بگیریمشان؟!»
از جا پریدم و گفتم :
« بریم ، بریم . یواش بابا بیدار نشه . »
تکان که خوردم کرسی جیرجیر سختی کرد . خرخر بابا تمام شد . نفس من و اکبر در سینه مان برید . بابا شانه به شانه شد و بریده بریده نالید :
« خدایا غضب را از ما دور کن . »
همان طور نشستیم و به بالای کرسی زل زدیم . روی کرسی یک کلاف نخ کلاش با یک سوزن افتاده بود . بابا خرخر را از سر گرفت .
با تُک پا رفتم و نقلدان کوچکی را که گوشه ی طاقچه بود ، برداشتم . نقلدان گلوه اش ترک خورده بود ؛ از میان آشورا پیدا کرده بودم . با اکبر رفتم . به چشمه که رسیدیم اثری از ماهی ها نبود . دلخور شدم . به اکبر گفتم :
« کجان پس ، باز هم دروغ گفتی نادرست ؟ »
اکبر گفت :
« نادرست خودتی . یقین رفتن زیر لجن ها . »
دست بردم زیر لجن ها و کاویدم . یک ماهی با شکم زرد شلاقه زد . اکبر با شادی گفت :
« ای امام زمان اوناهاش . »
نقلدان را از آب پر کردیم . دو نفری با تلاش ماهی ها را گرفتیم . آفتاب رسیده بود روی لبه ی بام نانوایی .سوز و سرمای غروب دست هامان را بی حس کرده بود .
آهسته آمدیم تو اتاق . ننه نیامده بود . اتاق کمی تاریک شده بود . بابا هنوز خرخر می کرد . بچه های روی روزنامه ها محو شده بودند . یواش رفتیم زیر کرسی . با شکم خوابیدیم و نقلدان را جلومان گذاشتیم .
ماهی ها با چشم های دریده تماشامان می کردند . اکبر دست برد و نقلدان را جلو خودش کشید . من دوباره آن را جلو خودم کشیدم...
ادامه 👇
@navayesher
آن زن آمد به انتظار
با گلی سرخ
که نشانی بود از عشق
و او که بنا بود نشانه را دریابد
هرگز نیامد
و زن راکه عاشق بود
بر جای گذاشت تنها
زن از بیپایانی انتظار دیوانه شد
شهره شهر!
#معيني_كرمانشاهي
@navayesher
بوی دلتنگی پاییز وزیدهست، ولى
اولین موسم این فصل مگر”مهر” نبود!
#مجتبی_قندالی
@navayesher
روز شعر و ادب فارسی
روز بزرگداشت استاد محمدحسین شهریار
بر همه علاقمندان شعر و ادبیات گرامی باد...
@navayesher
ای آرزوی اولين گام رسيدن
بر جاده های بی سرانجام رسيدن
کار جهان جز بر مدار آرزو نيست
با اين همه دل های ناکام رسيدن
کی میشود روشن به رويت چشم من، کی؟
وقت گل نی بود هنگام رسيدن؟
دل در خيال رفتن و من فکر ماندن
او پخته ی راه است و من خام رسيدن
بر خامی ام نام تمامی ميگذارم
بر رخوت درماندگی نام رسيدن
هر چه دويدم جاده از من پيش تر بود
پيچيده در راه است ابهام رسيدن
از آن کبوترهای بی پروا که رفتند
يک مشت پر جا مانده بر بام رسيدن
ای کال دور از دسترس! ای شعر تازه!
میچينمت اما به هنگام رسيدن
#قيصر_امين_پور
@navayesher
هزاران دوستت دارم، میان چشم او پیداست
نمی گوید؛ امان از این سیاست های مردانه!
#نگار_قریشی
@navayesher
فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر
پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر
چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر
#فاضل_نظری
@navayesher
نیست در مذهب این سلسله هرگز، دستی
خالی از پنجره فولاد رضا (ع) برگردد
@navayesher
"ناگهان دیدم که دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟
سوز سردی می کشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بند استخوانم
می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم
خیره بر خاکم که می بینم زکرت زخمهایم
می شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
می زنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان
می شود آغاز فصل دیگری از داستانم
#محمدعلی_بهمنی
@navayesher
مے زند چــوب ِ دلـــم طبل تمناے تــو را
تـو ڪجائے ڪــه بجویم صنما جــاے تو را
گرچه پنهان شده اے از منِ پروانه صفت
مے ڪنم نیمه ے شب قصد تماشاے تو را
آرزویے ڪــه مـرا سر به هوا ڪــرده هنوز
به دلــم ماند و ندیدم قــد و بالاے تو را
آخر از عشق و جنون آینه را مے شڪنم
منعڪس گـر نڪند چهــره ے زیباے تـو را
سال هــــا از گــــــذر باد صبا مے شنوم
هم چنان زمزمه و خنده ے گیراے تو را....
#مولانا
@navayesher
تلاشِ بوسه نداریم چون هوسناکان
نگاهِ ما به نگاهی ز دور خرسند است...
#صائب_تبریزی
@navayesher
هرروز سراغ دردسر می گردم
با عشق به دنبال خطر می گردم
گفتی که: (برو), چشم, ولی چون خورشید
شب می روم و سپیده برمی گردم
#بیژن_ارژن
@navayesher
دام دگر نهــادهام تا که مگر بگیرمش
آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش
آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر
باز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش
راه برم به سوی او شب به چراغ روی او
چون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش
درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده
تا ز رخم چو زر برد بر سر زر بگیرمش
گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد
زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر بگیرمش
تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمش
بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش
خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش
کرد سفر به خواب خوش راه سفر بگیرمش
#مولانا
@navayesher
هر لحظه با خیال تو جانم به گفتگوست...
#شهریار
@navayesher
#داستان_کوتاه
بخش دوم (پایانی)
اکبر با نُنُری گفت :
« مال خودمه ها ! »
با رنجش گفتم :
« نقلدانش مال منه . تازه من برات گرفتمش . »
با تندی گفت :
« مال خودمه . مال خودمه . من اول پیداش کردم . »
آهسته گفتم :
« پس نقلدان من چی می شه ؟ »
گفت :
« الان می رم کاسه می آرم . »
خواست بلند بشود که پایش خورد به آتش ریزِ زیر کرسی . خرخر بابا ناتمام ماند . از ناراحتی لپ اکبر را که نرم و بی خون بود گرفتم و فشار دادم و از حرص لرزیدم .
اکبر جیغ خفه ای کشید : « آی ، آی . »
ماهی ها ساکت ایستاده بودند و هی آب می خوردند .
کرسی تکان خورد . بابا ایستاده
بود بالای سرمان . چشم هایش مثل چشم ماهی ها شده بود . از ترس رفتیم زیر کرسی و لحاف را از زیر محکم گرفتیم . دو تا مشت از پشت لحاف روی کله هامان پایین آمد . لحاف را ول دادیم و با جیغ و داد زدیم بیرون .
نقلدان دست بابام بود . در را باز کرد و آن را ول داد میان حیاط . ماهی ها روی زمین پرپر زدند . کلاغی لب بام غارغار کرد . آمد و ماهی ها را برد .
از دور ابرهای آسمان سیاه می شدند . توی تاریکی رو پله های پله های پشت بام چمباتمه زده بودیم . پچ پچ بغض آلود ما دل تاریکی را می خراشید .
- تقصیر تو بود .
- تقصیر تو بود .
- تقصیر تو بود .
- تقصیر تو بود .
دلم فشرده می شد . از آشورا صدای توله سگی کتک خورده می آمد . ننه نیامده بود . شاید دکان صاحب کارش بسته بود و او هنوز منتظر ، پشت دکان نشسته بود .
پایان
از کتاب آبشوران
علی اشرف درویشیان
@navayesher
آنِ منی
کجا روی؟
بیتو بهسر نمیشود…
#مولانا
@navayesher
خوش رایحه ی آهوی ناز ختن است
مست از نم باران به حریر چمن است
با مهر من و تو برگها میدانند
پاییز، شروع فصل عاشق شدن است
#شهراد_میدری
@navayesher
یادم نمیکنی و ز یادم نمی روی
یادت بخیر یارِ فرامـوشکارِ مـَن
« شهریار »
@navayesher
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود
خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست...!!
#صائب_تبریزی
باغبان گر پنجروزی صحبتِ گل بایدش
بر جفایِ خارِ هجران صبرِ بلبل بایدش
ای دل اندر بندِ زلفش از پریشانی مَنال
مرغِ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رندِ عالمسوز را با مصلحتبینی چهکار
کار مُلک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چُنین زلف و رُخَش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جَعدِ سنبل بایدش
نازها زان نرگسِ مستانهاش باید کشید
این دلِ شوریده تا آن جَعد و کاکُل بایدش
ساقیا در گردشِ ساغر تعلل تا به چند
دَور چون با عاشقان افتد تَسَلسُل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بیآوازِ رود
عاشقِ مسکین چرا چندین تجمل بایدش
@navayesher
بر
سینهی ما بنشین...
ای جانِ منات مسکن...
#مولانا
@navayesher
دانم که بهر بندگی خاصگان حق / وقف است سال و ماه تو را زندگانیا
وین بندگی به میریِ عالم نمی دهی / زین رو به چشم من، تو امیر جهانیا
جز مدحشان که زینت عرش است و قدسیان/ هر مدحتی که هست، گم است و گمانیا
بادا که سال نو به وطن ره سپر شوی / بر خوان فقر خود کُنَمت میزبانیا
وانگه ز ری به سوی خراسان شویم و تو / گردی شفیعِ من ز چنین تیره جانیا
بر در گهی که خیل ملائک به روز و شب / صف بسته اند جمله پیِ پاسبانیا.
#شفیعی_کدکنی
@navayesher
حرف بزن ،حرف بزن، سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانیم ...!
#محمدعلی_بهمنی
#روحش_شاد
@navayesher
شوکران از لبِ لیوانِ تو خوردن دارد
#علیرضا_آذر
@navayesher
این شب تاریک، این چشم سیاهش را نگاه!
در شب دل بردن از مردم، نگاهش را نگاه!
گیسوانش جنگجویان شب و مژگان او
نیزهدارانند، غوغای سپاهش را نگاه!
نیمهشب دل میربود از من که چشمش بسته شد
پلک خسته، این رفیق نیمهراهش را نگاه!
آسمان دریای خون شد، ابر زیر گریه زد
حالِ دورافتادگان از روی ماهش را نگاه!
با رقیبان گفت : "آه ، از دوریش ناراحتم"
چشمک رندانۀ او بعدِ آهش را نگاه!
#سجاد_سامانی
@navayesher
اگر چه نزد شما تشنهٔ سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ میشود آری:
همیشه بیخبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلامهایم را
هر آنچه شیفتهتر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگیها را؟
اشارهای کنم, انگار کوهکن بودم!
من آن زلالپرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم, گشتم غریبتر امّا:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم
#محمدعلی_بهمنی
@navayesher
آییی... خلقت!
آییی... زندگانی!
تو را نفهمیدم.
تو را نچشیدم،
مگر به طعم مرگ.
نبوییدم،
مگر با بوی مرگ و امید گندم
نفهمیدمت،
نفهمیدمت!
نه دانستم از کجا میآیم؛
نه دانستم به کجا میروم!
به من رو نشان ندادی.
به من رو نشان ندادی.
هزار چشم هم اگر میداشتم،
به من رو نشان نمیدادی...
محمود دولت آبادی
«برشی از کلیدر، ج ۶، فرهنگ معاصر، ۱۳۶۸، ص ۱۶۵۸»
@navayesher