هر کسی باید در روز یک شعر خوب بخواند ارتباط با مدیران @sohiltanha @ehsanmotaali
نفس «همت پاکان دو عالم با اوست»
زخم شمشیر و سنان چیست؟ که مرهم با اوست
پس چه رازی است که خنجر به گلو بُران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
شام فردا که رسد، زینبِ گریان و دوان
در هیاهوی رذیلانۀ آن اهرمنان
پرسد از پیکر صدچاک شه تشنه زبان
«که شهیدان که اند اینهمه خونین کفنان؟»
جگر رود فرات از تفِ او سوزان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ساربان است و بیابان و زنان بر شتران
خونِ خورشیدِ روانی به سرِ نیزه روان
اختران نیزه سوارانِ شبِ راهروان
ماه و خورشید به هم ساخته، در هم نگران
پای در سلسله، سر سلسلۀ مردان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
او که دربانی میخانه فراوان کرده است
نوش پیمانۀ خون بر سر پیمان کرده است
اشک را پیرهنِ یوسفِ دوران کرده است
چنگ بر گونه زده موی پریشان کرده است
در دل حادثه مجموعِ پریشانان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
***
یارب این شام سیه را به جلالی دریاب
بال و پر سوخته را با پر و بالی دریاب
«تشنۀ بادیه را هم به زلالی دریاب»
جشن دامادی جان را به جمالی دریاب
که عروسِ شرف از شوق حنابندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
احمد جلالی – شب عاشورا – پاریس
@navayesher
نه از شهامت او عاشقانه تر شعریست
نه از شهادت او دلبرانه تر هنری...
زبان به روضه چرا وا کنم؟ همین کافیست:
مباد شاهد جان دادن پسر، پدری...
#سجاد_سامانی
@navayesher
در دل شهری بینام،
نامش را باد، با صدای انفجار، بازخواند—صدایی که در گوش خیابانها هنوز صدا میدهد، مثل خندهای درگذرِ بادهای سرد زمستان.
شهری که تاریخش، چون آینهای شکسته، زخمیست از جنگها، شورشها و سکوتهای ممتد،
و هر ترک آینه، بوی ترشیدگی خون و گرد و خاک را به یاد میآورد.
زخمهایی که در لایههای ژرفِ روان جمعی، هنوز خونچکاناند،
نقطهنقطهای از درد، که تا استخوان حس میشود.
نسلی از کودکانِ بیپناه،
که وینیکات آنان را روانآشفته مینامد،
در خیابانهایی خسته و تاریک،
با چشمانی بیجهت، به افقهای کور خیرهاند؛
تنها کاری که دارند، غوطهخوردن در خلأییست بهنام «سکونِ ناگزیر»،
سکونی سرد و بیصدا که گویی خودِ سرماست که در استخوانها مینشیند.
در آنسوی این سکون،
خودکشی، فقر و اعتیاد،
همچون سایههایی چندقلو،
تابلوییست شوم، بر سینهی شهر،
با سردی آمارهایی خشک و سرد که پژواک خاموشی در گورند؛
اما در پس هر عدد،
روایتی خفهشده، زخمی، لبریز از اندوه انسانی نهفته است؛
انسانهایی که در سکوتی پُرغوغا،
شکست آداب معاشرتاند—
همان چیزی که هانا آرنت، «زیربنای زندگی مشترک» مینامد،
و اکنون، در غیابش،
انزوا بدل به تنها گزینهی زیستن شده،
چیزی مانند تنفسی کوتاه وسط طوفانی بیوقفه.
شهر، دیگر فقط مکان نیست،
بلکه تجسمیست از تعارضهای عمیق میان فرد و اجتماع.
چیزی فراتر از خاک و ساختمان،
آتش و خاکستر— دو چهرهی همزیستِ امروز اویند:
آتشی که از انفجارهای تاریخی باقی مانده،
و خاکستری که بر دلهای رهاشدگان نشسته است،
خاکستری که همچون بوی خاک پس از باران، نوید گذار را زمزمه میکند؛
یونگ، خاکستر را نماد گذار میداند،
اما این گذار، در این سرزمین،
هنوز آغاز نشده،
چراکه نسلِ جوان،
نه رهاییبخش،
بلکه دچار استمرار زخمهاییست
که سیاست و خشونت، نسلبهنسل به ارث گذاشتهاند.
و سیاست؟
قرار بود بستر آسایش باشد،
اما بدل شد به سنگی سرد،
که بر دوش جوانان نشسته است؛
نه فقط بیکار،
که بیپناه، بیمعنا، بیگفتوگو،
گویی خود باران، در این خیابانهای بیسرپناه، به زخمی تازه بدل شده است.
اینجا، آداب معاشرت نه بهخاطر ضعف فرهنگی،
که به دلیل فقدان بسترهای زیستپذیر،
در معرض فروپاشیست.
در این میان، نام «شهر موشکی»—
که با صدای انفجار پیوند خورده—
خود استعارهایست از تاریخی متورم،
شهری که بهجای آبادانی،
جایگزینی شد برای روایت خشونت.
نامی که فراتر از مرزهای جغرافیا،
در روان جمعی،
چون انفجاری ممتد تکرار میشود،
و بهجای ساختن،
ویران میکند؛
نه در دیوارها، که در دلها،
دلهایی که ترک خوردهاند و همچون خاکستر، سنگینی راه را تحمل میکنند.
در چنین فضایی،
آیین سخن دیگر،
ابزارِ ارتباط نیست،
واکنشیست، تلخ، دفاعی، گاه خاموش،
کلامیست که گویی شکننده است و در لبهی لبها میشکند.
و ادبیات،
نقبیست به بازسازی معنا،
بازیابی هویتی پنهان در میان غبارها،
صدایی که نمیخواهد بلند باشد،
اما میخواهد بماند،
بخواند،
بیان کند.
این جستار دعوتی است به شنیدن صدای بیصداها،
به دیدن پشتِ اعداد، عبور از پوستهی ظاهر آمار و گزارشها،
و تجربهی عمق زخمی که در بینامی یک شهر و در آن نسل جریان دارد؛
ما تنها شاهدِ تاریخ نیستیم،
ما ادامهی آن دردیم،
دردی که اگر نگوییم،
روزی از زبانِ دیگری،
با خشونتی بیشتر، گفته خواهد شد.
شاید روزی،
آتش و خاکستر، یکی شوند،
و از دلشان، نه ترس،
که فهمی نو زاده شود؛
و شهری،
نه در نقشهها،
که در دلها،
از نو ساخته شود؛
شهرِ زخمیای که با نفسهای تازه، بار دیگر به زندگی لبخند زند.
#ژاله_حیدری
@navayesher
بر صلح و جنگ اهل جهان اعتماد نیست
چون صلح می کنند مهیای جنگ باش...!
#صائب
@navayesher
روز شعرو و ادبیات آیینی و بزرگداشت محتشم کاشانی گرامی باد.
@navayesher
لبخند جهان، قشنگ آغاز شود
بی واهمه ی تفنگ آغاز شود
رویای کبوتران آزادی چیست؟
صبحی که بدون جنگ، آغاز شود
#شهراد_میدری
@navayesher
بر جان و تنم باد بلای تن و جانت!
#فروغی_بسطامی
@navayesher
زین سبب پیغمبر با اجتهاد نام خود و آن علی مولا نهاد
گفت هر کس را منم مولا و دوست ابن عمّ من علی مولای اوست
کیست مولا آن که آزادت کند بند رقیّت ز پایت بر کَند.
چون به آزادی نبوّت هادی است مؤمنان را ز انبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنید همچو سرو و سوسن آزادی کنید
#مولانا
@navayesher
به هر فصلی غمی
هر صفحهای
انبوہ اندوهی
وطن جان !
خستهام، پایان خوب داستانت کو..؟
ایرانم تسلیت🖤
@navayesher
رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتیم وهمانجا ماندیم…
#میرنجات_اصفهانی
@navayesher
آواره دلی دارم، در حلقهی گیسویت
#امیرخسرو_دهلوی
@navayesher
امروز قیچی می کنم آرامشت را
از خیر موهای پریشانم گذشتم
#شکیلااسماعیلی
@navayesher
تا خنده ی تو می چکد از خوشه ی لب ها
بیچاره بمی ها و غم نرخ رطب ها
دنبال دو رج بافه از ابریشم مویت
تبریز شده قبر عجم ها و عرب ها
قاجاری چشمان تو را قاب گرفته است
قنداق تفنگ همه مشروطه طلب ها
از عکس تو و بغض همینقدر بگویم ....
دردا که چه شب ها ... که چه شب ها... که چه شب ها...
قلیان چه کند گر نسپارد سر خود را
با سینه ی پر آه به تابیدن تب ها ؟
گفتم غزلی تا ننویسند محال است :
ذکر قد سرو از دهن نیم وجب ها
#حامد_عسکری
@navayesher
تو عادت داشتی هر شب بگویم دوستت دارم...
یقین دارم که مدتهاســـت می خوابی و بیداری!
#امید_صباغ_نو
@navayesher
مکن ای صبح طلوع
(ترکیب بندی برای شب عاشورا)
شب وصل است و تبِ دلبری جانان است
ساغر وصل لبالب به لب مستان است
در نظر بازیشان اهل نظر حیران است
گوئیا مشعله از بامِ فلک ریزان است
چشم جادوی سحر زین شب و تب گریان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
«یارب این بوی خوش از روضۀ جان می آید؟
یا نسیمی است کزان سوی جهان می آید؟»
«یارب این نور صفات از چه مکان می آید؟»
«عجب این قهقهه از حورِ جنان می آید!»
یارب این آبِ حیات از چه دلی جوشان است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
«چه سَماع است که جان رقص کنان» می آید؟
«چه صفیر است که دل بال زنان می آید؟»
چه پیامی است؟ چرا موج گمان می آید.
چه شکار است؟ چرا بانگ کمان می آید؟
چه فضائی است؟ چرا تیر قضا پران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
گوش تا گوش، همه کرّ و فرِ دشمنِ پست
شاه بنشسته، بر او حلقۀ یاران الست
«پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست
خیمه در خیمه صدای سخن قرآن است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
وَه از آن آیتِ رازی که در آن محفل بود
«مفتی عقل در این مسئله لایعقِل بود»
«عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود»
«خم می بود که خون در دل و پا در گل بود»
ساغر سرخ شهادت به کف مستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
این حسین است که عالم همه دیوانۀ اوست
او چو شمعی است که جانها همه پروانۀ اوست
شرف میکده از مستی پیمانۀ اوست
هر کجا خانه عشق است همه خانۀ اوست
حالیا خیمه گهش بزمگه رندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
سرخوش از سُکرِ سر اندازِ هو الله احد
دلبرِ دل شده در دامن الله صمد
نغمه «شور حسینی» است که مستانه زند:
«می وصلی بچشان تا در زندان ابد»
بشکنم، شادی شوقی که در این دستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
محرمان حلقه زده در پی پیغامی چند:
چشم اِنعام مدارید ز اَنعامی چند»
«فرصتِ عیش نگه دار و بزن جامی چند»
که نماندست ره عشق مگر گامی چند
در بلائیم ولی عشق بلا گردان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
امشب است آنکه «ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند»
«با من راه نشین باده مستانه زدند»
«قرعه فال به نام من دیوانه زدند»
یوسفِ فاطمه را ننگِ جهان زندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
هان که گوی فلک صدق به چوگان من است
ساحت کون و مکان عرصه میدان من است
دیدۀ فتح ابد عاشق جولان من است
هر چه در عالم امر است به فرمان من است
پیش ما آتش نمرود گلِ بستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
«هان و هان ناقۀ حقیم» مجوئید حیَل
«تا نبرد سرتان را سرِ شمشیرِ اجل»
«پیش جان و دل ما آب و گلی را چه محل؟»
«کار حق کن فیکون است نه موقوف علل»
بی فروغ رخ او، جان و جهان بی جان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا عملِ مذهب رندان بکنم
«قطع این مرحله با مرغ سلیمان» بکنم
حمله بر شعبده از دولت قرآن بکنم
«آنچه استاد ازل گفت بکن»، آن بکنم
عاقبت خانه ظلم است که آن ویران است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
«نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند» ۱۵
و به تاریکی شب ره به کناری گیرند
صادقان زآینۀ صدق، غباری گیرند۱۶
صحنۀ مشهد ما صحن نگارستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
گفت عباس که: من از سر جان برخیزم
از «سر جان و جهان دست فشان برخیزم»
«از سر خواجگی کون و مکان برخیزم»
من «ببویت ز لحد رقص کنان برخیزم»
این چه روح است و کرامت که در این یاران است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
تا به این نام و نشان قرعه فالی بزنند
بر سر کاخ ستم کوس زوالی بزنند
دست پیش آر، بگو طبل وصالی بزنند
شاهبازان به هوایت پر و بالی بزنند
پر سیمرغ بر آن قاف چه خون افشان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
در شب قتل، مگر بی سر و سامان زینب
«داشت اندیشه فردای یتیمان، زینب»
گفتی از یادِ پریشانی طفلان، زینب
چنگ می برد به گیسوی پریشان، زینب
این چه حالی است که در خوابگه شیران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
عصر فردا، قد رعنای حسین است کمان
باز جوید شه بی یار ز عباس نشان
ز علمدارِ خود آن خسرو شمشاد قدان
«که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان»
قرص خورشید هم از خجلت او پنهان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
علی اکبر به اجازت ز پدر خواهشمند:
صبر از این بیش ندارم، چکنم تا کی و چند؟
جان به رقص آمده از آتش غیرت چو سپند
بوسه ای بر لب خشکم بزن ای چشمه قند
دستی اندر خم زلفی که چنین پیچان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
«او سلیمان زمان است که خاتم با اوست»
«سرِ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست»
که با خیل غمش خلوتسرای دیگری دارم...
#مهدی_اخوان_ثالث
@navayesher
گرچه گاهی تندبادی شاخهای را هم شکست
سرو میمانَد ولی توفان به پایان میرسد
#فاضل_نظری
@navayesher
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی
#صائب
@navayesher
جنگ آغاز شده من به کجا بگریزم ؟
شهر آغوش تو را دشمن اگر فتح کند !
#فائزه_مومیوند
@navayesher
مدد زغیر توننگ است یا علی مددی …
زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی...
@navayesher
هر خط قرآن من،
توصیفی از سیمای اوست
هر که من مولای اویم،
این علی مولای اوست
#قاسم_صرافان
عیدتان مبارک 🌹
@navayesher
به هر چیزی که از او مانده دائم عشق میورزم
کجا دیدی که مجروحی ببوسد جایِ زخماش را؟
#شیدا_صیادی_پور
@navayesher
آنرا که در هوای تو یکدم شکیب نیست
با نامهایش گر بنوازی غریب نیست
امشب خیالت از تو به ما باصفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیست
اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود
آیینهی تمام نمای حبیب نیست
فریادها که چون نیام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست
سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیست
آن برق را که میگذرد سرخوش از افق
پروای آشیانهی این عندلیب نیست
#شفیعی_کدکنی
@navayesher
دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
مه مصور یار و مه منور عید
چو هر دو سر به هم آوردهاند در اسرار
هزار وسوسه افکندهاند در سر عید
ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
ولیک همچو صدف بیخبر ز گوهر عید
ز عید باقی این عید آمدهست رسول
چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید
به روز عید بگویم دهل چه میگوید
اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید
قراضه دو که دادی برای حق بنگر
جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید
وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد
می حلال سقا هم بکش ز ساغر عید
از این شکار سوی شاه بازپر چون باز
که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید
تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن
که تا بری به تبرک هلال لاغر عید
وگر نکردی قربان عنایت یزدان
امید هست که ذبحش کند به خنجر عید
#مولانا
@navayesher
مخواه مثل تو از عاشقی بشویم دست
کسی که مثل تو باشد، کجا شبیه من است؟
#حسین_دهلوی
@navayesher
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم
به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم
من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم
دائما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاستهای از طلبت ننشستم
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم
@navayesher
چشمان تو سحر اولین اند
تو فتنه آخرالزمانی..
#سعدی
@navayesher