کانال رسمی نشریه ترکی-فارسی نوید آذربایجان ارتباط با ادمین tabrizimehrdad@
🔴طنز هفته :
به من رای بدهید !
🖌عیسی نظری
🔸اگر به من رای بدهید ، تمامی زور و اجبار را از تمامی فرامین بر می دارم و به جای آن از اختیار استفاده می کنم !
دیگر کسی به زور و اجبار به زندان نمی رود ، دوست داری زندان بروی ؟
بفرما بند دو سلول ردیف یک ، دوست
نداری زندان بروی و یا خدمت سربازی ،
بروی ؟ خوب نرو جانم !
در هیچ کجا اجبار به کاری نیامده است ،
خدمت که اجباری شود ، ارتش نوین و
ابواب جمعی ارتش در طول تشکیل خود
یک پیروزی برای مملکت به ارمغان نیاورده است !
🔸تمامی وزارتخانه ها را منحل می کنم ،
در نتیجه مردم از دردسر رها می شوند ،
دیگر نه کسی کتاب ها را سانسور می کند
و نه ممیزی لازم است .فیلم ساز ها هم
راحت و آسوده می شوند .
دیگر وزارت خارجه هم نمی تواند ، دشمنان ما را برای حمله به ایران تحریک
کند ، همسایه ها هم از دست ، این شکارچی ها آسوده می شوند !
دیگر مسئولین محلی هر وقت خواستند ،
می توانند سرود جمهوری اسلامی را
بخوانند ، دیگر وزیر وزارت کشور ،
نمی تواند ، مزاحم و موی دماغ بشود ،
تا یک تروریست می بیند ، سرود و مرود و پرچم و مرچم را مخفی می کند !
هان ! مهم تر از همه دیگر هیچ وزیری نمی تواند ، بخشنامه به هشتاد اداره
در تهران و هشتصد اداره در مملکت بفرستد و سپس بگوید ، محرمانه است !
زر هو !
نسل وزیر را از این مملکت بر می اندازم ،
اگر استان است ، استاندار ، شهرستان
است فرماندار والسلام . نقطه تمام !
🔸برای سیاست ورزی تهران مخوف زور خود را زده و کم آورده است ، تمرکز
در تارهای من در آوردی خود ، دست و پا
می زند و کاری از وی ساخته نیست !
و الا اگر دولت سازندگی سردار اکبر و
سردار های کوچولوی اطراف و اکناف
دست از سازندگی می کشیدند و به کار
خود مشغول می شدند ، حداقل خرابی
اولیه ترمیم می شد .
اگر وزرا و وکلا مثل سابق در روستا به
کار کشت و برداشت بودند ، ویرانی این
چنین نمود آشکار نداشت !
وزارت خارجه را تماما همراه وزیر و وکیل اش می بستم ، کار بازگشایی
سفارت الکبرای ارمنستان را به نمایندگی
های استان واگذار می کردم
کاری ندارد در هر شهری و شهرکی و روستائی یک سفارت کبرای ارمنستان درست می کردند ، حتی توی راه ها و جاده ها
سفارت کبری سیار ارمنستان درست
می کردم
بالاخره داشناک های ارمنی یک قرن تمام
اورموی و آذربایجانی کشته اند .
جمهوری اسلامی باید به انها برسد و
حداقل سهم ایران آباد را نسبت به
ارمنی ادا کند ، بس نیست ایروان را
در اختیار دارند ، فردا ایروان هم مثل
قره باغ رفت ، ما چه خاکی باید به سرمان بریزیم !
🔸اصلا در هر قدم یک سفارت عظما و
کبرا برای ارمنستان شعار من خواهد بود !
هله هله چی دیدید !
وزیر که نیست شد ، زنان نیز آسوده می شوند ، دیگر هر نره غولی
نمی تواند زنان و دختران مردم را زیر
مشت و لگد بیاندازد !
وزیر دادگستری که نباشد ، نامه های دولت به ملت و یا قوه قضائیه با پست
ارسال می شود !
کارهای کوچولوی دولت را اعم از احیای
دریاچه اورمیه و آب اشامیدنی و راه
سازی و غیره را بر عهده استاندار ها
و یا فرمانداران وا می گذارم !
فروش نفت را هم به استانداری می دهم ، صدور شناسنامه را به فرمانداری ،
خوب ، دیگه چی ماند ؟
هرچه ماند به خصوصی ها متعلق است و
کار مردم ، مثلا مبارزه با داشناک ها و
پ کا کا و داعش و طالبان را به مردم
وا می گذارم !
معادن بی برو برگرد مال فرماندار است ،
بالاخره به خیر ها جواز می دهد که کار
خیر بکنند ، کار خیر هم اجر معنوی
اخروی و اجر مادی این جهانی و اداری
دارد ، کار خیر بی اجرت نمی ماند ، یک
تومان بدهی به گدا ، صد ویلا با هزار
حوری در آخرت و در این دنیا معافیت
مالیاتی و امتیازات بازرگانی و واردات و
صادرات و صمت و سمت و ممت و .....
همگی از طرف من تضمین شده است !
یک رای به من بدهید هزار رای در آخرت
نصیب شما خواهد بود .
@navidazerbaijan
🔴انتخابات ، مشارکت و یا تحریم ؟
🖌عیسی نظری
▪️در همین اول بگویم که تحریم انتخابات امری ضد جامعه مدنی است ، اما عدم شرکت در انتخابات امری مدنی است .
اگر شهروند احساس کند و یا ببیند که
کاندیدی که مورد علاقه خود نیست و یا
کاندیدی که خواسته های او را پیگیری کند ، وجود ندارد ، می تواند با کمال احترام و مطابق امر مدنی از رای دادن
خود داری کند و این امری خاص است .
ولی اگر در تحریم انتخابات مشارکت کند ، تنها راه تغییر را می بندد .
▪️پیشنهاد من به دوستان مدنی و شهروندان این است که در انتخابات مشارکت و در بیان خواسته های خود از این واقعه سود ببرند ، و در حریم تحریم وارد نشوند
که امری است که جامعه مدنی را فرسوده
و باب میل رانتخواران و گروه حاکم می
باشد .
اما واقعیت این است که منتخبین ما تا کنون قادر به هضم واقعه انتخابات نبوده اند !
▪️نماینده مجلس قانون مواد مخدر -- قانون تغییر کاربری باغات و زمین های زراعی --
قانون شهرداری و سایر قوانین موجود و
از جمله قانون مالیات های مختلف را وضع و تصویب می کند و سپس همراه
موکلین خود به درگاه قضات می اویزد
که موکل مرا اعدام نکنید و یا ویلای او
را تخریب نکنید ، به شهرداری می رود که
طبقات اضافی موکل را خراب نکنید و یا
جریمه ننویسید و به دارائی می رود که از
موکلین من مالیات نگیرید !
اگر این نماینده هوش معمول یک شهروند
معمولی را داشته باشد ، باید بداند که
قوانین وضع و تصویب شده او است که
اجرا می شود !
دماگوژی دقیقا کلمه ای برازنده این نمایندگان است !
دماگوژی یعنی مردم فریبی !
▪️می گویند نماینده ای به روستایی رفت تا درد های آنها را دوا کند و یا شفا دهد .
گفت :
مردم یکی یکی درد ها و مشکلات خودتان را بگوئید تا همه را حل کنم !
گفتند :
یا نماینده ما گاز نداریم
نماینده موبایل خود را در آورد و خطاب
به رئیس اداره گاز داد زد :
مردک اگر تا فردا به این روستا گاز نکشی
مادرت را به عزایت می نشانم !
بعد رو کرد به روستائیان و گفت :
مشکل دوم تان را بگوئید ، گاز فردا وصل
می شود !
گفتند :
مشکل دوم ما ، این است که موبایل در
روستای ما خط نمی دهد ، نمی شود در اینروستا با موبایل با کسی و یا جائی تماس گرفت !!
این بخش دما گوژ ماجرا است ، فریب
مردم ، اما بخش دوم قضیه افتضاح تر
است ، این نمایندگان مسئول هر چه
قوانین ضد مردمی هست ، هستند !
تا کنون تمامی قوانین رانتخوارانه دولتی
ها و دولت ها توسط همین نمایندگان
وضع و تصویب شده است ، اگر در اجرا
هوادار شهروند نشان می دهند ، بخش
دماگوژ را مهندسی می کنند !
▪️در یک جلسه ای در مقبولین شورای شهر نماینده منتخب ما می فرمودند :
ما در پی کسب راه های اضافه کردن
درآمد های شهرداری ها هستیم ،
آقایان هم اگر طرحی و یا پیشنهادی
برای افزودن درآمد های شهرداری ها
دارند ، ارائه نمایند !
یعنی رفته چپاول را بیشتر و قانونی
نماید ! تا مفتخور ها بیشتر بخورند و
این فلک زده ها هم یک لقمه ای گیرشان
بیاید و یا ماشین شاسی بلند داشته باشند .
ما باید با چشمان باز و آگاهی تمام در
انتخابات مشارکت کنیم اگر کاندید
مناسب وضع مان داشته باشیم رای
بدهیم و اگر نداشته باشیم ،
رای ندهیم !
@ navidazerbaijan
خاطرات و خطرات ( ۲۷۴ )
🔴پول و زندگی (۳) پایانی
🖌عیسی نظری
🔹پانزده روز از چهارگوشه شهر پشم گوسفند و پشم بره گوسفند جمع کردم ،
بعد پانزده روز انبار پر شده بود ، کارخانه داری بنام خسروی انها را از من خرید .
شب پانزده هزار تومان جلوی حاج عمویم
گذاشتم ، سهم شما از سود معامله اول !
رنگ صورت حاج عمویم سیاه شد ، هنگام
ناراحت شدن ، چنان می شد ، گردو خاک
پشم ها ریه اش را داغون کرده بود .
گفت :
عیسی تو انبارت نم دارد ؟
گفتم : خیر !
گفت : روی پشم ها آب ریختی ؟
گفتم : نه عموجان !
دیگر حرفی نزد ، فردایش مادرم آمد و گفت :
حاج عمویت ناراحت است ، میگه چنین
چیزی غیر ممکن است مگر اینکه یک حیله ای بزند !
یک معلم هفتصد تومان حقوق می گیرد ،
یک قاضی و حتی استاندار سه هزار تومان ، اگر عیسی اول کار یک ماه ، شصت هزار تومان درآمد داشته باشد ،
دیگر درس هم نمی خواند ، نه عیسی که
هیچکس درس نمی خواند !
من نمی خواهم پسرم در انبار های پشم
ریه هایش بسوزد !
عیسی اول باید معنی کار و پول را بداند !
مادرم با ناباوری ادامه داد :
حاج عمویت گفت :
انبار را پس بدهی و ضررش را از این
سود پرداخت کند ، و سرمایه مرا به حساب خودم عودت بدهد !
🔹فردای آن روز حاج عمو مرا به کارخانه
سبزه پاک کنی واقع در میدان شاهپور
برد ، ده روز همین دوام آوردم ، تمام شانه هایم زخم شده بود ، از بس گونی های
سبزه و کشمش را به بالای دستگاه می بردم ، برای ده روز شصت تومان گرفتم !
مطلّب پسر خاله ام گفت :
شهرداری برای ساخت پارک ساعت و بلوار
فرودگاه کارگر می خواهد و روزی هفت
تومان می دهد ، هفته ای چهل و نه تومان ، مدتی هم آنجا کار کردم .
یک روز دوستم رحیم آمد که کار بنائی
روزی ده تومان است ، معماری کارگر
می خواهد در خیابان پهلوی بانک تهران
را می ساختند ، مدتی آنجا کار شاگرد بنائی انجام دادم و....
سه ماه کار کارگری تمام شد ، حاج عمویم
پرسید :
حالا فهمیدی کار یعنی چه و مزد ( پول )
به چه می گویند ؟
گفتم : فهمیدم !
از سال های بعد با سرمایه حاج عمویم
باز انباری اجاره کردم و به جمع کردن
پشم گوسفند و بره پرداختم ، تجار تبریز و تهران انبار های مرا می خریدند .
اگر سود زیادی می بردم ، به حاج عمویم
نمی گفتم !
🔹سال ۱۳۵۳ به دانشگاه تهران رفتم ، اول
در باب همایون کوچه قورخانه یک مسافرخانه بود ، همراه دوتن از دوستانم
یک اتاق اجاره کردیم روزی هر کدام شش
تومان می دادیم .
همان هفته اول تمام پول هایم را در قمار
باختم .
دانشگاه برایم ماهی سیصد تومان هزینه
تحصیل می داد ، مدتی بعد پیش یک
وکیل کار پیدا کردم ماهی پانصد تومان
هم از ایشان می گرفتم .
سال ۱۳۵۶ حاج عمو یم مرا به رضائیه
خواند و در دفتر خانه مناف زاده یا مناف
پور در خیابان پهلوی کل دارائی خود را
اعم از منقول و غیر منقول بنام من کرد ،
حتی اقرار نامه ای نوشت که حتی وسایل منزل هم مال عیسی است .
🔹سال پنجاه و هفت چندین کتاب من چاپ شده بود ، انتشارات بعثت آقای فخرالدین حجازی ، انتشارات سید جمال اسد آبادی آقای مرندی و انتشارات پیام
آزادی آقای علیاری هفته ای نبود که برایم
پول نمی دادند !
بعد انقلاب شد ، من اولین حقوق ماهیانه
را از روزنامه کیهان می گرفتم ، ماهی دو
هزار تومان ، بعد در سال ۱۳۵۹ ماه شهریور با ابراهیم یزدی حرفمان شد و من از کیهان بیرون آمدم و وارد دادگستری شدم با حقوق ماهیانه هفت
هزار تومان ، وقتی وارد کاخ دادگستری
میدان ایالت شدم ، بیست و پنج سال
داشتم و وقتی بیرون می امدم پنجاه و پنج سال داشتم !
الان حقوق بازنشستگی می گیرم و کار
وکالت می کنم !
@navidazerbaijan
🔴یک گام به جلو ، دوگام به عقب !
🖌عیسی نظری
▪️لنین اگر روزی می دانست که کلمات و جملات وی به شکل معکوس ، جنبش های
سایر ملل عالم را فرم می داد و یا فرمول های انقلاب وی در وجه مثبت و یا منفی
به جنبش های خشونت پرهیز و مدنی
نمرات رد و یا قبولی می داد ، بعید بود
ان اوامر و تئوری های بلشویکی ( اکثریتی ) خود را مقابل تئوری های
منشویکی ( اقلیتی ) دوستان و یاران
حزبی و انقلابی خود ، ارائه دهد .
یکی از دوستان یکدل مقاله ای از آقای
کمال اطهاری برای حقیر ارسال نموده است ، که با معکوس نمودن تئوری یک
گام به پیش و دو گام به پس لنین ، جامعه مدنی ایران را شرح و تاویل نموده است .
▪️تئوری های انقلابی لنین و یا دوستان و برادران بولشویکی او برای جوامع نه
مدنی و خشونت پرهیز ، برای جوامع
انقلابی طراحی شده است ، ورود در
این حوزه ما را به روزگار مارکسیست های اسلامی و روزگار وحشت چپ های اسلامی خوئینی ها سال های شصت و
اندی می برد !
در ثانی با معکوس کردن یک تئوری
شناخته شده ، نمی توان برد انقلابی
آن را نیز معکوس کرد !
ثالثا این تئوری برای داخل یک حزب
نوشته شده و نه برای عموم خلق .
▪️متاسفانه در ایران شکست جنبش های
مدنی همواره نه از طرف هیئت حاکمه و نه مردم که همیشه خدا ، روشنفکران و انقلابیون بوده اند .
در این نوشته نیز سطر های نانوشته شما
نشان آن اشتباه وحشتناک است .
هنوز روشنفکر ما از تور انقلابیگری رها
نشده است ، و بدین جهت کردستان و
بلوچستان را از شمار دو تن ، بیش می داند که در هر حال به فرمت های جنگ
مسلحانه شهری و روستائی نزدیک تر
است .
بدین جهت فوری فیل اش یاد هندوستان
کرده و فاکت های پیشا آریایی و پیشا باستانی اش گُل می دهد !
گذشته برای عبرت و برای نیافتادن به دام شوونیسم و گذشته پرستی است ،
دفاع از شورش های کور و خود جوش
خیابانی کدام بخش جوامع مدنی و خشونت پرهیز است ؟
▪️یادتان باشد ، روزگاری سر دسته اصلاح طلبان تئوری شورش در خیابان و چانه زنی در بالا را ارائه میداد ، امروز حاصل شورش های خیابانی برای جامعه مدنی چیست ؟
کدام زبانی مهجور و ممنوع در گوشه ایران خاک می خورد ؟ که شما زبان
فارسی را فاکت می اورید !
اگر تئوری ستم مضاعف از موجبات جنبش و الگو سازی برای مدل انقلاب
است ، پس دولت امروز که باید انقلابی ترین دولت روزگار سپری شده باشد !
کار روشنفکران و الیت جامعه چیست ؟
آیا برند های پیشگام و یا پس گام بر اساس معکوس سازی حضرتعالی ، باید
منتظر شورش خیابانی و سپس به به
گوئی و تمجید الیت پس گام باشد ؟
وظیفه روشنفکر جامعه مدنی چیست ؟
مگر دولت شرّ لازم نیست ؟
تحلیل شما هر چه هم درست ، دولت مثل یک نا لازم است که باید کند و دور انداخت !
چه کسی امر آلترناتیو سازی را بر عهده
خواهد داشت ؟
دقیقا یاد سال ۵۷ می افتم ، اینها باید
بروند ، والسلام .
خوب این فرمول های جوامع انقلابی و
حتی بالا تر از انقلابی ، آنار شیست ها
هست !
▪️جامعه مدنی فرمول های خاص خود را دارد مگر ظلم بالسویه ، عدل نیست ؟
اگر قرار است یک نفر کشته شود تا عدل
برقرار شود ،بیشتر ظلم پدیدار می شود !
همان بهتر که همه بمیرند تا لااقل بر اساس ظلم بالسویه ، عدل
استوار و بر قرار شود !
@navidazerbaijan
🔴زندگی در زمان و مکان !
🖌عیسی نظری
🔸به گذشته بیاندیشید ، هیچ ضرری نمی کنید ، اما در حال زندگی کنید .
آینده خودش را تحمیل خواهد کرد ، چه بخواهید و چه نخواهید !
بودا می گوید : زندگی رنج است .
هایدگر معنی تازه تری برای آن یافته و
اعلام کرده است .
او آن را اضطراب وجودی می نامد !
همان معادل رنج بودا است .
ما از زمان رهائی نداریم ، می توانیم
با تعیین مکان کمی در زمین زیر پای خودمان تنوع و یا تغییر ایجاد کنیم !
اما رهائی از رنج زندگی با تغییر مکان و
یا با به دست آوردن برخی امکانات ممکن
نیست فقط می توان آن را قابل تحمل کرد .
زمین ما برای زندگی چاهی تنگ و تاریک
است و زمان برای ما معمولا آسمان است .
صاحب زمین و زمان را هم ما معمولا در
آسمان می جوئیم وقتی با خدا راز و نیاز
می کنیم ، نگاهمان به آسمان است ، فراموش می کنیم خودمان را نگاه کنیم !
اما آسمان غیر قابل انکار است !
🔸هرکس باید ستاره ای برای خود برگزیند ،
در حین فرار از یکان به اورمیه ، آخرین
حرف حمایل بی بی خواهر پدرم این بود ، هروقت دلتنگ شدی ، ماه را نگاه
کن و بدان که من نیز ماه را نگاه می کنم
تلاقی نگاهمان در ماه به هم می رسد !
سال ها بعد در کتاب های هایدگر ان را
می خواندم که برای خودتان ستاره ای
در آسمان پیدا کنید !
برای همین است که می گویم برای تحمل
رنج و یا اضطراب وجودی ، سواد و یا
بی سوادی و یا امکانات کافی نیست !
شما می توانید در چاه و یا آسمان هم غرق بشوید .
شاید یکبار نوشته بودم که مادرم آن چیزی را گناه می دانست که بتواند ،
تو را غرق کند و فرقی بین آنها نمی گذاشت و می گفت :
همه چیز مجاز است مگر آنچه و آنکه تو را غرق کند .
وقتی در چاه زمین گیر افتادی ، هر ریسمانی ، هر طنابی راهی به سوی
آسمان است و رهائی و اگر در آسمان
گیر افتادی ، هر ستاره ای ، هر ماهی و
🔸هر خورشیدی ریسمان رهائی توست که
پایت و نگاهت با زمین و زمینیان به تلاقی برسد !
وجود تو اصل است ، آن را فدای هر
کسی نکن . موجودیت خود را به دیگری
گره نزن !
حتی پیامبر ما فرموده که انا بشر مثلکم !
مرده ها را رها کنید ، با زندگان سر کنید .
اگر در چاه هستیم باید برای بیرون آمدن
طناب بسازیم ، هر سازی ، هر هنری ،
هر رسمی ، هر خطی یک رها کننده است .
هر سرودی هر ترانه ای و هر رقصی ، هر
حرکتی آزمونی برای رهائی از آن اضطراب و رنج است .
هر ورزشی ، هر حرکتی هر هنرمندی الگوی رهائی است .
هر کتابی ، هر داستانی ، هر سفری یک
طناب رهائی است .
هیچ انسانی به هیچ انسان دیگری تسلط و برتری ندارد فقط هنرمندان الگوی
رهائی بشر از اضطراب وجودی و رنج
انسانی هستند .
@ navidazerbaijan
⚫️خبر آمد که خالط آبادی هم درگذشت !
🖌عیسی نظری
▪️این فقدان ، اولین نبود ، آخرین هم نخواهد بود .
قبل از بزرگ مردِ مان ، مردان بزرگی هم چون او درگذشتند و رفتند .
مردی چون هیئت ، ذهتابی ، مبین ، شهریار ، صدیق ، دمیرچی و.....
امروز نمی خواهم سوگواری بکنم و یا نوحه بخوانم که اگر هم چنین کنم ، حق
دارم !
امروز می خواهم به تفاوت های انسان هایبزرگ ( رهبران فکری ملت ) بپردازم .
من به سبب شرایط و فعالیت در حوزه
فرهنگی و روزنامه نگاری با تمامی این
بزرگان ملت مراوده داشتم .
دکتر هیئت پدر معنوی تورک های ایران
بود . لیدر و رهبر فکری موجودیت ما ( وارلیق ) بود .
هر بار با وی روبرو شدم ، فرمان و امریه
وصیت گونه اش بود که تو فارسی بنویس ، می گفت : ما تورکی نویسان قهّاری داریم ، مبادا این سنگر ساخته شده را ترک بکنی !
آنوقت تا دیروز پرولتر پرولترش هوا می رفت ، امروز رودر روی من می ایستد و می گوید :
چرا به چراغ غیر روغن می ریزی !
نو مسیحی تازه به راه آمده ، من به چراغ
دیگران روغن نمی ریزم ! به چراغ دردهای خودمان آذربایجان روغن تهیه می کنم اگر بتوانم .
▪️ما به هزار زبان درد های خودمان را هوار بزنیم کم است ! خیلی کم .
در دنیای کوچک و دهکده شده ما بیش از
هفت هزار زبان وجود دارد ، ایکاش در هر
زبانی حتی شده یک نفر ، به درد های ما
آذربایجان می پرداخت و به زبان متفاوت می نوشت .
درد ما یکی که نیست ، ما در استان آذربایجان غربی شاید بد عادت کرده ایم ، اینجا اگر بزرگی چه تور ک و حتی
چه کرد وفات کند . همواره نشانه ای هم از دولت داریم ، معاونی از استانداری ،
شهرداری ، فرمانداری ، مدیر کلی ، روحانی از روحانیون دولتی مثلا امام جمعه ای ، از ارشاد و از سازمان های
مالیات خور و هزینه بر ، که ما هم سوگوار یم همراه ملت ، اما در وادی
رحمت تبریز چون از اورمیه رفته بودم و
زود رفته بودم ، برای اولین بار در مرگ
بزرگی ، نشانی از دولت و دولتیان سیویل نبود ، اما تا بخواهی آن نیروهای
ضد شورش صف اندر صف بودند ، که موی تن امثال من پیرمردان را سیخ می کرد .
خدای من !
ما را چه می شود ؟ چه بر سرمان آمده است ؟
▪️در فرهنگ ترکان معمولا از حضور جوانان و کودکان در گورستان جلوگیری میکنیم ،
دوستان و هم سنگران درگذشته برای
آخرین وداع جمع می شوند و با نثار
فاتحه ای و شعری و سرودی ، آخرین
وظیفه انسانی و اسلامی خود را انجام
می دهند !
آی هرچه درد و بلای استانداری آذربایجان غربی و فرمانداری اورمیه هست ، بخورد به سر استانداری آذربایجان شرقی و فرمانداری تبریز ،
هله هله استاد خالط آبادی از کارکنان
این اداره کل ارشاد بوده است !
مثلا اگر به عوض ده ها گارد ضد شورش
یک عدد معاونتی ، مشاورتی ، روحانی
متوسطی نزد خانواده آن فقید می امد و
مراتب سوگ دولت را همراه ملت اعلام
می نمود ، چگونه معنی می شد ؟
آسمان لابد به زمین می آمد و رعد و برق
حیات دولتیان نابود می کرد !
▪️آنجا در وادی رحمت صدها پیر همفکر
خالط آبادی بودند ، ترساندن انها در شان
یک دولت نیست !
حتی احترام پیرمرد و پیر مردها ، چه
درگذشته و چه حاضر ، از واجبات است
چه بسا .....بگذریم
در آخر مطلب یک امر مهم را هم یاد آوری
کنم ، افرادی که نام بردم از رهبران مسلم
ملت تورک بودند و هستند ولی یکی هم
چنین ادعائی نداشت ، اما خروس جنگی های تازه به دوران رسیده ، اگر در مقابل
رهبری بلامنازع انها ، تسلیم نشوی ،
مرگ ات را خبر می فرستند !
خدا به علی جنگجو خالط آبادی رحمت
کند .
@navidazerbaijan
🔴خاطرات و خطرات ( ۲۷۰ )
احضار اولیا به مدرسه
🖌عیسی نظری
🔸یک روز خوب خدا توی کلاس به هر حال سیکل اول دبیرستان ( هفتم - هشتم ویا نهم ) امیر کبیر در کلاس های ساختمان قدیمی مدرسه نشسته بودم .
دبیرستان یک سری ساختمان نو هم داشت که برای سیکل دوم ( دهم - یازدهم و دوازدهم ) بود .
آقای دهقان مستخدم مدرسه به کلاس
آمد و داد زد :
نظری بدو برو دفتر ! ناظم احضار کرده است .
هیچ اتفاقی نیافتاده بود ، هیچ خطائی
از من سر نزده بود .
شاید قبلا گفتم که من پدرم مرده بود ،
سعی می کردم خطا نکنم تا پدرم احضار
نشود ، من حتی قبرش را هم ندیده بودم ، همیشه فکر می کردم یک روزی
پیدایش می شود .
ولی تا ان روز نباید خطا می کردم ! یک قرارداد نانوشته با مادرم بود .
درس می خوانی بخوان و اگر نمی خواهی نخوان فقط کاری نکن حاج عمویت را به مدرسه بخواهند ، ما را
با زبان نفهم های خدا ، رو در رو قرار
نده همین !
رفتم دفتر مدرسه ، ناظم دم در ایستاده بود ، تا مرا دید داد زد :
فردا پدرت را هم ، همراه خودت به مدرسه می آوری !
گفتم :
آقا پدر من کشته شده ، من پدر ندارم !
داد زد :
اینو وقتی درس مردانگی به دیگران میدادی ، باید یادت می آمد ، نه الان !
فردا بدون پدرت به مدرسه نمی آئی .
برگشتم کلاس ، هاج و واج مانده بودم .
راستی معنی حرف ناظم چی بود ؟
پایم که به کلاس رسید ، وقتی مبصر
را دیدم ، همه چیز را فهمیدم !
🔸مبصر فرد ضعیفی بود ، وقتی آقای رضوی انتخاب مبصر را به خودمان احاله کرد ، ضعیف ترین فرد را انتخاب کردیم که نتواند به ما شاگردان کلاس زور بگوید .
ناظم و مدیر در آن مدرسه برای ستم
کافی بود ، یک مبصر ضعیف نمی توانست
زور بگوید ولی غافل بودیم که ضعفا نیز
همچین قاشق سفید نبودند .
واقعه دیروز اتفاق اقتاده بود ، من چند
دقیقه دیر به کلاس رسیدم ، بچه ها از
کاغذ هائی حرف می زدند که گویا دانشجویان دانشکده کشاورزی روی نیمکت ها گذاشته بودند ، گویا شعار
نوشته بودند :
دانش آموزان با برادران دانشجوی خود برای شانزده آذر متحد شوید !
خیلی دلم می خواست یکی را لااقل می دیدم ، می خواستم ببینم اعلامیه چه جور می شود .
🔸یکی از بچه ها گفت :
جمع کردیم به مبصر دادیم ، بعد زنگ بگیر نگاه کن .
زنگ تفریح پیش مبصر رفتم ، گفت :
همه را به ناظم دادم منهم کنایه زدم :
چه زود دنبال پاسبان رفتی ، پسر ادم
باید مرد باشد ، تو چه زود دم ات را
برای ناظم جنباندی !
لابد این مکالمه را هم دیروز به عرض
رسانده ، از اینکه یک ترسو را مبصر
کرده بودیم ، پشیمان شدم ولی دیر شده بود .
فردایش باز ناظم صدایم کرد و داد زد :
پدرت کو جوانمرد ؟
گفتم : من پدرم مرده ، پدر ندارم .
گفت : برو بیرون تا پدرت را نیاوردی
به مدرسه نباید بیائی !
به مستخدم آقای هدایت دستور داد مرا
تا بیرون مدرسه هدایت کند !
وقتی بیرون رفتم ، هدایت درب مدرسه را بست .
روبرو مغازه بقالی پدر دوستم بود ، آقای محمد حسین مکرم ، خدا رحمت کند
مرد نازنینی بود .
وارد مغازه او شدم ، مرا می شناخت ،
می دانست با پسرش دوست هستم
وقتی مرا دید ، تعجب کرد و پرسید :
چرا کلاس نیستی ؟
گفتم : ناظم پدرم را خواسته ، اومدم ترا
ببرم !
گفت : منو ؟ پسر ناظم مرا می شناسد ، چرا نگفتی ، پدرم مرده !
-- گفتم ، گفت ، من حالیم نیست ، پدرت را بیاور !
آقای مکرم گفت :
باشد ، برویم ، شاید حرف تو را باور نکرده ، منهم گواهی می دهم .
رفتیم ، هدایت در را باز کرد ، سرش را
تکان داد !
من در دفتر را زدم ، گفتم :
آقا پدرم را آورده ام
ناظم گفت :
برو بچه تو پدرت مرده ، نمی توانی یک
مرده را به مدرسه بیاوری !
بعد ادامه داد :
برو کلاس ، حرف های گنده گنده هم نزن !
🔸درب را بستم ، نیاز نشد ، آقای مکرم داخل دفتر برود !
نمی دانم شاید هم ناظم از پنجره او را
دیده بود ، شاید هم ندیده بود .
گفتم : آقای مکرم ممکنه این واقعه را به
علی فرزندت نگوئی !
گفت : پسرم چه لزومی به دانستن دیگری
است ، تازه منهم که ناظم را ندیدم و
چیزی نگفتم !
@navidazerbaijan.
🔴فهم نقد نوین ، حیات و مدنیت است !
🖌عیسی نظری
🔸در جشن جمهوریت تورکیه در هتل آنای اورمیه در بعد سخنرانی کنسول و معاون استاندار استان آذربایجان غربی ، من و مدیرکل ارشاد ، مشغول صحبت شدیم !
متوجه شدم باز تز و تئوری من صادق
است . ایشان قبل از من و یا با من در یک
مورد هم نظر بود که نقد، انسان را فولاد
آبدیده می کند ، نقد حیات تازه ای به جامعه می دهد !
حداقل صدی پنجاه مسئولین جمهوری اسلامی در فهم تئوری های دنیای نوین
همسان الیت ها و روشنفکران جامعه هستند .
نیمی دیگر در پی خرافات پر شکوه گذشته هستند . مرده پرستی و ضد زندگی نهایت آرزو و آمال آنهاست .
بدین جهت ما برانداز نیستیم ، اما منتقد
و در پی تغییر وضعیت هستیم !
بخشی از نیروهای برانداز ، خیلی بدتر از حافظان وضع موجودند !
ما همه چیز را در حد زندگی یک انسان
مدرن و مدنی می دانیم .
🔸دریاچه خشک می شود ، نیرو های مرتجع و مرده پرست چشم دیدن ما را ندارند !
حتی بخش رادیکال و تند رو های هر طرف که فکر کنید ، در پی پرونده سازی
برای ما هستند ، مقالات انها را ببینید و
داد و فریادشان که بگیرید و اعدام کنید !
چرا ؟ چون در جشن جمهوریت کنسولگری ترکیه در اورمیه شرکت کرده اند !
خوب احمق نفهم خدا ، آنوقت باید ، استانداران و فرمانداران و مدیران کل
و روزنامه نگاران و کارخانه داران و تاجران و وکلا و نمایندگان وزارت امور خارجه وشهرداران و پزشکان و.... باید اعدام شوند !
احمق ها و نفهم ها و بی شعور ها که قلم
به دست بگیرند ، نتیجه این می شود ،
حتی نوشته خود را بدون اسم به کانال
سفارش دهنده می دهد !
من صد ها بار گفته و نوشته ام روزی که
آلترناتیو یک درجه یک میلی متر بهتر و
متعالی تر از جمهوری اسلامی باشد به
طرف اون متعالی ، متمایل می شویم !
منافع ما فعلا موجودیت ( وارلیق ) ما
است .
🔸نیرو هائی که ما را دشمن فرض می کنند ، چه بمیرند و چه نمیرند ، ده شاهی
برای ما نمی ارزند .
برای ما زنده و مرده دشمن یک قیمت
دارد .
هنوز هم بوی عفونت پای ستارخان ، سراسر تهران را آلوده کرده است ، هنوز
بوی گند از توافق مرکزیت ویپرم خان ارمنی برای تیر باران او به مشام می رسد .
برای ما جمهوری بهتر از پادشاهی بود ،
وضعیت را با کمال افتخار تغییر دادیم ،
و تا روزی که نیروی آلترناتیو بهتر از جمهوری پیش رویمان نباشد ، آری نخواهیم گفت .
🔸ما همه چیز را می دانیم ، ما دروغ های وزیر کشور را می شنویم ، ستم به
زنان را محکوم می کنیم .
امر به معروف و نهی از منکر در دین ما
شرایطی دارد اگر بدانیم امر به معروف و
نهی از منکر اثر ندارد ، از گردن مسلم
ساقط می شود .
اگر دولتی مشاهده کند که گروهی خود
جوش آرم و لباس هم شکل می پوشد و
مزاحم زنان مردم می شود و موجب ضرب و جرح و حتی قتل می شوند ، اگر
در جهت رفع آن و بر چیدن بساط خانخانی اقدام نکند ، معلوم می شود
دولت اراده ای برای ایجاد نظم قانونی
ندارد .
اصولا چه انتظاری از وزیر کشوری داریم که یک استاندار همسایه که در کشور خود
رسمیت ندارد ، اما در کشور ما با حضور
وزیر کشور از نواختن سرود رسمی ما و
عراق کشور دوست ما جلوگیری می کند .
اصولا وجود او را ننگ دولت و نمایندگان
مجلس می دانیم ولی با همه این تفاصیل
صدی نود براندازان خارج از کشور را بدتر
از او می دانیم ، بدین جهت خلق را به
آرامش و دولت و دولتیان را به تغییر
و به روز شدن مطابق تئوری های مدرن و
مدنی دعوت می کنیم !
اگر بلدید ، حکومت کنید و اگر بلد نیستید به انهائی بسپارید که راه مردم را
حداقل می شناسند .
شاهان چه پهلوی و چه کوروش با چنگ و دندان ما را می پایند !
@navidazerbaijan
🔴خاطرات و خطرات ( ۲۶۹ )
حماسه مبارزه و زندگی مخفی !
🖌عیسی نظری
▪️سال های مبارزه مخفی و مسلحانه بود ،
هر کس وارد این مقولات می شد ، زندگی
آسوده را رها می کرد و وارد دالان های پرپیج و خم کمیته مشترک می شد و اگر
بخت یارش می شد می توانست چند سالی دوام بیاورد .
سه تا پنج سال ، کسانی خوشبخت بودند که می توانستند ، نوع مرگ خود را انتخاب کنند ، سیانوری را در زیر دندان خود بشکنند ، یا خود را از پشت بام خانه
تیمی و یا حداقل بیمارستان ارتش به بیرون پرت کنند ، یا اخرین تیر های خود را در دهان و یا شقیقه خود ، شلیک کنند ، گاها به عمد خود را در معرض دید و تیر مامورین قرار بدهند .
خلاصه زنده به دست مامورین شکنجه
نیافتند که هم حرف می زنند و هم لو
می دهند و هم به مرگی فجیع می میرند .
به قول ظریفی مرگ بود ، بازگشت هم بود .
اولدو ده وار - دوندو ده وار
در مقابل شعار اولدو وار - دوندو یوخ !
▪️سالی از دانشگاه و کوی دانشگاه اخراج شده بودم ، از سه راهی ائو اوغلی خبر رسیده بود که در به در دنبال عیسی نامی میگردند حتی گاها علی ها را هم می برند محض احتیاط که مبادا اسم اش را عوضی گفته باشد .
در همین روزگار وحشت از کمیته مرکزی
دانشجویان کوی دانشگاه خبر آمد ، که
امنیت دنبال اوست و بهتر که مخفی
شود .
این خبر در نمازشام مسجد امیر المومنین به من رسید ، نزدیک ترین
محل خانه یار وفادار مان محمد اصغری
بود ، به طرف خیابان وصال به نظرم
راه افتادم ، دوبار نرسیده به خانه کد
امنیتی را بکار بردم ، کلید ی را زمین انداختم و حین برداشتن آن عقبه را
کنترل کردم ، ماموری پشت سرم بود .
جلوی خانه اصغری که زنگ زدم دوباره
برگشتم ، نامحسوس ، مامور خودش را
پشت درختی پنهان کرد .
اصغری درب خانه را باز کرد ، محل اتراق
همیشگی ام بود ، خندان گفت :
بفرما خوش آمدی !
-- نمی توانم ، ماموری پشت چنار منتظر
من است ، اگر دستگیر شدم ، آمده بودم
از تو کتاب درسی تعهدات بگیرم که تو هم نداشتی !
اگر دستگیر نشدم فردا مسجد امیرالمومنین می بینمت .
▪️به خیابان تخت جمشید رفتم ، دفتر وکالت عبدالله فراهانی ، منشی وکیل
کلیدی داده بود تا موارد خطر و نا امنی
از آن استفاده کنم .
دیگر ماموری دنبالم نبود .
فردا به مسجد رفتم ، اصغری دانشجوی
کمیته مرکزی کوی را سوال پیچ کرده بود ، و می پرسید :
شما در ساواک فرد نفوذی دارید ؟
-- نه آقای اصغری !
-- پس از کجا می دانید که نظری تحت
تعقیب است و باید مخفی شود !
در کوی دانشگاه ماموری به اتاق نظری
مراجعه و ضمن تخریب و شکستن درب
ورودی تمام وسایل وی را برده است !
حمید گفت :
آن نفر مامور نبود ، یازرلو چون مرا پیدا
نکرده بود ، کلید اتاق را بگیرد ، درب را
شکسته و اتاق عیسی را پاک سازی کرده
بود ، محض احتیاط !
اصغری خندید و خطاب به من گفت :
می رویم خانه ما ، اگر هم بگیرند ، بگذار
دوتائی ما را بگیرند ، مامور اولی خودی
در آمد ، ببینیم مامور دومی چی از آب
در می آید ؟
▪️همراه اصغری از مسجد به طرف خانه
اصغری راه افتادیم وقتی به کوچه رسیدیم ، رفتگر محله ما را دید به پیش
اصغری آمد و گفت :
آقای اصغری از شما و دوستتان عذرخواهی می کنم ، دیروز به دوست
شما مشکوک شدم و تو کوچه تعقیب اش
کردم وقتی دیدم جلوی در با شما صحبت
می کند ، مطمئن شدم ، واقعا عذر می خواهم !
اصغری بازهم خندید و با صدای بلند
گفت :
عیسی خان اینهم مامور دوم ، رفتگر کوچه بوده و نه مامور ساواک !
آرمان و توهّم ، قاطی پاتی شده بود !
@navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت 6
🖌عیسی نظری
🔸روزها می گذشت و موج دانشجویان سال اولی وهواداران گروههای
توحیدی و مجاهدین خلق ، به گروه و کانون کوهنوردی هجوم اوردند ، سال ۱۳۵۳ سال دکتر شریعتی بود ، در طول چند هفته کانون کوهنوردی اعضایش
چندین برابر گروه کوهنودی سابق شده بودند ، زندانیانی که ازاد می شدند ، وضعیت جدید را به فال نیک می گرفتند و از سامان حمایت می کردند
سامان دیگر در تریای حقوق صبحانه می خورد و آیدا نیز شاید متوجه موضوع شده بود و سامان را به حال خود گذاشته بود .
ان روز سامان در اتاق تحقیق و مطالعه بود ، در این مواقع کسی مزاحم ، او نمی شد ، مگر اینکه موضوع مهمی باشد
سعیده وارد اتاق شد ، کمی نگران بود
و به محض ورود گفت :
سامان دختری تو را می پرسد ، خیلی وضعیت نا بسامانی دارد ، می گوید
اسمش آیدا ست و باید تو را می دیده است
سامان در یک لحظه تعجب کرد و سریع گفت :
الان کجاست؟
-- کتابخانه اسلامی
سامان خواست به طرف کتابخانه برود ، ولی درنگ کرد و گفت :
بیاید اتاق سامان نگران بود ،
🔸ماه ها گذشته بود
در این هنگام آیدا وارد اتاق شد ، سامان در یک لحظه شوک شد .آیدا به طرز وحشت اوری ، مغشوش شده بود ، ان رنگ روشن به سیاهی بدل شده بود ، انگاری مو هایش شانه ندیده بود ، چشم هایش از بس گریسته بود ، باد کرده و پوف شده بود
وقتی وارد اتاق شد ، با گریه نالید :
گفتم حق ات است بدانی ، حسن کشته شد .
-- کدوم حسن ؟
-- حسن توسلی ، دوستت !
آیدا در حالیکه گریه اش را ادامه می داد
به طرف سامان خیز برداشت در وجود
سامان شاید نشانه پناهی می جست ،
اما سامان در نبرد عشق و مذهب ، مذهب را برگزیده بود ، وجودش را در اختیار
آیدا نگذاشت و او بی پناه به دیواره چوبی اتاق اویخت و های های گریست .
سامان درمانده سرش را میان دستهایش گرفت و به روی صندلی نشست و به میز تکیه دادلحظاتی چنین گذشت و وقتی سامان سرش را بلند کرد ، آیدا رفته بود
سامان دیگر هرگز ، آیدا را ندید ،
🔸 ان روز انقلاب شده بود ، نیروی هوایی درگیری بود ، سامان هم هر جا حرکتی بود ، همانجا ها می پلکید ، یاد آیدا منقلبش کرد ، به فکر فرو رفت ، او حسن توسلی را از کجا می شناخت ، چه رابطه ای بود خیلی دلش می خواست برای این سوال ها جوابی بیابد به طرف خانه آیدا رفت
🔸دندان های بدون سیانور ، دهان پاک ،
دست های ناپاک همواره اموخته بود و همواره اموزش داده بود ، چه تئوری را و چه راه های پرپیچ و خم قلل کوهها را ، چه نحوه نگه داشتن سیانور در زیر دندان را ، هیچ وقت زیر دندانش سیانور نمی گذاشت و بدان فکر هم نمی کرد ،
همچون دریا بود ، پرخروش ، پر طنین ،
پاک و بدون الایش ، حسن توسلی در یک درگیری در میدان فوزیه جان باخته بود .
ایدا خبرش را به من داده بود و های های
گریسته بود ، من از شوک ان رها نشده بودم که ایدا به سوی من پرواز کرده بود
و وقتی با دیوار بتونی تن من روبرو شده بود ، دیوار را بغل کرده بود ، و گریه هایش اوج گرفته بود .
🔸وقتی سرم را بلند کرده بودم رفته بود ، این اولین بار بود که نام حسن توسلی را بر زبان می اورد ، ان چنان غرق ان مبارزه جهنمی بودیم که کسی را یارای
سوال نبود ، هر سوال اندازه یک سیانور
خطرناک بود ، هر دقیقه دیر و یا زود ، نشان مرگ بود ، من یک روز که از کوه امدیم به خانه ایدا رفته بودم ، تنها دختر
یک پدر تفرشی و یک مادر اراکی و چه قدر زنده و سر حال ، که لحظه ای به سیانور فکر نمی کرد .
وقتی برای بار دوم به خانه انها رفتم ، در عرض دو سال مادر پیر شده بود ، پدر تاب تحمل نبود دخترش را نیاورده بود
تنها مادر در گوشه ای به گوشه ای زل زده بود ، وقتی مرا دید تبسمی کرد و گفت :
خدا را شکر تو زنده ای ؟ بیا بغلت کنم ،
بوی ایدا را تنفس کنم .
🔸بد شانسی من بود ، این تن لش هیچ کجا به درد نخورده است نه توانستم توسلی را متقاعد کنم و نه می خواستم بگم مادر من ایدا را بغل نکرده ام هرگز حتا اخرین بار پس از دادن خبر مرگ حسن ، او به بغل من پناه اورد اما من روی خودم را به سوی دیگری گرفتم ، من مذهب را انتخاب کرده بودم
نمی توانستم بغلش کنم ولی نگفتم از انجا بیرون امدم .
ایدا در کوچه بود ، خانه ناپاک بود ، علامت سیاه بر گوشه پنجره نبود
به طرف کیوسک رفت انجا هم نشان پاکی نبود ، همه چیز ناپاک بود ، همه چیز نجس بود ، لحظه ای احساس کردم
به سیانور فکر می کند .
-- نه عزیز ، همان بهتر که نداری !
-- می ترسی نه ؟
ادامه دارد
@navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت 4
🖌عیسی نظری
▪️آیدا قاه قاه خندید و گفت :
-- پسر تو باید حرف بزنی ، من باید بدانم
وقتی پیش من نشستی و نیستی ، کجا ها می روی ؟
نه اینکه حرف نزنی ، حرف بزن از خودت بگو ، سامان تو دیگه کی هستی ؟
پسر من از تو بستنی خواستم تو دریغ کردی ، اخه تو کجا دیدی دختری بستنی
بخواهد و ازش دریغ کنند
سامان با ندامت گفت :
-- به خدا پول نداشتم ، تمام پول هایم را
به کادو فروش خیابان شاه دادم ، دیگه پولم نمانده بود !
-- خوب من پول داشتم !
-- اما درست نبود پول بستنی و یا پول سینما را یک زن بدهد
-- خوب ایرادش کجا بود ؟
--نمی دانم در رضائیه پول سینما و یا پول بستنی را ما می دادیم ، کسر شان برای یک مرد بود ، پول بستنی اش را یک زن بدهد !
-- تو را خدا اینقدر هم زن و مرد نگو ،
خونه خاله ام که دیگه پول نمی خواست ؟
-- مدیر مدرسه ام ، بعد قبولی یک اموزش هایی داده بود ، دعوت می کنند به خانه ای و عکس می گیرند و می گویند ، باید خرابکار بشوی و الا ان عکس را به ساواک می فرستند و خلاص بی !
▪️آیدا بازهم قاه قاه می خندید و با همان لحن گفت :
-- توهم باور کردی ؟
-- نه باور نکردم ، اما کار از محکم کاری عیب نمی کرد !
آیدا با همان لحن خنده به نمایش پرداخت
-- اهای اقای ساواک ، این پسره امده خانه ما و هرچه می خواهم خرابکار بشود ، قبول نمی کند ، اینهم عکس اش
بگیرید اعدام کنید ، این ادم خرابکار بشو
نیست !
و بعد به چشمان سامان زل زد و پرسید :
-- سامان تو این حرف های مدیر را باور کردی ، پسر نگفتی این که لو دادن خود
صاحب خانه است و نه تو !
-- گفتم که باور نکردم ، وقتی خارجی ها
برایم پول نیاوردند ، فهمیدم گرچه اقای دادخواه ادم خوبی بود اما این حرف ها را برای ترساندن من گفته بود
-- چه پولی ؟
-- مدیر گفته بود ، وقتی وارد دانشگاه شدی ، امریکا - شوروی - انگلیس و ...
برایت پول می اورند و تو نباید بگیری
چون مجبور می شوی وطن خود را بفروشی منهم در قمار بازی کل پول هایم را باختم ، هرچه در دانشگاه در طبقه سوم منتظر شدم کسی پول نیاورد
در همان طبقه سوم وارد کتابخانه و گروه
کوهنوردی شدم
آیدا شوک شده بود ولی با همان چهره باز و خندان گفت :
-- پاشو باید برویم ، ببین سامان اون قله
روبرویی ، قله کوه افجه است یک برنامه
سبک ، این طرفی اتشکوه است ، یک برنامه سنگین ، معمولا اتشکوه را دو روزه هم می روند
▪️تنها محل نشستن برای غذا خوردن همین محل است هم درخت دارد و هم چوب خشک و هم اب ، برای نهار همین جا بر می گردیم ، حتا برای برنامه دو روزه ، همین جا چادر می زنیم .
راه افتادند ، هردو احساس دل پذیری داشتند ، سامان احساس میکرد با گفتن اسرار جان سوزش ، سبک تر شده است
دیگر از خوردن تن و دست خود به آیدا
ممانعت نمی کرد ، وقتی راه افتادند ، آیدا گفت :
-- شام هم دعوت مادرم هستیم !
سامان یکه خورد و گفت :
-- مادرت ؟ شوخی می کنی ، مگه میدانه
با من کوه امدی ؟
-- خوب معلومه ، من پیش انها زندگی می کنم
سامان فکر کرد ، مچ آیدا را گرفته است .
مادرش او را نمی شناخت ،
▪️با لحن پیروز مندانه ای گفت :
اولندش مادرت مرا نمی شناسد ،
آیدا امان نداد که سامان حرفش را تمام کند و پیروز و خندان جواب داد :
-- خیال کردی تو را بهتر از همه می شناسد ، تمام ان داستان های دانشکده دانشکده ما ، ان روز که مثل ناجی مرا از دست ساواک رهانیدی ، الان معلوم نبود
کجا بازجویی می دادم ،
نفس راحتی کشید و گفت :
مادرم خواست از تو قدردانی و تشکر کند
تو یکی دردونه اش را نجات دادی !
این همان تزی بود که سامان ان را فوت اب بود یکی گرفتی باید یکی بدهی ، زندگی بده و بستان است
امتحانات نهایی هم در انبار غله خیابان
شاه بختی با این تز به دختر کوچه
یئدی دیرمان ، تقلب داد ، دختر با روی خوش با سامان حرف زد ، و سامان از او خوشش امد و وقتی از او تقلب خواست
سامان برایش تقلب داد ، این یک بده و بستان بود ، سامان فکر کرد که تمام اموخته ها و تز هایش در مقابل آیدا رنگ
می بازد ، او یک فرق داشت ، مهرش را بی محابا و بدون عوض نثار میکرد .
درهمین حین آیدا ، دستش را برای زدن
سامان مشت کرد ولی نزد و گفت :
پرواز کردن و دور شدن از برنامه ، ممنوع
است ، برنامه کوهنوردی برای فکر کردن نیست ، برای باهم بودن است .
و به بازوی سامان اویخت ، سامان همه
افکارش را رها کرد و تسلیم او شد ، حتا بعد ها یادش می امد که در ان سالها فقط
ان روز نماز نخواند !
ادامه دارد
@ navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت ۲
🖌عیسی نظری
🔸سامان چنین چیزی را باور نمی کرد ولی کار از محکم کاری عیب نمی کرد و با عجله جواب داد :
من باید به خانه بروم قرار است خواهرم بیاید آیدا ادامه داد : خوب اینجا یک
بستنی بخوریم ، نفس مان عادی شود . سامان انرا نیز نپذیرفت چون توی جیبش پول نبود !
با عجله خدافظی کرد و به طرف خانه ، خود رفت ، خیابان نواب
این اولین اشنایی با آیدا بود ، بعد همواره او را می دید ، تریای دانشکده ادبیات را بهتر از تریای دانشکده حقوق می دانست ، به هر حال بهانه خوبی بود
اما آیدا بهانه نداشت هر از گاهی برای دیدن سامان به دانشکده حقوق می رفت .
ان روز سامان در حیاط دانشکده نشسته بود ، برای برنامه کوهنوردی جلودار انتخاب شده بود ، احساس میکرد که چپی های سال بالا برایش برنامه چیده بودند و لابد بدترین قله را انتخاب می کردند ، اتشکوه ، سامان اصلا مسیر قله را نمی دانست ، فکر کرد از جلودار بودن
استعفا بدهد ، فکر کرد که تا کنون چنین اتفاقی نیافتاده است .
🔸آیدا وارد محوطه دانشکده شد و یک راست مثل همیشه به طرف سامان امد
سلام کرد و خندید و پرسید :
چیه ، کشتی هایت غرق شده اند ؟
-- برای کوهنوردی جمعه جلودار انتخاب
شده ام
-- اما اینکه ماتم نمی خواهد
-- اما تراژدی است ، جلوداری که راه قله را نمی داند
-- اینکه چیزی نیست ، من راه قله اتشکوه را نشانت می دهم ، با تمام اطراف و اکناف ، منطقه را مثل کف دست اشنایت می کنم !
-- جدی میگی نه ؟
-- اره که جدی میگم
-- خوب همین فردا
-- باشه ، فردا می ایی ، ایستگاه ایرانمهر
می شناسی که ، طرف خانه ما ، بعد میدان فوزیه ، سر ساعت پنج ، هیچی نمی اوری ، فقط کفش و لباس ات کافیه ،
سامان فردای ان روز به ایستگاه ایران مهر رفت ، هنوز از امدن آیدا مطمئن نبود
او تا حالا با دختری که بتواند با او تا سر قله کوه بیاید ، برخورد نکرده بود ، حتا چنین دختری را به چشم ندیده بود ، 🔸 دخترها در رضائیه با او تا بستنی فروشی و یا سینما می امدند کلی حرف بود ،
در این مواقع بعضا دوستان یک دلش هم باور نمی کردند .
در یک سکو نشست ، روزهای جمعه تمام ایستگاه ها پر از کوهنورد می شد ولی ان روز فقط سامان بود و بس ، چند دقیقه ای گذشت ، آیدا با کوله پشتی وارد ایستگاه شد ،
🔸 سامان گل از گلش شکفت .
سوار اتوبوس خط افجه شدند ، ایدا تو راه گرچه روستاهای اطراف را به سامان
نشان می داد ولی وجود هر دو را یخبندان فرا گرفته بود ، سامان نگران
بود ، ان گذشته لعنتی ، رهایش نمی کرد
او همیشه با خود قرار داد بسته بود ، وقتی زن ها برای دوستی هستند ، ادم باید احمق باشد که با دختران حوا ، طرح
دوستی بریزد ، اگر فردا ادعا کند که یک توله ای در شکمش می جنبد و معلوم هم نباشد مال کدام حرامزاده ای است ، باید
چه خاکی سرش بریزد !
🔸ایدا از درون متلاطم سامان بی خبر بود ،
اما وجود منجمد سامان در ان لحظه او را هم ، تحت تاثیر قرار می داد ، اما
فراموش نمی کرد برای چه کاری با این
یخ به کوه زده بود .
سامان زور می زد ، که این وضعیت را تغییر دهد ، اما گذشته هجوم اورده بود
چقدر زور می زد از این کابوس رها شود
اما ان گذشته هرگز دست از یقه اش بر نداشته بود ، پدرش در چنین غوغایی گیر افتاده بود ، در ان زمان و در ان روستا ، سودایی شده بود ، سودایی شدن در ان سنگستان سزایش تبعید از بهشت نبود ، سزایش مرگ بود .
مرگی جانکاه به دست بزرگ خاندان به دست یک مادر ، سامان را هیجان مرگ پدر فراگرفته بود ، همیشه در این مواقع
وارد میدان جنگی می شد که دوست و دشمن قاطی شده بود ، دختری با توله ای
در شکم ، مادر ش حامله خواهرش ، پدر درمانده ای جانی و شاید هم عاشق و مادر بزرگ ، سزاری در هیبت یک زن ، و
داوری مرگبار ، فرزند تو با ان دختر ازدواج میکنی ، دختر تو ان توله را سقط می کنی و تو پسر ان دختر را طلاق می دهی و بعد فرمان اخر صادر می شود ،
فرزند ! تو به اداب و رسوم ما خیانت کرده ای ، خودت را بکش ! و او چنان کرده بود .
حالا این همان وضعیت بود و تاریخ ظاهرا تکرار می شد
🔸سامان عصبی تر شده بود ، این نقطه ضعف او بود اگر به این مرحله می رسید می توانست فحاشی کند و بی ادبی ،
آیدا به سامان خیره شده بود و غرید :
-- هی ما برای چه اومدیم اینجا ، تو گوش نمیدی ، من چه می گویم ؟
و بیشتر به صورت سامان زل زد ، وبا تعجب پرسید :
-- خدای من ! توگریه می کنی ؟
سامان به دروغ متوسل شد
-- خواهرم برای وضع حمل به بیمارستان
رفت و منهم اینجا اومدم ، یاد تنهایی او افتادم .
-- عزیز می توانیم برگردیم ، یک روز دیگه برای شناسایی قله می اییم
و با دست های ظریف خود اشک های سامان را پاک کرد
ادامه دارد
@navidazerbaijan
🔴ما داستان نمی گوئیم !
🖌عیسی نظری
▪️من یک بار نوشته بودم که حکایت ثروت است . برخلاف دیگر نوشته ها و حتی
خاطراتم زیاد نقد و نظر در مورد آن ندیدم .
احساس من این است که ما داستان سرائی بلد نیستیم !
و الا در زمانه ای نیستیم که کسی از ثروت بدش بیاید !
آن انشاء های برما دانش آموزان خوب و سربراه ، واضح و مبرهن است که علم بهتر از ثروت است در تاریخ دانش اموزی
ما مانده است .
الان خود تمامی دانشگاه های ما از دولتی و ملی و تعاونی و آزاد و اسلامی و غیره..
برای پول هرگونه مدرکی را دو دستی
تقدیم می کنند !
▪️در دوره ای ما مدیر کلی داشتیم که برای اخذ مدرک لیسانس در دانشگاه درس می خواند و خود نیز برای سایر دانشجویان خودش استاد بود و درس
می داد !
بگذریم داستان و حکایت ثروت است ،
معنی این حرف این نیست ، که به خاطر
ثروت ، داستان بگوئیم ، ما داستان می گوئیم و به دنبال آن ، ثروت ایجاد می شود .
در تمام شهر های جهان مدرن ما ، شما و یا سایر مردم اگر به محلی ، جائی بخواهید بروید ، حتم بدانید که برای
آنجا داستانی گفته شده و شما شنیده اید .
داستان درست است یا غلط و نادرست
اصلا ربطی به موضوع ندارد .
اگر پاریس مورد اقبال تمام مردم جهان
است به خاطر آهن پاره های برج ایفل
نیست ، برای آب فواره های ایتالیا نیست ، برای داستان هائی است که در
رمان های فرانسوی و یا هنرمندان ایتالیائی از انها نام برده شده است .
▪️یک مثال کوچک و نزدیک برایتان بگویم ،
همه به شهر وان ترکیه رفته ایم ، دریاچه
وان خیلی جزیره دارد اما همه به جزیره
اق دامار می روند ، چون تنها جزیره ای
است که برای آن داستان گفته شده است
پسری عاشق دختر کشیش جزیره می شود ، دو خانواده مخالف ازدواج هستند ،
پسر و دختر قرار فرار می گذارند و چون
پسر قایقی نمی یابد دیر به سر قرار می رسد و وقتی می رسد که دختر خودش را
کشته و پسر نیز چنین می کند .
مردم وقتی به محل مذکور می روند ،
انگاری دنبال محل غرق آندو می گردند .
در کتب آسمانی از تورات و انجیل و قرآن
چه معتقد انها باشیم و چه نباشیم ، با داستان و حکایت شروع و پایان می یابد .
یعنی اگر معتقد باشیم ، خداوند داستان
گفته و اگر معتقد نباشیم ، پیامبران
نوابغ عصر های خود برای ما داستان
گفته اند .
قصص قرآن بیشترین حجم قرآن است .
در حج می بینید به هر طرف رو بکنید ،
داستانی دارد ، داستان کعبه ، داستان ابرهه ، هاجر ، ابراهیم ، آب زمزم ، کوه
نور ، غار حرا ، مکه و مدینه سراسر حکایت است ، بقیع زمین خشک و خالی
چه داستان ها دارد .
▪️چرا جوانان در قبل از انقلاب شیفته
چنگ شهری و چریکی می شدند ، چون
همگی دارای یک و چند داستان بودند .
داستان سازان همان هنرمندانی هستند که چیزی می افرینند ، نویسنده ها - فیلم
سازان - نقاشان - رمان نویسان ، شاعران ، سناریست ها - روزنامه نگاران - کارگردانان - جراید و نشریه ها - روزنامه ها - مجله ها ، اوزان ها - نقالان و ترانه سرایان و تمامی مردم از روستا و شهر ،
هر کس که می تواند قصه ای نقل کند .
تمامی کسانی که برای خود و بچه هایش
قصه می سازد ، پخش و نشر آن ثروت
می اورد . هر مانعی برای داستان سرائی
چه به عنوان مذهبی و چه تاریخی و سنتی و چه ترس از ان ما را از کشوری
که باید باشیم ، عقب می گذارد !
اگر داستان های ما گفته نشود ، روزبه روز ثروت ما نیز از بین می رود .
آی این داستان مبتذل است ، ای غیر اخلاقی است ، دروغ است ، حقیقت ندارد ، تماما بهانه ای برای داستان نگفتن
است .
▪️داستان ، حکایت ، موجد ثروت است ،
روزگاری خلقی ها و دوره ای مذهبی ها ،
در زمانه ای انقلابی ها ، همواره داستان
سرائی موانعی در پیش خود داشته است .
اما در نهایت داستان ها گفته می شود ،
امروز هم نباشد ، پنجاه سال دیگر که در حیات ممات ملت ها ، لحظه ای نفس کشیدن است .
@navidazerbaijan
🔴وقت عبور از ملی گرائی
به هویت طلبی
🖌عیسی نظری
▪️با ورود به قرن بیستم و حتی اواخر قرن نوزده ، ملی گرائی محموله ای پربار برای ملل عالم بود .
برخی کشورها زود و برخی دیر و یا دیرتر
امر ملی گرائی ( ناسیونالیسم ) را بر دوش کشیدند و حدالامکان بر اساس
فرمت های یک ملت و یک دولت توانستند ، بر اساس آن برخی از ملل را
به استقلال برسانند که این امر بیشتر
در اروپا به مرحله عمل رسید ولی در سایرجاها مرز های جغرافیائی تعیین کننده بود و بیشتر اراضی مدً نظر بود تا
ملت ها .
▪️در طول زمان و به خصوص با ورود به قرن بیست و یک ، همچنانکه معایب
مدرنیته روشن می شد و پست مدرن به
عنوان پس از مدرن محل بحث و نقد محافل روشنفکری شد ، ملی گرائی نیز
در همین موقع به نخ نمائی رسید !
عناصر ملی گرا در تمامیت جهان با برتری
عناصر راست و حتی راست افراطی تمامی فرمت های ملی گرائی به طرف
نه استقلال ملل که به وابستگی سرمایه داری وابسته و حتی در بیشتر نقاط به
فاشیسم منتهی شده و روشنفکران عالم
برای رهائی از نکبت ملت پرستی غیر انسانی فرمت جدیدی آفریدند که هویت
طلبی ندای به روزرسانی امر ملی و آرزوی دیرینه ملی گرا های غیر وابسته بود .
▪️هویت طلبی نقاط مثبت ملی گرائی را در خود داشته و آنچه را برای خود و ملت خود می خواهد ، آن را برای دیگر ملل و
هویت ها نیز می خواهد .
فرمت هویت طلبی بر اساس نگاه انسانی
به تمامی داشته های هویت از انها برای
تحول انسان با حفظ تمامی داشته های
اوست ، از تاریخ و فرهنگ و آداب و رسوم ودین و مذهب و زمین و زمان است .
▪️در امر هویت طلبی تمامی داشته ها برای انسان و تعالی او است ، هیچ چیز بر موجودیت انسانی پیشی نمی گیرد و هیچ چیز بر انسان برتری ندارد .
دین و میهن و ارض و محیط و تاریخ
و جغرافیا همگی برای تعالی انسان بوجود آمده است .
یک صد و بیست چهار هزار پیامبر برای
سعادت بشر آمده است ،
دین برای آسایش انسان نازل شده است ، انسان برای رونق دین نیامده است . دین برای بشر است ، میهن برای سعادت انسان
است .قربانی کردن انسان برای خدایان خاتمه یافته است .
▪️هویت طلبی امر انسانی را واجد تمامی داشته های او می داند و تمامی آن داشته ها بدون هیچگونه تمایزی برای موجودیت انسان برابر است ، بنابر این
فرهنگ و زبان هر کس برای خود و هرکس دیگر قابل احترام است .
آی زبان من شیرین است و زبان دیگری
تلخ و یا فرهنگ و دین من زیباتر است و
مال دیگری زشت تر، تنها زائیده توهمات
ایدئولوژی و ناسیونالیسم ( ملی گرائی )
به عنوان آگاهی کاذب است . ناسیونالیسم همان ملی گرائی در نهایت
سر از آخور سرمایه داری وابسته و فاشیسم در می آورد .
برای فرار از نتایج فاجعه بار ناسیونالیسم ، هویت طلبی تنها دژ فعلا به دست آمده انسان عصر حاضر است و هویت وجودی هر کس در زمین زیر پای خودش مستحکم و هرگونه اشغالگری سرزمینی ، زبانی و فرهنگی را بر دیگری محکوم می کند و از محیط انسانی و جوانب ان محافظت می کند .
▪️هویت طلبی پروژه پایدار انسان برای
دوست داشتن انسان است و تمامی
داشته های انسان را مورد احترام می داند .
دو امر مهم در هویت طلبی ، مواجهه
رودر روئی انسان با انسان است ، تمامی
دوستان هویت طلب را با رودر روئی
انسان به انسان دعوت و از ورود انها
به حوزه سازمان های بین المللی و به
خصوص دول دیگر چه متخاصم و چه
غیر متخاصم خدشه دار کردن امر نفر به
نفر و به اصطلاح فیس تو فیس است .
دوم امر هویت طلبی به زمین زیر پای
خود اهمیت بیشتری می دهد .
رعایت ایندو موضوع می تواند ما را
در این مبارزه مدنی از هر بی راهه ای
نجات بدهد !
@navidazerbaijan
🔴ما تورک هستیم
🖌عیسی نظری
🔹ما تورک هستیم ، هیچکس را دشمن نمی داریم و نمی دانیم .
مگر آنکه کسی ما را دشمن بدارد و یا بداند !
دیگران باید به خود بپردازند ، ببینند که
ما را دشمن می دانند و یا دوست !
اگر ما را دوست خود بدانند ، مطمئن
باشند که ما دوست انها هستیم و اگر
ما را دشمن بدارند و یا بدانند ، باز مطمئن
باشند که ما نیز با آنها چنین هستیم !
دشمن ما را نه ما که طرف مقابل ما تعیین می کند .
اگر کسی تورک ها را دشمن خود بداند ،
دیگر چه خصایصی دارد ، چگونه است ،
چه زبانی دارد ، تابعیت کدام کشور است ، دور است و یا نزدیک ، مومن است
یا کافر ، عاقل است یا کم عقل ، معمم است یا کلاهی ، مستخدم دولت است یا
رئیس دولت ، نماینده است ، یا مجری
تلویزیون یا خواننده و یا شاعر ، کسانی
که خود را ضد تورک بدانند ، مطمئن
باشند که ما نیز دشمن انها هستیم !
والسلام شد تمام .
صفت ها و شغل ها و درجات کوچکترین
اثری در این واقعیت ندارد !
🔹در طول بیش از نیم قرنی که من می نویسم و فعالیت اجتماعی دارم ، همواره
سعی کرده ام که ملل ایران را برابر و
واحد بدانم و در یکپارچگی این ملل بکوشم ، الان نیز در پی این خواسته
هستم .
اما همواره نا امید شده ام ، در جلسه ای
گفتم و در مقاله ای نوشتم که اگر کسی
را از فارس ها می شناسید که تمام مردم
را برابر بداند و سایر ملل ایران را هم
صاحب حق و حقوق بداند ، معرفی کنید
و از من جایزه بگیرید البته غیر از فرج
سرکوهی !
وقتی نفر دومی وجود ندارد ، به این
معنی است که الیت ها و روشنفکران
این قوم در ساخت و پاخت و دوخت و دوز این جامعه نقش دارند ، ونقش انها
تجزیه طلبانه و رو به سوی واگرائی است ، اینها از کی و چه کسی گله دارند ؟
ببینید ، خزعبلات و چرندیات ، نمی دانم
کی زود آمد ، کی دیر آمد ، چه کسی از
غرب آمد و چه کسی از شرق امد و کلی
اراجیف ساخت شوونیست های بی هنر ،
و قوچانی های بی ثمر ، نه در انسانیت
کسی و نه تابعیت فردی ، هیچگونه اثری
ندارد و جز کینه و عداوت و واگرائی از
آن کاری نمی آید !
🔹من تعجب می کنم اگر کسی یک موجودیتی را دشمن می داند و هیچگونه
حق و حقوقی به آن قائل نیست ، چرا
وقتی از طرف ساکنین آن جغرافیا
حرف از جدائی و استقلال می شنود ،
آتش می گیرد و می خواهد ساکنین آن
را جزغاله کند ؟
من یا بلوچ را دوست دارم و یا دشمن ،
اگر دوست دارم ، بدیهی است که نمی خواهم از مام وطن جدا بشود !
ولی اگر دشمن می دانم باید از جدا شدن
انها ، خوشحال بشوم !
اگر تورک ها را دوست می دانید ، باید
عین حق و حقوقی که شما دارید ، به آنها
هم قائل بشوید !
و اگر دشمن خودتان می دانید ، باید از
جدائی ما خوشحال بشوید .
هان ! فقط در یک مورد ممکن است ،
وضعیت شما قابل فرض باشد ، ما تورک
های آذربایجان را دشمن می داریم ولی
خاک زرخیز آذربایجان را از دست نمی دهیم !
زرت ممو توکانچی !
🔹شهردار بناب به شهرداری رضائیه مهمان بود ، ما دانش آموزان مدارس را هم برای فحش دادن به صدام حسین برده
بودند ، سخنران جلسه شهردار بناب بود ،
در آغاز سخن خود گفت :
صدام ! حسین تکریتی می گوید ، خوزستان مال من است ، مثل اینکه من
بگویم رضائیه مال من است ، زرت ائله می دهند ، صدام ! زرت ائله می دهند !
🔹ملت ها با جنگ و کشتار تمام نمی شوند ،
کشت و کشتار های قاره اروپا نشان
آن است جنگ های سی ساله ، جنگ های
صد ساله و در نهایت پذیرش هم ، یا باهم و یا جدا از هم ، انسان ها حق و حقوق ملی و سرزمینی دارند .
ملت ها با کشتار تمام نمی شوند ، ملت ها
یا باید راه صلح را برگزینندو یا باید راه
صلح را برگزینند ، راه دیگری برای زندگی
وجود ندارد !
@ navidazerbaijan
🔴بانوی شهر فهیم و با شعور
🖌عیسی نظری
▪️بانو گادایوا همسر حاکم انگلیسی شهر
کاونتری انگلستان است ، از شوهرش
می خواهد که مالیات مردم را کاهش دهد ، می گوید مردم در زیر فشار مالیات
له می شوند !
حاکم انگلیسی به زن خود می گوید :
به شرطی مالیات را به نصف کاهش می دهم که تو عریان کل شهر را بگردی !
بانو می پذیرد و قرار می گذارد که روزی
لخت و عور روی اسبی تمامی خیابان ها و کوچه ها را بگردد .
روز موعود فرا می رسد ، مردم به احترام
بانو گادایوا مغازه ها را بسته به خانه هایشان رفته و پرده ها را می کشند و منتظر پایان آن روز شوم می شوند !
بانو گادایوا تمامی کوچه پس کوچه های
شهر کاوانتری را پشت سر می گذارد و به
خانه خود باز می گردد .
حتی یک نفر در شهر چشم اش به تن عریان بانوی بزرگوار کاوانتری نمی افتد !
الان بعد از نزدیک بیش از یک قرن
مجسمه او در شهر کاوانتری نصب شده
است .
▪️اسطوره ها در بستر ، فهم و شعور یک شهر و مردم آن ، شکل می گیرند .
پیچ رادیو و تلویزیون را باز می کنی ،
هیچ شک و شبهه ای نیست ، شکل آدمیزاد است . حتی ریش و پشم اش سفید ِسفید است ، به قول خودش لباس
پیامبران پوشیده است !
می گوید : کفش زن حین راه رفتن اگر
صدا بکند ، مرد شریف بر می گردد و نگاه
می کند و مرتکب گناه می شود !
یکی دیگر می گوید :
برجستگی های تن زن مرده ، تحریک کننده است ، مرد را تحریک می کند !
(اولو باز ....)
گل آقا یادش به خیر ، می گفت :
بابا این شهر ها را یک در میان زنانه مردانه بکنید تا مردم راحت و آسوده شوند !
اسطوره ها در بستر فهم و شعور مردم
شکل می گیرند ، آفریده می شوند .
آنها که از دیدن موی زنی تحریک می شوند و هار ( زامبی های جنسی )
قادر به آفریدن اسطوره های انسانی نیستند ، اسطوره سهل است ، قادر به
حل کلاف در هم پیچیده ، ترافیک جلوی مدارس ، مساجد و حتی محوطه حیاط
باغ رضوان نیستند ، توقف و پارک دوبله ،
سه بله و حتی چهار بله را نمی توان از
بین برد ، حتی نمی توان از خاموش کردن
ته سیگار هر کس در داخل اتوموبیل خود ، مطمئن شد ، نمی توان او را راضی
کرد که ته سیگار خود را از پنجره اتوموبیل خود بیرون نیانداز ، اگر شلنگ
اتوموبیل همشهری تو سوراخ باشد ، در
آتش می سوزد !
حتی اگر باد همان ته سیگار خودت را به
داخل اتوموبیل خودت برگرداند ، دستپاچه می شوی ، تصادف می کنی !
اگر دایناسورها زنده بودند و به سازمان
ملل راه می یافتند می گفتند :
اگر نمی خواهید منقرض بشوید ، تغییر
کنید ، به روز ، آپدیت شوید !
@ navidazerbaijan
🔴خاطرات و خطرات ( ۲۷۳ )
پول و زندگی ( ۲ )
🖌عیسی نظری
🔸وقتی به رضائیه رسیدم به مدرسه محمدرضا پهلوی رفتم ، ثبت نام نکردند ، گفتند :
وسط سال نمی شود ، اگر کارنامه قبولی
چهارم ابتدائی را بیاوری ، برای پنجم
ثبت نام می کنی !
بیکار بودم ، خورد و خوراک و محل خواب و زندگی اماده بود ولی بیکاری
آزارم می داد ، به مادرم اصرار کردم که
خونچه فروشی کنم ، یعنی شکلات و فلان بفروشم .
سی یا چهل تومان سرمایه می خواست ،
مادرم از اندوخته خود ، برایم داد .
خونچه را اماده کردم و شیرینی و شکلات ریختم ، آنروز شکلات فروشی
را آغاز کردم ، شب خونچه را به خانه
بردم ، حاج عمو نگاهی به ان کرد و گفت :
این دیگه چیه ؟
مادرم گفت : عیسی اصرار کرد که می خواهد کار کند .
حاج عموی ام ناراحت شد ، حین عصبیت
پای اش به خونچه خورد و خونچه و تمام
سرمایه من که داخل آن بود ، به حوض
وسط حیاط خانه افتاد ، حوض آب روان
داشت ، از یک طرف از خانه های همسایه ها به حیاط خانه حاجی عمو می آمد و
از طرف دیگر خارج و به حیاط خانه همسایه ها می رفت !
با حسرت به شیرینی های که از داخل
بازار از مغازه هاشمی و برادران خریده
بودم و در آنی با آب حوض از چشم ام
غایب می شد ، نگاه می کردم ، خواستم
خودم را به حوض بیاندازم ، تا اگر بتوانم
چند تائی را برهانم ، مادرم مانع شد .
شب هر کس در اتاق نشیمن در گوشه ای
نشسته و به گوشه ای خیره شده بود !
انگار تاجری ورشکست شده بود .
صبح فردا حاج عموی ام گفت :
عیسی عمویت جعفر پوست می خرد ،
برو مغازه منهم سفارش می کنم .
به مغازه عمو جعفر رفتم ، مرا دید خوشحال شد و گفت :
عیسی یک مدتی مغازه می نشینی تا از
قیمت و خرید پوست گاو و گوسفند
وارد بشوی و بعد شروع می کنی !
🔸چند روز دیگر زدم به بازار و از کاشی گری شروع کردم .
کاشی بودن گشتن در شهر و به خصوص
گاراژهای خیابان شاهپور ، خیابان مهاباد
و بازار باش و عسگرخان و میدان دواب
بود .
یک کاشی که اول رسیده بود ، معامله
را انجام می داد ، کاشی های دیگر وارد
معامله نمی شدند و بعد معامله خیر و شّر
راه می افتاد ، یعنی همگی شریک معامله
بودند و سود آن بین حاضرین تقسیم
می شد .
اوایل عده ای معترض بودند ، این بچه
است نمی تواند ، در این خرید های
کلان شریک شود . عده ای که مرا در
مغازه پوست خریدن عمو جعفر دیده بودند ، جواب می دادند :
عیسی پسر برادر مرحوم جعفر آقا و
حاج صادق است ، آنچه را می خریم
به آنها تحویل می دهیم و سود می گیریم ، حالا صاحب مغازه خودش بین
ما است ، پول دارد و معامله می کند !
معترضین ساکت می شدند .
سود معامله پوست گاو و گوسفند بدک
نبود .
حتی مدرسه هم که شروع شد ، تابستان ها ادامه دادم .
وارد دبیرستان که شدم ، یک کاشی
وارد بودم !
ولی کاشیگری مرا قانع نمی کرد ، یک روز
به حاج عمویم گفتم :
منهم می خواهم انبار بگیرم ، یعنی خرده وعمده خرید کنم و در انبار جمع کنم و با
تجار تبریز و تهران معامله کنم !
حاج عمویم گفت :
باشه فقط در کار خودمان پشم و پشم بره ، در کار پوست عمو جعفرت چنین
کاری نباید بکنی !
قبول کردم ، حاج عمویم سرمایه کافی
داد و من انبار ی در کاروانسرای حاج
کرمی گرفتم .
@navidazerbaijan
🔴خاطرات و خطرات ( ۲۷۲ )
پول و زندگی ( ۱ )
🖌عیسی نظری
🔹وقتی خودم را شناختم فرض کنید ، ششساله بودم و در مکتبخانه میرزا محمد درس قرآن و عربی می خواندم و بعد وارد مدرسه ایرانشهر یکان شدم .
وضع مالی ما یعنی من و مادربزرگ خوب
بود ، زمین ها خوب محصول می داد و
گوسفندان در یونجه زار ها می چریدند و
خوب شیر می دادند .
صندوق مادر بزرگ هم انبان قند وشکر و عسل و پول بود ، شب ها کلید صندوق را از گردن مادربزرگ باز می کردم و به صندوق دستبرد می زدم و پول تو جیبی
و قند و شکر به دست می آمد .
در اصل می دانستم موجودی های صندوق و انبار های پُر محصولات مال
پدرم بود و من نیز وارث او بودم !
روزگار بدین منوال نگذشت ، مادر بزرگ
سکته کرد و به گیاهی تبدیل شد ، زمین ها ، محصول کافی ندادند و یا محصول
به دست من نرسید !
و هله کم کم و یکی یکی فروخته شدند و
یا کاشت و برداشت تعطیل شد و یا محصول کم شد ، انبار هنوز گندم و جو
و محصول داشت ولی دیگر صندوق مادربزرگ فقط قند و عسل داشت و از پول خبری نبود !
🔹من باید برای داشتن آن تلاش می کردم ، تلاش که چه عرض کنم باید اول فکر میکردم که در چه کاری و راهی تلاش کنم !
در محله چیمن کهریز حاجی علی نامی
دکان داشت و کنارش خانه اش بود و کنارآن ،کارگاه زردآلو خشک کنی داشت ، رفتم داخل ، برای پر کردن یک تخته ، یک ریال پول می دادند ، کار آسانی بود ، من یک روز می توانستم هزار تخته پُر کنم ، کاری نداشت ، زردآلو را بر میداری ، هسته اش جدا می کنی و خودش را روی تخته پهن می کنی وقتی تخته پر شد ، می دهی به سرکارگر و یک پته می گیری ، یعنی یک ریال !
یک تخته پر کردم ، انگشتانم بی حس شده بودند ، تحویل سرکارگر دادم و یک
پته گرفتم ، دیگر انگشتانم اجازه کار
نمی داد و خواستم بیرون بیایم ، زن های
کارگر دو دسته شده بودند ، عده ای پوز خند می زدند ، آقا می خواست هزار تخته پر کند ! و عده ای دیگر آشکارا لب هایشان می لرزید !
حتی یکی نجوا کرد ، خدا عزیز را رحمت
کند ! بینوا درد مند کوچولو !
🔹از کارگاه بیرون آمدم ، پته را به حاج علی دادم ، حاج علی هر چه دخل و کشو میز دکان را گشت ، نتوانست یک ، یکریالی پیدا کند و از قفسه یک کبریت برداشت و روی ترازو انداخت ، در عوض یک ریالی و این اولین درآمد کار من بود !
روز های پنج شنبه برای پدرم با صوت و
اواز قرآن می خواندم ، دل ام خنک می شد ، احساس راحتی میکردم ، تنها در خانه دو طبقه مان و گریه امان نمی داد !
گریه کن عزادار کوچک ! گریه کن
برای پدرت گریه کن که کامیون اجازه
نداده بود ، حتی چشم هایش را ببندد !
گریه کن ، برای مادر بزرگ که فقط نگاه میکند و به حرکتی قادر نیست !
گریه کن ! برای دخترانی که آدم فروشان
قرن بیستم ، در تهران مخوف به زور
به شهر نو می بردند !
این کتاب را معلم مان ( آقای علیاری) در کلاس می خواند و شب ها هم بهانه سوگواری !
یک روز خدیجه باجی به پیش من آمد ،
گفت :
عیسی ، می شنوم ، تو می توانی قرآن بخوانی ؟
-- خدیجه باجی ، من یک سال و اندی
پیش میرزا محمد ، قرآن یاد گرفتم !
-- برای پدر منهم قرآن می خوانی ؟
-- البته که می خوانم !
آن شب خدیجه باجی هنگام رفتن یک
اسکناس دو تومانی برایم داد و گفت :
اگر هر پنج شنبه برای پدر من هم قران
بخوانی ، برای هر بار ، دو تومان می دهم !
بعد مشتریان دیگری پیدا شدند ، لالا باجی ، مئلک خانم ، حمایل بی بی ،
و دومین ممر درآمد من رقم خورد !
تا اینکه آن روز شوم فرا رسید و لالا باجی اسرار مادر بزرگ و پدرم را فاش
کرد و شب همان روز من از ده فرار کردم !
@ navidazerbaijan
🔴درخواست جمعی از خبرنگاران استان از مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی آذربایجانغربی:
در انتخابات اخیر هیات مدیره خانه مطبوعات نظارت و اعمال قانون کنید
▪️جمعی از روزنامهنگاران استان با امضای طوماری خطاب به مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی آذربایجانغربی، خواستار نظارت دقیقتر و اعمال قانون بر انتخابات پیشروی این تشکل صنفی شدند.
▪️در این طومار آمده است: تعدادی از هیات مدیره فعلی خانه مطبوعات با اقدامات سیستماتیک از قبیل عضوگیری حامیان، لغو عضویت منتقدین و ادامه فعالیت بیش از مهلت مقرر در اساسنامه، درصدد تاثیرگذاری بر نتیجه انتخابات پیشروی این تشکل میباشند.
▪️از آنجائیکه طبق ماده ۲۲ اساسنامه خانه مطبوعات، احراز شرایط و صلاحیت نامزدها و نظارت بر نحوه برگزاری و مراحل انتخابات از وظایف ذاتی و حاکمیتی اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی است، لذا درخواست داریم دستور بررسی موضوع توسط کارشناسان مستقل و بیطرف آن اداره(به غیر از مسئول امور رسانه) را صادر فرمایید.
▪️در بخش دیگری از این طومار آمده است: ماده ۲۸ اساسنامه خانه مطبوعات تصریح کرده اگر بدون هماهنگی با اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان حداکثر تا یک ماه بعد از انقضای ماموریت هیات مدیره، دعوت مجمع برای موضوع بند اول ماده ۳۲ (دعوت به مجمع) صورت نگیرد، مدیر خانه و هیچیک از اعضای هیات مدیره و بازرسی حق نامزدی برای هیچیک از سمتهای فوق برای اولین دوره پیشرو را ندارند و این درحالی است که بیش از شش ماه از انقضای مدت ماموریت و مسئولیت اعضای فعلی هیات مدیره گذشته است.
▪️در بخش دیگری از این طومار آمده است: اگر نظارتهای بیشتر و دقیقتری در مجامع قبلی این تشکل صورت میگرفت امروز دیگر شاهد تکرار این روند ناصواب نبودیم.
@navidazerbaijan
🔴خاطرات و خطرات ( ۲۷۱ )
تمرکز ، بیدادگری کلان ، به پیرامون !
🖌عیسی نظری
🔹در دوره ای در نشریه نوید آذربایجان به صورت پاورقی رمان می نوشتم ، معمولا خوانندگان نوید آن را دنبال می کردند و روز هائی که پاورقی نمی آمد ، به دفتر نشریه زنگ می زدند و علت آن را جویا می شدند .
در امتحانات نهائی در اداره غله در خیابان شاه بختی رضائیه و در امتحان
زبان عربی به دختر محله هفت آسیاب
( یئدی دیرمان محله سی ) تقلب داده
بودم و در شماره پنجاه و اندی قسمت
رمان ، شرح آن ماجرا بود که چرا به وی
تقلب دادم ؟
شرح فیزیکی قسمت های زیبای دختر
مدیر مسئول را ، با اداره خلاصه سانسور
درگیر نموده بود و وقتی ماوقع را گفت
که به یک شرط نشریه را اعدام نمی کنند و آن شرط تعطیل پاورقی رمان بولشویک ها است که دارد به جاهای باریک می کشد ،
باری به هر جهت رمان را قربانی نشریه
کردیم ولی مدتی بعد نشریه نوید نیز
قربانی شد ، قربانی ارشاد مرکز که همواره مرکز قربانگاه پیرامون و پیرامونیان است .
با اعدام نشریه نوید آذربایجان ، آرامش
همه جا را فرا گرفت .
منهم نوشتن را کنار گذاشتم و آسوده منم
که غم ندارم !
🔹چند ماهی گذشت ، تلفنی دعوت شدم ،
این دعوت همچین هم دعوت نیست ،
احضار محترمانه است و الا ساعت فلان
صبح و روز فلان ، معنی دعوت نمی دهد !
هله هله اگر این دعوت از طرف دادستان
انتظامی قضات باشد ، دیگر کار از دادیار
و فلان گذشته است .
باری سر ساعت به اتاق جناب دادستان
در کاخ دادگستری رفتم .
شاید در عمرم چنین آدم خندان و گشاده
روئی در کل قوه قضائیه ندیده بودم ،
فقط دکتر بهشتی گشاده رو بود ، ولی
چنین خندان نبود .
امر به نشستن کرد و گفت :
اینها نامه اعمال توست !
خدای من ! من اهل پرونده بودم ، خیلی
پرونده های قطور هم دیده بودم ، ولی
این یکی ماورای اون پرونده های قطور
بود !
هنوز متعجب بودم که جناب دادستان گفت :
هر شماره ای از نوید که نشر می شود ،
ده ها برگ کپی آن نیز که زیر آنها خط
قرمز و....کشیده اند ، سر می رسد ،
همه اش هم از اورمیه و تبریز است ، اورمیه ارشاد ، استانداری و دادگستری ،
تبریز هم چیه این جمعیت ، آذریها !
چند روز قبل رئیس تان آمده بود که
اجازه بدهید ، دادگاه روحانیت به
اتهامات نظری رسیدگی کند ، رئیس
دادگاه انتظامی قضات جناب صدیقی
اجازه نداد !
گفتم : جناب خلفی شما چی ؟
اجازه می دادید ؟
گفت : پسر با وجود رئیس دادگاه من
چکاره بودم ؟
و خندید واضافه کرد :
این سامان برای یک لحظه دیدن یک
دختر ، کل زحمات چندین ساله خودش
را به باد می داد ؟
و با همان لحن خنده اضافه کرد ، تنها این
شماره نوید را به خانه نبردم ، پسر بد
آموزی دارد !
گفتم : دیگر نمی نویسم !
بلافاصله گفت :
برای چی ؟ این قلم حیف نیست ؟
گفتم :
حاج آقا از من می پرسی ؟ این ها که زیر
نوشته های من خط قرمز می کشند و
به شما ارسال می کنند ، بپرسید !
و اضافه کردم :
اگر شماها نباشید ، اینها ( مسئولین محلی ) مرا
زنده زنده می خورند ! چون اعمال انها را
نقد می کنم !
قاه قاه خندید وبا همان لحن خندان
گفت :
برای همین به مرکز و تمرکز ، حمله می کنی ؟
با لحن جدی گفتم :
بله به مرکز حمله می کنم چون بیعار ها و
بی سواد ها و حتی نفهم ها را ، همین
مرکز به ما تحمیل کرده است !
🔹در مرکز من به شما می گویم ، اینها نوشته های من است ، من ، سامان هستم ، و شما انها را می خوانید و می گوئید ، حیف است ننویسی ولی در
محل بدون اینکه انها را بخواند ، حکم
مجازات می دهد .
با همان لحن تاسف و به آرامی ادامه دادم :
تمامی این نکبت های روزگار را در محل ،
مرکزیت به ما تحمیل کرده است !
@navidazerbaijan
🔴قرنی به درازای یک روز
🖌عیسی نظری
جهان به مجلسِ مستانِ بی خرد ماند
که در شکنجه بُوَد هر کسی که هشیار
است .
(صائب تبریزی )
▪️طلوع خورشید نشانگر یک روز است ، به نوک قلّه قالا داغی می افتد ، روز آغاز می شود . زمین و زمان زاری و شیون است .
اگر خودت را به نوک قلّه برسانی ، آنچه بر جهان می گذرد می بینی .
اقویا ستم می کنند بی آنکه بدانند ، ضعفا
ستم می پذیرند ، بدون اینکه ببینند .
بچه ها از بوستان عمو لال مجید خربزه و
هندوانه می دزدند بی آنکه فکر کنند ، میرزا کودکان را به فلقّه می بندد ، بی انکه بداند ، پایه های ستمی بیکران را
بنیان می نهد ، در پاسگاه در کلانتری
مامورین بدان شکل خواهند زد ، در آگاهی بدان گونه به پلکان خواهند بست
در دادگستری همان شکل به لوله های
شوفاژ می بندند !
جهان سنتی پایه های خود را بر ندانستن و تجربه استوار می کند .
افتاب بالا آمده است ، پدر ها ، مادر ها ،
بزرگان ، اقویا ، ضعفا می میرند .
بچه ها هم سان بالا امدن آفتاب بزرگ می شوند و جای انها را می گیرند .
▪️زمان همراه آفتاب به پیش می رود ، جهان همچنان چون مجلس مستان بی خرد ، ستم می کند .
گرچه همه چیز را زمان، مدرن کرده است!
اما ابزار مدرن شده است ، افکار همچنان
بر محور سنت می چرخد .
دیگر کسی خر سواری نمی کند ، حتی
دیگر شتر در قاپلیق هم پیدا نمی شود ،
نمی دانم راست یا دروغ دکتر احمد گفته
که شیر و یا شاش شتر درمان یک چیز هائی است ، زیاد توجه نکردم ! آخر در زمانه پست مدرن هنوز به شیر و یا شاش
شتر چسبیدن که خود شتر جن و ما بسم الله شده ایم ، چه معنی دارد ؟
داستان همان جهان و مست های بی خرد وافتاده به جوی آب خیابان شاهپور که
در جوی هم نه آبی مانده است و نه گل
و لای جوی !
معلم در جهان سنت آموزش الفبا می دهد ، غافل که نان با نون و الف و نون
نوشته می شود و در تنور پخته می شود .
بچه ها در سایه پدرانشان بزرگ می شوند ، اگر پدری نباشد ، در سایه مادران واگر او هم نباشد ، بلاخره یکی سایه دار
پیدا می شود و اگر پیدا نشود !
کودک باید خودش سایه خودش را پیدا
کند و زیر سایه خود قد بکشد !
▪️خیلی سخت و نایاب است برای همین
ماها همواره زیر پای یک بزرگ ، یک
لیدر یک الگو یک پدربزرگ ، یک مادر بزرگ ، یکی که بزرگ است یکی که سنتی
است یکی که زورش بیشتر است اگر هم
زورش بیشتر نباشد یکی که نشان می دهد ، زور بیشتری دارد !
میل دیگری که از تو بزرگتر است ، چه
نام دارد ، مهم نیست می خواهد روشنفکر باشد یا تاریک فکر ، می خواهد
با سواد باشد و یا بی سواد ، خیلی بی سواد باشد ، می تواند چند باسواد استخدام کند !
اگر خیلی تاریک فکر چند تا روشنفکر
در اختیار می گیرد تا اهداف تاریک او را
رله کنند !
وقتی هرچه بیشتر بکشی و ستم کنی ،
بیشتر پاداش می گیری ، چه فرقی
می کند که میل کدام بزرگ و بزرگوار
یدک می کشی ؟
▪️جهان همانند مجلس مستان بی خرد
و شکنجه گر هر کی هوشیار است و خودش !
در این جهان مست و لایعقل وقتی
هشیاری خود خیانتی به بزرگان است ،
شکنجه خود آلت دفاع و عدالت می شود .
شکنجه فقط زدن نیست ، شکنجه تحمیل
میل دیگری در انسان مستقل و آزادیخواه
است .
ذوب کردن روح و روان انسان خدا در
میل بزرگی که جز توهم و گذشته گرائی و مرده پرستی ، هنر دیگری ندارد !
مهم نیست در چه مکانی است ( تهران یا استانبول یا لندن یا واشنگتن ) و در چه زمانی ، هر چه دورتر ،
قدیمی تر ، افتضاح تر !
مجلس مستان بی خرد به زمان و مکان
بسته نیست ، به فهم زمان و مکان بستگی دارد و بدین جهت شکنجه می شود .
بر خلاف گفته چنگیز آیتماتوف ، روزی
به درازی یک قرن نیست !
در جهان بی خرد ، قرنی به درازای یک
روز است !
@navidazerbaijan
🔴باز تولید خفقان در جنبش آذربایجان !
🖌عیسی نظری
▪️خفقان و استبداد صد ها ساله ، دقیقا در جنبش های نوین اجتماعی در یکصد سال گذشته همواره باز تولید شده اند تا گامی به جلو نباشند .
از انقلاب های بزرگ در اروپا و آفریقا و
آسیا و آمریکا تا جنبش های محلی و کوچه پس کوچه های شرق و غرب ، همواره اگر گامی به جلو بوده بلافاصله
دو گام به عقب سرنوشت شوم و یا قَدَرِ
مختوم آنها بوده است .
طبیعتا جنبش هویت طلبی نوین و به روز ما ( آذربایجان ) هم از آن سرنوشت
به کنار نیست !
من بیش از بیست سال قبل به عنوان
سردبیر هفته نامه نوید آذربایجان به
خانه های فرهنگی هموطنان و همشهری ها در نقاط مختلف مراجعه کرده و در
حداقل ده مقاله یک صفحه ای شرح وقایع و مباحث همشهریان را توضیح
و از هموطنان به عنوان خارج نشین نام
بردم و حتی در یک مقاله تیتر اول ان
جنبش هویت طلبی تابع خارج نشینان
نیست ، بود .
در آن موقع نیز رهبری طلبی را درد بزرگ
خارج نشینان نامیدم !
▪️الان پس از بیست سال هم ، همان نظر را دارم .
از خیل انسان ها حتی یک نفر به من
نگفت که گویا انها را خارج نشین نامیده ام و یا رفته ام تا وحدت نداشته انها را
بر هم بزنم !
یک نفر به من بگوید ، واقعی تر و حقیقی تر از نامیدن بزرگواران با عنوان خارج نشین ، چه جایگزینی دیگر و بهتری وجود دارد ؟
من تعهد می دهم بزرگواران هر چه به جای ، خارج نشین تعیین کنند ، همان را
به کار ببرم .
یک روزنامه نگار در و برای روز پنج شهریور چه چیزی باید می نوشت که
آقایان را خوش می آمد ؟
باید می نوشتم که کرور کرور انسان در
خیابان ها مثل سیل راه افتاد ، لابد
خوشتان می آمد ؟ خوب داخل نشینان
که ناظر بودند ، نمی پرسیدند یا مسیح
ما سیلی ندیدیم ، حتی یک نفر ندیدیم !
این دروغ و فریب چرا باید خوش آیند
شما باشد ؟
چرا از گفتن یک واقعیت درب و داغون
می شویم که حاضریم ، همراه و هم دل و
هم زبان خود را زیر بدترین حمله ها و اراجیف و اتهامات قرار بدیم که کم ترین مجازات ان طرد از میان هموطنان داخل نشین است !
چرا شماها غیر قابل نقد هستید ؟
چرا من روزنامه نگار از اعمال بزرگان و
استانداران و مدیران دارای قدرت و دولت ، می توانم نقد کنم ، ولی از نقد ،
نقد که چه عرض کنم از بیان واقعیت در
مورد شما باید خود داری کنم ؟
غیر از این است که استبداد تاریخی و
بخصوص صد ساله ما در قاموس شما
رخنه کرده است .
غیر از این است که من نه به شاه و نه به
رهبران نمی توانم ، نقدی کنم ؟
به رهبران تعیین شده نتوانیم حرفی بزنیم !
خوب رهبران خود خوانده چی ؟
رهبران بدون انتخابات حتی صوری و الکی چی ؟
کسانی که نقد به کنار ، از بیان واقعیت
می ترسند و جبهه می گیرند ، چرا و چگونه وارد این تونل وحشت شده اند ؟
زندگی در جهان سوم خود یک جهنم است ، حالا مدنیت و سیاست را هم
اضافه کن ، ببین چه ما حصلی دارد ؟
▪️عمری گفتیم که ما رادیو و تلویزیون نداریم ، حالا به نام آذربایجان در دیار
به اصطلاح آزادی و دمکراسی ، تلویزیون
بوجود آمده تا سریال های کهنه و تکراری
تورکیه و آذربایجان را رله نماید ؟
خوب مردم اگر قرار است برنامه های
انها را ببینند ، در ده ها کانال کشور
آذربایجان و صد ها کانال کشور ترکیه برنامه های تر و تازه انها را
می بینند لازم نبود شما برنامه های کهنه و تکراری انها را رله کنید !
کسی هم یک کلمه بنویسد و یا بگوید ،
مامور است و می خواهد مبارزه مبارزان
و مجاهدان را مخدوش کند ، می خواهد
ما را دو تکه کند !
برادر ما تکه نکرده شما خودتان ده ها تیکه هستید ، هر کس یک و یا دو نفری یک حزب ساخته ، خودش به لیدری حزب دو نفره رضایت نمی دهد و می خواهد ،
رهبر کل جنبش و در نهایت رئیس جمهور
شود .
سه ویا چهار نفر هم باشند که دیگر نورعلی نور است ، یک نفر حرف بزند
باید در تائید باشد و الا مامور است و
می خواهد وحدت عالم تورک را بهم بزند !
( هر خانواده چهار نفره عالم تورک است ، اگر بگی بالای چشم تو ابروست
عالم تورک را تکه تکه کردی )
در هر شهر دیار غرب و شرق ،شما ده نفر را جمع کنید که یک خواسته دارید و از ده نفر لااقل هشت نفر ادعای رهبری ندارند ،
من غلاف می کنم و تا آخر عمر که زیاد
هم نمانده دیگر حرف نمی زنم !
@navidazerbaijan
🔴 زین پیش دلاوراکسی چون تو
شگفت حیثیت مرگ را ، به بازی نگرفت !
( سید حسن حسینی )
غزه همان دیگری غیر امریکائی است !
🖌 عیسی نظری
🔸حکایت غزه هم عجب حکایتی شد ، آبروی تمامی جهان را بر باد داد ، حیثیت
طرفداران خود را هم ریخت و هم دشمنان خود را بی آبرو کرد !
غزه به تنهائی ثابت کرد ، کشوری که زمین را اشغال کرده ، اسرائیل نیست ،
این دروغ محض است آنچه نام اش را
اسرائیل می نامید ، همان آمریکا - انگلیس - فرانسه هست ، دشمنان کل
بشر ، همان امپریالیسم تاریخی ، همان
کمپرادور مسخ شده در زیر ماسک یهود !
غزه یکبار دیگر ثابت کرد ، تنها انها که روی یک زمین مشخص زندگی می کنند ،
می توانند همه چیز را معنی کنند ، مبارزه
را ، مردن و برای زمین زیر پای خود ، شرف و حیثیت دادن را !
الباقی یا تفی است و یا گلوله ای که تنها
پیکر غزه پذیرای آن است ، فقط !
خارجی و خارج نشین اینجا معنی می یابد !
🔸سازمان های بین المللی ، کمک های خارجی دوست و دشمن اینجا معنی می شود !
غزه خود را ، موجودیت خود را اثبات
کرد ، حد مقاومت جمعی را به اثبات رساند .
از این پس از خاکستر خود بر پا می خیزد ، یا نه !
بسته به قَدَرِ او و بی شرفی به اصطلاح
جهان اول است
آمریکا - انگلیس - فرانسه و سایر اقمار
دست آموزشان !
سرنوشت غزه ، سرنوشت آن دیگری است .
🔸جهانی که احزاب اولشان دست راستی های انهاست ، فاشیست ها و آدمکشان !
سرنوشت غزه ، ان دیگری غیر فاشیست و غیر آمریکائی است .
سرنوشت غزه ، ربطی به دین و ادیان و
فرهنگ های متفاوت ندارد !
سیاست فاشیسم هیتلری مسلط به
جهان اول است .
جهان دست راستی و ضد چپ ، جهان
امریکائی و انگلیسی !
زین پیش دلاورا کسی چون تو شگفت
حیثیت مرگ را ، به بازی نگرفت !
@navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت 7 و پایانی
🖌عیسی نظری
🔹-- ببین عاقل باش ، همان بهتر که نداری
-- خیال کردی بچه
ایدا دست های خود را طوری بالا اورد که مامورین دیدند ، لحظه ای به اطراف خیره شد و دستش را به کمرش برد .
این دست کمی از سیانور نداشت ، سگ ها اموزش دیده بودند ، اگر دست به کمر ببرد باید رگبار کنید و از دهها نقطه رگبار
شروع شد .
در کوچه سوت و کور بود ، شاید هیچکس این واقعه را به یاد نمی اورد
ولی جای جای دیوارها نشان ان رگبار بود
به طرف خانه ایدا برگشتم ، مادر از پشت پنجره مرا نگاه میکرد ، دیدی پسرم
خانه روبرویی ، این چنین رگبارها دخترم را گرفتند و به فکر فرو رفت !
🔸درباره رمان بلشویک ها هم عاشق
می شوند .
قبلا اسم رمان سه زن بود و رمان حول
محور سامان و سه زنی بود که در سرنوشت سامان موثر بودند .
بعد متوجه شدم اقای مسعود بهنود کتابی با عنوان سه زن نوشته و اسم کتاب را عوض کرده و این اسم را انتخاب کردم.
🔸رمان در پنجاه و اند شماره نوید آذربایجان به صورت نوشتاری نشر و چاپ شد .
در قسمتی که سامان به دختر یئدی دیرمان محله سی در امتحانات نهائی در
سالن انبار غله شاه بختی خیاوانی
تقلب می داد و تعریف و تمجید سامان
برای علت اینکار و شرح زیبائی های
فیزیکی دختر ، به مذاق افرادی که از
چند تار مو تحریک می شوند ، خوش
نیامد و چاپ اثر متوقف شد .
من به تهران احضار شدم که روزی خاطره
ان را می نویسم
🔸زمانی هم که سوء تفاهم
رمان بر طرف شد ، خود نشریه نوید توقیف شد و من نیز با خودم عهد بستم
که در نشریه دیگری چاپ و نشر نشود .
دوستان اصرار می کنند که به صورت
کتاب چاپ شود چون این رمان به شکل
واقعی و زندگی شده ، جامعه ای که مرتکب انقلاب اسلامی سال ۵۷ شد ،
به وضوح تمام نشان می دهد
چند سال پس از تولد سامان در روستای
یکان علیا شروع و با فرار وی به رضائیه
ادامه و با شروع تحصیل در دانشکده
حقوق تا سال ۱۳۵۷ ( انقلاب اسلامی ۵۷)
پایان می یابد .
@navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت 5
🖌عیسی نظری
🔹سامان ، ساعت دوازده شب از خانه ایدا بیرون امد ، هرگز چنین خانواده منضبط و سرشار از عشق و امید ندیده بود ، ان چنان ان شور در وی اثر کرده بود که پیاده راهی کوی دانشگاه شد ، از میدان فوزیه گذشت در طول خیابان شاهرضا با هر سنگی که زیر پایش بود ، بازی میکرد ، هر سگی را که می دید به سویش میرفت ، ان را بغل میکرد ، سگها هم بوی عشق را می فهمیدند ، از سامان فرار نمی کردند .
ساعت سه شب شده بود ، وقتی به کوی موقت پشت دانشکده دامپزشکی خیابان
ایزنهاور رسید ، درب کوی بسته بود ، اما نگهبان در را باز کرد و پرسید :
-- سامان ! پسر تو کجا بودی ، از دیشب
ساعت سه رفتی و الان ساعت سه و نیم
بر میگردی !
-- قنبر اقا ، کوه رفته بودم
-- سامان ببخشید ، همه کوه می روند ، فضولی نباشه ها ,من اینجوری کوه رفتن
ندیده بودم
-- خوب حالا دیدی
-- فضولی نباشه
سامان با صدای بلند گفت :
ببین قنبر ,فضولی نیست ,من عاشق شدم
-- خوب پدر امرزیده ! بگو راحتم کن ، کشتی مرا ، میدونی که دوستت دارم
پسر به خاطر بیدار موندم ، من برای
بچه ام تا سه شب بیدار نمی مونم ، نگرانت بودم !
🔹سامان به اتاق خود رفت ,از هم اتاقی ها هیچکس نبود ، در ورودی دستشویی ، آینه تمام قدی بود ، همانند فیلم های
هندی بر سرش اوار شد .
هی پسر ,قول و قرارت چی شد ؟
تو عوض شدی یا دختران تهران؟
اوف اوف بچه عاشق شده !
تو فکر می کنی ،مادرت تو را بزرگ کرده ، فرستاده دانشگاه که تهران اتراق کنی ؟ بابا تو دیگه چه هستی؟
مادرت به کنار ، توکسی هستی که بتوانی
با دختری ازدواج کنی که با یک پسر تا قله آتشکوه برود و برگردد ؟
ببین بچه ، پررویی هم حدی داره ، تو می تونی با کسی ازدواج کنی که سازمان داشته باشد ، هر لحظه سازمان اراده کند
اوهو ، اقا جان ! زنت را لازم داریم
پست کن بیاد !
سامان گیج شده بود ،همیشه خدا ، اینجوری می شد ،تا یک منظره با شکوه
برای خودش اماده میکرد ،اخرش خراب
میشد ،یا بابای ندیده اش ،از دیوار می زد بیرون و یا مادرش سر می رسید ،
و خودش هم به تنهایی یک بلای کامل برای خودش بود
🔹بعضی وقت ها می ماند ، خودش را نمی شناخت ، چطور می توانست اینگونه
پیش برود که آیدا نه تنها سرامد دختر های دانشکده ادبیات ، که سرامد دختر های دانشگاه تهران با او تا سرقله اتشکوه
بیاید ، اورا با پدر و مادرش اشنا کند و عاشق او باشد ، اما همیشه خدا اخر کار را خراب کند ؟
از دستشویی رفتن منصرف شد ، روی تخت دمر افتاد و چیزی نفهمید ، خواب
همه افکارش را از بین برد .
ان روز دیر به دانشکده رفت ، وقتی رسید ، یکی از دختران چپی و کوهنورد
خانم صفوی دنبالش بود ، وقتی سامان را دید به طرفش امد و سلام کرد و با تردید گفت: از صبح دنبالت هستم ، ببین سامان ، من خودم سال اول هستم و مثل سایر سال اولی ها در رای گیری به تو رای دادم
🔹سال اولی ها هم حق دارند در مسائل
دخالت کنند اما مسائلی مطرح شده
من حامل چند پیشنهاد گروه کوهنوردی
برای تو هستم ، هرکدام را پذیرفتی به گروه اطلاع می دهم
۱-- این هفته به کوه نمی ایی
۲-- اگر بیایی ، جلودار نیستی
۳-- کلا برنامه این هفته کنسل می شود و از هفته های بعد مثل روال سابق ادامه می یابد
چهارمی را برایت نمی گویم
سامان زهر خندی زد و گفت :
نه بابا ، چیزی نیست ، اونهم بگو
لیدر های ما عین شاه هستند ، هرکس
نمی خواهد اطاعت کند ، گورش را از مملکت بیرون ببرد
-- سامان این حرف تو ، بی انصافی است
قبول اشتباهاتی است اما نه بدین حد
سامان نیشخندی زد و گفت :
خانم من اگر قرار است حرف زور را قبول کنم می روم و حرف شاه را روی سرم می گذارم ، نه اینکه با فرامین نعمت نفتی و محمد امینی و محمد حقیقی ، کلنجار بروم به روی خانم صفوی زل زد و گفت : پس حالا اصل مطلب را بگو
-- اصل مطلب این است که می گویند ، تو نماز می خوانی و اگر جلودار شوی ،
سال اولی ها تحت تاثیر تو پشت سرت
نماز می خوانند ، مثل برنامه گذشته ، برنامه سرکچال !
سامان خندید و تازه یادش افتاد که دیروز وقتی با آیدا بود و حتا خانه انها
نماز نخوانده بود ، حتا صبح هم نماز نخوانده بود ، در کوی دانشگاه ، چیزی که
برای اولین بار اتفاق افتاده بود .
سامان نفس راحتی کشید ، وبه خانم صفوی گفت :
به لیدر ها بگو از این پس دانشکده دو تا گروه کوهنوردی دارد ، موجودیت گروه
کوهنوردی دانشکده حقوق دانشگاه تهران را اعلام می کنم
🔹کانون دانشجویان مسلمان دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران
در وضعیت ناهنجاری قرار داشت ،
لیدر ها بر اثر اعلامیه ای باز داشت شده بودند ، شیخ الاسلامی -- جلال رفیع --
هنربخش -- ناصر پویا و محمد دزیانی
در زندان بودند ، تنها موجودی ملایی بود
( توانا ) درب کتابخانه اسلامی و تمامی
امکانات کانون را به روی سامان گشود .
ادامه دارد
@ navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت ۳
🖌عیسی نظری
🔹شاید همین عمل ، تمام غم و عصبیت را در سامان از بین برد ، همواره از گذشته
بیزار بود ، اما ان گذشته هم او را رها نمی کرد ، در درس ، در کلاس ، در حرف زدنش با مادر ، مادرش از او می خواست
هر غلطی که دوست دارد بکند ، فقط در ان کار غلط غرق نشود ، پدر او غرق شده بود .
سامان تازه متوجه می شد ، چقدر افتضاح کرده است ، ایدا برای او خود را
به کوه زده و سامان مثل یک گاو ، گذشته را نشخوار می کند ، شاید هم دست های آیدا سحر امیز بود ، با برخورد
دست وی برای پاک کردن اشک هایش ،
بخشی از یخ وجود او اب شد .
🔹وقتی در روستای افجه از اتوبوس پیاده شدند ، آیدا از نانوایی افجه نان خرید و به سامان گفت : سعی می کنیم وسائل مورد نیاز و مصرف را حدالامکان از محلی ها بخریم ، این باعث می شود ، از وجود ما در کنار خودشان ، ناراحت نشوند .
سامان احساس کرد ، آیدا عاشق شده است ، او با خود زمزمه کرد
-- آیدا عاشق خلق شده است ، همه انها
یک جور عاشق می شوند ، در یک روز
بهاری در یک میدان نابرابر ، سیانوری را در زیر دندان خرد می کنند و یا دست ها را به شکل مشخصی به کمر می برند ،
و رگبار اغاز می شود ، اما اینهم یک غرق
شدن دیگر ، مثل غرق شدن پدرم !
آیدا با کنجکاوی به طرف سامان برگشت
--- با من بودی؟
-- نه با خودم بودم ، هوا ابری شده ، نکنه
باران بیاید
-- خوب بیاید
-- خیس می شیم
-- نترس ، من در کوله ام همه چیز دارم
وقتی به محلی با درختان قلمه رسیدند
آیدا کوله را زمین گذاشت و به ارامی گفت : اینجا تنها محل خوب برای صبحانه است ، ملک خصوصی کسی نیست ، اب و زمین صاف دارد ، همینجا
صبحانه می خورید .
🔹غیر از انها دو نفر پیر مرد در انجا بودند ، سعی می کردند ، اتش روشن کنند ، اما نمی توانستند ، باد پاییزی و نم نم باران چوب ها را تر کرده بود ، آیدا به جمع کردن چوب پرداخت و سامان نیز چنین کرد .
سامان حین روشن کردن اتش ، رو به آیدا
کرد و گفت :
--یک مسابقه بدهیم ، کی زود تر اتش روشن می کند
آیدا با تعجب پرسید :
--با کی ؟
-- با اون پیرمردها
آیدا تبسمی کرد ، و جلوی باد سپر گرفت
اتش شعله ور شد ، دود اتش و یا گرمی ان که بر صورت ایندو افتاد ، تمامی وجود سامان را در نوردید ، یخ هایش اب شد ، دیگر ان سامان چند ساعت پیش
نبود .
هرچه بادا باد ، هله این عشق است ،
عشق به مردم ، عشق به خلق ، عشق به خود ، عشق به آیدا ، عشق به سامان ،
عشق ادم به حوا ، اغاز انسان شدن ادم ،
پیامبران از ادب ان را به صورت گندم خوردن و سیب قاچ زدن ، گفته اند
سامان با خود نجوا کرد :
🔹-- ادم عاشق شد ، عاشق حوا و هر دو
تبعید شدند ، تبعیدی های درگاه احدیت ،
و چه بهتر ، انجا می ماندند ، حوصله شان سر می رفت ، مشتی برده که فقط
اطاعت بلد بودند .
آیدا خندید و گفت :
-- باز که پرواز کردی ، تو مرا رها می کنی و می روی بگو ببینم کجا می روی
سامان گفت :
-- اینحا بودم ، فکر جایزه بودم ، هنوز
اونها نتوانستند اتش روشن کنند .
سامان اتشی بر داشت و به سوی ان ها رفت ، اتش انها نیز زبانه کشید
سامان احساس کرد ، حین تشکر از انها ،
ایندو چریک جوان را به دیده تحسین
نگریستند و ان را به آیدا گفت .
آیدا ناراحت شد ، وبا ناراحتی جواب داد :
-- سامان این تصورات توست .
برای سامان ، ناراحتی آیدا ، قابل هضم نبود .
با شک و تردید گفت :
-- خوب ، فکر کردم ، ما را تحسین می کنند ، چی می گفتم ؟ می گفتم فکر کردند ، با دو تا عاشق روبرو شده اند ؟
آیدا این بار عصبی تر شد و لی ارام گفت :
-- خوب این منطقی تره ! وقتی دو نفر
ادم با دونفر در کوه روبرو می شوند ، فکر می کنند با دو تا عاشق کله پوک
روبرو شده اند ، نه اونی که تو می گویی .
🔹سامان همواره سر بزنگاه ها ، درمانده ای بیش نبود ، تمامی ان گفتگو ها ، تمامی ان وقت تلف کردن ها ، همواره به سوی ابتذال می رفت ، برای تعالی ان ، کاری از وی ساخته نبود به ارامی و با ندامت اشکار گفت :
-- ببین آیدا ، من همیشه بک جای کار را ، خراب می کنم ، از زمان تولد ، بلای خودم شده ام ، چند ماهه بودم ، مثل خروس بی محل اواز خوانده ام و سر پدرم را قورت داده ام ، عاشق هستم نمی توانم ، عشق بورزم همواره از دختر ها ترسیده ام ، مبارز هستم ، نمی توانم مبارزه کنم ، اگر این بار مرا ببخشی ، اخرین بخشش تو خواهد بود ، دیگه حرف نمی زنم به جقه اعلی حضرت
قسم می خورم !
ادامه دارد
@navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت 1
🖌عیسی نظری
🔸سامان از دانشگاه ممنون بود ، اگر نمره کم در زبان انگلیسی ، باعث می شد که او را در دانشگاه تهران نپذیرند ، برای خلبانی ثبت نام کرده بود ، وقتی فهمید
که در دانشگاه تهران قبول شده است ،
سر از پا نمی شناخت ، اما دانشگاه برایش تکلیف کرده بود که در مرکز زبان های خارجی باید چند واحد زبان انگلیسی بگذراند ، کلاس ها در دانشکده
ادبیات دانشگاه تهران برگژار می شد .
وقتی وارد کلاس شد ، خندید ، خدای من تز ش درست در امده بود ، سامان فکر میکرد که دخترهای تنبل ، خوشگل هستند و یا خوشگل ها تنبل هستند
حالا کلاس پنجاه نفره همه شان تنبل بودند و یا هم خوشگل بودند .
🔸دوماه در انجا در کلاس بود و باقیمانده وقتش تا شب در تریای دانشکده ادبیات با تنبل ها حرف می زد ، بحث و خنده و حتا شلیک خنده فضای تریای دانشکده را پر میکرد ، از ان محصل خجول و سربراه شهرستان رضائیه ، نشانه ای ، نمانده بود ، وبال و سنگینی سنت و شرم و خجالت خاص شهرستانی ها از بین می رفت ، لحظه به لحظه نشاط و خوش آیندی ، وجود سامان را بیشتر و بیشتر گرم میکرد ، دیگر می توانست با دخترا تنبل بیشتر وقت بگذراند ، با انها شوخی کند و فضای ان جمع را گرم نماید .اما متوجه بود که عده ای از دانشجویان ناراحت هستند ، علت ان را نمی دانست ،
حتا یک روز متوجه شد ، که دختری جمع شدن چند نفر را در هجوم به طرف انها گرفت ، البته احساس کرد ، شاید هم اشتباه میکرد .
🔸دو ماه گذشت به نظرم اوایل مهر بود ، سامان از تریا بیرون امد ، سالن شلوغتر از روزهای پیش بود ، در یک لحظه چند نفر صدای هیس از خود دراوردند ، ان دختر هم در میان انها بود ، و بلافاصله صدای هیس به شعار تبدیل شد ،
اتحاد -- مبارزه -- پیروزی دهها نفر ان شعار را تکرار می کردند ، صدای هیس و بعد شعار داده شده همانند یک موسیقی
بر دل سامان نشست و در یک لحظه سامان نیز ان شعار را تکرار کرد ، سامان
احساس میکرد ، انچه را می جست یافته
بود ، شعری زنده و شعوری از ان گذشته ،
وجودش را اکنده میکرد ، به انتقام تمام کتک های معلمین دبستان ، به انتقام تمام
ان لحظه هایی که با بچه ها بازی نکرده بود که مبادا خطا کند و اموزش و پرورش بیشعور و نفهم جریمه های شیشه های شکسته را از او بگیرد .
در خروج از دانشکده ، سامان با لگد به شیشه های درب ورودی دانشکده کوبید ، شیشه ها مثل بمب ترکیدند و شعارها
شدت گرفت .
تا گارد دانشگاه به خود بیاید و وارد دانشگاه شود ، دانشجویان از درب اصلی
دانشگاه به خیابان شاهرضا رسیدند ،
🔸 در چهار راه پهلوی به طرف شاهد پیچیدند ، درست در چهار راه شاه و خیابان پهلوی ، هجوم پلیس از چند طرف اغاز شد . سامان وارد مغازه ای شد،
یک کادو فروشی بود ، برای مادرش بلوزی
خرید و تمام پول هایش را روی پیشخوان ریخت ، فروشنده انها را بر داشت و شمرد ، اخمهایش تو هم رفت ، انگاری پول کافی نبوده است ولی چیزی
نگفت وقتی ان را کادو می گرفت ، گفت : ان کتاب هایت را هم بده ، وقتی انهارا گرفت در لای بلوز گذاشت و انها را هم کادو کرد و وقتی انها را به سامان میداد گفت : خیابان شلوغ است تو هم
عرق کردی ، بیا از در کوچه برو
سامان وارد کوچه شد ، کمی که رفت در یک کوچه فرعی همان دختر دانشکده ادبیات را دید ، دوتا مامور برایش مشکوک شده بودند و به طرفش می رفتند ، دختر ادبیات در ته کوچه گیر کرده بود ، درها را نگاه میکرد ولی جرئت
نمیکرد دری را بکوبد و یا زنگ بزند ،
سامان در یک لحظه به طرفش رفت به
نزدیک مامورین که رسید ، داد زد :
عزیز خانه ما اون یکی کوچه است ، بیا از عوض تو برای مادرم کادو خریدم
و کادو را به دختر داد ، دستش را گرفت و از میا ن مامورین بیرون برد ،
🔸مامورین از اینکه به این دو عاشق ، مشکوک شده بودند ، کمی از خود دلخور
بودند و با یک حسرت ان دو را نگاه می کردند ، وقتی به کوچه دیگری رسیدند
دختر ادبیات گفت :
اسم من ایدا است
سامان نیز بلافاصله گفت :
سامان ، من از دانشکده حقوق هستم
-- میدونم ، اما هر روز دانشکده ما را
توی سرتان می گذارید
-- راستی احساس میکردم ، بچه های ادبیات ناراحت هستند فقط علت ان را نمی دانستم
-- خوب علتش این هست که دانشکده ما
مستعد رفتن به سوی ابتذال است !
این می تواند مبارزه را منحرف کند
برای سامان این حرف ها اشنا بود
خواست از ایدا جدا شود ، ولی آیدا گفت : هنوز خیابان ها نا امن است ، روبروی سینما خانه خاله ام است می توانیم انجا برویم
سامان گیج شد ، این همان شگردی بود که مدیر مدرسه گفته بود ، پسر می برندت خانه تیمی و انجا از تو عکس می گیرند یا باید خرابکار بشوی و یا عکس تورا به ساواک می فرستند .
@navidazerbaijan
🔴مرگ کلیات و اعجاز جزئیات !
🖌عیسی نظری
🔹دنیای نوین ما بر خلاف دنیای گذشته ، جهانی معکوس است .
در دنیای گذشته ، عده ای مامور نجات ما بودند ، برخی مامور بودند دنیای ما را بسازند ، عده ای ماموریت داشتند ، برای ما بهشت برین بسازند .
پزشک ها سوگند می خوردند فارغ از
خودی و غیر خودی فقط به درمان فکر
کنند .
قضات به عدالت ، معلم به آموزش ، فارغ
از دارا و ندار و.....
حتی یادتان باشد ، لیدر ها هم برای این دنیا و هم آن دنیا برنامه می چیدند !
خلاصه همه جا کلیات حکمرانی میکرد ،
کسی به جزئیات نمی پرداخت ، اصلا
جزئیات به حساب نمی آمدند !
دون شان یک نفر بود که به جزء بپردازد 🔹در حالیکه کلیات دم دست همه بود !
ناجی مملکت ، میهن پرست ، فداکار ،
جان فدا ، فدائی - مجاهد ، انقلابی ،
از جان گذشته ، ناجی دنیا و مافیها و....
دهقان فداکار وقتی می دید که کوه به ریل های قطار ریزش کرده ، پیراهن خود را آتش می زد تا آسیبی به قطار نرسد .
حتی پتروس گرچه خارجه ای بود ، وقتی
می دید دیواره سد در هلند سوراخ شده ،
انگشت خود را داخل سوراخ میکرد تا سد
نشکند و......
🔹اما جهان معکوس شد ، وارونه شد ، دیگر مرگ کل اعلام شد .
زایش جزء ، مرگ کلیات ( مرگ کلان روایت ها ) آغاز دیگری برای جهان ما است .
از آن روز که کلان روایت ها مردند و یا
آنها را کشتند و چال کردند ! دیگر جزء
موجودیت یافته است .
دیگر لازم نیست کسی برای نجات ما
خود را به کشتن بدهد و یا دیگری را بکشد !
لازم نیست جان خود را فدای دیگری نماید ، اگر لطف کند و محبت و جلوی
مدارس برای سوار کردن بچه دردانه اش
دوبله و یا سوبله و حتی چوبله پارک و توقف نکند ، کاری کرده است کارستان !
دیگر لازم نیست ناجی مملکت و دنیا
برای نجات انها جانفدا نماید،
اگر لطف کند و ته سیگار خود را از اتوموبیل در حال حرکت خود به بیرون
پرت نکند ، خود ناجی خود و دیگری است .
دیگر کسی از دهقان فداکار انتظار ندارد که پیراهن خود را آتش بزند ، اگر علائم
رانندگی را از جای خود نکند ، حشمت و
جاه اش پایدار
حتی پتروس هم لازم نیست که انگشت
خود را در سوراخ سد از بین ببرد ،
فقط هورمون های گاو و گوسفند و سبزیجات را یک ذره کم بکند ، کافی و
وافی است .
🔹دیگر بهشت سازان و بهشت فروشان ،
اگر لطف بکنند ، و روی زمین را جهنم
خدا نسازند ، کفایت می کند !
علی رغم مرگ کلان روایت ها ، اگر بازهم
کسی برای بهشت رفتن ما و یا نجات ما
خود را به کشته شدن و یا کشتن بدهد ،
معلوم می شود در بی خبری خود غوطه
ور است .
یا نمی داند و یا میداند و کلک می زند ،
یا راه چپاول را نمی داند و یا راه را
اشتباه آمده است !
مرگ کلیات یا کلان روایت ها سر آغاز
زایش امر جزئی است ، امر محلی ،
خرده روایت ها ، زیر پای انسان ، داشته های شخصی و فردی ، هیچ کلان زبانی
وجود ندارد ، زبان های هر شخص و کس
حضور دارد .
کلان روایت ها از بین می روند و شهروند ان متولد می شوند !
🔹جهان جزء بهتر است و شهروندان جزءموجودیت پایدار جهان امروز است ،
آنها که می فهمند ، زندگی می کنند و انها
که نمی دانند در جهنمی که خود می آفرینند ، غرق خواهند شد ، یکی با زن ستیزی دیگری با بیگانه ستیزی ، یکی با
نژاد پرستی ، یکی با شوونیسم و یکی با
خود باختگی ، انها که از فهم روزگار نو
درمانده اند ، روزگار نوین برای انها جهنم
است و انها که با روزگار نو متحول می شوند ، شهروند ان نوین سرزمین نو
خواهند بود .
@ navidazerbaijan
🔴تفکرات تمامیت خواهی بنیادگرایانه و نجات دهنده در انقلاب اسلامی ایران
🖌عیسی نظری
🔸در انقلاب ایران دو نوع تفکر حاکم بود ، تفکر بنیادگرایانه که بیشتر خاص روحانیون بود . روحانیون انقلابی یک
اضافه تمامیت خواهی هم داشتند .
از نظر این نوع روحانیت هیچ برگی تکان
نمی خورد مگر اینکه به خدمت برسد و
اذن ورود و یا تحول بگیرد !
تفکر دیگری هم در کنار ان وجود داشت
که همواره ناجی بوده اند .
کسانی که روحانی نبوده اند اما به شکلی
به مبارزه مسلحانه روی اورده و علم مبارزه اموخته و ناجی و نجات دهنده
ملت ها بوده اند .
در کنار هم بودن این دو نوع تفکر و همزیستی انها حالا به هر شکل ممکن
اوامر خاصی به ما تحمیل نمود .
گروه اول ذاتا اسلامی بوده و هر نوع
اقدام جمعی و حتی فردی را از آن استخراج می نمود .
گروه دوم هم ناجی بوده و در کنار گروه اول بودن را هم نعمت و هم تمامیت نجات دهندگی می دانستند .
نعمت بود ، چون گروه دوم ، هیچوقت
قادر نبود بدون گروه اول مردم را در
اختیار خود بگیرد !
🔸این اتحاد برای گروه اول هم نعمت بود ، چون گروه اول مردم را داشت ولی ناجی نبود ، نجات دهنده غرش مسلسل های تپه های قیطریه بود که می توانست ، تمامی کشور را برهاند .
در اول انقلاب ۵۷ تا مدتی این آئین هنوز
جا نیافتاده بود و مدتی طول کشید که
ایندو گروه بهم رسیدند .
اشغال سفارت آمریکا و بسته شدن طومار زندگی جبهه ملی و نهضت آزادی و نکاح اخوت و برادری ایندو گروه با عاقد عالم موسوی خوئینی ها و اضافه شدن چند آخوند روحانی به صف اشغالگران سفارت دور و زمانه وحدت استراتژیک آغاز و تا کنون از نظر شکلی پا بر جا مانده است .
🔸از نظر شکلی گفتم چون تضاد های موجود بین بنیادگرائی که خاص گروه
اول است با عنصر نجات دهندگی که خاص گروه دوم است ، ماهیت امر را خدشه دار می کند .
عنصر نجات دهنده به تحول هر چند آرام
نیاز دارد ولی بنیادگرائی هر گونه تحول را گامی به سوی کفر و خیانت می داند .
تمامیت خواهی نیز ، نورعلی نور قضیه است ، چون هم ناجی و هم بنیاد گرا هر دو نیازمند آن هستند .
درگیری های گوناگون ادارات و اجتماعات
ایندو گروه برای تصاحب آن است . بگذارید یک خاطره ای بگویم تا موضوع روشن بشود .
🔸من رییس دادگاه بودم و با رئیس دادگستری که روحانی بود ، اختلافی پیش آمد و هر دو به تهران احضار شدیم.
در تهران خدا رحمت کند ، مرحوم علیزاده موظف شده بود که ما را آشتی
بدهد .
من راضی نمی شدم و به آقای علیزاده
گفتم که من نمی توانم ریشه را بگذارم و به ریش بپردازم در اصل اختلاف بنیاد گرائی و نجات دهندگی بود که تمامیت
خواهی هم قابل تقسیم نبود و اختلاف
ایجاد می کرد .
تمامیت خواهی خاص انقلابی گری است و مورد نیاز هم بنیادگرایان و هم نجات دهندگان و همیشه خدا منبع اختلاف
ایندو گروه است .
مرحوم علیزاده به من جواب داد :
عیسی جان میدانی که برای مغلوب نشدن تو ، من پیش چند آخوند ریش
گرو گذاشته ام ؟
من برای حفظ تو با ده ها اخوند ساخته ام ، تو نمی توانی برای نجات من از دست انها ، با یک آخوند بسازی ؟
نهایت خواسته اقای محقق داماد این
شده که شما را آشتی بدهم !
این خاطره را کمتر کسی نقل می کند ،
ولی من برای روشن شدن موضوع هر
مطلبی را حتی به ضرر خودم باشد ،
نقل می کنم .
🔸گاها ما فکر می کنیم ، حتما یک طرف
حق است و یک طرف ناحق ، یا یکی
ظالم است و یکی مظلوم ، نه چنین نیست ، یکی بنیادگرا است و یکی ناجی
و هردو نیازمند تمامیت هستند .
اشتباه فلسفی هر دو طرف آویختن به
اعتقادات خود است .
بنیادگرایی و نجات دهندگی هردو نیازمند تحول و تغییر هستند و اضافه
کردن یک اسلامی و یا یک دموکراتیک
انها را عوض نمی کند .
تحول و تغییر ، ذاتی زمانه است ،
بچه ها بزرگ می شوند و ما پیر ، ابزار
دست بشر نیز متحول می شود .
اگر دو گروه مسلط به انقلاب تحول و
تغییر را نپذیرند ،
در اوج قدرت و توانائی ، همچون دایناسور ها از بین می روند ، این حکم
عقل است ، حکم گردش روزگار است !
گریزی از تحول وتغییر نیست .
@navidazerbaijan