⚫️خبر آمد که خالط آبادی هم درگذشت !
🖌عیسی نظری
▪️این فقدان ، اولین نبود ، آخرین هم نخواهد بود .
قبل از بزرگ مردِ مان ، مردان بزرگی هم چون او درگذشتند و رفتند .
مردی چون هیئت ، ذهتابی ، مبین ، شهریار ، صدیق ، دمیرچی و.....
امروز نمی خواهم سوگواری بکنم و یا نوحه بخوانم که اگر هم چنین کنم ، حق
دارم !
امروز می خواهم به تفاوت های انسان هایبزرگ ( رهبران فکری ملت ) بپردازم .
من به سبب شرایط و فعالیت در حوزه
فرهنگی و روزنامه نگاری با تمامی این
بزرگان ملت مراوده داشتم .
دکتر هیئت پدر معنوی تورک های ایران
بود . لیدر و رهبر فکری موجودیت ما ( وارلیق ) بود .
هر بار با وی روبرو شدم ، فرمان و امریه
وصیت گونه اش بود که تو فارسی بنویس ، می گفت : ما تورکی نویسان قهّاری داریم ، مبادا این سنگر ساخته شده را ترک بکنی !
آنوقت تا دیروز پرولتر پرولترش هوا می رفت ، امروز رودر روی من می ایستد و می گوید :
چرا به چراغ غیر روغن می ریزی !
نو مسیحی تازه به راه آمده ، من به چراغ
دیگران روغن نمی ریزم ! به چراغ دردهای خودمان آذربایجان روغن تهیه می کنم اگر بتوانم .
▪️ما به هزار زبان درد های خودمان را هوار بزنیم کم است ! خیلی کم .
در دنیای کوچک و دهکده شده ما بیش از
هفت هزار زبان وجود دارد ، ایکاش در هر
زبانی حتی شده یک نفر ، به درد های ما
آذربایجان می پرداخت و به زبان متفاوت می نوشت .
درد ما یکی که نیست ، ما در استان آذربایجان غربی شاید بد عادت کرده ایم ، اینجا اگر بزرگی چه تور ک و حتی
چه کرد وفات کند . همواره نشانه ای هم از دولت داریم ، معاونی از استانداری ،
شهرداری ، فرمانداری ، مدیر کلی ، روحانی از روحانیون دولتی مثلا امام جمعه ای ، از ارشاد و از سازمان های
مالیات خور و هزینه بر ، که ما هم سوگوار یم همراه ملت ، اما در وادی
رحمت تبریز چون از اورمیه رفته بودم و
زود رفته بودم ، برای اولین بار در مرگ
بزرگی ، نشانی از دولت و دولتیان سیویل نبود ، اما تا بخواهی آن نیروهای
ضد شورش صف اندر صف بودند ، که موی تن امثال من پیرمردان را سیخ می کرد .
خدای من !
ما را چه می شود ؟ چه بر سرمان آمده است ؟
▪️در فرهنگ ترکان معمولا از حضور جوانان و کودکان در گورستان جلوگیری میکنیم ،
دوستان و هم سنگران درگذشته برای
آخرین وداع جمع می شوند و با نثار
فاتحه ای و شعری و سرودی ، آخرین
وظیفه انسانی و اسلامی خود را انجام
می دهند !
آی هرچه درد و بلای استانداری آذربایجان غربی و فرمانداری اورمیه هست ، بخورد به سر استانداری آذربایجان شرقی و فرمانداری تبریز ،
هله هله استاد خالط آبادی از کارکنان
این اداره کل ارشاد بوده است !
مثلا اگر به عوض ده ها گارد ضد شورش
یک عدد معاونتی ، مشاورتی ، روحانی
متوسطی نزد خانواده آن فقید می امد و
مراتب سوگ دولت را همراه ملت اعلام
می نمود ، چگونه معنی می شد ؟
آسمان لابد به زمین می آمد و رعد و برق
حیات دولتیان نابود می کرد !
▪️آنجا در وادی رحمت صدها پیر همفکر
خالط آبادی بودند ، ترساندن انها در شان
یک دولت نیست !
حتی احترام پیرمرد و پیر مردها ، چه
درگذشته و چه حاضر ، از واجبات است
چه بسا .....بگذریم
در آخر مطلب یک امر مهم را هم یاد آوری
کنم ، افرادی که نام بردم از رهبران مسلم
ملت تورک بودند و هستند ولی یکی هم
چنین ادعائی نداشت ، اما خروس جنگی های تازه به دوران رسیده ، اگر در مقابل
رهبری بلامنازع انها ، تسلیم نشوی ،
مرگ ات را خبر می فرستند !
خدا به علی جنگجو خالط آبادی رحمت
کند .
@navidazerbaijan
🔴خاطرات و خطرات ( ۲۷۰ )
احضار اولیا به مدرسه
🖌عیسی نظری
🔸یک روز خوب خدا توی کلاس به هر حال سیکل اول دبیرستان ( هفتم - هشتم ویا نهم ) امیر کبیر در کلاس های ساختمان قدیمی مدرسه نشسته بودم .
دبیرستان یک سری ساختمان نو هم داشت که برای سیکل دوم ( دهم - یازدهم و دوازدهم ) بود .
آقای دهقان مستخدم مدرسه به کلاس
آمد و داد زد :
نظری بدو برو دفتر ! ناظم احضار کرده است .
هیچ اتفاقی نیافتاده بود ، هیچ خطائی
از من سر نزده بود .
شاید قبلا گفتم که من پدرم مرده بود ،
سعی می کردم خطا نکنم تا پدرم احضار
نشود ، من حتی قبرش را هم ندیده بودم ، همیشه فکر می کردم یک روزی
پیدایش می شود .
ولی تا ان روز نباید خطا می کردم ! یک قرارداد نانوشته با مادرم بود .
درس می خوانی بخوان و اگر نمی خواهی نخوان فقط کاری نکن حاج عمویت را به مدرسه بخواهند ، ما را
با زبان نفهم های خدا ، رو در رو قرار
نده همین !
رفتم دفتر مدرسه ، ناظم دم در ایستاده بود ، تا مرا دید داد زد :
فردا پدرت را هم ، همراه خودت به مدرسه می آوری !
گفتم :
آقا پدر من کشته شده ، من پدر ندارم !
داد زد :
اینو وقتی درس مردانگی به دیگران میدادی ، باید یادت می آمد ، نه الان !
فردا بدون پدرت به مدرسه نمی آئی .
برگشتم کلاس ، هاج و واج مانده بودم .
راستی معنی حرف ناظم چی بود ؟
پایم که به کلاس رسید ، وقتی مبصر
را دیدم ، همه چیز را فهمیدم !
🔸مبصر فرد ضعیفی بود ، وقتی آقای رضوی انتخاب مبصر را به خودمان احاله کرد ، ضعیف ترین فرد را انتخاب کردیم که نتواند به ما شاگردان کلاس زور بگوید .
ناظم و مدیر در آن مدرسه برای ستم
کافی بود ، یک مبصر ضعیف نمی توانست
زور بگوید ولی غافل بودیم که ضعفا نیز
همچین قاشق سفید نبودند .
واقعه دیروز اتفاق اقتاده بود ، من چند
دقیقه دیر به کلاس رسیدم ، بچه ها از
کاغذ هائی حرف می زدند که گویا دانشجویان دانشکده کشاورزی روی نیمکت ها گذاشته بودند ، گویا شعار
نوشته بودند :
دانش آموزان با برادران دانشجوی خود برای شانزده آذر متحد شوید !
خیلی دلم می خواست یکی را لااقل می دیدم ، می خواستم ببینم اعلامیه چه جور می شود .
🔸یکی از بچه ها گفت :
جمع کردیم به مبصر دادیم ، بعد زنگ بگیر نگاه کن .
زنگ تفریح پیش مبصر رفتم ، گفت :
همه را به ناظم دادم منهم کنایه زدم :
چه زود دنبال پاسبان رفتی ، پسر ادم
باید مرد باشد ، تو چه زود دم ات را
برای ناظم جنباندی !
لابد این مکالمه را هم دیروز به عرض
رسانده ، از اینکه یک ترسو را مبصر
کرده بودیم ، پشیمان شدم ولی دیر شده بود .
فردایش باز ناظم صدایم کرد و داد زد :
پدرت کو جوانمرد ؟
گفتم : من پدرم مرده ، پدر ندارم .
گفت : برو بیرون تا پدرت را نیاوردی
به مدرسه نباید بیائی !
به مستخدم آقای هدایت دستور داد مرا
تا بیرون مدرسه هدایت کند !
وقتی بیرون رفتم ، هدایت درب مدرسه را بست .
روبرو مغازه بقالی پدر دوستم بود ، آقای محمد حسین مکرم ، خدا رحمت کند
مرد نازنینی بود .
وارد مغازه او شدم ، مرا می شناخت ،
می دانست با پسرش دوست هستم
وقتی مرا دید ، تعجب کرد و پرسید :
چرا کلاس نیستی ؟
گفتم : ناظم پدرم را خواسته ، اومدم ترا
ببرم !
گفت : منو ؟ پسر ناظم مرا می شناسد ، چرا نگفتی ، پدرم مرده !
-- گفتم ، گفت ، من حالیم نیست ، پدرت را بیاور !
آقای مکرم گفت :
باشد ، برویم ، شاید حرف تو را باور نکرده ، منهم گواهی می دهم .
رفتیم ، هدایت در را باز کرد ، سرش را
تکان داد !
من در دفتر را زدم ، گفتم :
آقا پدرم را آورده ام
ناظم گفت :
برو بچه تو پدرت مرده ، نمی توانی یک
مرده را به مدرسه بیاوری !
بعد ادامه داد :
برو کلاس ، حرف های گنده گنده هم نزن !
🔸درب را بستم ، نیاز نشد ، آقای مکرم داخل دفتر برود !
نمی دانم شاید هم ناظم از پنجره او را
دیده بود ، شاید هم ندیده بود .
گفتم : آقای مکرم ممکنه این واقعه را به
علی فرزندت نگوئی !
گفت : پسرم چه لزومی به دانستن دیگری
است ، تازه منهم که ناظم را ندیدم و
چیزی نگفتم !
@navidazerbaijan.
🔴فهم نقد نوین ، حیات و مدنیت است !
🖌عیسی نظری
🔸در جشن جمهوریت تورکیه در هتل آنای اورمیه در بعد سخنرانی کنسول و معاون استاندار استان آذربایجان غربی ، من و مدیرکل ارشاد ، مشغول صحبت شدیم !
متوجه شدم باز تز و تئوری من صادق
است . ایشان قبل از من و یا با من در یک
مورد هم نظر بود که نقد، انسان را فولاد
آبدیده می کند ، نقد حیات تازه ای به جامعه می دهد !
حداقل صدی پنجاه مسئولین جمهوری اسلامی در فهم تئوری های دنیای نوین
همسان الیت ها و روشنفکران جامعه هستند .
نیمی دیگر در پی خرافات پر شکوه گذشته هستند . مرده پرستی و ضد زندگی نهایت آرزو و آمال آنهاست .
بدین جهت ما برانداز نیستیم ، اما منتقد
و در پی تغییر وضعیت هستیم !
بخشی از نیروهای برانداز ، خیلی بدتر از حافظان وضع موجودند !
ما همه چیز را در حد زندگی یک انسان
مدرن و مدنی می دانیم .
🔸دریاچه خشک می شود ، نیرو های مرتجع و مرده پرست چشم دیدن ما را ندارند !
حتی بخش رادیکال و تند رو های هر طرف که فکر کنید ، در پی پرونده سازی
برای ما هستند ، مقالات انها را ببینید و
داد و فریادشان که بگیرید و اعدام کنید !
چرا ؟ چون در جشن جمهوریت کنسولگری ترکیه در اورمیه شرکت کرده اند !
خوب احمق نفهم خدا ، آنوقت باید ، استانداران و فرمانداران و مدیران کل
و روزنامه نگاران و کارخانه داران و تاجران و وکلا و نمایندگان وزارت امور خارجه وشهرداران و پزشکان و.... باید اعدام شوند !
احمق ها و نفهم ها و بی شعور ها که قلم
به دست بگیرند ، نتیجه این می شود ،
حتی نوشته خود را بدون اسم به کانال
سفارش دهنده می دهد !
من صد ها بار گفته و نوشته ام روزی که
آلترناتیو یک درجه یک میلی متر بهتر و
متعالی تر از جمهوری اسلامی باشد به
طرف اون متعالی ، متمایل می شویم !
منافع ما فعلا موجودیت ( وارلیق ) ما
است .
🔸نیرو هائی که ما را دشمن فرض می کنند ، چه بمیرند و چه نمیرند ، ده شاهی
برای ما نمی ارزند .
برای ما زنده و مرده دشمن یک قیمت
دارد .
هنوز هم بوی عفونت پای ستارخان ، سراسر تهران را آلوده کرده است ، هنوز
بوی گند از توافق مرکزیت ویپرم خان ارمنی برای تیر باران او به مشام می رسد .
برای ما جمهوری بهتر از پادشاهی بود ،
وضعیت را با کمال افتخار تغییر دادیم ،
و تا روزی که نیروی آلترناتیو بهتر از جمهوری پیش رویمان نباشد ، آری نخواهیم گفت .
🔸ما همه چیز را می دانیم ، ما دروغ های وزیر کشور را می شنویم ، ستم به
زنان را محکوم می کنیم .
امر به معروف و نهی از منکر در دین ما
شرایطی دارد اگر بدانیم امر به معروف و
نهی از منکر اثر ندارد ، از گردن مسلم
ساقط می شود .
اگر دولتی مشاهده کند که گروهی خود
جوش آرم و لباس هم شکل می پوشد و
مزاحم زنان مردم می شود و موجب ضرب و جرح و حتی قتل می شوند ، اگر
در جهت رفع آن و بر چیدن بساط خانخانی اقدام نکند ، معلوم می شود
دولت اراده ای برای ایجاد نظم قانونی
ندارد .
اصولا چه انتظاری از وزیر کشوری داریم که یک استاندار همسایه که در کشور خود
رسمیت ندارد ، اما در کشور ما با حضور
وزیر کشور از نواختن سرود رسمی ما و
عراق کشور دوست ما جلوگیری می کند .
اصولا وجود او را ننگ دولت و نمایندگان
مجلس می دانیم ولی با همه این تفاصیل
صدی نود براندازان خارج از کشور را بدتر
از او می دانیم ، بدین جهت خلق را به
آرامش و دولت و دولتیان را به تغییر
و به روز شدن مطابق تئوری های مدرن و
مدنی دعوت می کنیم !
اگر بلدید ، حکومت کنید و اگر بلد نیستید به انهائی بسپارید که راه مردم را
حداقل می شناسند .
شاهان چه پهلوی و چه کوروش با چنگ و دندان ما را می پایند !
@navidazerbaijan
🔴خاطرات و خطرات ( ۲۶۹ )
حماسه مبارزه و زندگی مخفی !
🖌عیسی نظری
▪️سال های مبارزه مخفی و مسلحانه بود ،
هر کس وارد این مقولات می شد ، زندگی
آسوده را رها می کرد و وارد دالان های پرپیج و خم کمیته مشترک می شد و اگر
بخت یارش می شد می توانست چند سالی دوام بیاورد .
سه تا پنج سال ، کسانی خوشبخت بودند که می توانستند ، نوع مرگ خود را انتخاب کنند ، سیانوری را در زیر دندان خود بشکنند ، یا خود را از پشت بام خانه
تیمی و یا حداقل بیمارستان ارتش به بیرون پرت کنند ، یا اخرین تیر های خود را در دهان و یا شقیقه خود ، شلیک کنند ، گاها به عمد خود را در معرض دید و تیر مامورین قرار بدهند .
خلاصه زنده به دست مامورین شکنجه
نیافتند که هم حرف می زنند و هم لو
می دهند و هم به مرگی فجیع می میرند .
به قول ظریفی مرگ بود ، بازگشت هم بود .
اولدو ده وار - دوندو ده وار
در مقابل شعار اولدو وار - دوندو یوخ !
▪️سالی از دانشگاه و کوی دانشگاه اخراج شده بودم ، از سه راهی ائو اوغلی خبر رسیده بود که در به در دنبال عیسی نامی میگردند حتی گاها علی ها را هم می برند محض احتیاط که مبادا اسم اش را عوضی گفته باشد .
در همین روزگار وحشت از کمیته مرکزی
دانشجویان کوی دانشگاه خبر آمد ، که
امنیت دنبال اوست و بهتر که مخفی
شود .
این خبر در نمازشام مسجد امیر المومنین به من رسید ، نزدیک ترین
محل خانه یار وفادار مان محمد اصغری
بود ، به طرف خیابان وصال به نظرم
راه افتادم ، دوبار نرسیده به خانه کد
امنیتی را بکار بردم ، کلید ی را زمین انداختم و حین برداشتن آن عقبه را
کنترل کردم ، ماموری پشت سرم بود .
جلوی خانه اصغری که زنگ زدم دوباره
برگشتم ، نامحسوس ، مامور خودش را
پشت درختی پنهان کرد .
اصغری درب خانه را باز کرد ، محل اتراق
همیشگی ام بود ، خندان گفت :
بفرما خوش آمدی !
-- نمی توانم ، ماموری پشت چنار منتظر
من است ، اگر دستگیر شدم ، آمده بودم
از تو کتاب درسی تعهدات بگیرم که تو هم نداشتی !
اگر دستگیر نشدم فردا مسجد امیرالمومنین می بینمت .
▪️به خیابان تخت جمشید رفتم ، دفتر وکالت عبدالله فراهانی ، منشی وکیل
کلیدی داده بود تا موارد خطر و نا امنی
از آن استفاده کنم .
دیگر ماموری دنبالم نبود .
فردا به مسجد رفتم ، اصغری دانشجوی
کمیته مرکزی کوی را سوال پیچ کرده بود ، و می پرسید :
شما در ساواک فرد نفوذی دارید ؟
-- نه آقای اصغری !
-- پس از کجا می دانید که نظری تحت
تعقیب است و باید مخفی شود !
در کوی دانشگاه ماموری به اتاق نظری
مراجعه و ضمن تخریب و شکستن درب
ورودی تمام وسایل وی را برده است !
حمید گفت :
آن نفر مامور نبود ، یازرلو چون مرا پیدا
نکرده بود ، کلید اتاق را بگیرد ، درب را
شکسته و اتاق عیسی را پاک سازی کرده
بود ، محض احتیاط !
اصغری خندید و خطاب به من گفت :
می رویم خانه ما ، اگر هم بگیرند ، بگذار
دوتائی ما را بگیرند ، مامور اولی خودی
در آمد ، ببینیم مامور دومی چی از آب
در می آید ؟
▪️همراه اصغری از مسجد به طرف خانه
اصغری راه افتادیم وقتی به کوچه رسیدیم ، رفتگر محله ما را دید به پیش
اصغری آمد و گفت :
آقای اصغری از شما و دوستتان عذرخواهی می کنم ، دیروز به دوست
شما مشکوک شدم و تو کوچه تعقیب اش
کردم وقتی دیدم جلوی در با شما صحبت
می کند ، مطمئن شدم ، واقعا عذر می خواهم !
اصغری بازهم خندید و با صدای بلند
گفت :
عیسی خان اینهم مامور دوم ، رفتگر کوچه بوده و نه مامور ساواک !
آرمان و توهّم ، قاطی پاتی شده بود !
@navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت 6
🖌عیسی نظری
🔸روزها می گذشت و موج دانشجویان سال اولی وهواداران گروههای
توحیدی و مجاهدین خلق ، به گروه و کانون کوهنوردی هجوم اوردند ، سال ۱۳۵۳ سال دکتر شریعتی بود ، در طول چند هفته کانون کوهنوردی اعضایش
چندین برابر گروه کوهنودی سابق شده بودند ، زندانیانی که ازاد می شدند ، وضعیت جدید را به فال نیک می گرفتند و از سامان حمایت می کردند
سامان دیگر در تریای حقوق صبحانه می خورد و آیدا نیز شاید متوجه موضوع شده بود و سامان را به حال خود گذاشته بود .
ان روز سامان در اتاق تحقیق و مطالعه بود ، در این مواقع کسی مزاحم ، او نمی شد ، مگر اینکه موضوع مهمی باشد
سعیده وارد اتاق شد ، کمی نگران بود
و به محض ورود گفت :
سامان دختری تو را می پرسد ، خیلی وضعیت نا بسامانی دارد ، می گوید
اسمش آیدا ست و باید تو را می دیده است
سامان در یک لحظه تعجب کرد و سریع گفت :
الان کجاست؟
-- کتابخانه اسلامی
سامان خواست به طرف کتابخانه برود ، ولی درنگ کرد و گفت :
بیاید اتاق سامان نگران بود ،
🔸ماه ها گذشته بود
در این هنگام آیدا وارد اتاق شد ، سامان در یک لحظه شوک شد .آیدا به طرز وحشت اوری ، مغشوش شده بود ، ان رنگ روشن به سیاهی بدل شده بود ، انگاری مو هایش شانه ندیده بود ، چشم هایش از بس گریسته بود ، باد کرده و پوف شده بود
وقتی وارد اتاق شد ، با گریه نالید :
گفتم حق ات است بدانی ، حسن کشته شد .
-- کدوم حسن ؟
-- حسن توسلی ، دوستت !
آیدا در حالیکه گریه اش را ادامه می داد
به طرف سامان خیز برداشت در وجود
سامان شاید نشانه پناهی می جست ،
اما سامان در نبرد عشق و مذهب ، مذهب را برگزیده بود ، وجودش را در اختیار
آیدا نگذاشت و او بی پناه به دیواره چوبی اتاق اویخت و های های گریست .
سامان درمانده سرش را میان دستهایش گرفت و به روی صندلی نشست و به میز تکیه دادلحظاتی چنین گذشت و وقتی سامان سرش را بلند کرد ، آیدا رفته بود
سامان دیگر هرگز ، آیدا را ندید ،
🔸 ان روز انقلاب شده بود ، نیروی هوایی درگیری بود ، سامان هم هر جا حرکتی بود ، همانجا ها می پلکید ، یاد آیدا منقلبش کرد ، به فکر فرو رفت ، او حسن توسلی را از کجا می شناخت ، چه رابطه ای بود خیلی دلش می خواست برای این سوال ها جوابی بیابد به طرف خانه آیدا رفت
🔸دندان های بدون سیانور ، دهان پاک ،
دست های ناپاک همواره اموخته بود و همواره اموزش داده بود ، چه تئوری را و چه راه های پرپیچ و خم قلل کوهها را ، چه نحوه نگه داشتن سیانور در زیر دندان را ، هیچ وقت زیر دندانش سیانور نمی گذاشت و بدان فکر هم نمی کرد ،
همچون دریا بود ، پرخروش ، پر طنین ،
پاک و بدون الایش ، حسن توسلی در یک درگیری در میدان فوزیه جان باخته بود .
ایدا خبرش را به من داده بود و های های
گریسته بود ، من از شوک ان رها نشده بودم که ایدا به سوی من پرواز کرده بود
و وقتی با دیوار بتونی تن من روبرو شده بود ، دیوار را بغل کرده بود ، و گریه هایش اوج گرفته بود .
🔸وقتی سرم را بلند کرده بودم رفته بود ، این اولین بار بود که نام حسن توسلی را بر زبان می اورد ، ان چنان غرق ان مبارزه جهنمی بودیم که کسی را یارای
سوال نبود ، هر سوال اندازه یک سیانور
خطرناک بود ، هر دقیقه دیر و یا زود ، نشان مرگ بود ، من یک روز که از کوه امدیم به خانه ایدا رفته بودم ، تنها دختر
یک پدر تفرشی و یک مادر اراکی و چه قدر زنده و سر حال ، که لحظه ای به سیانور فکر نمی کرد .
وقتی برای بار دوم به خانه انها رفتم ، در عرض دو سال مادر پیر شده بود ، پدر تاب تحمل نبود دخترش را نیاورده بود
تنها مادر در گوشه ای به گوشه ای زل زده بود ، وقتی مرا دید تبسمی کرد و گفت :
خدا را شکر تو زنده ای ؟ بیا بغلت کنم ،
بوی ایدا را تنفس کنم .
🔸بد شانسی من بود ، این تن لش هیچ کجا به درد نخورده است نه توانستم توسلی را متقاعد کنم و نه می خواستم بگم مادر من ایدا را بغل نکرده ام هرگز حتا اخرین بار پس از دادن خبر مرگ حسن ، او به بغل من پناه اورد اما من روی خودم را به سوی دیگری گرفتم ، من مذهب را انتخاب کرده بودم
نمی توانستم بغلش کنم ولی نگفتم از انجا بیرون امدم .
ایدا در کوچه بود ، خانه ناپاک بود ، علامت سیاه بر گوشه پنجره نبود
به طرف کیوسک رفت انجا هم نشان پاکی نبود ، همه چیز ناپاک بود ، همه چیز نجس بود ، لحظه ای احساس کردم
به سیانور فکر می کند .
-- نه عزیز ، همان بهتر که نداری !
-- می ترسی نه ؟
ادامه دارد
@navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت 4
🖌عیسی نظری
▪️آیدا قاه قاه خندید و گفت :
-- پسر تو باید حرف بزنی ، من باید بدانم
وقتی پیش من نشستی و نیستی ، کجا ها می روی ؟
نه اینکه حرف نزنی ، حرف بزن از خودت بگو ، سامان تو دیگه کی هستی ؟
پسر من از تو بستنی خواستم تو دریغ کردی ، اخه تو کجا دیدی دختری بستنی
بخواهد و ازش دریغ کنند
سامان با ندامت گفت :
-- به خدا پول نداشتم ، تمام پول هایم را
به کادو فروش خیابان شاه دادم ، دیگه پولم نمانده بود !
-- خوب من پول داشتم !
-- اما درست نبود پول بستنی و یا پول سینما را یک زن بدهد
-- خوب ایرادش کجا بود ؟
--نمی دانم در رضائیه پول سینما و یا پول بستنی را ما می دادیم ، کسر شان برای یک مرد بود ، پول بستنی اش را یک زن بدهد !
-- تو را خدا اینقدر هم زن و مرد نگو ،
خونه خاله ام که دیگه پول نمی خواست ؟
-- مدیر مدرسه ام ، بعد قبولی یک اموزش هایی داده بود ، دعوت می کنند به خانه ای و عکس می گیرند و می گویند ، باید خرابکار بشوی و الا ان عکس را به ساواک می فرستند و خلاص بی !
▪️آیدا بازهم قاه قاه می خندید و با همان لحن گفت :
-- توهم باور کردی ؟
-- نه باور نکردم ، اما کار از محکم کاری عیب نمی کرد !
آیدا با همان لحن خنده به نمایش پرداخت
-- اهای اقای ساواک ، این پسره امده خانه ما و هرچه می خواهم خرابکار بشود ، قبول نمی کند ، اینهم عکس اش
بگیرید اعدام کنید ، این ادم خرابکار بشو
نیست !
و بعد به چشمان سامان زل زد و پرسید :
-- سامان تو این حرف های مدیر را باور کردی ، پسر نگفتی این که لو دادن خود
صاحب خانه است و نه تو !
-- گفتم که باور نکردم ، وقتی خارجی ها
برایم پول نیاوردند ، فهمیدم گرچه اقای دادخواه ادم خوبی بود اما این حرف ها را برای ترساندن من گفته بود
-- چه پولی ؟
-- مدیر گفته بود ، وقتی وارد دانشگاه شدی ، امریکا - شوروی - انگلیس و ...
برایت پول می اورند و تو نباید بگیری
چون مجبور می شوی وطن خود را بفروشی منهم در قمار بازی کل پول هایم را باختم ، هرچه در دانشگاه در طبقه سوم منتظر شدم کسی پول نیاورد
در همان طبقه سوم وارد کتابخانه و گروه
کوهنوردی شدم
آیدا شوک شده بود ولی با همان چهره باز و خندان گفت :
-- پاشو باید برویم ، ببین سامان اون قله
روبرویی ، قله کوه افجه است یک برنامه
سبک ، این طرفی اتشکوه است ، یک برنامه سنگین ، معمولا اتشکوه را دو روزه هم می روند
▪️تنها محل نشستن برای غذا خوردن همین محل است هم درخت دارد و هم چوب خشک و هم اب ، برای نهار همین جا بر می گردیم ، حتا برای برنامه دو روزه ، همین جا چادر می زنیم .
راه افتادند ، هردو احساس دل پذیری داشتند ، سامان احساس میکرد با گفتن اسرار جان سوزش ، سبک تر شده است
دیگر از خوردن تن و دست خود به آیدا
ممانعت نمی کرد ، وقتی راه افتادند ، آیدا گفت :
-- شام هم دعوت مادرم هستیم !
سامان یکه خورد و گفت :
-- مادرت ؟ شوخی می کنی ، مگه میدانه
با من کوه امدی ؟
-- خوب معلومه ، من پیش انها زندگی می کنم
سامان فکر کرد ، مچ آیدا را گرفته است .
مادرش او را نمی شناخت ،
▪️با لحن پیروز مندانه ای گفت :
اولندش مادرت مرا نمی شناسد ،
آیدا امان نداد که سامان حرفش را تمام کند و پیروز و خندان جواب داد :
-- خیال کردی تو را بهتر از همه می شناسد ، تمام ان داستان های دانشکده دانشکده ما ، ان روز که مثل ناجی مرا از دست ساواک رهانیدی ، الان معلوم نبود
کجا بازجویی می دادم ،
نفس راحتی کشید و گفت :
مادرم خواست از تو قدردانی و تشکر کند
تو یکی دردونه اش را نجات دادی !
این همان تزی بود که سامان ان را فوت اب بود یکی گرفتی باید یکی بدهی ، زندگی بده و بستان است
امتحانات نهایی هم در انبار غله خیابان
شاه بختی با این تز به دختر کوچه
یئدی دیرمان ، تقلب داد ، دختر با روی خوش با سامان حرف زد ، و سامان از او خوشش امد و وقتی از او تقلب خواست
سامان برایش تقلب داد ، این یک بده و بستان بود ، سامان فکر کرد که تمام اموخته ها و تز هایش در مقابل آیدا رنگ
می بازد ، او یک فرق داشت ، مهرش را بی محابا و بدون عوض نثار میکرد .
درهمین حین آیدا ، دستش را برای زدن
سامان مشت کرد ولی نزد و گفت :
پرواز کردن و دور شدن از برنامه ، ممنوع
است ، برنامه کوهنوردی برای فکر کردن نیست ، برای باهم بودن است .
و به بازوی سامان اویخت ، سامان همه
افکارش را رها کرد و تسلیم او شد ، حتا بعد ها یادش می امد که در ان سالها فقط
ان روز نماز نخواند !
ادامه دارد
@ navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت ۲
🖌عیسی نظری
🔸سامان چنین چیزی را باور نمی کرد ولی کار از محکم کاری عیب نمی کرد و با عجله جواب داد :
من باید به خانه بروم قرار است خواهرم بیاید آیدا ادامه داد : خوب اینجا یک
بستنی بخوریم ، نفس مان عادی شود . سامان انرا نیز نپذیرفت چون توی جیبش پول نبود !
با عجله خدافظی کرد و به طرف خانه ، خود رفت ، خیابان نواب
این اولین اشنایی با آیدا بود ، بعد همواره او را می دید ، تریای دانشکده ادبیات را بهتر از تریای دانشکده حقوق می دانست ، به هر حال بهانه خوبی بود
اما آیدا بهانه نداشت هر از گاهی برای دیدن سامان به دانشکده حقوق می رفت .
ان روز سامان در حیاط دانشکده نشسته بود ، برای برنامه کوهنوردی جلودار انتخاب شده بود ، احساس میکرد که چپی های سال بالا برایش برنامه چیده بودند و لابد بدترین قله را انتخاب می کردند ، اتشکوه ، سامان اصلا مسیر قله را نمی دانست ، فکر کرد از جلودار بودن
استعفا بدهد ، فکر کرد که تا کنون چنین اتفاقی نیافتاده است .
🔸آیدا وارد محوطه دانشکده شد و یک راست مثل همیشه به طرف سامان امد
سلام کرد و خندید و پرسید :
چیه ، کشتی هایت غرق شده اند ؟
-- برای کوهنوردی جمعه جلودار انتخاب
شده ام
-- اما اینکه ماتم نمی خواهد
-- اما تراژدی است ، جلوداری که راه قله را نمی داند
-- اینکه چیزی نیست ، من راه قله اتشکوه را نشانت می دهم ، با تمام اطراف و اکناف ، منطقه را مثل کف دست اشنایت می کنم !
-- جدی میگی نه ؟
-- اره که جدی میگم
-- خوب همین فردا
-- باشه ، فردا می ایی ، ایستگاه ایرانمهر
می شناسی که ، طرف خانه ما ، بعد میدان فوزیه ، سر ساعت پنج ، هیچی نمی اوری ، فقط کفش و لباس ات کافیه ،
سامان فردای ان روز به ایستگاه ایران مهر رفت ، هنوز از امدن آیدا مطمئن نبود
او تا حالا با دختری که بتواند با او تا سر قله کوه بیاید ، برخورد نکرده بود ، حتا چنین دختری را به چشم ندیده بود ، 🔸 دخترها در رضائیه با او تا بستنی فروشی و یا سینما می امدند کلی حرف بود ،
در این مواقع بعضا دوستان یک دلش هم باور نمی کردند .
در یک سکو نشست ، روزهای جمعه تمام ایستگاه ها پر از کوهنورد می شد ولی ان روز فقط سامان بود و بس ، چند دقیقه ای گذشت ، آیدا با کوله پشتی وارد ایستگاه شد ،
🔸 سامان گل از گلش شکفت .
سوار اتوبوس خط افجه شدند ، ایدا تو راه گرچه روستاهای اطراف را به سامان
نشان می داد ولی وجود هر دو را یخبندان فرا گرفته بود ، سامان نگران
بود ، ان گذشته لعنتی ، رهایش نمی کرد
او همیشه با خود قرار داد بسته بود ، وقتی زن ها برای دوستی هستند ، ادم باید احمق باشد که با دختران حوا ، طرح
دوستی بریزد ، اگر فردا ادعا کند که یک توله ای در شکمش می جنبد و معلوم هم نباشد مال کدام حرامزاده ای است ، باید
چه خاکی سرش بریزد !
🔸ایدا از درون متلاطم سامان بی خبر بود ،
اما وجود منجمد سامان در ان لحظه او را هم ، تحت تاثیر قرار می داد ، اما
فراموش نمی کرد برای چه کاری با این
یخ به کوه زده بود .
سامان زور می زد ، که این وضعیت را تغییر دهد ، اما گذشته هجوم اورده بود
چقدر زور می زد از این کابوس رها شود
اما ان گذشته هرگز دست از یقه اش بر نداشته بود ، پدرش در چنین غوغایی گیر افتاده بود ، در ان زمان و در ان روستا ، سودایی شده بود ، سودایی شدن در ان سنگستان سزایش تبعید از بهشت نبود ، سزایش مرگ بود .
مرگی جانکاه به دست بزرگ خاندان به دست یک مادر ، سامان را هیجان مرگ پدر فراگرفته بود ، همیشه در این مواقع
وارد میدان جنگی می شد که دوست و دشمن قاطی شده بود ، دختری با توله ای
در شکم ، مادر ش حامله خواهرش ، پدر درمانده ای جانی و شاید هم عاشق و مادر بزرگ ، سزاری در هیبت یک زن ، و
داوری مرگبار ، فرزند تو با ان دختر ازدواج میکنی ، دختر تو ان توله را سقط می کنی و تو پسر ان دختر را طلاق می دهی و بعد فرمان اخر صادر می شود ،
فرزند ! تو به اداب و رسوم ما خیانت کرده ای ، خودت را بکش ! و او چنان کرده بود .
حالا این همان وضعیت بود و تاریخ ظاهرا تکرار می شد
🔸سامان عصبی تر شده بود ، این نقطه ضعف او بود اگر به این مرحله می رسید می توانست فحاشی کند و بی ادبی ،
آیدا به سامان خیره شده بود و غرید :
-- هی ما برای چه اومدیم اینجا ، تو گوش نمیدی ، من چه می گویم ؟
و بیشتر به صورت سامان زل زد ، وبا تعجب پرسید :
-- خدای من ! توگریه می کنی ؟
سامان به دروغ متوسل شد
-- خواهرم برای وضع حمل به بیمارستان
رفت و منهم اینجا اومدم ، یاد تنهایی او افتادم .
-- عزیز می توانیم برگردیم ، یک روز دیگه برای شناسایی قله می اییم
و با دست های ظریف خود اشک های سامان را پاک کرد
ادامه دارد
@navidazerbaijan
🔴ما داستان نمی گوئیم !
🖌عیسی نظری
▪️من یک بار نوشته بودم که حکایت ثروت است . برخلاف دیگر نوشته ها و حتی
خاطراتم زیاد نقد و نظر در مورد آن ندیدم .
احساس من این است که ما داستان سرائی بلد نیستیم !
و الا در زمانه ای نیستیم که کسی از ثروت بدش بیاید !
آن انشاء های برما دانش آموزان خوب و سربراه ، واضح و مبرهن است که علم بهتر از ثروت است در تاریخ دانش اموزی
ما مانده است .
الان خود تمامی دانشگاه های ما از دولتی و ملی و تعاونی و آزاد و اسلامی و غیره..
برای پول هرگونه مدرکی را دو دستی
تقدیم می کنند !
▪️در دوره ای ما مدیر کلی داشتیم که برای اخذ مدرک لیسانس در دانشگاه درس می خواند و خود نیز برای سایر دانشجویان خودش استاد بود و درس
می داد !
بگذریم داستان و حکایت ثروت است ،
معنی این حرف این نیست ، که به خاطر
ثروت ، داستان بگوئیم ، ما داستان می گوئیم و به دنبال آن ، ثروت ایجاد می شود .
در تمام شهر های جهان مدرن ما ، شما و یا سایر مردم اگر به محلی ، جائی بخواهید بروید ، حتم بدانید که برای
آنجا داستانی گفته شده و شما شنیده اید .
داستان درست است یا غلط و نادرست
اصلا ربطی به موضوع ندارد .
اگر پاریس مورد اقبال تمام مردم جهان
است به خاطر آهن پاره های برج ایفل
نیست ، برای آب فواره های ایتالیا نیست ، برای داستان هائی است که در
رمان های فرانسوی و یا هنرمندان ایتالیائی از انها نام برده شده است .
▪️یک مثال کوچک و نزدیک برایتان بگویم ،
همه به شهر وان ترکیه رفته ایم ، دریاچه
وان خیلی جزیره دارد اما همه به جزیره
اق دامار می روند ، چون تنها جزیره ای
است که برای آن داستان گفته شده است
پسری عاشق دختر کشیش جزیره می شود ، دو خانواده مخالف ازدواج هستند ،
پسر و دختر قرار فرار می گذارند و چون
پسر قایقی نمی یابد دیر به سر قرار می رسد و وقتی می رسد که دختر خودش را
کشته و پسر نیز چنین می کند .
مردم وقتی به محل مذکور می روند ،
انگاری دنبال محل غرق آندو می گردند .
در کتب آسمانی از تورات و انجیل و قرآن
چه معتقد انها باشیم و چه نباشیم ، با داستان و حکایت شروع و پایان می یابد .
یعنی اگر معتقد باشیم ، خداوند داستان
گفته و اگر معتقد نباشیم ، پیامبران
نوابغ عصر های خود برای ما داستان
گفته اند .
قصص قرآن بیشترین حجم قرآن است .
در حج می بینید به هر طرف رو بکنید ،
داستانی دارد ، داستان کعبه ، داستان ابرهه ، هاجر ، ابراهیم ، آب زمزم ، کوه
نور ، غار حرا ، مکه و مدینه سراسر حکایت است ، بقیع زمین خشک و خالی
چه داستان ها دارد .
▪️چرا جوانان در قبل از انقلاب شیفته
چنگ شهری و چریکی می شدند ، چون
همگی دارای یک و چند داستان بودند .
داستان سازان همان هنرمندانی هستند که چیزی می افرینند ، نویسنده ها - فیلم
سازان - نقاشان - رمان نویسان ، شاعران ، سناریست ها - روزنامه نگاران - کارگردانان - جراید و نشریه ها - روزنامه ها - مجله ها ، اوزان ها - نقالان و ترانه سرایان و تمامی مردم از روستا و شهر ،
هر کس که می تواند قصه ای نقل کند .
تمامی کسانی که برای خود و بچه هایش
قصه می سازد ، پخش و نشر آن ثروت
می اورد . هر مانعی برای داستان سرائی
چه به عنوان مذهبی و چه تاریخی و سنتی و چه ترس از ان ما را از کشوری
که باید باشیم ، عقب می گذارد !
اگر داستان های ما گفته نشود ، روزبه روز ثروت ما نیز از بین می رود .
آی این داستان مبتذل است ، ای غیر اخلاقی است ، دروغ است ، حقیقت ندارد ، تماما بهانه ای برای داستان نگفتن
است .
▪️داستان ، حکایت ، موجد ثروت است ،
روزگاری خلقی ها و دوره ای مذهبی ها ،
در زمانه ای انقلابی ها ، همواره داستان
سرائی موانعی در پیش خود داشته است .
اما در نهایت داستان ها گفته می شود ،
امروز هم نباشد ، پنجاه سال دیگر که در حیات ممات ملت ها ، لحظه ای نفس کشیدن است .
@navidazerbaijan
🔴وقت عبور از ملی گرائی
به هویت طلبی
🖌عیسی نظری
▪️با ورود به قرن بیستم و حتی اواخر قرن نوزده ، ملی گرائی محموله ای پربار برای ملل عالم بود .
برخی کشورها زود و برخی دیر و یا دیرتر
امر ملی گرائی ( ناسیونالیسم ) را بر دوش کشیدند و حدالامکان بر اساس
فرمت های یک ملت و یک دولت توانستند ، بر اساس آن برخی از ملل را
به استقلال برسانند که این امر بیشتر
در اروپا به مرحله عمل رسید ولی در سایرجاها مرز های جغرافیائی تعیین کننده بود و بیشتر اراضی مدً نظر بود تا
ملت ها .
▪️در طول زمان و به خصوص با ورود به قرن بیست و یک ، همچنانکه معایب
مدرنیته روشن می شد و پست مدرن به
عنوان پس از مدرن محل بحث و نقد محافل روشنفکری شد ، ملی گرائی نیز
در همین موقع به نخ نمائی رسید !
عناصر ملی گرا در تمامیت جهان با برتری
عناصر راست و حتی راست افراطی تمامی فرمت های ملی گرائی به طرف
نه استقلال ملل که به وابستگی سرمایه داری وابسته و حتی در بیشتر نقاط به
فاشیسم منتهی شده و روشنفکران عالم
برای رهائی از نکبت ملت پرستی غیر انسانی فرمت جدیدی آفریدند که هویت
طلبی ندای به روزرسانی امر ملی و آرزوی دیرینه ملی گرا های غیر وابسته بود .
▪️هویت طلبی نقاط مثبت ملی گرائی را در خود داشته و آنچه را برای خود و ملت خود می خواهد ، آن را برای دیگر ملل و
هویت ها نیز می خواهد .
فرمت هویت طلبی بر اساس نگاه انسانی
به تمامی داشته های هویت از انها برای
تحول انسان با حفظ تمامی داشته های
اوست ، از تاریخ و فرهنگ و آداب و رسوم ودین و مذهب و زمین و زمان است .
▪️در امر هویت طلبی تمامی داشته ها برای انسان و تعالی او است ، هیچ چیز بر موجودیت انسانی پیشی نمی گیرد و هیچ چیز بر انسان برتری ندارد .
دین و میهن و ارض و محیط و تاریخ
و جغرافیا همگی برای تعالی انسان بوجود آمده است .
یک صد و بیست چهار هزار پیامبر برای
سعادت بشر آمده است ،
دین برای آسایش انسان نازل شده است ، انسان برای رونق دین نیامده است . دین برای بشر است ، میهن برای سعادت انسان
است .قربانی کردن انسان برای خدایان خاتمه یافته است .
▪️هویت طلبی امر انسانی را واجد تمامی داشته های او می داند و تمامی آن داشته ها بدون هیچگونه تمایزی برای موجودیت انسان برابر است ، بنابر این
فرهنگ و زبان هر کس برای خود و هرکس دیگر قابل احترام است .
آی زبان من شیرین است و زبان دیگری
تلخ و یا فرهنگ و دین من زیباتر است و
مال دیگری زشت تر، تنها زائیده توهمات
ایدئولوژی و ناسیونالیسم ( ملی گرائی )
به عنوان آگاهی کاذب است . ناسیونالیسم همان ملی گرائی در نهایت
سر از آخور سرمایه داری وابسته و فاشیسم در می آورد .
برای فرار از نتایج فاجعه بار ناسیونالیسم ، هویت طلبی تنها دژ فعلا به دست آمده انسان عصر حاضر است و هویت وجودی هر کس در زمین زیر پای خودش مستحکم و هرگونه اشغالگری سرزمینی ، زبانی و فرهنگی را بر دیگری محکوم می کند و از محیط انسانی و جوانب ان محافظت می کند .
▪️هویت طلبی پروژه پایدار انسان برای
دوست داشتن انسان است و تمامی
داشته های انسان را مورد احترام می داند .
دو امر مهم در هویت طلبی ، مواجهه
رودر روئی انسان با انسان است ، تمامی
دوستان هویت طلب را با رودر روئی
انسان به انسان دعوت و از ورود انها
به حوزه سازمان های بین المللی و به
خصوص دول دیگر چه متخاصم و چه
غیر متخاصم خدشه دار کردن امر نفر به
نفر و به اصطلاح فیس تو فیس است .
دوم امر هویت طلبی به زمین زیر پای
خود اهمیت بیشتری می دهد .
رعایت ایندو موضوع می تواند ما را
در این مبارزه مدنی از هر بی راهه ای
نجات بدهد !
@navidazerbaijan
🔴خاطرات و خطرات ( ۲۶۸ )
خلخالی بزرگوار در اورمیه
🖌 عیسی نظری
🔹اول کار بگویم که اشتباه برداشت نمودید ، خلخالی مورد بحث هیچ ربطی
به آیت الله خلخالی ندارد ، حتی از دور و نزدیک هیچ ارتباط و علاقه ای بهم ندارند، آقای خلخالی مرد شریف نقده است ، که زمانی شهردار شهر بوده و زمانی تبعیدی که دوره تبعید خود را
در بلوچستان با رهبر فعلی کشور گذرانده است .
یکانی ها از وی به نیکی یاد می کنند ،
همواره دستی در اتش داشته است !
قدیمی ترین روزنامه نگار استان و ایران است ،
حتی قدیمی تر از من !
و اما خاطره و داستان من .
🔹سالی بود که کانون نویسندگان اورمیه
( اورمیه یازارلار بیرلیگی ) جلسات هفتگی و مفصل و تعطیل ناپذیر داشت ،
این جلسات هر هفته در دفتر وکالت من
در ایشیک تپه ( شیخ تپه ) تشکیل می شد .
هسته اولیه پنج نفر بودیم که قرار شده بود برای هر هفته پنج نفر اضافه شود .
اما شرط اصلی حضور این بود که دعوت
شده در جلسه مطرح و در صورت تصویب نصف به اضافه یک ، اعضا از
طرف من به عنوان دبیر اول و سخنگو
به جلسه دعوت شوند !
شخص اقای خلخالی از جلسه دوم به
کانون دعوت و عضو یازارلار بیرلیگی
بود .
چند هفته گذشته بود و هر هفته پنج نفر
نویسنده و فعال اجتماعی و مدنی بدان
اضافه شده بود و دیگر جلسات شلوغ و
درستتر پربار شده بود و در مورد مسائل
و از جمله انتخابات مجلس و اعلام کاندید فعال شده بود .
🔹آقای خلخالی را من از زمان سابق می شناختم حتی عضو شورای نویسندگان
نوید آذربایجان بود ، من با ایشان مسافرت خارج از کشور رفته بودم ،
برای فهم و درک شخصیت یک نفر تنها
مسافرت ، میزان و معیار بی نظیری است ، هله مسافرت خارج از کشور ،
من با آقای خلخالی رفت و آمد هم داشتم
گاها من مهمان او می شدم و گاها او مهمان من می شد .
آقای خلخالی بر خلاف من که همواره
با دست خالی به دیدن دوستان می روم ،
ایشان با دست پر چنین می کرد و هله
هله عسل طبیعی باغات سلدوز و سردشت قیامتی بود که همواره از سایه
سر جناب خلخالی در خانه ما بود !
🔹در یکی از جلسات آقای خلخالی با دو نفر از سولدوزی های که با من نیز آشنا بودند ، به جلسه آمدند ، خوش آمد گفتم ، خدا خدا می گردم که کسی اعتراضی نکند ، چون برای آندو نفر
در جلسه رای گیری نشده بود !
یکی از نقده ای های عضو فقط چند
دقیقه تاب آورد و خیلی جدی گفت :
آقای نظری !
آیا برای حضور ایندو نفر در جلسه رای گیری شده است یا خیر ؟
اگر رای گیری نشده است ، چگونه ایندو
نفر در جلسه شرکت کرده اند ؟
تا من جواب بدهم ، جناب خلخالی گفت :
اینجا دفتر آقای نظری است و من هر زمان که بخواهم و با هرکس که بخواهم
می توانم در دفتر دوست خودم رفت و آمد کنم و به کسی هم مربوط نیست !
نقده ای همشهری جناب خلخالی گفت :
سوال من از مسئول جلسه بود و جواب می خواهم !
یک شرط و قاعده اعضای یازارلار بیرلیگی برای حضور در جلسات بود ،
مجبور بودم جواب بدهم ، اعضای کانون
و معترض و جناب خلخالی و دو مهمان
منتظر پاسخ من بودند !
( خدا را شاهد می گیرم که در مدت سی
سال خدمت قضائی در این شهر اورمیه
هرگز آگاهانه از جاده عدالت خارج نشدم
چه برای دوست و یا دشمن خودم ، ممکن
است اشتباه کرده باشم ، خطای انسان
است ولی هرگز آگاهانه ستم نکردم ، خروج از جاده عدالت برای یک قاضی
همان ستمکاری است . )
🔹گفتم : جناب خلخالی برای حضور فردی در جلسه شرط رای گیری و اعلام عضویت در یازارلاربیرلیگی است و متاسفانه برای ایندو مهمان عزیز رای گیری نشده است و حضور انها در جلسه
ممکن نیست .
متاسفانه آقای خلخالی نیز همراه آندو
مهمان عزیز از جلسه بیرون رفتند .
مدتی گذشت ، همسرم روزی گفت :
مدتی است که از آقای خلخالی خبری
نیست ، به دفتر هم نمی آید ؟
گفتم : نه نمی آید ، اقای خلخالی قهر
کرده
همسرم پرسید : یعنی چه قهر کرده ؟
ماجرا را گفتم و زن ام عصبانی تر شد و
گفت :
تو اینهمه دوست داری از مهاباد گرفته تا
سردشت و سلماس و ماکو و یکانات و تبریز و تهران هله هله خارج کشور را نمی گویم ، خوب از این هزاران دوست ات
هر کی را می خواستی کاری میکردی که
قهر کنند ، چرا جناب خلخالی ؟
تنها کسی از دوستان ات که عسل بدون
شکر و طبیعی می اورد ؟
@navidazerbaijan
🔴خاطرات و خطرات ( ۲۶۶ )
من و روولور شکسته !
🖌عیسی نظری
🔹سال های خفقان بود ، تمام راه ها بسته بودند . رژیم تنها یک راه باز گذاشته بود .
رزم مسلحانه ، مبارزه مخفی و زیر زمینی !
احزاب موجود علی رغم اینکه همگی
صوری و الکی و قوندارما بود ، تعطیل
شده بودند . تنها یک حزب قلابی بود ، حزب رستاخیز !
مبارزه مدنی از بنیاد وجود نداشت ، منبر ها بیشتر ننه من غریبم بود .
نصایح مدیر مدرسه و مادر و در و همسایه فقط چند ماهی توانست دوام بیاورد .
فیلم و سینما و تئاتر های گوناگون و دانسینگ و کلوپ های شه ساخته و ملت
پرورده هم درست همسان نصایح مدیر مدرسه همان چند ماهه اول کارآئی داشت .
علی همرزم ام در دانشکده علوم دانشگاه تهران یک روولور در کمرم کاشت .
روولور سلاح خطرناکی بود ، چون
خاص شهربانی بود .
🔹یکبار نوشته بودم ، وقتی با آن به محوطه دانشکده و یا دانشگاه می رفتم ،
خودم را یک سرو گردن که چه عرض کنم ، خودم گالیور ی بودم که سایر دانشجویان باید همانند کوتوله های
لی لی پوت ، صحنه را برای رزم من
اماده می کردند !
از طرفی می دانستم زمانی که رولور را
در کمر دارم ، یک بمب را حمل می کنم ،
هر لحظه می تواند ، منفجر شود !
هم خطرناک بود و هم صحنه های کمیک
و خنده دار بوجود می آورد ، بهتر تراژیک
یا کمدی - تراژدی !
وقتی در کوی احساس نا امنی می کردم ،
دوست تهرانی ام رضا مرشدی یک بهار خواب ساختمان پدرش را در اختیار من
گذاشته بود .
انروز در اثر شورش ، کوی دانشگاه تعطیل شده بود و من شب ها در آن
ساختمان می ماندم ، چون غیر از خودم
کسی بدانجا رفت و آمدی نداشت ، رختخواب را جمع نمی کردم و روولور را
زیر بالش می گذاشتم .
آن روز هم مثل هر روز ، روولور را زیر بالش گذاشتم و به دادگستری رفتم و
بعد اتمام کارم ( توضیحا پیش وکیل
دادگستری آقای عبدالله فراهانی کار میکردم ) به دانشکده برگشتم ، رضا مرشدی دنبالم می گشت وقتی مرا دید ،
گفت :
عیسی تو کجا هستی ؟ نصف جان شدم ،
اگر دیر رسیده بودم ، پدرم ماجرا را به
شهربانی توضیح می داد .
گفت :
🔹رضا خرابکار ها ساختمان را به دست گرفته اند ، توی بهار خواب زیر بالش اسلحه کمری روولور هست !
گفتم : دوستم پاسبان شهربانی است ،
مال اوست الان می گویم بر می دارد !
پسر تا هفت تیر را تحویل کلانتری نداده
است ، برو بردار ! نصف جان شدم تا
پیدایت کنم ، ساختمان در خیابان جمالزاده بود .
یک روز هم خواستم هر کجا بروم ،یک
مانعی پیدا شد ، سوار مینی بوس شده
به قم رفتم ، صحن حضرت معصومه را
برای خواب انتخاب کردم ، در یک گوشه ای دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم ،
چند دقیقه نگذشته بود که روضه خوان
شروع به روضه خوانی کرد ، حرف های
مشکوک می زد ، پا شدم ، یک روضه خوان نابینا بود ، انگار مسعود رجوی
نوحه می گفت .ایشان را پس از انقلاب
چند بار در تلویزیون دیدم .
من از صحن حضرت معصومه بیرون
رفتم و حین خروج من ، ساواک وارد شد و صحن را قوروق کردند ، نفهمیدم موضوع چه شد ، وقتی از صحن بیرون
رفتم اتوموبیل های سواری را دیدم برای
شیراز یک نفر را می جستند ، من سوار شدم ، حرکت کردیم ، من خوابم برده بود .
وقتی اتوموبیل سواری برای چائی و یا شام نگه داشت ، همه به من احترام می گذاشتند و حتی همگی برایم جناب سرگرد می گفتند ، برایم غذا و چائی می آوردند !
سر فرصت از یکی پرسیدم :
از کجا فهمیدید که من سرگرد هستم ؟
گفت : قربان از روولور کمرتان !
گویا حین خواب ، اسلحه کمری به یک
مسافر دیگر برخورد کرده و او به بقیه
گفته ، مواظب باشید ، ایشان مامور
است .
یک عده مُردند و یک عده نمردند ،
🔹هیچگونه حساب و کتابی نبود ، شاید شانس و بد شانسی و شاید هم تصادف ،
قدر و یا سرنوشت ، من خاطرات خود را
می نویسم شاید روزی ، مغزی از انها
رمزگشائی کند .
@navidazerbaijan
🔴دمکراسی از صندوق رای به دست می آید !
🖌عیسی نظری
🔹کارل مارکس در مبحث کالائی شدن زندگی می گوید ، در جهان ما دیگر تنها
کالا های مصرفی تولید نمی شود ، بلکه
همه چیز از هنر و اخلاق و ...شکل کالائی
به خود گرفته است .
بدیهی است که انتخابات هم به شکل
عمومات و در شکل و شمایل کالا تولید
شود .
اما در هر صورت ، تنها راه رهائی به قول
قدیمی ها صندوق رای است و طبیعتا
انتخابات !
تنها شکل نوسازی و تغییر ، تنها دگمه به روز رسانی و آپدیت !
🔹شکل دیگر مسئله به غیر از انتخاب و صندوق ، خشونت و کشتار است هر اسمی بگذارید ، فقط در نهایت به آن میرسد .
چه نام آن کودتا باشد یا انقلاب ، چه نرم
باشد و چه سخت !
تنها در انتخابات است که فعالیت مدنی
شکل می پذیرد ، تشکل نیرو های همفکر
و تلاش آنها برای دمکراسی و تغییر ، از
هر گونه شائبه ای به دور است ، چون
صندوق حفاظ انهاست .
پس از آن هر کس می تواند ، در انتخاب
شرکت کند و اگر کاندیدی مورد نظرش
نباشد ، در رای دادن شرکت نکند ، این
حق فرد انسانی است .
فقط هیچ نیروی مدنی نمی تواند ، انتخابات را تحریم کند ، ولی می تواند
در رای گیری شرکت نکند !
در تاریخ معاصر تمامی اتفاقات سیاسی
حتی تا مرحله سازماندهی و تشکیل
سازمان ها و احزاب مدنی در این فاز
سیاسی شکل گرفته است .
🔹در بعد از انقلاب ۱۳۵۷ ، تمامی نیرو های داخلی در این فرایند ، خود را نمایش
و پروژه خود را به اقتدار رسانده و از
این پروسه یا به حاکمیت رسیده و یا
از آن کنار رفته اند !
دوره ملی مذهبی ها از نهضت آزادی و
جبهه ملی ، دوره بر کناری انها و سازمان
یافتن روحانیت مبارز و بعد روحانیون
جوان تر و به اصطلاح مبارز خاتمی و
شکست هر دو قشر و تشکیل نیرو های
اصول گرا و اصلاح طلبان و زایش امروزی اصول گرایان یک دست و....
همگی در این انتخابات خود را به نمایش
گذاشته و قدرت گرفته و یا از قدرت دور
شده اند .
در قبل از انقلاب هم چنین بوده است ،
ایرادات وارده به حق ، اما اصل موضوع را از بین نمی برد !
نیروی مدنی اگر با سلاح خداحافظی کرده و از خشونت پرهیز نموده است ، تنها یک راه دارد .
🔹گاها نیروی مدنی قادر به کسب قدرت
در مقابل نیرو های نظامی و یا سایر
جناح های غیر مدنی نیست ، در این
مواقع به قول شمس الواعظین ، اتومبیل های خود را در گاراژ و یا پارکینگ نزدیکترین نیرو پارک می کنیم !
هویت طلبان به حدی رسیده اند که اگر
خناس های خودی اب را گل آلود نکنند ،
پیروزی دور نیست !
حداقل نیروی محلی در محل خود ، می تواند در تعیین سرنوشت خود موثر باشد .
دله دزد های وامانده گاها در شکل و شمایل هویت طلبی ظاهر و جز بر هم
زدن نظم بازی و بر هم زدن قواعد بازی
عملا در خدمت نیرو های غیر مدنی
قرار می گیرند !
🔹گاها امر مدنی در سایه امر ضد مدنی ، ماهیت مدنی خود را از دست می دهد .
در یک سال گذشته نقد بعضی از افراد
این بوده که خیابان هم امر مدنی است
پس چرا شما در آن شرکتی ندارید اگر
چنانچه می گوئید ، مدنی هستید ؟
عزیزان اولا خیابان امر مدنی است ،
ولی اگر در نیروی مقابل و یا داخل نیروهای خودی ، فردی باشد و امکان
خشونت متصور باشد ، برای نیروی مدنی
دیگر خیابان امر مدنی نیست !
در یک بازی وارد می شویم که طرفین
قواعد بازی را رعایت کنند ، رعایت این
قواعد موضوع را مدنی می کند .
در ماجرای نقده ، من در کیهان بودم ،
یا عزالدین حسینی بود و یا قاسملو
گفتند : اجتماع ما در نقده صلح جویانه
بود !
و در جواب یک نظر ، که شما هزاران نفر را مسلحانه وارد شهری می کنید که هزاران نفر مسلحانه هم در مقابل شما است ، اگر یک نفر فقط یک نفر قاعده
بازی بهم بزند و تیری در کند ، چه صلحی ؟چه صلح جویانه ؟
صریح گفت : ما اشتباه کردیم !
تو نمی توانی ، فقط خودت را فعال
مایشاء بدانی !
در یک بازی نیرو های مرکز گرا هستند ،
ضد انقلاب ها هستند ، براندازان و نیروهای مسلح قانونی و غیر قانونی ،
نیرو های سنتی ، نسل زد ، نسل مدرن
و خیلی های ضد مدرن ، ضد مدنی و...
یکی هم تو ، امر مدنی با روش های مدنی
به دست می آید .
آقا ما باید هزینه بدهیم و بمیریم تا
ملت ما خوشبخت باشد !
این چگونه ملتی است که خوشبختی و
شادکامی خود را در مرگ دیگری می یابد ؟
خود این امر ، اخلال در امر مدنی و نوعی خشونت عریان است .
@navidazerbaijan
🔴خاطرات و خطرات ( ۲۶۵ )
دانشگاه و مجاهدین
🖌عیسی نظری روزنامه نگار
🔹مبارزات دانشجوئی اوج می گرفت ، بازاریان با پولشان و دانشجویان و دانش
آموزان با نیروی جوانی شان تمامی فرمت های استبدادی را درهم می شکستند .
دودمان پهلوی تکان خورده بود ، ساواک
قدرت قاهر کشور کیش خورده بود ، و در آستانه مات شدن بود ، ارتش شاهنشاهی و تمام وابسته های آن از جمله گارد جاویدان و گارد دانشگاه و ابواب جمعی
های آن از نیروی پایداری و غیره منزوی و
به نقطه ای خیره شده بودند و ملت مزه
آزادی را می چشید ، اما هنوز تمامی نیرو های سرکوب و ابواب جمعی مملکت و
حتی تمامی قدرت قانونی برای حفظ نظم موجود ، بدون کم و کاست موجود بود .
🔹علی از بچه های مشهد ، حضور روحانیون را بر نمی تافت ، از رابطه کانون با انها و دعوت از آنها برای کنفرانس و گاها شور و مشورت ناراحت بود .
او را به گوشه ای بردم و علت ناراحتی او را پرسیدم .
گفت : عیسی تو خیلی خوب و فعال هستی ، فقط نقص های تو را نمی توانم
هضم کنم !
گفتم : مثلا
-- مثلا همین آخوند ها ، تو آنهارا نمی شناسی !
-- خوب تو لابد می شناسی ، نه ؟
-- من طلبه بودم و توی حوزه ، از آنجا فرار کردم ، من دانشگاه آمدم که از دست
انها آسوده شوم ، اما تو افسار ما ها را
دادی دست اصلانی ها ، ملائی ها ، شجاعی ها ، اینها خودشان شبه آخوند
هستند . تو انقلابی هستی !
-- ببین علی من کلی بحث هم با اونها دارم ، عزیز انها هم تو را نمی پذیرند ،
اما من با خودم پیمان دارم که با هیچ
اندیشه ای مقابله نکنم ، فقط کافیست
که اندیشه ها همدیگر را تحمل کنند .
🔹روزی دو تن از انقلابی های رده بالا ( به خاطر زندانی سیاسی بودن انها ) احترام خاصی داشتند که یکی ناصر اهل اردبیل بود و دیگری شیخ اسلام بود .
به اتاق تحقیقات کانون دانشجویان رفتیم .
ناصر بدون مقدمه و بر خلاف رفتار های
نرم و جا افتاده سابق خود ، با صدای
بلند و با لحن یک طلبکار گفت :
عیسی ؛ دست از این بحث و مباحثه با
کمونیست ها از جمله پیکار ی ها ، بکش !
با ناراحتی گفتم :
این یک دستور است یا یک خواهش ؟
اون هم با تمام قدرت و صلابت جواب داد :
هم دستور است و هم دستور از بالا ،
رجوی شخصا ما را مامور کرده است ،
و گفته است ، صریح به تو بگوئیم که
هم سر به هوا هستی و هم تشکیلاتی نیستی !
-- اوه اوه ، یواش تر ، بیا پایین باهم برویم ، من عضو شما نیستم که تابع تشکیلات شما باشم ، رجوی هم بیخودو بی جهت وقت صرف می کند !
اولین گروه از دانشکده حقوق از شما قطع رابطه می کنند !
🔹چند روز دیگر باز آمدند .
این بار پیام تهدید بود رجوی فرمایش
کرده بود :
اگر عیسی و دوستان اش بی سر و صدا
کنار بروند ، حرفی نیست ، ولی اگر اعلامیه ای بدهند و سر و صدا راه بیاندازند ، ما هم انها را بایکوت می کنیم ، انها را به عنوان چریک های دولتی
معرفی می کنیم !
خندیدم و گفتم :
من از کار تشکیلاتی کنار می روم ، نه اینکه از این گروه به یک گروه دیگر بروم .
آن دو رفتند و چند روز دیگر برگشتند ،
دیگر پیش من نمی آمدند ، از نظر آنها
رهبر جدید دانشجویان هوادار ، علی بود . تا من در دانشکده بودم کانون دانشجویان دانشکده حقوق دانشگاه تهران ، نیروی اصلی دانشجوئی بود .
تا انقلاب شد ، من عضو دانشجوئی شورای دانشکده بودم و در کیهان نیز
می نوشتم .فقط سه واحد درس من مانده بود ، تا انقلاب فرهنگی آغاز شود ،
من گواهی بیمارستان پارس داشتم ، دکتر لنگرودی به استناد آن گواهی ،
از من امتحان گرفت ، من فارغ شدم .
بعد من گروه اول ، کانون را به انجمن
اسلامی تبدیل کرده بودند .
از گروه دوم علی در درگیری خیابانی
تهران دستگیر و موسوی در درگیری خیابانی مشهد کشته شده بود .
شیخ اسلام بعد از من از انها ( رجوی )
جدا شده بود و الان هم شیخ اسلام است .
@navidazerbaijan
🔴پارادوکس مبارزه انقلابی
🖌عیسی نظری روزنامه نگار - حقوقدان
▪️پارادوکس به معنی متضاد و یا متناقض نیست ، حتی به معنی تناقض نما هم نیست ، این کلمات معنی خاص خود را دارند .
پارادوکس یعنی نتیجه کار مطابق صورت
مسئله نیست !
بگذار مثال بزنم ، شاه و فرح و حتی ولیعهد و تمام درباریان در کار قاچاق
مواد مخدر و مشغول معتاد نمودن جوانان ایران بودند وقتی ما بر درباریان
و شاه و فرح پیروز شدیم ، بساط قاچاقچیان را بر چیدیم و باگماشتن خلخالی به سر مبارزه با قاچاقچیان
در اعدام آنها پیشگام مبارزه شدیم .
این صورت مسئله است ، در چنین وضعیتی جامعه ما که در زمان شاه پر از معتادین بود ، باید عاری از معتاد می شد .
اما نتیجه چنین نبود ، در زمان سابق
که در هر کوچه ای یک پیرمرد و یا هر
محفلی یک هنرمند و یا در هر کوچه بدنامی یک پیرزن الوده به اعتیاد بود ،
در زمان مبارزه انقلابی ما با قاچاق و قاچاقچی ، سونامی اعتیاد راه افتاد و
اعتیاد به محافل عمومی و خصوصی و
حتی مدارس و اموزشگاه ها و دانشگاه ها کشید .
اینجا پارادوکس حاکم است ، یعنی نتیجه مطابق صورت قضیه نیست ،
شاه و دولت سابق قاچاقچی بود ، اعتیادی نبود و یا کم بود ، ما ضد قاچاقچی ها وارد شدیم و با اعتیاد
مبارزه کردیم و اعتیاد بیشتر شد !
▪️ما زمان ساسانیان پدرانمان همه پهلوان و قهرمان بودند ، اعراب هم یک مشت مردنی و ضعیف که اگر بینی هر کدام را می گرفتی می مردند ، جنگی در گرفت ،
پدران ما شکست خوردند ، خوب اینجا پارادوکس حاکم است به قول شریعتی یا
پدران ما انچنان پهلوان نبودند و یا اعراب آنچنان مردنی و ضعیف نبودند !
در مواردی که پارادوکس حاکم است ،
یک قسمت مسئله و یا قضیه درست نیست .
یعنی صورت قضیه را درست مطرح نکرده ایم !
یا شاه قاچاقچی نبود و یا ما ضد قاچاقچی نبودیم و الا پارادوکس پیش نمی آمد .
یا پدران ما چنان پهلوان نبودند و یا اعراب چنان هم ضعیف و جاهلی نبوده اند .
پارادوکس ( نتیجه خلاف صورت قضیه )
افشاگر این معضل اجتماعی و سیاسی است .
▪️اگر برای نابودی اسرائیل مبارزه می کنیم ، ولی اهداف فلسطین را نابود می کنیم ، پارادوکس داریم !
اگر برای پایداری اخلاق مبارزه می کنیم ولی ان را از بین می بریم ، در قضیه پارادوکس داریم !
اگر روزی حاکمیت برای می و میخانه
آزادی داده بود و ما آن را ممنوع کردیم و موجب شدیم ، مصرف آن زیادتر و
بیشتر شود ، بر قضیه ما پارادوکس
حاکم است .
جواب حاصله باید مطابق و همخوان با
صورت مسئله باشد و الا پارادوکس داریم .
هر کجا با پارادوکس روبرو شدیم ، باید
حتی مبارزه را رها کنیم ، معلوم می شود که ما یا زحمت بی حاصل می کشیم و یا در خدمت دشمن خودمان ( به معنی موضوع مشکل و معضل ) هستیم !
▪️یادم نمی رود وزیر کشور ( محتشمی پور ) زمانی می گفت :
درمانده شدم ، بهترین و پاک ترین افراد و فرزندان این کشور را برای مبارزه با موادمخدر انتخاب می کنم ، شش ماه بعد یا قاچاقچی می شوند و یا معتاد !
این یعنی پارادوکس !
پارادوکس نشانه وجود فرمول های غلط
مبارزه است .
در زمان شاه ، زندان اوین برای مبارزه با
رزم چریکی ساخته شد ، تنها دانشگاه
چریک ساز ما در سال های خفقان همین
زندان اوین بود !
بچه های پاک شهرستانی ما را برای یک
شعار اتحاد - مبارزه - پیروزی به اوین
می بردند و چند ماه دیگر یک چریک
تحویل جامعه می دادند ، من ده ها خاطره از این ماجرا دارم .
پارادوکس که حاکم شود ، همه چیز به
ضد خود بدل می شود !
@navidazerbaijan
🔴از اعدام یاسین حسین زاده خود داری
کنید !
عیسی نظری حقوقدان
▪️در خبرها خواندم که حکم اعدام یاسین حسین زاده صادر شده است .
امیدوارم چنین خبری درست نباشد !
اولا -
امر سیاسی نباید با فرمت های حقوقی سنجیده و حکم صادر شود .
شبهه نبود تعمد برای کشتن شخص
فرد مقتول همواره در مسائل سیاسی
وجود دارد .
ثانیا -
قضیه حمله به سفارت تداخل عمیقی با عدم پذیرش تابعیت دوگانه در ایران است .
قانون تابعیت به لحاظ انحصار پذیرش
خود و رد تابعیت دوم ، همواره طرف
ایرانی را به ظن خود صاحب حق و دیگری را محروم از حقوق مکتسبه خود
در زمان تابعیت اولیه می داند .
ثالثا -
فرد تابع و بازیچه ای دست دولت نیست
که زمان دشمنی دو دولت فخیمه ، فرد
تحریک به حمله و زمان آشتی و دوستی
باز دو فخیمه طرف تحریک شده به
چوبه دار سپرده شود .
عدالت هم همانند فرد ، نباید ملعبه و بازیچه دولت ها شود .
▪️دولت وقتی با عربستان رابطه خصمانه دارد و عده ای بخت برگشته را برای حمله به سفارت عربستان تحریک و رهنمون می شود ، نباید در زمانه رابطه دوستی ان بخت برگشته ها را در معرض کین و لعن خود و خصم دیروزی قرار دهد .
امر حقوقی وقتی مواجه با فقدان عقل
می شود ، شمشیر خود را غلاف می کند .
کسی که عاقل باشد به سفارتخانه یک دولت خارجی در هیچ شرایطی حمله
نمی کند .
▪️اگر نقصی هست از دولت خودمان هست
اگر قوانین دولت متبوعه همسر به طرف
ازدواج تفهیم شود او دیگر می داند که
همسر وی حق سفر و دیدار پدر و مادر
خود را دارد و ممانعت از ان را بی قانونی
و بد قانونی خود می داند و هرگز
اعضای سفارت را به بی قانونی و بی
عدالتی متهم نمی کند .
از طرفی آن موقع ، کسانی را که برو برو
می گفتند و اسلحه در اختیار او می گذاشتند و هابالام می گفتند ، باید حداقل در کنار این متهم بخت برگشته
قرار گیرند !
آلت محرکه را فدای سیاست های روزانه
خود نسازید ،
▪️ اگر روزی به سیاست این
قضیه را باعث و بانی شدید ، اقلا امروز
او را در میدان سیاست تنها نگذارید !
کشور دوم را قانع کنید که قوانین عدم
پذیرش امر دو تابعیتی و از طرفی تحریک و انگیزه ریاست خانواده و حاکم
جان و مال دیگری بودن ، او را به چنین
ورطه ای کشانده است ، خانواده مقتول
را با پرداخت خونبها راضی به گذشت
کنید و این یتیم محمدی را از دار نجات
بدهید .
به سفارتخانه آذربایجان در تبریز و حتی
به وزارت خارجه کشور آذربایجان پیشنهاد می کنم ، که همانگونه که در
پیروزی اخیر خود بر اشغالگران ارمنی
انها را به تقاص کشتار قبلی ، انتقام
نگرفتند و از چشم یک جهان و تمامی
سازمان های بین المللی کشور رعایت
حقوق انسان ها نام گرفتند با چشم پوشی از انتقام و گذشت از این متهم
آذربایجانی ، در چشم آذربایجانیان نیز
مقام شامخ عدالت و گذشت را بر سر
خود قرار دهید و یکبار دیگر نشان دهید
که کشتار عدالت نمی آورد ، بخشش شما
عدالت می گسترد.
منبع: کانال تلگرامی یئکان اوغلو
@navidazerbaijan
🔴قرنی به درازای یک روز
🖌عیسی نظری
جهان به مجلسِ مستانِ بی خرد ماند
که در شکنجه بُوَد هر کسی که هشیار
است .
(صائب تبریزی )
▪️طلوع خورشید نشانگر یک روز است ، به نوک قلّه قالا داغی می افتد ، روز آغاز می شود . زمین و زمان زاری و شیون است .
اگر خودت را به نوک قلّه برسانی ، آنچه بر جهان می گذرد می بینی .
اقویا ستم می کنند بی آنکه بدانند ، ضعفا
ستم می پذیرند ، بدون اینکه ببینند .
بچه ها از بوستان عمو لال مجید خربزه و
هندوانه می دزدند بی آنکه فکر کنند ، میرزا کودکان را به فلقّه می بندد ، بی انکه بداند ، پایه های ستمی بیکران را
بنیان می نهد ، در پاسگاه در کلانتری
مامورین بدان شکل خواهند زد ، در آگاهی بدان گونه به پلکان خواهند بست
در دادگستری همان شکل به لوله های
شوفاژ می بندند !
جهان سنتی پایه های خود را بر ندانستن و تجربه استوار می کند .
افتاب بالا آمده است ، پدر ها ، مادر ها ،
بزرگان ، اقویا ، ضعفا می میرند .
بچه ها هم سان بالا امدن آفتاب بزرگ می شوند و جای انها را می گیرند .
▪️زمان همراه آفتاب به پیش می رود ، جهان همچنان چون مجلس مستان بی خرد ، ستم می کند .
گرچه همه چیز را زمان، مدرن کرده است!
اما ابزار مدرن شده است ، افکار همچنان
بر محور سنت می چرخد .
دیگر کسی خر سواری نمی کند ، حتی
دیگر شتر در قاپلیق هم پیدا نمی شود ،
نمی دانم راست یا دروغ دکتر احمد گفته
که شیر و یا شاش شتر درمان یک چیز هائی است ، زیاد توجه نکردم ! آخر در زمانه پست مدرن هنوز به شیر و یا شاش
شتر چسبیدن که خود شتر جن و ما بسم الله شده ایم ، چه معنی دارد ؟
داستان همان جهان و مست های بی خرد وافتاده به جوی آب خیابان شاهپور که
در جوی هم نه آبی مانده است و نه گل
و لای جوی !
معلم در جهان سنت آموزش الفبا می دهد ، غافل که نان با نون و الف و نون
نوشته می شود و در تنور پخته می شود .
بچه ها در سایه پدرانشان بزرگ می شوند ، اگر پدری نباشد ، در سایه مادران واگر او هم نباشد ، بلاخره یکی سایه دار
پیدا می شود و اگر پیدا نشود !
کودک باید خودش سایه خودش را پیدا
کند و زیر سایه خود قد بکشد !
▪️خیلی سخت و نایاب است برای همین
ماها همواره زیر پای یک بزرگ ، یک
لیدر یک الگو یک پدربزرگ ، یک مادر بزرگ ، یکی که بزرگ است یکی که سنتی
است یکی که زورش بیشتر است اگر هم
زورش بیشتر نباشد یکی که نشان می دهد ، زور بیشتری دارد !
میل دیگری که از تو بزرگتر است ، چه
نام دارد ، مهم نیست می خواهد روشنفکر باشد یا تاریک فکر ، می خواهد
با سواد باشد و یا بی سواد ، خیلی بی سواد باشد ، می تواند چند باسواد استخدام کند !
اگر خیلی تاریک فکر چند تا روشنفکر
در اختیار می گیرد تا اهداف تاریک او را
رله کنند !
وقتی هرچه بیشتر بکشی و ستم کنی ،
بیشتر پاداش می گیری ، چه فرقی
می کند که میل کدام بزرگ و بزرگوار
یدک می کشی ؟
▪️جهان همانند مجلس مستان بی خرد
و شکنجه گر هر کی هوشیار است و خودش !
در این جهان مست و لایعقل وقتی
هشیاری خود خیانتی به بزرگان است ،
شکنجه خود آلت دفاع و عدالت می شود .
شکنجه فقط زدن نیست ، شکنجه تحمیل
میل دیگری در انسان مستقل و آزادیخواه
است .
ذوب کردن روح و روان انسان خدا در
میل بزرگی که جز توهم و گذشته گرائی و مرده پرستی ، هنر دیگری ندارد !
مهم نیست در چه مکانی است ( تهران یا استانبول یا لندن یا واشنگتن ) و در چه زمانی ، هر چه دورتر ،
قدیمی تر ، افتضاح تر !
مجلس مستان بی خرد به زمان و مکان
بسته نیست ، به فهم زمان و مکان بستگی دارد و بدین جهت شکنجه می شود .
بر خلاف گفته چنگیز آیتماتوف ، روزی
به درازی یک قرن نیست !
در جهان بی خرد ، قرنی به درازای یک
روز است !
@navidazerbaijan
🔴باز تولید خفقان در جنبش آذربایجان !
🖌عیسی نظری
▪️خفقان و استبداد صد ها ساله ، دقیقا در جنبش های نوین اجتماعی در یکصد سال گذشته همواره باز تولید شده اند تا گامی به جلو نباشند .
از انقلاب های بزرگ در اروپا و آفریقا و
آسیا و آمریکا تا جنبش های محلی و کوچه پس کوچه های شرق و غرب ، همواره اگر گامی به جلو بوده بلافاصله
دو گام به عقب سرنوشت شوم و یا قَدَرِ
مختوم آنها بوده است .
طبیعتا جنبش هویت طلبی نوین و به روز ما ( آذربایجان ) هم از آن سرنوشت
به کنار نیست !
من بیش از بیست سال قبل به عنوان
سردبیر هفته نامه نوید آذربایجان به
خانه های فرهنگی هموطنان و همشهری ها در نقاط مختلف مراجعه کرده و در
حداقل ده مقاله یک صفحه ای شرح وقایع و مباحث همشهریان را توضیح
و از هموطنان به عنوان خارج نشین نام
بردم و حتی در یک مقاله تیتر اول ان
جنبش هویت طلبی تابع خارج نشینان
نیست ، بود .
در آن موقع نیز رهبری طلبی را درد بزرگ
خارج نشینان نامیدم !
▪️الان پس از بیست سال هم ، همان نظر را دارم .
از خیل انسان ها حتی یک نفر به من
نگفت که گویا انها را خارج نشین نامیده ام و یا رفته ام تا وحدت نداشته انها را
بر هم بزنم !
یک نفر به من بگوید ، واقعی تر و حقیقی تر از نامیدن بزرگواران با عنوان خارج نشین ، چه جایگزینی دیگر و بهتری وجود دارد ؟
من تعهد می دهم بزرگواران هر چه به جای ، خارج نشین تعیین کنند ، همان را
به کار ببرم .
یک روزنامه نگار در و برای روز پنج شهریور چه چیزی باید می نوشت که
آقایان را خوش می آمد ؟
باید می نوشتم که کرور کرور انسان در
خیابان ها مثل سیل راه افتاد ، لابد
خوشتان می آمد ؟ خوب داخل نشینان
که ناظر بودند ، نمی پرسیدند یا مسیح
ما سیلی ندیدیم ، حتی یک نفر ندیدیم !
این دروغ و فریب چرا باید خوش آیند
شما باشد ؟
چرا از گفتن یک واقعیت درب و داغون
می شویم که حاضریم ، همراه و هم دل و
هم زبان خود را زیر بدترین حمله ها و اراجیف و اتهامات قرار بدیم که کم ترین مجازات ان طرد از میان هموطنان داخل نشین است !
چرا شماها غیر قابل نقد هستید ؟
چرا من روزنامه نگار از اعمال بزرگان و
استانداران و مدیران دارای قدرت و دولت ، می توانم نقد کنم ، ولی از نقد ،
نقد که چه عرض کنم از بیان واقعیت در
مورد شما باید خود داری کنم ؟
غیر از این است که استبداد تاریخی و
بخصوص صد ساله ما در قاموس شما
رخنه کرده است .
غیر از این است که من نه به شاه و نه به
رهبران نمی توانم ، نقدی کنم ؟
به رهبران تعیین شده نتوانیم حرفی بزنیم !
خوب رهبران خود خوانده چی ؟
رهبران بدون انتخابات حتی صوری و الکی چی ؟
کسانی که نقد به کنار ، از بیان واقعیت
می ترسند و جبهه می گیرند ، چرا و چگونه وارد این تونل وحشت شده اند ؟
زندگی در جهان سوم خود یک جهنم است ، حالا مدنیت و سیاست را هم
اضافه کن ، ببین چه ما حصلی دارد ؟
▪️عمری گفتیم که ما رادیو و تلویزیون نداریم ، حالا به نام آذربایجان در دیار
به اصطلاح آزادی و دمکراسی ، تلویزیون
بوجود آمده تا سریال های کهنه و تکراری
تورکیه و آذربایجان را رله نماید ؟
خوب مردم اگر قرار است برنامه های
انها را ببینند ، در ده ها کانال کشور
آذربایجان و صد ها کانال کشور ترکیه برنامه های تر و تازه انها را
می بینند لازم نبود شما برنامه های کهنه و تکراری انها را رله کنید !
کسی هم یک کلمه بنویسد و یا بگوید ،
مامور است و می خواهد مبارزه مبارزان
و مجاهدان را مخدوش کند ، می خواهد
ما را دو تکه کند !
برادر ما تکه نکرده شما خودتان ده ها تیکه هستید ، هر کس یک و یا دو نفری یک حزب ساخته ، خودش به لیدری حزب دو نفره رضایت نمی دهد و می خواهد ،
رهبر کل جنبش و در نهایت رئیس جمهور
شود .
سه ویا چهار نفر هم باشند که دیگر نورعلی نور است ، یک نفر حرف بزند
باید در تائید باشد و الا مامور است و
می خواهد وحدت عالم تورک را بهم بزند !
( هر خانواده چهار نفره عالم تورک است ، اگر بگی بالای چشم تو ابروست
عالم تورک را تکه تکه کردی )
در هر شهر دیار غرب و شرق ،شما ده نفر را جمع کنید که یک خواسته دارید و از ده نفر لااقل هشت نفر ادعای رهبری ندارند ،
من غلاف می کنم و تا آخر عمر که زیاد
هم نمانده دیگر حرف نمی زنم !
@navidazerbaijan
🔴 زین پیش دلاوراکسی چون تو
شگفت حیثیت مرگ را ، به بازی نگرفت !
( سید حسن حسینی )
غزه همان دیگری غیر امریکائی است !
🖌 عیسی نظری
🔸حکایت غزه هم عجب حکایتی شد ، آبروی تمامی جهان را بر باد داد ، حیثیت
طرفداران خود را هم ریخت و هم دشمنان خود را بی آبرو کرد !
غزه به تنهائی ثابت کرد ، کشوری که زمین را اشغال کرده ، اسرائیل نیست ،
این دروغ محض است آنچه نام اش را
اسرائیل می نامید ، همان آمریکا - انگلیس - فرانسه هست ، دشمنان کل
بشر ، همان امپریالیسم تاریخی ، همان
کمپرادور مسخ شده در زیر ماسک یهود !
غزه یکبار دیگر ثابت کرد ، تنها انها که روی یک زمین مشخص زندگی می کنند ،
می توانند همه چیز را معنی کنند ، مبارزه
را ، مردن و برای زمین زیر پای خود ، شرف و حیثیت دادن را !
الباقی یا تفی است و یا گلوله ای که تنها
پیکر غزه پذیرای آن است ، فقط !
خارجی و خارج نشین اینجا معنی می یابد !
🔸سازمان های بین المللی ، کمک های خارجی دوست و دشمن اینجا معنی می شود !
غزه خود را ، موجودیت خود را اثبات
کرد ، حد مقاومت جمعی را به اثبات رساند .
از این پس از خاکستر خود بر پا می خیزد ، یا نه !
بسته به قَدَرِ او و بی شرفی به اصطلاح
جهان اول است
آمریکا - انگلیس - فرانسه و سایر اقمار
دست آموزشان !
سرنوشت غزه ، سرنوشت آن دیگری است .
🔸جهانی که احزاب اولشان دست راستی های انهاست ، فاشیست ها و آدمکشان !
سرنوشت غزه ، ان دیگری غیر فاشیست و غیر آمریکائی است .
سرنوشت غزه ، ربطی به دین و ادیان و
فرهنگ های متفاوت ندارد !
سیاست فاشیسم هیتلری مسلط به
جهان اول است .
جهان دست راستی و ضد چپ ، جهان
امریکائی و انگلیسی !
زین پیش دلاورا کسی چون تو شگفت
حیثیت مرگ را ، به بازی نگرفت !
@navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت 7 و پایانی
🖌عیسی نظری
🔹-- ببین عاقل باش ، همان بهتر که نداری
-- خیال کردی بچه
ایدا دست های خود را طوری بالا اورد که مامورین دیدند ، لحظه ای به اطراف خیره شد و دستش را به کمرش برد .
این دست کمی از سیانور نداشت ، سگ ها اموزش دیده بودند ، اگر دست به کمر ببرد باید رگبار کنید و از دهها نقطه رگبار
شروع شد .
در کوچه سوت و کور بود ، شاید هیچکس این واقعه را به یاد نمی اورد
ولی جای جای دیوارها نشان ان رگبار بود
به طرف خانه ایدا برگشتم ، مادر از پشت پنجره مرا نگاه میکرد ، دیدی پسرم
خانه روبرویی ، این چنین رگبارها دخترم را گرفتند و به فکر فرو رفت !
🔸درباره رمان بلشویک ها هم عاشق
می شوند .
قبلا اسم رمان سه زن بود و رمان حول
محور سامان و سه زنی بود که در سرنوشت سامان موثر بودند .
بعد متوجه شدم اقای مسعود بهنود کتابی با عنوان سه زن نوشته و اسم کتاب را عوض کرده و این اسم را انتخاب کردم.
🔸رمان در پنجاه و اند شماره نوید آذربایجان به صورت نوشتاری نشر و چاپ شد .
در قسمتی که سامان به دختر یئدی دیرمان محله سی در امتحانات نهائی در
سالن انبار غله شاه بختی خیاوانی
تقلب می داد و تعریف و تمجید سامان
برای علت اینکار و شرح زیبائی های
فیزیکی دختر ، به مذاق افرادی که از
چند تار مو تحریک می شوند ، خوش
نیامد و چاپ اثر متوقف شد .
من به تهران احضار شدم که روزی خاطره
ان را می نویسم
🔸زمانی هم که سوء تفاهم
رمان بر طرف شد ، خود نشریه نوید توقیف شد و من نیز با خودم عهد بستم
که در نشریه دیگری چاپ و نشر نشود .
دوستان اصرار می کنند که به صورت
کتاب چاپ شود چون این رمان به شکل
واقعی و زندگی شده ، جامعه ای که مرتکب انقلاب اسلامی سال ۵۷ شد ،
به وضوح تمام نشان می دهد
چند سال پس از تولد سامان در روستای
یکان علیا شروع و با فرار وی به رضائیه
ادامه و با شروع تحصیل در دانشکده
حقوق تا سال ۱۳۵۷ ( انقلاب اسلامی ۵۷)
پایان می یابد .
@navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت 5
🖌عیسی نظری
🔹سامان ، ساعت دوازده شب از خانه ایدا بیرون امد ، هرگز چنین خانواده منضبط و سرشار از عشق و امید ندیده بود ، ان چنان ان شور در وی اثر کرده بود که پیاده راهی کوی دانشگاه شد ، از میدان فوزیه گذشت در طول خیابان شاهرضا با هر سنگی که زیر پایش بود ، بازی میکرد ، هر سگی را که می دید به سویش میرفت ، ان را بغل میکرد ، سگها هم بوی عشق را می فهمیدند ، از سامان فرار نمی کردند .
ساعت سه شب شده بود ، وقتی به کوی موقت پشت دانشکده دامپزشکی خیابان
ایزنهاور رسید ، درب کوی بسته بود ، اما نگهبان در را باز کرد و پرسید :
-- سامان ! پسر تو کجا بودی ، از دیشب
ساعت سه رفتی و الان ساعت سه و نیم
بر میگردی !
-- قنبر اقا ، کوه رفته بودم
-- سامان ببخشید ، همه کوه می روند ، فضولی نباشه ها ,من اینجوری کوه رفتن
ندیده بودم
-- خوب حالا دیدی
-- فضولی نباشه
سامان با صدای بلند گفت :
ببین قنبر ,فضولی نیست ,من عاشق شدم
-- خوب پدر امرزیده ! بگو راحتم کن ، کشتی مرا ، میدونی که دوستت دارم
پسر به خاطر بیدار موندم ، من برای
بچه ام تا سه شب بیدار نمی مونم ، نگرانت بودم !
🔹سامان به اتاق خود رفت ,از هم اتاقی ها هیچکس نبود ، در ورودی دستشویی ، آینه تمام قدی بود ، همانند فیلم های
هندی بر سرش اوار شد .
هی پسر ,قول و قرارت چی شد ؟
تو عوض شدی یا دختران تهران؟
اوف اوف بچه عاشق شده !
تو فکر می کنی ،مادرت تو را بزرگ کرده ، فرستاده دانشگاه که تهران اتراق کنی ؟ بابا تو دیگه چه هستی؟
مادرت به کنار ، توکسی هستی که بتوانی
با دختری ازدواج کنی که با یک پسر تا قله آتشکوه برود و برگردد ؟
ببین بچه ، پررویی هم حدی داره ، تو می تونی با کسی ازدواج کنی که سازمان داشته باشد ، هر لحظه سازمان اراده کند
اوهو ، اقا جان ! زنت را لازم داریم
پست کن بیاد !
سامان گیج شده بود ،همیشه خدا ، اینجوری می شد ،تا یک منظره با شکوه
برای خودش اماده میکرد ،اخرش خراب
میشد ،یا بابای ندیده اش ،از دیوار می زد بیرون و یا مادرش سر می رسید ،
و خودش هم به تنهایی یک بلای کامل برای خودش بود
🔹بعضی وقت ها می ماند ، خودش را نمی شناخت ، چطور می توانست اینگونه
پیش برود که آیدا نه تنها سرامد دختر های دانشکده ادبیات ، که سرامد دختر های دانشگاه تهران با او تا سرقله اتشکوه
بیاید ، اورا با پدر و مادرش اشنا کند و عاشق او باشد ، اما همیشه خدا اخر کار را خراب کند ؟
از دستشویی رفتن منصرف شد ، روی تخت دمر افتاد و چیزی نفهمید ، خواب
همه افکارش را از بین برد .
ان روز دیر به دانشکده رفت ، وقتی رسید ، یکی از دختران چپی و کوهنورد
خانم صفوی دنبالش بود ، وقتی سامان را دید به طرفش امد و سلام کرد و با تردید گفت: از صبح دنبالت هستم ، ببین سامان ، من خودم سال اول هستم و مثل سایر سال اولی ها در رای گیری به تو رای دادم
🔹سال اولی ها هم حق دارند در مسائل
دخالت کنند اما مسائلی مطرح شده
من حامل چند پیشنهاد گروه کوهنوردی
برای تو هستم ، هرکدام را پذیرفتی به گروه اطلاع می دهم
۱-- این هفته به کوه نمی ایی
۲-- اگر بیایی ، جلودار نیستی
۳-- کلا برنامه این هفته کنسل می شود و از هفته های بعد مثل روال سابق ادامه می یابد
چهارمی را برایت نمی گویم
سامان زهر خندی زد و گفت :
نه بابا ، چیزی نیست ، اونهم بگو
لیدر های ما عین شاه هستند ، هرکس
نمی خواهد اطاعت کند ، گورش را از مملکت بیرون ببرد
-- سامان این حرف تو ، بی انصافی است
قبول اشتباهاتی است اما نه بدین حد
سامان نیشخندی زد و گفت :
خانم من اگر قرار است حرف زور را قبول کنم می روم و حرف شاه را روی سرم می گذارم ، نه اینکه با فرامین نعمت نفتی و محمد امینی و محمد حقیقی ، کلنجار بروم به روی خانم صفوی زل زد و گفت : پس حالا اصل مطلب را بگو
-- اصل مطلب این است که می گویند ، تو نماز می خوانی و اگر جلودار شوی ،
سال اولی ها تحت تاثیر تو پشت سرت
نماز می خوانند ، مثل برنامه گذشته ، برنامه سرکچال !
سامان خندید و تازه یادش افتاد که دیروز وقتی با آیدا بود و حتا خانه انها
نماز نخوانده بود ، حتا صبح هم نماز نخوانده بود ، در کوی دانشگاه ، چیزی که
برای اولین بار اتفاق افتاده بود .
سامان نفس راحتی کشید ، وبه خانم صفوی گفت :
به لیدر ها بگو از این پس دانشکده دو تا گروه کوهنوردی دارد ، موجودیت گروه
کوهنوردی دانشکده حقوق دانشگاه تهران را اعلام می کنم
🔹کانون دانشجویان مسلمان دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران
در وضعیت ناهنجاری قرار داشت ،
لیدر ها بر اثر اعلامیه ای باز داشت شده بودند ، شیخ الاسلامی -- جلال رفیع --
هنربخش -- ناصر پویا و محمد دزیانی
در زندان بودند ، تنها موجودی ملایی بود
( توانا ) درب کتابخانه اسلامی و تمامی
امکانات کانون را به روی سامان گشود .
ادامه دارد
@ navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت ۳
🖌عیسی نظری
🔹شاید همین عمل ، تمام غم و عصبیت را در سامان از بین برد ، همواره از گذشته
بیزار بود ، اما ان گذشته هم او را رها نمی کرد ، در درس ، در کلاس ، در حرف زدنش با مادر ، مادرش از او می خواست
هر غلطی که دوست دارد بکند ، فقط در ان کار غلط غرق نشود ، پدر او غرق شده بود .
سامان تازه متوجه می شد ، چقدر افتضاح کرده است ، ایدا برای او خود را
به کوه زده و سامان مثل یک گاو ، گذشته را نشخوار می کند ، شاید هم دست های آیدا سحر امیز بود ، با برخورد
دست وی برای پاک کردن اشک هایش ،
بخشی از یخ وجود او اب شد .
🔹وقتی در روستای افجه از اتوبوس پیاده شدند ، آیدا از نانوایی افجه نان خرید و به سامان گفت : سعی می کنیم وسائل مورد نیاز و مصرف را حدالامکان از محلی ها بخریم ، این باعث می شود ، از وجود ما در کنار خودشان ، ناراحت نشوند .
سامان احساس کرد ، آیدا عاشق شده است ، او با خود زمزمه کرد
-- آیدا عاشق خلق شده است ، همه انها
یک جور عاشق می شوند ، در یک روز
بهاری در یک میدان نابرابر ، سیانوری را در زیر دندان خرد می کنند و یا دست ها را به شکل مشخصی به کمر می برند ،
و رگبار اغاز می شود ، اما اینهم یک غرق
شدن دیگر ، مثل غرق شدن پدرم !
آیدا با کنجکاوی به طرف سامان برگشت
--- با من بودی؟
-- نه با خودم بودم ، هوا ابری شده ، نکنه
باران بیاید
-- خوب بیاید
-- خیس می شیم
-- نترس ، من در کوله ام همه چیز دارم
وقتی به محلی با درختان قلمه رسیدند
آیدا کوله را زمین گذاشت و به ارامی گفت : اینجا تنها محل خوب برای صبحانه است ، ملک خصوصی کسی نیست ، اب و زمین صاف دارد ، همینجا
صبحانه می خورید .
🔹غیر از انها دو نفر پیر مرد در انجا بودند ، سعی می کردند ، اتش روشن کنند ، اما نمی توانستند ، باد پاییزی و نم نم باران چوب ها را تر کرده بود ، آیدا به جمع کردن چوب پرداخت و سامان نیز چنین کرد .
سامان حین روشن کردن اتش ، رو به آیدا
کرد و گفت :
--یک مسابقه بدهیم ، کی زود تر اتش روشن می کند
آیدا با تعجب پرسید :
--با کی ؟
-- با اون پیرمردها
آیدا تبسمی کرد ، و جلوی باد سپر گرفت
اتش شعله ور شد ، دود اتش و یا گرمی ان که بر صورت ایندو افتاد ، تمامی وجود سامان را در نوردید ، یخ هایش اب شد ، دیگر ان سامان چند ساعت پیش
نبود .
هرچه بادا باد ، هله این عشق است ،
عشق به مردم ، عشق به خلق ، عشق به خود ، عشق به آیدا ، عشق به سامان ،
عشق ادم به حوا ، اغاز انسان شدن ادم ،
پیامبران از ادب ان را به صورت گندم خوردن و سیب قاچ زدن ، گفته اند
سامان با خود نجوا کرد :
🔹-- ادم عاشق شد ، عاشق حوا و هر دو
تبعید شدند ، تبعیدی های درگاه احدیت ،
و چه بهتر ، انجا می ماندند ، حوصله شان سر می رفت ، مشتی برده که فقط
اطاعت بلد بودند .
آیدا خندید و گفت :
-- باز که پرواز کردی ، تو مرا رها می کنی و می روی بگو ببینم کجا می روی
سامان گفت :
-- اینحا بودم ، فکر جایزه بودم ، هنوز
اونها نتوانستند اتش روشن کنند .
سامان اتشی بر داشت و به سوی ان ها رفت ، اتش انها نیز زبانه کشید
سامان احساس کرد ، حین تشکر از انها ،
ایندو چریک جوان را به دیده تحسین
نگریستند و ان را به آیدا گفت .
آیدا ناراحت شد ، وبا ناراحتی جواب داد :
-- سامان این تصورات توست .
برای سامان ، ناراحتی آیدا ، قابل هضم نبود .
با شک و تردید گفت :
-- خوب ، فکر کردم ، ما را تحسین می کنند ، چی می گفتم ؟ می گفتم فکر کردند ، با دو تا عاشق روبرو شده اند ؟
آیدا این بار عصبی تر شد و لی ارام گفت :
-- خوب این منطقی تره ! وقتی دو نفر
ادم با دونفر در کوه روبرو می شوند ، فکر می کنند با دو تا عاشق کله پوک
روبرو شده اند ، نه اونی که تو می گویی .
🔹سامان همواره سر بزنگاه ها ، درمانده ای بیش نبود ، تمامی ان گفتگو ها ، تمامی ان وقت تلف کردن ها ، همواره به سوی ابتذال می رفت ، برای تعالی ان ، کاری از وی ساخته نبود به ارامی و با ندامت اشکار گفت :
-- ببین آیدا ، من همیشه بک جای کار را ، خراب می کنم ، از زمان تولد ، بلای خودم شده ام ، چند ماهه بودم ، مثل خروس بی محل اواز خوانده ام و سر پدرم را قورت داده ام ، عاشق هستم نمی توانم ، عشق بورزم همواره از دختر ها ترسیده ام ، مبارز هستم ، نمی توانم مبارزه کنم ، اگر این بار مرا ببخشی ، اخرین بخشش تو خواهد بود ، دیگه حرف نمی زنم به جقه اعلی حضرت
قسم می خورم !
ادامه دارد
@navidazerbaijan
🔴 فصلی از رمان
بلشویک ها هم عاشق می شوند
قسمت 1
🖌عیسی نظری
🔸سامان از دانشگاه ممنون بود ، اگر نمره کم در زبان انگلیسی ، باعث می شد که او را در دانشگاه تهران نپذیرند ، برای خلبانی ثبت نام کرده بود ، وقتی فهمید
که در دانشگاه تهران قبول شده است ،
سر از پا نمی شناخت ، اما دانشگاه برایش تکلیف کرده بود که در مرکز زبان های خارجی باید چند واحد زبان انگلیسی بگذراند ، کلاس ها در دانشکده
ادبیات دانشگاه تهران برگژار می شد .
وقتی وارد کلاس شد ، خندید ، خدای من تز ش درست در امده بود ، سامان فکر میکرد که دخترهای تنبل ، خوشگل هستند و یا خوشگل ها تنبل هستند
حالا کلاس پنجاه نفره همه شان تنبل بودند و یا هم خوشگل بودند .
🔸دوماه در انجا در کلاس بود و باقیمانده وقتش تا شب در تریای دانشکده ادبیات با تنبل ها حرف می زد ، بحث و خنده و حتا شلیک خنده فضای تریای دانشکده را پر میکرد ، از ان محصل خجول و سربراه شهرستان رضائیه ، نشانه ای ، نمانده بود ، وبال و سنگینی سنت و شرم و خجالت خاص شهرستانی ها از بین می رفت ، لحظه به لحظه نشاط و خوش آیندی ، وجود سامان را بیشتر و بیشتر گرم میکرد ، دیگر می توانست با دخترا تنبل بیشتر وقت بگذراند ، با انها شوخی کند و فضای ان جمع را گرم نماید .اما متوجه بود که عده ای از دانشجویان ناراحت هستند ، علت ان را نمی دانست ،
حتا یک روز متوجه شد ، که دختری جمع شدن چند نفر را در هجوم به طرف انها گرفت ، البته احساس کرد ، شاید هم اشتباه میکرد .
🔸دو ماه گذشت به نظرم اوایل مهر بود ، سامان از تریا بیرون امد ، سالن شلوغتر از روزهای پیش بود ، در یک لحظه چند نفر صدای هیس از خود دراوردند ، ان دختر هم در میان انها بود ، و بلافاصله صدای هیس به شعار تبدیل شد ،
اتحاد -- مبارزه -- پیروزی دهها نفر ان شعار را تکرار می کردند ، صدای هیس و بعد شعار داده شده همانند یک موسیقی
بر دل سامان نشست و در یک لحظه سامان نیز ان شعار را تکرار کرد ، سامان
احساس میکرد ، انچه را می جست یافته
بود ، شعری زنده و شعوری از ان گذشته ،
وجودش را اکنده میکرد ، به انتقام تمام کتک های معلمین دبستان ، به انتقام تمام
ان لحظه هایی که با بچه ها بازی نکرده بود که مبادا خطا کند و اموزش و پرورش بیشعور و نفهم جریمه های شیشه های شکسته را از او بگیرد .
در خروج از دانشکده ، سامان با لگد به شیشه های درب ورودی دانشکده کوبید ، شیشه ها مثل بمب ترکیدند و شعارها
شدت گرفت .
تا گارد دانشگاه به خود بیاید و وارد دانشگاه شود ، دانشجویان از درب اصلی
دانشگاه به خیابان شاهرضا رسیدند ،
🔸 در چهار راه پهلوی به طرف شاهد پیچیدند ، درست در چهار راه شاه و خیابان پهلوی ، هجوم پلیس از چند طرف اغاز شد . سامان وارد مغازه ای شد،
یک کادو فروشی بود ، برای مادرش بلوزی
خرید و تمام پول هایش را روی پیشخوان ریخت ، فروشنده انها را بر داشت و شمرد ، اخمهایش تو هم رفت ، انگاری پول کافی نبوده است ولی چیزی
نگفت وقتی ان را کادو می گرفت ، گفت : ان کتاب هایت را هم بده ، وقتی انهارا گرفت در لای بلوز گذاشت و انها را هم کادو کرد و وقتی انها را به سامان میداد گفت : خیابان شلوغ است تو هم
عرق کردی ، بیا از در کوچه برو
سامان وارد کوچه شد ، کمی که رفت در یک کوچه فرعی همان دختر دانشکده ادبیات را دید ، دوتا مامور برایش مشکوک شده بودند و به طرفش می رفتند ، دختر ادبیات در ته کوچه گیر کرده بود ، درها را نگاه میکرد ولی جرئت
نمیکرد دری را بکوبد و یا زنگ بزند ،
سامان در یک لحظه به طرفش رفت به
نزدیک مامورین که رسید ، داد زد :
عزیز خانه ما اون یکی کوچه است ، بیا از عوض تو برای مادرم کادو خریدم
و کادو را به دختر داد ، دستش را گرفت و از میا ن مامورین بیرون برد ،
🔸مامورین از اینکه به این دو عاشق ، مشکوک شده بودند ، کمی از خود دلخور
بودند و با یک حسرت ان دو را نگاه می کردند ، وقتی به کوچه دیگری رسیدند
دختر ادبیات گفت :
اسم من ایدا است
سامان نیز بلافاصله گفت :
سامان ، من از دانشکده حقوق هستم
-- میدونم ، اما هر روز دانشکده ما را
توی سرتان می گذارید
-- راستی احساس میکردم ، بچه های ادبیات ناراحت هستند فقط علت ان را نمی دانستم
-- خوب علتش این هست که دانشکده ما
مستعد رفتن به سوی ابتذال است !
این می تواند مبارزه را منحرف کند
برای سامان این حرف ها اشنا بود
خواست از ایدا جدا شود ، ولی آیدا گفت : هنوز خیابان ها نا امن است ، روبروی سینما خانه خاله ام است می توانیم انجا برویم
سامان گیج شد ، این همان شگردی بود که مدیر مدرسه گفته بود ، پسر می برندت خانه تیمی و انجا از تو عکس می گیرند یا باید خرابکار بشوی و یا عکس تورا به ساواک می فرستند .
@navidazerbaijan
🔴مرگ کلیات و اعجاز جزئیات !
🖌عیسی نظری
🔹دنیای نوین ما بر خلاف دنیای گذشته ، جهانی معکوس است .
در دنیای گذشته ، عده ای مامور نجات ما بودند ، برخی مامور بودند دنیای ما را بسازند ، عده ای ماموریت داشتند ، برای ما بهشت برین بسازند .
پزشک ها سوگند می خوردند فارغ از
خودی و غیر خودی فقط به درمان فکر
کنند .
قضات به عدالت ، معلم به آموزش ، فارغ
از دارا و ندار و.....
حتی یادتان باشد ، لیدر ها هم برای این دنیا و هم آن دنیا برنامه می چیدند !
خلاصه همه جا کلیات حکمرانی میکرد ،
کسی به جزئیات نمی پرداخت ، اصلا
جزئیات به حساب نمی آمدند !
دون شان یک نفر بود که به جزء بپردازد 🔹در حالیکه کلیات دم دست همه بود !
ناجی مملکت ، میهن پرست ، فداکار ،
جان فدا ، فدائی - مجاهد ، انقلابی ،
از جان گذشته ، ناجی دنیا و مافیها و....
دهقان فداکار وقتی می دید که کوه به ریل های قطار ریزش کرده ، پیراهن خود را آتش می زد تا آسیبی به قطار نرسد .
حتی پتروس گرچه خارجه ای بود ، وقتی
می دید دیواره سد در هلند سوراخ شده ،
انگشت خود را داخل سوراخ میکرد تا سد
نشکند و......
🔹اما جهان معکوس شد ، وارونه شد ، دیگر مرگ کل اعلام شد .
زایش جزء ، مرگ کلیات ( مرگ کلان روایت ها ) آغاز دیگری برای جهان ما است .
از آن روز که کلان روایت ها مردند و یا
آنها را کشتند و چال کردند ! دیگر جزء
موجودیت یافته است .
دیگر لازم نیست کسی برای نجات ما
خود را به کشتن بدهد و یا دیگری را بکشد !
لازم نیست جان خود را فدای دیگری نماید ، اگر لطف کند و محبت و جلوی
مدارس برای سوار کردن بچه دردانه اش
دوبله و یا سوبله و حتی چوبله پارک و توقف نکند ، کاری کرده است کارستان !
دیگر لازم نیست ناجی مملکت و دنیا
برای نجات انها جانفدا نماید،
اگر لطف کند و ته سیگار خود را از اتوموبیل در حال حرکت خود به بیرون
پرت نکند ، خود ناجی خود و دیگری است .
دیگر کسی از دهقان فداکار انتظار ندارد که پیراهن خود را آتش بزند ، اگر علائم
رانندگی را از جای خود نکند ، حشمت و
جاه اش پایدار
حتی پتروس هم لازم نیست که انگشت
خود را در سوراخ سد از بین ببرد ،
فقط هورمون های گاو و گوسفند و سبزیجات را یک ذره کم بکند ، کافی و
وافی است .
🔹دیگر بهشت سازان و بهشت فروشان ،
اگر لطف بکنند ، و روی زمین را جهنم
خدا نسازند ، کفایت می کند !
علی رغم مرگ کلان روایت ها ، اگر بازهم
کسی برای بهشت رفتن ما و یا نجات ما
خود را به کشته شدن و یا کشتن بدهد ،
معلوم می شود در بی خبری خود غوطه
ور است .
یا نمی داند و یا میداند و کلک می زند ،
یا راه چپاول را نمی داند و یا راه را
اشتباه آمده است !
مرگ کلیات یا کلان روایت ها سر آغاز
زایش امر جزئی است ، امر محلی ،
خرده روایت ها ، زیر پای انسان ، داشته های شخصی و فردی ، هیچ کلان زبانی
وجود ندارد ، زبان های هر شخص و کس
حضور دارد .
کلان روایت ها از بین می روند و شهروند ان متولد می شوند !
🔹جهان جزء بهتر است و شهروندان جزءموجودیت پایدار جهان امروز است ،
آنها که می فهمند ، زندگی می کنند و انها
که نمی دانند در جهنمی که خود می آفرینند ، غرق خواهند شد ، یکی با زن ستیزی دیگری با بیگانه ستیزی ، یکی با
نژاد پرستی ، یکی با شوونیسم و یکی با
خود باختگی ، انها که از فهم روزگار نو
درمانده اند ، روزگار نوین برای انها جهنم
است و انها که با روزگار نو متحول می شوند ، شهروند ان نوین سرزمین نو
خواهند بود .
@ navidazerbaijan
🔴تفکرات تمامیت خواهی بنیادگرایانه و نجات دهنده در انقلاب اسلامی ایران
🖌عیسی نظری
🔸در انقلاب ایران دو نوع تفکر حاکم بود ، تفکر بنیادگرایانه که بیشتر خاص روحانیون بود . روحانیون انقلابی یک
اضافه تمامیت خواهی هم داشتند .
از نظر این نوع روحانیت هیچ برگی تکان
نمی خورد مگر اینکه به خدمت برسد و
اذن ورود و یا تحول بگیرد !
تفکر دیگری هم در کنار ان وجود داشت
که همواره ناجی بوده اند .
کسانی که روحانی نبوده اند اما به شکلی
به مبارزه مسلحانه روی اورده و علم مبارزه اموخته و ناجی و نجات دهنده
ملت ها بوده اند .
در کنار هم بودن این دو نوع تفکر و همزیستی انها حالا به هر شکل ممکن
اوامر خاصی به ما تحمیل نمود .
گروه اول ذاتا اسلامی بوده و هر نوع
اقدام جمعی و حتی فردی را از آن استخراج می نمود .
گروه دوم هم ناجی بوده و در کنار گروه اول بودن را هم نعمت و هم تمامیت نجات دهندگی می دانستند .
نعمت بود ، چون گروه دوم ، هیچوقت
قادر نبود بدون گروه اول مردم را در
اختیار خود بگیرد !
🔸این اتحاد برای گروه اول هم نعمت بود ، چون گروه اول مردم را داشت ولی ناجی نبود ، نجات دهنده غرش مسلسل های تپه های قیطریه بود که می توانست ، تمامی کشور را برهاند .
در اول انقلاب ۵۷ تا مدتی این آئین هنوز
جا نیافتاده بود و مدتی طول کشید که
ایندو گروه بهم رسیدند .
اشغال سفارت آمریکا و بسته شدن طومار زندگی جبهه ملی و نهضت آزادی و نکاح اخوت و برادری ایندو گروه با عاقد عالم موسوی خوئینی ها و اضافه شدن چند آخوند روحانی به صف اشغالگران سفارت دور و زمانه وحدت استراتژیک آغاز و تا کنون از نظر شکلی پا بر جا مانده است .
🔸از نظر شکلی گفتم چون تضاد های موجود بین بنیادگرائی که خاص گروه
اول است با عنصر نجات دهندگی که خاص گروه دوم است ، ماهیت امر را خدشه دار می کند .
عنصر نجات دهنده به تحول هر چند آرام
نیاز دارد ولی بنیادگرائی هر گونه تحول را گامی به سوی کفر و خیانت می داند .
تمامیت خواهی نیز ، نورعلی نور قضیه است ، چون هم ناجی و هم بنیاد گرا هر دو نیازمند آن هستند .
درگیری های گوناگون ادارات و اجتماعات
ایندو گروه برای تصاحب آن است . بگذارید یک خاطره ای بگویم تا موضوع روشن بشود .
🔸من رییس دادگاه بودم و با رئیس دادگستری که روحانی بود ، اختلافی پیش آمد و هر دو به تهران احضار شدیم.
در تهران خدا رحمت کند ، مرحوم علیزاده موظف شده بود که ما را آشتی
بدهد .
من راضی نمی شدم و به آقای علیزاده
گفتم که من نمی توانم ریشه را بگذارم و به ریش بپردازم در اصل اختلاف بنیاد گرائی و نجات دهندگی بود که تمامیت
خواهی هم قابل تقسیم نبود و اختلاف
ایجاد می کرد .
تمامیت خواهی خاص انقلابی گری است و مورد نیاز هم بنیادگرایان و هم نجات دهندگان و همیشه خدا منبع اختلاف
ایندو گروه است .
مرحوم علیزاده به من جواب داد :
عیسی جان میدانی که برای مغلوب نشدن تو ، من پیش چند آخوند ریش
گرو گذاشته ام ؟
من برای حفظ تو با ده ها اخوند ساخته ام ، تو نمی توانی برای نجات من از دست انها ، با یک آخوند بسازی ؟
نهایت خواسته اقای محقق داماد این
شده که شما را آشتی بدهم !
این خاطره را کمتر کسی نقل می کند ،
ولی من برای روشن شدن موضوع هر
مطلبی را حتی به ضرر خودم باشد ،
نقل می کنم .
🔸گاها ما فکر می کنیم ، حتما یک طرف
حق است و یک طرف ناحق ، یا یکی
ظالم است و یکی مظلوم ، نه چنین نیست ، یکی بنیادگرا است و یکی ناجی
و هردو نیازمند تمامیت هستند .
اشتباه فلسفی هر دو طرف آویختن به
اعتقادات خود است .
بنیادگرایی و نجات دهندگی هردو نیازمند تحول و تغییر هستند و اضافه
کردن یک اسلامی و یا یک دموکراتیک
انها را عوض نمی کند .
تحول و تغییر ، ذاتی زمانه است ،
بچه ها بزرگ می شوند و ما پیر ، ابزار
دست بشر نیز متحول می شود .
اگر دو گروه مسلط به انقلاب تحول و
تغییر را نپذیرند ،
در اوج قدرت و توانائی ، همچون دایناسور ها از بین می روند ، این حکم
عقل است ، حکم گردش روزگار است !
گریزی از تحول وتغییر نیست .
@navidazerbaijan
🔴خاطرات و خطرات ( ۲۶۷ )
همه مردان شهر !
🖌عیسی نظری
▪️سال ۱۳۵۸ بود ، من دبیر صفحه مقالات روزنامه کیهان بودم ولی به خاطر اینکه اهل اورمیه بودم ، مصاحبه های مقامات استان آذربایجان غربی در شهر اورمیه به من واگذار شده بود ، هم تعطیل بود و دیدار خانواده و هم کار .
آن روز عازم استانداری بودم ، مصاحبه ای با استاندار ( آقای حقگو ) داشتم ، وقت مصاحبه را از تهران تعیین کرده بودم .جلوی استانداری مردم جمع شده و علیه استاندار شعار می دادند .
به طرف مردم رفتم یکی از کسانی که می شناختم ، انجا بود ، پرسیدم علت
شعار دادن علیه استاندار چیست ؟
گفت : این یارو پول های استانداری را
برای سازمان مجاهدین خلق داده و
مهم تر از آن لابد میدانی که حزب دمکرات چه کشتاری از نیرو های دولتی
کرده است .
▪️وقتی خوش و بش با استاندار تمام شد ،
اولین سوال من این بود ، که مردم چرا علیه شما شعار می دهند ؟
گفت : سپاه و ارتش یک برنامه ای اجرا
کرده اند و شکست خورده اند ، تاوان ان را من می دهم ، دوم من از باب تحیت
قلوب برای صدمات وارده به دفاتر سازمان به انها کمک مالی کرده ام !
بدان خاطر برایم شعار می دهند .
خیلی جالب بود ، استاندار آنچه را می گفت که مردم می گفتند !
▪️در آن موقع مصاحبه ای هم با سخنگوی سپاه پاسداران داشتم و همچنین با آقای قریشی نماینده امام خمینی در استان ،
مصاحبه ای هم با آقای حسنی امام جمعه
داشتم ، از دست روزنامه ها شکار بود و
شکایت میکرد !
از من قول گرفت که تمامی گفته های وی
چاپ شود ، بدون سانسور !
در جلسه شورای سر دبیری کیهان مورد موافقت قرار نگرفت !
یکبار زهر اش را گرفتم ، آنچنان تند و تیز
بود که برای بار دوم رد شد ، با خودش
تماس گرفتم و گفتم :
می خواهم برخی از گفته ها را حذف کنم ، بالاخره دولت و استاندار هم جزو
سیستم است .
موافقت نکرد و گفت :
اگر یک کلمه حذف شود ، کل مطلب
چاپ نشود ، تمامی مصاحبه ها چاپ شد ، اما مصاحبه آقای حسنی چاپ نشد .
▪️چند سالی گذشته بود ، من رئیس دادگاه عمومی بودم !
فردی به نام باغبان علیه استانداری طرح
دعوی حقوقی کرده بود .
او و معاون استانداری در دادگاه شرکت
داشتند .
عنوان دعوی را قرائت کردم و خطاب به
معاون استاندار گفتم :
ایشان ادعا دارند که به عنوان پیمانکار
برای شما کار کرده و مطالبات وی پرداخت نشده است .
در همین زمان اقای معاون گفت :
می توانم سوالی کنم ؟
-- البته بفرمائید
-- ممکن است از ایشان سوال بفرمایید ، قبلا چه شغلی داشتند ؟
قبل از اینکه من حرفی بزنم ،
خواهان جواب داد :
قبلا چوپان بودم آقا !
معاون استاندار گفت :
آقای رئیس ؛ آیا چوپان می تواند ، پیمانکار باشد ؟
تا من از شوک این سوال خارج شوم ،
باغبان جواب داد :
آقای رئیس چوپان می تواند پیامبر باشد ،
پیمانکار که چیزی نیست ، که نتواند !
به نظرم معاون استاندار هم قانع شد ، چون دیگر در آن مورد اعتراضی نکرد !
@ navidazerbaijan
🔴امر نمادین ، امر خیالی و امر واقعی
🖌عیسی نظری
🔸اصلی ترین جمله لاکان این است ، که میل من ، میل دیگری است .
لاکان سه امر نمادین - خیالی و واقعی را مطرح و آن را چنین شرح داده است ، که
آنچه در میل انسان امروزی است ، میل
خودش نیست ، میل امر نمادین است و در نتیجه ساختگی و خیالی است و در نتیجه این وضعیت مرگ امر واقعی است .
این وضعیت می توانست واقعی باشد ولی نیست .
آنکه امر خیالی و ساختگی را در ذهن ما
می کارد ، از نظر لاکان ، امر نمادین است .
🔸امر نمادین همواره بر انسان مسلط است و در مرحله بالاتری از انسان قرار دارد ،
آنکه در تو میل ایجاد می کند و بر تو
پیشی گرفته و مسلط می شود ، چون
همواره از تو بزرگتر است ، حتی گاها
مقدس است ونمی توان در مقابل او ایستاد .
مثلا پدر - مادر - معلم - دهدار - رئیس شورا - فرماندار - استاندار - اخوند محله و مسجد - بازجو - مدیر اداره - شهردار -
ریش سفید کوچه - بزرگ خاندان - دکتر
معالج تو - دوستی که همیشه صورتحساب ها را می پردازد و.....
امر واقعی زمانی است که تو بتوانی خود را از تمام این دیگری های بزرگ حفاظت و
حراست کنی و نظر خود را بدون انها ابراز کنی ، این می توانست باشد ولی
نیست !
آن دیگری بزرگ به تو امر می کند از شیطان فرار کن !
یا فرار می کنی و دیگر امر واقعی نیست
میل دیگری را پذیرفتی و یا فرار نمی کنی و باز میل ، میل تو نیست ، میل دیگری بزرگ را پذیرفتی ! شیطان را !
🔸از نظر لاکان مهم این است که امر واقعی از بین رفته است ( مرگ امر واقعی )
حالا تو نظر فرشته را اعمال کنی و یا
شیطا ن را ، در اصل تابع میل دیگری هستی ( امر ساختگی و خیالی ) که
برایت دیگری پخته است ، یعنی ( امر نمادین )
فرض کنید شما فوتبال و یا شطرنج بازی میکنید ، وارد قراردادی می شوید که
امر نمادین برای شما ساخته است ،
لاکان در اصل اجتماع و بازی در آن را
هم ، همانند آن بازی فوتبال و یا شطرنج
می داند .
اگر در بازی فوتبال اوامر امر نمادین را
رعایت نکنی ، اخراج می شوی !
در بازی جامعه هم چنین است ، امر نمادین ، اوامری قرارداده است که اگر رعایت نکنی به زندان و یا تیمارستان منتقل می شوی !
پس امر واقعی می توانست باشد ، ولی
نیست ، امر ساختگی و خیالی جای ان را گرفته است یعنی امر واقعی مرده است .
( مرگ امر واقعی )
🔸روزی به متهم مستی گفتم :
تو هم آدم خوبی باش ، هی به مستی
می گیرند و می اورند ، ببین فلانی را !
مثل او باش
گفت :
اقای رئیس من و او مثل هم هستیم ، ما فقط یک تفاوت کوچک داریم !
من در خانه وضو می گیرم و نمازم را
می خوانم ، او در بازار چنین می کند !
او در خانه مشروب می خورد و من در بازار ! در اصل فرق چندانی نداریم !
@navidazerbaijan
🔴وای به حال ملتی که نیازمند قهرمان است !
🖌عیسی نظری روزنامه نگار
▪️این جمله را جائی خوانده و یا شنیده ام ، خدا را شاهد می گیرم که اگر گوینده و یا نویسنده یادم بود ، می نوشتم !
حتی گاهی این جمله آنچنان برایم الگو و ملکه شده است که فکر می کنم از جان خودم برخاسته و چنین بر من مسلط
شده است .
بلای رهبری طلبی از همین قهرمان بازی و
قهرمان سازی شکل می گیرد .
قهرمان یعنی الگوی برتر و این الگوی برتر
معمولا برخی را در زیر یک مرد برتر و یا زیر یک زبان برتر ، یک پرچم برتر و خلاصه والضالیین یک نژاد برتر که با یک
اشاره و اماره سایرین را صفر و خود را یک معرفی و نمود می دهد !
شما هر مجموعه آدمکشی و فاشیستی را
که نشان بدهید یک نفر آرتیست دارد !
یک برتر ، یک قهرمان ، یک سوپر من ، یک
رهاننده ، یک ناجی حتی یک چوپان ، رساندن یک زاده آدمیزاد به مرحله چوپانی یعنی گوسفند کردن بقیه مردم .
رساندن آدمی که از شکم آدمی دیگر بیرون آمده به مرحله ناجی یعنی پفیوز
کردن سایرین که همگی منتظر گودو
هستند که بیاید و انها را نجات بدهد !
▪️ساموئل بارکلی بکت در نمایشنامه در انتظار گودو ، وضعیت را روشن می سازد .
پدر سالاری موجود در کشور ، همان حکایت قهرمان است در چشم یک کودک
ضعیف که نمی تواند ، فین خود را بگیرد واز طرفی نیازمند خورد و خوراک است ،
برای هر کودکی پدر یک قهرمان و شکست ناپذیر است . اما در واقع چنین نیست .
در انتظار گودو همان در انتظار یک کشور
خارجی بودن است که می آید و ما را نجات می دهد .
این نوع انتظار اولا پوچ و در ثانی بر باد است ، تمامی کشور ها و به خصوص کشور های بزرگ و قهرمان مثلا آمریکا
روسیه یا چین و انگلستان برای شکم خود ، منافع خود ، تنفس می کنند و زندگی ، اگر هم بیایند ، برای منافع خودشان می آیند و نه برای چند فسقلی منتظر الگودو !
▪️عراق - سوریه - لیبی - افغانستان - سودان و.....کشور هائی هستند که آن قهرمانان رفته اند .
از نظر ما به عنوان ملتی توده وار ، هر کدام از آن کشور ها یک قهرمان هستند ،
که کشور های ضعیف و ملل ضعیف را
نجات می دهند !
در اصل انها کشور هائی هستند که ملل
ضعیف را تا حدی تقویت می کنند که
لایق جنگنده نیابتی خودشان باشند و
بتوانند با بقیه و اطراف خود جنگ کنند .
▪️دوستی داشتم از کرد های بارزانی که می گفت :
ما پنجاه سال برای شوروی خدمت کردیم
هیچی نداشتیم چند روز خدمت به آمریکا ما را صاحب ، دولت ( اربیل ) نمود .
گفتم : چه سود که شما را آماده می کنند که با اطراف و مزاحمین آمریکا بجنگید !
ملتی را که یک قهرمان نجات می دهد ،
باید بر اساس تفکر یک نفر دیگر زندگی
کند .
و الا همان قهرمان قصاب ملت می شود ،
تو بر اساس میل دیگری نجات یافته ای ،
و باید بر اساس میل او ( قهرمان ناجی )
زندگی کنی و الا مرتدی !
شهروندی بدین جهت متعالی است ، که
نیازمند هیچ قولچماقی نیست .
انتخاب نوکران و خدمتگزاران و اجیر شدگان و مزد بگیران ملت بر اساس فهم
موضوع انجام می شود .
▪️ملت شورای شهر را بر می گزیند و انها شهردار برمی گزینند ، نه اینکه شهردار و
استاندار انها را برگزینند و آنها مشغول
دوشیدن مردم باشند تا درآمد زائی کنند !
هم به دولت و هم به ملت و هم به حکومت صریح می گویم ، تبدیل انتخابات آزاد به شکللک و یا یک نمایش
صوری برای خالی نبودن عریضه و نشان
دادن نمایشی آزادی ، می تواند روز به روز قدرت را مبتذل کند و ابتذال قدرت
ان را به ورطه نابودی بکشاند !
▪️ یکدست بودن قدرت ، شما را گول نزند .
چه در طبیعت و چه در نظام اجتماعی
انسان ها ، تنوع وگوناگونی نقطه آغاز سرزندگی و تحول به سوی تعالی است .
در مبارزه تضاد ها ، زندگی رونق می یابد !
روز ، شب می شود و شب ، روز !
به خودمان متکی باشیم و با قبول تنوع و گوناگونی ، مانع بوجود آمدن قهرمان وقهرمان ها شویم ، ملت خود جانشین
می شود و شهر و شهروند بوجود می آید .
@navidazerbaijan
🔴انسان مفید به ملت خود
🖌عیسی نظری روزنامه نگار
🔸برتولد برشت یک حرفی دارد که هنوز هم معتبر است ، می گوید :
اگر از فاشیسم بدتان می آید ، باید از قواعد فاشیست پرور هم روی بگردانید !
اینکه نمی شود ، گوشت بریان بره بخوری واز سربریدن حیوانات متنفر باشی !
اگر از تمامیت خواهی و استثمار انسان از انسان خوشت نمی آید ، نباید نقشی هر
چند با کراهت در این گردونه داشته باشی .
اگر انسان شهر ات هستی ، نباید باغ سیصد ، چهارصد ساله سیاوش را با ریختن نفت و بنزین آتش بزنی تا چند
بلوک آپارتمانی و مقداری دکان بسازی !
اگر محلی هستی ، چه والی و استاندار
نباید شهر و دیار خود را ویران کنی تا
خدمتی به مرکزیت بکنی ، برای وزیر و
وکیل شدن !
🔸بابالی شهروند شهرت به هزار والی و سردار می ارزد تا مستخدم مرکزیت بودن ، اگر برای خود ارزشی بالاتر از
والی و والیان ندانی ، سواد خواندن و نوشتن نداری که اگر اکابر هم خوانده باشی ، دنیای امروز یک چنین عالمی است .
من دو تا کارمند محلی در اورمیه و خوی
می شناسم ، هر دو کارمند فرمانداری
بودند و هر دو اگر کل آذربایچان را حراج
می کردند و کل زمین های محل زندگی
خود را اعم از زمین خود و یا دیگری ،
بایر یا موات یا دایر ، هیچ فرقی ندارد
اگر کل محل زندگی خود را می فروختند ، نصف ثروت موجود خود را
نداشتند !
اینها چه به روز ملت خود می آورند و
چه سان غارت می کنند که کل محل زندگی آنها از ثروت غارت شان بیشتر
نیست ؟
چنین انسانی برای من چه شر و چه خیر ، ارزش یک غارتگر را دارد ، این محصول غارت است چه سیّدی باشد و چه شخصی ! غارت
غارتگر و بعد خیرات او ، مرا یاد درندگانی می اندازد که پس از سیر شدن ، لاشه را به سایر خزندگان و حشرات به ارث می گذارد .
🔸نمی گویم ثروت بد است و بر ما دانش آموزان واجب است که آن را رها کنیم و
به دنبال علم برویم !
می گویم به خاطر ثروت غارت شده ملتی ، غارتگر را تاقچه بالا نگذاریم !
نمی گویم قاعده بازی را به هم بزنیم ،
معتقد هستم ، مستخدمین خود را از
خودمان بالاتر ندانیم !
نمی گویم ، به هویت طلب رای ندهیم ،
معتقد هستم کسانی که به خاطر رای
به طرف هویت طلب ها می آیند ، همان
استثمار و استحمار گران هستند ، خودمان را زیر پای انها فرش نکنیم !
انها را بالای جایگاه خودمان ننشانیم .
در عجب هستم از نیروهای هویت طلب
که به خاطر استحمار گری به خاطر
رای طلبی فرصت طلب ، با همدیگر با یکدیگر درگیر می شوند ، دعوا و مرافعه می کنند ، چرا به این رای دادی ؟ چرا به اون رای ندادی ؟
به خاطر یک رای طلب ضد هویت با هویت طلب های همراه و همرای و همفکر
درگیری پیش می آورد !
عجبا چنین آدم هائی چقدر هویت طلب
و یا به اصطلاح میلیتچی هستند ؟
🔸قبل از انقلاب با بدترین کمونیست ها
( یعنی با پیکاری های مجاهد کش ،
همزیستی داشتیم می گفتیم شلاق های
رژیم خون مان را به هم آغشته و همخون
شده ایم .
آه از خودمان ، مادرم همیشه می گفت :
پسرم هیچکس نمی تواند ، آن بدی را در حق تو اعمال کند که خود تو و خودی تو !
می گفت :
ستم دشمن پایدار نیست ، موقت است ،
در نهایت از بین می رود ، چون دشمن
پشت آن است و تو همواره آن را می بینی ، اما خودت را ، خودی ات را نمی بینی ، ببینی هم خودت را می بینی ،
خودی هایت را می بینی ! تصور دشمنی ، ممکن نیست ! به هوش باش !
@navidazerbaijan
🔴مبارزه شرافتمندانه مدنی و کلمات رمز
🖌عیسی نظری روزنامه نگار - حقوقدان
▪️در هر میدانی و شهری و شهروندی می توان پرچم مبارزه افراشت اما به شرطی و شروطی ،
جهان ما روز به روز کوچک و
کوچکتر می شود . الان دیگر یک روستا
شده است ، این روستا دیگر حالت نرمال وعادی هم ندارد ، یعنی دیگر محله به محله نیست ، شکل آپارتمانی یافته است گاها از من می پرسند ، ایا هیات امنا می تواند ، تصمیم بگیرد ، علی رغم میل یک
عضو ، مثلا دوربین بگذارد ؟
می گویم :
بله می تواند به شرطی که آن دوربین
مشخص و قابل رویت باشد ، به اصطلاح
دوربین مخفی نباشد ، برای مچگیری نباشد ، برای ورود به حوزه داخلی فرد
نباشد ، برای استفاده عموم باشد .
در اصل برای شفافیت و استفاده عمومی
باشد .
▪️امر سیاسی هم در کل مملکت چنین است .
شفافیت یک اصل برای تمامی شهروندان
است و هم برای مدیران ، شهروند در
مرحله اول خود باید شهروندی و عضویت خود را تثبیت کند ، اعلام هویت خود یک شرط موجودیت است ،
در حقوق ما یک اصلی داریم که مثلا
حق از روزی تثبیت می شود که صاحب حق بخواهد .
در یک جمع چند نفره برای بحث و گفتگو ، عضو محترم از اسم و رسم خود،
استفاده نمی کند .
گاها از اسامی دروغی یا به زبان ما ( قوندارما ) استفاده می کند !
▪️شهروند از کلمات رمز سود می جوید ،
می گوید :
تورک و فارس نداریم ، این جمله یک
جمله فاشیستی و سرکوبگرانه است ،
در شرایطی این جمله را می گوید که
سرتاسر زندگی ما از زبان و فرهنگ و
موسیقی و رقص از قوم مسلط فارس
گرفته شده است در این شرایط تورک وفارس نداریم ، یعنی از تورک نگوئید !
اگر در هشتاد و اند میلیون نفر یک نفر
تورک باشد ، باید از تورک گفت ، از تورک
نباید گفت ، اسم رمز سرکوب و انکار
هویتی است .
هله هله برخی از رند های سرکوب و ستم
از مفاهیم اخلاقی سوءاستفاده می کنند ،
آدم باید انسان باشد ! هیچ انسانی در
هیچ گوشه جهان ما وجود ندارد که عضو یک گروه قومی و تباری نباشد .انسان
اگر واقعا انسان است یا تورک است یا فارس و یا کرد و ژرمن و .....
این جملات همان سرکوب هویتی ملل
یا اقوام است که شکنجه گران امر شکنجه را بر عهده این آدم ها گذاشته اند .
حتی شکنجه در مقابل این انکار هویتی
یک نفر ، بسیار قابل تحمل تر است .
▪️در مقابل این انکار و سرکوب هویتی
انسان ها کتک بازجویان و سرهنگان
بسیار نیک است ، حتی انسان کیف
می کند ، هله وقتی که شلاق زن خسته
می شود ، مشت و لگد آغاز می کند ، عرق از سر وروی اش سرازیر می شود ،
کاری از پیش نمی برد . فحش آغاز می کند و سپس درمانده و ناتوان به زمین
می نشیند ، التماس می کند لعنتی یک
چیزی بگو امروز هم از شنیدن یک بارک الله باز مانده است !
اما روشنفکر و یا اکادمسین و با سواد ما
نمی زند ، فحش نمی دهد ، می گوید :
اَه ، باز که تورک و فارس کردی ، آقا ما
انسان هستیم ، نه تورک هستیم و نه فارس ، دروغ می گوید یا خود شیفته فارس است و یا خود باخته قومی پیرامونی که برای آب و نان ، آبِ روی
خود را داده است !
از کلمات رمز سرکوب و شکنجه یکی هم
آقا من سیاسی نیستم ، به درک اسفل
که نیستی ، من سیاسی هستم ! من
حرف می زنم تو وقتی نوبت سخنرانی
تو شد ، لالمونی بگیر ، حرف نزن ! آن
موقع می توانی بگوئی که ببخشید آقا ،
من سیاسی نیستم و حرفی ندارم و یا
حرف نمی زنم .
▪️تو با گفتن اینکه من سیاسی نیستم می خواهی جلوی حرف مرا بگیری و این
نوعی اعمال خفقان سیاسی است و تو
به نمایندگی قدرت می خواهی ، آن را
اعمال بکنی .
آقا وحدت را به هم نزن ! کدام
وحدت ؟ تو موجودیت مرا هنوز قبول
نکرده ای، زبان و هویت مرا قبول نداری ،
به بچه من شناسنامه نمی دهی ، تو از
کدام وحدت حرف می زنی ؟ وحدت را
به هم نزن یعنی حرف نزن تو هنوز
انسان نشدی که حق و حقوق بخواهی !
پان تورکیست ، تجزیه طلب اینها تماما
اسم رمز است اگر بگوئی نامی دارم پدری
و مادری دارم ، هویتی دارم ، حق و حقوقی دارم پس تو پان تورک هستی ،
بی سواد به آمریکا که کل
جهان را می مکد ، نه می گوید پان آمریکن به من که حق خواندن به زبان
خودم را ندارم ، حق تعیین سرنوشت
خود را ندارم ، اگر بگویم تورک هستم .
دیگه پان تورک هستی !
▪️استقلال خواهی را تجزیه طلبی می گوید تا بتواند ، طرف گفتگوی خود را
به ترساند تا او حرف نزند . تا نگوید
اسمی دارم و حقوقی ، نامی دارم و حقی
این حق طبیعی و بدیهی هر انسانی است ،
اگر نامی دارد و اگر سرزمینی دارد ......
@navidazerbaijan
🔴سخنی از ته دل برای عیسی نظری
✍ کاظم کاظم زاده حقوق دان
🔹مقاله پیر شدن را در نوید خواندم بسیار متاثر و متالم و متامل شدم
،شما عزیز که به آمال ما بودید و هستید و عقاب قله های تهران و حتی دماوند و عیسی خان ،با آن هیبت و شکل و شمایل چریک تنومند و توانمند و الگوی برای زیستن که سایر دوستان و همرزمان برای او احترام و شان هادی و مرادی قایل بودند و راه رفتن و صحبت کردن با چنین شخص برای طرف مقابل اعتبار معنوی و مبارزاتی تلقی می شد
و الان هر جا بروم و هرجا دیده شوم بعد از سلام و علیک اولین سوال از من این است که عیسی خان چه می کند و در چه حالی است و یاد و نام آن بزرگوار برای دوستان همواره عزیز و محترم و ستودنی است
🔹چه از نظر شخصیتی و چه از نظر اجتماعی و فرهنگی و چه روش و منشی که در زندگی شخصی و مدنیت داشتی ،مگر می شود فعالیت و تفکرات و اندیشه های مبارزاتی و ساماندهی برنامه های اصلاحی ، عیسی خان را دانشجویان دانشگاه تهران و به خصوص حقوق در آن دوره خفقان از ذهنها و دلها و سرها پاک کنند و این نکات را در فرصت اندک و در این صفحه کوچک موبیل نمی توان نگاشت و مجال دیگر می خواهد و حوصله و پشتکاری،
عیسی خان ،نالیدن و ناامیدی شما دوست نیم قرنی برای ما بسیار سخت و ناراحت کننده است و اگر چه نوشته ات واقعیت است و اندیشه ورزان بزرگ مثل کافکا و البر کامو و صادق هدایت و بسیار دیگری از نویسندگان و هر انسان به طور طبیعی افسرده می شوند
و قطعا شرایط زمانی و مکانی و دلایل دیگر در این موضوع دخیل است به خصوص برای نسل ما که آرمانگرا و عدالت خواه و....بودیم و با نیم نگاهی به آن تفکرات قبلی ،علائم و نشانه های از بهبودی در اوضاع کشور نمی بینیم و چه بسا تداعی می شود تمام زحمات و ایده ها به نتیجه نرسیده است و ما کماکان رنجور و دل نگران و خسته و کلافه از مشکلات ابتدایی هستیم ،
🔹پس اگر از نشاط و نیکبختی و سعادت و امید و آرزو آینده بهتر نمی نویسی ، یا از وعده دادن خسته شدی ،لطفا از مرگ و کابوس زندگی ننویس ، بگذار کام ما بیش از این تلخ و تلختر نباشد و مرگ هم حق است و اجازه بده نا خواسته و به روش خود در خفا و بودن خبر احوال ما را جویا شود پیوسته آرزوی سلامتی و تندرستی دارم عزتتان زیاد و سایه ات مستدام باد .
@navidazerbaijan