negahidarnimehasrat | Unsorted

Telegram-канал negahidarnimehasrat - 💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

5

به قلم رُبکا بانو عضو انجمن برتر ماه سان📚: @mahsan_forum هر گونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 زمان پارت گذاری: روزی یک الی دوپارت (گروه نقد وبررسی رمان) @darhasratnimiaznegahat_12 ( بات ناشناسم)https://t.me/BiChatBot?start=sc-877598655

Subscribe to a channel

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

سلام به عزیزای خودم. دوستان من کانال رو پاک می کنم و تا پایان این رمان که اولین رمانمم هست به صورت آفلاین ادامه می دم. ممنون که تا این جا همراهیم کردید. انشا الله و به زودی فایل شده ی رمانم به دستتون خواهد رسید.
✨با تشکر✨
ربکا

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

سلام دوستان. از این که من این کانال رو کلاً حذف کنم و رمان رو به صورت آفلاین ادامه بدم راضی هستید؟ یا این که رمان رو به صورت آنلاین جلو ببرم؟


کانال رو حذف کن و به صورت آفلاین ادامه بده.☺️ (2)
👍👍18%

کانال رو حذف نکن و به صورت آنلاین ادامه بده. (9)
👍👍👍👍👍👍👍👍👍82%



🕴 تعدادکل رای ها: 11

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#پارت_پنجاه_و_ششم
#S #Akbari #نویسنده

روی سکویی که داخل حیاط خانه ی مان بود دراز کشیده و دست هایم را زیر سرم قفل کرده بودم. به آسمان تاریک نگاه می کردم و به یاد زمان کودکی، آن ها را دو به دو به هم وصل کرده و اشکال فرضی می ساختم. بی حوصله سر جایم نشستم و به پدر خیره شدم. در حال آب دادن به گل های شمعدانی، نرگس و محمدی بود. بوی معطر و خوش بهار همه جا را پر کرده و حال و هوای خوبی را به آدم منتقل می کرد. سومین روز فروردین ماه بود و دقیقاً سه روز از همان روزی که همه گرد هم آمده بودیم می گذشت. بی حوصله و در حالی که با یک دست خرمن موهایم راجمع کرده بودم به داخل خانه رفتم. مادر که مثل همیشه ی خدا در آشپزخانه بود و تا مرا دید خواشت که پیشش بروم. پوفی بلند کشیدم و وارد آشپزخانه شدم. مادر همان طور که شیرینی ها را داخل ظرف به طرز زیبایی می‌چید بدون این که نگاهم کند آرام گفت:
_ عموت این ها امشب میان این جا.
خرمن موهایم را رها کردم و با حرص گفتم:
_ یعنی چی آخه؟
مادر ظرف شیرینی ها را کناری گذاشت و شروع کرد به چیدن میوه هایی که شسته بود.
_ یعنی چی نداره. نباید بیاد عید دیدنی خونه ی داداشش؟
روی صندلی نشستم و دستم را زیر چانه ام زدم.
_ خب حالا می گی من چی کار کنم؟
_ برو لباس هات رو عوض کن این جوری نیا جلوشون.
حوصله ی شنیدن غر غر کردن از جانب مادر را نداشتم. پس یک راست به اتاقم رفتم و لباس هایم را با تونیکی بلند به رنگ فیروزه ای و شال و شلواری متناسب و سفید رنگ پوشیدم. موهای فرم را هم که دیگر امانم را بریده بودند، کامل پشت سرم جمع کردم و شالم را تا جایی که می توانستم جلو کشیدم. بیرون رفتم و داخل سالن پذیرایی روی مبلی لم دادم. نمی دانم چرا اما دلم گرفته بود، آن هم به اندازه تک تک ستاره های آسمان. سرم را روی زانوهایم گذاشتم که با بلند شدن صدای زنگ در از جایم برخاستم و به خیال این که عارف است به طرف در رفتم.

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

😭تورو خدا لفت ندین دیگه. پارت ها رو سعی می کنم سریع و به موقع بذارم.

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

منتظر نظراتتون هستم.❤️☺️

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#سلام_صبحتون_بخیر🌸🍃🌸

امروز پنجشنبه مردادماه 🌸🍃

براتون یک دل شاد💖

یک لب خندون☺️

و زندگی آروم😇

یک خانواده صمیمی💖

و یک دنیا🌸🍃

شادی و برکت آرزومندم🌸🙏🌸

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

💫✨جملاتی ناب از موفقترین انسانها.....

💥بیل گیتس:
اگر فقیر به دنیا آمده‌اید،
این اشتباه شما نیست.
اما اگر فقیر بمیرید،
این اشتباه شما است.


💥سوآمی ویوکاناندن:
در یک روز اگر شما با هیچ مشکلی مواجه نمی‌شوید،
می توانید مطمئن باشید که در مسیر اشتباه حرکت می‌کنید.

💥ویلیام شکسپیر:
سه جمله برای کسب موفقیت:
بیشتر از دیگران بدانید.
بیشتر از دیگران کار کنید.
کمتر انتظار داشته باشید.


💥آلن استرایک:
در این دنیا خود را با کسی مقایسه نکنید،
در این صورت به خودتان توهین کرده‌اید.


💥تونی بلر:
برنده شدن همیشه به معنی اولین بودن نیست،
برنده شدن به معنی؛
انجام کاری بهتر از دفعات قبل است.


💥توماس ادیسون:
من نمی‌گویم که ١٠٠٠ شکست خورده‌ام
من می‌گویم فهمیده‌ام ١٠٠٠ راه وجود دارد که نمی‌تواند به موفقیت ختم شود.


💥لئو تولستوی:
هر کس به فکر تغییر جهان است،
اما هیچ کس به فکر تغییر خویش نیست.


💥آبراهام لینکلن:
همه را باور کردن خطرناک است
اما هیچکس را باور نکردن خیلی خطرناکتر است.
@taaooj1

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#پارت_پنجاه_و_دوم
#S #Akbari #نویسنده

آن روز عارف هم خانه بود و خود به وضوح می دیدم زیبا و عارف چه طور دزدکی به هم نگاه می کنند و هنگامی که من نگاهشان را غافلگیر می کردم زیبا از خجالت گونه هایش گل می انداخت؛ اما عارف بیخیال نگاهش را می گرفت. عصر بود که ابرها آسمان را پوشاندند و نوید بارانی دوباره می دادند؛ اما مدتی بعد در کمال تعجبو ناباوری دانه های ریز و درشت و سفید برف را دیدیم که در مدت کوتاهی کف حیاط خانه را پوشاندند. زیبا همانند همیشه نتوانست خود را کنترل کند و بی توجه به مادر و عارف دستم را کشید و به سمت حیاط برد. حسابی به وجد آمده بود و این را از روی تک تک حرکاتش می شد فهمید. با عجله به وسط حیاط رفت. دستانش را از هم باز کرد و سرش را به سمت آسمان گرفت. دانه های سفید برف دانه به دانه روی سر و صورتش می نشستند و همین سبب خوش حالی اش می شد. من اما در آستانه ی در ایستاده بودم و تنها از دور شاهد بارش برف بودم. هوا به حدی سرد شده بود که قابل توصیف نبود. پیراهن و شلواری که به تن داشتم کمی نازک بود و همین باعث می شد سرما بیشتر از قبل در وجودم نفوذ کند و قندیل ببندم. زیبا به سمتم آمد و همان طور که از خوش حالی در پوست خود نمی گنجید، ذوق کرده گفت:
_ تو نمی یای زیر برف؟
سرم را به علامت نفی بالا انداختم که ضربه ای آرام به سرم زد و ادامه داد.
_ بی ذوق!
سپس دور شد و به جای قبلی اش برگشت. عقب گرد کردم تا به داخل خانه برگردم که با عارف برخورد کردم. می خواست به حیاط برود. نگاه چپی حواله ام کرد و بعد بی هیچ حرفی روانه ی حیاط شد. نچی کردم و بعد از مکث کوتاهی به اتاقم رفتم. آن شب مادر کلی به زیبا اصرار کرد تا بماند و زیبا هم نمی دانم چرا، اما بر عکس دفعات قبل خیلی زود قبول کرد. مادر با خاله زهرا تماس گرفت و او و همسرش را هم به منزلمان دعوت کرد. خاله زهرا و عمو جهانگیر( شوهر خاله زهرا) که آمدند مادر سینی چای و شیرینی را به دستم داد تا از آن ها پذیرایی کنم. از آن ها که پذیرایی کردم کنار زیبا روی مبل نشستم و اندک نگاهی به عمو جهانگیر انداختم. دوست بسیار قدیمی و صد البته صمیمی پدر بود. در دوران دانشگاه و دبیرستان با هم بودند و اکنون در یک اداره کنار هم کار می کردند. عمو هم اخلاقش شبیه پدر بود، یک مرد بسیار خشک، منظبط و علاقه مند به کارش. تنها خصوصیتش که پدر فرق می کرد عقایدش بود و بر خلاف پدرم به زیبا و نوع رفتار و پوشش زیاد گیر نمی داد.

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#اطلاعیه

عزیزان دلم، اگه کسی ویراستار هست یا ویراستاری سراغ داره ممنون می شم بهم اطلاع بده.

@Rubeka_Akbari13

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#پارت_پنجاه_و_یکم
#S #Akbari #نویسنده

عروسکی را که در آغوش داشت کناری گذاشت و سپس دهان باز کرده و گفت:
_ عاطفه، چرا تو این قدر خوبی و بر عکس عارف این قدر نفهم و دیوونه؟
با این حرفش زدم زیر خنده و بعد جواب دادم.
_ ربطی به من نداره عزیزم، تو و عارف مثل کارد و پنیر هستید. عارف توی فامیل فقط با تو این جوری رفتار می کنه وگرنه با بقیه که خوبه.
مرجان عصبی بلند شد.
_ دلم می خواد موهاش رو دونه به دونه بکنم تا دیگه این قدر به من گیر نده.
چیزی نگفتم و تنها سری تکان دادم. کمی دیگر هم در اتاق ماندیم و مرجان از درس و دانشگاهش گفت. سال آخری بود و کارشناسی ارشد روانشناسی. دوباره نگاهم گره خورد به عروسک های رنگارنگ روی دیوار. واقعاً اگر غریبه ای مرجان را می دید بدون شک نمی دانست او دانشجویی بیست و شش ساله است. حتی گاهی هم که با هم بیرون می رفتم اکثر افراد فکر می کردند من از مرجان بزرگ تر هستم. حدود نیم ساعت بعد بود که خاله نفس به اتاق آمد و از ما خواست برای خوردن شام به پایین برویم. وقتی که به طبقه ی پایین رفتیم با میز شامِ مجللی رو به رو شدیم. خاله نفس مانند همیشه همه ی خلاقیتش را به کار برده و شام خوشمزه ای تدارک دیده بود. سر میز شام هم مرجان دائم از عارف رو می گرفت و همین بقیه را به خنده می انداخت. آن شب همان طور که از مادر شنیدم، پدر مانند اکثر اوقات، قرار بود تا صبح اداره بماند. آن روز ها سرش حسابی شلوغ بود و به گفته ی خودش درگیر پرونده ی سختی بودند. بعد از این که شام را خوردیم و با مرجان ظرف ها را شستیم، به اصرار من که خیلی هم خسته بودم راهی خانه شدیم. مرجان بیچاره کلی اصرار کرد پیشش بمانم و فردا بروم، اما من قبول نکردم و بی توجه به قهر کودکانه و بامزه ی او، با مادر و عارف به خانه رفتم. فردا صبح با زیبا تماس گرفتم و از او خواستم با من بیاید تا در کلاس و دوره های آموزشی مربی مهدکودک ثبت نام کنم. صبح کمی دیر بیدار شدم برای همین صبحانه نخورده از سر خیابان تاکسی ای گرفتیم و با زیبا راهی شدیم. صبح زود هم خود پدر با تلفن خانه تماس گرفت و اجازه اش را برای رفتنم به کلاس صادر کرد. گویا محمد سر قولش ایستاده و به پدر زنگ زده بود، وگرنه اگر غیر از این بود که پدر همچنین اجازه ای را به من نمی داد. ظهر بود که کار ثبت نام تمام شد و زیبا به اصرار و پافشاری های من به خانه ی ما آمد.

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#پارت_چهل_و_نهم
#S #Akbari #نویسنده

ژاکت کوتاه و صورتیش به همراه شلوار پشمی طوسی رنگش خواستنی تر از قبلش کرده بود. موهای خرمایی رنگش را بالای سرش بسته بود و همین صورتش را کشیده تر نشان می داد. نگاه خیره ام توجهش را جلب کرد. برای همین لبخند دندان نمایی زد و بدون معطلی راهش را کج کرد و به طرفم آمد و کنارم نشست. عارف با دایی نادر کنار هم نشسته بودند و درباره ی مسابقه ی فوتبالی که قرار بود آخر هفته ی بعد برگزار و در تلویزیون هم پخش شود صحبت و هر کدام از تیم مورد علاقه ی خود دفاع می کردند. مادر و خاله نفس هم که مثل همیشه جفت و کنار هم نشسته بودند و به عادت همیشگی خود، از هر دری حرف می زدند و به قول دایی نادر که کلی هم شوخ طبع بود، صحبت و حرف زدن این دو خواهر هیچ وقت خاتمه نمی یافت. یاد این حرف دایی نادر که افتادم بی اختیار لبخندی پر رنگ روی لبانم جای گرفت که البته از چشم های تیز بین مرجان دور نماند، برای همین با نوک انگشت اشاره اش ضربه ای آرام به نوک بینی ام زد و با شیطنت پرسید:
_ به چی می خندی شیطون؟
این حرکتش سبب ایجاد اخمی در صورتم شد و با شوخی جواب دادم.
_ به فضولش ربطی نداره.
مرجان که همانند زیبا، تمام اخلاق و رفتار مرا بهتر از خودم می دانست، نیم خیز شد و در همان حال ابرویی با شیطنت و خنده بالا انداخت.
_ که من فضولم، آره؟
با خنده جواب دادم.
_ آره خب.
با این حرفم خم شد و شروع کرد به قِل قلک دادنم. صدای خنده های از ته دلم تمام خانه را پر کرده بود. تقلا می کردم تا خود را از دست مرجان خلاص کنم، اما او مانعم می شد و بیشتر از قبل به کارش ادامه می داد. روی شکم و گردنم حساس بودم و او هم که می دانست از قصد همان نقطه ها را قل قلک می داد. تا این که عارف به سمتمان آمد و مرجان را از من جدا کرد و با شوخی رو به مرجان گفت:
_ خوب تنها گیر آورده بودی آبجی بیچاره ی من رو.
مرجان دستی به موهایش که کمی به هم ریخته بودند کشید و جواب داد.
_ اِ عارف، این قدر نا عادلانه قضاوت نکن دیگه. اول این عاطفه به من گفت فضول.
عارف تک خنده ای کرد.
_ خب هستی دیگه.
مرجان پایش را با حرص روی زمین کوبید و اعتراض گونه همانند دختر بچه کوچک رو به مادرم گفت:
_ خاله، نگاهش کن این عارف رو.
اما مادر بدون این که چیزی بگوید با همراهی خاله نفس، شروع کردند به خندیدن به عارف و مرجان.

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

دوستان من از همتون تمنا و خواهش می کنم تا پایان رمان همراهیم کنید و لفت ندید. تا پارت صد اتفاقاتی خواهد افتاد که مطمئناً از رمان خوشتون خواهد اومد. 😊😍

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام رمان چاپ میشه؟

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام خسته نباشید رمانتون که حرف نداره بی صبرانه منتظر پارت های جدیدم فقط یه نظر کوچولو داشتم که اگه میشه رمانو به زبان گفتاری بنویسین به نظرم قشنگ تر میشه ولی بازم عاشقشم😻🌹❤️

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

‌ ‌ ‌‌‌ ‌
خیلی قشنگه همینجوری با قدرت برو جلووووو😻
موندم چرا بقیه ممبرا نظر نمیدن😒
نظر بدین خب🤔🌈

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

همه تو نظر سنجی شرکت کنید؛ چون واقعاً واسم مهمه.☺️🙏

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#پارت_پنجاه_و_هفتم
#S #Akbari #نویسنده

در را که باز کردم با خانواده ی عمو رو در رو شدم. به ترتیب از عمو تا مهشید که گوشه ای ایستاده بود، شروع کردم به آنالیز کردنشان. آن قدر نگاهشان کردم که آخر صدای میلاد عبوس در آمد و بد اخلاق در حالی که پوزخندی بر لب داشت پرسید:
_ نمی خوای بذاری بیایم داخل؟
تازه به خود آمدم. در را که محکم گرفته بودم رها کردم و آرام گفتم:
_ بفرمایید.
به همه ی شان سلام دادم. آخر از همه با محمد بی خاصیت رو به رو شدم. دستش را به سمتم دراز کرد که تنها سلام سردی حواله اش کردم و جلوتر از او به سالن پذیرایی رفتم. کار پذیرایی از آن ها که به اتمام رسید خسته کنار مهشید نشستم. بی حوصله تر از قبل سرم را تکیه دادم به مبل و نگاه کنجکاوم را به مهشید که در حال خوردن کلوچه های خانگی مادر بود گره زدم. نگاهم را که دید کلوچه ای جلویم گرفت و با دهان پر گفت:
_ می خوری زن داداش؟
نمی دانم چرا؛ اما با این که از ظهر چیزی هم نخورده بودم سیرِ سیر بودم. چینی به بینی ام داده و جواب دادم:
_ اولاً که نمی خورم، دوماً هم بار آخرت باشه به من میگی زن داداش.
چیزی نگفت و تنها به حرفم خندید. سرم را عصبی پایین انداختم و زیر لب با دهان کجی، آرام چند بار کلمه ی زن داداش را تکرار کردم. مهشید از عمد زن داداش صدایم می زد و کفری ام می کرد.
شقیقه هایم را با دست فشردم که صدای زن عمو باعث شد سرم را بالا آورده و نگاهش کنم.
_ خوبی عاطفه جون؟
لبخندی مصنوعی بر لب زدم.
_ خوبم زن عمو جان.
زن عمو به گفتن « خوبه » ای بسنده کرد و دیگر حرفی نزد. همان موقع عمو مرتضی سکوت سنگینی را که بر جمع حکم فرما شده بود شکست و رو به پدر و مادر گفت:
_ خب دلیل امشب اومدنمون به این جا اول که دید و بازدید عید بود. دومین دلیلش هم مربوط می شه به محمد و عاطفه.
بعد اشاره ای به پدر کرده و در ادامه ی حرف هایش گفت:
_ مهدی یادته چند وقت پیش بهت گفتم دیگه وقتش رسیده تکلیف این دو جوون رو مشخص کنیم؟ فامیل و غریبه، همه می دونن محمد و عاطفه به نام هم بودند و قراره با هم ازدواج کنند. این دو تا هم که اکثر جا ها با هم هستند. به نظرم الان که محمد هم دستش تو جیب خودشه و می تونه کاملاً مستقل باشه و یه زندگی مرفه و بی درد رو واسه دخترمون عاطفه بسازه، تا همین هفته عقدی بینشون بخونیم. تازه این جوری از شر کنایه های فامیل هم در امان می مونیم.

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#پارت_پنجاه_و_پنجم
#S #Akbari #نویسنده

ملیحه تا نگاهم را دید چشم از محمد گرفت و تبسم کمرنگی کرد. در جوابش به زور لبخندی زدم. همه جا آن طور که خودم می دیدم چشمش دنبال محمد بود و مستقیم به او زل می زد. ملیحه پرستار بیمارستان دولتی بود. یادم است درست همان شب تولدم وقتی برای اولین بار از پدرم شنید من باید با محمد ازدواج کنم، از همان شب به وضوح سردی رفتارش را با خود حس می کردم. لبخندهای مصنوعی اش هیچ نیازی به ترجمه نداشت. گاهی فکر می کردم شاید دلیل تغییر رفتار هایش این بوده که محمد را دوست دارد؛ اما بعد به خودم تشر می زدم و می گفتم همچنین چیزی امکان ندارد و مگر می شود با آن اخم و سر به زیری محمد، دل به او بدهد! با صدای مهشید که جعبه ی شیرینی را جلویم گرفته بود به خود آمدم.
_ بردار زن داداش.
این را که گفت به دور از چشم بقیه با شیطنت چشمکی زد و ریز خندید. دست دراز کردم و یک شیرینی برداشتم و چشم غره ی ای هم به او رفتم. دوباره خندید و به سمت آشپزخانه رفت. به جز من همه بلند شده بودند و به یک دیگر عید را تبریک گفته و روبوسی می کردند. به تبعیت از جمع بلند شدم و ابتدا به سمت عمو و پدر و بعد از آن ها مادر، زن عمو، مینا، ملیحه و مهشید رفتم و عید و سال نو را تبریک گفتم و با همه ی شان روبوسی کردم. در آخر هم به طرف عارف، محمد و کسری همسر مینا رفتم و تنها توانستم همین را بگویم:
_ عیدتون مبارک.
کارم که تمام شد سر جایم نشستم و دوباره نگاهم همانند آهن ربایی کشیده شد به سمت ملیحه که آن چنان غرق نگاه به محمد بود که گویا به فراموشی سپرده بود اگر کسی بفهمد برایش بد خواهد شد. اخمی ظریف به پیشانی ام دادم و با حرص و زیر چشمی خیره نگاهش کردم. نمی دانم چرا، اما این کارش حس خوبی را به من منتقل نمی کرد و به نوعی از کارش خوشم نمی آمد.
***

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#پارت_پنجاه_و_چهارم
#S #Akbari #نویسنده

البته قبل از رفتن به آن جا در میانه های راه، یک جعبه ی بزرگ شیرینی به همراه مقداری میوه و آجیل خریدیم. زمانی که رسیدیم
پدر اتومبیلش را کنار خانه ی آن ها پارک کرد و بعد از آن به سمت خانه ی شان رفتیم. زنگ در را که زدیم مهشید در را به رویمان باز کرد. مهشید، خواهر کوچک محمد بود و عزیز دردانه ی عمو.
مثل هر سال نو با خانواده ی عمه مهناز و عمه مریم هم رو به رو شدیم. به همه سلام دادم و با دختر های عمه مهناز و مهشید رو بوسی کردم. کنار دختر عمه مهناز، مینا نشسته بودم و مشغول وارسی خانه بودم. بر خلاف ما که یک خانه ی ساده داشتیم، خانه ی آن ها دوبلکس و دو طبقه بود. دیوار های سالن نشیمن به رنگ کرمی بودند. مبل های خانه هم همه به نوعی سطنتی و رنگ شکلاتی آن ها با رنگ کرمی دیوار ها ست بودند. روی دیوارهای سالن نشیمن هم تابلو فرش هایی که آیات قرآنی روی آن ها به طرز زیبایی نوشته شده بودند، زیبایی خانه را دو چندان می کردند. همان موقع محمد از بالا پایین آمده و بعد از سلام و احوال پرسی با همگی به سمت من آمد و سلام گرمی داد که سردی کلامم به ذوقش زد. رو به روی ما کنار میلاد عبوس و عارف نشست. حدود یکی دو ساعت بعد بود که زن عمو مرجان اعلام کرد غذا حاضر است. مادر آن قدر اصرار کرد که مجبور شدم با بی میلی برای کمک به زن عمو به آشپزخانه بروم. با کمک ملیحه، مهشید و زن عمو میز غذا را آماده کردیم. بعد از خوردن غذا همگی کنار سفره ی هفت سین که از قبل چیده شده بود نشستیم. تنها سی دقیقه زمان به تحویل سال نو باقی مانده بود. در آن لحظات پایانی سال چشمانم را بستم و از ته دل از خدا خواستم رحمی در دل پدر بیندازد تا از تصمیمش منصرف شود و همچنین از خدای خود تقاضا کردم بگذارد عشق حقیقی را با دل و جان تجربه کرده و محمد را به طور کامل از تقدیرم کنار بزند. با صدای شنیدن یا مقلب القلوب والابصار عمو مرتضی چشم باز کردم. تا چشمانم را گشودم نگاهم تلاقی پیدا کرد به ملیحه که مثل همیشه خیلی صریح با آن دو چشم جنگلی اش محمد را نشانه گرفته و دزدکی مانند هر گاه نگاهش می کرد.

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

سلام ⁛⟬⁐❦ ⓡυßᵉҚᵃ ❦⁐⟭⁛ هستم ✋️

لینک زیر رو لمس کن و هر حرفی که تو دلت هست یا هر انتقادی که نسبت به من داری رو با خیال راحت بنویس و بفرست. بدون اینکه از اسمت باخبر بشم پیامت به من می‌رسه. خودتم می‌تونی امتحان کنی و از بقیه بخوای راحت و ناشناس بهت پیام بفرستن، حرفای خیلی جالبی می‌شنوی! 😉

👇👇
/channel/BChatBot?start=sc-877598655

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#پارت_پنجاه_و_سوم
#S #Akbari #نویسنده

نگاه از عمو گرفتم و خود را در مهدکودک و کنار بچه ها تصور کردم. دعا می کردم هر چه زودتر این رویا به حقیقت بپیوندد و می دانستم که موفق خواهم شد. آن شب در کل شب خوبی بود. البته پدر و عمو مانند همیشه تا می توانستند از کار و پرونده ای که حسابی در آن فرو رفته بودند صحبت کردند و تنها زمان خوردن شام به جمع ما ملحق شدند. زیبای طفلکی هم که می ترسید دوباره غافلگیرش کنم دیگر حتی یک نگاه کوتاه هم به عارف نینداخت و همین کارش و خجالت بامزه اش مرا گاه و بی گاه به خنده وا می داشت.
****
دو هفته از رفتنم به کلاس و دوره های آموزشی مربی گری می گذشت و در این دو هفته حسابی سرگرم بودم. کلاس ها سه روز در هفته بودند و برای منی که حسابی بی کار بودم خیلی خوب بود. هفته ها و روزها بدون هیچ گونه اتفاق خاصی می گذشتند و کم کم به سال نو و عید نوروز هم نزدیک تر می شدیم. در این مدت تنها سرگرمی ام رفتن به کلاس ها بود و همین غنیمتی برایم محسوب می شد. تنها دو هفته به عید مانده بود و کارم تنها رفتن به کلاس بود و این برای همگی از جمله پدر و عارف پر از تعجب بود. بر خلاف زمان مدرسه ام که مدام بهانه ای در دست داشتم برای درس نخواندن و نرفتن به مدرسه، کلاس های مربی گری را بدون حتی یک غیبت و پشت سر هم شرکت می کردم و در خواندن دروس این کلاس ها هم بسیار کوشا بودم. هفته ی آخر اسفند ماه بود که به اصرار مادر با هم به بازار رفتیم و تا می توانستیم خرید کردیم. البته مثل همیشه وسواس زیادی در خرید مانتو و شلوار به خرج ندادم، چون می دانستم زیر آن چادر هیچ چیز معلوم نخواهد شد.
یک روز مانده بود به عید و طبق رسم مسخره همه باید برای تحویل سال نو به خانه ی عمو مرتضی( پدر محمد) می رفتیم تا همه با هم باشیم و سال را کنار یک دیگر آغاز کنیم. عمو مرتضی تنها سه الی چهار سال از پدر بزرگ تر بود و بر خلاف پدر که یک نظامی بود، او استاد ریاضیات یکی از دانشگاه های دولتی شیراز بود. بالاخره روزی که قرار بود سال تحویل شود رسید. حوصله ی بزک دوزک کردن نداشتم، برای همین تنها لباس های نو خود را به همراه چادرم پوشیدم. مانتو شلواری به رنگ طوسی به همراه روسری از جنس ساتن به رنگ خاکستری که رگه های سفید و مشکی داشت تیپم را کامل می کرد. کمی هم خود را معطر ساختم و همراه با پدر، مادر و عارف که حسابی با کت و شلوار خوش دوخت دل هر دختری را می برد، راهی خانه ی عمو مرتضی شدیم.

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

دوستان فردا حرف مهمی باهاتون دارم و یه نظر سنجی، همه توش شرکت کنید. ممنون🌸☺️

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

تو رو خدا لفت ندین. حداقل بگید دلیل لفت دادنتون چیه آخه؟

@Rubeka_Akbari13

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

سلام به همه ی عزیزانی که تا این جای رمان با صبوری و شکیبایی همراهیم کردند. عزیزان سه پارت جدید به جبران کم کاری سه روزم تقدیم به شما.💋❤️😍

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#پارت_پنجاه
#S #Akbari #نویسنده

در همان حین مرجان که حسابی هم کفری شده بود دستم را گرفت و وادارم کرد بلند شوم. سپس رو به خاله گفت:
_ مامان من و عاطفه می ریم اتاقم.
سپس نگاه خشمگینی حواله ی عارف که می خندید کرد و ادامه داد.
_ دلم نمی خواد چشمم به بعضی ها بیفته.
خاله نفس لبی گزید و با اخمی کوچک رو به مرجان که با چشم برای عارف، خط و نشان می کشید گفت:
_ اِ، زشته مادر.
عارف برای این که بیشتر اعصاب مرجان را تحریک کند با خنده ای گفت:
_ بیخیالش شو خاله جون، به هر حال این مرجان، نی نی کوچولویی بیشتر نیست. یه نی نی کوچولوی عصبانی که هر لحظه ممکنه...
مرجان حرف عارف را قطع کرد و سپس حالت گریه به خودش گرفت.
_ عارف به خدا می کشمت.
حرفی که عارف زد سبب شد مرجان جیغی خفیف بزند.
_ مَثَل همون شتر هست دیگه نه؟ مرجان توی خوابت هم نمی تونی ببینی من رو کشتی چه برسه به بیداری.
خنده ام را به زور قورت دادم و همان طور که نگاهم به لبان پر از خنده ی دایی نادر و بقیه بود، دست مرجان را کشیدم و با هم راهی اتاقش در طبقه ی بالا شدیم. مرجان به قدری عصبانی بود که، جرات لب باز کردن و خندیدن به کارهای بچه گانه اش را نداشتم. به اتاقش که رسیدیم بی معطلی وارد اتاق خود شد. به سمت تخت صورتی رنگش رفت و عروسک بزرگی که روی تخت قرار داشت را در آغوش گرفت و به من که در آستانه ی در ایستاده بودم اشاره کرد داخل شوم و پشت سرم در را ببندم. در را بستم و جلوتر رفتم. اتاقش منبع آرامش بود. البته شاید هم تنها برای منی که عاشق شخصیت بچگانه و روح و روان پاک و ساده ی او بودم این طور بود، نمی دانم. تا چشم کار می کرد همه جا پر بود از عروسک. همه جای اتاق به رنگ صورتی بود. کمد لباس و میز آرایشش به رنگ شیری بود و با رنگ صورتی دیوار و تخت بزرگش که وسط اتاق بود، هم خوانی زیبایی داشت. به سمت مرجان رفتم و آرام کنارش نشستم. غرق افکار درهمش بود. همین که نشستم و تخت بالا و پایین شد تازه به خود آمد و نگاهی کوتاه به من انداخت.

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

#پارت_چهل_و_هشتم
#S #Akbari #نویسنده

می دانستم مرجان حتماً کار خودش را می کند و هرگز هم از کارش منصرف نمی شود. پس از حرص زیاد، پایم را بر زمین کوبیدم و کلافه به اتاقم رفتم و بعد از این که آماده شدم در انتظار مرجان روی مبل نشستم که همان موقع زنگ در زده شد. کیف دستی ام را برداشتم و بعد از پوشیدن کفش هایم در را باز کردم که با مرجانِ خندان رو به رو شدم. سلام و احوال پرسی و رو بوسی کردیم و هر دو از خانه بیرون رفتیم. مرجان اتومبیل پرایدش را گوشه ای پارک کرده بود و لحظه ای بعد هر دو باهم سوار بر اتومبیل به سمت خانه ی خاله نفس حرکت کردیم. خوبیِ خاله و شوهرش این بود که مثل خانواده ی ما نبودند و زمین تا آسمان هم عقاید و نوع زندگیشان با ما متفاوت بود. پشت چراغ قرمز بودیم و افکار من هم که هر آن منتظر لحظه ای بودند تا مرا در خود حل کنند، ذهنم را به سمت سه سال پیش سوق دادند. روز تولد مرجان بود و دایی نادر( شوهر خاله نفس) ماشینی پراید و نو را به عنوان هدیه ی تولد به مرجان تقدیم کرد. آن سال من تنها شانزده سال سن داشتم و با همان سنم حسودی اندکی را نسبت به مرجان در خودم حس می کردم. مرجان آزاد بود، خیلی هم آزاد. چه در نوع رفتار و پوشش و چه در خیلی چیز های دیگر. با این حال ذره ای از دوست داشتنم نسبت به او در قلبم، کاسته نشده بود و همان اندک حسادتی هم که همان سال به او داشتم خیلی زود از بین رفت. دایی نادر به قول خاله نفس روشن فکر بود و آن قدر ها هم برایش مهم نبود مرجان تا چه موقع همراه دوستانش بیرون می ماند و نوع پوشش او چگونه است. همیشه آرزو می کردم و دلم می خواست در همچنین خانواده هایی متولد می شدم تا نَه بین یک عالمه عقاید و اعتقاد های مسخره و قدیمی گیر می کردم و نَه آن وصیت مسخره ی پدربزرگ.
***
خاله دوباره فنجان خالی ام را پر از چای کرد و با لحنی که پر از گله بود گفت:
_ خب تعریف کن خاله جان، چی شد اومدی سمت ما غریبه ها؟
لبخند شرمگینی نا خودآگاه روی لبانم نشست.
_ شرمندتونم خاله جون، شما که دیگه فکر کنم از طریق مامان اطلاع داشته باشید این چند مدت چه قدر در به در دنبال کار بودم.
خاله لبخندی زد.
_ می دونم خاله جان.
بعد اشاره ای به مادرم کرد و در ادامه ی صحبتش گفت:
_ نسترن بهم گفته بود. البته مرجان هم کامل تر از مادرت، چند وقت بعدش واسم توضیح داد.
لبخندی زدم و تنها به گفتن« خوبه» ای اکتفا کردم. چند دقیقه بعد بود که مرجان از اتاقش و طبقه بالا پایین آمد و به جمعمان ملحق شد. به عادت همیشگی ام شروع کردم به بر انداز کردنش.

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

سلام دوست عزیز. تا تمام شدن رمان زمان زیادی مونده؛ ولی وقتی تمامش کردم و رمان فایل شد می فرستم برای ناشر و اگه تایید شد چاپ می شه.😊

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

سلام، سلامت باشید جانم. مرسی بابت نظر قشنگتون. خب عزیزم سبک نوشتار من ادبی هست نه محاوره و من بیشتر به این سبک می نویسم. امیدوارم باز هم با نظراتت خوش حالم کنی و از رمان خوشت بیاد عزیزم. ❤️☺️🌸

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

مرسی جانم، بقیه رو والا خودمم نمی دونم.😅😊💋

Читать полностью…

💙در حسرت نیمی از نگاهت💙

‌ ‌ ‌‌‌ ‌
رمان خیلی عالیه😍
عاشقشمممممم😍😍😍
و منتظر پارت های بعدیم😘😊
انتظار

Читать полностью…
Subscribe to a channel