هیچ هنری بهتر از سادهگویی و سادهنویسی نیست و این همه از یک بینش سالم و بیغلوغش سرچشمه میگیرد.
نمیگویم همهچیز را سطحی و سرسری بگیریم.
میگویم پیچیدهترین مسائل را -اگر لااقل خودمان قادر به فهم آنها باشیم- میتوانیم به سادهترین مفاهیم تبدیل کنیم، و این درست نیست که سادهترین مفاهیم را، به مغلقترین و مبهمترین معماهای عالم تبدیل کنیم.
زیدی جلوی هیزمفروشی را که بر الاغی سوار بود گرفت و گفت «این حطب مرتب اسوداللون علیالحمار را بچند درهم در معرض بیع میگذاری؟» هیزمفروش مدتی زلزل به صورت طرف نگریست و بعد گفت «اگر میخواهی عربی بلغور کنی مکتبخانه چند قدم آنطرفتر است و اگر میخواهی هیزم قیمت کنی، خرواری صد دینار!»
©️محمود عنایت
#قصار #از_نوشتن
@shahinkalantari
در شکفتن جشن نوروز،
برایتان سرسبزی و شادی،
اندیشه ی پویا و آزادی،
و تمام نعمت های خدادادی،
آرزومندم!
لبتان پر خنده،
قلبتان از مهر آکنده،
دولتتان پاینده،
و نوروزتان فرخنده باد!🎊🎉🎊
به نام خالق زیبایی 🌳⛅🌾
باز آفرینی حکایت سعدی
عنوان : انتقام درون
اثر دانش آموز ستایش حضرتی ☺️
کلاس هشتم A
مدرسه پروین اعتصامی . پره سر (گیلان )
رفتارش بسیار عجیب بود ، با کسی حرف نمیزد ، نمی خندید ، حتی در مراسم تشییع جنازه پدرش « رئیس » حاضر نشد و کار کرد . فقط و فقط کار کرد . آدم باورش نمیشد که او انسان است .
این حرف های کارمندان هلدینگ FBS آصلان را آزار میداد .
آنها فقط ظاهر قضیه را می دیدند . آصلان کار آموز این هلدینگ روز حادثه در آن محل حاضر بوده . در اصل ماجرا به چهار ماه پیش برمیگردد زمانی که آصلان استخدام شده بود .
آن موقع رئیس هارون زنده بود و خودش بالا سر کارها بود . رئیس یک پسر به اسم آتش دارد که پسری بسیار جدی و مقرراتی است . به گفته کارکنان قدیمی و شنیده های آصلان ، آتش تنها پسر و خانواده رئیس بوده و برای اینکه پدرش را راضی کند از هر جهتی خود را بی نقص بار آورده . او به پنج زبان زنده دنیا مسلط است ، سوارکاری با اسب را بلد است پدر رشته اقتصاد با بالاترین درجه از بهترین دانشگاه آمریکا فارغالتحصیل شده است و کلی ویژگی و توانایی های منحصر به فرد دیگر .
اما او بسیار خشک و خشن به نظر میرسید ؛ با همه حتی پدرش رسمی حرف می زد «البته در محل کار این طور بود ، در خانه اصلا حرف نمیزد .» همه کارها باید با نظم ، دقیق و درست در وقتش انجام می شدند تمامی این خصوصیات آصلان را حسابی ترسانده بود . او به عنوان یک کار آموز باید چگونه رفتار می کرد تا به دردسر نیفتد ؟
در همین فکر ها بود که وقت ناهار شد و همگی برای ناهار یه رستوران روبه روی هلدینگ رفتند . آبان در اولین برخورد بسیار خوب با کارکنان اصلی و بقیه همکارانش کنار آمد و کلی به او و بقیه خوش گذشت .
موقع برگشت به طور ناگهانی همگی در جای خود میخکوب شدند . آمبولانس جلوی در هلدینگ چه کار می کرد ؟ با دیدن رئیس هارون روی برانکارد همه پاسخ این سوال را دریافت کردند . رئیس هارون توسط چند مامور اورژانس روی برانکارد به داخل آمبولانس هدایت شد و بعد به بیمارستان منتقل شد . همگی چه کارکنانی که همراه آصلان بودند ، چه آنان که در شرکت حضور داشتند ، سعی داشتند خود را به بیمارستان برسانند اما آتش خان کنار در اصلی ایستاده بود و فقط همهمه را تماشا می کرد ؛ بدون هیچ عکسالعملی . در واقع حالت چهره اش کاملا بی خیال به نظر می رسید .
سه ماه از آن اتفاق می گذرد و هارون خان هنوز در بیمارستان است . دکتر ها تشخیص سرطان ستون مهره را دادند . بر طبق تحقیقات آصلان ، سرطان بسیار نادر و خطرناکی است و ریسک جراحیش بسیار بالا است .
در این سه ماه گذشته اوضاع شرکت دچار تغییر خاصی نشده ، یعنی آتش به جای پدرش بالا سر کارها است و به همه چیز رسیدگی میکند . اما در مورد پدرش و اینکه آن روز واقعا در شرکت چه چیزی رخ داده صبحت نمی کند . « انگار هارون خان هنگامی که می خواسته از اتاق کنفرانس خارج شود بیهوش شده ».
آصلان در این مدت بسیار سرش شلوغ بوده ، به گونه ای که اصلا وقت نکرده به دیدن رئیس برود ؛سرانجام طوری برنامه ریزی کرد که آخر هفته به عیادت رئیس برود :« صبح زود از خواب بیدار شد ، دوشی دلچسب گرفت و صبحانهای لذیذ نوش جان کرد و بعد از پوشیدن لباس های مناسب ابتدا به گل فروشی رفت و دسته گلی مناسب خرید و به سمت بیمارستان رفت .
یکی از پرستاران او را به سمت اتاق رئیس راهنمایی کرد . رئیس او را نمیشناخت اما از اینکه زحمت کشیده بود و به دیدنش رفته بود ؛ سپاسگزاری کرد . هنگام رفتن آصلان ، آتش به دیدن پدرش آمد ، حتی در این مکان نیز بسیار رسمی حاضر شده بود . او از آصلان خواست که برود . آبان از لحن صحبت او خوشش نیامد اما سرش را تکان داد و رفت ؛ درمیانه راه متوجه شد موبایلش را در اتاق جا گذاشته ، دو دل بود که برگردد موبایل را بردار یا نه .
خلاصه برگشت و به در اتاق نزدیک شد، صدایی از اتاق می آمد ، صدایی که متعلق به رئیس هارون نبود . آصلان به آرامی در را باز کرد و متوجه شد این صدا ، صدای آتش است .
آتش با طعنه میگفت :« پس بالاخره داروهایی که به خوردتون می دادم جواب داده ، سرطان گرفتید و راه درمانی هم براش نیست . درسته ؟!»
آصلان چشمانش از تعجب گرد شد . یعنی ؟ یعنی آتش میخواسته پدرش را بکشد . چرا ؟ به خاطر قدرت ، جایگاه ؟....چرا ؟.. این فکرها مدام در سر آصلان می چرخیدند تا اینکه هارون شروع به حرف زدن کرد :« چ....چی داری میگی ؟ تو با من چیکار کردی؟ با پدر خودت آخه . چرا ؟ به خاطر پول ، قدرت ....»
آتش با عصبانیت وسط حرف پدرش پرید :« پول ؟ قدرت ؟ ..شوخی میکنی ؟ من به خاطر بچگیم ، به خاطر خودم ، آرزوهام این کارو کردم و اصلا پشیمون نیستم . تو زندگی منو ازم گرفتی .همه چیمو . حتی خود حقیقیمو .»
یکی از بزرگان گفت پارسایی را: چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخنها گفتهاند؟
گفت: بر ظاهرش عیب نمیبینم و در باطنش غیب نمیدانم.
هر که را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار
ور ندانی که در نهانش چیست
محتسب را درون خانه چه کار
جزئیات : در درازنای تاریخ ، در هر لحظه و در هر زمانی ، بودند افرادی که به نیکی سخن می گفتند و در نزد ایزد دانا ، همیشه جزء افراد رستگار بودند ، زیرا افرادی اند از جنس نور الهی و بزرگانی اند از جنس معرفت
اما در این میان ، افرادی هستند که قضاوت نا به حق و تکیه بر حرف دیگران را نیز همچنان به یاد دارند .
پیام حکایت : ای دوست ، شنیدی بد دگران را ، خیال کن که تو کیستی و چیستی ؟
ای دوست ، خیال مکن که قضاوت نا به حق ، پاسخی ندارد ! ناگهان می بینی و در می یابی در آتش قضاوتی که برای دیگران به پا کردی خود گرفتاری !
بازنویسی حکایت:
روزی در محفلی ، همگی بزرگان و درویشانِ دانا جمع و مشغول گفت و گو بودند .
ناگهان در این میان ، یکی از بزرگان جمع ، که خود فردی عاقل و مملو از تجربه های کهن و ارزشمند بود ، از فردی پاکدامن ، با ایمان و پر از تقوا پرسید : در حق عابدی که دیگران در حق او به طعنه ها و بدی ها یاد کرده اند ، چه می گویی ؟!
در پاسخ به او گفت : من بر ظاهر او عیبی نمی بینم و علمِ غیب نیز ندارم و از باطن آن شخص خبری ندارم و قضاوت وی جایز نیست ...
در این روزگاری که پر از حوادث و اتفاقات ناخوشایند است ، کاش ما دلیل آن ناخوشایندی نباشیم و هر کس را در جامه ی پرهیزگاری دیدیم او را پرهیزگار و نیکوکار بشماریم هرچند از درون آن فرد آگاه نباشیم !
بیایید همیشه بنا را به نیکی بگذاریم ...
آیدا حیدری از دبیرستان اشرفی اصفهانی
نمونبرگ ۱۰ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۸ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۶ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۱۰ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۸ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۶ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۴ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۲ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
🖌 #نقیضه_پردازی
📚 #گِل و #گُل
🎒 پایه #هفتم
👩🎓 سروده: سرکارخانم #شراره_خسرویان از مدیران کانال نوآوری پارسی
🏫 دبیر ادبیات، شهرستان سمنان
🆔 @noavari_parsi
_«تو داری چی ......؟!»
_«نه ! امروز من حرف میزنم و تو گوش میدی . به من نگاه کن ! خوب منو ببین . این آتشی که تو خلقش کردی ! همیشه می خواستی من بی نقص باشم . پسر هارون باید بهترین باشه ، باید تو همه استاد باشه . حق ندارد با بچه های دیگه بازی کنه ، حق ندارد شکست بخوره ، همیشه باید بالا باشه ، همیشه باید برنده باشه !....» آتش بی امان ادامه میداد :« چون میخواستی تلافی کنی .پدرت با تو همین جوری رفتار می کرد و تو هم با من . اما بسه دیگه ! من دیگه تحمل ندارم !»
صدای آتش معدن در اتاق إکو می شد ؛ او این حرف هارا زد و ناگهان به سمت در آمد و با خشونت آن را باز کرد . آصلان از تر شبه زمین افتاد . او بی توجه به حضور آصلان بیمارستان را ترک کرد .
آصلان مات و مبهوت رفتن آتش را تماشا می کرد که با صدای مانیتور قلب به خودش آمد . هارون خان ایست قلبی کرد .! آصلان سریع با داد و فریاد پزشکان را خبر کرد اما فایده ای نداشت در آخر ملافه سفید روی جنازه هارون خان کشیده شد . آصلان به کسی چیزی نگفت ؛ آتش حتی به وجود آصلان در آنجا توجهی هم نداشته ، انگار اصلا آن روز ، آن لحظه آصلان وجود خارجی نداشته است .
با مرور تمامی این اتفاقات لبخند کم رنگی بر روی لبهای آصلان نقش بست . نامه استعفایش را تحویل داد و از هلدینگ خارج شد و بی مقصد شروع به قدم زدن کرد و به این موضوع فکر کرد :« کودکان هرچند در ما مقابل ما توان تشکر ندارند و خجالت می کشند و دربرابر تندی و بی احترامی ما از ترس ما توان عکس العمل ندارند و سکوت میکنند اما آنها تمام رفتار های ما را میفهمند و محبت ها و بدی های ما را میبینند و میدانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ میکنند و زمانی که بزرگ شدند تلافی می کنند .»
در پناه حق باشید 🌳🌿
این تمرین را از دست ندهید
میتواند شروع نوشتن را برایتان راحتتر کند
کلی ایدهی خلاق به ذهنتان برساند
و آرام و خوشحالتان کند.
◀️ امروز در #یوتیوب:
👇
https://youtu.be/odkmlw5DKlM
"«خیلی تلاش میکنم چیزی بنویسم اما هیچی به ذهنم نمیآید» یا «اگر چیزی هم مینویسم به درد نخور است». این جمله را از زبان خیلیها میشنویم. وقتیکه گفته میشود خب ایده ندارید ننویسید، در جواب میگویند : پس پیشکسوتها چه میگویند که هر روز باید نوشت؟.
بله باید نوشت، هر روز هم باید نوشت اما الزاما نباید هرروز داستان نوشت. برای مثال برای ارنست همینگوی، نامهنوشتن تفریح لذتبخشی بود، هم میتوانست بیپروا هرآنچه را در داستانهایش ناگفته ماندهاست بیان کند و هم کمی شیطنت به خرج بدهد و از لاک نویسندگیاش بیاید بیرون، غیبت کند، بد و بیراه بگوید، شتابزده قضاوت کند و تخلیه شود برای نوشتن یک داستان ماندگار دیگر.
نویسنده زمانیکه ایده داشتهباشد داستانش را مینویسد و زمانیکه ایده برای نوشتن ندارد به تمرین نویسندگی میپردازد. نویسنده در همهی زندگیاش باید درحال تمرین باشد."
کتاب: خطاهای نویسندگی و تجربیات نویسندگی
نویسنده: مهدی رضایی، انتشارات آرادمان
@aznevisandegi
_«تو داری چی ......؟!»
_«نه ! امروز من حرف میزنم و تو گوش میدی . به من نگاه کن ! خوب منو ببین . این آتشی که تو خلقش کردی ! همیشه می خواستی من بی نقص باشم . پسر هارون باید بهترین باشه ، باید تو همه استاد باشه . حق ندارد با بچه های دیگه بازی کنه ، حق ندارد شکست بخوره ، همیشه باید بالا باشه ، همیشه باید برنده باشه !....» آتش بی امان ادامه میداد :« چون میخواستی تلافی کنی .پدرت با تو همین جوری رفتار می کرد و تو هم با من . اما بسه دیگه ! من دیگه تحمل ندارم !»
صدای آتش معدن در اتاق إکو می شد ؛ او این حرف هارا زد و ناگهان به سمت در آمد و با خشونت آن را باز کرد . آصلان از تر شبه زمین افتاد . او بی توجه به حضور آصلان بیمارستان را ترک کرد .
آصلان مات و مبهوت رفتن آتش را تماشا می کرد که با صدای مانیتور قلب به خودش آمد . هارون خان ایست قلبی کرد .! آصلان سریع با داد و فریاد پزشکان را خبر کرد اما فایده ای نداشت در آخر ملافه سفید روی جنازه هارون خان کشیده شد . آصلان به کسی چیزی نگفت ؛ آتش حتی به وجود آصلان در آنجا توجهی هم نداشته ، انگار اصلا آن روز ، آن لحظه آصلان وجود خارجی نداشته است .
با مرور تمامی این اتفاقات لبخند کم رنگی بر روی لبهای آصلان نقش بست . نامه استعفایش را تحویل داد و از هلدینگ خارج شد و بی مقصد شروع به قدم زدن کرد و به این موضوع فکر کرد :« کودکان هرچند در ما مقابل ما توان تشکر ندارند و خجالت می کشند و دربرابر تندی و بی احترامی ما از ترس ما توان عکس العمل ندارند و سکوت میکنند اما آنها تمام رفتار های ما را میفهمند و محبت ها و بدی های ما را میبینند و میدانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ میکنند و زمانی که بزرگ شدند تلافی می کنند .»
در پناه حق باشید 🌳🌿
یکی از بزرگان گفت پارسایی را: چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخنها گفتهاند؟
گفت: بر ظاهرش عیب نمیبینم و در باطنش غیب نمیدانم.
هر که را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار
ور ندانی که در نهانش چیست
محتسب را درون خانه چه کار
جزئیات : در درازنای تاریخ ، در هر لحظه و در هر زمانی ، بودند افرادی که به نیکی سخن می گفتند و در نزد ایزد دانا ، همیشه جزء افراد رستگار بودند ، زیرا افرادی اند از جنس نور الهی و بزرگانی اند از جنس معرفت
اما در این میان ، افرادی هستند که قضاوت نا به حق و تکیه بر حرف دیگران را نیز همچنان به یاد دارند .
پیام حکایت : ای دوست ، شنیدی بد دگران را ، خیال کن که تو کیستی و چیستی ؟
ای دوست ، خیال مکن که قضاوت نا به حق ، پاسخی ندارد ! ناگهان می بینی و در می یابی در آتش قضاوتی که برای دیگران به پا کردی خود گرفتاری !
بازنویسی حکایت:
روزی در محفلی ، همگی بزرگان و درویشانِ دانا جمع و مشغول گفت و گو بودند .
ناگهان در این میان ، یکی از بزرگان جمع ، که خود فردی عاقل و مملو از تجربه های کهن و ارزشمند بود ، از فردی پاکدامن ، با ایمان و پر از تقوا پرسید : در حق عابدی که دیگران در حق او به طعنه ها و بدی ها یاد کرده اند ، چه می گویی ؟!
در پاسخ به او گفت : من بر ظاهر او عیبی نمی بینم و علمِ غیب نیز ندارم و از باطن آن شخص خبری ندارم و قضاوت وی جایز نیست ...
در این روزگاری که پر از حوادث و اتفاقات ناخوشایند است ، کاش ما دلیل آن ناخوشایندی نباشیم و هر کس را در جامه ی پرهیزگاری دیدیم او را پرهیزگار و نیکوکار بشماریم هرچند از درون آن فرد آگاه نباشیم !
بیایید همیشه بنا را به نیکی بگذاریم ...
آیدا حیدری از دبیرستان اشرفی اصفهانی
فایل صوتی ارائه سومین وبینار ناظران استانی محور بازی های مهارتی و توسعه فردی جشنواره نوجوان خوارزمی
شامل معیارهای ارزیابی طراحی و پیاده سازی اتاق فرار و سرفصلهای تولید محتوای آموزشی
🗓تاریخ بارگذاری: 4 اسفند ماه ۱۴۰۱
تیم علمی بازیهای مهارتی و توسعه فردی
کانال بازی های مهارتی و توسعه فردی :
https://shad.ir/game_nojavan
نمونبرگ ۹ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۷ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۵ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۹ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۷ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۵ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ ۳ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
نمونبرگ برای جشنواره نوجوان خوارزمی، محور ادبیات (احساس واژهها)،
ویژه دانشآموزان متوسطه اول
در قالب ورد و قابل ویرایش
سواری فر
دبیر ادبیات فارسی
مقطع متوسطه اول
شهرستان حمیدیه
@Adabiataval
به نام خالق زیبایی 🌳⛅🌾
باز آفرینی حکایت سعدی
عنوان : انتقام درون
اثر دانش آموز ستایش حضرتی ☺️
کلاس هشتم A
مدرسه پروین اعتصامی . پره سر (گیلان )
رفتارش بسیار عجیب بود ، با کسی حرف نمیزد ، نمی خندید ، حتی در مراسم تشییع جنازه پدرش « رئیس » حاضر نشد و کار کرد . فقط و فقط کار کرد . آدم باورش نمیشد که او انسان است .
این حرف های کارمندان هلدینگ FBS آصلان را آزار میداد .
آنها فقط ظاهر قضیه را می دیدند . آصلان کار آموز این هلدینگ روز حادثه در آن محل حاضر بوده . در اصل ماجرا به چهار ماه پیش برمیگردد زمانی که آصلان استخدام شده بود .
آن موقع رئیس هارون زنده بود و خودش بالا سر کارها بود . رئیس یک پسر به اسم آتش دارد که پسری بسیار جدی و مقرراتی است . به گفته کارکنان قدیمی و شنیده های آصلان ، آتش تنها پسر و خانواده رئیس بوده و برای اینکه پدرش را راضی کند از هر جهتی خود را بی نقص بار آورده . او به پنج زبان زنده دنیا مسلط است ، سوارکاری با اسب را بلد است پدر رشته اقتصاد با بالاترین درجه از بهترین دانشگاه آمریکا فارغالتحصیل شده است و کلی ویژگی و توانایی های منحصر به فرد دیگر .
اما او بسیار خشک و خشن به نظر میرسید ؛ با همه حتی پدرش رسمی حرف می زد «البته در محل کار این طور بود ، در خانه اصلا حرف نمیزد .» همه کارها باید با نظم ، دقیق و درست در وقتش انجام می شدند تمامی این خصوصیات آصلان را حسابی ترسانده بود . او به عنوان یک کار آموز باید چگونه رفتار می کرد تا به دردسر نیفتد ؟
در همین فکر ها بود که وقت ناهار شد و همگی برای ناهار یه رستوران روبه روی هلدینگ رفتند . آبان در اولین برخورد بسیار خوب با کارکنان اصلی و بقیه همکارانش کنار آمد و کلی به او و بقیه خوش گذشت .
موقع برگشت به طور ناگهانی همگی در جای خود میخکوب شدند . آمبولانس جلوی در هلدینگ چه کار می کرد ؟ با دیدن رئیس هارون روی برانکارد همه پاسخ این سوال را دریافت کردند . رئیس هارون توسط چند مامور اورژانس روی برانکارد به داخل آمبولانس هدایت شد و بعد به بیمارستان منتقل شد . همگی چه کارکنانی که همراه آصلان بودند ، چه آنان که در شرکت حضور داشتند ، سعی داشتند خود را به بیمارستان برسانند اما آتش خان کنار در اصلی ایستاده بود و فقط همهمه را تماشا می کرد ؛ بدون هیچ عکسالعملی . در واقع حالت چهره اش کاملا بی خیال به نظر می رسید .
سه ماه از آن اتفاق می گذرد و هارون خان هنوز در بیمارستان است . دکتر ها تشخیص سرطان ستون مهره را دادند . بر طبق تحقیقات آصلان ، سرطان بسیار نادر و خطرناکی است و ریسک جراحیش بسیار بالا است .
در این سه ماه گذشته اوضاع شرکت دچار تغییر خاصی نشده ، یعنی آتش به جای پدرش بالا سر کارها است و به همه چیز رسیدگی میکند . اما در مورد پدرش و اینکه آن روز واقعا در شرکت چه چیزی رخ داده صبحت نمی کند . « انگار هارون خان هنگامی که می خواسته از اتاق کنفرانس خارج شود بیهوش شده ».
آصلان در این مدت بسیار سرش شلوغ بوده ، به گونه ای که اصلا وقت نکرده به دیدن رئیس برود ؛سرانجام طوری برنامه ریزی کرد که آخر هفته به عیادت رئیس برود :« صبح زود از خواب بیدار شد ، دوشی دلچسب گرفت و صبحانهای لذیذ نوش جان کرد و بعد از پوشیدن لباس های مناسب ابتدا به گل فروشی رفت و دسته گلی مناسب خرید و به سمت بیمارستان رفت .
یکی از پرستاران او را به سمت اتاق رئیس راهنمایی کرد . رئیس او را نمیشناخت اما از اینکه زحمت کشیده بود و به دیدنش رفته بود ؛ سپاسگزاری کرد . هنگام رفتن آصلان ، آتش به دیدن پدرش آمد ، حتی در این مکان نیز بسیار رسمی حاضر شده بود . او از آصلان خواست که برود . آبان از لحن صحبت او خوشش نیامد اما سرش را تکان داد و رفت ؛ درمیانه راه متوجه شد موبایلش را در اتاق جا گذاشته ، دو دل بود که برگردد موبایل را بردار یا نه .
خلاصه برگشت و به در اتاق نزدیک شد، صدایی از اتاق می آمد ، صدایی که متعلق به رئیس هارون نبود . آصلان به آرامی در را باز کرد و متوجه شد این صدا ، صدای آتش است .
آتش با طعنه میگفت :« پس بالاخره داروهایی که به خوردتون می دادم جواب داده ، سرطان گرفتید و راه درمانی هم براش نیست . درسته ؟!»
آصلان چشمانش از تعجب گرد شد . یعنی ؟ یعنی آتش میخواسته پدرش را بکشد . چرا ؟ به خاطر قدرت ، جایگاه ؟....چرا ؟.. این فکرها مدام در سر آصلان می چرخیدند تا اینکه هارون شروع به حرف زدن کرد :« چ....چی داری میگی ؟ تو با من چیکار کردی؟ با پدر خودت آخه . چرا ؟ به خاطر پول ، قدرت ....»
آتش با عصبانیت وسط حرف پدرش پرید :« پول ؟ قدرت ؟ ..شوخی میکنی ؟ من به خاطر بچگیم ، به خاطر خودم ، آرزوهام این کارو کردم و اصلا پشیمون نیستم . تو زندگی منو ازم گرفتی .همه چیمو . حتی خود حقیقیمو .»