online_romans | Unsorted

Telegram-канал online_romans - رمان های آنلاین

12550

کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx

Subscribe to a channel

رمان های آنلاین

#خون‌آشامی #دارک_فانتزی #بزرگسال


تک تک حرکاتش شیفته‌ام میکرد.
روزی که خریدمش فکر نمیکردم اون بچه پر حرف تبدیل بشه به یک زن زیبا با انحناها و ظرافت‌هایی که نمیشد نادیده‌اش گرفت.
  یک شب با لب‌های سرخ و نیمه بازش ازم دعوت کرد تا از خونش بنوشم...
ولی من بیشتر میخواستم، مثل یک شکارچی...🔞🍷


/channel/+jhWpcl68VbViNmQ0


خون‌آشامی که یک دختر انسان رو به سرپرستی میگیره. چون قراره توی ۱۸ سالگیش...🔞❤️‍🔥


/channel/+jhWpcl68VbViNmQ0
/channel/+jhWpcl68VbViNmQ0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مـــاراَفــــسان🔥🫦
‍#پــــارت_43
-ببین کی اینجاست..سگ وفادارِ سازمان.
طناب رو از دورش باز کردم و سرش رو تو دستام گرفتم :
-اَلریک بهت توضیح میدم... اما قبلش باید با من بیای...باشه؟؟
لطفاً باهام همکاری کن و گرنه زنده ت نمیزارن.
آب دهنش رو جمع کرد و با تفی که تو صورتم کرد گفت :
-من عاشقت بودم...هیچوقت فکرش رو نمی کردم تو بخوای بهم ضربه بزنی هِرا!
صدای نیروهای ارتش به گوش می رسید و هر لحظه ممکن بود وارد عمل بشن :
-الان وقتش نیست لعنتی سعی کن رو پاهات وایسی باید بریم،خواهش میکنم...
/channel/+OmUrBTkT0jZiYmE0
/channel/+OmUrBTkT0jZiYmE0
بخاطر عشقش از شغلش کنار می کشه غافل از اینکه دختره حکم اعدامش رو صادر کرده😱❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

وای رژ نیاوردم... سارا مداد گلی قرمزتو بده بزنم!
تو آینه به صورت عین روح سفیدم تو فرم مدرسه خیره بودم
سارا نچی کرد:
- بی‌خیال ول کن بی بریم پسره اصلا تو رو نمی‌بینه توهمی شدی!!
من عاشق پسری شده بودم که تو نمایشگاه ماشین سر کوچه ی مدرسه کار می‌کرد نه تنها من کل دخترای مدرسه ولی اتفاقا اون فقط به من نگاه می‌کرد:
- مداد قرمزو بده کم زر بزن سارا...
سارا پوفی کشید و مداد گلیو بهم داد و یکم که لبام جون گرفت چشمام بیشتر تو رخ اومد و لبخندی زدم و سریع از مدرسه بیرون زدم و کوله به دست بودم سمت نمایشگاه رفتم و داشتم از جلوش رد میشدم که یک باره خشکم زد...
این سری بیرون نمایشگاه نبود تا با لبخند کج بهم نگاه کنه و بگه خسته نباشی چشم آبی بلکه داخل مغازه با دختری در حال خنده بود.

حس خیانت کل وجودمو گرفت، اون به من تعهدی نداشت ولی اشکام رو صورتم ریخت و سر که بالا آورد با دیدنم مات موند...
دیگه نیستادم و فقط دویدمو هق هقم شکست. روز های بعد دیگه ازون سمت نمی‌رفتم و هفته ها گذشته بود و بچه ها بهم می‌خندیدن که دیدی توهم زده بودی!
مسخره کل مدرسه بودم تا روزی که ناظممون به خونمون زنگ زد و با مادرم حرف زد!

- والا برادر زاده ی من دختر شمارو تو راه مدرسه دیده ازش خوشش اومده پدر منو درآورده که عمه شماره اولیا بده قصدم جدیه‌و..
/channel/+_86mG92F-2kzY2Zk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-می دونی عاشق کی شدی هوم؟
لبخندی زدم و سرخوش رو تخت نشستم.
-مردی که منو جادو کرد!
لبی کج کرد و کفشمو از پام بیرون کشید.
-اما تو رکب خوردی کاراگاه نیوشا...
حرفاش گیج کننده و مثل شوخی بود برام.
-دیوونه شدی؟ چرا چرت پرت میگی!؟
یهو مچ پام پیچی داد که حس کردم از جاش در رفت جیغی از عمق وجودم زدم که دستش رو دهنم گذاشت.
-هیشش بی خودی جیغ نزن کسی به دادت نمیرسه خوشگلم!
نفسم داشت زیر دستش بند می اومد که کنار گوشم پچ زد.
-من همون هیولایی هستم که این همه مدت رو پروندش کار میکردی همون موجود ناشناخته ای که هزاران انسان کشته!
قلبم داشت از حرکت می ایستاد.
-وحالا وقتشه تقاص پس بدی نباید دنبالم می افتادی دختر جوون...
/channel/+y3Ke5lufp381MmU0

رمان جنجالی که خواب ازت میگیره🥵⚠️
توجه اگر مشکل قلبی دارید وارد نشید رمان دارای صحنه های دلخراش است⛔

Читать полностью…

رمان های آنلاین

هیچوقت فکرشو نمی کردم که از دشمن خونیم، از کسی که به شدت ازش متنفر و بیزار بودم حامله بشم...♨️🔞

اما اون منو دزدید، زندانیم کرد و بهم تجاوز کرد...بار ها و بارها و برای اینکه منو به خودش زنجیر کنه حاملم کرد.

ولی من می دونم که اون به بچه هیچ اهمیتی نمیده فقط اونو وسیله ای می بینه که منو به خودش محدود میکنه...

چون اون عاشقمه،دیوونمه و نفسش به نفسم بنده...اونقدر که نمی تونه بدون من زنده بمونه و اگه ازش دور بشم به حتم برای پیدا کردنم دنیا رو به آتیش میکشه!

اما اون یه چیزو فراموش کرده...

اینکه که من اونیکسم! دختر قدرتمند و مبارزی که به هیچ عنوان جا نمی زنه...همونی که یه روز به عنوان رقیبش باهاش رقابت می کرد!

اون نمی دونه که من تا چه حد از این بچه به اندازه پدرش نفرت دارم پس می زارم در این خوش خیالی باقی بمونه که منو کنار خودش داره...و وقتی زمان مناسبش فرا رسید ضربه م رو بهش می زنم و فرار می کنم!

اما منم از یه چیز غافل شدم...

اینکه اون دیماست!

مافیای روس خشن و سردی که برای داشتنم بارها دستش به خون آلوده شده و هیچ ابایی از آسیب زدن به اطرافیان من برای بدست آوردنم نداره!

می دونم که اگه اون اینبار منو پیدا کنه هیچ رحمی از خودش نشون نمیده و در آخر آتش این خشم عصیانگر دامن منو خواهد گرفت!♨️⛓

/channel/+W_Tr9sDW3zwxMGJk
/channel/+W_Tr9sDW3zwxMGJk

دیما مرد بلاروس تباری که معاون پدرخوانده سازمان مافیایی روسیه ست و به یک سازمان توی آمریکا اعزام میشه تا بهشون کمک کنه اما اونجا با دختر سرکش و قوی به نام اونیکس مواجه میشه که حسابی باهاش سر لج و دشمنی داره...
اما چی میشه که دیما به قدری شیفته اونیکس میشه که روش وسواس پیدا میکنه و تنها چیزی که می خواد اینه که اونو به تختش زنجیر کنه و نزاره حتی از کنارش جم بخوره!!!🔥⛓

عاشقانه ای تاریک و جذاب که به حتم به یکی از متفاوت ترین آثاری که در سبک عاشقانه خوانده اید بدل خواهد شد.💯

♨️#دارک‌رمنس
♨️#جنایی
♨️#انمیزتولاورز
♨️#اکشن

/channel/+W_Tr9sDW3zwxMGJk
/channel/+W_Tr9sDW3zwxMGJk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

عاشقانه های مهتاب و عماد خدااااست 😍❤️‍🔥
داستانی بر اساس واقعیت که عاشقانه‌هاش قند توی دلتون آب میکنه🥰🔥
/channel/+-sBuKJC7x-M4Nzc0
/channel/+-sBuKJC7x-M4Nzc0
همه وسایلی که برای بخش آزمایشگاه خریده بودم را روی میز گذاشتم.
دست جلو آورد تا مواد جدید را بررسی کند.

نگاهم روی ناخن های لاک خورده اش کِش آمد.
روی انگشتانِ ظریف و لاک های قرمز آتشینَش ...

تا جایی که خودش هم فهمید و دستش را سریع عقب کشید.

چه مرگم شده بود؟ خجالت‌آوره که مثل مردان هیز، خیره شده بودم به زیبایی‌هایش...

جوری زل زده بودم که انگار تا حالا ناخن لاک‌خورده هیچ زنی را ندیده‌ام!
دیده بودم… زیاد هم.


اما او ...
او قصه‌اش فرق داشت.

او برایم جذاب بود.
دوست‌داشتنی و لطیف هم ...


این روزها
به هر بهانه‌ای سر و کله‌ام در آزمایشگاه پیدا می‌شد!

منتها نه برای کار…
فقط برای دیدن او.

او همان فنچ کوچولویی بود؛
که روز اول، خودم با استخدامش مخالفت کرده بودم.


و حالا…
همان دختر زیبا و جسور
تمام تمرکزم را به تاراج بُرده بود.
/channel/+-sBuKJC7x-M4Nzc0
/channel/+-sBuKJC7x-M4Nzc0

تقابل مهتابِ زیبا و پر انرژی و عماد سعادت رئیس بداخلاقی که به یخ بودنش معروفه❤️

آخ از اون روزی که یخ‌های قطب جنوب آب بشن😁


Читать полностью…

رمان های آنلاین

اکس دختره رییسش شده و حالا تب کرده ببینید چطوری سوءاستفاده می‌کنه😭😂🤌🏻

- شلوارت رو در بیار!

مرد با همان حالت خماری خنده‌ای کرد:
- به این زودی وا دادی خانم کوچولو؟ قبلا خوددار تر بودی!

رویسا با حرص نگاهش کرد و عصبی حوله‌ی نمدار را روی پیشانی میکائیل گذاشت:

- فکر کنم تبت بالا رفته چون دیگه داری چرت و پرت میگی!

مرد در تب داشت می سوخت اما به طور ناگهانی دست رویسا را گرفت و توی بغلش کشید.
دخترک حینی کشیده و با خشم مشتی به شانه‌ی میکائیل کوبید:

- چی‌کار داری میکنی؟ دیوونه شدی؟

مرد گیج و منگ شده به لب‌های رویسا نگاه کرد. انگار هیچی جز خیره شدن به آن غنچه‌ی اناری نمی‌توانست توجهش را جلب کند:

- همیشه این‌قدر لبای خوشگلی داشتی؟

رویسا گر گرفته تقلا کرد:
- ولم کن میکائیل…ولم کن حوصله چرت و پرت‌هات رو ندارم الان سامان میاد!

اسم "سامان" مثل پتک بر سر مرد خورد و با خشم پنهانی شصتش را آرام بر روی لبان خشک شده‌ی دخترک کشید:

- اون نامزد عوضیت می‌دونه این وقت شب توی بغل منی و داری تیمارم می‌کنی؟

و با جانی سوخته ادامه داد:

- وقتی اولین بار طعم لبات رو چشیدم دیگه آدمی نبودم که بدون تو معنایی داشته باشه… هر ثانیه و هر لحظه داشتم به این فکر می کردم کجا و چطوری دوباره و دوباره ببوسمت…ولی چرا الان باید مال یکی دیگه باشی؟

رویسا بغض کرده نگاهش کرد:

- بس کن میکائیل از رابطه‌ی ما سال‌هاست گذشته…این عذاب رو تموم کن!

مرد، اما انگار نمی‌شنید و فقط در خیالات خودش سیر می‌کرد:

- بوسیدت؟

دخترک ماتش برد:
- چی؟

- اون عوضی این لبارو بوسیده؟

این خشم داشت حال مرد را هر لحظه بدتر می‌کرد که رویسا ترسیده فقط دست روی پیشانی‌اش گذاشت و ناخودآگاه گفت:

- نبوسیده!

و همین حرف انگار جرقه بر انبار باروت بود.

میکائیل دخترک را به خودش فشرد و سر جلو برد، اما  رویسا مانع شد و با نفس نفس گفت:
- نکن…حالت خوب نیست…پشیمون می‌شیم میکائیل!

مرد خمار لب زد:
- بذار… یه بار برای چیزی که میخوام پشیمون بشم!

و قبل از این‌که بگذارد دخترک نفس بریده مخالفتی بکند، لب روی لب‌هایش گذاشت.
اما در همین بین ناگهان در اتاق باز شد و…

/channel/+XQBtoxIaRKw5YmVk
/channel/+XQBtoxIaRKw5YmVk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

از پنجره ماشین به بیرون چشم دوخته بودم.
باران همینطور  بی‌وقفه می‌بارید. هیچ آهنگی در ماشین پخش نمی‌شد. با خودم فکر کردم که شاید اهل موسیقی نباشد.

البته بعید هم نبود، این آدم خشک و عبوس را چه به آهنگ و هنر؟!

بالاخره به خانه رسیدیم. نگاهی به سمتش انداختم و آرام گفتم:
_ ممنون... زحمت کشیدین.


نگاهم کرد‌.چشمانش تهی بودند.
تهی از هر حسی ...

آهسته پاسخ داد:
_ خواهش می‌کنم.

/channel/+ul_kTfk_tANlNThk

کیسه‌های خرید را از جلوی پایم برداشته و در را باز کردم. باران همچنان می‌بارید.

قبل از اینکه پیاده شوم. دست بُردم داخل مشمای میوه‌ها.

چند تا از نارنگی‌‌هایی که خریده بودم را برداشتم و روی داشبورد گذاشتم:
_ ممنون بابت کمک‌تون... شرمنده، صندلی هم خیس شد.

/channel/+ul_kTfk_tANlNThk
با چشمانی که رنگ تعجب به خودشان گرفته بودند ؛ نگاه کرد به نارنگی ها و آرام پاسخ داد:
_مشکلی نیست

هنوز در را نبسته بودم که صدایش مرا متوقف کرد:
_ یه لحظه صبر کنین.

برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
چتری از روی صندلی عقب برداشت و به طرفم گرفت :
ـ این چتر رو با خودتون ببرید.

برای چند ثانیه خیره ماندم به دستی که چتر را به سمتم گرفته بود.
مطمئن بودم که چشمانم گرد شده‌اند !


از کوه یخی چون او ، انتظار این جور لطف‌ها را نداشتم:
_  نه، نیازی نیست...

بی‌هیچ تغییری در لحن سردش گفت:
_ بگیرید ... بارون شدیده... تا برسید دوباره خیس میشید .


ـ ولی چطوری بَرش‌گردونم؟

نگاهش را به روبه‌رو دوخت و بی‌تفاوت جواب داد :
_ نیازی نیست بَرش‌گردونین...

_ ولی ...

نگذاشت ادامه دهم و میان حرفم آمد:
ـ ببخشید... من عجله دارم!!!

این حرفش یعنی داری وقتمو میگیری. زودباش برو !!

دست جلو بردم و چتر رو گرفتم :
_ ممنون...

بدون هیچ کلامی ، پدال گاز رو فشرد و از آنجا دور شد.

چند لحظه به چتری که حالا سهم من شده بود ؛ نگاه کردم.

این آدم حتی محبت کردنش هم خرکی بود!!!

و درک کردنش از حل یک معادله چند وجهی ، هم سختتر ...

همین چتر و نارنگی ها برای دختر پسر مغرورمون مسئله ساز شد 😂

/channel/+ul_kTfk_tANlNThk
/channel/+ul_kTfk_tANlNThk
/channel/+ul_kTfk_tANlNThk

#قصه‌ی_مهتاب🌙 ( رمانی بر اساس واقعیت)

Читать полностью…

رمان های آنلاین

جیغی از سر درد زیادی که در تنش پیچید کشیده و با دردی بی نهایت شاهکار را صدای میزند.


اما خودش نیز خوب می‌دانست که مرد حتی اگر در خانه حضور هم می‌داشت به کمکش نمی آمد.

حالا که رفته بود به جشن نامزدی اش با ماهی که هیچ.....

با هزار و یک درد خودش را به گوشی موبایلش رسانده و سعی کرد تا با شاهکار تماس برقرار کند.

دقایق پشت سر هم می‌گذشت و این تابان، دخترک حامله بود که آن دقایق را با امید به پاسخ دادن مرد می گذراند.


آن طرف اما تازه داشتند نقل و نبات برسر شاهکار و نامزدش ماهی می‌ریختند.

بی‌خبر از حال و احوالات دخترکی که تمامشان می‌دانستند امروز و فرداست که زایمان کند و باز هم بی توجه به او و طفلک درون شکمش ، جشن نامزدی برگذار کرده بودند.


نامزدی شوهر همان دخترک حامله و مظلوم که دل سنگ برای مظلومیت نهفته در نگاهش غنج می‌رفت.


وقتی از پاسخ دادن مرد ناامید شد ، با بی چارگی بلند شد و با تن کردن شال و مانتویی دم دستی و وسایل آمده شده نوزادش ، افتان و خیزان راهی شد تا خودش خود مجروح و دردمندش را به بیمارستان برساند.


دیگران که حالش برایشان مهم نبود.

دیگران به درک...شاهکار بود که حال دخترک برایش مهم نبود.

و کاش کمی دلش به حالش می‌سوخت.


آخر قبل از آن که مرد راهی نامزدی شود ، گریه کنان گفته بود که درد هایی چون درد زایمان دارد ، اما شاهکار لعنتی برخلاف آنچه واقعیت داشت گمان کرده بود که دخترک قصد عقب انداختن نامزدی اش را دارد و تمام این گریه ها دروغ است.


همان شد که با زدن سیلی محکمی بر دهان دخترک او را ساکت کرده و به جشنش رفته بود.


با بدبختی خودش را به لابی ساختمان رسانده و با ندیدن لابی من، دلش خواست گریه سر دهد.

میخواست به او بگوید برایش آژانس خبر کند ، پولش را باز از شاهکار می‌گرفت میداد.

اما حالا که او هم نبود و پولی هم نداشت ، چطور میخواست به بیمارستان که چندین خیابان آن طرف تر بود برود؟؟


-آخخخ...خدایـــــا...جونم پسرم آروم باش الان میرسیم...نترس مامانی تو منو داری...آخ خــــــدا...


حینی که نزدیک بیمارستان رسیده بود ، دوباره با شاهکار تماس گرفت تا جواب دهد و بگوید که به بیمارستان آمده است.

در اوج ناامیدی این شاهکار بود که بلاخره توانسته بود جواب دخترک را بدهد...

اما چه جواب دادنی... از همان اولش توپ و تشر بر روح و تن درد دار دخترک مفلوک حواله کرد:

-چه مرگته هی فرت و فرا زنگ میزن؟؟ بابا برو بمیر دیگه بزار شب نامزدیم حداقل از دست توعه کنه آسایش داشته باشم. تف تو اون روزی که....


حواسش نبود...حواسش به حرف های شاهکار بود و ناگهان دقیقاً زمانی که وسط خیابان رسیده بود ، همه چیز در چند لحظه اتفاق افتاد.


سنگ شدنش در وسط خیابان ، آن هم از سر بهت....بوق های کشدار راننده ماشین کامیون پخش دارو...

و در نهایت برخوردش با دخترکی با شکمی برآمده و بهت‌زده.


آنطرف اما مردی بود که از صدای جیغ و فریاد ها حدس یک حادثه جانگداز را می زد.

و چرا صدای دخترک در گوشی نمی پیچید. چرا دیگر طنین دلنوازش را در گوش های شاهکار نمی پیچاند؟؟


-دختر بیچاره کیسه آبش پاره شده...ببین با بدبختی خودش انگار رسونده جلوی بیمارستان. کمکش کن آقا... ببریمش بیمارستان. خودش که بهش امیدی نیست بلکه بچش زنده بمونه.


و بـــــــــوم....

حباب حقیقت در مقابل چشمانش ترکیده و این بار او بود که باورش نمیشد....


باورش نمیشد که دخترکی که زنش بود و فرزندش را باردار، در آن تصادف چیزی اش شده باشد...

و اوی لعنتی چه کرده بود؟؟

همسر پابه‌ ماهش را به امان خودش ول کرده بود و رفته بود پی نامزدبازی؟؟؟.


وای بر اوی بی غیرت...وای بر او...وای....

/channel/+6s1NcyIHSENmMTk0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت_59
#ماندگار


_مانا کوچولوی من مگه کار اشتباهی کرده که اینجوری از زندانبانش می‌ترسه؟


صدایش، آرام و نرم اما پر از زهر، درست میان استخوان‌هایم نشست.


همچنان با شوک نگاهش می‌کردم. دستانش از روی سرم پایین آمدند؛ لمس سرد انگشتانش روی گونه‌ام لغزید.


نوک انگشتش اشک‌هایم را پاک کرد... نه از روی مهربانی، از روی مالکیتی خاموش.



این آدم...
این آدم واقعاً البرز است؟
نه، نمی‌تواند باشد!
البرزی که من می‌شناختم هیچ‌گاه دستی برای نوازش نداشت،
هیچ‌گاه اشکی را پاک نکرد...
فقط درد می‌داد، و زخم، و نگاه‌هایی که می‌سوزاند.


_نگفتی مانا. مگه کار اشتباهی کردی که می‌ترسی؟


زبانم در دهانم سنگ شده بود. ترس مثل مایع سردی در رگ‌هایم دوید و صدای نفس‌هایم به سکسکه تبدیل شد.


می‌دانستم حتی اگر هیچ کاری هم نکرده باشم، باز بهانه‌ای پیدا می‌کند تا خشمش را خالی کند.
مثل همیشه.


_هوم؟

/channel/+dFU3fp1J8wc3MWE0
✅️#پارت_اصلی_رمان😍
/channel/+dFU3fp1J8wc3MWE0
⛔️#سرچ_کنید_#پارت_59💀
/channel/+dFU3fp1J8wc3MWE0
❌️#ادامه_پارت😈🔞⛔️👇
/channel/+dFU3fp1J8wc3MWE0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_چرا رغبت نمیکنی بهم نگاه کنی اردلان نکنه حرفایی که میزنن…؟

با برگشتن نگاهه غضبناکش سمتم صدام در دم خفه شد و نگاه ترسیدمو به زیر کشیدم که صدای غرشش تو گوشم پیچید

_مثل اینکه هنوز فکر میکنی خونه ی باباتی و حالیت نیست شدی زن میرزا اردلان هوم؟ میخای متوجهه جایگاهت کنم بانو؟
ترسیده تنمو تو آغوشی که ازش فقط غضبش نصیبم میشد مخفی کردم
_منظو..ری نداشتم من…
_هیش دیگه نمیخام چیزی بشنوم وقتشه که سرگرم بچه داری بشی و سرت فقط گرمه زندگیت باشه
با وحشت سری تکون داد
_اردلان میرزا نه من امادگیشو ندارم لطفا…..
بی توجه به حرفم…..

/channel/+4SKy1QvqZewwOWY0
/channel/+4SKy1QvqZewwOWY0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت_615
- می‌خوام دخترت رو طلاق بدم هاتف خان!

برای چند ثانیه، هیچکس حتی نفس نکشید... همزمان با اشک داغی که روی گونه‌های دخترک چکید، شمعِ روی کیک تولد هم خاموش شد! درست مثل نوری که از چشمان یسنا رفت.

- چی؟

سکوت، بیشتر از چند ثانیه دوام نیاورد. پدر هیراد بود که اول از همه سکوت را شکست و هیراد را وادار کرد که تکرار کند.‌‌.. که دوباره خون کند به جگرِ دخترکی چشم جنگلی!

- چه زری زدی هیراد؟

هیراد جرئت نداشت که به یسنا نگاه کند. می‌دانست که دخترکش را شکسته... می‌ترسید برایش! می‌ترسید نگاهش کند و طاقت نیاورد. می‌‌ترسید آن چشمان غمگین را که ببیند، دو بار در دهان خودش بزند و دست او را بگیرد و از میان این جمع بیرون ببرد...

- گفتم می‌خوام یسنا رو طلاقش بدم!

این بار رو به پدرش حرفش را تکرار کرد و ناگهان قیامت شد! مادر یسنا محکم در گونه‌ی خودش کوبید و با گریه روی مبل افتاد:

- یا فاطمه‌ی زهرا... این چه بی آبرویی‌ای بود؟

و پدر هیراد چنان سمتش هجوم برد که هیچکس نتوانست متوقفش کند:

- تو گوه می‌خوری بی‌غیرت!

و صدای سیلی محکمش در گوش هیراد، چنان در خانه پیچید که ته دل یسنا خالی شد. بی‌اختیار چشم روی هم فشرد و دست سردِ یخ کرده‌اش، روی شکمش نشست...

- یسنا... یسنا، خواهری؟ به من نگاه کن! یسنا؟

خواهر یسنا اسم او را که جیغ کشید، نگاه همه سمتشان چرخید و نگاه هیراد هم... یسنایش #باردار بود! دکتر همین امروز صبح هر استرسی را منع کرده بود و هیراد چه کرده بود؟ چه گفته بود؟ چطور توانسته بود؟

- یسنا... یسنا، منو ببین! تو رو خدا...


خواهرش که التماسش کرد، یسنا در حالی که حتی یک سانت از سر جایش تکان نخورده و در همان حال نشسته بود، چشمانش را باز کرد و نگاهش در یک جفت چشم سبزِ غرق خون و نگران گره خورد.

- چرا؟

لب هایش رو به مرد شکسته‌ای که با فاصله ایستاده بود، بی صدا تکان خوردند و لب‌های هیراد، مثل ماهی بیرون افتاده از آب باز و بسته شد و دریغ از کوچک‌ترین صدایی...

پدر یسنا، حرف دخترش را با قاطعیت و خشمی که به زور کنترلش کرده بود تکرار کرد:

- چرا؟ چی این حرف مفتت رو توی جمع توجیه می‌کنه هیراد؟

به زور خودش را کنترل کرده بود که سمت او هجوم نبرد... که خون پسر برادرش را نریزد! طلاق؟ آن هم در خانواده آذریان؟ وحشتناک‌ترین چیزی بود که هیچکس حتی جرئت گفتنش را نداشت و حالا، هیراد در جمع به زبانش آورده بود! آن هم در حالی که یسنا جنین دو ماهه‌اش را به شکم می‌کشید...

- دخترت رو دوست ندارم عمو... هیچوقت دوستش نداشتم!

و آن تیر خلاص بود برای یسنای باردارش... برای زنی که ناگهان از شدت درد خم شد...❌️

/channel/+Zy1cibAITpZlZGRk
/channel/+Zy1cibAITpZlZGRk
/channel/+Zy1cibAITpZlZGRk
پارت صددرصد واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😭‼️👆
جوین شو و #پارت_615 رو سرچ کن👆‼️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-شرط بستی و باختی‌. مجبوری با پسره بری هتل!

-بابا طرف سلبریتیه، کجا برم؟

-اگه نیای، همینجا جلوی دوستات ترتیبت رو می‌دم! این و که نمی‌خوای؟

به دیوار چسبیدم و با ترس بهش نگاه کردم.
خودش بود! کایا بود!

مردی که تو یه شرط بندی احمقانه مجبور شده بودم یه شب و تا صبح تو هتل اون بگذرونم!

-من‌‌‌.‌.. من اون شرط و الکی و واسه خنده بستم آقای محترم‌. و...

جلو اومد و محکم بهم چسبید‌.
دستش رو زیر دامنم برد و پچ‌پچ کرد:

-ولی به من گفتن تو اگه شرطی رو ببازی، جر زنی نمی‌کنی حنا!

وحشت زده دستم رو روی بازوش گذاشتم که انگشتش رو از بغل شورتم رد کرد و انگشتش رو وسط پام کشید

-اوم، چه نرمه!

انگشتش رو روی بدنم تکون داد و پرسید:

-هوم؟ می‌خوای همینجا شرطی که باختی رو اجرا کنی یا با من میای هتل؟

سعی کردم هلش بدم عقب که لای پام و محکم چنگ زد و بلند گفت:

-خودت خواستی پرستار لجباز.

دامنم رو کامل داد بالا. یک دستش رو زیر رونم گذاشت و مجبورم کرد پام رو بالا نگه دارم.

همزمان با مالیدن لای پام، نیشخند زد:

-دعا کن دوستات دلشون بسوزه و برن وگرنه قراره صدای ناله‌های دوستشون رو بشنون.

قبل اینکه بتونم موقعیت رو تشخیص بدم همزمان با مالیدن بین پام، زبونشو توی گوشم فرو کرد و...

/channel/+u0nyv0i7u1NjYzZk
/channel/+u0nyv0i7u1NjYzZk
/channel/+u0nyv0i7u1NjYzZk

چون شرط و باخته و زده زیرش، جلوی دوستاش باهاش سکس میکنه 😱❌🔥💦

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#جذابترین_رمان_تخیلی_تلگرام🔥😍


پادشاه قدرتمند و خشن گرگینه‌ها سال‌ها جذب هیچ دختری نمی‌شد و هیچ جفتی برای خودش انتخاب نمی‌کرد؛ اما با دیدن اون دختر دلش لرزید...خواست فقط برای اون باشه! جفتش بشه، ملکه‌اش بشه ولی نمی‌دونست که اون دختر در واقع...🙊🔞😬

/channel/+Q6cjWomJaApiMjU0
/channel/+Q6cjWomJaApiMjU0

#ممنوعه #باستانی #دارای‌محدودیت‌سنی

Читать полностью…

رمان های آنلاین

بعد از تیرداد و ترقوه اینبار « اقیانوس بی قایق »😈🌊:

_ پس تقصیر کی بود؟ مقصرش کی بود؟ بچه منو...
اشک تو چشم هاش جمع شد:
_ بچه منو جلو چشمام لحظه ای که امید داشتم آغوشش بگیرم...
نتونست، نگاهش رو به میز دوخت و نفس عمیقی کشید:
_ داد زدن جون بچه ات تاوانته، گلوشو تو صورتم بریدن! جلو چشام بریدن، خونش پاشید روی صورتم و بریدن...( می لرزید و حرص می خورد و سعی می کرد صداش کنترل کنه، اشک می ریخت ) می فهمی؟ نمی فهمی! من با دستم دور تا دور گلوی بچه امو گرفته بودم فشار می دادم که به بیمارستان برسه! هنوز فکر می کنم شاید اگر....شاید اگر گلوشو فشار نمی دادم زنده بود! شاید خودم بچه امو خفه کردم!
آرمان سیگاری روشن به دست های ایمان داد:
_ مقصر تو نبودی ایمان.
شانه های ایمان می لرزید:
_ تو چه می فهمی کشوی سرد خونه رو بکشن بیرون، کاور باز کنن...بچه ی 8 ساله ات گلوش بیخ تا بیخ بریده...جای کبودی انگشتای پدر روی بریدگی گردنشه...یعنی چی؟!!
و اگر بهت بگم دختر داستان ما چی کشیده و این سرسوزنب از ماجرا های این رمانه چی می گی بهم؟😜
مناسب برای تمام دوست داران رمان های چند
معمایی😈😈
/channel/+dapIHa0te5RjNWJk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

برترین وقشنگ ترین رمان های تلگرام رو براتون یکجا تو این لیست آوردیم تا بخونید و لذت ببرید😍❤️



زنگار طلا
/channel/+FJDt64LnQYpjZDQ8
🫀
پاییز سبز
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
رمان های آنلاین
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🦋
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
پناهگاه طوفان
/channel/+LL9EYHFKL6RiZDdh
🍕
یک روز به شیدایی
/channel/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
اینجا جای تو خالی نیست
/channel/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
طلوع خورشید
/channel/+DE8zAOPJR_ZjNDc8
🌪
درگه عاشقی
/channel/+Tv48UDJWUrozZGJk
🫟
حسرت خاک‌عشق
/channel/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
ازطهران‌تاتهران
/channel/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
/channel/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
/channel/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
بیاعشق رامعنا کنیم
/channel/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
مهره‌ی برنده
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
/channel/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
شبیخون‌نیرنگ
/channel/+zON_gzksXTRhNDY8

قلب‌هاهرگزنمی‌میرند
/channel/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
قرارنبودعاشق شیم
/channel/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
عطرگریبان ماه
/channel/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦‍🔥
خشم پنهان
/channel/+CN_lC7OTC2EyNmFk
🎯
خاورمیانه
/channel/+DbrkM5IbFu04MDVk
🌏
سحربیدارت‌می‌کنم
/channel/+zkaajAKHG2NjYTI0
🌞
آسمانی به سرم نیست
/channel/+Kih-9hX13HAxMWQ0
🎨
وکیل تسخیری
/channel/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
رمانسرای ایرانی
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0

افگار
/channel/+gc2B3OfKJ1s1M2Zk
👽
عروسک آرزو
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
دل بی‌جان
/channel/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
او عاشقم نبود
/channel/+s8qg_yc05A8wNjg8
🏝
آن سوی مه
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🧀
دربند
/channel/+J0UUGkrlU4E4YWE0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

– مگه نگفتم پاتو از اینجا بیرون نذار؟!
– به تو چه؟ فکر کردی قهرمان منی؟
– من قهرمانِ هیچ‌کس نیستم... مخصوصاً تو.

با غیض ازش فاصله گرفت
_ آفرین پس دخالت...
اولین قدمش مساوی شد با صدای شلیک‌های پی‌آ‌پی...
جیغ خفه‌ای کشید و قبل از اینکه از ترس قالب تهی کنه
دست‌های قوی پولاد دور تنش پیچید و اون رو به آغوش کشید
و با سرعت پشت دیوار پنهان شد

نفس توی سینه‌اش حبس شده بود ولی با دیدن چشم‌های مرد همیشه مغرورش اونم از این فاصله نزدیک...میان تلاقی مژها...و هرم گرم نفس‌هاشون...پلک زدن رو فراموش کرد
حتی یادش رفت الان یه ایل اسلحه به دست منتظر کشتنشونن...

_م...میمریم...نجاتم بده...
با حرفش نگاه پولاد توی صورتش ثابت موند و لب‌هایی که به خنده کش اومد...
و سرش رو نزدیک تر برد
_باشه ولی قبل از اینکه اونا بهمون برسن راضیم کن...

گیج نگاهش کردم که
برق نگاهش...و گرمای لب‌هایی که روی پوست ملتهبم، جایی حوالی چونم فرود اومد، دستم رو روی بازوش محکم کرد

/channel/+RkqTWSKFpNg3NzFk

😱پسره میخواد نجاتش بده ولی با حرف دختره عنان از کف میده و...🔞😱

Читать полностью…

رمان های آنلاین

‍ دختره گروگان مخوف ترین مافیای کانادا شده، حالا پسره عاشقش شده و نمیزاره بره تا اینکه دختره فرار میکنه و پسره اونو...🤯😱🙈


_همتا خریت نکن! می‌دونی اهورا پیدات می‌کنه. تا فرصت هست برگرد.
در اتاقک کیوسک تلفن به خیابان شلوغ و تاریک نگاه کردم.
با بغض و گریه نالیدم:

_من به اون خونه برنمی‌گردم. نمی‌خوام کنار همچین آدم خطرناکی باشم.
هنوز مغز متلاشی شده  احمدی جلوی چشمه. مگه چیکار کرده بود که همچین بلایی سرش آورد؟!
صدایش با تاخیر به گوش رسید:
_اهورا تو رو دوست داره هیچ وقت به تو آسیب نمی‌زنه.
جیغ کشیدم.

_نمی‌تونم با یه مافیای خطرناک که معلوم نیست دستش به خون چند نفر آلودس زندگی کنم.
لحن مینا جدی شد:
_امشب با پای خودت برگرد. چند گروه رو فرستاده دنبالت. پیدات کنه برات بد میشه. تا دیر نشده برگرد همتا برگرد

لحنش دیگر دوستانه نبود؛ برای من نبود. انگار فقط میخواست مرا به آن جهنم برگرداند.
گوشی را بر روی دستگاه کوبیدم و به دل تاریکی شب زدم.
در این شهر درن دشت به کجا پناه ببرم؟!
هنوز نیمی از عرض خیابان را طی نکردم که از روی زمین کنده شدم و به هوا پرتاب. درد عین بادکنکی  پر از آب در من ترکید. کمرم به شدت به آسفالت سفت و سخت خورد.
چشم‌هایم خوب نمی‌دید همه چی گنگ و تار شده بود.

صدای قدم‌های یکی  نزدیک و نزدیکتر شد. با دیدنش سعی کردم فرار کنم. اما میلی‌متری جابجا نشدم.
کنارم بر روی پنجه نشست.
_لب اناری، داشتی کجا میرفتی؟
بغضم از عجز بود نه درد.
با صدای ضعیف کمک خواستم.
_اینجا کسی جز ما نیست. گوش کن صدایی نمیاد.
سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد.
_نمی‌دونستی راهی برای فرار از اهورا وجود نداره؟ طفلکی رو نگاه کن. درد داری؟!
سرش به گوشم نزدیک کرد:
_گذشت اون زمان که تحمل دیدن دردتو نداشتم. عاقبت کسی که از من فرار کنه همینه. درد کشیدن.
از جایش بلند شد و بادیگاردش دستور داد:
بیارش تو ماشین.

/channel/+ix7OFoAIjpcyMzU0


😱 اهورا  یک مافیای خطرناکه که به راحتی آدم می‌کشه. همتا وقتی میفهمه فرار می‌کنه غافل از اینکه اهورا پیداش می‌کنه. و با ماشین بهش میزنه. حالا همتا فلج شده با این حال  دست از سرش برنمیداره و هر شب هرشب....
ادامه‌ش خودت بخون😬👇

/channel/+ix7OFoAIjpcyMzU0


/channel/+ix7OFoAIjpcyMzU0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

نگاه خریدارانه شرکای عرب روی من باعث شده بود فکر کنن بین من و اون چیزی نیست....
- دختر جون من چشم اون سگ صفتای شغال رو در میارم اگه بخوان نگاهت کنن!
چشمهاش قرمز شده بود و رگ غیرتش باد کرده بود، نیلی نبودم امشب دیونش نکنم، پوزخندی زدم و لبم رو روی گوشش کشیدم:
- ولی از حق نگذریم عبدالرحمان خیلی ازت سرتره ها!
با خشم چنگی به کمر لختم زد و سرشو نزدیکه گوشم اورد:
- نمیخوام امشب بلایی سرِ همسر قلابیم بیارم پس آروم بگیر!
از عمد خنده ی نازی کردم و جام شراب رو سمته عبدالرحمان گرفتم:
- باعث افتخار بود آشنایی با شما بانوی زیبا!
همینکه خواستم تشکر کنم گرمای دست دارا رو داخله...❌
/channel/+1tzFYn7-e09kZjRk
/channel/+1tzFYn7-e09kZjRk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

وای رژ نیاوردم... سارا مداد گلی قرمزتو بده بزنم!
تو آینه به صورت عین روح سفیدم تو فرم مدرسه خیره بودم
سارا نچی کرد:
- بی‌خیال ول کن بی بریم پسره اصلا تو رو نمی‌بینه توهمی شدی!!
من عاشق پسری شده بودم که تو نمایشگاه ماشین سر کوچه ی مدرسه کار می‌کرد نه تنها من کل دخترای مدرسه ولی اتفاقا اون فقط به من نگاه می‌کرد:
- مداد قرمزو بده کم زر بزن سارا...
سارا پوفی کشید و مداد گلیو بهم داد و یکم که لبام جون گرفت چشمام بیشتر تو رخ اومد و لبخندی زدم و سریع از مدرسه بیرون زدم و کوله به دست بودم سمت نمایشگاه رفتم و داشتم از جلوش رد میشدم که یک باره خشکم زد...
این سری بیرون نمایشگاه نبود تا با لبخند کج بهم نگاه کنه و بگه خسته نباشی چشم آبی بلکه داخل مغازه با دختری در حال خنده بود.

حس خیانت کل وجودمو گرفت، اون به من تعهدی نداشت ولی اشکام رو صورتم ریخت و سر که بالا آورد با دیدنم مات موند...
دیگه نیستادم و فقط دویدمو هق هقم شکست. روز های بعد دیگه ازون سمت نمی‌رفتم و هفته ها گذشته بود و بچه ها بهم می‌خندیدن که دیدی توهم زده بودی!
مسخره کل مدرسه بودم تا روزی که ناظممون به خونمون زنگ زد و با مادرم حرف زد!

- والا برادر زاده ی من دختر شمارو تو راه مدرسه دیده ازش خوشش اومده پدر منو درآورده که عمه شماره اولیا بده قصدم جدیه‌و..
/channel/+s32FYeBrEqc0OTU0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

- من طلاقت نمیدم، عین سگ باید دوستم داشته باشی یلدا!💯

- آقای محترم لطفا نظم دادگاه رو بهم نریزید!
قاضی نگاهی به من که عین بید داشتم میلرزیدم انداخت و با لحن آرومی گفت:
- دخترم اذیتت میکنه؟ بگو خوب حرف بزن
سکوت کنی ازش نمیتونی طلاق بگیری!
سرم رو بالا اوردم که چشمم به میلاد خورد، با خشم داشت نگاهم میکرد می دونستم اگه طلاق نگیرم میکشنش!
من نمیخواستم طلاق بگیرم مجبور بودم به خاطر خودش....
- آقای قاضی کتکم میزنه، هر چی از دهنش در میاد بهم میگه...
ازم تمکین به زور میخواد!
میلاد با شنیدن حرفام بهت زده نگاهم کرد و با عربده گفت:
- دروغ میگه آقای قاضی زنه منو تهدیدش کردن من دوسش دارم نمیخوام طلاقش بدم...
قاضی ناراحت نگاهی به من کرد و به میلاد گفت:
- پزشک قانونی چیزِ دیگه ایی میگه ولی!
جای کبودی روی بدنه زنته!

/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

ماشین که متوقف میشود، دخترک پلک‌هایش از هم فاصله می‌گیرند
نگاهش میچرخاند و شوکه پلک میزند

- اینجا چرا اومدیم؟

هیراد بی‌خبر از دل او و خاطراتی که در سرش چکش‌وار کوبیده میشد، چشمکی میزند:
- بعد از این روز سخت، نیاز به هوا تازه کردن داریم. گفتم کجا بهتر از اینجا؟ میدونم عاشق بام تهرانی...

پاهای سست‌شده‌اش را به سختی تکان میدهد و از ماشین پیاده می‌شود.
به سمت جلو حرکت میکند.
چشمانش را میبندد و صدای مرد ممنوعه‌اش است که در سرش اکو میشود:
"این غروب آفتابو ببین. به همین زیبایی غروب قسم که تا غروب عمرم کنارتم "

نمانده بود که حالا حال و روز دخترک با هم سن و سال‌هایش زمین تا آسمان فرق کرده بود
کاش آن دو سال از سرش پاک میشد تا بتواند به زندگی‌اش بپردازد...
کاش تیام احتشامی وجود نداشت تا دخترک با یادآوری خاطراتش قالب تهی کند و تنش به لرز بیفتد

- رامش خوبی؟ چرا میلرزی باز؟ کاش نیومده بودیم ایران

میگوید و دست دور شانه‌های رامش حلقه میکند:
- میدونم امروز که باهاش روبه‌رو شدی، یاد سختی‌هات افتادی. شاید موقعیت درستی نباشه، اما میخوام یه چیزی رو بهت بگم

لرز تنش تشدید شده است و یاد حرف‌های هلیا، پیش از رفتن به فستیوال می‌افتد:
" رامش، امشب که با تیام روبه‌رو میشی، میتونه برات بستن دفتر گذشته باشه... شاید بتونی به اطرافت بیشتر توجه کنی"
رامش خودش را به نشنیدن زده بود و او برای اولین بار، خودخواهانه به گفته‌هایش ادامه داده بود:
" هیراد دوستت داره. به زبون نمیاره اما من که خواهرشم میدونم برات میمیره... به هر دوتون یه فرصت بده"

حالا ترس از خیانت به مردی که هنوز هم در خلوت‌هایش حاکم تمام قلب و روحش است، به تمام جانش رخنه کرده است که عقب میکشد و با چشمانی گرد نگاهش میکند

- میدونم تنت پر از زخمه رامش، اما اجازه بده برات مرهم بشم... میدونم ممکنه هر عاشقانه‌ای برات تکراری باشه، اما اجازه بده من برات یه تکرار متفاوت و قشنگ تر باشم.

چشمانش را می‌بندد و مصمم، کلامش را قطع میکند:
- میلاد برام خیلی عزیزه، درست مثل برادرم رایان... این سه سال نداشتمش چون گناهش این بود که پسرخاله‌ی تیام احتشام بوده.

چشم می‌گشاید و خیره در نگاه هیراد که کمی مضطرب شده و می‌تواند ادامه حرفهایش را بخواند، زمزمه میکند:
- تو هم برام مثل میلادی.

حالا نگاهش او خطی شکسته و باریک شده است اما رامش همچنان، سنگدلانه ادامه میدهد:
- آدم امن این روزامو ازم نگیر هیراد... هیرادو ازم نگیر

لبخندی کج و زورکی روی لبهای هیراد نشسته است وقتی اصرار میکند:
- اگه این آدم امن بخواد، امنیت بیشتری بهت بده چی؟ اگه بخواد باقی این مسیر رو باهات طی کنه چی؟

اشک بر گونه های دخترک نیشتر میزند
نه برای اصرارهای او یا ترسش از اعتماد دوباره، که بخاطر عاشقانه‌هایی به معنای واقعی"تکراری"

اشک لجوجانه بر گونه‌هایش میچکد و با صدای مرتعش میگوید:
- بام تهران برای من تیام احتشامه... تمام خاطراتمه. جای خوبی رو انتخاب نکردی هیراد. هم مسیرم تیام احتشام بود. من یه بار این مسیرو تا تهش رفتم. تمام عاشقانه‌هایی که میشد از یه آدم دید، دیدم. نخواه فراموش کنم که نمیشه

و در دل زمزمه میکند" امشب که دوباره دیدمش که اصلا نمیشه"

- من از اون آدم بچه داشتم

- از آدمی که مادرش اعتراف به قتل خالت کرد؟ آدمی که غیر ممکنه؟ بچه نباش رامش

از زخم‌های گذشته می‌گویند و خبر ندارند کمی آنطرف تر، مردی با رگ ورم کرده در گوشه ی گردن، چشمانی قرمز و مغزی روبه انفجار از حرف هایش شوکه و نابود شده است...
خبر نداشتند که دلش از دیدن دوباره‌ی رامشش کم طاقت شده است که حالا اینجاست و حقیقت‌هایی را فهمیده است که....

/channel/+X2SdTpnAQUFiZWJk
/channel/+X2SdTpnAQUFiZWJk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

دارا اصلانی معروف به شیردرنده.🔥
گنده لاتِ محل که مثل شیری قلمرو خاص خودشو داره.
حالا تشنه به خونِ نزول خوری هست که بی‌اجازه وارد قلمروش شده و دست گذاشته روی یکی از دخترای محل و در ازای زندگی داییش، اونو برده.
دارا شبونه وارد خونهٔ اون میشه و ایوای لرزون رو بغل می‌کنه و از اون خونه نجات میده و به خونهٔ خودش میاره تا ازش حمایت کنه اما دلش پیش اون بدن نرم و لرزونی که از ترس توی بغلش نفس نفس می‌زد، موند.
اوضاع وقتی بدتر شد که این دلبرِ شیرین از ترس مجبور شد که مدتی اونجا موندگار بشه و هر روز با کاراش و دلبریاش دارا رو دیونه‌تر می‌کرد تا اینکه یه شب طاقتش طاق میشه و...😈
/channel/+B0y9C7h-NNZhNWI0
/channel/+B0y9C7h-NNZhNWI0
مردی که همه ازش حساب می‌برن حالا خودش رام یه دختر ریزه و دلبر میشه و هر شب...🤤

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت_60
#ماندگار

_پس می‌دونی اشتباه کردی که اینجوری داری می‌لرزی، عزیزم.


لبخندی به ظاهر مهربون که تا عمق جانم را از حرص و نفرت میسوزاند، به صورت رنگ پریده ام زد.


_من تمام حالت‌های تورو از حفظم، دخترک بیچاره‌ی من...


نفس عمیقی کشیدم، اشک‌هایم را با پشت دست پاک کردم.


نهایتش چه می‌شود؟
بدن نحیف و ضعیفم را از خشمش له می‌کند. فریاد می‌زند. بعد می‌رود.
همین را می‌خواستم—فقط برود.
خسته‌ام از این مقاومت‌های بی‌ثمر، از جنگیدن با دیوارهایی که هرگز نمی‌ریزند.


_لازم نیس بترسی. من که بی‌دلیل کاری باهات نداشتم، دختر خوب.


مردمک های سیاهش را که خالی از هیچ حسی بود، میان چشمامم گرداند.


_وقتی مقصر نیستی، ترسیم نباید داشته باشی...


صدایش مثل تیغی بود که لبخند می‌زد.
هر واژه‌اش می‌برید، بی‌آنکه خون بریزد.

/channel/+kRRwHtulnhIxNjg0
#پارت_اصلی_رمان😍
/channel/+kRRwHtulnhIxNjg0
⛔️#سرچ_کنید_#پارت_60💀
/channel/+kRRwHtulnhIxNjg0
❌️#ادامه_پارت😈🔞⛔️👇
/channel/+kRRwHtulnhIxNjg0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

یه مرد تنها بودم هیچ زنی نمی‌تونست منو عاشقه خودش بکنه، یه روز چشمم افتاد به یه دختر کوچولوی ریزه میزه که دکتر یه بیمارستان بود دلم لرزید براش، میخواستم باهاش حرف بزنم ولی بهم رو نمی‌داد یه روز تو دفترش گیرش انداختم منو نمیخواست گفت دوستم نداره، ماله خودم کردمش ولی اون....

/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0

💢عاشق دختری میشه که دوستش نداره ولی با زور اون و برای خودش میکنه حتی....💢

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_میگن بهم دروغ گفتی میگن خیانت کردی به باورم ..

در میان هق هقش دمی برای نفس کشیدن می گیرد.

_میگن..
میگن همش نقشه بود..
نزدیک شدنت به من..
دوست داشتنت..
حرفای عاشقانه ات..
ولی..

نزدیکش می شود.

نگاه مرد سرخ سرخ است و زیر سیگاری روی میز پر ته سیگارهای خاکسترشده..

پناه کف دستش را روی گونه ی مرد قرار می دهد.

_ولی می خوام باور نکنم..
می خوام گوش ندم..
می خوام واسه یه بارم شده دختر حرف گوش نکن خانواده من باشم..
من باورشون نمی کنم مهراج حتی اگه گوینده ی این حرف ها پدر و برادرم باشن..

قطره ای اشک از گوشه ی چشم دخترک جاری می شود.

_من می خوام فقط تو رو باور کنم.

می چرخد و میان سالن قدم می زند.

دستش را روی قلبش قرار می دهد.

هنوز هم مردد است..

میان گفتن و نگفتن..

اما قلب عاشقش تاب نمی آورد.

دوباره رو به او می چرخد.

نگاه مرد ساکت و صامت خیره ی اوست.

دخترک غرق او‌ می شود.

دوباره گفته های برادرش را به خاطر می آورد.

«بفهم پناه اون عاشقت نیست..
اون فقط از روی نقشه بهت نزدیک شده..
اون هدفش نزدیکی به جانان بود و تو یه وسیله برای رسیدن اون به جانان بودی چرا باور نمی کنی؟!
اون دشمن ماست دقیقا از روزی که من با جانان ازدواج کردم دشمنیش با ما شروع شد»

اما باور نمی کرد.

هربار که محبت های این مرد را به خاطر می آورد باور نمی کرد.

عشق نگاهش را دیده بود.

دروغ بود.

پاپوش بود.

حرف های برادرش را باور نمی کرد.

دستش روی قلبش می نشیند با نفس های تنگی که چیزی تا پس افتادنش نمانده می گوید:

_شیش ماه منتظر شنیدن این جمله بودی اما من نگفتم خودمو کنترل کردم
هربار تو چشام نگاه کردیو گفتی عاشقمی جوابت فقط سکوت بود اما الان اومدم که بگم..
الان که همه سعی دارن منو از تو دور کنن اومدم که بعد شیش ماه بهت اعتراف کنم..

آب دهانش را به سختی فرو می دهد.

_مهراج من..

و پس از این گفته در باصدای بدی باز می شود و سخت به دیوار برخورد می کند.

و صدایی از پشت سر قصد مانع کردنش را دارد.

_نه پناه نه..

این صدا صدای کسی نیست جز پرواز برادرش..

دوباره تکرار می کند.

تا دیرنشده تا برادرش او را دور نکرده باید بگوید نباید حسرت گفتنش روی دلش بماند.

_مهراج من..

مچ دستش از پشت اسیر دست پرواز می شود.

_پناه التماست می کنم چیزی نگو نذار داغدارتر از این بشی نگو پناه هیچی نگو..

پلک می بندد قطره ی دیگری اشک از گوشه ی چشمش سر می خورد و روی گونه اش روان می شود.

و دهان باز می کند.

_مهراج من عاشقتم حتی اگه همه بگن اشتباهه عاشقتم..

و بالاخره پلک باز می کند.

و با چشم در چشم شدنش با مرد پیش رویش تنش از سرمای نگاه او یخ می زند.

مرد پشت به او می کند و چند قدم فاصله می گیرد.

و نفس دخترک حبس می شود.

مقابل پنجره می ایستد و سیگار دیگری آتش می زند.

_حق با برادرت بود همش نقشه بود.

می چرخد و اینبار نگاهش می خندد.

_کار من و تو باهم تموم شد آقای پرواز جوادی آتش بس اعلام می کنم..

/channel/+PUECFO67xFllYzA0
/channel/+PUECFO67xFllYzA0
/channel/+PUECFO67xFllYzA0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

هیچوقت فکرشو نمی کردم که از دشمن خونیم، از کسی که به شدت ازش متنفر و بیزار بودم حامله بشم...♨️🔞

اما اون منو دزدید، زندانیم کرد و بهم تجاوز کرد...بار ها و بارها و برای اینکه منو به خودش زنجیر کنه حاملم کرد.

ولی من می دونم که اون به بچه هیچ اهمیتی نمیده فقط اونو وسیله ای می بینه که منو به خودش محدود میکنه...

چون اون عاشقمه،دیوونمه و نفسش به نفسم بنده...اونقدر که نمی تونه بدون من زنده بمونه و اگه ازش دور بشم به حتم برای پیدا کردنم دنیا رو به آتیش میکشه!

اما اون یه چیزو فراموش کرده...

اینکه که من اونیکسم! دختر قدرتمند و مبارزی که به هیچ عنوان جا نمی زنه...همونی که یه روز به عنوان رقیبش باهاش رقابت می کرد!

اون نمی دونه که من تا چه حد از این بچه به اندازه پدرش نفرت دارم پس می زارم در این خوش خیالی باقی بمونه که منو کنار خودش داره...و وقتی زمان مناسبش فرا رسید ضربه م رو بهش می زنم و فرار می کنم!

اما منم از یه چیز غافل شدم...

اینکه اون دیماست!

مافیای روس خشن و سردی که برای داشتنم بارها دستش به خون آلوده شده و هیچ ابایی از آسیب زدن به اطرافیان من برای بدست آوردنم نداره!

می دونم که اگه اون اینبار منو پیدا کنه هیچ رحمی از خودش نشون نمیده و در آخر آتش این خشم عصیانگر دامن منو خواهد گرفت!♨️⛓

/channel/+Rch9efegnbw4M2Jk
/channel/+Rch9efegnbw4M2Jk

دیما مرد بلاروس تباری که معاون پدرخوانده سازمان مافیایی روسیه ست و به یک سازمان توی آمریکا اعزام میشه تا بهشون کمک کنه اما اونجا با دختر سرکش و قوی به نام اونیکس مواجه میشه که حسابی باهاش سر لج و دشمنی داره...
اما چی میشه که دیما به قدری شیفته اونیکس میشه که روش وسواس پیدا میکنه و تنها چیزی که می خواد اینه که اونو به تختش زنجیر کنه و نزاره حتی از کنارش جم بخوره
!!!🔥⛓

عاشقانه ای تاریک و جذاب که به حتم به یکی از متفاوت ترین آثاری که در سبک عاشقانه خوانده اید بدل خواهد شد.💯


♨️#دارک‌رمنس
♨️#جنایی
♨️#انمیزتولاورز
♨️#اکشن

/channel/+Rch9efegnbw4M2Jk
/channel/+Rch9efegnbw4M2Jk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

هق میزدم گوله گوله اشک می‌ریختم

و صدای داد مردی که از خودم چهل سال بزرگ تر بود تنمو لرزوند:
- د بله بگو دیگه ضعیفه


با ترس بهش خیره شدم، چشم هاش مثل یه شکارچی بود.
شکارچی که طاقتش طاق شده بود!
با بغض به داییم که جای بابام رو داشت و بزرگم کرده بود نگاه کردم که خجالت زده لب زد:
- دایی جان یه بلست دیگه
زندگی هممون رو نجات میدی من بزرگت کردم


سر پایین انداختم و آب دهنمو قورت دادم و عاقد با دلسوزی ادامه داد:
- برای بار آخر عروس خانم وکلیلم؟

- ب... بل...

اشکام پایین ریخت، خدایا کمکم کن!
اینبار مصمم خواستم بگم بله که صدای داد مردی باعث شد سر بالا بگیرم:
- پاشو از کنارش مردک... پاشو آن لشتو جمع کن

مرد قد بلندی که شناختی نداشتم ازش وارد شده بود و دامادی که کنارم نشسته بود رو گرفت و کشیدش کنار.
مرد شیکم گنده چند قدم با بهت تلو خوردو بعد به خودش اومد:
- چه غلطی می‌کنی؟ تو کی؟

مرد نیم نگاهی به من کرد.
انگار که دلش سوخت و در نهایت روبه داییم کرد؛
- خجالت بکش!
تو مردی؟ می‌دونی مردونگی چیه؟
دختر بچه به این ظریفی بره زن این یالغوز شکم گنده شه؟
چیزی ازش می‌مونه؟

سرخ شدم و داییم مات زده شد.
و داماد داد زد:
- چی میگی واسه خودت؟ تو کی

مرد بی توجه به من نگاه کرد:
- پاشو بینم

ناخواسته از جام پاشدم، خدایا این کی بود؟
مرد روبه داییم کرد:
- بگو چقدر بدهیت چک بدم بهت!

داییم موند، و صدای داد اون مرد هیکلی بلند شد:
- تو کی دیگه؟ دوست پسرش بودی؟
دیدی خواهر زاده جن...

مرد محکم یقشو گرفت و کوبیدش به دیوار پشتش:
- نگیرم روتا مردک گمشو برو گمشو...


و هولش داد سمت خروجی، مرد ترسیده عقب عقب رفت و روبه داییم داد زد:
- بیچارتون میکنم چکو فردا میدم دست شر خر مدرک مفنگی

صداش رفته رفته کم شد و در نهایت اون مرد اومد.
روبه داییم با اخم غرید:
- چقدر بدهی داری مگه! که این بچه رو داری دو دستی میدی زیر چنگال گرگ؟
شرف داری؟
این زیر اون مرد دووم می‌آورد آخه؟


سرخ شدم و عاقد بلند شد و مرد رو عقب کشید:
- دارا جان

متعجب شدیم! عاقد می‌شناختش...
عاقد بهم خیره شد و لبخندی زد:
- بچه خواهرم ایشون دستش تو کار خیر
من بهش گفتم دو روز به دختر و میارن با گریه می‌ره بله نمی‌ده دارن زورش می‌کنن
گفتم برای بدهی گفت میاد بدهی رو بده
دیر اومد ولی اومد

و انگار دنیارو بهم دادن.
با بغض خندیدم و لب زدم:
- یعنی دیگه دیگه نیاز نی من زن زن اون مرد..‌


گریم گرفت و اون مرد که اسمش دارا بود لبخند زد.
ولی سریع با اخم کرد و به داییم گفت:
- بدهید چقدر؟

- چار چهار... چهار صد ملیون
به خدا منم مجبورم منم بچه دارم زن دارم زندگیم می‌رفت هوا من بزرگش کر...

دارا پرید وسط حرفش:
- دسته چکم تو ماشین میرم میارم دیگه این غلطو نکن به نگاه به خواهرزادت کن شبیه فرشته هاست

با پایان حرفش رفت و من رفتم دنبالش:
- آقا دارا

نیم نگاهی بهم کرد و من مردد بودم واسه حرفم.
انگار فهمید چیزی می‌خوام بگم ولی اینجا نمیتونم که لب زد: - بیا

دنبالش رفتم و کنارش با خجالت زمزمه کردم:
- داییم مرد بدی نی زنداییم ولی منو آخر سر میده یکی بابتش پول می‌گیره اصلا بزرگم کرده این کارو بام کنه ترو خدا ندارید باهوشون برم
منو بزارید یه مرکزی جایی ترو خدا

تو چشمام التماس ریختم و اون نیم نگاهی بهم کرد. دستی لای موهایش کشید:
- بزار ببینم چیکار میتونم کنم فقط...

حرفش رو خورد و در نهایت باز بهم نگاه کرد، تو چشمام خیره شد:
- چند سالت بود

- ۲۰

سری به تأیید تکون داد برویی گفت.
رفتم و وقتی دارا برگشت با دست چک بود.
چک رو برای داییم نوشت ولی همین که خواست بده دستش، دستش و عقب کشید و زمزمه کرد:
- بزار خواهر زادت عقد من شه!!!

/channel/+pHjN_qJaebJkOTRk
/channel/+pHjN_qJaebJkOTRk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت_64
#ماندگار


البرز، ترسناک ترین مافیای خاورمیانه، با گروگان گرفتن دختر وکیلش، ازش میخواد کمربندشو باز کنه تا...😱❌️⛔️

خود را جلو میکشد تا راحت تر دسترسی داشته باشم.

با دستانی که لرزان و خونی بود دست به سمت کمربندش می‌برم. آن را از بند های کنارش باز کرده و قفلش را باز می‌کنم.

کمربند را می‌کشم تا از دور کمر زیادی پهن و بزرگش خارج شود.

کمربندی که از کمرش آزاد شده را به دست میگیرم. آن را لایه لایه دور هم می‌پیچم تا مرتب شود.

سرم گیج می‌رود، لرزش بدنم آنقدر زیاد است که وقتی او را می‌بینم انگار محیط اطرافم با من تکان می‌خورد.

کمربند لعنتی را همراه دو دستم با احترام جلوی او می‌گیرم.

_آفرین مانا کوچولو، خوب کارتو بلدی، میدونی چطوری راضیم کنی.

کمربند را از دستم میگیرد.

_اما... اوم؟ اما یاد نگرفتی که از اشتباهاتت درس بگیری و هرگز اونارو تکرار نکنی.

از روی تخت بلند می‌شود. دستی به سرم می‌کشد و نوازش می‌کند. نوازشی که اصلا شبیه نوازش های عادی نیس.

/channel/+TluzgiSuUGUxODQ0
/channel/+TluzgiSuUGUxODQ0
/channel/+TluzgiSuUGUxODQ0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-نمیخوامت... چون روانی‌ای... چون حالم ازت بهم میخورهههه

/channel/+txPCChHxcDg5NDI0

جلو که می‌آید...
ماست‌هایم را کیسه میکنم.

چشمان قرمزش را به من میدوزد و درست، بک قدمیه من می‌ایستد.
-یکبار... یکبار دیگه گوهی که خوردی‌ رو غرغره کن یلدا کوچولو... بدو دختر بابا، بدو...


سرم را بلند میکنم و از حرص دستانم را مشت میکنم.
او دیوانه بود... من دیوانه تر!

-نمیخوامت جناب میلادِ...

میان حرفم نمیپرد...
فقط دستان بزرگ و زمختش را دور گلویم حلقه کرده و کمرم را محکم، به دیوار میکوبد...

-خفه‌شو... خفه‌شو یلدا کوچولوی میلاد...

فریاد نمیزد...
همان غرشش اما، کم از نعره نداشت

-بِت نگفتن من روانی نیستم؟؟ من مجنونم..‌. من قاطی کنم هیچکس جلو دارم نیست‌... چیزی‌و بخوام که از قضا مال منم هست و دم از نخواستنم میزنه رو...

اینجای حرفش مکس میکند.
خبیث به چشمانم نگاه میکند و بینی‌اش را به گونه‌ام پیکشد.

گفته بودم از او دیوانه ترم؟؟
نیستم، این را وقتی فهمیدم که مرا روی کولش انداخته بود و نعره میزد...

-تیکه‌تیکه‌ش میکنممم.... تیکه‌تیکه‌ت میکنم خانم دکتر... یلدا کوچولویی که دم از نخواستنِ منِ روانی میزنی...

/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
میلاد، مردی خشت و عصبانی که روانی بودن توی ذاتشه...
روانی؟ نه، مجنونی که هیچ کس نمیتونه جلوشو بگیره اِلا... یلدا کوچولویی که شده همه‌چیزش❤️‍🔥
#دارای‌محدودیت‌سنی🔞

Читать полностью…
Subscribe to a channel