online_romans | Unsorted

Telegram-канал online_romans - رمان های آنلاین

14144

کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx

Subscribe to a channel

رمان های آنلاین

🌠شیب شب🌠

/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy


- ریرا، کجایی ؟؟

بالایِ درخت شاه توت نشسته بودم
از اینجا و از پشت شاخ و برگ های در هم پیچیده اش مرا نمی دید،  من اما
می توانستم دیده بانی کنم

رَستان دستهایش را بندِ نرده های فلزی ایوان کرده و تا کمر خم شده بود سمتِ حیاط

- ریرا ، ریرا ،  دختره یِ نچسب،  کجایی ؟

- خیره سر ، با من بود؟

صبر کن ، تیشرت سفید رنگش بدجور وسوسه ام می کرد . هدیه دوست دختر سابقش ، بدجنس شدم

چه می شد طرحی از قرمزی شاه توت های رسیده به خود بگیرد

همه می گفتند بازیگری ماهری هستم
نفس عمیقی کشیدم

- رَستان...

لرزشِ صدایم را بیشتر  کردم
با گریه مصلحتی نالیدم

- رستان جونم

-ریرا ؟؟!

سرش به سمت درخت چرخید

- اونجایی ؟؟

-گیر کردم ، میای کمکم ؟

رستان پله های ایوان را دو تا یکی پایین آمد و خودش را زیر درخت رساند

-اون بالا چیکار می کنی ؟
صد بار نگفتم نرو بالای درخت ؟؟
مگه تو میمونی آخه ؟

-رستان جونم ، بیا جلوتر میخوام بپرم

-دیوونه شدی ؟ ! بمون سر جات ، برم نردبون بیارم

-نمی خواد ، به خدا خودم می تونم فقط عضله ی پام گرفته. یکم کمک کنی ، میام پایین

رستان کلافه سرش را پایین انداخته و غُر زد

دختره یِ خُل و‌چِل

-شنیدما

- گفتم که بشنوی

-خیلی خب، ببین می تونی پاهات رو بزاری رو شونه هام ، تنه ی درخت رو بگیر آروم بیا پایین

لبخندِ بدجنسی روی لبم نشست
شاه توت ها را میانِ مشت فشردم
 
-باشه

- آروم بیا هُول نکن ، خب؟

پاهایم را که روی شانه‌هایش گذاشتم سریع تر از تصورش پایین رسیده بودم قیافه اش دیدنی بود

جای جای تیشرت سفیدش با دستهای سرخ رنگم مارک شده بود

مَردمک چشمانش از حرص و عصبانیت لرزید

-می دونی ؟!  هر چی فکر می کنم میبینم طعم شاه توت رو اینجوری بیشتر دوست دارم

و بی هیچ فرصتی لب های قرمز شده از شاه توتم را به دهان کشید

/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy

Читать полностью…

رمان های آنلاین

همه چیز از یه خیرخواهی الکی شروع شد!

من آرشم...

مردی که یکی از بزرگترین شرکتای بسته‌بندی ایرانو داره.
مردی که همیشه سرش تو کار خودش بوده و همیشه پول براش اولویت داشته. البته تا روزی که سر و کله‌ی اون دختر مو خرمایی وزه پیدا شد!

نهال دختری که پدرش ورشکسته شده بود و دیگه هیچ اعتباری نداشت ولی دختره‌ی سمج بلند شده بود تا با چنگ و دندون اعتبار رفته‌ی پدرشو برگردونه و از من کمک خواست ولی من تو روش گفتم من خیریه نزدم!

بارها اومد و آخرین بار بهم گفت من فکر می‌کردم شما تو این نامردا، مردی ولی اشتباه می‌کردم!

با این حال قصد کمک کردن نداشتم.
کمک کردنم به اون دختر باعث می‌شد وارد حاشیه‌ها شم و من اینو نمی‌خواستم...

ولی وقتی که پدر خودم بهم گفت قشنگیای  بکر و دست‌نخورده‌ی نهال، چشم بازاریای هیزو گرفته و همه دنبال اینن که با نقشه بهش نزدیک بشن، حتی بهش پیشنهاد صیغه دادن، آتیش گرفتم!

گردن کسی رو که می‌خواست به اون تن ظریف دخترونه نظر داشته باشه، می‌شکستم! به غیرت مردونه‌م برخورده بود.
/channel/+c7E-GmfYfJUwM2Fk

و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپاره‌ی چشم رنگی بود!


/channel/+c7E-GmfYfJUwM2Fk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت_500
- دختره بیهوش افتاده وسط دانشگاه... میگن بچه سقط کرده!

زمزمه‌ها را از اطراف می‌شنود و وحشت به جانش می‌افتد.

- مگه حامله بوده؟ میگن #کتک خورده از شوهرش... مگه ندیدی لبش پاره بود؟

یسنا کتک خورده بود؟ از او؟ از او که نمی‌توانست از گل نازک‌تر به یسنایش بگوید؟
ترس به جانش می‌افتد و جلوی یکی از دخترها را می‌گیرد:

- یسنا کجاست؟

دخترک نگاه عجیبی به مرد قدبلند و جذاب روبرویش می‌اندازد و انگشت اشاره‌اش را سمت ساختمان دانشگاه می‌گیرد:

- تو سالنه... زنگ زدن اورژانس بیاد!

هیراد دیگر وقت را تلف نمی‌کند. سمت ساختمان می‌دود و به محض وارد شدنش، نگهبان جلویش را می‌گیرد:

- کجا آقا؟

هیراد دخترک را می‌بیند که روی زمین افتاده و چند نفری اطرافش هستند. شلوار سفیدش غرق #خون است... با خشم و نگرانی از پشت سر نگهبان گردن می‌کشد:

- برو کنار ببینم... زنمه!

نگهبان متعجب کنار می‌کشد و هیراد جلو می‌رود. رنگ‌ یسنایش از گچ سفیدتر است و به زور نفس می‌کشد...
مقابل تمام نگاه‌ها، زانو خم می‌کند و تن نیمه‌جان او را به آغوش می‌کشد:

- یسنا... یسنا، عزیزم...

مدیر دانشگاه با اخم خطاب قرارش می‌دهد:

- چه بلایی سر طفل معصوم آوردی؟ زنت #باردار بوده آقا!

هیراد تن سرد او را به سینه می‌چسباند و بی‌توجه به حرف مَرد، یسنا را صدا می‌کند:

- باز کن چشماتو یسنا... چی شدی دورت بگردم؟

و لرزان داد می‌زند:

- پس چی شد این آمبولانس؟

که ناگهان با پیچیدن درد شدیدی در سرش، موهایش را چنگ می‌زند:

- آ... آخ!

خاطراتی که انگار مال خودش نیست، بی‌وقفه به مغزش هجوم می‌آورند...

خودش را می‌بیند و یسنایی که عقب عقب می‌رود و التماس می‌کند... خودش را می‌بیند که کمربند را روی تن ظریف او فرود می‌آورد و دخترکی که جیغ می‌کشد از درد و التماس می‌‌کند "نزن... بچه‌م!"

همان لحظه آمبولانس می‌رسد و هیراد مات می‌ماند... ماتِ دخترکی که از آغوشش بیرون می‌کشند و تکنسینی که نبضش را چک می‌کند:

- #نبض نداره... مادر خون زیادی از دست داده! احیا رو شروع می‌کنم...

و دستش را روی قفسه سینه‌ی دخترک قفل می‌کند و هیراد نفس کشیدن را از یاد می‌برد... خودش این بلا را سر یسنای مظلومش آورده است!

/channel/+_vpLcpt8EmBlMjhk
/channel/+_vpLcpt8EmBlMjhk
/channel/+_vpLcpt8EmBlMjhk

شخصیت اصلی مردِ داستان، اختلال #چندشخصیتی داره! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که شخصیت سومش خودشو نشون میده‌... شخصیتی که ذره‌ای رحم نداره و جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
/channel/+_vpLcpt8EmBlMjhk

پارت واقعی رمانه و تو چنل vip هم آپ شده😭‼️👇
/channel/+_vpLcpt8EmBlMjhk
جنجالی‌ترین رمان تلگرام❗️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_بچه ی منو سقط کردی بی همه چیز؟ارههههه؟!


با گریه قدمی عقب رفتم.
_ک...کبیر... بخدا اونطور که فکر میکنی نیست!


کبیر نعره کشید.
_چطوری نیستتتت! خودم اون مدارک و دیدم لعنتییی... تو... توعه بی همه چیز بچه ای که از من حامله بودی و سقط کردیییی...


با ترس و گریه نالیدم.
_کبیر... بخدا بهت توضیح میدم... توروخدا بهم گوش کن عزیزم...


کبیر خون جلوی چشماش و گرفته بود.

فاصلخ بینمون و پر کرد و محکم بازوم و چسبید.
_به روزگار سیاه می نشونمت!.


قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
این مرد خودخواه حتی اجازه دفاع هم بهم نمیداد.
_یادت رفته تو یه کلفت بیشتر نیستی؟!


بغض کرده سری تکون دادم که نعره کشید.
_پس چرا همچین گوهی خوردی کلفتتت!


از این همه تحقیر داغون شدم.
با سیلی ای که زد، روی زمین پرت شدم.
درد بدی تو لگنم پیچید و زیر دلم تیر کشید.


با باز کردن کمربندش نفس تو سینه حبس شد.
خیلی نامرد بود این مرد...
که حتی اجازه نداد بگم که بچه رو سقط نکردم...
که هنوز بچه این مرد خودخواه و حامله ام...


با برخورد اولین ضربه کمربند به کمرم جیغی کشیدم.
_نزن نامرد بچممممم...


کبیر ناباور نگاهم کرد
_ چی....گفتی؟!


قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
با حس خیسی خون بین پاهام، ترسیده دستم و روی شکمم گذاشتم و با گریه نالیدم..
_خدایا بچممم...

/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0

کبیر مرد پولدار و خشنی که عاشق خدمتکار عمارت شون میشه و مخفیانه باهاش رابطه داره و بعد مدتی دختره ازش حامله میشه و یه روز یه نفر به دروغ بهش میگه دختره بچه رو سقط کرده و اونم وحشیانه اونو کتک میزنه و....😭🔥🔥

/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
#بزرگسال #عاشقانه #خدمتکاری

Читать полностью…

رمان های آنلاین

همه چیز از یه خیرخواهی الکی شروع شد!

من آرشم...

مردی که یکی از بزرگترین شرکتای بسته‌بندی ایرانو داره.
مردی که همیشه سرش تو کار خودش بوده و همیشه پول براش اولویت داشته. البته تا روزی که سر و کله‌ی اون دختر مو خرمایی وزه پیدا شد!

نهال دختری که پدرش ورشکسته شده بود و دیگه هیچ اعتباری نداشت ولی دختره‌ی سمج بلند شده بود تا با چنگ و دندون اعتبار رفته‌ی پدرشو برگردونه و از من کمک خواست ولی من تو روش گفتم من خیریه نزدم!

بارها اومد و آخرین بار بهم گفت من فکر می‌کردم شما تو این نامردا، مردی ولی اشتباه می‌کردم!

با این حال قصد کمک کردن نداشتم.
کمک کردنم به اون دختر باعث می‌شد وارد حاشیه‌ها شم و من اینو نمی‌خواستم...

ولی وقتی که پدر خودم بهم گفت قشنگیای  بکر و دست‌نخورده‌ی نهال، چشم بازاریای هیزو گرفته و همه دنبال اینن که با نقشه بهش نزدیک بشن، حتی بهش پیشنهاد صیغه دادن، آتیش گرفتم!

گردن کسی رو که می‌خواست به اون تن ظریف دخترونه نظر داشته باشه، می‌شکستم! به غیرت مردونه‌م برخورده بود.
/channel/+c7E-GmfYfJUwM2Fk

و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپاره‌ی چشم رنگی بود!


/channel/+c7E-GmfYfJUwM2Fk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت_واقعی
- دختره دنده‌ش شکسته آقا... تو زیرزمین کشتی، یخ می‌زنه از سرما!

مَرد همانطور که تکیه داده به نرده‌ها در عرشه ایستاده، خونسرد به سیگارش پک می‌زند اما قلبش تیر می‌کشد و به #کره‌ای می‌گوید:

- نترس... سگ‌جون‌تر از این حرف‌هاست!

و با اخم هشدار می‌دهد:

- تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!

دستیارش سریع با یک عذرخواهی دور می‌شود و قلب هارو از فکر دخترک زخمی آرام نمی‌گیرد. دقیقه‌ها همان جا می‌ماند و تلاش می‌کند بی‌تفاوت باشد اما در آخر، عصبی سیگارش را در دریا پرت می‌کند و سمت زیرزمین می‌رود.

بلافاصله با ورودش، جسم ظریفی را جمع شده در خودش گوشه‌ی زیرزمین می‌بیند.‌ زیرزمینی که نم دارد و به حد مرگ، سرد است! و دخترک، تنها یک تیشرت و شلوار نازک به تن دارد...

حضورش را حس می‌کند که پلک‌های سنگینش را به سختی از هم فاصله می‌دهد و لب می‌زند:

- ا... اومدی!

نیشخند هارو، قلبش را می‌شکند...

- فکر نمی‌کردم #طاقت بیاری!

دخترک دست ستون تنش می‌کند و به سختی نیم‌خیز می‌شود. نفسش لحظه‌ای از درد دنده‌ی شکسته‌اش بند می‌آید.

- تو رو خدا... تو رو خدا منو برگردون تهران! مامانم... مامانم دق می‌کنه!

هارو روی یک زانو مقابلش می‌نشیند. صورت دخترک، رنگ گچ است! کت از تن درمی‌آورد و روی شانه‌های نحیف او می‌اندازد و بعد، انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ی او می‌اندازد و سرش را به ضرب بالا می‌کشد و با آن لهجه‌ی غلیظش به سختی فارسی صحبت می‌کند:

- مامان من هم دِگ (دق) کرد! پدرم همینطور اون رو از تهران برد... من سال‌ها اجیت (اذیت) شدن مادرم رو دیدم. کی براش مهم بود؟

نفس با ناراحتی هق می‌زند و هارو فریاد می‌کشد:

- کی؟ چرا هیچکس مادرم رو ندید؟ چرا پدرم تماشا کرد که اون جره جره (ذره ذره) می‌میره؟

کره‌‌ای‌ها در زبانشان "ز" ندارند... نفس همیشه از فارسی حرف زدنِ بانمکش لبخند می‌زد. در آن حال اما حتی جانِ لبخند زدن نداشت:

- تو... تو مثل پدرت نشو! تو واسه بد شدن، زیادی خوبی...

فک هارو محکم قفل می‌شود و از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:

- نه... من خوب نیستم! تو از اولش هم من رو اشتباه شناختی.

دخترک باور نمی‌کند که تمام آن حرف‌ها و ناز کشیدن‌ها، دروغ بود... که پشت چهره‌ی مهربان هارو، چنین مرد بی‌رحمی زندگی می‌کرد!

هارو بلند می‌شود و هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته که صدای شکستن چیزی متوقفش می‌کند‌. وحشت‌زده سمت دخترک می‌چرخد و با دیدن تکه‌ای شکسته از لیوان در دستش، فریاد می‌زند:

- چه #غلطی می‌کنی؟

نفس شیشه را روی رگش می‌گذارد و اشک می‌ریزد:

- منو برگردون تهران...

هارو با خشم و نگرانی نگاهش می‌کند:

- نَپَس! (نفس...) من حتی جسدت رو برنمی‌گردونم تهران! بجارش (بذارش) کنار...

اسمش را با آن لهجه‌ی همیشگی صدا می‌زند و نفس میان گریه می‌خندد:

- دلم واسه حرف زدنت تنگ میشه نامرد! کاش... کاش رابطه‌مون همیشه در حد یه مترجم و... مترجم و توریست باقی می‌موند!

می‌گوید و شیشه را عمیق روی #رگش می‌کشد و فریاد هارو با خونی که بیرون می‌زند همزمان می‌شود...

- نَپَس!

/channel/+TFStz7bMb2wzYWJk
/channel/+TFStz7bMb2wzYWJk
/channel/+TFStz7bMb2wzYWJk
پسره دورگه ایرانی کره‌ایه🥹😎🇰🇷

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مخاطبان عزیز یلداتون مبارک؛به مناسبت این شب طولانی یه سوپرایز خفن از رمان های پرطرفدار پرمخاطب برای شب یلدا براتون آماده کردم.کافیه فقط لینک‌و لمس کنید😍👇

❌❌❌    
توجه توجه توجه :

این لیست فقط تا آخر امشب عضویت #رایگان داره و تا دوساعت بعد لینکا باطل میشه از دست ندید ❌ 


اولین رمان یلدا امشب❣
/channel/+2w89-96iJ4Y3NjM0
🍉
دومین رمان یلدا امشب❣
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🍉
سومین رمان یلدا امشب❣
/channel/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🍉
چهارمین رمان یلدا امشب❣
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🍉
پنجمین رمان یلدا امشب❣
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍉
ششمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🍉
هفتمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🍉
هشتمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🍉
نهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🍉
دهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍉
یازدهمین رمان یلدای امشب❣

https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🍉
دوازدهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🍉
سیزدهمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🍉
چهاردهمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🍉
پانزدهمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🍉
شانزدهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+AcVUUxVjtPQyZGU0
🍉
هفدهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+4FwUEyoAKjIwZTY0
🍉
هجدهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+C962h7GhxW0wNTJk
🍉
نوزدهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+YZdk0qnOPWNkOTk0
🍉
بیستمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+Z404tqEHtY05MmI0
🍉
بیست ویکمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🍉
بیست‌ودومین رمان یلدای امشب❣
/channel/+R11OsZffKMoo-Uk4
🍉
بیست‌وسومین رمان یلدای امشب❣
/channel/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
🍉
بیست‌وچهارمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🍉
بیست‌وپنجمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍉
بیست‌وششمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+R4JSSCjuNwAyNzI0
🍉
بیستوهفتمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🍉
بیست‌وهشتمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🍉
بیست‌ونهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+2yp68a4xG0xlOTc0
🍉
سیومین رمان یلدای امشب❣
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
🍉
سی‌ویکمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🍉
سی‌ودومین رمان یلدای امشب❣
/channel/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🍉
سی‌وسومین رمان یلدای امشب❣
/channel/c/1335783000/14042
🍉
سی‌وچهارمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+ae03USXeFIo3M2Zk
🍉
سی‌وپنجمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+2w89-96iJ4Y3NjM0
🍉
سی‌وششمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🍉
سی‌وهفتمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+p64wulRiINsyMjJk
🍉
سی‌وهشتمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+EetWHACuYEA0YzA0
🍉

‼️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#تاوان_رهابودن
#پارت_186


دکتر درحالی‌که وسایلش جمع می‌کرد گفت:
- معلومه یه شوک یا هیجان بزرگ رد کرده .



مجیب کمی سکوت کرد گفت:
- ما تازه ازدواج کردیم و دیشب......
واسه اولین بار رابطه داشتیم .



- تبریک میگم ،
بعضی خانوم ها توی اولین رابطه اشون این اتفاق....



مجیب نزاشت حرف دکتر کامل بشه و
زود گفت:
- خانومم قبلا ازدواج کرده بود ،ولی این خونریزی بعدش خیلی منو میترسونه !!


- مشکلی نداره بعضی خانومها بعد از یه مدت که رابطه نداشته باشن دوباره هایمن به حالت اولیه برمیگرده ....



بعد درحالیکه صداش طنز داشت ادامه داد:
-ولی انگار زیادی به حالت اولیه برگشته .

/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0


داشتم از خجالت آب میشدم ،
خدا ازت نگذره مجیب این چه سوالی ازش میپرسی؟؟؟؟؟
خجالتم نمیکشه راجب(.....) من از
دکتر میپرسس ، دکتر محرم هست ولی نه دیگه انقدر بی‌حیا؛
لالم نمیشه باز پرسید :
- این موضوع برای بچه دار شدن مشکلی اینجا نمیکنه ؟؟



/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

شیش نفره رفتن دزدی یه خونه
اما وقتی صاحب خونه سر میرسه ، همشون فرار میکنن ، جز دونفرشون که زیر تخت مخفی میشن و تو هچل میفتن 😂😂
حالا این چهارتا سلیطه میخوان هرجوری شده آدمای توی خونه رو بکشونن جلوی در تا دوستاشون فرصت کنن از پنجره فلنگو ببندن
🤣

اونوقت آدمای توی خونه کین ؟ 😈 شیشتا پسر شاخ و شمشاد خوش قد و بالا 😎😜

بقیشم که معلومه😂



#پارت28

چهار نفره بلاتکلیف ایستاده بودیم و به صورت هم زل زل نگاه میکردیم

تا اینکه آیدا مصمم گفت : مجبوریم بدون نقشه عمل کنیم

دلی هم هیجان زده و با لذت جواب داد : جووون ، عاشق این لحظات حیاتیم ، دمت گرم

هردو به هم لبخند مریضی زدن
من و آهو هم مثل مترسک به اونها خیره بودیم

تا اینکه آیدا با شتاب به سمت در اون خونه رفت

برای اینکه از نیتش سر در بیاریم با همون نگاه گیج اون رو دنبال کردیم

به در که رسید مثل بیمغزای رد داده‌ی ابله شروع کرد به مشت کوبیدن به اون درِ زبون بسته

چشم های من و آهو از کاسه بیرون زدن

اما دلی مثل خرابا‌ گفت : ژووون

و بعد به سمت آیدا شیرجه زد و شیحه کشان مشغول همکاری با آیدا شد

توی این اکیپ‌ برعکس آیدا و دلی کله خرابِ بی مغز ، بقیه‌مون از وقت هایی که آیدا میگه «مجبوریم بی نقشه بریم جلو» به قد خر خوف داریم
قشنگ هربار که آیدا اینو میگه ها ... تن و بدنمون از استرس می‌لرزه
چرا ؟

چون قشنگ تجربه ثابت کرده بعد اون حرف یه خرابی به بار میاریم

آهو خیره به اون دوتا دردسرساز ، شوکه گفت : دیوونه شدن ؟ چیکار میکنن؟

آیدا حین کوبیدن به در بلند آدم های داخل خونه رو خطاب کرد : هی عنچوچک بیا حالیت کنم شئور و شخصیت و ادب و فرهنگ یعنی چی
الووو ، درو تو روی ما می‌بندی ؟ نه تو درو به رومون میبندی
پاشو بیا درو وا کن که بهت بفهمونم با یه خانوم محترم چجوری صحبت میکنن
دوستاتم بیار خوش میگذره

من و آهو فورا جلو رفتیم و هردوی اون هارو سفت گرفتیم
جیغ زنان زجه زدم : چه غلطی میکنیــــــــن؟

آیدا با اطمینان گفت : بسپارش به من بابا

انگار که رجز خونی میکنه و مبارز میطلبه لگدی خوراک در کرد

من که دستم رو از کار کشیدم
و آهو کلا دستش رو از داشتن رفیق شست

چند لحظه بعد ، در یهو باز شد
و دلی که داشت به در میکوبید با کله به داخل پرتاب شد

اونم درست توی شکم همون پسری که چند لحظه پیش نقشه مون رو نقش برآب کرد و به شخصیتمون توهین کرد

این برخورد وحشتناک رو که دیدم با خودم شرط بستم که دنده و ناحیه ی تحتانی تر از دنده های اون پسر یا ترک خوردن یا خُرد شدن

البته بعد از اینکه چند نگاه جزئی به هیکلش انداختم شرط رو عوض کردم
و با خودم گفتم فقط جمجمه ی دلی ترک برداشت

نگاه برزخی که داشت اون رو تبدیل به یه دایناسور گرسنه و عصبانی کرده بود

دلی سر ضربه دیده‌شو چسبید و با سرگیجه بلند شد

یارو ولی خم به ابروش نیومد و دوستاش ... لعنتی دوستاش

الان همشون مقابل ما ایستاده بودن
نقشه‌مون خیلی خوب گرفته بود اما از اینجا به بعدشو باید چطور ماسمالی کنیم ؟

توی دلم داشتم برای دهمین بار با وسواس تعدادشون رو میشمردم
آخه همش احساس میکردم بیشتر از شیش نفرن

- این کولی بازی چیه راه انداختین ، ها ؟

/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk

پارت بیست و هشته ، اولای رمان 😂
از اون رمانای اکیپی خفن طنزه که خوندنش توصیه میشه ها 😂😂
دختراشم ر به ر یه دردسر تازه درست می‌کنن🙈

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مشت محکمشو بغل گوشم ، به دیوار میکوبه.

صدای فریادش تنمو می‌لرزونه
-مگه منِ سگ مصب نگفتم لباس باز نپوشششش... لعنتی همه جات معلومه بیشرف.

هق میزنم و کمرمو محکم به دیوار میچسبونم
-ب...بخدا نمیدونستم پسر عموم هست... فقط خواستم پیش تو خوشگل باشم...

فکشو محکم بهش فشار میده و کمرمو چنگ میزنه
-خدا منو بکشه از دستت خیره سر... منِ گوه کی گفتم این لباسای هیچی ندارو بپوشی بیای جلوم مانور بدی؟؟

اشکم میچکه.
بینیمو بالا میکشم و با جیغ میگم
-فکر کردی نمی‌فهمم میخوای زنت از اینا بپوشه... اون دختر عمه‌ی عفریتت از همینا تنش میکنه هی میاد جلوی تو... منم غیرتی میشم سرت...

به سینش میکوبم و با قهر سمت اتاق میرم
-فقط بلدی صدا بلند کنی برام... وقتی از فردا چادر چاقچور کردم میفهمی‌... میلاد خان.

قبل از اینکه درو محکم ببندم دستش دور کمرم حلقه میشه و منو به سینش میچسبونه

-گوه خوردم یلدام... قهر نکن توله سگ. نزار شب بیوفتم به جونت کبودت کنم...

تقلا میکنم که لباشو روی گوشم میکشه و پچ میزنه
-بریم خونمون... پدرمم درآر... ولی الان نه... اینجا جاش نیست قربون اون صدای جیغ‌جیغوت برم من..

/channel/+txPCChHxcDg5NDI0

/channel/+txPCChHxcDg5NDI0

اینحا یه میلاد هات داریم که از قضا روانیم هست...
میلادی که جونش به جون یلداش بنده و سرش غیرتی میشه ولی...❤️‍🔥😜

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مامانش میگه پسرم سلیقه نداره، سلیقش پروتزیِ😂😂👇👇
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk

- این پسر منو می بینی یه وقتا فکر می کنم قبل از اینکه بدنیا بیاد خدا سلیقه و چشاشو ازش گرفته.. از بس که کج سلیقست و با دخترای پروتزی می گرده..

با حرف پری خانوم همسره پدرم، مرام از روی چهارپایه با چشمان گشاد شده می نالد:- چی می گی مامان..؟

لب هایم را از زور خنده تقریبا می جَوَم
که مامان پری حق به جانب پشت چشم برای پسرش نازک می کند :

- مگه دروغ میگم..؟ اینایی که تو میری باهاشون خاک برسری می کنی.. هیچ کدوم جنس اصل نیستن.. ولی نگاه کن ماشالا دخترم هیکلش همش مال خودشه و طبیعیه...

سپس روبه من می پرسد:- طبیعیه دیگه مامان جان..؟

در حالی که هم از خنده و هم از شدت خجالت تقریبا گر گرفته ام روبه پری خانم که تازه همسر پدرم شده... سر تکان میدهم..که چشمانش برق میزند و روبه مرام چشم و ابرو می آید..

- دیدی گفتم..بچم کاملا اورژیناله...

مرام پوکر فیس مادرش را نگاه می کند:- اون اورجیناله..حاج خانوم..

خنده های ریز ریزم ادامه پیدا می کند که مرام شاکی نگاهم و مامان پری با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود...

- حالا هرچی من دیگه رفتم.. جهان پایین منتظرمه... شب خونه ی عموی نیهان دعوتیم..

نگاه متاسفی به مرام می اندازد و می گوید:- اینو گفتم تا ببینم میتونی امشب این دخترو عروس من کنی یا بازم از این عرضه ها نداری که نداری...
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
با صدای بسته شدن در مرام خونسرد از روی چهار پایه پاییین می آید . برای نصب پرده های جدید روی چهار پایه رفته بود و حسابی خسته شده بود.

از یاد آوری آخرین روز باهم بودنمان.. پر شیطنت می خندم که می گوید:- آره بخند... وقتی همین روزا تبدیل به شوهر شدم و جای سالم برات نذاشتم گریتم می بینیم...

- خیلی بیشعوری.. اگر به مامانت نگفتم پسرش خیلی وقته حجله عروسشو گرفته..و عروسش کرده..

با یک حرکت به سمتم خیز برداشت و من را مانند گونی سیب زمینی روی دوشش انداخت.
شانه های عجیب قدرتمند و تنومند بود. به من احساس خوبی میداد.

- بگو عزیزم چون نه تنها مامانم... بلکه بزودی همه میفهمن تو مال منی و خیلی وقته همه وجودت به نامم شده... مکثی کرد و با لحن مهربان و مردانه ای که دلم را میلرزاند، ادامه می داد:

- میمیرم برات سیب زمینی سرخ کرده..

ضربان قلبم از قربان صدقه غلیظ و چشم های تند می شود ووووو...😍😍
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

خلاصه رمان جذاب و مهیج مون ؛ ♥🔥

طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین
نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود...
پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه
و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه...

/channel/+ioNvK65B9A80Nzg0
/channel/+ioNvK65B9A80Nzg0

عاشقانه ای پرهیجان و غیرقابل حدس❌
رمانی که با خوندن همون چند پارت اولش محاله بتونی دل ازش بکنی
😭😍

#ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه

Читать полностью…

رمان های آنلاین

من سایه ام دختری که با وجود متاهل بودن عاشق رئیس شرکتی که منشیش بودم شدم😶🫢/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk

مدارک رو آروم روی میز آراز گذاشتم بعد از امضا زدنشون توسط آراز سریع ورقه ها رو برداشتم که از اتاق خارج شم آخه قرار بود امیرعلی بیاد دنبالم که مچ دستم اسیر دست آراز شد.
نگاه لرزونم رو بهش دادم که با اخم از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد
_چته سایه؟ چرا دیگه بهم محل نمیدی؟
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم با بغض گفتم:
_ولم کن آراز من الان متاهلم!
گفتن این جمله کافی بود که چشم های همیشه آروم آراز تبدیل به دریای طوفانی بشه عربده زد:
_اونموقع که برام عشوه می اومدییی و برام ناز می‌کردییی شوهر نداشتیییی؟توو مالللل منی میفهمییی؟تووو حققق من از این زندگییییی هستییی!
از ترس یه قدم عقب رفتم که دست هاشو روی سینه ام گذاشت و منو محکم به دیوار پشت سرم کوبید تا اومدم اعتراض کنم آراز با بی رحمی تمام لب هاشو روی لب هام کوبید.
متعجب خواستم ازش جدا بشم که در دفتر با شدت باز شد و با دیدن امیرعلی همسرم
...

/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk
/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

لیستی از برترین‌ رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️


🥑دختره وقتی مسته نزدیک پسره میشه و اتفاقی نباید براشون می‌افته


🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...


🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم‌ رفت

🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست


🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه


🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه


🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...


🍒عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی


🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه


🥕برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...


🥥دوست داشتنش ساده نیست


🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...


🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...


🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه


🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!


🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند...


🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود


🍋دختری که باید برای نجات قبلیه‌اش یاد بگیره بجنگه


🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره


🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...


🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم


🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم


🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی


🍉عشق تا بینهایت


🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید


🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتی‌گیرِ شیطون!


🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..


🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!


🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !


🥝انتقام گذشته‌ای که هرگز فراموش نمی‌شد.


🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش


🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی


🍍عروس خون‌آشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه


🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی


🍋‍🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت


🫐ازدواج اجباری دختر روانشناس با رئیس مافیای مغروری که سادیسم داره


🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..


🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.


🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره


🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم


🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی


🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...


🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود


🫐من واقعیتم که دردهای بی‌اغراق زندگی، روی دوشم سوارند!


🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد


🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....


🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته


🍑بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام


🥭دختر بیوه‌ بعد مرگ شوهرش می‌فهمه که شوهرش...


🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک


🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد


🍎عشقم بهم خیانت کرد


🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون


🍒رابطه‌ای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز


🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...


🍋‍🟩 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!


🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_ تا شب وسایل تو جمع کن اومدم خونه نبینمت

قلبم گرفت.سر پایین انداختم.با ترس گفتم:

_ من جایی واسه رفتن ندارم

زیر چشمی نگاش کردم
بانگاه نافذش مستقیم زل زده بودم بهم:

_ مشکل خودته

دستام از حرص مشت شده ناخواسته چونه‌ام لرزید

_ بذارید بمونم.عزیز گفته تا بیاد
میتونم اینجا باشم...بعدشم مهلت محرمیت
مون هنوز تموم نشده

با خونسردی تکیه به کانتر داده دست به سینه
شد.با تحکم غرید:

_ اینجا خونه ی منِ
منم دیگه نمیخوام تو رو اینجا ببینم
برام مهم نیست مهلت صیغه تموم شده یا نه.
تا شب گورت و گم کن
از نون خور اضافه خوشم نمیاد

ماتم برد
ناباور با چشمای اشکی سرم و بالا آورده به نگاه بی حسش زل زدم.به سختی نالیدم:

_ من..من براتون غدا درست میکنم.
به حیاط تون میرسم.خونه ی به این بزرگی رو
هم تمیز میکنم
تا حالا غذای سگ تون دیر ندادم
به گل ها آب میدم
هر شب سر ساعت قهوه تون میارم تو اتاق

با درموندگی پلک زدم با خشم ادامه دادم:

_حتی..حتی لباس زیر های دوست دختراتونم وقتی پاره و پخش و پلا وسط سالن خونه میندازید من جمع میکنم بعد بهم می‌گید نون خوره اضافه؟

خونسرد نیشخند زد:

_ واقعا!؟

لحنش تمسخر آمیز بود اما من مثل احمق ها
سرم تکون دادم:

_ بله...پس بذارید بمونم تا..آخر ماه بعد که
قراره عزیز و خواهرم بیان میرم پیش اونا

لباش بیشتر کشیده شد
نگاه مغرور و سنگیش برق زد:

_ عزیز بهت گفته قراره تو رو ببره پیش خودش؟

گیج و متعجب از سوالش گفتم:

_ بله...گفتن باید صبر کنم تا عمل خواهرم تموم شه وقتی برگردن میرم عمارت ایشون

یهو زد زیر خنده که شونه هام بالا پرید

_آ..قا..سردار!؟

بهت زده صداش کردم که خنده اش بند اومد

دست به جیب با قدم های محکم سمتم اومد که دستپاچه شدم

_قشنگ میگی آقا سردار
حیفم میاد بیرونت کنم از خونه ام دختره

چشمام از حرفی که زد گشاد شد و همزمان امیدوار شدم‌ به موندن

دستشو جلو آورد که ناخواسته عقب رفتم‌‌
از وقتی تو خونه اش بودم هیچ وقت انقدر بهم نزدیک نشده بود

خجالت زده از رفتارم به بالا تنه ی برهنه اش زل زدم‌ اونقدر این طوری دیده بودمش که دیگه عادی بود واسم

_ تو چقدر ساده ای اخه..خنگ کوچولو

با صدای بم و ریزش سرم بالا اومد
نگاه لرزونم غرق چشمای وحشی وجذابش شد
که برای اولین بار مستقیم میدیدم شون
حتی نفهمیدم چی گفت

_ به نظرت چرا مادربزرگ من باید پول عمل خواهر تو بده و حتی اونو واسه درمان ببره
آلمان ؟ میدونی چقدر پولش!؟

از لحن تحقیر آمیزش قلبم فشرده شد‌ و بغضم گرفت با صدای گرفته پچ پچ کردم:

_ ایشون لطف کردن به من و خواهرم کمک کردن من گفتم که همه ی هزینه ها رو خودم بعدا بهشون پس میدم کم کم

پوزخند زد
خیلی ناگهانی چونه ام و گرفت که خشکم زد حیرت زده بهش زل زدم
حرصی لب زد:

_ هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره...مادر بزرگ منم استثنا نیست
بهت کمک کرد چون میخواست بشی محرم نوه اش و هر شب به من سرویس بدی تا با هر زنی نخوابم...وگرنه کی میاد چند صد میلیون پول  واسه تو و خواهر بی کس و کارت خرج کنه!؟

نفسم از شنیدن حرفاش قطع شد
با ناباوری پلک زدم و قلبم از حرکت ایستاد
گیج و گنگ با حال خراب لب باز کردم:

_د..روغ..میگی

دستش دور کمرم حلقه شد
بی توجه به بهت من گوشی شو برداشت
با پخش شدن صدای عزیز خون تو رگام یخ بست

_ انقدر رو حرف من نه نیار...بَده میخوام گناه نکنی واست دختر ترگل ورگل و پیدا کردم؟
تا اومدن نامزدت از ترکیه دختره رو صیغه کن من خیالم راحت باشه که با دختر نامحرم نمی خوابی! این دختر هم ساده است هم کسی رو نداره خواهرش مریضِ به پول نیاز داره...
عکس شو دیدی؟ مثل قرص ماهه، یه تار موش می ارزه به اون دخترای خرابی که شب به شب میاری تو خونه ات و..

صدا قطع شد.اشک های من بی صدا ریخت
سینه ام تیر می کشید‌
دلم میخواست بشینم و زار زار گریه کنم.
چقدر احمق بودم..چقدر...
ناخداگاه هق زدم.

_ هی .‌..هی بسه گریه نکن

با صدای هشدار آمیزش عقب رفتم
کمرم به دیوار خورد.سست رو زمین نشستم

_ من...نمیدونستم

صدام نا نداشت.اونقدر بی حال بودم که نفهمیدم اون کی مقابلم نشست.

با چشم های خیس به صورت جذاب مردونه اش زل زدم اما نگاه سرد اون به لب هام بود

_ حالا که همه چی و فهمیدی بهتره انتخاب کنی یا همین امروز از اینجا میری و تو کوچه خیابون می مونی تا خواهرت برگرده
یا اینکه هر شب لباس خواب می پوشی و میای اتاق شوهرت!

حس کردم سقف خونه رو سرم آوار شد و من مُردم
مردمک چشمام لرزید
اون بی رحمانه گفت:

_ یه دیقه بهت وقت میدم انتخاب کنی

هق هقم شدت گرفت.تنم یخ زد
ساعت گوشی رو نشونم داد.با گذشت هر ثانیه قلب منم کند تر زد
باید میگفتم نه؟
یه دقیقه تموم شد و سردار بدون نگاه به  من بلند شد
حرفی نزد اما من مثل دیوونه ها از جا پریدم و با گرفتن مچش بریده برید با بی چارکی زار زدم:

_قبو..له..هرشب...میام.. اتاقت

/channel/+Cpod2qTHFnI0N2Vk
/channel/+Cpod2qTHFnI0N2Vk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_ داری میزنی به کاندوم آیدا

با حرف پدرام کله‌ی هر ده نفرمون جوری سمت اون چرخید که از چند نفرمون صدای چرخش مهره ی گردن بلند شد

و پدرام هم طفلکی دچار سرفه های بلند شد

سرفه کنان گفت : چه چ‍ ‍یز سمی گفتم .. م منظ ‍ورم کاهدونه ، زد.. زدی به کاهدون

طولی نکشید که صدای تیک تیک خنده ی آوا بلند شد

ولی پدرام به تلاشش برای جمع و جور کردن گافش ادامه داد : یعنی چیزه ، میدونی زبونم درست نچرخید زن داداش ، یه وقت نری به شوهرت بگی ، میاد زیر چشای من بادمجون بکاره که چرا چش و گوش زن آفتاب مهتاب ندیده‌شو وا کردم

من : حالا چرا زدم به کاند.. اوخ منظورم کاهدونه

آراد رو گرفت تا خنده‌شو مخفی کنه

و پدرام گفت : رادمان میونه ی خوبی با تولد و سوپرایز نداره ، پارسال زد گوشی منو ترکوند چرا ؟
چون فرت فرت بهش زنگ زدم واسه تولد خودش بیاد
خیر سرم کیک تولد میکی موس براش گرفته بودم سوپرایز بشه بیناموس
حالا تو هی جون بکن واسه آقا تولد بگیر
تهش پوکر فیس نگات میکنه که هیچ ، تازه قشقرق هم به پا میکنه

آراد خنده کنان گفت : زنش فرق میکنه ، اون براش تولد بگیره تازه ذوقم میکنه

پدرام اخم کرد : چیه مال من خار داره ، مال این نه

تا باراد یدونه پس گردنی خوراک گردنش کرد سریع گفت : کیک رو میگفتم به جون مادرم ، منحرف ذهن توئه نه من

/channel/+Kck1xlS4hapmOGQ0
/channel/+Kck1xlS4hapmOGQ0

اگه یه رمان اکیپی میخوای با ترکیبی از خنده و گریه حتما وارد شو ... عاشقانه ، کلکلی ، و حتی جنایی ...

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_بچه ی منو سقط کردی بی همه چیز؟ارههههه؟!


با گریه قدمی عقب رفتم.
_ک...کبیر... بخدا اونطور که فکر میکنی نیست!


کبیر نعره کشید.
_چطوری نیستتتت! خودم اون مدارک و دیدم لعنتییی... تو... توعه بی همه چیز بچه ای که از من حامله بودی و سقط کردیییی...


با ترس و گریه نالیدم.
_کبیر... بخدا بهت توضیح میدم... توروخدا بهم گوش کن عزیزم...


کبیر خون جلوی چشماش و گرفته بود.

فاصلخ بینمون و پر کرد و محکم بازوم و چسبید.
_به روزگار سیاه می نشونمت!.


قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
این مرد خودخواه حتی اجازه دفاع هم بهم نمیداد.
_یادت رفته تو یه کلفت بیشتر نیستی؟!


بغض کرده سری تکون دادم که نعره کشید.
_پس چرا همچین گوهی خوردی کلفتتت!


از این همه تحقیر داغون شدم.
با سیلی ای که زد، روی زمین پرت شدم.
درد بدی تو لگنم پیچید و زیر دلم تیر کشید.


با باز کردن کمربندش نفس تو سینه حبس شد.
خیلی نامرد بود این مرد...
که حتی اجازه نداد بگم که بچه رو سقط نکردم...
که هنوز بچه این مرد خودخواه و حامله ام...


با برخورد اولین ضربه کمربند به کمرم جیغی کشیدم.
_نزن نامرد بچممممم...


کبیر ناباور نگاهم کرد
_ چی....گفتی؟!


قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
با حس خیسی خون بین پاهام، ترسیده دستم و روی شکمم گذاشتم و با گریه نالیدم..
_خدایا بچممم...

/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0

کبیر مرد پولدار و خشنی که عاشق خدمتکار عمارت شون میشه و مخفیانه باهاش رابطه داره و بعد مدتی دختره ازش حامله میشه و یه روز یه نفر به دروغ بهش میگه دختره بچه رو سقط کرده و اونم وحشیانه اونو کتک میزنه و....😭🔥🔥

/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
#بزرگسال #عاشقانه #خدمتکاری

Читать полностью…

رمان های آنلاین

من نهالم...

یه دختر نازپرورده که همیشه هر چی اراده کردم داشتم. تا اینکه یه شبه زندگیم از این رو به اون رو شد...

یه از خدا بی‌خبر از بابام کلاهبرداری کرد و همه‌ی ثروتمونو بالا کشید و من قسم خوردم تا اون کلاهبردار عوضی رو پیدا نکردم و انتقامم رو نگرفتم، آروم نگیرم.

پس افتادم دنبال سرنخ‌هایی که از خودش به جا گذاشته بود، هر روز یک قدم بهش نزدیک می‌شدم و طوری به هول و ولا انداخته بودمش که با یه اسم مستعار شروع کرد به تهدید کردنم! اما من بیدی نبودم که با این بادا بلرزم!

هر روز معماها رو حل می‌کردم و بهش نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شدم و ترس به جونش می‌ریختم....

وسط کارآگاه بازیام، شروع کردم به تجارت! هیچ کی باورش نمی‌شد من با این قدوقواره‌ی فسقلیم، بتونم از عهده‌ی این کار بربیام...

تو این راه، با آرش آشنا شدم. یه پسر خوشتیپ و همه چی تموم که کنار هم مثل فیل و فنجون بودیم! خودشم که لقب "بغلی" بهم داده بود!

مثل هر دختر دیگه‌ای، عشق، تنها نقطه ضعفم بود!

اون مرد هاتی بود و کلی دختر تو زندگیش بودن! روز‌ی صدبار توبه می‌کرد و قسم می‌خورد با همه‌شون کات کرده ولی هر روز سر و کله‌ی یکیشون وسط رابطه‌مون پیدا می‌شد! اما منم خوب بلد بودم، چطوری حالشونو بگیرم و از سرم بازشون کنم!
/channel/+c7E-GmfYfJUwM2Fk

همه چیز خوب بود تا اینکه با پیدا کردن کلاهبردار، شوک اصلی بهم وارد شد، چون اون یه آشنا بود....


/channel/+c7E-GmfYfJUwM2Fk


رمانی پر از تعلیق و هیجان که یک لحظه هم نمی‌تونی بذاریش کنار...🌪

/channel/+c7E-GmfYfJUwM2Fk

شرط می‌بندم نتونی حدس بزنی کلاهبردار کیه؟!😎

/channel/+c7E-GmfYfJUwM2Fk
/channel/+c7E-GmfYfJUwM2Fk

#قلم_قوی
#خلاصه_واقعی

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت_171
- سوگل کجاست؟
اومده بچه‌ی منو #سقط کنه؟

زن دنبالم می‌دود و بازویم را می‌گیرد:

- وایسا ببینم... کجا سرتو انداختی میری داخل؟ وایسا...

حالا داخل ساختمانیم. چند زن جوانی که روی صندلی‌های پلاستیکی نشسته‌اند، با دیدنم وحشت‌زده بلند می‌شوند. دست دخترک را به شدت پس می‌زنم و چنان سرش عربده می‌کشم که گلویم می‌سوزد:

- پرسیدم سوگل کدوم‌ گوریه؟

و او، ترسیده به در اتاقی اشاره می‌کند. قدم‌های بلندم را سمت اتاق برمی‌دارم و در را باز می‌کنم:

- سوگل...

و ناگهان با دیدن او روی آن تخت‌های رکاب‌دار، در حالی که سعی دارد با آن کاور آبی پاهای لختش را بپوشاند، مات می‌مانم. تمام صورتش خیس و پر از رد اشک است. رنگ به رو ندارد و می‌لرزد:

- آ... آمین...

لب‌هایم مبهوت و خشمگین تکان می‌خورند:

- اینجا چیکار می‌کنی؟ لعنت بهت... چیکار می‌کنی تو این خراب شده؟

قبل از اینکه جواب دهد، زن کنارش وسیله‌ی در دستش را روی میز می‌گذارد و با خشم سمتم می‌آید:

- به چه حقی همینطوری در اتاق و باز می‌کنی میای داخل؟ اصلا حالیته که...

- خفه شو... خفه شو!

سرش داد می‌کشم و سمت سوگل می‌روم:

- کاری کرد باهات؟

ترسیده خودش را روی تخت عقب می‌‌کشد و از گریه به سکسکه می‌افتد:

- نه... نه به خدا...

- بپوش لباساتو همین الان بیا بیرون!


مظلومانه گریه می‌کند:

- من... من چاره‌ای نداشتم!

فریاد می‌زنم:

- بیرون!

سریع لباس‌هایش را می‌پوشد و من مچ دستش را می‌چسبم به دنبال خودم از اتاق بیرون می‌کشم... به حیاط کلینیک که می‌رسیم، می‌ایستد و با گریه می‌پرسد:

- ازم متنفری؟ متنفری که خواستم بچه‌م رو بکشم؟

کسی انگار تیغ داغ در قلبم فرو می‌کند:

- حساب تو رو به وقتش می‌رسم! فقط بریم خونه...

شقیقه‌اش را به بازویم تکیه می‌دهد و آخ که قدش تا بازویم می‌رسد.

- بچه‌مو دوسش دارم... نمی‌خواستم بکشمش! دوسش دارم... دوسش... آخ!

نزدیک در خروج رسیده‌ایم که آخ می‌گوید... و بند دلم پاره می‌شود! سمتش می‌چرخم و او از درد به بازویم چنگ می‌کشد و نگاهش پایین می‌رود. نگاه من هم... #خون قطره قطره روی زمین می‌چکد و او، وحشت‌زده به من نگاه می‌کند:

- بچه‌م!
/channel/+hFv0tmdvAaUxODU0
/channel/+hFv0tmdvAaUxODU0
/channel/+hFv0tmdvAaUxODU0
پارت واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😭👆

چی به سر دختره و بچه‌ش میاد؟!😭💔


جوین شو و #پارت_171 رو سرچ کن😎👇
/channel/+hFv0tmdvAaUxODU0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_بچه ی منو سقط کردی بی همه چیز؟ارههههه؟!


با گریه قدمی عقب رفتم.
_ک...کبیر... بخدا اونطور که فکر میکنی نیست!


کبیر نعره کشید.
_چطوری نیستتتت! خودم اون مدارک و دیدم لعنتییی... تو... توعه بی همه چیز بچه ای که از من حامله بودی و سقط کردیییی...


با ترس و گریه نالیدم.
_کبیر... بخدا بهت توضیح میدم... توروخدا بهم گوش کن عزیزم...


کبیر خون جلوی چشماش و گرفته بود.

فاصلخ بینمون و پر کرد و محکم بازوم و چسبید.
_به روزگار سیاه می نشونمت!.


قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
این مرد خودخواه حتی اجازه دفاع هم بهم نمیداد.
_یادت رفته تو یه کلفت بیشتر نیستی؟!


بغض کرده سری تکون دادم که نعره کشید.
_پس چرا همچین گوهی خوردی کلفتتت!


از این همه تحقیر داغون شدم.
با سیلی ای که زد، روی زمین پرت شدم.
درد بدی تو لگنم پیچید و زیر دلم تیر کشید.


با باز کردن کمربندش نفس تو سینه حبس شد.
خیلی نامرد بود این مرد...
که حتی اجازه نداد بگم که بچه رو سقط نکردم...
که هنوز بچه این مرد خودخواه و حامله ام...


با برخورد اولین ضربه کمربند به کمرم جیغی کشیدم.
_نزن نامرد بچممممم...


کبیر ناباور نگاهم کرد
_ چی....گفتی؟!


قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
با حس خیسی خون بین پاهام، ترسیده دستم و روی شکمم گذاشتم و با گریه نالیدم..
_خدایا بچممم...

/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0

کبیر مرد پولدار و خشنی که عاشق خدمتکار عمارت شون میشه و مخفیانه باهاش رابطه داره و بعد مدتی دختره ازش حامله میشه و یه روز یه نفر به دروغ بهش میگه دختره بچه رو سقط کرده و اونم وحشیانه اونو کتک میزنه و....😭🔥🔥

/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
/channel/+-nZ68pkTJQoxMWE0
#بزرگسال #عاشقانه #خدمتکاری

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_تا نگفتم مثل یه اشغال پرتت کنن بیرون..
خودت گم شو

مات و ناباور به صورت سرخ بابا خیره شدم

_ بابا...من

با فریاد ناگهانیش قلبم ایستاد.

_ خفه شو دختره ی...

ادامه ی حرفش و خورد اما من خوب میدونستم میخواست چی بگه

_ من دیگه دختری به اسم شهرزاد ندارم ..
از خونه من گور تو گم کن

قلبم شکست.
با چشم های خیس و غمیگن به صورت مادرم زل زدم.
داشت با نفرت نگام میکرد اما ته چشماش می تونستم نگرانی رو بخونم.

من بدون اینکه بفهمم شده بودم مایه آبرو ریزی خانواده ام
شده بودم یه دختر خراب که از نظر شون...
حتی تصورش هم وجودم و به لرزه در آورد.

_ بی سر و صدا شرت و کم کن
هر کی پرسید میگیم شهرزاد مُرده
میگم دختر مون جوون مرگ شده...میگم..

حرفش و خورد با صورت سرخ شده دست رو مبل گذاشت.
حرفاش روحم و سلاخی کردن درست مثل یه سیخ داغ نشست به قلبم..
مادری که از گل نازک تر به من نگفته بود الان داشت ارزوی مرگم و میکرد

_ من..من بی گناهم..به خدا من..

صدام مثل یه ناله ی ریز بود.
گلوم خش برداشته بود و زیر دلم هنوزم به خاطر رابطه ی دیشب تیر می کشید.

رابطه ای که من حتی روحم ازش خبر نداشت و نمیدونستم کدوم عوضی بهم دست زده که...

_ بابا...

بغض کرده اسمش و نالیدم
با درد و نگاه سنگی بهم زل زد:

_ هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم تو هم کمرم رو خم کنی ..اونم با...

آه کشید. کنار مامان رو مبل نشست.

_ جل و پلاست و جمع کن
میفرستمت روستا پیش بی بی ...

حرفش باعث شد زانو هام شل بشن قبل اینکه سقوط کنم ناگهان در پشت سرم باز شد و دستی با خشونت بازوم رو کشید.

نگام که به صورت سرخ و رگ‌های باد کرده سهراب افتاد چشمام سیاهی رفت.
قبل اینکه لب باز کنم سیلی محکمش رو گونه‌ام کوبیده شد.

_ چه غلطی کردی شهرزاد؟
چی ..کار کردی باهام؟

مامان جیغ کشید و من بی حس پخش زمین شدم.
حرفی نداشتم بزنم.
زبونم انگار لال شده بود.

خون از بینیم جاری شد و سهراب بدون توجه به بقیه بازوم رو گرفت.

جرئت نگاه کردن به صورتش نداشتم.
اونم منی که هیچ وقت از دیدن صورت سهراب سیر نمی شدم.
سهرابی که دیوونه وار عاشقش بودم.

_ ده حرف بزن لعنتی..

فریاد که زد قلبم از بغض صداش لرزید.

سکوتم و که دید با یه حرکت در خونه رو باز کرد و هلم داد.
قدرتش زیاد بود و باعث شد بدون اینکه بفهمم کنار حوض بخورم زمین...

سرم به لبه ی حوض خورد. نفسم از دردش بند رفت.

_سهراب جان تو رو خدا ولش کن

صدای مامان بود که التماسش میکرد.

بی توجه به خون سرم به سختی گردنم و بلند کردم که نگاهم به چشمای غرق خون سهراب افتاد.

هیچ وقت اینطوری نگام نکرده بود هیچ وقت...

با بغض صداش زدم:

_سهراب

کنارم رو زانو نشست که ترسیده تو خودم جمع شدم.

_ چرا شهرزاد؟ چرا اینکارو کردی؟
اونم با نامزد خواهر من...

از حرف آخرش ماتم برده نفسم حبس شد.
منظورش چی بود با نامزد خواهرش؟

سرم تیر کشید ناگهان تصویر محوی از دیشب تو سرم پخش شد.
تصویر مردی که صداش زیادی شبیه شاهان بود.

تنم از فکرش لرزید با مردمک های گشاد شده به آدم هایی که مقابلم بودن نگاه کردم.

دست های لرزونم و گذاشتم لبه حوض همین که خواستم بلند شم که ناگهان در خونه باز شد.

چشمام که به قامت بلند مرد مقابلم افتاد لرزش تنم بیشتر بود.
شاهان اینجا چی کار می کرد؟

/channel/+05GdqzAtwZ80N2M0
/channel/+05GdqzAtwZ80N2M0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

شیش نفره رفتن دزدی یه خونه
اما وقتی صاحب خونه سر میرسه ، همشون فرار میکنن ، جز دونفرشون که زیر تخت مخفی میشن و تو هچل میفتن 😂😂
حالا این چهارتا سلیطه میخوان هرجوری شده آدمای توی خونه رو بکشونن جلوی در تا دوستاشون فرصت کنن از پنجره فلنگو ببندن
🤣

اونوقت آدمای توی خونه کین ؟ 😈 شیشتا پسر شاخ و شمشاد خوش قد و بالا 😎😜

بقیشم که معلومه😂



#پارت28

چهار نفره بلاتکلیف ایستاده بودیم و به صورت هم زل زل نگاه میکردیم

تا اینکه آیدا مصمم گفت : مجبوریم بدون نقشه عمل کنیم

دلی هم هیجان زده و با لذت جواب داد : جووون ، عاشق این لحظات حیاتیم ، دمت گرم

هردو به هم لبخند مریضی زدن
من و آهو هم مثل مترسک به اونها خیره بودیم

تا اینکه آیدا با شتاب به سمت در اون خونه رفت

برای اینکه از نیتش سر در بیاریم با همون نگاه گیج اون رو دنبال کردیم

به در که رسید مثل بیمغزای رد داده‌ی ابله شروع کرد به مشت کوبیدن به اون درِ زبون بسته

چشم های من و آهو از کاسه بیرون زدن

اما دلی مثل خرابا‌ گفت : ژووون

و بعد به سمت آیدا شیرجه زد و شیحه کشان مشغول همکاری با آیدا شد

توی این اکیپ‌ برعکس آیدا و دلی کله خرابِ بی مغز ، بقیه‌مون از وقت هایی که آیدا میگه «مجبوریم بی نقشه بریم جلو» به قد خر خوف داریم
قشنگ هربار که آیدا اینو میگه ها ... تن و بدنمون از استرس می‌لرزه
چرا ؟

چون قشنگ تجربه ثابت کرده بعد اون حرف یه خرابی به بار میاریم

آهو خیره به اون دوتا دردسرساز ، شوکه گفت : دیوونه شدن ؟ چیکار میکنن؟

آیدا حین کوبیدن به در بلند آدم های داخل خونه رو خطاب کرد : هی عنچوچک بیا حالیت کنم شئور و شخصیت و ادب و فرهنگ یعنی چی
الووو ، درو تو روی ما می‌بندی ؟ نه تو درو به رومون میبندی
پاشو بیا درو وا کن که بهت بفهمونم با یه خانوم محترم چجوری صحبت میکنن
دوستاتم بیار خوش میگذره

من و آهو فورا جلو رفتیم و هردوی اون هارو سفت گرفتیم
جیغ زنان زجه زدم : چه غلطی میکنیــــــــن؟

آیدا با اطمینان گفت : بسپارش به من بابا

انگار که رجز خونی میکنه و مبارز میطلبه لگدی خوراک در کرد

من که دستم رو از کار کشیدم
و آهو کلا دستش رو از داشتن رفیق شست

چند لحظه بعد ، در یهو باز شد
و دلی که داشت به در میکوبید با کله به داخل پرتاب شد

اونم درست توی شکم همون پسری که چند لحظه پیش نقشه مون رو نقش برآب کرد و به شخصیتمون توهین کرد

این برخورد وحشتناک رو که دیدم با خودم شرط بستم که دنده و ناحیه ی تحتانی تر از دنده های اون پسر یا ترک خوردن یا خُرد شدن

البته بعد از اینکه چند نگاه جزئی به هیکلش انداختم شرط رو عوض کردم
و با خودم گفتم فقط جمجمه ی دلی ترک برداشت

نگاه برزخی که داشت اون رو تبدیل به یه دایناسور گرسنه و عصبانی کرده بود

دلی سر ضربه دیده‌شو چسبید و با سرگیجه بلند شد

یارو ولی خم به ابروش نیومد و دوستاش ... لعنتی دوستاش

الان همشون مقابل ما ایستاده بودن
نقشه‌مون خیلی خوب گرفته بود اما از اینجا به بعدشو باید چطور ماسمالی کنیم ؟

توی دلم داشتم برای دهمین بار با وسواس تعدادشون رو میشمردم
آخه همش احساس میکردم بیشتر از شیش نفرن

- این کولی بازی چیه راه انداختین ، ها ؟

/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk

پارت بیست و هشته ، اولای رمان 😂
از اون رمانای اکیپی خفن طنزه که خوندنش توصیه میشه ها 😂😂
دختراشم ر به ر یه دردسر تازه درست می‌کنن🙈

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-میخوامت یلدا... آسمون به زمین بیاد دست از سرت برنمیدارمممم
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0

فریادش داخل دادگاه میپیچد و موهای تنم را سیخ میکند
-ولی من نمیتونم با یه روانی قاتل زندگی کنم...

از جایم بلند میوم و قدم های سستم را سمتش برمیدارم
-اگه تو ولم نکنی... اگه طلاقم ندی. به جون خودت که جونمو میگیرم...

نفس‌نفس میزنم و میبینم جنونی که در چشمانش به آتش کشیده میشود
-یه... یه تیغ دستم میگیرم و میکشم رو رگم... بخدا که همین کارو میکنممم

چشمانش تماما قرمز و رگ‌هایش ورم کرده بود
-خفه شو یلدا... خفه شوووو

سرباز‌ها را کنار میزند و یقه‌ام را در دست میگیرد
-خوب گوشاتو وا کن خانم دکی... تا اون دنیام بری برت میگردکنمت و خودم میکشمتتتت...

/channel/+txPCChHxcDg5NDI0

/channel/+txPCChHxcDg5NDI0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

آهی کشید با خودش زمزمه کرد:
' وقتی که دلت گرفته باشه تمام آرامش یک ساحل را هم به تو بدن باز هم دل تو بارونیه و آرامش نداره .....
حالا حس میکنی دلت خیس تر از دریاست....
خراب تر از امواج که دیوانه وار خودشون به صخره میکوبیدن'



هروقت یاد حرف ایوب میوفته چشماش پراز اشک میشه و دلش پاره‌پاره میشه ،
تمام مدت صدای ایوب توی ذهنش
تکرار میشد:
'ایشون نامادری من هستن و اون بچه بردارم حاصل ازدواج و پدرم و این خانوم .....'
حس میکرد تا دیوونگی فاصله‌ای نداره ،
مگه همین نمی خواست ؟؟؟؟
پس این چه حالی داره؟؟
پس چرا آروم نیستی؟؟؟؟


/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0


حضور کسی کنارش حس کرد با
خود گفت :
'کاش زندگیم مثل رمان ها بود تا
برمی گشتم ایوب کنارش می دیدم
یا میومد میگفت بخشیدمت .
با تمام وجودش بغلش میکرد بدون
اینکه غرور مانع بشه بهش میگفت:
ایوب من بدون تو میمیرم......
تنهام نزار......
این بچه تو بطنم برادرت نیست ،
پسرته ......
حاصل عشق من و تو این بچه است .....
حاصل اون شبای عاشقانه من و تو .....
وایییییی ایوب چه شبایی بخاطر این غرور و لجبازی تن ب تن پدرت دادم و صدام توی متکا خفه کردم که نفهمه دارم زیرش جون میدم '


/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0


داستان راجب دختر ساده و مهربون
که برای نجات مادرش و گرفتن پول
راضی شده به خانواده در شهر تهران
بره و نقش دختر خواهر اون خانواده
رو بازی کنه .
اما با حوادث روبه رو میشه که
اصلا توقعش نداره و تو این راه
که انتخاب کرده خیلی چیزهایی
براش حیثیتی و مهم بودن رو
از دست میده
#اجتماعی
#رازآلود
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

آلفای قدرتمند و خشن گرگینه‌ها سال‌ها جذب هیچ دختری نمی‌شد و هیچ جفتی برای خودش انتخاب نمی‌کرد؛ اما با دیدن اون دختر دلش لرزید...خواست فقط برای اون باشه! جفتش بشه، ملکه‌اش بشه ولی نمی‌دونست که اون دختر در واقع... 🙊❤️‍🔥

/channel/+Q6cjWomJaApiMjU0
/channel/+Q6cjWomJaApiMjU0

#جذابترین_رمان_تخیلی_تلگرام🐺
#عضوگیری_محدود ❌❌

وای حاجی 😱🔥📵 هیجان از تک تک پارتاش می‌باره..دیوونه شدم سر هر پارتش بقرآن ناخنام نابود شد از بس جویدم😐😐😐❌بیا پارت جدیدشو بخون
😍👇

/channel/+Q6cjWomJaApiMjU0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

من سایه ام دختری که با وجود متاهل بودن عاشق رئیس شرکتی که منشیش بودم شدم😶🫢
مدارک رو آروم روی میز آراز گذاشتم بعد از امضا زدنشون توسط آراز سریع ورقه ها رو برداشتم که از اتاق خارج شم آخه قرار بود امیرعلی بیاد دنبالم که مچ دستم اسیر دست آراز شد.
نگاه لرزونم رو بهش دادم که با اخم از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد
_چته سایه؟ چرا دیگه بهم محل نمیدی؟
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم با بغض گفتم:
_ولم کن آراز من الان متاهلم!
گفتن این جمله کافی بود که چشم های همیشه آروم آراز تبدیل به دریای طوفانی بشه عربده زد:
_اونموقع که برام عشوه می اومدییی و برام ناز می‌کردییی شوهر نداشتیییی؟توو مالللل منی میفهمییی؟تووو حققق من از این زندگییییی هستییی!
از ترس یه قدم عقب رفتم که دست هاشو روی سینه ام گذاشت و منو محکم به دیوار پشت سرم کوبید تا اومدم اعتراض کنم آراز با بی رحمی تمام لب هاشو روی لب هام کوبید.
متعجب خواستم ازش جدا بشم که در دفتر با شدت باز شد و
....


/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk
/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مامانش میگه پسرم سلیقه نداره، سلیقش پروتزیِ😂😂👇👇
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk

- این پسر منو می بینی یه وقتا فکر می کنم قبل از اینکه بدنیا بیاد خدا سلیقه و چشاشو ازش گرفته.. از بس که کج سلیقست و با دخترای پروتزی می گرده..

با حرف پری خانوم همسره پدرم، مرام از روی چهارپایه با چشمان گشاد شده می نالد:- چی می گی مامان..؟

لب هایم را از زور خنده تقریبا می جَوَم
که مامان پری حق به جانب پشت چشم برای پسرش نازک می کند :

- مگه دروغ میگم..؟ اینایی که تو میری باهاشون خاک برسری می کنی.. هیچ کدوم جنس اصل نیستن.. ولی نگاه کن ماشالا دخترم هیکلش همش مال خودشه و طبیعیه...

سپس روبه من می پرسد:- طبیعیه دیگه مامان جان..؟

در حالی که هم از خنده و هم از شدت خجالت تقریبا گر گرفته ام روبه پری خانم که تازه همسر پدرم شده... سر تکان میدهم..که چشمانش برق میزند و روبه مرام چشم و ابرو می آید..

- دیدی گفتم..بچم کاملا اورژیناله...

مرام پوکر فیس مادرش را نگاه می کند:- اون اورجیناله..حاج خانوم..

خنده های ریز ریزم ادامه پیدا می کند که مرام شاکی نگاهم و مامان پری با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود...

- حالا هرچی من دیگه رفتم.. جهان پایین منتظرمه... شب خونه ی عموی نیهان دعوتیم..

نگاه متاسفی به مرام می اندازد و می گوید:- اینو گفتم تا ببینم میتونی امشب این دخترو عروس من کنی یا بازم از این عرضه ها نداری که نداری...
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
با صدای بسته شدن در مرام خونسرد از روی چهار پایه پاییین می آید . برای نصب پرده های جدید روی چهار پایه رفته بود و حسابی خسته شده بود.

از یاد آوری آخرین روز باهم بودنمان.. پر شیطنت می خندم که می گوید:- آره بخند... وقتی همین روزا تبدیل به شوهر شدم و جای سالم برات نذاشتم گریتم می بینیم...

- خیلی بیشعوری.. اگر به مامانت نگفتم پسرش خیلی وقته حجله عروسشو گرفته..و عروسش کرده..

با یک حرکت به سمتم خیز برداشت و من را مانند گونی سیب زمینی روی دوشش انداخت.
شانه های عجیب قدرتمند و تنومند بود. به من احساس خوبی میداد.

- بگو عزیزم چون نه تنها مامانم... بلکه بزودی همه میفهمن تو مال منی و خیلی وقته همه وجودت به نامم شده... مکثی کرد و با لحن مهربان و مردانه ای که دلم را میلرزاند، ادامه می داد:

- میمیرم برات سیب زمینی سرخ کرده..

ضربان قلبم از قربان صدقه غلیظ و چشم های تند می شود ووووو...😍😍
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-یعنی من تا حالا مردی ندیدم که بلد کار باشه. درست بتونه عشق بازی کنه آدم خودش بخواد بگه برو سر اصل مطلب.
-ارشاد بلد بود.
انگشتش نیم دایره ای که روی لبه ی جام رفته بود را برگشت. با لرزشی که واضح تر شده بود.
-انقدر وقت می ذاشت که ... یادم می رفت کجام.
دستی که سیگار را گرفته بود شروع به لرزیدن کرده بود. عصبی و بی قرار:
-توی گوشم حرف می زد . یه چیزایی می گفت که...
-خیلی خب بابا. کشتی ما رو تو با این ارشادت.
-کلی مطلب در مورد بدن زنا خونده بود. می خوند همیشه. چکار کنه که من... بیشتر لذت ببرم.
-می خوای حالا تعریف نکنی؟
-خودش اولویت آخر بود.
/channel/+DZ1qjEoX4qVmYTRk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-با من ازدواج کن! اسم من میاد توی شناسنامه ت ... بچه ت صاحب پدر می شه و می تونی راحت براش شناسنامه بگیری ... من هم می تونم براش پدری کنم و دلخوش و امیدوار باشم به بچه ای که من رو پدر خودش می دونه و "بابا" صدام می زنه و تو ...

نگاهش را از پنجره فولاد برداشت و دوباره به گوهر که گیج و ملتهب خیره اش مانده بود نگاه کرد. مکث کرد! سیب گلویش لرزید، نگاه بی قرارش میان مردمک های گوهر گشت، دل زد برای گفتن و بالاخره با صدایی که دیگر صلابت و استواری قبل را نداشت آرام زمزمه کرد:
-تو هم هر وقت خواستی ... هر وقت نه از سر اجبار و درموندگی و بی پناهی هر وقت که دلت واقعا رضا بود و با هم محرم شدیم ...

نتوانست ادامه بدهد ... باز هم مکث کرد. باز هم دل زد برای گفتن. باز هم گرفتار سکوت شد . سرش را پایین انداخت و با همان نگاه به زیر افتاده بالاخره جمله اش را کامل کرد:
-خانم زندگی و قلبم باش!

/channel/+KvhOyepe7eU5YjRk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

💫💫شیب_شب

/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy

- چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟
از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند
نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت
- برو وسیله هات رو جمع کن
منتظرم......؟؟!!!!!
- نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟
هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در  صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید
- لیاقت احترام نداری....‌
شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت
- ولم کن نامرد عوضی....!!!!
سرش را تکان داد
- اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!!
منظورش چه بود؟؟؟
نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند
- قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟
دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد
و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد
- می دونی ریرا؟؟؟؟
وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین  برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم  می کرد
سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد
- فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود
پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم
در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ......
- وحشی بازی دوست داری عشقم....
اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!!
هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که
با التماس لب زدم :
- حسام ......
نگاهش روی چشمهایم ماند
آب دهانش را قورت داد
- جان دل حسام .....عمر حسام
-اذیتم نکن باشه
-  دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!!
من که جونمو برات می دم.....
تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و.....
جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد
بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!!

💘💘💘💘💘💘
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy

Читать полностью…
Subscribe to a channel