کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
دختری که برای جاسوسی میره خونهی رئیس مافیا، غافل از اینکه بدونه اون مرد، با نقشه به اونجا کشوندش و قراره هر شب 🔞💦
-همش تقصیر.. خودته..همش
دایانا کم کم هوشیاریش رو از دست میداد.
+باشه..اگه خودت رو میدیدی این حرف رو نمیزدی دیگه.
-خب نگاهم نکن.
با بیچارگی نالید
+نمیتونم لعنتی. زیادی خوشگلی.
با لذت خندید، مستانه و بلند
-هم.. پس خوشبحالم..
دوش رو باز کرد و روی زمین گذاشتش. حتی جون نداشت که سرپا بمونه.
آروم موهاش رو شست.
+آره.. خوشبحالم.
-نه.. نه.. خوشبحال من.
متیو بهش خندید. اذیت کردنش حال میداد.
+خب منم همینو گفتم دیگه.
+خوشبحال من..
دایانا آروم هق زد
-اذیتم نکن..
+باشه.. ببخشيد
دایانا خمار بهش نگاه کرد.
_وقتی بدنت خیسه خیلی هات میشی.
متیو کمی از شامپو بدن روی دستش ریخت و بدنش رو ماساژ داد.
+واقعا؟
-آره.. وقتی موهات خیسه هم همینطور. مثل الان.
با لذت به حرفاش گوش داد.
عاشق این ساید پر روش بود. انگار که از هیچ چیز خجالت نمیکشید
+خب دیگه چی؟
اعتراف کرد
-دستات و انگشتات. من واقعا دوسشون دارم.خیلی خوبن.
سرش رو با دقت تکون داد
-چقدر خوب.. ادامه بده.
به قوسی که بدنش گرفت خندید.
-آه.. ام.. چشمات و نیشخندت..
و خندت.. تو خیلی قشنگ میخندی..
+دوست داری که بخندم؟
-اوهوم. آخ.. خیلی خوشگل میشی. دلم میخواد همش بخندی .
متیو آب رو بست و حوله رو تنش کرد. بدنش رو توی بغلش بالا کشید و به سمت میز رفت و آروم بدنش رو روی میز آرایش گذاشت..
سشوار رو روشن کرد و موهاش رو خشک کرد. بدون اینکه نگاهش رو از صورتش بگیره موهاش رو تا جایی که تونست خشک کرد و بعد روی تخت گذاشتش.
-میشه بخوابم دیگه؟
+نه.. بزار لباس بیارم برات.
دلت درد میگیره.
یکی از تیشرت های خودش رو برداشت و تنش کرد. توی تنش زار میزد
زیر پتو خزید و تنش رو توی آغوشش گرفت..
برای خوندن ادامه و اینکه پسره چیکارش میکنه روی لینک بزن، هرکی اومده نرفته🔞🔥/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
جوین بشین ببین دختره چطوری پسره رو رام خودش میکنه بی خبر از اینکه خودش هم جز یه خانواده.. 🤫
دایانا دختر فقیری که راز متیو، رئیس مافیا رو میفهمه! و توی عمارتش زندانی شده..بین مردن و همخوابه شدن مجبور میشه که هرشب توی تخت متیو باشه.اما چی میشه اگر دایانا دختر یکی از خاندانهای معروف باشه؟Читать полностью…
#پارت۱۶۹
_ اومدم دنبال زنم، حاجخانم! بگید وسایلاشو جمع کنه.
شاپرک که پشت درِ حیاط پنهان شده بود، قلبش به تپش افتاد و ذوق کرد.
ولی نگارینخاتون در حالی که چادر رنگی به سر داشت، با ترشرویی گفت:
_ شما فعلا عروسی نکردید. خوبیت نداره آقا برسام!
_ اگه با دو پرس شام عروسی، مشکل حل میشه که من از قبل گفتم حرفی نیست.
_ بله شما ماشالله دستت به دهنتون میرسه و مال و مکنت دارید، ولی این دختر یتیم باید اول جهازش جور شه. هنوز وام ازدواجشو ن…
برسام فوری میان کلام او رفت و محکم گفت:
_ کی از شما جهاز خواست حاجخانم؟ من خونهم کامله! هرچیام باب میلش نبود، میتونه عوض کنه!
شاپرک پشت در آهنی بیصدا خندید و دستهایش را به نشانهی هورا بالا برد. برسام که سایهی او را روی کاشیهای حیاط میدید و متوجه حضورش بود در دل گفت:
«یه درسی بهت بدم ورپریده که دیگه با من قایمموشک بازی نکنی!»
نگارینخاتون ابروهایش توی هم رفت و وقتی نگاه کنجکاو همسایهی روبهرویی را میدید گفت:
_ اون وقت در و همسایه چی میگن؟ که ما بدون جهاز دختر راهی کردیم خونهی شوهر؟
_ شما بزرگترید. احترامتون واجبه. ولی من امشب زنمو بغل خودم میخوام! حرف آخرمه!
نگارینبانو لب به دندان گزید،
رگ برآمدهی گردن برسام را پای احساسات غلیظ مردانه و بالاپایین شدن هورمونهای او گذاشت. وگرنه که میدانست این مرد، عشق و علاقهای به دخترکِ یتیم این خانه ندارد. طعنه زد:
_ روزی که در این خونه رو زدید، به خاطر مصلحت اومدید، الان…
_ الانم مصلحت تو اینه که این دخترْ تو خونهی شوهرش باشه!
ته دل شاپرک کیلوکیلو قند آب شد و چند قر ریز داد. فقط آیدا او را می دید و داشت از خنده منفجر میشد. برسام هم سایهی قر دادنش را دید!
از زمانی که نامزد شده بودند نگارینخاتون مثل سرباز بالای سرشان بود! میگفت اگرچه این عقد اجباری برای مصلحت خاندان هامون انجام شده، ولی از مردها و غریزهشان باید ترسید.
برسام یکدفعه درِ کوچه را تا انتها باز کرد و داخل آمد.
در محکم به پیشانی شاپرک خورد و صدای «اخ»ش از آن پشت امد. نگارین خاتون به پشت دستش کوبید و برسام بدجنسانه پوزخند زد:
_ تا تو باشی به حرف بزرگترا فالگوش وانستی، دختر کوچولو!
پیشانیاش قرمز شده بود. برسام طاقت نیاورد. بازویش را کشید سمت خود و دخترک پرت شد سینه به سینه توی بغلش.
_ وایسا ببینم چی کار کردی با سربههواییت!
_ شما که منو دوست نداشتی!
برسام مغرور فشار بیشتری به بازوی او آورد و وقتی با نگاه اخمویش قصد ادب کردن دخترک را داشت، با تخسی گفت:
_ هنوزم دوستت ندارم! ولی جات تو خونهمه.
_ پس منم نمیآم…
همین که خواست فاصله بگیرد، برسام دست دیگرش را دور کمر او پیچید و تنش را قفل تن خود کرد و غرید:
_ بیخود!
ریتم نفس جفتشان تند شده بود. سرش را پایینتر آورد. دست خودش نبود و نمیدانست چرا این دختر دیوانه و زباندراز میتواند این طور به عطش و جنون بیاندازدش! انگار شاپرک یادش میآورد که او هم مرد است و تواناییهایی دارد!
نگارینبانو زیر لب غر زد و خجالتزده برگشت سمت ایوان. آیدا هم همان مسیر را دنده عقب گرفت.
شاپرک گفت:
_ راستش… منم خونهی شمارو به اینجا ترجیح میدم که همه میزنن تو سرم! اما خالهم نمیذاره شب بمونم... میترسه حامله شم… البته من بهش گفتم شما اصلا منو به چشم زن نگاه نمیکنیدا ولی یهریز بغل گوشم هشدار میده.
برسام فقط به لبهای او نگاه میکرد. ریتم قلبش تند شده بود.
_ مثلا میگه پاش بیفته شما با این هیکل و هیبت منو یه لقمه میکنید. برای همین باید حواسم به خودم جمع باشه…
گوشهی لبش بالا رفت. امان از این دختر و سادگی و بیتجربگیاش… بیاراده، تنش را محکمتر به تن خود فشرد و او با تبی داغ زمزمه کرد:
_ امشب با خودم میبرمت و هیچ احدی نمیتونه جلومو بگیره.
شاپرک معصومانه نگاهش کرد و نفهمید چه در سرش میگذشت. برسام نفس به نفسش گفت:
_ کاری میکنم که تا فرداصبح با خودت بگی کاش به حرف خالهجونت گوش میکردی!
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
❌عاشقانهای که با قلبتون بازی میکنه❌
قسمت بعدی پسره و دختره کنار هم میخوابن. ولی دختره که نمیدونه اون واقعا عاشقشه، مجبور میشه از اون شهر بره و بعد دو سال وقتی همو میبینن که جشن عروسی….😭😰
پیشنهاد ویژه برای رمانخونهای حرفهای دنبال قلم قوی هستن👏🏼 کافیه همون ده پارت اول رو بخونید تا میخکوب شید از شدت هیجان…🔥🔥
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
-اون دختر کیه؟
لبخندی میزنه و خیره بهش میگه.
-عادلا؟...دانشجوی انتقالیه! مثل ما سال پنجمیه، خیلی باهوشه خیلی!
اوه. پس چرا بین دانشجوها نبود؟
-بیشتر بگو!
-اوممم...حقیقتا خیلی گوشهگیر و کمحرفه! اصلا با دخترا جور نمیشه!
سرش به کار خودشه، بیصدا میره بیصدا میاد. دو هفته پیش هم از خوابگاه رفت! خیلی وقته میخوام باهام دوست بشه ولی اون نمیخواد!
پس یه دختر منزویه.
-بیشتر!
متعجب تو چشام نگاه میکنه. با کمی مکث انگار منظورم و میفهمه.
-آهان!...واسه جلسه ی اول دیر کرد، یه ده دقیقهست رسیده.
سری تکون میدم و با تشکر زیرلبی سرمو از سرش فاصله میدم.
-من دیگه میرم استاد!
به راه رفتنش نگاه میکنم که میره سمت عادلا! عادلا!...چه اسم جالبی!
با لبخند صداش میزنه، اونم نگاهش میکنم ولی بیحس و بدون هیچ لبخندی. انگار جدی گفت واقعا حوصله ی رفیق بازی نداره. تازه چقدرم بیاعصابه. اَه...کی میاد اینو بگیره واقعا؟
/channel/+ZVMwhReiJn1mODg8
کلافه به دختری که روی سن ویراژ میره نگاه میکنم، تازه هشتونیم شده و من دست کم باید یه ساعت دیگه باید این جفنگ بازی هارو تحمل کنم.
هربار تو این پارتیهای مزخرف منتظر پلیس بودن رسما جونم و بالا میاره!
خیره به لیوان شراب تو دستم پوزخند میزنم. حتی از این زهرماری ها هم بدم میاد!
-جوووون!!..سام ببین اون دختره رو چه جیگریه!
با بیخیالی سرم و بلند میکنم ولی با چیزی که میبینم با چشمهای گرد شده به جلو نیمخیز میشم.
-عادلا؟!
پارت واقعی رمان❗️
/channel/+ZVMwhReiJn1mODg8
من سامان خاوریام! یه جراح جوون که تازه تدریسم رو هم شروع کردم. ولی من یه شغل دیگه هم دارم که کسی ازش خبر نداره، جاسوسی برای پلیس! رفتن به مهمونیهای خلاف و لو دادنشون...
مثل همیشه سر ماموریتم بودم، که اون دختر و دیدم. دانشجوی حاشیه ساز جدیدم. که با اون نیم وجب لباس، بینفس و گریون مقابل یه عالمه چشم هیز ایستاده بود. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بخرمش...❌
#عاشقانه #همخونهای
خلاصه رمان جذاب و مهیج مون ؛ ♥🔥
طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین
نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود...
پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه
و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه...
/channel/+ioNvK65B9A80Nzg0
/channel/+ioNvK65B9A80Nzg0
عاشقانه ای پرهیجان و غیرقابل حدس❌
رمانی که با خوندن همون چند پارت اولش محاله بتونی دل ازش بکنی😭😍
#ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه
موبایل زنگ خورد و اسم رهام بالای صفحه ظاهر شد !
نه عزیزم جواب نمیدم تا یاد بگیری گوشی رو ،روی من قطع نکنی .
آیکون قرمز رنگ رو زدم و رد تماس دادم ،
حالت هواپیما رو روشن کردم و به فیلمبرداریم ادامه دادم .
+میتوانم روی این صندلی بنشینم؟!
_آره ، بشین ازت عکس بگیرم .
+سیدتی؟!
+خانوم؟!
نگاهی به نگهبان انداختم که تلفنش رو جلوی روم گرفت و با اخم خیره من شد !
ازش گرفتم و روی گوشم نگه داشتم ، الو کردم :
_کدوم گوری رفتی ؟؟؟
+تو گورستانم ، دارم دنبال یه گور خالی می گردم .
_آرامم
+جانم عزیزم ،جانم ؟؟
_کجایی؟؟
+آفرین حالا شد ، هر وقت تونستی خوب حرف بزنی
مثل الان میتونم جوابت رو بدم ، اینا رو دیگه خودت یادم دادی .
_من تو رو...
+نه
اشتباه نکن از راه دور فقط میتونی خودارضایی کنی .
_قرار نبود من کاری رو سرت پیاده کنم فقط میخواستم بگم آدمت میکنم که تو فکرت یه جای دیگه بود ، در ضمن اینجا بهتر از تو هم هست .
کم نیاوردم و با نیشخندی گفتم:
+اووووف خوبه یادم انداختی رُهی جونم
یه پسرایی اینجا ریخته نگم آدم جون میده زیر...
_ادامه بدی خودتو مرده حساب کن .
+از اونجایی که نمیتونی کاری بکنی ادامه میدم و میگم ....زیرشون آه و ناله کنی .
+خفه شووووو .....
توجه ای به نعره کشیدنش نکردم و با لبخند ژکوندی گوشی رو به نگهبان دادم :
_کارت داره .
کنجکاو به من نگاه کرد و بعد موبایل رو کنار گوشش گذاشت ، نمیدونم چیشد که با اولین کلامش ، چشماش رو بست و موبایل رو از خودش جدا کرد ....
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
_میگن در به در دنبال زن و بچه اشه!
_وای اره،شنیدم بیست نفر و فرستاده تا شهر دختره برن،خبرا از اصفهان میاد اینجا.
خشکم زد...اصفهان؟
نا باور به آن دو زن نگاه کردم...مشخص بود کارکن آن شرکت اند.
با تنی لرزان ایستادم:
_اما انگار اصفهانم نبوده،گفته پدر محافظا رو در میاره. آریا خیلی عصبیه.
امیر؟تنم را برگرداندم اما...با او سینه به سینه شدم.
ناباور نگاهم کرد و لب زد:
_رویا...
#کپی_حرام_است.
/channel/+lDShpmSVVxIwOGY0
آرزو میکنم امسال برات سال «آخیش» باشه، سال آخیش دیدی شد… ارزو میکنم سال رسیدن باشه، به هدفت، به ارزوت، به یار… ارزو میکنم اشک شادی رو تجربه کنی و تنها دردت از محکم بغل کردن معشوق باشه. ارزو میکنم شادی و ازادی برگرده به خونه هامون و ديگه هیچوقت نره.
نوروز بمانید که ایام شمایید🌼🌼
مامانمو صیغه کرده بود.
مادر یه پسر #سگغیرتی و پایین شهریو که واسه پاک موندن مادرش هرکاری میکردو صیغه کرده بود.
رفتم کارخونهاش تا حسابشو بذارم کف دستش و بهش نشون بدم باکی طرفه ولی دیدن اون آهوی گریزپا و لعنتی،به کل منصرفم کرد.
تصمیم گرفتم بجای به قتل رسوندن باباش.. خودشو با بیشرفی تمام تیکهپارکنم.
کردم..
با بیشرفی تمام تیکهپارش کردم ولی آخرش کسی که مثل سگپاسوخته عاشقش شد، خود منِ سگ پدر و بیاعصاب بودم که حاضر بود واسه خاطرش دنیارو بهم بریزه.
#خلاصه
#غیرتی
#پایینشهری
/channel/+MLWHLhmvT41lM2I0
_"تبریک میگم! شما متهم به قتل شدید!"
بله… این دقیقاً همون جملهای بود که یه صبحِ قشنگ، وقتی هنوز تو شوکِ اتفاقات شب قبل بودم، بهم گفتن.
دستبند فلزی دور مچم جا خوش کرده بود و یه مأمور با قیافهی خیلی جدی، انگار که من یه قاتل بالفطره باشم، داشت برگهها رو بررسی میکرد.
_کیان نمرده!
بالاخره زبون باز کردم.
مأمور با اخم سرش رو بلند کرد:
_پس جسد کنار خونهتون چی میگه؟
—خب… شاید فقط یه شب خوابش برده باشه؟
لبخند زدم، که خب… هیچ تأثیری نداشت.
راستش رو بخواید، من هنوز نمیدونستم دقیقاً چی شده، اما یه چیز رو مطمئن بودم: من یه جراح بودم، نه یه قاتل! حالا این وسط چرا یه وکیل فراری با زخم گلوله افتاده بود وسط زندگی آرومم، اون یه بحث دیگهست.
ولی یه سؤال مهمتر اینجا وجود داشت…
اگه من واقعاً قاتلم، پس چرا جنازهی کیان، غیب شده؟!
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
یه رمان پر از هیجان، معما و لحظههایی که هم میخندید، هم نفستون بند میاد!🚷💯❕
زنگ خونه به صدا درومد و با فکر این که بابام از خونه عمه اومده درو باز کردم و سمت اتاقم رفتم و لب زدم:
- چه زود اومدی بابا شام خوردی اصلا؟
وارد اتاقم شدم ولی با شنیدن صدای سیاوش پسر عمم تنم یخ بست!
- نکنه خونه ی ما جن داره نمیای دختر دایی؟ بابات فرستادم بیام دنبالش
سمتش برگشتم، تو درگاه در بود و لب زدم:
- برو بیرون از اتاقک سیاوش میدونستم تویی در و باز نمیکردم اصلا
نیشخندی زد و ردیف دندونای زردش نمایان شد و به جای این که بره وارد اتاقم شد و من با ترس بلند شدم که لب زد:
- چیه از من میترسی؟ من که شوهر آیندتم ترس نداره باباتم اینو میدونه که منو فرستاده خونه ی دختر تک و تنهاش
- گمشو بیرون تا زنگ نزدم به بابام
سمت گوشیم رفتم و با دیدن گوشی آیفون جدیدم اخم کرد و با شک لب زد:
- چطوری تو خرابه ی بابات زندگی میکنی هی راه به راه لباس عوض میکنی گوشی عوض میکنی؟! هان؟ مگه فروشندگی چقدر درآمد داره هان؟
- به تو ربط ندارد برو بی...
حرفم نصفه موند چون نگاه اون روی برگه های بهم ریخته ی روی میز کامپیوتر نشست.
وای صیغه نامم با امیر حسینم قاطی همونا بود... سریع سمتش رفتم تا برگه هارو بردارم ولی قبل من دستاشو روی برگه ها گذاشت و سر بالا آورد و نیشخندی زد...
رنگ از رخم به خاطر نیشخندش پرید و اون لب زد: - زنشدی! بی آبرو شدی! صیغه شدی...
با هر حرفش سمتم میاومد و من ترسیده یه قدم میرفتم عقب که لب زد:
- همون من برات پیف پیف بو میدمه... همون این همه لباس و گوشی و طلا رد و بدل میکنی نگو شوهر صیغه ایت برات میخره
با ترس لب زدم: - به تو ربط نداره گمشو...
جملم تموم نشده بود که محکم تر کوبید تو صورتم و صدای جیغم بلند شد و روی زمین پرت شدم و اون لب زد:
- اگه امشب عروسم نشدی با رضایت بابات من ت*خم بابام نیستم
با ترس نگاهش کردم که موهامو کشید و با پاش محکم کوبید تو شکمم و افتاد به جونم
کم نزد به قدری زد که حرص این چند سالش خالی شده و ناله میکردم از درد و به خاطر عادت ماهانه بودنم خون کل شلوارمو گرفته بود و همون موقع داریوش زنگ زد بابام...
- دایی؟! دایی بیا ببین دخترت چه تری به آبروی خانواده زده....
رفته صیغه شده... چی؟! نه دایی من صیغه نامشو پیدا کردم
میدونستم بابام بیاد شده سرمو ببره همین امشب منو میبره محضر عقد داریوش شم تا آبروش نره...
نمدونم بابام چی گفت که داریوش نیشخند زد:
- دختره؟.نه دایی دخترت دختر نیست دیگه میدونی چرا چون خودم همین الان تست کردم من جنس دست دو نمیخواستم ولی حالا به خاطر آبرو میبرمش
و با پایان حرفش تماس رو قطع کرد و سمت منی که ناله میکردم اومد و جیغ زدم:
- نیا سمتمممم نیا حروم زاده ی دروغ گو چیو تست کردی هان؟! گمشو برو عقب
بی توجه زیپ شلوارشو باز کرد و لب زد:
- سخت میگیریا... باباتم فهمید دیگه
توام که بیتالمال شدی برو دعا کن دارم گردنت میگیرم بکش بزار قبل عقد اسم خودم بیاد روت تا بابات نیومده
اومد سمتم و من هق زدم... با دست رو زمین خودم رو کشیدم ولی اون بود که از پشت پامو گرفت و کشیدم سمت خودش و صدای جیغ من با صدای زنگ موبایلم بلند شد و بعدش رفت رو پیغام گیر و صدای امیر حسین بعدش اومد:
-الو؟ چرا جواب پیامارو نمیدی... میای شب پیشم یا نه؟
داریوش با حرص سمت گوشیم رفت و جواب داد: - هوووش تو کی هستی دیگه نالوتی نزنم دخلتو بیارم پایینا گمشو برو از زندگی این دختر بیرون الان من شوهرشم الان مال من
دیگه این مال... مال تو نیس
خواست گوشی رو قطع کنه که با تمام توان جیغ زدم:
- امــــــــــــــــــیـــــــــر.... امیر بیا دارن منو میکشن
ولی داریوش تماس رو قطع کرد و قبل این که سمتم بیاد با تمام روز بلند شدم از جام و با گلدون روی کنار عسلیم محکم زدم تو سرش...
و داریوش افتاد و خون همه جارو گرفت
/channel/+86PqakX8KtxjOWY0
/channel/+86PqakX8KtxjOWY0
صدای گریهم تو خونه پیچیده بود و امیر خم شده نبض داریوش رو گرفت و لب زد:
- زندست پدرسگ... دست که بهت نزد؟
سری به چپ و راست تکون دادم و زمزمه کردم:
- بابام بیاد میکشتم... چیکار کنم!
با اخمی نقش گرفت:
- وسایلتو جمع کن میبرمت... اینجا دیگه جای تو نیست!
شب زفاف با مرد روانی🔞
_درد داری خانوم کوچولوم؟ میخوای بگم کاچی برات درست کنن؟
دخترک #ملحفه را دور تنش پیچاند و از زیر پتو هق زد:
_من همین امروز میخوام ازت جدا شم! طلاقم بده امیر...
خون جلوی چشمان مرد را گرفت. روی تنش خیز برداشت و گلوی دخترک را سفت در چنگش کشید.
_چه زری زدی؟ طلاقت بدم؟ فقط یه بار دیگه... یه بار دیگه تکرار کن ببینم چی گفتی!
نیاز از درد به خودش میپیچید. شب #حجلهاش باب میلش نبوده! در آن شب فهمید مردی که عاشقش بوده، مردیست که اشتباهی پا به زندگی دخترک گذاشته. به سختی نفس کشید:
_من... نمیتونم باهات باشم امیر. تو... تو هنوز خوب نشدی! باید برگردی تیمارستان.
ناچاراً کوتاه آمد:
_قول میدم بمونم پات. وقتی برگشتی دوباره با هم زندگی میکنیم... قول میدم.
مرد گلوی نیاز را فشرد و از لای دندان لب زد:
_خفه شو دختره دوزاری... به من میگی روانی؟ نمیبینی خوب شدم؟
نیاز رنگ کبودی به خود گرفت. به #تن مرد چنگ زد:
_تموم بدنمو کبود کردی! تموم بدنم رد انگشتاته تو منو کتک میزنی اونم اولین شب زندگیمون.
امیر دهن دخترک را به سختی باز کرد و با لحن ملایم تری لب زد:
_باز کن دهنتو آروم جونم. حق با توعه! ببخشید من غلط کردم خوبه؟
دخترک ترسیده دهانش را باز کرد اما آن مرد با حیله ای بی سابقه قرص هایش را یه ضرب در دهان دخترک فرو کرد.
_پس بهتره بخوابی تا نصف زجرایی که قراره بکشیو متوجه نشی!❌💦
/channel/+0Y6M6JVq_eRmZmRk
/channel/+0Y6M6JVq_eRmZmRk
من امیرم!
مردی که به خاطر مرگ ناگهانی پدر مادرش تو یه تیمارستان روانی بستری شدم. اون تیمارستان بوی آشنای ِ غریبهای میداد! رئیس اونجا مسبب تموم دردای من بود. وقت انتقام بود. از مردی که رویای منو خراب کرده بود، به دخترش نزدیک شدم و گرفتمش تو چنگم و..❌♨️
- ازت متنفرم هرماس! شنيدي؟! ازت متنفرم!❌
داد ميزد ازم متنفره، اما خبر نداشت من حتي با اين تنفر هم ميخوامش.
نهايت تلاشم براي آروم موندن تبديل به پوزخندي گوشه لبم شد.
- ذرهاي برام اهميت نداره كه ازم متنفري.🚫
با حرص بيشتري جيغ زد:
- طلاق ميگيرم!🔥
طلاق❕
كلمهاي كه هزار بار توي سرم پيچيد.
بدون كنترل خودم جلو رفتم و گلوش و چسبيدم.
- وقتي مجبورت كردم تو اين زندگي بموني ميفهمي ديگه بلبل زبوني نكني!💦🔞
/channel/+1wPrewLY3II2MGE8
/channel/+1wPrewLY3II2MGE8
/channel/+1wPrewLY3II2MGE8
ازدواج دختر و پسري كه از هم متنفرن اما كم كم هرماس دلباخته حرير ميشه و حالا اون و براي يه عمر ميخواد اما حرير…💔😭♨️
برترین وقشنگ ترین رمان های تلگرام رو براتون یکجا تو این لیست آوردیم تا بخونید و لذت ببرید😍❤️
لبخند سرخ
/channel/+z2XArOhLFVAwY2Y0
❤️
بی گناه
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🐠
بن بست واهیلا
/channel/+wOEbmzMd5INiYjRk
🧊
منشورعشق
/channel/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎼
کلبه رمان های عاشقانه
/channel/+4R6qpgXBinUxOTg0
📚
سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍷
وصله ناجور دل
/channel/+nFRZT8EaFUgzMGZk
☕️
سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🌰
پناهگاه طوفان
/channel/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍕
قهوه با رایحه زن
/channel/+lr2yvorU2WU3MzRk
🎷
مسیر زندگی
/channel/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎲
یک روز به شیدایی
/channel/+zifHrlN32FIyYTVk
💔
آناشه
/channel/+FttMneQYDEU0MmNk
🎭
روزهای سفید
/channel/+gnJ8IOwmdd45Yjdk
🦋
شب های پاریس ماه نداشت
/channel/+znZrAk1TDUZhNzk0
🌜
ماهرو
/channel/+wBeUk_vb119hNjc0
🍒
رهایی
/channel/+4s9jFl58EpgyYzE0
✨
ازطهرانتاتهران
/channel/+-ddAMSs9929iOGQ0
🍍
عاشق بی گناه
/channel/+ZX0tzSCYlTQyNmZk
💄
جاری خواهم ماند
/channel/+iltXh72SRbs4NDI8
🐙
سایه های سرگردان
/channel/+QM7Vfpq1G9RiNzE0
🐠
دلبرآتش
/channel/+SXqxen_N1vI4MTU0
🍃
بیاعشق رامعنا کنیم
/channel/+OCmbm9KmMnBkMTFk
🐠
جدال دوعین
/channel/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
🤡
ترفنج
/channel/+3Azy9WBF1D83ZTU0
🐝
مهرهی برنده
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
🍀
لیرا
/channel/+FYXL5jrHy-hmZjE0
🦊
ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
🥝
سبوی شکسته
/channel/+9YhXOZ1bfwg0NzI8
👀
شبیخوننیرنگ
/channel/+zON_gzksXTRhNDY8
☂
گیس طلایی
/channel/+LUgE9CRE6MhkNDlk
🥃
مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
☃️
قلبهاهرگزنمیمیرند
/channel/+jHupb8WZil8yMzhk
🌊
گریز
/channel/+SF0c0RYHKVqt-OUs
🌙
کاوررمان
/channel/+3qIZbz7SRk42M2Zk
💔
اقیانوس زندگی
/channel/+Hqm64uWpt6dkOTQ0
🐠
سالیز
/channel/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
🍃
ضربان
/channel/+feDAzk7KXQ84MWQ0
💍
تبار
/channel/+_YxoeeEfQss4MGVk
👑
هایش
/channel/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0
🐠
سی سالگی
/channel/+GkymMdrhpaAxNTE0
🎯
یاس من
/channel/+iinsh0LwOIhmNGE0
🎃
قرارنبودعاشق شیم
/channel/+m3ELnbYGyV8xMTlk
💝
خواب
/channel/+hG88MA7KVnY2ZWM0
💀
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
🐈
آن سوی چشمان رنگ شبت
/channel/+i-AULEBzIu9jMjNk
🎁
سارین
/channel/+L2ZP7JjHlOQzNGU0
💄
عشق آسمانی
/channel/asheghaneehaim
🦚
زنگار طلا
/channel/+FJDt64LnQYpjZDQ8
🫀
بلا پرست
/channel/+FPVC4es4TEBhNWI0
❤️🩹
شادلین
/channel/+Ori4iyBlubpiNGI0
🧚
چشمآهو
/channel/+FscYk1fAp6llYzVk
🌺
عطرگریبان ماه
/channel/+Oe0BXmaR0L83NGU0
🐦🔥
سرشار از گلایه سنگ ها
/channel/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
☠
اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🪐
رمانسرای ایرانی
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
✨
رمان های آنلاین
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🧶
جال
/channel/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
👓
طلا
/channel/+kC7FObK-LxphMWY0
💄
اغواوعشق
/channel/+d0Klnq7MLTgxNDZk
🌻
به جهنم خواهم رفت
/channel/+NQ_gl30fwgBkOTRk
🐾
وکیل تسخیری
/channel/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
🌸
مو قرمز
/channel/+k6oVJIMQ4Gw3Y2E0
❤️
فگار
/channel/+RLIrvzZYN6FlMTA0
👽
کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🪵
دیافراگم
/channel/+B2CA8Os4wWwwN2Y0
🌹
عروسک آرزو
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
💝
شبی درپروجا
/channel/+ae03USXeFIo3M2Zk
🌵
گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍂
دل بیجان
/channel/+YYRpeXha_xw0ZDM0
🐝
رازمبهم
/channel/+-47jRFH3qFJmYTVk
⭕️
زخم دل
/channel/+iJf8w0gY2vA0NWZk
🐠
پیوندارغوانی
/channel/+TMmbUnpBbTE2YjA0
🌊
جامانده
/channel/+EetWHACuYEA0YzA0
-اون دختر کیه؟
لبخندی میزنه و خیره بهش میگه.
-عادلا؟...دانشجوی انتقالیه! مثل ما سال پنجمیه، خیلی باهوشه خیلی!
اوه. پس چرا بین دانشجوها نبود؟
-بیشتر بگو!
-اوممم...حقیقتا خیلی گوشهگیر و کمحرفه! اصلا با دخترا جور نمیشه!
سرش به کار خودشه، بیصدا میره بیصدا میاد. دو هفته پیش هم از خوابگاه رفت! خیلی وقته میخوام باهام دوست بشه ولی اون نمیخواد!
پس یه دختر منزویه.
-بیشتر!
متعجب تو چشام نگاه میکنه. با کمی مکث انگار منظورم و میفهمه.
-آهان!...واسه جلسه ی اول دیر کرد، یه ده دقیقهست رسیده.
سری تکون میدم و با تشکر زیرلبی سرمو از سرش فاصله میدم.
-من دیگه میرم استاد!
به راه رفتنش نگاه میکنم که میره سمت عادلا! عادلا!...چه اسم جالبی!
با لبخند صداش میزنه، اونم نگاهش میکنم ولی بیحس و بدون هیچ لبخندی. انگار جدی گفت واقعا حوصله ی رفیق بازی نداره. تازه چقدرم بیاعصابه. اَه...کی میاد اینو بگیره واقعا؟
/channel/+ZVMwhReiJn1mODg8
کلافه به دختری که روی سن ویراژ میره نگاه میکنم، تازه هشتونیم شده و من دست کم باید یه ساعت دیگه باید این جفنگ بازی هارو تحمل کنم.
هربار تو این پارتیهای مزخرف منتظر پلیس بودن رسما جونم و بالا میاره!
خیره به لیوان شراب تو دستم پوزخند میزنم. حتی از این زهرماری ها هم بدم میاد!
-جوووون!!..سام ببین اون دختره رو چه جیگریه!
با بیخیالی سرم و بلند میکنم ولی با چیزی که میبینم با چشمهای گرد شده به جلو نیمخیز میشم.
-عادلا؟!
پارت واقعی رمان❗️
/channel/+ZVMwhReiJn1mODg8
من سامان خاوریام! یه جراح جوون که تازه تدریسم رو هم شروع کردم. ولی من یه شغل دیگه هم دارم که کسی ازش خبر نداره، جاسوسی برای پلیس! رفتن به مهمونیهای خلاف و لو دادنشون...
مثل همیشه سر ماموریتم بودم، که اون دختر و دیدم. دانشجوی حاشیه ساز جدیدم. که با اون نیم وجب لباس، بینفس و گریون مقابل یه عالمه چشم هیز ایستاده بود. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بخرمش...❌
#عاشقانه #همخونهای
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد.
⁃ طلاقت نمیدم!
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم.
جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد.
تمام تنم از شدت خشم می لرزید.
سمتم قدم برداشت.
او هم عصبانی بود.
بازوهایم را در مشیت گرفت.
تکانم داد.
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم.
⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟
تکانم داد.
چشم هایش را خون برداشته بود.
⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت.
زیر دست هایش زدم.
فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم.
⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟
⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم.
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
انگار آتشش زدم.
به آنی روی کاناپه پرت شدم.
تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد.
⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم.
سعی کردم از زیر دستش بگریزم.
این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم.
سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد.
سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت.
نتوانستم.
لب هایم را با لب هایش جبس کرد.
نفسم رفت.
قلبم تپش هایش تمام شد.
بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم.
بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود.
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
لباس هایم را از تنم کند.
هق می زدم.
التماس می می کردم.
من چنین آغوش زوری نمی خواستم.
مشت به جانش می کوفتم.
اما او…
او رهایم نمی کرد.
او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد.
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
صدای زنجیرهایی که به هم میخورد، سکوت سنگین اتاق را پر کرده بود.
چشمانش را باز کرد. نور کمرنگی از میان پنجره کوچک زندانمانند به داخل میتابید. هوای نمناک، بوی تند آهن زنگزده، و سرمایی که تا مغز استخوانش نفوذ میکرد…
دستهایش بسته بودند. پاهایش بیحس. سرش سنگین. اما این صدا… این صدا را میشناخت.
-بیدار شدی، یاسمن؟
قلبش لرزید. صدای اوزان بود. با همان آرامش خطرناکی که همیشه داشت.
پلک زد، سرش را بالا آورد و با چشمانی مملو از ترس به مردی که حالا درست مقابلش ایستاده بود، خیره شد.
-اوزان… تو… چرا منو اینجا آوردی؟
صدایش به سختی از میان لبهای خشکیدهاش خارج شد.
اوزان پوزخندی زد، کنار رفت و پردهای را کنار زد. از پشت شیشهای ضخیم، منظرهای را دید که نفسش را بند آورد.
سهراب.
دستهایش بسته، زانو زده، در حالی که چند مرد قد بلند اطرافش ایستاده بودند.
سهراب مقتدر و محکمش به خاطر او به این وضع افتاده بود؟!
خداوندا....
-اوه، عزیزم…
اوزان قدمی به او نزدیکتر شد و خم شد، درست کنار گوشش لب زد:
-فکر کردی قراره بیاد و نجاتت بده؟
لبهای یاسمن لرزیدند، اما سکوت کرد.
اوزان، با همان آرامش همیشهاش، چاقویی از جیبش بیرون کشید. اما به جای نزدیک شدن به یاسمن، رو به شیشه ایستاد.
-میدونی، سهراب…
صدایش را بلند کرد، طوری که مرد پشت شیشه هم بشنود.
-تو همیشه فکر کردی که میتونی همه چیز رو کنترل کنی. که میتونی آدمهایی مثل من رو کنار بزنی و همیشه برنده باشی…
چاقو را بالا آورد و در کسری از ثانیه، چیزی که در دستانش بود را به سمت یاسمن پرتاب کرد.
یاسمن جیغ کشید، اما به جای زخم، چیزی سنگین روی پاهایش افتاد. یک قوطی کوچک بنزین.
نفسش بند آمد. سهراب با وحشت تقلا کرد، اما دستهایش بسته بودند.
- آشغال بی صفت! دست از سرش بردار!
اوزان قوطی دیگری برداشت، محتویاتش را روی زمین پاشید، بعد فندکش را از جیب درآورد. شعلهی کوچک آبی برای لحظهای چهرهاش را روشن کرد.
-دیگه تمومه، سهراب.
یاسمن نفسنفس میزد.
-اوزان، تو…تو ....تو نمیتونی این کارو بکنی…
اما اوزان فقط لبخند زد، فندک را به زمین انداخت و لحظهای بعد، شعلهها با سرعت به اطراف پیچیدند.
سهراب با تمام قدرتش فریاد زد:
-یــــــاســـــمـــــن!
یاسمن تقلا کرد، اما طنابهای دور دست و پایش محکم بودند. شعلهها دورش میچرخیدند، دود فضا را پر میکرد. نگاهش روی چشمان پر از وحشت سهراب قفل شد.
و لحظهای بعد، اوزان در را پشت سرش بست.
آتش زبانه کشید… و صدای شکسته شدن شیشهها در فضا پیچید.
اما زودتر از همه شأن قلب سهراب بود که در سینه به مرز ترکیدن رسید.
جیغ های یاسمن را میشنید و نمیتوانست راه به جایی ببرد.
صدای دادخواهی هایش ، صدای سهراب گفتن هایش...همهو همه او به جنون رسانیدند و....
-یــــــاســمـــــــن.....نـــــــــه.....خـــــــدااااااا
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
دختری که توسط دشمن عشقش که مافیا هستن دزدیده میشه و....😱🔥⛔️
🔥 طرفداران “بگذار آمین دعایت باشم” و “۲۸ گرم”، این لحظهایه که منتظرش بودید! 🔥
💥 بالاخره جلد دوم “۲۸ گرم” منتشر شد! 💥
این فقط یه رمان نیست… این ادامهی داستانی که نمیتونستی ازش جدا شی!
❌ اگه فکر میکنی آمین رو شناختی، صبر کن تا این جلد رو بخونی… ❌
چهرههای آشنا برگشتن، اما این بار بازی فرق داره!
⏳ فرصت خرید فقط برای مدت محدود!
بعدش دیگه هیچ راهی برای ورود به VIP نیست…
🔗 همین حالا تهیش کن و قبل از همه، حقیقت رو کشف کن! 👇
📲فقط کافیه مبلغ ۵۴ هزار تومان رو به جای ۷۹ هزار تومان تنها تا پایان امشب به شماره کارت ( 6219861819119198
)
یا (6280231314130393
)بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید
رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
❗ این فرصت رو از دست ندید… بعداً حسرتش رو میخورید!
#پارت_49
- سلام. واسه آزمایش باکرگی اومدم!
دکتر بلند میشود و به تختی آن طرف اتاق اشاره میکند:
- لطفا رو اون تخت دراز بکش...
و من، هیچوقت تا این حد آرزوی مرگ نکردهام... تمام آن دقیقهها از شدت حس حقارت، مرگ را پیش چشمم میبینم! هزار و یک بار آرزو میکنم که بمیرم...
صدای هیراد در گوشم تکرار میشود:
"برگه سلامت میخوام؟ الان آره! بعد این حرفها و ناله و مویههات آره... اتفافا از جایی هم میخوام که تاییدش کنم! خودم زنگ میزنم به مامانت... خودم فردا میام دنبالتون! خودم اون برگهی کوفتی رو از دست دکتر میگیرم."
- تموم شد عزیزم... می تونی بلند شی!
چشم باز میکنم اما بلند نمیشوم. نگاه بیروحم خیره به سقف است. در خواب هم نمیدیدم که اینچنین تحقیر شوم. که شریک زندگیام تا این حد باورم نکند!
دکتر پشت میزش مینشیند و مشغول نوشتن چیزی میشود و من آرام آرام لباسهایم را میپوشم. سمت میزش میروم و او ورقهی در دستش را با لبخند سمتم میگیرد:
- هیچ مشکلی نیست عزیزم. مبارک باشه!
و من مثل ماده ببری که زخمیاش کردهاند، برگه را محکم از دستش میکشم:
- حیف اسم پزشک که روی توئه!
و مقابل چشمان مبهوتش رو برمیگردانم و از اتاق خارج میشوم. هیراد هنوز همان جا ایستاده... با همان ژست خاصش! چه کسی فکر میکند که این مرد جذاب، اینچنین خون به جگر تازهعروسش کرده باشد؟
با دیدنم تکیه از دیوار میگیرد و من ناگهان از شدت ضعف تعادل از دست میدهم و او با گامی بلند خودش را به من میرساند:
- یسنا...
تنم میان حصار دستانش اسیر میشود و بوی عطر تلخش در بینیام میپیچد و خدایا... خندهدار است! نگرانم شده؟ نگران منی که خودش باعث این حالم است؟
بیحال سر از روی قلب پرتپشش عقب میکشم و آن برگهی نفرینشده را محکم در سینهاش میکوبم و خیره به چشمان رگدارش تلخند میزنم:
- بیا هیراد خانِ آذریان! واسه تویی که پاک بودن رو تو یه برگه میبینی، سند پاکیم رو آوردم... واسه تویی که معلوم نیست خودت با چند نفر بودی و حالا از من چنین چیزی خواستی، سند دختر بودنم و آوردم! میتونی کلاهت و بندازی هوا... میتونی اسم خودتو بذاری مَرد! ولی میدونی چیه؟
روی نوک پا بلند میشوم و کنار گوشش با دردی عمیق لب میزنم:
- از چشمم افتادی پسرعمو! نمیبخشمت... هیچوقت بخاطر امروز و این تحقیر... هیچوقت بخاطر این ازدواجی که منو بهش مجبور کردی نمیبخشمت!
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
پارت صددرصد واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😭‼️👆
-بابا فهمیده باهات چیکار کردم، باید عقدت کنم.
با خشم هلش میدم عقب
-اون فقط مال یه شب بود. ولم کن تو اون شب به من دست تجاوز کردی.❌
بی توجه سرشو تکون میده و شناسنامهام رو بر میداره
-امشب عاقد میاد. وای به حالت اگه بله نگی مهرتا❌
انگشتشو جلوی صورتم تکون میده
-کاری باهات میکنم که نتونی راه بری❌❗️
/channel/+C0otXItLwgs5OTBk
دختره رو به زور عقد میکنه و...🥲🔥
نگاهی کیک کوچک انداختم، دیگر میبایست از راه برسد. با شنیدن چرخشکلید با استرس چرخیدم و لبخندی زدم.
پسر و دخترش با صدا وارد خانه شدند و از این که آنها هم بودند، متعجب شدم، آخر قرار نبود؛ بیایند.
با دیدن کیک با تعجب ابرویشرا بالا داد و گفت: چیزی شده؟
سعی کردم نگاه خصمانه دختر و پسرش را نادیده بگیرم و جعبه را به سمتش گرفتم و گفتم: خودت ببین!
معلوم بود در نگاه اول میفهمید آخر دوتا بچه داشت.
اخمی کرد و گفت: این چیه؟
لبخندم محو شد و گفتم: واضحه!
کلافه جعبه را روی میز پرت کرد و گفت: الان وقتش نیست!
پسرش با داد گفت: حق نداری بچه بیاری من میخوام مامانم برگرده!
خواستم جواب بدهم ک پدرش دستش را گزفت و گفت: باید باهم حرف بزنیم و تصمیم بگیرم.
از دختر و پسرش خواست ب اتاقشان بروند. پسرک مخالفت کرد و دختر با اخم گفت: بیا بریم! تو هم فکر نکن میتونی خانم خونه بابام شی تو فقط اومدی اینجا کارهای خونه رو بکنی!
پدرش ب او تشر زد و او شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که بدونه باباجون!
دست برادرش را گرفت و برد، به سمتم آمد و نگاهی ب شکمم انداخت و گفت:
چند وقته؟
هنوز از عکس.العملش متعجب بودم و پرسیدم: چی چند وقته؟
کمی عصبانی شد و گفت: چند وقته ک قرص نمیخوری؟ این گند بالا اومده؟
با بهت گفتم: گند؟! بچهی من شد گند؟!
سعی کرد آرام باشد و گفت: ببین شیدا الان موقعیت خوبی نیست! بچهها نمیتونن قبول کنن به علاوه من هم هنوز آماده بچهی دیگه نیستم!
خندیدم و گفتم: بچههای تو هیچ وقت نمی تونن قبول کنن چون فکر میکنن مادرشون برمیگرده، بعد میشه بگی شما کی آماده هستید؟
اخمی کرد وگفت: فردا میریم دکتر! امیدوارم دیر نشده باشه!
_واسه چی؟
خیره نگاهم کرد و گفت: واسه سقطش!
ابروهایم را بالا دادم و ناباور عقب رفتم، دستم را روی شکمم گرفتم و گفتم: محاله ک بچم رو از بین ببرم...محاله!
ولی او انگار نشنیده و گفت: فردا میام دنبالت، میرم بخوابم تو هم این بند ک بساط رو جمع کن!
او به اتاق رفت و من بهت زده را تنها گذاشت.
/channel/+fwcLRoOlhU5mYTRk
-نمیدونستم سرگردا هم این قدر هاتن ؟!
دکمههای پیراهن مردونه سفیدشو که پوشیدم بی طاقت باز میکند و با خنده مردونهاش قلبم تندتر میتپد وقتی خُمار میگوید:
-همه مردای دنیا هورمونهاشون برای یه زن بدجور بالا میزنه اگر نزنه باید به عشقش شک کنی....!
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
من سرگرد نویان هامونم....
هیچ پروندهای از زیر دستم در نرفته...!
همه میدونن هر پروندهای که زیر دستم بیاد بیجواب نمیمونه...! اما این پرونده با همه پرونده ها فرق داشت...شاکیش یه دختر چشم عسلی موفرفری با یه خال لامصب بالای لبش بود...
دختر مقتول پرونده...دختر مردی که به بدترین شکل ممکن کشته شدهبود...
دیونه میشدم وقتی اشکهاشو دیدم...
دیونه میشدم وقتی اون چونه لرزانشو میدیدم...
قسم خوردم تا ته این پرونده برم....
ولی نفهمیدم قرار بود گرفتار بشم...گرفتار اون دختر و دلبریاش....وقتی عاشقش شدم شد یه نقطه ضعف بزرگ....!
دزدیدنش و مندیوونه تر شدم... من کله خراب تموم این شهر لامصبو زیر و رو کردم برای مُوج مُوهاش و اون لب های کوچک بیرنک لرزون و خال بِیصاحبش ...
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
- جنازه دخترمم نمیذارم رو دوش توی قاتل.
تن دخترک میلرزد و مادرش همچنان کمر بسته به نابودی احساسات او. نگاهش روی سبد گل بزرگش خشک شده است و صدای تیام در فضا میپیچد:
- گناه من چیه؟ من اصلا نمیدونم از چی حرف میزنید
پدر تیام بازویش رو میگیرد و در صدایش موجی از خجالت مشهود است وقتی مینالد:
-بیا بریم پسر. (رو به سیمین میکند و میگوید) متاسفم
سیمین دستش به سمت قلب دردمندش میرود و با درد فریاد میزند:
- از خونه من برید بیرون
- الکی خودتونو نزنید به اون راه. هوچی گری هم نکن خانم جون. مقصر پسر احمق منه که مثلا عاشق دختر شما شده. دخترتم خونه خراب کنه مثل خواهرت. اصلا خواهرت به چیزی که لیاقت داشت رسید.
رامش نگاه متعجبش به لبهای مادر تیام بود که بیرحمانه میگفت و خبر نداشت در دل دخترک چه میگذرد.
قطره اشکی بر گونه دخترک میچکد و تیام با صورتی برافروخته فریاد میزند و دیوارها انگار میلرزند:
- مامان بسه.
- مگه دروغه؟ مگه قرار نبود با فرشته ازدواج کنی؟
همهمه اوج گرفته است و گویی سروصدا به سر کوچه هم میرسد.
رامش حالا از جا برمیخیزد و دستش نامحسوس روی شکمش مینشیند. تمام وجودش شکسته است و در این چهل و هشت ساعت چه چیزها که ندیده بود؛ روز اول خاستگارها نیامده بودند چرا که مادر تیام روز قبل به او پیشنهاد چکی سفید امضا داده بود برای رفتن از زندگی تیام و امروزی که خاکستر سی سال پیش رو شده بود....
*
/channel/+AgvmbXhw4wc0Yzg0
- بیا اینجا ببینم.
تندیس بهترین معمار سال شدنش هیچ ذوقی به او نداده بود چرا که بعد از دوسال با مردی که روزی دم از مردن برای او میزد، روبه رو شده بود. باید میرفت و هر چه سریع تر خبر بازگشت تیام به ایران را میداد...
باید دخترک کوچکش را از این کشور میبرد چرا که قطعا زنده نمیگذاشتنش.
دزدگیر ماشین را میزند اما پیش از آنکه سوار شود، دستش از پشت سر کشیده میشود و تقریبا در آغوش تیام پرت میشود. هر دو پر بودند از خشم... از سوء تفاهم... هیچ کدام نمیدانستند جدایی و حسرت دو ساله شان از کجا نشات گرفته
- دلم تنگ شده بود برای عطر تنت رامشم
/channel/+AgvmbXhw4wc0Yzg0
رویا...رویا بیا اینجــــــا...
ترسیده از صدای بلند پارسایی که تو این مدت چند ماهه حتی یک بار هم به گوشم نرسیده بود ، زود از آشپزخونه اومدم بیرون.
-جونم....چیزی شده؟! چرا انقدر عصبانیی؟!
همونطور که چشمای بدون قدرت بیناییش رو به جلو دوخته بود با خشم لای دندوناش غرید:
-تو با اون مهیار بی ناموس حرف زدی؟؟
ترسیده از اینکه فهمیده با اون مهیاری که ازش متنفر هست حرف زدم ، اونم فقط برای اینکه ازش برای یه چیزی کمک بخوام ، جواب میدم:
-ب..به خدا کار داشتم... مجبور شدم
-گمشو از این خونه...
-چ..چی؟ چی میگی پارسا؟؟؟
-گورتو گم کن...من دختری که به من بگه عاشقمه و پشت سرم با دشمنم بریزه رو هم، رو غذای سگمم حساب نمیکنم. پس گورتو گم کن.
و من رفتم....رفتم چون وقتی با اون حجم از نفرت با منی که می گفت جونش به جونم بنده حذف میزد ، یعنی دیگه همه چی تمومه....
اما من برمی گردم....نه برای اثبات خودم....بلکه برای اثبات عشقمون...
رویا بی پارسا زنده نمی موند....
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
دختره پرستار یه پسری شده که نابیناعه. اما به مرور....
_قباحت داره! زن حامله بیچارت بفهمه بچش میفته!
عادل، سر در گردن نازنین فرو برده و ریه هایش را از عطر تن بیوهی ده روزه پر کرد.
_د آخه لعنتی... کی قراره بفهمه تو میخوای زنم بشی هوم؟ یه عهدیه بین خود و خودت. بد قلقی نکن خانومم. عاقد جلوی در منتظره! چادر سفیدتو بپوش و رو بگیر بگم عاقد بیاد تو...
نازنین به اندازه خاطراتی که با شوهر تازه مرده اش داشت اشک ریخت.
_اقا عادل من هنوز سیاهِ شوهرمو از تنم درنیاوردم... به خدا گناهِ این کار.. بچم... بچم بفهمه تو صورتم نگاه نمیکنه آقا!
عادل چادر سفید را سر نازنین کرده و روسری مشکی اش را کنار.
_آخ که چقدر بهت میاد...
_مامان... دالی علوس میشی؟
نگاه عادل و نازنین بین چشمان معصوم و بغض کردهِ بی پدرِ طفلش چرخید که عادل جلوی پای کودک زانو زد و...
/channel/+P_3BS7SaKgIwZDg8
/channel/+P_3BS7SaKgIwZDg8
زن بی سرپرستی که مجبوره برای زنده موندن خودش و بچش دست به هر کار بزنه...❌
من نازنینم
دختر یکی یدونه ای که تو اوج جوونی بیوه شدم و حجب و حیام اجازه نمیداد پیش خانواده شوهرم بمونم! از خانوادم طرد شدم و هیچ کسو نداشتم... با یه بچه ضعیف و شیرخواره هیچ کس، هیچ جا بهم کار نمیداد تا اینکه بعد از سوم شوهرم، پسر عموش منو تو اتاق کشید و رسوایی درست کرد. روسری مشکی و از سرم بیرون کشید و چادر سفید به سرم کرد. من چطوری میتونستم جواب مردی رو بدم که زنش، دایه بچم بود و وقتی شیر نداشتم به بچم شیر میداد؟! باید تن به خفت میدادم تا بچم از گرسنگی نمیره... گفته بود همه چیز بین خودمون میمونه اما یه روز...😭😱
/channel/+P_3BS7SaKgIwZDg8
/channel/+P_3BS7SaKgIwZDg8
/channel/+P_3BS7SaKgIwZDg8
❌❌❌❌
میلاد مردی خشن با اختلالات روانی که پدرو مادر خودش رو به قتل رسونده...
به تشخیص دادگاه باید داخل تیمارستان بستری بشه
مردی غیر قابل کنترل و خطرناک که هیچ کس جرات قبول کردن پروندش رو نداره.
یلدا دکتر جسور و تابو شکنی که توی کارش روشای خاص خودشو داره
تبهم
#معمایی#عاشقانه
برای خرید کامل داستان به آیدی زیر پیام بدید.
@Tabhtt
عاشق یک موجود ناشناخته ای شده بودم که تموم آدما از ش وحشت داشتن جن بود یا انسان؟ هیچی نمی دونستم تا روزی که بدنمو به تسخیر خودش در آورد... وحالا باید با دخترونگیم به یک هیولا تقاص پس میدادم❌🚷
/channel/+z2XArOhLFVAwY2Y0
/channel/addlist/lMEldD7hl_QyM2Y0
اومدیم با #بهترین رمانهای #تلگرام که لینکاشون خصوصی بودن تو این فولدر #جذاب بهترینها رو انتخاب کردیم تا لذت ببرید.💦❤️🔥
/channel/addlist/lMEldD7hl_QyM2Y0
این رمانهای #هات رو فقط اینجا میتونی بخونی🔥🔞
/channel/addlist/lMEldD7hl_QyM2Y0
/channel/addlist/lMEldD7hl_QyM2Y0
#منمردیمکهتاخودموشناختمیهبچهتوبغلمگذاشتن.😱💥❤️🔥
-بابایی گریه نکنی، #سیاه بختمون کنی.
لبهایش را جمع کرد و رو به کودک خندان گفت:
- #گریه کنی دیگه نمیتونم بزرگت کنم،اون وقت از هم جدامون میکنن اون وقت منو #میکشن.
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
یارا دانشجوی نخبهی امیرکبیر و یه پدر خیلی جوون که به تازگی از زندان آزاد شده، بعد از پس گرفتن پسرک سه سالهاش دارا، پاش به رستوران متروکهای میرسه که دیدارش رو با ایران رقم میزنه.
ایرانی که روزی همهی دنیای مرد بیحس امروز بود.
یارا اما درگیر یک اختراع متفاوت، پاش به ماجراهای عجیبی باز میشه که تو همین مسیر ایراندخت خبرنگار و سردبیر یکی از معروف ترین خبرگزاریها مقابلش قرار میگیره.
ایرانی که روزی بخش مهمی از زندگی یارا بوده و شاید هست🔥🔥🔥
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
یه پدر و پسری خیلی کیوت داریم به همراه یه عاشقانهی دلچسب 😌با کلی راز و معما و هیجان😎🔥
تجدید خاطرات یه عشق قدیمی 💔
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
-دارا خونهی منه. دارا وطن منه. دارا ایران منه. ایران یعنی وطن! یادته؟
با گريه گفتم:
- زندايي من كه كاري نكردم.
چرا انقدر اذيتم مي كني؟!
با دسته جارو توي كمرم زد و گفت:
- خونم و به كثافت كشيدي اون وقت ميگي كاري نكردم؟!
بدو برو لكه خون و تميز كن.🩸
با وجود درد دل و كمرم روي زمين نشستم ى دستم و پارچه توي دستم و توي لگن آب سرد فرو بردم.
مشغول تميز كردن زمين شدم كه با ريخته شدن آب سرد روي زمين، سرم و بلند كردم.
- خوب تميزش نكردي!
پاهام از شدت سرماي آب شروع به لرزيدن كرد و كم كم تصوير زندايي جلوي چشمم تار شد كه…😭❌🔥
/channel/+95iGFE8meBg1OWFk