کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
با عصبانیت بازوم رو کشیدم، ولی خیلی محکم دستم رو گفته بود و فشار میداد.
از بین دندون های کلید شدم گفتم:
_دستم رو ول کنم، دارم پرواز رو از دست میدم. دارم پروازم رو از دست میدم. ولم کن.
پوزخندی زد و گفت:
_چیه؟ باز میخوای بری بپری بغل اون روانشناس امنیت پرواز جونت؟ اسمش چی بود؟ آهان امیر حسین...
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_بس کن عوضی... همه رو عین خودت ندون. اون فقط همکار منه. من مامور امنیت پروازم و باید تو اون پرواز باشم. میفهمی چی میگم؟ یادت نره با من برا چی ازدواج کردی و جو شوهر بودن نگیرتت.
بازوم رو بیشتر فشرد و گفت:
_حرف زیاد نزن، همین که گفتم از این به بعد برا منم بلیط میگیری منم باهاتون میام. هرجور شده منم عضو امنیت پرواز میکنی.
بازوم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و با عصبانیت داد زدم:
_که بهتر جاسوسیمون رو بکنی و مدارکی که میخوای رو پیدا کنی؟ کور خوندی داریوش. طلاقمو میگیرم و مطمئن باش آرزوت رو تو دلت میذارم.
از کنارش رد شدم که برم، با شنیدن صدای شلیک گلوله و سوختن کمرم دنیا دور سرم پیچید و....
❌دختره مامور امنیت پروازه و به اجبار با پسر عمهش ازدواج میکنه، غافل از اینکه پسر عموش جاسوسه و.... ❌
#ورودافرادزیرهیجدهسالبشدتممنوعه
/channel/+24fVNpZrUr9mY2Y0
دستم رو به روی جای زخم گلوله فشردم که خون از لای انگشتام بیرون ریخت.
با چشمای اشکی و درد به زور رو به داریوش گفتم:
_من علاوه بر اینکه زنت بودم دختر داییت هم بودم. این پیوند خونی هیچ احترامی نداشت؟
پوزخندی زد و گفت:
_چی میگی بابا... من از همون اولشم بخاطر اینکه بتونم راحت تر جاسوسی بکنم باتو ازدواج کردم، هردومون اخر این ماجرا رو میدونستیم چیه.
حالاهم نوبت اون عشق عزیزت هست که بفرستمش اون دنیا...
وایی نه... داشت میرفت سمت امیرحسین.. به زور توانم رو جمع کردم و اسلحم رو از کمرم بیرون کشیدم و از پشت بهش شلیک کردم....
با افتادن داریوش چشمای منم بسته شد و خاموشی مطلق....
/channel/+24fVNpZrUr9mY2Y0
/channel/+24fVNpZrUr9mY2Y0
#پارت_واقعی_رمان
#ورودافرادزیرهیجدهسالبشدتممنوعه
#پیشنهادویژه_ادمین_ققنوس
-من مال تو نیستم! من برده ی تو نیستم!!
با نفس نفس به چشمای سرد و خونسردش نگاه میکنم.
-فعلا که هستی.
اینبار علاوه بر عجز حرص هم تو صدام آشکاره:
-نه نیستم! و عمرا هم خونهت نمیام!
سریع اسپریم رو برمیدارم و ازجام بلند میشم و به سمت در میرم. درست دو قدمی در با صداش سرجام میخکوب میشم.
-واسه من هیچ کاری نداره بهشون بگم اینجایی...
انگشتهام توهم قفل میشن. محکم.
چطور انقدر بی رحمه؟
-مطمئنا دو برابر پولم و بهم برمیگردونن...
طولی نمیکشه که صدای مثلا متفکرش بلند میشه و بیشتر رو قلبم خش میندازه.
-آه راستی! اگه من تورو بهشون بدم...یعنی باید فیلم دیشب و هم بهشون بدم؟!
/channel/+9QMKf1SgxBQzNWI0
رسما وا میرم حتی دیگه اشکهام هم نمیبارن. واسه همین...واسه همین دیشب...روم خوابیده بود!
فیلم میخواست. تا انقدر راحت تحقیرم کنه!
-مطمئنم که بخاطر لو دادنشون مثل آب خوردن فیلمو پخش میکنن...تو چی فکر میکنی؟!
دیگه کنترلم از دستم خارج میشه. آروم و سست میچرخم که نگاهم به چشمای عسلی رنگ پر غرورش میوفته.
-امیدوارم...همین بلا...سر خواهرت بیاد! شاید اون روز...بفهمی چه حالی دارم.
برمیگردم. اهمیت نمیدم به خشم وحشتناک نگاهش! چرا اهمیت بدم؟ چرا اون ذرهای به اشکهای من اهمیت نده؟
دستمو روی دستگیره میذارم و درو میکشم. اما هنوز درو کامل باز نکردم که دستی با قدرت رو در میشینه و طوری با قدرت بهش فشار وارد میکنه که صدای حاصل از کوبیده شدن در تنم و محکم تکون میده.
مات به دست بزرگش که با قدرت رو در نشسته نگاه میکنم.
عطر گس و تلخش رو زیر بینیم حس میکنم، با احساس نفسهای عمیق و داغ، حرصی و خشمگینش قالبتهی میکنم.
از ترس...درست صحنههای دیشب داره تکرار میشه. همون حس خفگی، همون احساس مرگ!
لبهای خیسش رو به گوشم میچسبونه و با نفسی عمیق که داخل گوشم فوت میکنه با خشم غرش میکنه:
-حرف گنده تر از دهنت...زیاد میزنی!
/channel/+9QMKf1SgxBQzNWI0
اون نجاتم داد! وقتی که میخواستن به عنوان برده جنسی بفروشنم، نجاتم داد. اما خودش شد بلای جونم! خودش شد عذابم! و مجبورم کرد توی خونهش زندگی کنم تا...❌❌
عاشقانهای خاص🔥
#اروتیک #جنایی
رمان شه*وت💥
#پارت۳.
بهش نزدیک شدم ...سرش هنوز پایین بود ...دستمو زیر چونش انداختمو سرشو بالا اوردم ...با اخم زل زد توی چشمام ..با عصبانیت دستمو پس زد ...
عصبانی گفتم ...
-چته ...چنان برخورد میکنی انگار به زور آوردنت ج*ده خانوم ....
+خفه شوووو...من ج*ده نیستم ...الانم آره به زور اومدم اینجا ...پس بهتره فکر اینکه بهم دست درازی کنی رو از سرت بیرون بندازی...
بلند زدم زیر خنده...زود خندمو خوردمو محکم موهاشو چنگ زدمو دنبال خودم کشیدمش...صدای جیغش کل فضا رو پر کرده بود ...
به سمت تخت بردمش محکم روی تخت انداختمش...داد زد...
+ولم کن مرتیکه ...دست از سرم بردار ...من نمیخوام باهات بخوابم ...
-خواستن تو مهم نیست ...امشب باید منو تمکین کنی ...بهتره باهام همکاری کنی تا اذیت نشی ...وگرنه بلایی سرت میارم که ارزوی مرگ کنی...
+تو رو خدا بزار برم ...خواهش میکنم ...
اما من گوشم بدهکار نبود ....شهوتم حسابی بالا زده بود....تو رابطم با نسرین هیچوقت خشن نبودم ...ولی الان احساس کردم دوس دارم خشن باشم...
روی تخت ولوش کردمو خیمه زدم روش....
#پارت_واقعی_رمان
جوین شو نبود لطف بده.
/channel/+iG8bxeIKpYRlNDU0
/channel/+iG8bxeIKpYRlNDU0
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🍓شوهرم جلوی چشمم با دوست دخترش....
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
_ چاق شدی، انگار بهت ساخته، حاملهای؟
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
_ چاق شدی، انگار بهت ساخته، حاملهای؟
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
#پارتآینده
با چشمان گشاد شده خیرهاش شدم، لحن سرد و پوزخند روی لبهایش ازارم میداد، من را اینگونه شناخته بود؟ مگر عاشقم نبود؟
_ نکنه چشم منو دور دیدی باهاش رو هم ریختی؟
دامن لباس عروسی اجباریام را کمی بالا دادم تا زیر پایم گیر نکند:
_ چی داری میگی صابر؟ دارم میگم زوریه، بابام ازت خوشش نمیاد...همینکه تو رو فرستاد سربازی برام خاستگار اورد...
با پوزخندی که زد قلبم یخ بست، قدمی جلو امد و با خشم بازویم را چنگ زد:
_ پس تو چرا قبول کردی؟ هوم؟ اون مرتیکه بیناموس اومده سراغت زبون نداری بگی نه؟
از اینکه باورم نداشت بغض کردم، بازویم را عقب کشیده گفتم:
_ میگم زوری بود، میفهمی؟ زوری...
دستی به کلهی تراشیدهاش کشید، بخاطر ازدواج با من، پدرم گفت باید پایاننامهی سربازیاش را داشته باشد و همینکه رفت، من را تقدیم ان صابر کرد!
_ برو، نمیخوام دیگه ببینمت...
دست پیش بردم که بازویش را بگیرم:
_ صابر، من، من نمیتونم...لطفا!
دستش را عقب کشید و با نفرت خیرهام شد:
_ برو عروس...برو، الان زن یکی دیگهای، خوبیت نداره با مرد غریبه تو یه اتاق باشی...
شوکه شدم، به سمت در رفت که در به یکباره باز شد و هیبت صابر پشت در ظاهر شد، ترسیده قدمی عقب رفتم، نگاهش میان ما چرخید و ذره ذره خشم در چشمانش رخنه شد...
نفسم از ترس بریده شد و مشت او بود که روی صورت بهزاد فرود امد، با جیغی که زدم باعث شد صابر را از یقه بگیرد و به بیرون پرت کند!
در را سریع قفل کرد که وحشت زده عقب عقب رفتم، به سمتم قدم برداشت و کراواتش را کمی شل کرده گفت:
_ اون پایین زن من شدی، اما این بالا داری برای یکی دیگه ناز میکنی؟ هوم؟
خشم صدایش ترس را در وجودم بیشتر کرد، پایم به لبهی تخت گیر کرد و روی تخت افتادم. از ترس هینی کشیدم:
_ صابر...فقط اومده، اومده بود حرف بزنه...خداحافظی کرد، همین...
دست روی تخت سینهام کوبید و کامل روی تخت افتادم. یک دستش کنار صورتم روی تخت و دست دیگرش قفل چانهام شد:
_ منو خر میبینی یا خودتو؟ ها؟ مگه کور بودم؟ ندیدم داری براش زار میزنی؟ این اشکا چی میگن؟
سکوت کرده از ترس چشم بستم که صدای فریادش تمام تنم را لرزاند:
_ با توام دریاااا...برای کییی زار میزنی؟ وقتی زن منی؟ هااان؟
هق هقم بلند شد، صدای کوبیدنهای روی در استرسم را بیشتر میکرد، اگر پدرم میفهمید بهزاد را دیدهام گوش تا گوش گردنم را میبرید!
_ امشب زن من شدی...تو شناسنامه، قانونی و شرعی...بهتره جسمی هم تمومش کنم!
با چشمان گشاد شده خیرهاش شدم، دستش را بند یقهی لباس عروسم کرد، میخواست پارهاش کند؟
مچ دستانش را چنگ زده گفتم:
_ نکن نه...صابر، لطفا...
با خشم دستانم را پس زد:
_ از چی میترسی؟ نکنه باکره نیستی؟ هااان؟
محکم من را روی تخت کوبید، از ترس هجوم یکبارهاش جیغی کشیدم،و با گریه و زاری التماس کردم:
_ صابر نه، تو رو خدا...نه، قَسَمت میدم...اینجوری نه، اذیت نکن...
رویم خیمه زد و در گوشم با لحنی دگرگون زمزمه کرد:
_ فوقش مهمونا دو ساعت زودتر میرن، وای بحالت باکره نباشی...
محکم در اغوشم کشید و با یک حرکت ...
دریا دختری که عاشق پسر همسایهشونه اما باباش راضی نیست، برای همین اجباری با صابر ازدواج میکنه🙊
اما از دلبریای صابر و دردسرای بهزاد نگم براتون که از این حجم رمانتیک بازیا دق میکنید...🥹🥹😋😋😍😍❤️❤️
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
روزی دو پارت میذاره، بار اخره لینکشو هم میذاریم، عضویتش محدوده گمش نکنید😌
#پارتآینده
بیحوصله به سمت در خروجی میره که با شنیدن صدای زربانو به پاهاش قفل میخوره!حس میکنه سرش به دوران میافته!
_والا نمیدونم مادر! سلیم که دیوونه بود من نمیدونم از چی اون میمون خوشش اومد! همون بهتر داره شوهر میکنه دیگه دور و بر فریبرزم پیداش نمیشه!
_اینجوری نگو مادر ! باوان دختر خوبیه فریبرز اگه بفهمه داره ازدواج میکنه نابود میشه! تو که بهتر میدونی چقدر از بچگی عاشقش بود!باید زودتر بهش بگیم
با چشم های وق زده قدم های اومده رو با شدت برمیگرده و محکم در اتاق رو باز میکنم با دیدن زربانو و پریوش که در حال صحبتن با صدایی که کنترلش براش سخت بود میغره:
_چخبـــره اینجا؟
زربانو با دیدن فریبرز و رگ باد کرده اش یکه خورده نگاهش میکنه! خوب میدونست که پسر عزیز کردهاش دل در گرو باوان داره، میدونست که جون میده برای نفس های باوان اما اون سالها کلی نقشه کشیده بود و فتنه به پا کرده بود تا تونسته بود ملک و املاک باوان و خانوادهش رو بالا بکشه و شوهرش خان تمام ۱۴ پارچه آبادی بشه. باوان نباید دوباره پاش به عمارت اربابی باز میشد حتی به قیمت شکستن دل جگرگوشهاش. زمزمه میکنه:
_هیچی دورسرت بگردم نرفتی تو مگه مادر؟
ابروی چپش ناخواسته میپره و با حرص میغره:
_بحث رو عوض نکن مادر!گفتی عــروس کیــه؟؟
زربانو اشاره ای به پریوش میکنه و بعد از اینکه اون از اتاق بیرون میره با قدم های نامیزون قدم سمت فریبرز برمیداره و با صدایی که میلرزه رو به روش محکم جملاتش رو ادا میکنه:
_عروسیه هرکسی هست به تو ربطی نداره فریبرز، تو قرار چند صباح دیگه خان بشی پسر!اون دختره دهاتی دیگه داره شرش از زندگیمون کنده میشه توهم دست از سرش بردار. برات دختر میرزا کاظم رو در نظر گرفتم دختر مباشر بزرگ فکرش رو بکن!
پاهای فریبرز سست میشه و آروم کنار دیوار سر میخوره تمام خاطراتش مثل فیلم از جلوی چشم هاش گذر میکنه!
باوانش داره عروس میشه!عروس سلیم!باوانی که جلوی چشم هاش قد کشیده بود و هر روز بیشتر عاشقش میشد داره زن کسی غیر از اون میشه! آخ زربانو تو چقدر نامردی!
_نکن دردت به سر مادر! اینجوری زانوی غم بغل نگیر دلم خون میشه!ارزشش رو نداره!
قطره اشکش ناخواسته چکیده شد.نه نمیذاشت!نمیذاشت باوانش ازش جدا بشه حتی شده سلیم رو میکشت اما نمیذاشت! با حرص از جا میپره و اهمیتی به صدا کردن های زربانو نمیده و میخواد از اتاق خارج بشه که با شنیدن صدای باوان از ورودی خونه سر جاش قفل میکنه!
_زربانو اینجاست؟بهش بگو که من برای ازدواج به حرفش گوش کردم بهتره اونم به قول خودش عمل کنه!
/channel/+jbVs2G6WV4c0OGE8
باوان دختری زخم خورده که درگیر یک مثلث عشقی میشه!عاشقانه ای ناب در دل داستان های کورد🥹🚫🔥
#پارت۱۳۷
_ کمکم میکنین تابلوهامو بفروشم؟ آخه برای داروهای مامانم خیلی به پول نیاز دارم…
دخترک با خجالت و معصومیتِ خاصی گفته بود.
شرمش از بیپولی، برای برسامِ سنگدل و خودخواه، جالب بود!
باورش نمیشد کسی لنگِ چند میلیون تومن باشد!
اخمو گفت:
_ چه کمکی از من برمیآد دختر کوچولو؟
_ همون… همون فامیلتون که گفتید گالری داره. میشه زنگ بزنید بهش تابلوهامو بخره؟
_ آره، میشه!
شاپرک ذوق کرد و با چشمهایی درشت پرسید:
_ وای جدی میگین آقا؟ یعنی قبول میکنه؟
با حرارتِ شیرینی حرف میزد. برای مردی مثل برسام و در زندگیِ سیاه و جنجالی او، این دختربچه مثل زنگ تفریح بود!
برسام پوزخند زد.
روزانه صدها نفر مثل جنابیان و گالری اشرا میخرید و میفروخت! امثال جنابیان مگر جرات میکردند دستور او را اطاعت نکنند؟! شاپرک نمیدانست کنار چه مردی ایستاده…!!
یک ساعت بعد
دوشادوش هم وارد گالری معروف «اطلس» شدند. رئیس گالری، آقای جنابیان تهدید شده بود که باید عادی رفتار کند و هویت برسام را پیش این دختر لو ندهد.
چسبیده به هم روی مبل نشستند. اگر برسام یک درجه سرش را پایینتر میآورد، نفس داغش کامل پخش میشد روی صورت دخترک. عجیب بود که دختر کم سنی مثل او توانسته بود شور عجیبی در وجودش بیاندازد…
شاپرک صادقانه گفت:
- راستش خیلیخیلی خوشحالم! هول کردم.
برسام دوباره پوزخند زد. این همه ذوق فقط برای چند میلیون؟
دخترک با همان لحن مظلومش پرسید:
- اگه در آیندهام تابلویی داشته باشم، میخرید آقای جنابیان؟
جنابیان برای کسب تکلیف، نامحسوس به صورت برسام نگاه کرد. برسام یکبار آرام پلکهایش را روی هم گذاشت و فرمان را صادر کرد.
جنابیان جواب شاپرک را داد:
- بله حتما. خوشحال میشم همکاریمون مدتدار باشه. فیالحال، برای این چهار تابلو با دونهای هشت تومن موافقید؟
- "هشت"؟؟
داد زده بود ناخواسته! خجالت کشید. با گونههایی گلانداخته ادامه داد:
- آره عالیه! عالیه! من موافقم. خیلی موافقم!
برسام اخمآلود سرش را کمی کج کرد.
جنابیان به او نگاه کرد و وحشتزده آب دهان بلعید. میدانست اگر «برسام هامون» ناراضی از گالریاش خارج شود، افراد خاندان هامون به شب نکشیده ،خودش و جدوآبادش را آتش میزدند!
سریع حرف خود را اصلاح کرد:
- البته ارزش تابلوهاتون بیشتره. نُه چهطوره؟
شاپرک داشت از شادی، جان به جانآفرین تسلیم میکرد.
- عالیه آقای جنابیان! من کاملا موافقم. موافقِ موافق!
وقتی شاپرک فنجان چایش را برمیداشت، برسام از فرصت استفاده کرد، آن دستش را که روی پا گذاشته بود تکان داد و انگشتانش را بالا بُرد.
خودش هم نمیدانست چرا دلش لرزیده برای شوقِ معصومانهی این دختر ظریف… چرا آن لحظه دلش میخواهد بیشتر خوشحالش کند!
جنابیان گفت:
- خانم فراهانی به نظرم دوازده بهتره.
قلب شاپرک از فرط ذوق و بُهت رگباری میتپید.
- وای "دوازده"؟ هر تابلو دوازده میلیون؟؟
یکباره مثل فنر از جا پرید و شبیهِ تیری که از چلّه رها شود، فاصلهاش را با میز جنابیان کم کرد:
- عالیه! عااالیه! لطفا همین الان قرارداد رو امضا کنیم. همین الااان!
جنابیان روی صندلی ناخواسته خود را عقب کشید و ترسید از این پرش ناگهانی.
فنجان قهوهای که در دست داشت، تکان خورد و محتویات داغ روی پایش ریخت.
با "آخ" از جا برخاست. مدام سعی میکرد بین پای خود و شلوار قهوهای که خیس شده بود و بخار از رویش بلند میشد، فاصله ایجاد کند. صورتش هم سرخ شده بود از درد سوختگی.
شاپرک هول کرد:
- ای وای! سوختید؟ ببخشید. من... من هیجانزده شدم، ترسوندمتون.
سرِ برسام پایین افتاد. لبهایش کش آمده بودند. جنابیان لبخند او را که دید شوکه شد.
«برسام هامون» بلد بود بخندد؟
این دختر چه کسی بود بود و چه بلایی سر رئیس مافیای خطرناک و دورگه آورده بود؟
مرد خبر نداشت برسامی که اراده میکرد تختخوابش یک شب هم خالی نمیماند، دلش میخواست که این دختر ساده و معصوم را به دست بیاورد و عقدش کند…
❌❌این پارت دقیقا پارت ۱۳۷ رمانه؛ میتونید عضو شید و در کانال سرچ کنید.کپی ممنوع❌❌
/channel/+jvnqP2HujaIwYTVk
/channel/+jvnqP2HujaIwYTVk
من یه دیوِ سیاه بودم و اون دلبرِ کوچولویی که از هیچی خبر نداشت! قرار نبود دل ببندم بهش. تو سیاهترین دورهی زندگیم وسط یه ماموریت خطرناک و گیر انداختن یه قاتلِ سریالی، با اون دختر آشنا شدم… دختری که جاش تو بغل گناهکار من نبود. ولی نمیتونستم به دلِ لعنتیم بفهمونم! میخواستمش! با همین دستای گناهکاری که عادت به گرفتن سلاح داشت، به نوازش تن ظریف و سفیدش محتاج شده بودم. از بین اون همه زن و دختری که دورم میچرخیدن، #لبام تمنای بوسیدن اونو داشت… اون خورشیدِ زندگیم شده بود…
ولی دشمنام که فهمیدن، دست دراز کردن واس دزدیدنش… دزدیدنِ نفسِ من…‼️‼️‼️🔥
/channel/+jvnqP2HujaIwYTVk
/channel/+jvnqP2HujaIwYTVk
- اگه فقط یه روز به آخر عمرم مونده باشه میخوام اون روز رو باتو بگذرونم.
قلب نگار از صراحت آن مرد به هول و ولا افتاد.
- میخوامت نگار نه برای یکی دو روز نه برای خوشگذرونی...برای یک عمر تو رو میخوام.
چانه اش این بار لرزید، طاقت شنیدن این حرف ها را از مردی که ماه ها برایش، برای داشتنش اشک ریخته بود را نداشت.
دست ارسلان روی گونه اش نشست و با شستش لب پایینش را نوازش کرد:
- یه بله بگو و این قلب وامونده رو خلاص کن دختر.
دلش از این تماس لرزید اگر مانعی بینشان نبود، فقط اگر آن زن وسطشان نبود، همین حالا پشت پا به تمام گذشته پاکش میزد و تسلیم خواسته این مرد میشد اما آن زن... لعنت به آن زن و اسمش که در شناسنامه ارسلان بود.
او را میخواست با سلول به سلول تنش، بله گفتن به او رویای هر شبش بود...
- من... من نمیتونم...
جان کند تا همین دو کلمه را گفت.
ارسلان ناباور نگاهش کرد:
- نمیتونی؟ چی رو نمیتونی؟
اشک نگار چکید باید دروغی دست و پا میکرد:
- همش... همش دروغ بود، همش بازی بود، هیچ وقت دوستت نداشتم...
/channel/+PClRy4P1GwVjY2Jk
/channel/+PClRy4P1GwVjY2Jk
خلاصه:
🔥این قصه، قصه رسیدن از انتقام به عشقه، از جنگ و جدال به سکون و آرامش، ماجرا با یه اشتباه شروع میشه با یه اتفاق، که بزرگ و بزرگتر میشه و در نهایت از دل این خرابه یه امید جوونه میزنه و عشق متولد میشه 🔥
-چطور هاله بزرگ سینهمو دهن بچه بزارم...؟!
با وسواس سرچ کردم ولی مطمین نبودم. صدای گریه خواهرزادهم دوباره بلند شد.شیرخشک تموم شدهبوو و پستونک نداشت.و هیچچیز دیگهایم آرومش نمیکرد.
توی بغلم گرفتمش و تو گوششش آروم حرف زدم.
یک لحظه آروم گرفت و دوباره انگار گرسنگی بهش چیره شد که باز گریه کرد.با گریهاش بغض کردم.
-بابات رفته شیر خشک بگیره عزیزم یکم دیگه صبر کن لطفا...!
و با نگاهی به محتوای صفحه گوشی که نوشته بود عرق سردی تنمو گرفت:
"برای قرار دادن هالهی پهن پستان در دهان نوزادتان باید آن را کمی فشار دهید تا باریک شود و داخل دهان بچه با ملایمت جا بگیرید، کمی بعد بچه شروع به مک زدن میکند."
این برای بچههایی بود که از شیر مادر تغذیه میکردند ولی من باید با سینهم آرومش میکردم.
چون طاقت گریه بچه خواهرم و عشقمو نداشتم.
دکمه های شومیزم تند تند باز کردم و بچه سُرخ شده از گریه رو به سینهم چسبوندم.
طبق اون سرچیات اینترنت سرسینهمو باریک کردم و داخل دهانش گذاشتم. شروع کرد به تندتند مک زدن.اولش قلقکم اومد ولی بعدش حس سرخوشی تموم تنم رو گرفت.
نمیدونم چقدر گذشته بود فقط با صدای مردونه عماد گونههام گل انداخت:
-اینجوری مراقب بچمی...؟
نگاهم به اون بود که ماتش بردهبود و دو قوطی شیرخشک تو پلاستیک دستش بود.با دستم سفیدی سینهم پوشوندم و لب گزیدم:
-ببخشید خیلی گریه میکرد ترسیدم اتفاقی براش بیفته....
اخم بین ابروهاش جا گرفت.خجالت میکشیدم اون همیشه منو با روسری دیدهبود حالا سینه برهنه من جلوی چشمش بود.مِنمِن کنان با گُونههای گل انداخته گفتم:
-میشه لطفا شیر خشک درست کنید...آخه...چطور بگم من اگر از دهنش بیرون بیارم بیقراری میکنه...!
بیحرف به سمت آشپزخانه رفت.چشمای بچه کمکم داشت گرم میشد که با ملایمت سینهم از دهانش بیرون کشیدم و همین که خواستم دکمههای شومیزمو ببندم بچه چشمای درشتشو باز کرد و بلندتر زیر گریه زد.
صدای خَشدارش دوباره گوشمو پر کرد:
-اون یکی سینهات بزار دهنش اگر با این سینهات اذیتی...!
نگاهم بهش افتاد که به دیوار آشپرخانه تکیه زدهبود و چشماش سرخ شدهبود میتونستم خُماری صداشو حس کنم :
-سعی کن با سینهات سرگرمش کنی تا یکم دیگه آب جوش میاد...
و با اون نگاه خُمار و تبدارش به سفیدی سینهم زل زد.خاک تو سرم یادم رفته بود اون چهل روز بود بدون نیاز سر میکرد حالا با این وضعیت من تمام نیازهاش بیدار شدهبود.
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
/channel/+DY1ACxvPVaxkMTU0
_ناموس مرشعی باید تو خونه خودش باشه....!
/channel/+YV07rTHi3DtmMjU0
/channel/+YV07rTHi3DtmMjU0
ترسیده تو خودم جمع شدم.
صدای گریه ام کل عمارتمون و برداشته بود!
_داداش معین داداش عطا... توروخدا نزارید منو ببره... قسمتون میدم نزارید منو ببره بخدا منو می کشه...
معین عصبی به سمت عطا برگشت:
_باید بدیم ببره اش... اومده دنبال زنش...!
با گریه جلوی پاهای معین زانو زدم.
صدای نعره های کبیر و نوچه هاش از بیرون میومد.
_داداش بخدا منو می کشه...بخدا من از زیر مشت و لگداش فرار کردم بهتون پناه آوردم!
عطا عصبی پوزخندی زد.
_دختر با لباس عروس که رفت باید با کفن برگرده... چموش نباش تا ازش کتک نخوری... احمق تو زن کبیری می فهمییییی؟!
مشت های کبیر روی در ورودی فرود میومد.
_این در بی صاحاب و باز کن کجاس اون بی همه چیز...
عطا و معین تند به سمت در رفتند که نالیدم.
_لعنتی من خواهرتونمممم...
بی توجه من در و به روی کبیر باز کردند.
با دیدن چهره برزخیش نفش تو سینه ام حبس شد.
_شرمنده کبیر خان خودمون میخواستیم بیاریمش... دختره ی خیره سر فرار کرده اومده ما خبر نداشتیم!
کبیر بی توجه به داداشام به سمت قدم برداشت.
_که فرار می کنی ارههههههه؟!
ترسیده و با صورتی خیس از اشک عقب عقب رفتم.
میدونستم این دفعه منو میکشه...!
_کبیر توروخدا...
کبیر با چشم هایی سرخ قدم دیگه ای به سمتم برداشت.
_کاری می کنم مرغای آسمون به حالت گریه کنن پرنیان...
زار زدم و عقب تر رفتم.
به معین و عطا خیره شدم اما انگار داداشام لذت می بردن...
_استخونات و می کشنم...!
قلبم تو دهنم بود.
با حالی زار دنبال یه راه فرار بودم.
یهو با دیدن تیغ موکت بری روی کنسول، سرسع چنگش زدم و روی مچ دستم گذاشتم.
_نیا جلو وگرنه خودم و می کشم...!
کبیر پوزخندی زد و قدم دیگه ای جلو اومد.
_تو غلط می کنی خیره سرررر...
با نعره ای که کشید، به سمتم خیز برداشت.
تو یه حرکت تیغ و محکم روی رگ دستم کشیدم و...
_پرنیااااااااننننننن....
/channel/+YV07rTHi3DtmMjU0
/channel/+YV07rTHi3DtmMjU0
/channel/+YV07rTHi3DtmMjU0
/channel/+YV07rTHi3DtmMjU0
/channel/+YV07rTHi3DtmMjU0
پارت واقعی رمانشهههه 😍😍🔥❌
کانال خصوصی و محدود عضو میگیره
_باشه...باشه ولم کن الان میاد میبینه توروخدا
التماسم رو این مرد دیوونه که ادعای عاشقی داشت هیچ تاثیری نذاشت
بی قرار تر بیشتر بهم چسبید و بوی تنم و نفس کشید
_بزار اون شوهر بی غیرتت بیاد قابلیته اینو دارم الان آتیشش بزنم
عصبی از دیوونه بازیاش سعی کردم عقب هولش بدم
_حق نداری بلایی سرش بیاری
تکخند حرصی ای زد و کمرمو تو چنگش گرفت و صورت جلو کشید
_جلوی من طرف اون پفیوزو میگیری؟
_آراز خواهش میکنم گفتی طلاق بگیر دارم میگیرم بهش کاری نداشته باش
بوسه ی خیسی رو لبهام نشوند که مرطوبی لبهاش دلمو لرزوند
_از اولشم حق من من بودی....
/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8
آراز مردی که عاشق یه زن متاهل میشه و مجبورش میکنه که....♨️
/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8
-اگه دختر خوبی باشی همین آخر هفته میام خواستگاریت!
درحالی که سنگینی تن مردونش باعث شده بود نفس کشیدن یکم دشوار بشه برام یکم از زیرش خودم رو بالا کشیدم و ترسیده لب زدم:
- نه، نه میدونم منظورت چیه نمیخوام الان ما قول و قرار گذاشتیم
نچی کرد: - اول و آخرش که برای منی این مسخره بازیا چیه؟
تو چشمای مشکیش با حسرت خیره شدم و دروغ ترین جمله ی زندگیم رو بیان کردم:
- بمونه برای شب عروسیمون
هیچی نگفت شروع به بوسیدنم کرد و من تو ذهنم با خودم برای میلیون بار ممکن فکر کردم که کاش من برای انتقام از این مرد استخدام نمیشدم...
کاش جور دیگه ای آشنا میشدیم...
کاش میشد واقعا کنارش میموندم تا آخرم عمر و همسرش میموندم اما نمیشد نمیتونستم...
ذهنم به قدری بهم ریخته بود که یک باره گازی از گردنم گرفت و من جیغی کشیدم و اون توپید:
- چته تو؟ خوبی؟به چی داری فکر میکنی؟!
به چشماش خیره شده بودم و به یک باره زدم زیر گریه، از این که دوستش داشتم ولی باید ترکش میکردم و بدتر از اون باید بهش خیانت میکردم گریه میکردم و اون بهت زده از روم بلند شد:
- چیه محکم گاز گرفتم؟ چی شدی؟
بهونه ای جز این نبود و دستمو روی گردنم گذاشتم:
- ده بار گفتم بدم میاد از وحشی بازی...
با پایان حرفم خم شد سمتم و شروع کرد تند تند سرمو بوسیدن
- هیششش دورت بگردم ببخشید!
/channel/+-QrfWUamYME1NzM0
کل تنم کبود بود، تو دهنم مزه ی خون و حس میکردم... احسان باهام این کارو کرده بود؟
حق داشت... مدارکشو فروخته بودم از پشت بهش خنجر زده بودم و موقع رفتنم که رسید نتونستم ازش دل بکنم!
و حالا نتیجه ی فرار نکردنم و نرفتنمو داشتم میدیدم هر چند هیچ اعتراضی نمیکردم حقم بود و صدای شکسته شدن یه چیز دیگه هم بلند شد و بعد دوباره صدای هوارش:
- خوردت میکنم پریا، خوردت میکنم عوضی
آشغال باهام بازی کردی؟
گفتم پناه میشی برام! گفتم این دیگه اومده پناه بمونه برای همیشه چیکار کردی باهام چیکار کردی؟!
هق زدم، سر پایین انداختم و اون دیگه نمیدونست چی و خورد کنه!
سمتم اومد و من ترسیده خودمو عقب کشیدم اما بی اهمیت یقمو گرفت و کشیدم بالا و پرتم کرد سمت کاناپه و در حالی که کمربند شلوارش و باز میکرد غرید:
- منم بلدم عوضی بودنو لاشی بودنو
تنم یخ بست: - می میخوای چیکا چیکار کنی؟!
بی حس سرد لب زد:
- آتیشت میزنم، اول همه چیزتو میگیرم و بعد آتیشت میزنم!!!
و با پایان حرفش سمتم اومد و اون شب کاش من زیر تنش میمردم... کاش
/channel/+-QrfWUamYME1NzM0
_خیلی تلاش کردم خودت متوجه بشی اما انگار خودتو زدی به اون راه..
نفس..
اصلا چیست نفس؟
من که دیگر ندارمش..
_من اون شب خیلی فکر کردم..یعنی.. تاصبح فکر کردم.. و به این نتیجه رسیدم رابطه ی من و تو از اول اشتباه بود!
و بالاخره می ترکد.
بمبی که هر روز و هرلحظه عمدا با خریت هایم انفجارش را به تاخیر می انداختم.
نگاهم می کند عمیق و گیرا..
_ببین اینکه من خانواده ام کنار بذارم احمقانه ترین کار ممکنه .. هرچند که اونا دیگه کاری به کارمون ندارن اما.. به نظرت من الان که تو لبه پلکان موفقیتم منی که الان هرآن ممکن به پول احتیاج پیدا کنم منی که الان خودت به چشم خودت دیدی برای اینکه به اینجا برسم چقدر جون کندم بیام و قید همه چیو بزنم؟
می دونی من چقدر سهم الارث دارم؟
می دونی من تنها فرزند پدر و مادرمم و تمام اون مال و اموال می رسه به من؟
به نظرت پشت پا زدن به اونا کار عاقلانه ایه؟
صد در صد نه..
یک قدم به من نزدیک می شود.
و من گویا همانجا سرجایم خشکم زده..
و به گوش هایم شک دارم.
نگاهم می کند.
_نه که بگم تو بدی یا چیزی کم داری نه ولی .. بودنمون به نفع هیچکدوممون نیست..
دور خودش می چرخد و با دستانش به خانه ی خلوت و خالی امان اشاره می زند.
_خودت داری می بینی این از وضعیت خونه ..خونه ای که یه تیکه فرش برا نشستن نداره..
من..من خیلی فکر کردم..حقیقتا اون ماشین با هزار بدبختی بدست اوردم نمی تونم به این راحتیا ازش دل بکنم و بفروشمش..تو هم که نمی تونی تو خونه ی بدون وسیله زندگی کنی می تونی؟ مطمئنا نه..
بالاخره برای شروع زندگی چارتا وسایل ضروری لازمه دیگه..
پس با این شرایط به نظرم این زندگی شروع نشه بهتره..
صدایش همچون صدای آژیری در گوش هایم می پیچد.
کلیدی از جیبش بیرون می کشد.
دستم را می گیرد و کف دستم قرار می دهد.
و من همانطور همچون درخت خشک شده ای بی هیچ ری اکشنی فقط زل زده ام..
نه حرفی می زنم..
و نه تکانی می خورم..
_این خونه و پول رهنشم باشه به عنوان مهریه ات واسه اون یه شبی که مثل زن و شوهرا باهم بودیم..
و می شکند..
همانجا..
مقابل چشمانش..
بتی که از او برای پرستیدنش ساخته بودم!
کلید از کف دستم پایین می افتد و از برخوردش روی سرامیک ها صدای بدی ایجاد می شود.
یک نگاهی به چشمانم می اندازد و بعد با نهایت بی وجدانی می گوید:
_خدافظ برای همیشه..
قدم برمی دارد و از من فاصله می گیرد و من هنوز هم سرجایم خشکم زده..
دستش که روی دستگیره ی در قرار می گیرد تازه به خودم می آیم و صدایش می زنم:
_حامیم..
سرجایش ثابت می ماند اما نمی چرخد.
و من در اوج خرترین، احمق ترین، دیوانه ترین و مجنون ترین حالت ممکن به طرفش می دوم.
و دست دور بازویش می پیچم.
از آن به بعد گویا دیگر من نیستم..
یکی دیگر در من است..
یک دختر دیوانه و با بیماری لاعلاجی به نام عشق که با آخرین توان خودش را خرد و خاکشیر می کند.
_اوکی ..باشه..فهمیدم باهام بازی کردی..
فهمیدم تو یکسال و شش ماهی که باهم بودیم کلی بهم دروغ گفتی..
فهمیدم فقط من بودم که همه کار برا خوشحالیت کردم..
فهمیدم فقط من بودم که توعشق چیزی برات کم نذاشتم..
فهمیدم فقط من بودم که بهترین رفیق زندگیت بودم..
فهمیدم در حقم داری بد می کنی..
فهمیدم در حقم داری ظلم می کنی..
ولی هیچکدوم از اینا دلیل نمیشه که دیگه دوست نداشته باشم..
فراموشت کنم یا دیگه نخوامت..
من هنوزم دوست دارم..
با بندبند وجودم..
هنوزم با شنیدن حرفات می خوام باهات باشم..
هنوزم می خوام به تمام رویاها و فانتزی هایی که باهم چیدیم برسیم..
آره من دیوونه ام..
اینبار زار می زنم:
_من دیوونه ی توام حامیم..
میشه نری؟
تو رو خدا نرو..
همه کار برات می کنم حامیم نرووو..
من بدون تو نمی تونم..
و او باز هم با بی وجدان ترین حالت ممکن دستش را از اسارت دستم در می آورد و می گوید:
_خدافظ..
می رود ..
در ناباورترین حالت ممکن..
و در را هم پشت سرش می بندد.
/channel/+i4T-PdnLIPJhYzVk
/channel/+i4T-PdnLIPJhYzVk
_ دردم میاد...
_ به جهنم!
بدن هایشان را دقیق با هم مماس کرد. بدون ذره ای فاصله که در مدت دوازده ساعت گذشته تخم هراس از دست دادن رعنا را در دل شاهرخ کاشته بود. با خشم غرید:
_ بعد یه هفته دوری کردن از من، از شوهرت، بی خبر پا شدی اومدی اینجا؟ مثل یه دزد از خونه فرار کردی؟ میدونی از صبح تا الان چی کشیدم؟ چقدر به مامان و بقیه دروغ سر هم کردم تا نگران نشن؟
با شجاعتی عاریتی سینه سپر کرد و طعنه زد:
_ انگار دروغ گفتن عادتت شده! خیلی هم برات سخت نیست. استارتش هم با دروغ گفتن هویتت شروع میشه!
نمیدانست رعنا فهمیده او فرزند زنی است که از ابتدا دشمن خونی رعنا بوده...
فاتحه ی عشق میانشان خوانده شده بود.
/channel/+Iud7fnk2j7ViYzU0
/channel/+Iud7fnk2j7ViYzU0
اگه می خوای این رمان جذاب که قرارداد چاپ داره رو #رایگان و #بیسانسور بخونی زود جوین شو. با بیش از ۹۰۰ پارت اماده در کانال و تموم شده در vip
عقد زوری با دشمن قسم خورده خانواده🔞
دختره رو اونقد شکنجه میده تا تاوان سقط بچشو پس بگیره😱
/channel/+mSRJoK-Of7NlYmVk
محکم به در میکوبد:
-مردی اون تو؟
هق هقام را خفه میکنم:
-میام الان عطا!
-گمشو بیرون بیشتر از این من و دیونه نکن!
در را باز می کنم و عطا یک لحظه با دیدن قیافه مثل میت من بهتش میزند:
-تروخدا کمکم کن داداش!
اولین بار است که او را در همه این سالها داداش صدا میزدم!
غریب بود بردارم با این اسم گویا!
چشمانش را روی هم میفشارد:
-از دست من دیگه کاری بر نمیاد!
-تروخدا عطا!
التماست میکنم نذار این #ازدواج کوفتی صورت بگیره! منو بدبخت میکنه! اون منو میکشه!
بهم رحم نمیکنه، مگه نمیشناسینش؟؟؟
بازویم را میگیرد و به سمت سالنی که سفره عقد که نه سفره مرگ را برایم چیده بودند میبرد.
-اون موقع که داشتی تو اتاقش روی تختش جیغ و داد میکردی و از دشمن خانوادهات حامله میشدی، باید به فکر این چیزا بودی نه الان! الانم خفه خون بگیر پرنیان تا آبرومون و بیشتر از این نبردی.
گم میشی میری میشینی ور دلش تا این عقد کوفتی تموم بشه و از شرت خلاص بشیم بیآبرومون کردی.
-اون زمان که امریاتتون رو مو به مو اجرا میکردم باعث آبروتون نبودم؟
خواهرتون نبودم؟
ناموستون رو سپردین دست یه جوون عذب؟
نگفتین چه بلاهایی ممکنه سرش بیاد؟
پوزخندش قلبم را میشکند:
-گفتیم بری اونجا که دست راستمون باشی، مدرک جمع کنی.
نه اینکه بری خودتو حراجش کنی.
الانم راه بیوفت خیلی ور ور کردی.
هق هقم را خفه میکنم، سرم را بالا میآورم و بادیدن او در جایگاه داماد با همان چشمان به خون نشسته که در میهمانی داشت و با همان ترسناکی نگاهم میکند و بند دلم با نگاهش پاره میشود!
میدانستم!
میدانستم کوتاه نمیآید و به هر قیمتی که شده انتقامش را میگیرد! و مهر این بازی قبلت و من بود!
با وحشت و زور دستان بردار بزرگ ترم معین کنارش مینشینم و حتی صدای نفس هایش هم برایم ترسناک و رعب و وحشت آور بود.
دستانم مثل بید میلرزید و زیر چشمی به خانواده خودم و او که فقط مردان در آن حاضر هستند نگاه میکنم و صدای عاقد مدام در گوشم اکو میشه
-عروس خانم آیا وکیلم؟
اشک در چشمانم پر میشود و لب هایم را گویا بهم دوخته اند.
آرام کنار گوشم خم میشود
-اگر دلت نمیخواد با من ازدواج کنی بگو نه!
ناباور نگاهش میکنم که ریلکس در جایش نشسته.
-به هر حال به حال من فرقی نمیکنه! برادرات تو رو دادن به من رفت! تموم شد !بله یا نه گفتن تو هیچ توفیری نداره!
همان یک ذره امیدم هم باد بر هوا میشود
او!
بازی را شروع کرده بود که برنده کسی نبود جز خودش!
او را بیشتر از هرکسی میشناختمش!
به راحتی آب خوردن میتوانست بدون عقد هم مرا ببرد و زنده به گورم کند!
چه کسی جلو دار او بود؟
اصلا چه کسی جرأت داشت با او دربیافتد!
مهر شروع بازی او بله من بود!
که آن هم بله!
-بله
پوزخندی میزند و جان میکنم تا جمله ای بر زبان بیاورم
-کبیر! تروخدا! من گناهی نداشتم ! من بچه تو رو اگر سقط کردم فکر میکردم تو منـ...
-هیششششش! ببر صدات و همسر عزیزم! وقت واسه صحبت زیاد!
تنم یخ میکند!
یخ میکنم از ترس،
وحشت!
/channel/+mSRJoK-Of7NlYmVk
/channel/+mSRJoK-Of7NlYmVk
/channel/+mSRJoK-Of7NlYmVk
/channel/+mSRJoK-Of7NlYmVk
#پارت89
دستش رو روی گلوم گذاشته بود و فشار میداد، صدای داد و فریاد همکارا از بیرون اتاق میومد که التماسش میکرد در رو باز کنه. ولی اون با چشمایی وحشی زول زده بود به چشمای اشکی من و گلوم رو فشار میداد.
از بین دندون های کلید شدش فریاد زد:
_میدونی چرا پدر و مادرم رو کشتم؟ چون از همون بچگیم داشتن بهم تعرض میکردن، روحم و جسمم رو به سلاخی کشده بودن. میدونی یه جوون 18ساله از پدر و مادرش سر هیچ چیزی بیدلیل کتک بخوره یعنی چی؟
میدونی داغ گذاشتن رو بدنت بخاطر اینکه دیر غذام رو تموم کردم یعنی چی؟
من مردم... اونا من رو کشستن... و منم دقیقا کاری رو کردم که باید خیلی وقت پیش میکردم...
باید زنده زنده اونارو میسوزوندم تا دردی که مغز استخونم رو سوزونده رو بفهمن.
اونا هیچ وقت پدر و مادر نبودن. دوتا حیوون وحشی در پوست انسان بودن، همین.
به زور دستام رو بلند کردم و روی سینش کشیدم، دستام رو دورش حلقه کردم و به کمرش کشیدم و گفتم:
_بذار مرحم دردات بشم، قول میدم همشون رو از ذهنت پاک کنم. خواهش میکنم... بیا از اول شروع کنیم.
با دیدن چشماش که حالتش عوض شد دل خونم رو به دریا زدم و لبام رو رو لباش گذاشتم....
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
❌این رمان به دلیل داشتن صحنه هایی ممکن است برای همه مناسب نباشد. ❌
#پیشنهادویژه_ادمین_ققنوس
#ورودافرادزیرهیجدهسالبشدتممنوعه
#پارت_واقعی_رمان
دکتر روانشناسی که با قبول پرونده ای زندگیش رو زیر رو رو میکنه....
پاشا مرد دو رگه ایرانی و عرب!
پاشا شیخ طایفه عرب و رئیس مافیای عربستان
کسی که با وجود مشکلات جنسی و بیماریش تختش پر از دخترای رنگارنگی که نمیتونن راضیش کنن...❌🔞
اما با سفرش به کردستان و دیدن اون دختر رقصنده افسونش میشه و سعی میکنه اونو به دست بیاره اما اون دختر ملقب به افسونگر عشق جوری شیخ و از خود بیخود میکنه که....
کاتالوگ دختر ها را جلوم گذاشت که با دیدن اون دختر گفتم
_اینو میخوام
به چشمان مشکی براقش که پر از شرارت بود خیره شدم
_طول میکشه آوردنش
_تا آخر این هفته رو تختم باشه
_اما شیخ
_میخوامش سام😈
/channel/+4thAhNpn-z1iZjU0
_شیخ میخوادت افسون🔞
لبامو غنچه کردم
_من نمیخوامش
_برای یک شب سی میلیارد تومان کمه؟؟
_وقتی هرکس زیرش بوده سالم بیرون نیومده پنجاه میلیاردم کمه🔞
_اون بیخیالش نمیشه دم در منتظرت
_گورپدرش مرتیکه ایکبیری منحرف
ناگهان با صدای در به عقب برگشتم که شیخ و دیدم
_اولین کسی هستی که بهم میگی زشت حیاتی
دختره رو...😈🚷
/channel/+4thAhNpn-z1iZjU0
/channel/+4thAhNpn-z1iZjU0
شیخ دورگه ایرانی عرب که رئیس مافیای خاورمیانه است ،دخترک رقاص ایرانی و گیر میندازه و مجبورش میکنه....🚷
داشتم با مونس زندگیمو می کردم.
عاشقش بودم.
عاشق موهای حناییش و اون لبخند قشنگش.
رشت مامن امن ما بود. خونه ی قشنگمون پر از عشق و بوسه و مهر بود.
اما یکهو همه چیز آوار شد. به منتهمت زدند.
من متهم به رابطه ی نامشروع با دختر عموم شدم که ازش متنفرم.
و طبق سنت خانواده ام ؛ مجبور شدم که دختر عموم رو عقد کنم.
حالا مونس رهام کرده و زندگیم جهنمه.
تنها راهی که میتونم باهاش بی گناهیم رو ثابت کنم و مونس رو برگردونم؛ اعتراف گرفتن از دختر عموم هست و برای اینکار باید ادای عاشقا رو در بیارم و ....
من کیان داریوش هستم.مردی که بابت یه تهمت عشقشو از دست داده
/channel/+LbWKSubBDWZhNDZk
🔞جذابترین مرد دانشگاه میخواست ازم انتقام بگیره❤️🔥
#ممنوعه #نفرتوانتقام
پارت واقعی💯
#part70
کنارش رفتم و پرسیدم: «پارتنر میخوای؟»
سریع چرخید. شوکه شده بود.
«این عادلانه نیست. تو دو برابر منی.»
نیشخند زدم. «داری میگی من چاقم؟»
«بامزه.» متوجه نبود که چقدر در معرض خطر قرار داشت.
به اطراف نگاه کرد. ما تنها افرادی بودیم که تنها بودیم.
«فکر کنم با من گیر افتادی.» با وحشت آب دهنش و قورت داد.
لبهام رو به گوشش چسبوندم. تمام بدنش از ترس #میلرزید. جثهاش این دختر خیلی کوچیک بود. تحریک شدم.
«بذار برات واضح توضیح بدم، چون به نظر میرسه که هنوز متوجه نشدی. توی این گوشه دنیا تنهایی. اینجا خاک زیر پای همهای. برای هیچکس هیچ ارزشی نداری. شرط میبندم اگه همین الان بخوام میتونم هر کاری باهات بکنم و حتی یک نفرم جلوم و نمیگیره. مهم نیست تو چقدر فریاد بزنی. میخوای خلاف اینو ثابت کنی؟»
تهدیدم باعث شد به طرز رقت انگیزی تلاش کنه من رو کنار بزنه اما تنها کاری که انجام داد این بود که خودش رو به بدنم فشار داد.
پوزخند زدم.
بعد یکدفعه سرش رو چرخوند و بعد محکم به سرم کوبید. #لبهاش روی گردنم بود. نفس گرمش به پوستم برخورد کرد.
برای یک لحظه فکر کردم که میخواد من رو ببوسه اما به جای لبهای نرمش، #دندونهاش نصیبم شد.
منو گاز گرفت. این یه گاز کوچیک نبود، خیلی محکم این کارو کرد.
پدر این دختر زندگی من و خانوادم و نابود کرده بود و حالا وقت انتقام بود و این دانشگاه قلمروی من بود و میتونستم هر جوری که میخوام ازش انتقام بگیرم.
/channel/+B530UQTPK000ZWQ0
/channel/+B530UQTPK000ZWQ0
عـــطر عمـــــارتـــــــ
#پارت_25
بشقاب خرماهایی که داخلش رو پر کرده بودند از گردو و روش با پودر نارگیل تزیین کرده بودند؛
گذاشتم طرفی که خانوم بزرگ میشینه.
/channel/+YtbjLa9vmPQ0MTA0
/channel/+YtbjLa9vmPQ0MTA0
همین طوری لیوان هایی که برای آبمیوه خوردن چیده بودند روی میز رو ، داشتم مرتب میکردم که اومد..
از بوی تلخ عطرش مشخص بود خودشه ،سرمو پایین انداختم و خواستم از کنارش رد شم ولی اجازه نداد
بدون تماس به بدنم جلوم ایستاد !
_دیشب...
وسط حرفش پریدم و نزاشتم ادامه بده:
+هیچ اتفاقی نیفتاده ، نگران نباشید
دم و باز دم نفس هاش روی صورتم رو حس میکردم :
_هومم، خوبه پس
خوشم اومد دهنت سفته میشه باهات راه اومد
ناخودآگاه شعله ی نفرت توی چشمام رو به رخ کشیدم ؛بهش نگاه کردم و گفتم :
+من پامو دیگه تو خونه ای که صاحبش یه شل حشره نمیزارم ، استعفا میدم
_ شل حشر؟..استعفا ؟
جسور شدی انگار زیاد آبم مغزتو رشد داده
پوزخندی زدم و سرد ادامه دادم :
+ کاشکی همون آب یکم مغز خودتو رشد میداد تا بفهمی هیچکس با شهوت به جایی نرسیده ولی نوچ
متاسفانه خدا تو این مورد بهت استعداد نداده سلول های مغزت...
_حرف دهنتو بفهم تا ندادم سگام پاره ت کنن
+سلامم...
/channel/+YtbjLa9vmPQ0MTA0
/channel/+YtbjLa9vmPQ0MTA0
دختره شاهد همخوابی عشقش با دوست دخترش میشه ❌🔥
راد با لحنی پر تمسخر جوابش را داد:
-پس پیشت چوغولی کرده!
-مزخرف نگو! اون بنده ی خدا چیزی نگفت اما من این قدر تو رو می شناسم که وقتی می بینم با وجودی که از اول اصرار داشت به هیچ عنوان نمی تونه از دانشگاهش بزنه پا می شه میاد اینجا و جبرانی می ذاره ماجرا از کجا آب می خوره!
راد بدون مکث جوابش را داد:
-کارش رو خوب بلده! فهمیده این جوری بیشتر مظلوم به نظر می رسه تا اینکه مستقیم بخواد بیاد پیشت و گله و شکایت کنه!
نورا گر گرفته و عصبی بی اختیار لبش را زیر دندان گرفت.
صدای حیرت زده ی احسان نشان می داد او هم انتظار چنین نتیجه گیری بی انصافانه ای را از جانب دوستش نداشته است.
-نمی فهممت رادمهر!
راد بدون عقب نشینی از موضع خودش فورا جواب داد:
-منم تو رو نمی فهمم! از اصرارت برای استخدام این دختر تا این پشتیبانی های ریز و درشتت ...
احسان فورا از خودش دفاع کرد:
-من که همون روز اول بهت گفتم! الناز گفته بود شرایط دوستش جوریه که به کار نیاز داره من هم ...
بی حوصله حرفش را قطع کرد:
-اکی! دلت سوخت و برخلاف قرارمون که قرار بود از دبیر خانم استفاده نکنیم بهش گفتی بیاد ...
این بار احسان حرفش را برید:
-من بدون رضایت تو بهش نگفتم بیاد! یادت که نرفته؟
راد به جای جواب به سوال احسان پرسید:
-الان مشکلت چیه که به خاطر بی نظمی و سهل انگاری اون دختر اومدی یقه ی من رو گرفتی؟
منتظر جواب احسان نبود و خودش بلافاصله ادامه داد:
-اگه بعد از دلسوزی روز اول این قدر برات دلبری کرده که رفتی تو فاز دلدادگی بگو تا منم تکلیف خودم را بدونم!
انگار یک سطل آب جوش روی نورا ریخته بودند! حس می کرد از تمام وجودش بخار بلند می شود. صدای بلند و معترض احسان عصبانیتش را نشان می داد:
-این حرفا چیه؟! خجالت بکش رادمهر ... نورا توی تمام این مدت به جز سلام و خداحافظی حتی دو کلمه با من حرف نزده!
رادمهر با کنایه جوابش را داد:
-خوبه! اون وقت با همین سلام و خداحافظی های ساده از دوست الناز به نورا ترفیع گرفته؟!
احسان خسته و با افسوس جواب داد:
-خیلی بدبین شدی!
رادمهر سرد و بی حوصله جوابش را داد:
-تو هم زیاد خوش بین نباش! مردا برای زنا تا وقتی خواستنی و خوب هستند که کیس بهتر سراغشون نیومده باشه! گول سادگی این دختر رو هم نخور ... اتفاقا اینا کارشون رو خیلی بهتر بلدن! همین که از راه نرسیده یه کاری کرده که دو ساعته داری با من کل کل می کنی نشون می ده زرنگ تر از این حرفاست!
/channel/+M1ALvQmqnTFiZGM8
روز اولی که پا توی آموزشگاهش گذاشتم اون یه مرد سرد و تلخ و جدی بود و من از نظر اون یه دختر سیاست مدار و آب زیرکاه!
اون زخم خورده بود و دنبال عاشق شدن نبود و من قرار نبود دل ببازم و دلبری کنم!
ورق برگشت و قصه اون جوری که ما فکرش رو می کردیم پیش نرفت...
به من می گفت مثل اسمم روشنایی بخشم و من دل دادم به عاشقانه های نرم و مردانه ش غافل از این که اون مرد به من ممنوعه ترین بود🙈🙈🙈
❌قبل از چاپ رایگان بخوانید
/channel/+M1ALvQmqnTFiZGM8
- جنازه دخترمم نمیذارم رو دوش توی قاتل.
تن دخترک میلرزد و مادرش همچنان کمر بسته به نابودی احساسات او. نگاهش روی سبد گل بزرگش خشک شده است و صدای تیام در فضا میپیچد:
- گناه من چیه؟ من اصلا نمیدونم از چی حرف میزنید
پدر تیام بازویش رو میگیرد و در صدایش موجی از خجالت مشهود است وقتی مینالد:
-بیا بریم پسر. (رو به سیمین میکند و میگوید) متاسفم
سیمین دستش به سمت قلب دردمندش میرود و با درد فریاد میزند:
- از خونه من برید بیرون
- الکی خودتونو نزنید به اون راه. هوچی گری هم نکن خانم جون. مقصر پسر احمق منه که مثلا عاشق دختر شما شده. دخترتم خونه خراب کنه مثل خواهرت. اصلا خواهرت به چیزی که لیاقت داشت رسید.
رامش نگاه متعجبش به لبهای مادر تیام بود که بیرحمانه میگفت و خبر نداشت در دل دخترک چه میگذرد.
قطره اشکی بر گونه دخترک میچکد و تیام با صورتی برافروخته فریاد میزند و دیوارها انگار میلرزند:
- مامان بسه.
- مگه دروغه؟ مگه قرار نبود با شیوا ازدواج کنی؟
همهمه اوج گرفته است و گویی سروصدا به سر کوچه هم میرسد.
رامش حالا از جا برمیخیزد و دستش نامحسوس روی شکمش مینشیند. به سمت در میرود و آنرا باز میکند.
تمام وجودش شکسته است و در این چهل و هشت ساعت چه چیزها که ندیده بود؛ روز اول خاستگارها نیامده بودند چرا که مادر تیام روز قبل به او پیشنهاد چکی سفید امضا داده بود برای رفتن از زندگی تیام و امروزی که خاکستر سی سال پیش رو شده بود....
*
- بیا اینجا ببینم.
تندیس بهترین معمار سال شدنش هیچ ذوقی به او نداده بود چرا که بعد از دوسال با مردی که روزی دم از مردن برای او میزد، روبه رو شده بود. باید میرفت و هر چه سریع تر خبر بازگشت تیام به ایران را میداد...
باید دخترک کوچکش را از این کشور میبرد چرا که قطعا زنده نمیگذاشتنش.
دزدگیر ماشین را میزند اما پیش از آنکه سوار شود، دستش از پشت سر کشیده میشود و تقریبا در آغوش تیام پرت میشود. هر دو پر بودند از خشم... از سوء تفاهم... هیچ کدام نمیدانستند جدایی و حسرت دو ساله شان از کجا نشات گرفته
- دلم تنگ شده بود برای عطر تنت رامشم
/channel/+nQ5aieL2CXViODg0
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🍓شوهرم جلوی چشمم با دوست دخترش....
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
بچه تون سقط شده.تسلیت میگم.
با ناباوری به پرستار نگاه کرد. انقدر محکم نزده بود.بود؟
با صدای گریه خواهرش به سمت او چرخید:
_داداش چیکارش کردی؟اهش میگیره بخدا. اون کاری نکرده.
عصبی بود.زمانی که فهمید دخترک با برادرش دررابطه است.دگر نفهمید چه کرد.زمانی که بادیگارد گفت برادرش در عمارت است.
و دخترک اظهار بی اطلاعی کرد.
غرید:
_حقشه.زنیکه هرزه گوه میخوره منو رسوا عالم کنه.شما هم برین خونه.این بی پدر مادر صد تا جون داره.
نیشخند زد:
_نمیمیره که راحت شم.
به یاد آورد.ان گونه که دخترک با لباس دکلته بلند به سمتش رفته و او به جای در اغوش گرفتنش فقط بر او کوبیده...بر بدن بلورینش.لگد زد.سیلی خواباند. مشت کوباند.
انقدر کوبید و کوبید که خودش خسته شد.و بعد دیگر دخترک خوابیده بود.لاقل او اینگونه فکر میکرد.
با شنیدن صدای گوشی آن را برداشته و با دیدن نام برادرش فک بر هم سابید.
چه میخواست بگوید؟بگوید که به فرزندم کار نداشته باش؟هه...باید میدید او چه میگوید...تا او را هم له کند.
اما با برقراری تماس...مرد:
_داداش رویا برات تولد گرفت؟زنگم زده بود برم کمکش آخر سر رفتم خودتون دوتایی با اون کوچولو جشن بگیرین.حال کردی؟
اما شده گوشی از دستش سرخورد.
خواست به سمت اتاق عزیزش برود که شنید:
_فرار کرده...مریض اتاق ۲۱۹فرار کرده...
و او رفته بود...رفته بود تا داغ خودش را به دل بگذارد.
اما برمی گشت...برای انتقام.و آن روز دیر نبود...
/channel/+lDShpmSVVxIwOGY0
/channel/+lDShpmSVVxIwOGY0
/channel/+lDShpmSVVxIwOGY0
سلام دوستان
روزهای زمستانیتون بخیر باشه❤️
کسی دندانپزشک یا جراح دهان خوب تو رامسر یا لاهیجان میشناسه؟
#پارت۳۴۳
اسلحه در دستم میلرزد و کف دستانم چطور توانسته همزمان هم یخ بزند و هم عرق کند!
- جلو نیا... جلو نیا به خدا میزنم
پوزخند میزند. چشمانش یخ بسته است و پر از خالی بودن نگاهم میکند. نگاه او غریبه تر از هر زمان دیگریست. طی دو سال تغییراتش زیادی زیاد بوده است.
- بزن
قدمی محکم و مصمم به سمتم بر میدارد. او محکم بودن را خوب بلد است برعکس تمام ضعیف بودن های من.
- بزن دیگه.
از فریاد ناگهانی اش شانه هایم به بالا میپرند و انگشتم روی ماشه فشرده میشود.
صدای بلند تیر فضا را پر کرد و پلکهای ترسیده و شوکه ام روی هم فشرده میشوند.
وحشت زده قدمی به عقب بر میدارم. صدای تیر همچنان در سرم اکو میشود. زده بودمش؟ نیمه ی جانم را؟ تیامم را؟
چشمانم را آرام آرام میگشایم و آرزو میکنم از این کابوس برخیزم.
در همان نگاه اول اشکی بر گونه ام میچکد و گرمایش انگار ذوب میکند و گونه های یخ زده ام را.
مقابلم ایستاده است؛ سالم سالم. جلوتر آمده بود و من انگار نشنیده بودم صدای پای کسی را که روزی عطرش را از فرسخ ها دورتر حس میکردم.
- اونقدر بچه ای که نفهمیدی به سقف زدی... و اونقدر بچه تر که دل نگران من بی ارزشی.
اسلحه را عصبی به سینه اش میکوبم و او همان دست را محکم به سینه اش میفشارد.
- باز کن این درو میخوام برم.
- هیچ جا نمیری. امشب تکلیف خیلی چیزا معلوم میشه.
دست آزادش پشت گردنم مینشیند و مرا محکم به خودش میکوباند:
- اولیشم بچه ایه که دو سال محرومم کردی ازش...
/channel/+nQ5aieL2CXViODg0
#جدیدترینرمانتخیلی
#پارت1❌
بدنش میلرزید اما توان باز کردم چشم هایش را نداشت
دست های بزرگش مثل هر شب روی بدن اش می رقصید.
نالان زیر لب با تلاش لب زد
_خواهش میکنم!
گرمی نفس های داغش را روی رگ گردنش حس میکرد
هق آرام از گلویش خارج شد
_لطفاً!
سنگینی روی تنش برداشته شد
نفس عمیقی کشید و به خیال اینکه کابوس هر شبش تموم شده خواست چشم باز کند که صدای بم و مردانه اش زیر گوشش خشن زمزمه کرد
+به زودی پری کوچولو، به زودی همو میبینیم!
باد سردی وزید و گرمای تنش رو از جا محو کرد.
کم کم خمار خواب میشد و ذهنش هی خالی تر !
/channel/+yMdApHjdbI5lMGU0
آلفای دورگه ی گرگینه که جفتش انسان بود، هر شب داخل خوابش...🙈
🌓💫شیب_شب
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
من ریرام
تک دختر مامان یلدا و بابا فرهاد
خوشبخت بودم اما فقط تا روزی که سر وکله ی دارا کیاراد پیدا شد
سونامی وحشت بود که از در و دیوار خونه باغ مون پایین می اومد
تا به خودم بیام ..... یلدا زندان بود و بابا فرهاد مرده
چقدر بده درست تو هجده سالگی بفهمی
دختر پدر و مادرت نیستی .......
وقتی گرگ ها از همه طرف برای مال و ثروتی که بهم رسید دندون تیز کردن
رستان، مثل یه شوالیه از راه رسید
مغرور و عاشق
اما چی می شه وقتی نقاب عاشق پیشگی از صورت عزیز دلت کنار می ره
دیر فهمیدم.......
انقدر دیر که لوله ی اسلحه ش روی شقیقه م بود......
❤️🔥💔💔💔💔
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🍓وقتی پنهون از همه به عقد موقتش دراومدم نمی دونستم قراره انگ قاتل بودن به پیشونیم بخوره
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
- این مرتیکه عوضیای که الان اومد شوهرته؟
از پنجره فاصله گرفت و من خیره به چشمان عسلیاش هستم که
نزدیکم میشود. نفسی طولانی بیرون داد و با تاسف سری تکون داد.
چشمانش ریز شد و با نگاهی خیره به من گفت:
- مثل من هست باهات؟! میدونه باهات چطور رفتار کنه؟!
بس نمیکرد؛ حال خرابم را نمیدید که داشت گذشتهها را زنده میکرد. لرزون و معذب خودم را عقب کشیدم که دستم رو گرفت و تن بیجونم را به سمت خودش کشید.
کنار گوشم آروم خشدار زمزمه کرد:
-اون روز تو باغ رو یادته؟! تا شب پاهاتو ماساژ دادم!؟ انقدر برفبازی کرده بودیم پاهات یخ زده بود.
مگر میشد یادم برود آتش دستانش را؟ چشمانم بسته شد که ازم فاصله گرفت و نگاهش رنگ تحقیر و سردی.
-میگن شوهرت فقط واسه وارث میخواستت. انقدر حقیر بودی من نمیدونستم؟
داغ کردم از حرفش. با هر کلامش، شلاقی به سینهام میخورد و از دردش جان میدادم.
تا خواستم جواب بدم، تقهای به در خورد. بیشتر ازم فاصله گرفت و عقب عقب با نگاهی خنثی به دیوار اتاق تکیه داد.
صدای خدمه عمارت نصیریها آمد.
-موژان خانم، آقا صابر توی اتاقشون منتظرتونن. گفتن این لباس رو براشون بپوشید.
شوکه از شنیدههام به چهره نویان نگاه کردم که با چشمای به خون نشسته و رگها بیرون زده پیشونیش حرکات من را رصد میکرد.
با اولین قدمی که برداشتم، او بود که جلوتر از من با خشمی بیسابقه به سمت درب اتاق هجوم برد که من جیغی کشیدم...
/channel/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk