کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
❤️🔥عشق ممنوعه
💯پارت واقعی
❌مخصوص بزرگسال
با شتاب بلند شدم ، طرفش رفتم. صدایم مرتعش بود:
- اگر حامله بشم چطوری خواری و خفت و تحمل کنم؟ چرا مراقب نیستی؟
دستانش را روی شانههایم گذاشت.
-حواسم بود.
مشتی به سینهاش کوبیدم.
- خدا من و بکشه تا راحت بشم.
- نازی؟!
صدایش بالا رفت. بازویم را گرفت و گفت:
- قرص بخور.
- لعنتی بهم نمیسازه.
در آغوشش بودم و تقلایم برای فاصله گرفتن فایدهای نداشت.
- بچهی من ننگ و عاره؟!
دندان بهم سابیدم و شانهام را تکان دادم:
- مریم مقدسم... بگم از کی حاملهام؟
- خودت نمیخوای علنی بشه.
چشم غره رفتم و با جیغ جواب دادم:
- تو اگر مرد بودی سر زندگیت این بلا رو نمیآوردی؟ منم اگر عرضه داشتم الان اینجا نبودم.
انگشتش را روی بینیاش گذاشت:
- هیش! حالا ببینها! فردا صبح میبرمت دکتر.
محکم روی شانهاش زدم و گفتم:
- نمیرم دکتر ... میفهمی .
- باشه هر چی تو بگی... هر چی تو بخوای، من الان چهکار کنم؟ بیام از آقا ابراهیم خواستگاریت کنم، هیچ کسی هم جرات نمیکنه حرف بزنه؟
کف هر دو دستم را روی صورتم گذاشتم:
- نسترن! خدایا! من چی میگم اونوقت...
- من و تحت فشار نذار، فکر نکن با اینکارها طلاقت میدم.
نگاهش کردم، موهایش خیس بودند و ابروهایش نامرتب. شبیه پسرهای تخس و غدی به نظر میرسید که خرابکاری کرده، اما به رویش نمیآورد.
- ولم کن! دارم از دستت دیوونه میشم.
خشم نگاهم را دید رهایم کرد. شنیدم زیر لبی گفت" عصبی میشه خوشگلتره"
پشت به او کردم و دستم را در هوا تکان دادم.
- خانم خوشگله با اینکارها من سرد نمیشم، اینکه مثل مجسمه باشی و اینا ، من خسته نمیشم، آخر لمت دستم میآد...
دیگر نمیدانستم از دستش چهکار کنم. پیامش واضح و روشن بود. میخواست با محبت سد مقاومت مرا بشکند.🔞
/channel/+msw-oVXnsu05MTE0
/channel/+msw-oVXnsu05MTE0
🔥پارت واقعی رمان🔥
توی نورِ کمِ سالن به فضای خالیِ وسطِ خانه نگاه میکند و با بیرون دادنِ نفسِ کلافه اش سها را تصور میکند،
درحالی که مست با آلبوم موسیقی منتخبش بی تعادل اما سرخوش میرقصدو سایه اش روی دیوار می افتد،
سایه ی تنهایی که وقتی دستش را سمت او دراز میکند طاقتش را میبُردو با تمامِ قلبش جلو میرودو یک جوری اورا بین دستهایش میگیرد که دیگر هیچوقت هیچ کجا سایه اش هم تنها نماند.
میبیند وقتی دست می اندازدو کشِ موهای بلندش را باز میکندو آبشار موهایش تا روی کمرش را میپوشاندو میان آن موج هایی که تکان میخورد قلب او را هم به سُرسُره بازی میفرستد.
وقتی انگشتهایش پشتِ گردنِ او درهم گره میشوندو با تکان دادنِ خودش خنده کنان شانه هایش را عقب میفرستدو شل و ول لب میزند " من موندم تو چه کار خیرو بزرگی به درگاه خدا کردی که منو کرد جایزه ات و بهت داد! قدرمو بدونیا! کفر نعمت برکتو از زندگیت میبره، میدونی که؟! "
فراموش کرد، کفر گفت و حالش این شد...
.
من فکر میکردم اون حامی بود، ناجی بود، خدا فرستاده بودش برای روزای بدم، نمیدونستم خودش قراره بشه بزرگترین زخمِ من!
.
هر پارتش آب قند لازمت میکنه از ضعف🫠🥹😍👇👇👇👇
/channel/+g6Sa6uRric04OWVk
/channel/+g6Sa6uRric04OWVk
/channel/+g6Sa6uRric04OWVk
-اون دختر کیه؟
لبخندی میزنه و خیره بهش میگه.
-عادلا؟...دانشجوی انتقالیه! مثل ما سال پنجمیه، خیلی باهوشه خیلی!
اوه. پس چرا بین دانشجوها نبود؟
-بیشتر بگو!
-اوممم...حقیقتا خیلی گوشهگیر و کمحرفه! اصلا با دخترا جور نمیشه!
سرش به کار خودشه، بیصدا میره بیصدا میاد. دو هفته پیش هم از خوابگاه رفت! خیلی وقته میخوام باهام دوست بشه ولی اون نمیخواد!
پس یه دختر منزویه.
-بیشتر!
متعجب تو چشام نگاه میکنه. با کمی مکث انگار منظورم و میفهمه.
-آهان!...واسه جلسه ی اول دیر کرد، یه ده دقیقهست رسیده.
سری تکون میدم و با تشکر زیرلبی سرمو از سرش فاصله میدم.
-من دیگه میرم استاد!
به راه رفتنش نگاه میکنم که میره سمت عادلا! عادلا!...چه اسم جالبی!
با لبخند صداش میزنه، اونم نگاهش میکنم ولی بیحس و بدون هیچ لبخندی. انگار جدی گفت واقعا حوصله ی رفیق بازی نداره. تازه چقدرم بیاعصابه. اَه...کی میاد اینو بگیره واقعا؟
/channel/+ZVMwhReiJn1mODg8
کلافه به دختری که روی سن ویراژ میره نگاه میکنم، تازه هشتونیم شده و من دست کم باید یه ساعت دیگه باید این جفنگ بازی هارو تحمل کنم.
هربار تو این پارتیهای مزخرف منتظر پلیس بودن رسما جونم و بالا میاره!
خیره به لیوان شراب تو دستم پوزخند میزنم. حتی از این زهرماری ها هم بدم میاد!
-جوووون!!..سام ببین اون دختره رو چه جیگریه!
با بیخیالی سرم و بلند میکنم ولی با چیزی که میبینم با چشمهای گرد شده به جلو نیمخیز میشم.
-عادلا؟!
پارت واقعی رمان❗️
من سامان خاوریام! یه جراح جوون که تازه تدریسم رو هم شروع کردم. ولی من یه شغل دیگه هم دارم که کسی ازش خبر نداره، جاسوسی برای پلیس! رفتن به مهمونیهای خلاف و لو دادنشون...
مثل همیشه سر ماموریتم بودم، که اون دختر و دیدم. دانشجوی حاشیه ساز جدیدم. که با اون نیم وجب لباس، بینفس و گریون مقابل یه عالمه چشم هیز ایستاده بود. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بخرمش...❌
#عاشقانه #همخونهای
❌❌❌❌برای طرفداران رمان های کلاسیک و فانتزی
نامزد جایزه انتخاب خوانندگان گودریدز برای کتاب فانتزی و علمی تخیلی نوجوانان مورد علاقه (۲۰۱۶). این داستان خندهدار، خیالی، عاشقانه، پرفروش نیویورک تایمز و (نه) کاملاً واقعی درباره لیدی جین گری، "یک فانتزی تاریخی پرهیاهو است که نباید از دستش داد" (Publishers Weekly)Читать полностью…
#380
-خوبه آفرین پیشرفت کردین. حالا میخواین دخترتونو به زور بندازین بهم؟ ای بابا زشته واسه خاندانتون که!
گوشه لبش بالا آمد.
-ته زورتون همین بود؟
سرانگشت خون آلودش را سمت ارژنگ گرفت.
-اعتبار خاندانت رو بردم زیر سوال. دوتا از دخترات گیر من افتادن. همین؟
به سمت صاین چرخید و بلند بلند خندید.
-ستاره عاشق من بود بدبخت. فکر کردی چون رفت با هیراد زودی با اجی مجی عاشق اون شد؟ دخترت دو روز بعد از ازدواجش دم خونه من بود. شوهرش اومد جمعش کرد.
-ببند دهنتو بیآبرو.
ارژنگ پدرش بود اما غرید و صبور اما بلند خندید.
-من بی آبروام اما شما که زنمو ازم گرفتین با آبرویین آره؟
تای ابرو بالا انداخت. خیره خیره در چشمان توتیا زل زد و با قلبی شکسته دروغ گفت.
-یکی دیگه رو دوست دارم.
لب با زبان تر کرد. تصویر توتیا و خنده هایش میان سرش پیچید.
-خاطر یکی رو خیلی بیشتر از تصورات شما میخوام. من تن به ازدواج اجباری نمیدم که هم خودم برای بار دوم بدبخت بشم و هم یکی دیگه رو بدبخت کنم.
خندید بلند خندید و قلب دخترک مظلوم تو سینه شکست.
-این دختر پاش به خونه من برسه مطمئن باشین که فردا شبش جنازه شو تحویل می گیرین.
خندهاش رنگ باخت و افزود:
-سگم علاقه خاصی به تست گوشتای شیرین داره.
/channel/+zI86bNv-wVRmYjM0
/channel/+zI86bNv-wVRmYjM0
صبور پسر طرد شدهای که به جرم آسیب زدن به برادرش تا آخر عمرش مجرمه و از خانواده دور انداخته شده.
ورود توتیا زندگی صبور رو با چالش رو به رو میکنه. توتیایی که روزی بخش مهمی از زندگی صبور بوده و شاید هست...
توتیایی که معروف به توتیای شیطانه و حالا برگشته تا صبور رو نابود کنه و بی خبر از اینکه صبور دیگه هیچ ربطی به خانواده و گذشته نداره و ...🔥🔥🔥
/channel/+zI86bNv-wVRmYjM0
/channel/+zI86bNv-wVRmYjM0
یه برادری خیلی کیوت داریم به همراه یه عاشقانهی دلچسب 😌با کلی راز و معما و هیجان😎🔥
تجدید خاطرات یه عشق قدیمی 💔
دختری که برای جاسوسی میره خونهی رئیس مافیا، غافل از اینکه بدونه اون مرد، با نقشه به اونجا کشوندش و قراره هر شب 🔞💦
-همش تقصیر.. خودته..همش
دایانا کم کم هوشیاریش رو از دست میداد.
+باشه..اگه خودت رو میدیدی این حرف رو نمیزدی دیگه.
-خب نگاهم نکن.
با بیچارگی نالید
+نمیتونم لعنتی. زیادی خوشگلی.
با لذت خندید، مستانه و بلند
-هم.. پس خوشبحالم..
دوش رو باز کرد و روی زمین گذاشتش. حتی جون نداشت که سرپا بمونه.
آروم موهاش رو شست.
+آره.. خوشبحالم.
-نه.. نه.. خوشبحال من.
متیو بهش خندید. اذیت کردنش حال میداد.
+خب منم همینو گفتم دیگه.
+خوشبحال من..
دایانا آروم هق زد
-اذیتم نکن..
+باشه.. ببخشيد
دایانا خمار بهش نگاه کرد.
_وقتی بدنت خیسه خیلی هات میشی.
متیو کمی از شامپو بدن روی دستش ریخت و بدنش رو ماساژ داد.
+واقعا؟
-آره.. وقتی موهات خیسه هم همینطور. مثل الان.
با لذت به حرفاش گوش داد.
عاشق این ساید پر روش بود. انگار که از هیچ چیز خجالت نمیکشید
+خب دیگه چی؟
اعتراف کرد
-دستات و انگشتات. من واقعا دوسشون دارم.خیلی خوبن.
سرش رو با دقت تکون داد
-چقدر خوب.. ادامه بده.
به قوسی که بدنش گرفت خندید.
-آه.. ام.. چشمات و نیشخندت..
و خندت.. تو خیلی قشنگ میخندی..
+دوست داری که بخندم؟
-اوهوم. آخ.. خیلی خوشگل میشی. دلم میخواد همش بخندی .
متیو آب رو بست و حوله رو تنش کرد. بدنش رو توی بغلش بالا کشید و به سمت میز رفت و آروم بدنش رو روی میز آرایش گذاشت..
سشوار رو روشن کرد و موهاش رو خشک کرد. بدون اینکه نگاهش رو از صورتش بگیره موهاش رو تا جایی که تونست خشک کرد و بعد روی تخت گذاشتش.
-میشه بخوابم دیگه؟
+نه.. بزار لباس بیارم برات.
دلت درد میگیره.
یکی از تیشرت های خودش رو برداشت و تنش کرد. توی تنش زار میزد
زیر پتو خزید و تنش رو توی آغوشش گرفت..
برای خوندن ادامه و اینکه پسره چیکارش میکنه روی لینک بزن، هرکی اومده نرفته🔞🔥/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
جوین بشین ببین دختره چطوری پسره رو رام خودش میکنه بی خبر از اینکه خودش هم جز یه خانواده.. 🤫
دایانا دختر فقیری که راز متیو، رئیس مافیا رو میفهمه! و توی عمارتش زندانی شده..بین مردن و همخوابه شدن مجبور میشه که هرشب توی تخت متیو باشه.اما چی میشه اگر دایانا دختر یکی از خاندانهای معروف باشه؟Читать полностью…
#پارت۱۶۹
_ اومدم دنبال زنم، حاجخانم! بگید وسایلاشو جمع کنه.
شاپرک که پشت درِ حیاط پنهان شده بود، قلبش به تپش افتاد و ذوق کرد.
ولی نگارینخاتون در حالی که چادر رنگی به سر داشت، با ترشرویی گفت:
_ شما فعلا عروسی نکردید. خوبیت نداره آقا برسام!
_ اگه با دو پرس شام عروسی، مشکل حل میشه که من از قبل گفتم حرفی نیست.
_ بله شما ماشالله دستت به دهنتون میرسه و مال و مکنت دارید، ولی این دختر یتیم باید اول جهازش جور شه. هنوز وام ازدواجشو ن…
برسام فوری میان کلام او رفت و محکم گفت:
_ کی از شما جهاز خواست حاجخانم؟ من خونهم کامله! هرچیام باب میلش نبود، میتونه عوض کنه!
شاپرک پشت در آهنی بیصدا خندید و دستهایش را به نشانهی هورا بالا برد. برسام که سایهی او را روی کاشیهای حیاط میدید و متوجه حضورش بود در دل گفت:
«یه درسی بهت بدم ورپریده که دیگه با من قایمموشک بازی نکنی!»
نگارینخاتون ابروهایش توی هم رفت و وقتی نگاه کنجکاو همسایهی روبهرویی را میدید گفت:
_ اون وقت در و همسایه چی میگن؟ که ما بدون جهاز دختر راهی کردیم خونهی شوهر؟
_ شما بزرگترید. احترامتون واجبه. ولی من امشب زنمو بغل خودم میخوام! حرف آخرمه!
نگارینبانو لب به دندان گزید،
رگ برآمدهی گردن برسام را پای احساسات غلیظ مردانه و بالاپایین شدن هورمونهای او گذاشت. وگرنه که میدانست این مرد، عشق و علاقهای به دخترکِ یتیم این خانه ندارد. طعنه زد:
_ روزی که در این خونه رو زدید، به خاطر مصلحت اومدید، الان…
_ الانم مصلحت تو اینه که این دخترْ تو خونهی شوهرش باشه!
ته دل شاپرک کیلوکیلو قند آب شد و چند قر ریز داد. فقط آیدا او را می دید و داشت از خنده منفجر میشد. برسام هم سایهی قر دادنش را دید!
از زمانی که نامزد شده بودند نگارینخاتون مثل سرباز بالای سرشان بود! میگفت اگرچه این عقد اجباری برای مصلحت خاندان هامون انجام شده، ولی از مردها و غریزهشان باید ترسید.
برسام یکدفعه درِ کوچه را تا انتها باز کرد و داخل آمد.
در محکم به پیشانی شاپرک خورد و صدای «اخ»ش از آن پشت امد. نگارین خاتون به پشت دستش کوبید و برسام بدجنسانه پوزخند زد:
_ تا تو باشی به حرف بزرگترا فالگوش وانستی، دختر کوچولو!
پیشانیاش قرمز شده بود. برسام طاقت نیاورد. بازویش را کشید سمت خود و دخترک پرت شد سینه به سینه توی بغلش.
_ وایسا ببینم چی کار کردی با سربههواییت!
_ شما که منو دوست نداشتی!
برسام مغرور فشار بیشتری به بازوی او آورد و وقتی با نگاه اخمویش قصد ادب کردن دخترک را داشت، با تخسی گفت:
_ هنوزم دوستت ندارم! ولی جات تو خونهمه.
_ پس منم نمیآم…
همین که خواست فاصله بگیرد، برسام دست دیگرش را دور کمر او پیچید و تنش را قفل تن خود کرد و غرید:
_ بیخود!
ریتم نفس جفتشان تند شده بود. سرش را پایینتر آورد. دست خودش نبود و نمیدانست چرا این دختر دیوانه و زباندراز میتواند این طور به عطش و جنون بیاندازدش! انگار شاپرک یادش میآورد که او هم مرد است و تواناییهایی دارد!
نگارینبانو زیر لب غر زد و خجالتزده برگشت سمت ایوان. آیدا هم همان مسیر را دنده عقب گرفت.
شاپرک گفت:
_ راستش… منم خونهی شمارو به اینجا ترجیح میدم که همه میزنن تو سرم! اما خالهم نمیذاره شب بمونم... میترسه حامله شم… البته من بهش گفتم شما اصلا منو به چشم زن نگاه نمیکنیدا ولی یهریز بغل گوشم هشدار میده.
برسام فقط به لبهای او نگاه میکرد. ریتم قلبش تند شده بود.
_ مثلا میگه پاش بیفته شما با این هیکل و هیبت منو یه لقمه میکنید. برای همین باید حواسم به خودم جمع باشه…
گوشهی لبش بالا رفت. امان از این دختر و سادگی و بیتجربگیاش… بیاراده، تنش را محکمتر به تن خود فشرد و او با تبی داغ زمزمه کرد:
_ امشب با خودم میبرمت و هیچ احدی نمیتونه جلومو بگیره.
شاپرک معصومانه نگاهش کرد و نفهمید چه در سرش میگذشت. برسام نفس به نفسش گفت:
_ کاری میکنم که تا فرداصبح با خودت بگی کاش به حرف خالهجونت گوش میکردی!
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
❌عاشقانهای که با قلبتون بازی میکنه❌
قسمت بعدی پسره و دختره کنار هم میخوابن. ولی دختره که نمیدونه اون واقعا عاشقشه، مجبور میشه از اون شهر بره و بعد دو سال وقتی همو میبینن که جشن عروسی….😭😰
پیشنهاد ویژه برای رمانخونهای حرفهای دنبال قلم قوی هستن👏🏼 کافیه همون ده پارت اول رو بخونید تا میخکوب شید از شدت هیجان…🔥🔥
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
/channel/+hw8s1KXM_xozNTc0
-اون دختر کیه؟
لبخندی میزنه و خیره بهش میگه.
-عادلا؟...دانشجوی انتقالیه! مثل ما سال پنجمیه، خیلی باهوشه خیلی!
اوه. پس چرا بین دانشجوها نبود؟
-بیشتر بگو!
-اوممم...حقیقتا خیلی گوشهگیر و کمحرفه! اصلا با دخترا جور نمیشه!
سرش به کار خودشه، بیصدا میره بیصدا میاد. دو هفته پیش هم از خوابگاه رفت! خیلی وقته میخوام باهام دوست بشه ولی اون نمیخواد!
پس یه دختر منزویه.
-بیشتر!
متعجب تو چشام نگاه میکنه. با کمی مکث انگار منظورم و میفهمه.
-آهان!...واسه جلسه ی اول دیر کرد، یه ده دقیقهست رسیده.
سری تکون میدم و با تشکر زیرلبی سرمو از سرش فاصله میدم.
-من دیگه میرم استاد!
به راه رفتنش نگاه میکنم که میره سمت عادلا! عادلا!...چه اسم جالبی!
با لبخند صداش میزنه، اونم نگاهش میکنم ولی بیحس و بدون هیچ لبخندی. انگار جدی گفت واقعا حوصله ی رفیق بازی نداره. تازه چقدرم بیاعصابه. اَه...کی میاد اینو بگیره واقعا؟
/channel/+ZVMwhReiJn1mODg8
کلافه به دختری که روی سن ویراژ میره نگاه میکنم، تازه هشتونیم شده و من دست کم باید یه ساعت دیگه باید این جفنگ بازی هارو تحمل کنم.
هربار تو این پارتیهای مزخرف منتظر پلیس بودن رسما جونم و بالا میاره!
خیره به لیوان شراب تو دستم پوزخند میزنم. حتی از این زهرماری ها هم بدم میاد!
-جوووون!!..سام ببین اون دختره رو چه جیگریه!
با بیخیالی سرم و بلند میکنم ولی با چیزی که میبینم با چشمهای گرد شده به جلو نیمخیز میشم.
-عادلا؟!
پارت واقعی رمان❗️
/channel/+ZVMwhReiJn1mODg8
من سامان خاوریام! یه جراح جوون که تازه تدریسم رو هم شروع کردم. ولی من یه شغل دیگه هم دارم که کسی ازش خبر نداره، جاسوسی برای پلیس! رفتن به مهمونیهای خلاف و لو دادنشون...
مثل همیشه سر ماموریتم بودم، که اون دختر و دیدم. دانشجوی حاشیه ساز جدیدم. که با اون نیم وجب لباس، بینفس و گریون مقابل یه عالمه چشم هیز ایستاده بود. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بخرمش...❌
#عاشقانه #همخونهای
خلاصه رمان جذاب و مهیج مون ؛ ♥🔥
طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین
نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود...
پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه
و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه...
/channel/+ioNvK65B9A80Nzg0
/channel/+ioNvK65B9A80Nzg0
عاشقانه ای پرهیجان و غیرقابل حدس❌
رمانی که با خوندن همون چند پارت اولش محاله بتونی دل ازش بکنی😭😍
#ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه
موبایل زنگ خورد و اسم رهام بالای صفحه ظاهر شد !
نه عزیزم جواب نمیدم تا یاد بگیری گوشی رو ،روی من قطع نکنی .
آیکون قرمز رنگ رو زدم و رد تماس دادم ،
حالت هواپیما رو روشن کردم و به فیلمبرداریم ادامه دادم .
+میتوانم روی این صندلی بنشینم؟!
_آره ، بشین ازت عکس بگیرم .
+سیدتی؟!
+خانوم؟!
نگاهی به نگهبان انداختم که تلفنش رو جلوی روم گرفت و با اخم خیره من شد !
ازش گرفتم و روی گوشم نگه داشتم ، الو کردم :
_کدوم گوری رفتی ؟؟؟
+تو گورستانم ، دارم دنبال یه گور خالی می گردم .
_آرامم
+جانم عزیزم ،جانم ؟؟
_کجایی؟؟
+آفرین حالا شد ، هر وقت تونستی خوب حرف بزنی
مثل الان میتونم جوابت رو بدم ، اینا رو دیگه خودت یادم دادی .
_من تو رو...
+نه
اشتباه نکن از راه دور فقط میتونی خودارضایی کنی .
_قرار نبود من کاری رو سرت پیاده کنم فقط میخواستم بگم آدمت میکنم که تو فکرت یه جای دیگه بود ، در ضمن اینجا بهتر از تو هم هست .
کم نیاوردم و با نیشخندی گفتم:
+اووووف خوبه یادم انداختی رُهی جونم
یه پسرایی اینجا ریخته نگم آدم جون میده زیر...
_ادامه بدی خودتو مرده حساب کن .
+از اونجایی که نمیتونی کاری بکنی ادامه میدم و میگم ....زیرشون آه و ناله کنی .
+خفه شووووو .....
توجه ای به نعره کشیدنش نکردم و با لبخند ژکوندی گوشی رو به نگهبان دادم :
_کارت داره .
کنجکاو به من نگاه کرد و بعد موبایل رو کنار گوشش گذاشت ، نمیدونم چیشد که با اولین کلامش ، چشماش رو بست و موبایل رو از خودش جدا کرد ....
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
/channel/+7mDoUM5fm6VlMGVk
_میگن در به در دنبال زن و بچه اشه!
_وای اره،شنیدم بیست نفر و فرستاده تا شهر دختره برن،خبرا از اصفهان میاد اینجا.
خشکم زد...اصفهان؟
نا باور به آن دو زن نگاه کردم...مشخص بود کارکن آن شرکت اند.
با تنی لرزان ایستادم:
_اما انگار اصفهانم نبوده،گفته پدر محافظا رو در میاره. آریا خیلی عصبیه.
امیر؟تنم را برگرداندم اما...با او سینه به سینه شدم.
ناباور نگاهم کرد و لب زد:
_رویا...
#کپی_حرام_است.
/channel/+lDShpmSVVxIwOGY0
آرزو میکنم امسال برات سال «آخیش» باشه، سال آخیش دیدی شد… ارزو میکنم سال رسیدن باشه، به هدفت، به ارزوت، به یار… ارزو میکنم اشک شادی رو تجربه کنی و تنها دردت از محکم بغل کردن معشوق باشه. ارزو میکنم شادی و ازادی برگرده به خونه هامون و ديگه هیچوقت نره.
نوروز بمانید که ایام شمایید🌼🌼
مامانمو صیغه کرده بود.
مادر یه پسر #سگغیرتی و پایین شهریو که واسه پاک موندن مادرش هرکاری میکردو صیغه کرده بود.
رفتم کارخونهاش تا حسابشو بذارم کف دستش و بهش نشون بدم باکی طرفه ولی دیدن اون آهوی گریزپا و لعنتی،به کل منصرفم کرد.
تصمیم گرفتم بجای به قتل رسوندن باباش.. خودشو با بیشرفی تمام تیکهپارکنم.
کردم..
با بیشرفی تمام تیکهپارش کردم ولی آخرش کسی که مثل سگپاسوخته عاشقش شد، خود منِ سگ پدر و بیاعصاب بودم که حاضر بود واسه خاطرش دنیارو بهم بریزه.
#خلاصه
#غیرتی
#پایینشهری
/channel/+MLWHLhmvT41lM2I0
_"تبریک میگم! شما متهم به قتل شدید!"
بله… این دقیقاً همون جملهای بود که یه صبحِ قشنگ، وقتی هنوز تو شوکِ اتفاقات شب قبل بودم، بهم گفتن.
دستبند فلزی دور مچم جا خوش کرده بود و یه مأمور با قیافهی خیلی جدی، انگار که من یه قاتل بالفطره باشم، داشت برگهها رو بررسی میکرد.
_کیان نمرده!
بالاخره زبون باز کردم.
مأمور با اخم سرش رو بلند کرد:
_پس جسد کنار خونهتون چی میگه؟
—خب… شاید فقط یه شب خوابش برده باشه؟
لبخند زدم، که خب… هیچ تأثیری نداشت.
راستش رو بخواید، من هنوز نمیدونستم دقیقاً چی شده، اما یه چیز رو مطمئن بودم: من یه جراح بودم، نه یه قاتل! حالا این وسط چرا یه وکیل فراری با زخم گلوله افتاده بود وسط زندگی آرومم، اون یه بحث دیگهست.
ولی یه سؤال مهمتر اینجا وجود داشت…
اگه من واقعاً قاتلم، پس چرا جنازهی کیان، غیب شده؟!
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
یه رمان پر از هیجان، معما و لحظههایی که هم میخندید، هم نفستون بند میاد!🚷💯❕
زنگ خونه به صدا درومد و با فکر این که بابام از خونه عمه اومده درو باز کردم و سمت اتاقم رفتم و لب زدم:
- چه زود اومدی بابا شام خوردی اصلا؟
وارد اتاقم شدم ولی با شنیدن صدای سیاوش پسر عمم تنم یخ بست!
- نکنه خونه ی ما جن داره نمیای دختر دایی؟ بابات فرستادم بیام دنبالش
سمتش برگشتم، تو درگاه در بود و لب زدم:
- برو بیرون از اتاقک سیاوش میدونستم تویی در و باز نمیکردم اصلا
نیشخندی زد و ردیف دندونای زردش نمایان شد و به جای این که بره وارد اتاقم شد و من با ترس بلند شدم که لب زد:
- چیه از من میترسی؟ من که شوهر آیندتم ترس نداره باباتم اینو میدونه که منو فرستاده خونه ی دختر تک و تنهاش
- گمشو بیرون تا زنگ نزدم به بابام
سمت گوشیم رفتم و با دیدن گوشی آیفون جدیدم اخم کرد و با شک لب زد:
- چطوری تو خرابه ی بابات زندگی میکنی هی راه به راه لباس عوض میکنی گوشی عوض میکنی؟! هان؟ مگه فروشندگی چقدر درآمد داره هان؟
- به تو ربط ندارد برو بی...
حرفم نصفه موند چون نگاه اون روی برگه های بهم ریخته ی روی میز کامپیوتر نشست.
وای صیغه نامم با امیر حسینم قاطی همونا بود... سریع سمتش رفتم تا برگه هارو بردارم ولی قبل من دستاشو روی برگه ها گذاشت و سر بالا آورد و نیشخندی زد...
رنگ از رخم به خاطر نیشخندش پرید و اون لب زد: - زنشدی! بی آبرو شدی! صیغه شدی...
با هر حرفش سمتم میاومد و من ترسیده یه قدم میرفتم عقب که لب زد:
- همون من برات پیف پیف بو میدمه... همون این همه لباس و گوشی و طلا رد و بدل میکنی نگو شوهر صیغه ایت برات میخره
با ترس لب زدم: - به تو ربط نداره گمشو...
جملم تموم نشده بود که محکم تر کوبید تو صورتم و صدای جیغم بلند شد و روی زمین پرت شدم و اون لب زد:
- اگه امشب عروسم نشدی با رضایت بابات من ت*خم بابام نیستم
با ترس نگاهش کردم که موهامو کشید و با پاش محکم کوبید تو شکمم و افتاد به جونم
کم نزد به قدری زد که حرص این چند سالش خالی شده و ناله میکردم از درد و به خاطر عادت ماهانه بودنم خون کل شلوارمو گرفته بود و همون موقع داریوش زنگ زد بابام...
- دایی؟! دایی بیا ببین دخترت چه تری به آبروی خانواده زده....
رفته صیغه شده... چی؟! نه دایی من صیغه نامشو پیدا کردم
میدونستم بابام بیاد شده سرمو ببره همین امشب منو میبره محضر عقد داریوش شم تا آبروش نره...
نمدونم بابام چی گفت که داریوش نیشخند زد:
- دختره؟.نه دایی دخترت دختر نیست دیگه میدونی چرا چون خودم همین الان تست کردم من جنس دست دو نمیخواستم ولی حالا به خاطر آبرو میبرمش
و با پایان حرفش تماس رو قطع کرد و سمت منی که ناله میکردم اومد و جیغ زدم:
- نیا سمتمممم نیا حروم زاده ی دروغ گو چیو تست کردی هان؟! گمشو برو عقب
بی توجه زیپ شلوارشو باز کرد و لب زد:
- سخت میگیریا... باباتم فهمید دیگه
توام که بیتالمال شدی برو دعا کن دارم گردنت میگیرم بکش بزار قبل عقد اسم خودم بیاد روت تا بابات نیومده
اومد سمتم و من هق زدم... با دست رو زمین خودم رو کشیدم ولی اون بود که از پشت پامو گرفت و کشیدم سمت خودش و صدای جیغ من با صدای زنگ موبایلم بلند شد و بعدش رفت رو پیغام گیر و صدای امیر حسین بعدش اومد:
-الو؟ چرا جواب پیامارو نمیدی... میای شب پیشم یا نه؟
داریوش با حرص سمت گوشیم رفت و جواب داد: - هوووش تو کی هستی دیگه نالوتی نزنم دخلتو بیارم پایینا گمشو برو از زندگی این دختر بیرون الان من شوهرشم الان مال من
دیگه این مال... مال تو نیس
خواست گوشی رو قطع کنه که با تمام توان جیغ زدم:
- امــــــــــــــــــیـــــــــر.... امیر بیا دارن منو میکشن
ولی داریوش تماس رو قطع کرد و قبل این که سمتم بیاد با تمام روز بلند شدم از جام و با گلدون روی کنار عسلیم محکم زدم تو سرش...
و داریوش افتاد و خون همه جارو گرفت
/channel/+86PqakX8KtxjOWY0
/channel/+86PqakX8KtxjOWY0
صدای گریهم تو خونه پیچیده بود و امیر خم شده نبض داریوش رو گرفت و لب زد:
- زندست پدرسگ... دست که بهت نزد؟
سری به چپ و راست تکون دادم و زمزمه کردم:
- بابام بیاد میکشتم... چیکار کنم!
با اخمی نقش گرفت:
- وسایلتو جمع کن میبرمت... اینجا دیگه جای تو نیست!
#منمردیمکهتاخودموشناختمیهبچهتوبغلمگذاشتن.😱💥❤️🔥
-بابایی گریه نکنی، #سیاه بختمون کنی.
لبهایش را جمع کرد و رو به کودک خندان گفت:
- #گریه کنی دیگه نمیتونم بزرگت کنم،اون وقت از هم جدامون میکنن اون وقت منو #میکشن.
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
یارا دانشجوی نخبهی امیرکبیر و یه پدر خیلی جوون که به تازگی از زندان آزاد شده، بعد از پس گرفتن پسرک سه سالهاش دارا، پاش به رستوران متروکهای میرسه که دیدارش رو با ایران رقم میزنه.
ایرانی که روزی همهی دنیای مرد بیحس امروز بود.
یارا اما درگیر یک اختراع متفاوت، پاش به ماجراهای عجیبی باز میشه که تو همین مسیر ایراندخت خبرنگار و سردبیر یکی از معروف ترین خبرگزاریها مقابلش قرار میگیره.
ایرانی که روزی بخش مهمی از زندگی یارا بوده و شاید هست🔥🔥🔥
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
یه پدر و پسری خیلی کیوت داریم به همراه یه عاشقانهی دلچسب 😌با کلی راز و معما و هیجان😎🔥
تجدید خاطرات یه عشق قدیمی 💔
/channel/+dkLslk-wXcA1ODE0
-دارا خونهی منه. دارا وطن منه. دارا ایران منه. ایران یعنی وطن! یادته؟
🫣😂😂وای خاک به سرم، پسر و دختری و که دشمن خونی همن و توی اردوی دانشگاه ساکاشون که یه رنگو یه شکل بوده باهم عوض شده 🤣🤣🤣
_صدرااااااا.... یابو کجایی یخ کردم؟
_چته بابا...؟
_اون حوله منو بده یادم رفت بیارمش
_آخه الاغ، مثلا تو چی بیشتر از من داری که دنبال حوله ای بیا گمشو سر ساکت خودت بردار دیگه...تازه اگه به سانتِ مال من چند سانت بلندترم هست
_چرا ک... شعر می گی مرتیکه حوله امو بده، الان سرما می خورم، اردو کوفتم میشه
صدرا غرغر کنان سمت ساک بنیامین می رود و وقتی زیپ ساک را باز می کند با دیدن تاپ وشلوارک و حوله ی صورتی و شورت و سوتین قرمز رنگ قهقهه زنان ست توری را دست می گیرد و پشت در حمام می رود.
_هی بنیامین... بیا هم حوله برات آوردم هم لباس زیر... جووون توله سگ چه خوش سلیقه هم هست... قرمز جیگری🫣 💦💦
_نه بابا انگار داری میای قاطی آدما...
بنیامین دستش را از در حمام بیرون میآورد تا حوله و لباس را بگیرد که صدرا با خنده می گوید :
_بابا لاکردار چقدم سایزت خفنه ... اینا هلو ها رو کجا قایم کرده بودی تو بنی جونم ...جوووون 🙈🙈
بنیامین با دیدن لباس ها و حوله فریاد می زند :
_صدرا بخدا بیام بیرون شَتَکِت می کنم دیوث مگه من باهات شوخی دارم عنتر اینا چیه دادی دست من؟
صدرا هار هار می خندند
_والا همینا فقط تو ساکت بود البته اگه اون زیر میرا رو هم خوب می گشتم شاید نوار بهداشتی،بی بی چکی، قرص ال دی اچ دی چیزی هم پیدا میشدا...
بنیامین با حرص در حالی که فحش های رکیک نثار صدرا می کرد لخت از حمام بیرون می آید و سمت کیفش می رود و محتویاتش را روی زمین خالی می کند و با دیدن وسایل روی زمین و قهقهه ی صدرا با حرص داد می زند ...
_دختره ایکبیری... این ساک اون دختره رُز عوضیه...مطمئنم کار آرمان بی پدر بوده ساکا رو عوض کرده
_می گم بنی حالا حرص نخور فعلا مثل همیشه شورتتو برعکس کن بپوش تا ساکت پیدا شه البته می تونی شورت توری رو هم بپوشیا اتفاقا بهتم میاد... ولی هرجور حساب می کنم اون خیار و گوجه ها عمرا اون تو جا بشن 🤣...
_گِل بگیر در دهنت رو صدرا...
_می گم حاجی تو که چیز میز ضایع تو ساکت نداشتی هان؟ کاندومی؟ تاخیری؟ 🤪🤪🤪🤪
_خفه میشی یا خودم خفت کنم؟؟؟
/channel/+3Hkji-CM_pM3MzU0
/channel/+3Hkji-CM_pM3MzU0
☑️کلکلی_دختر و پسری_طنز_عاشقانه_وپر از ممنوعه های جذاب
-شنیدم ددیو دیدی… دلت قرص نشه، من اینجام!
-روانی.
-هرچی پروندهت جلو میره، جذابتر میشه.
بیحس نگاهش کردم. ابرو بالا انداخت.
-با هم رابطه داشتید؟
با پوزخند لب میزنم:
-خبرت سوخته… فکر کردی میتونی اعصابمو بهم بریزی؟
-میخواست افشا کنه، کشتیش… بالاخره هنوز شوهر داری. اگه پسرت میفهمید چی؟ بلاخره زشته بفهمه مامانش رابطهی نامشروع داشته.
با حرص دستمو بلند کردم که بزنمش، ولی دستبند اجازشو نداد.
-بیشرف… از کی پول گرفتی این مزخرفاتو بهم ببافی؟
-مزخرف؟… رفتوآمدت به خونهی کیان سلیمانی تأیید شده.
خشکم زد. ناباور زمزمه کردم:
-تأیید شده؟
کیسهی کوچیکی پرت کرد جلوم. یه تار مو.
-عجیبه، نه؟ موی تو تو چاهک حموم یه غریبه؟
چشمام سوخت. جنگ نابرابر بود. اینجا نه حق، که دروغ برنده بود.
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🖇️
📛عشق ممنوعه
💯پارت واقعی
❌مخصوص بزرگسال
- بهش بد کردی!
گفتم و تودهی مزاحم گلویم را قورت دادم. دوباره عذاب وجدان گریبانگیرم شد. عادل لبهایم را بوسید و صورتش را به گونهام چسباند. بیحوصله گفتم:
- تازه خوب شدم، اصلا حالم خوب نیست.
- تا من چرت میزنم یه استراحتی کن. شامم حاضری بخوریم، زنگ بزن و به همه بگو... نیستی و فلان... کسی پا نشه بیاد. من هستم فعلا در خدمتتون.
صدایش کردم با لحن خماری گفت:
- جونم!
- گوش کن چی میگم بهت...
کمی فاصله گرفت:
- نمیخواد، الان میخوای معلم دینی و قرآن بشی... منم شدیدا دلتنگ...
-خیلی زورگویی؟! از دستت کجا فرار کنم؟
- جراتش و داری؟
حرص زده جواب دادم:
- اگر اون سالها گیج بازی در نمیآوردم و میرفتم یه جای دور، الان تو این مخمصه گیر نمیافتادیم.
باور کن اگر همو نمیدیدیم از صرافت میافتادی.
- عمرا... گوش بگیر نازی، تو قطره هم میشدی تو زمین فرو میرفتی، من پیدات میکردم، شده چندسال طول میکشید.
بازدمم را بیرون دادم، خیرهی لبهایم گفت:
- بذار عروسی بچهها برگزار بشه، وضع اینطوری نمیمونه.
- عادل! به جان عسلم اگر کاری کنی که زندگیه بچهها آسیب ببینه، به روح بهروز دیگه من و نمیبینی. قسم خوردم.
نگاهم کرد بیحرف و طولانی ، صدایم گرفته بود:
- من به این وضع خودم و عادت دادم، تسلیم تو شدم... بدترش نکن.
خم شد و وسط سینهام را بوسید. قلبم خودش را به در و دیوار کوبید. پیشانیاش را به شقیقهام تکیه داد:
- بدتر از حال الان منم مگه هست... مگه میشه؟
دستم را به کندی دور گردنش انداختم. آرام گفتم:
- چارهای نداریم. اون روزی که مخالف ازدواج بچهها بودم، میدونستم تو آدم پاپس کشیدن نیستی... منم...
مکثم طولانی شد، لنگهی ابرویش را بالا داد و پرسید:
-تو ، هم چی؟!
چرا صدایم میلرزید؟ چرا سخت بود بگویم منم که عاشقت بودم... با منو من جواب دادم:
- منهم به تو عادت کردم...
خودش را بیشتر چسباند و صورتم را غرق بوسه کرد. انگار قید خواب و استراحت را زد.
چهقدر دلتنگش بودم، چهقدر میخواستمش...
آخ چهقدر دلم میخواست، زار بزنم... نمیخواستم آن لحظههای دلدادگی تمام شود. همراهش شدم و پا به دنیای پر شورش گذاشتم. هر دو تشنهی با هم بودن برای رسیدن به بالای قله ، تلاش می کردیم. اوج گرفتنمان طول نکشید. وقتی نفسنفس زنان قصد فاصله گرفتن داشت دستم را دور کمرش حلقه کردم. نگاهش هنوز خمارآلود بود.
آهسته پچ زدم:
- بغلم کن📛🔞
/channel/+_Pm9HCHb-ro3ZDBk
/channel/+_Pm9HCHb-ro3ZDBk
❌عادل که در گذشته زن برادرشو دوست داشته با مرگ برادرش عشق گذشتهاش دوباره شعلهور میشه و با وجود پابه ماه بودن زنش اونو پنهونی صیغه میکنه❌
� خبر ویژه برای طرفداران “بگذار آمین دعایت باشم ” و “28 گرم”! 🔥
📢 بالاخره انتظارها تموم شد…
جلد دوم رمان “28 گرم” اینجاست! اما این فقط یه ادامه ساده نیست…
❗ شخصیتهای فراموشنشدنی “بگذار آمین دعایت باشم ” هم در این داستان حضور دارن!
اگر با قصههای پرهیجان، عشقهای عمیق و شخصیتهای ماندگار “آمین” خاطرهسازی کردی، این رمان برای تو نوشته شده…
💫 ردپای آمین رو توی هر صفحهاش حس میکنی…
این داستان قراره دوباره دلت رو بلرزونه، اشکت رو دربیاره و یه تجربه فراموشنشدنی بسازه.
⏳ فقط یه مشکل هست…
کمپین فروش ویژه داره به پایان میرسه و این آخرین فرصته که لینک VIP این رمان رو با شرایط خاص تهیه کنی!
📲فقط کافیه مبلغ ۵۴ هزار تومان رو به جای ۷۹ هزار تومان تنها تا پایان امشب به شماره کارت ( 6219861819119198
)
یا (6280231314130393
)بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید
رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
این فرصت تکرار نمیشه…
#رمان_جدید #آمین_برمیگرده #28_گرم_جلد_دوم #فرصت_ویژه #رمان_عاشقانه
صدای زنجیرهایی که به هم میخورد، سکوت سنگین اتاق را پر کرده بود.
چشمانش را باز کرد. نور کمرنگی از میان پنجره کوچک زندانمانند به داخل میتابید. هوای نمناک، بوی تند آهن زنگزده، و سرمایی که تا مغز استخوانش نفوذ میکرد…
دستهایش بسته بودند. پاهایش بیحس. سرش سنگین. اما این صدا… این صدا را میشناخت.
-بیدار شدی، یاسمن؟
قلبش لرزید. صدای اوزان بود. با همان آرامش خطرناکی که همیشه داشت.
پلک زد، سرش را بالا آورد و با چشمانی مملو از ترس به مردی که حالا درست مقابلش ایستاده بود، خیره شد.
-اوزان… تو… چرا منو اینجا آوردی؟
صدایش به سختی از میان لبهای خشکیدهاش خارج شد.
اوزان پوزخندی زد، کنار رفت و پردهای را کنار زد. از پشت شیشهای ضخیم، منظرهای را دید که نفسش را بند آورد.
سهراب.
دستهایش بسته، زانو زده، در حالی که چند مرد قد بلند اطرافش ایستاده بودند.
سهراب مقتدر و محکمش به خاطر او به این وضع افتاده بود؟!
خداوندا....
-اوه، عزیزم…
اوزان قدمی به او نزدیکتر شد و خم شد، درست کنار گوشش لب زد:
-فکر کردی قراره بیاد و نجاتت بده؟
لبهای یاسمن لرزیدند، اما سکوت کرد.
اوزان، با همان آرامش همیشهاش، چاقویی از جیبش بیرون کشید. اما به جای نزدیک شدن به یاسمن، رو به شیشه ایستاد.
-میدونی، سهراب…
صدایش را بلند کرد، طوری که مرد پشت شیشه هم بشنود.
-تو همیشه فکر کردی که میتونی همه چیز رو کنترل کنی. که میتونی آدمهایی مثل من رو کنار بزنی و همیشه برنده باشی…
چاقو را بالا آورد و در کسری از ثانیه، چیزی که در دستانش بود را به سمت یاسمن پرتاب کرد.
یاسمن جیغ کشید، اما به جای زخم، چیزی سنگین روی پاهایش افتاد. یک قوطی کوچک بنزین.
نفسش بند آمد. سهراب با وحشت تقلا کرد، اما دستهایش بسته بودند.
- آشغال بی صفت! دست از سرش بردار!
اوزان قوطی دیگری برداشت، محتویاتش را روی زمین پاشید، بعد فندکش را از جیب درآورد. شعلهی کوچک آبی برای لحظهای چهرهاش را روشن کرد.
-دیگه تمومه، سهراب.
یاسمن نفسنفس میزد.
-اوزان، تو…تو ....تو نمیتونی این کارو بکنی…
اما اوزان فقط لبخند زد، فندک را به زمین انداخت و لحظهای بعد، شعلهها با سرعت به اطراف پیچیدند.
سهراب با تمام قدرتش فریاد زد:
-یــــــاســـــمـــــن!
یاسمن تقلا کرد، اما طنابهای دور دست و پایش محکم بودند. شعلهها دورش میچرخیدند، دود فضا را پر میکرد. نگاهش روی چشمان پر از وحشت سهراب قفل شد.
و لحظهای بعد، اوزان در را پشت سرش بست.
آتش زبانه کشید… و صدای شکسته شدن شیشهها در فضا پیچید.
اما زودتر از همه شأن قلب سهراب بود که در سینه به مرز ترکیدن رسید.
جیغ های یاسمن را میشنید و نمیتوانست راه به جایی ببرد.
صدای دادخواهی هایش ، صدای سهراب گفتن هایش...همهو همه او به جنون رسانیدند و....
-یــــــاســمـــــــن.....نـــــــــه.....خـــــــدااااااا
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
/channel/+z73Wk4ze-A9iZjY0
دختری که توسط دشمن عشقش که مافیا هستن دزدیده میشه و....😱🔥⛔️
🔥 طرفداران “بگذار آمین دعایت باشم” و “۲۸ گرم”، این لحظهایه که منتظرش بودید! 🔥
💥 بالاخره جلد دوم “۲۸ گرم” منتشر شد! 💥
این فقط یه رمان نیست… این ادامهی داستانی که نمیتونستی ازش جدا شی!
❌ اگه فکر میکنی آمین رو شناختی، صبر کن تا این جلد رو بخونی… ❌
چهرههای آشنا برگشتن، اما این بار بازی فرق داره!
⏳ فرصت خرید فقط برای مدت محدود!
بعدش دیگه هیچ راهی برای ورود به VIP نیست…
🔗 همین حالا تهیش کن و قبل از همه، حقیقت رو کشف کن! 👇
📲فقط کافیه مبلغ ۵۴ هزار تومان رو به جای ۷۹ هزار تومان تنها تا پایان امشب به شماره کارت ( 6219861819119198
)
یا (6280231314130393
)بهنام هانیه وطن خواه واریز کنید و رسید
رو به ای دی @HanieVatankhah1 بفرستید.
❗ این فرصت رو از دست ندید… بعداً حسرتش رو میخورید!
#پارت_49
- سلام. واسه آزمایش باکرگی اومدم!
دکتر بلند میشود و به تختی آن طرف اتاق اشاره میکند:
- لطفا رو اون تخت دراز بکش...
و من، هیچوقت تا این حد آرزوی مرگ نکردهام... تمام آن دقیقهها از شدت حس حقارت، مرگ را پیش چشمم میبینم! هزار و یک بار آرزو میکنم که بمیرم...
صدای هیراد در گوشم تکرار میشود:
"برگه سلامت میخوام؟ الان آره! بعد این حرفها و ناله و مویههات آره... اتفافا از جایی هم میخوام که تاییدش کنم! خودم زنگ میزنم به مامانت... خودم فردا میام دنبالتون! خودم اون برگهی کوفتی رو از دست دکتر میگیرم."
- تموم شد عزیزم... می تونی بلند شی!
چشم باز میکنم اما بلند نمیشوم. نگاه بیروحم خیره به سقف است. در خواب هم نمیدیدم که اینچنین تحقیر شوم. که شریک زندگیام تا این حد باورم نکند!
دکتر پشت میزش مینشیند و مشغول نوشتن چیزی میشود و من آرام آرام لباسهایم را میپوشم. سمت میزش میروم و او ورقهی در دستش را با لبخند سمتم میگیرد:
- هیچ مشکلی نیست عزیزم. مبارک باشه!
و من مثل ماده ببری که زخمیاش کردهاند، برگه را محکم از دستش میکشم:
- حیف اسم پزشک که روی توئه!
و مقابل چشمان مبهوتش رو برمیگردانم و از اتاق خارج میشوم. هیراد هنوز همان جا ایستاده... با همان ژست خاصش! چه کسی فکر میکند که این مرد جذاب، اینچنین خون به جگر تازهعروسش کرده باشد؟
با دیدنم تکیه از دیوار میگیرد و من ناگهان از شدت ضعف تعادل از دست میدهم و او با گامی بلند خودش را به من میرساند:
- یسنا...
تنم میان حصار دستانش اسیر میشود و بوی عطر تلخش در بینیام میپیچد و خدایا... خندهدار است! نگرانم شده؟ نگران منی که خودش باعث این حالم است؟
بیحال سر از روی قلب پرتپشش عقب میکشم و آن برگهی نفرینشده را محکم در سینهاش میکوبم و خیره به چشمان رگدارش تلخند میزنم:
- بیا هیراد خانِ آذریان! واسه تویی که پاک بودن رو تو یه برگه میبینی، سند پاکیم رو آوردم... واسه تویی که معلوم نیست خودت با چند نفر بودی و حالا از من چنین چیزی خواستی، سند دختر بودنم و آوردم! میتونی کلاهت و بندازی هوا... میتونی اسم خودتو بذاری مَرد! ولی میدونی چیه؟
روی نوک پا بلند میشوم و کنار گوشش با دردی عمیق لب میزنم:
- از چشمم افتادی پسرعمو! نمیبخشمت... هیچوقت بخاطر امروز و این تحقیر... هیچوقت بخاطر این ازدواجی که منو بهش مجبور کردی نمیبخشمت!
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
پارت صددرصد واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😭‼️👆
-بابا فهمیده باهات چیکار کردم، باید عقدت کنم.
با خشم هلش میدم عقب
-اون فقط مال یه شب بود. ولم کن تو اون شب به من دست تجاوز کردی.❌
بی توجه سرشو تکون میده و شناسنامهام رو بر میداره
-امشب عاقد میاد. وای به حالت اگه بله نگی مهرتا❌
انگشتشو جلوی صورتم تکون میده
-کاری باهات میکنم که نتونی راه بری❌❗️
/channel/+C0otXItLwgs5OTBk
دختره رو به زور عقد میکنه و...🥲🔥
نگاهی کیک کوچک انداختم، دیگر میبایست از راه برسد. با شنیدن چرخشکلید با استرس چرخیدم و لبخندی زدم.
پسر و دخترش با صدا وارد خانه شدند و از این که آنها هم بودند، متعجب شدم، آخر قرار نبود؛ بیایند.
با دیدن کیک با تعجب ابرویشرا بالا داد و گفت: چیزی شده؟
سعی کردم نگاه خصمانه دختر و پسرش را نادیده بگیرم و جعبه را به سمتش گرفتم و گفتم: خودت ببین!
معلوم بود در نگاه اول میفهمید آخر دوتا بچه داشت.
اخمی کرد و گفت: این چیه؟
لبخندم محو شد و گفتم: واضحه!
کلافه جعبه را روی میز پرت کرد و گفت: الان وقتش نیست!
پسرش با داد گفت: حق نداری بچه بیاری من میخوام مامانم برگرده!
خواستم جواب بدهم ک پدرش دستش را گزفت و گفت: باید باهم حرف بزنیم و تصمیم بگیرم.
از دختر و پسرش خواست ب اتاقشان بروند. پسرک مخالفت کرد و دختر با اخم گفت: بیا بریم! تو هم فکر نکن میتونی خانم خونه بابام شی تو فقط اومدی اینجا کارهای خونه رو بکنی!
پدرش ب او تشر زد و او شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که بدونه باباجون!
دست برادرش را گرفت و برد، به سمتم آمد و نگاهی ب شکمم انداخت و گفت:
چند وقته؟
هنوز از عکس.العملش متعجب بودم و پرسیدم: چی چند وقته؟
کمی عصبانی شد و گفت: چند وقته ک قرص نمیخوری؟ این گند بالا اومده؟
با بهت گفتم: گند؟! بچهی من شد گند؟!
سعی کرد آرام باشد و گفت: ببین شیدا الان موقعیت خوبی نیست! بچهها نمیتونن قبول کنن به علاوه من هم هنوز آماده بچهی دیگه نیستم!
خندیدم و گفتم: بچههای تو هیچ وقت نمی تونن قبول کنن چون فکر میکنن مادرشون برمیگرده، بعد میشه بگی شما کی آماده هستید؟
اخمی کرد وگفت: فردا میریم دکتر! امیدوارم دیر نشده باشه!
_واسه چی؟
خیره نگاهم کرد و گفت: واسه سقطش!
ابروهایم را بالا دادم و ناباور عقب رفتم، دستم را روی شکمم گرفتم و گفتم: محاله ک بچم رو از بین ببرم...محاله!
ولی او انگار نشنیده و گفت: فردا میام دنبالت، میرم بخوابم تو هم این بند ک بساط رو جمع کن!
او به اتاق رفت و من بهت زده را تنها گذاشت.
/channel/+fwcLRoOlhU5mYTRk
-نمیدونستم سرگردا هم این قدر هاتن ؟!
دکمههای پیراهن مردونه سفیدشو که پوشیدم بی طاقت باز میکند و با خنده مردونهاش قلبم تندتر میتپد وقتی خُمار میگوید:
-همه مردای دنیا هورمونهاشون برای یه زن بدجور بالا میزنه اگر نزنه باید به عشقش شک کنی....!
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
من سرگرد نویان هامونم....
هیچ پروندهای از زیر دستم در نرفته...!
همه میدونن هر پروندهای که زیر دستم بیاد بیجواب نمیمونه...! اما این پرونده با همه پرونده ها فرق داشت...شاکیش یه دختر چشم عسلی موفرفری با یه خال لامصب بالای لبش بود...
دختر مقتول پرونده...دختر مردی که به بدترین شکل ممکن کشته شدهبود...
دیونه میشدم وقتی اشکهاشو دیدم...
دیونه میشدم وقتی اون چونه لرزانشو میدیدم...
قسم خوردم تا ته این پرونده برم....
ولی نفهمیدم قرار بود گرفتار بشم...گرفتار اون دختر و دلبریاش....وقتی عاشقش شدم شد یه نقطه ضعف بزرگ....!
دزدیدنش و مندیوونه تر شدم... من کله خراب تموم این شهر لامصبو زیر و رو کردم برای مُوج مُوهاش و اون لب های کوچک بیرنک لرزون و خال بِیصاحبش ...
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
- جنازه دخترمم نمیذارم رو دوش توی قاتل.
تن دخترک میلرزد و مادرش همچنان کمر بسته به نابودی احساسات او. نگاهش روی سبد گل بزرگش خشک شده است و صدای تیام در فضا میپیچد:
- گناه من چیه؟ من اصلا نمیدونم از چی حرف میزنید
پدر تیام بازویش رو میگیرد و در صدایش موجی از خجالت مشهود است وقتی مینالد:
-بیا بریم پسر. (رو به سیمین میکند و میگوید) متاسفم
سیمین دستش به سمت قلب دردمندش میرود و با درد فریاد میزند:
- از خونه من برید بیرون
- الکی خودتونو نزنید به اون راه. هوچی گری هم نکن خانم جون. مقصر پسر احمق منه که مثلا عاشق دختر شما شده. دخترتم خونه خراب کنه مثل خواهرت. اصلا خواهرت به چیزی که لیاقت داشت رسید.
رامش نگاه متعجبش به لبهای مادر تیام بود که بیرحمانه میگفت و خبر نداشت در دل دخترک چه میگذرد.
قطره اشکی بر گونه دخترک میچکد و تیام با صورتی برافروخته فریاد میزند و دیوارها انگار میلرزند:
- مامان بسه.
- مگه دروغه؟ مگه قرار نبود با فرشته ازدواج کنی؟
همهمه اوج گرفته است و گویی سروصدا به سر کوچه هم میرسد.
رامش حالا از جا برمیخیزد و دستش نامحسوس روی شکمش مینشیند. تمام وجودش شکسته است و در این چهل و هشت ساعت چه چیزها که ندیده بود؛ روز اول خاستگارها نیامده بودند چرا که مادر تیام روز قبل به او پیشنهاد چکی سفید امضا داده بود برای رفتن از زندگی تیام و امروزی که خاکستر سی سال پیش رو شده بود....
*
/channel/+AgvmbXhw4wc0Yzg0
- بیا اینجا ببینم.
تندیس بهترین معمار سال شدنش هیچ ذوقی به او نداده بود چرا که بعد از دوسال با مردی که روزی دم از مردن برای او میزد، روبه رو شده بود. باید میرفت و هر چه سریع تر خبر بازگشت تیام به ایران را میداد...
باید دخترک کوچکش را از این کشور میبرد چرا که قطعا زنده نمیگذاشتنش.
دزدگیر ماشین را میزند اما پیش از آنکه سوار شود، دستش از پشت سر کشیده میشود و تقریبا در آغوش تیام پرت میشود. هر دو پر بودند از خشم... از سوء تفاهم... هیچ کدام نمیدانستند جدایی و حسرت دو ساله شان از کجا نشات گرفته
- دلم تنگ شده بود برای عطر تنت رامشم
/channel/+AgvmbXhw4wc0Yzg0
رویا...رویا بیا اینجــــــا...
ترسیده از صدای بلند پارسایی که تو این مدت چند ماهه حتی یک بار هم به گوشم نرسیده بود ، زود از آشپزخونه اومدم بیرون.
-جونم....چیزی شده؟! چرا انقدر عصبانیی؟!
همونطور که چشمای بدون قدرت بیناییش رو به جلو دوخته بود با خشم لای دندوناش غرید:
-تو با اون مهیار بی ناموس حرف زدی؟؟
ترسیده از اینکه فهمیده با اون مهیاری که ازش متنفر هست حرف زدم ، اونم فقط برای اینکه ازش برای یه چیزی کمک بخوام ، جواب میدم:
-ب..به خدا کار داشتم... مجبور شدم
-گمشو از این خونه...
-چ..چی؟ چی میگی پارسا؟؟؟
-گورتو گم کن...من دختری که به من بگه عاشقمه و پشت سرم با دشمنم بریزه رو هم، رو غذای سگمم حساب نمیکنم. پس گورتو گم کن.
و من رفتم....رفتم چون وقتی با اون حجم از نفرت با منی که می گفت جونش به جونم بنده حذف میزد ، یعنی دیگه همه چی تمومه....
اما من برمی گردم....نه برای اثبات خودم....بلکه برای اثبات عشقمون...
رویا بی پارسا زنده نمی موند....
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0
دختره پرستار یه پسری شده که نابیناعه. اما به مرور....
_قباحت داره! زن حامله بیچارت بفهمه بچش میفته!
عادل، سر در گردن نازنین فرو برده و ریه هایش را از عطر تن بیوهی ده روزه پر کرد.
_د آخه لعنتی... کی قراره بفهمه تو میخوای زنم بشی هوم؟ یه عهدیه بین خود و خودت. بد قلقی نکن خانومم. عاقد جلوی در منتظره! چادر سفیدتو بپوش و رو بگیر بگم عاقد بیاد تو...
نازنین به اندازه خاطراتی که با شوهر تازه مرده اش داشت اشک ریخت.
_اقا عادل من هنوز سیاهِ شوهرمو از تنم درنیاوردم... به خدا گناهِ این کار.. بچم... بچم بفهمه تو صورتم نگاه نمیکنه آقا!
عادل چادر سفید را سر نازنین کرده و روسری مشکی اش را کنار.
_آخ که چقدر بهت میاد...
_مامان... دالی علوس میشی؟
نگاه عادل و نازنین بین چشمان معصوم و بغض کردهِ بی پدرِ طفلش چرخید که عادل جلوی پای کودک زانو زد و...
/channel/+P_3BS7SaKgIwZDg8
/channel/+P_3BS7SaKgIwZDg8
زن بی سرپرستی که مجبوره برای زنده موندن خودش و بچش دست به هر کار بزنه...❌
من نازنینم
دختر یکی یدونه ای که تو اوج جوونی بیوه شدم و حجب و حیام اجازه نمیداد پیش خانواده شوهرم بمونم! از خانوادم طرد شدم و هیچ کسو نداشتم... با یه بچه ضعیف و شیرخواره هیچ کس، هیچ جا بهم کار نمیداد تا اینکه بعد از سوم شوهرم، پسر عموش منو تو اتاق کشید و رسوایی درست کرد. روسری مشکی و از سرم بیرون کشید و چادر سفید به سرم کرد. من چطوری میتونستم جواب مردی رو بدم که زنش، دایه بچم بود و وقتی شیر نداشتم به بچم شیر میداد؟! باید تن به خفت میدادم تا بچم از گرسنگی نمیره... گفته بود همه چیز بین خودمون میمونه اما یه روز...😭😱
/channel/+P_3BS7SaKgIwZDg8
/channel/+P_3BS7SaKgIwZDg8
/channel/+P_3BS7SaKgIwZDg8