کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
#پارت_واقعی
- دختره دندهش شکسته آقا... تو زیرزمین کشتی، یخ میزنه از سرما!
مَرد همانطور که تکیه داده به نردهها در عرشه ایستاده، خونسرد به سیگارش پک میزند اما قلبش تیر میکشد و به #کرهای میگوید:
- نترس... سگجونتر از این حرفهاست!
و با اخم هشدار میدهد:
- تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
دستیارش سریع با یک عذرخواهی دور میشود و قلب هارو از فکر دخترک زخمی آرام نمیگیرد. دقیقهها همان جا میماند و تلاش میکند بیتفاوت باشد اما در آخر، عصبی سیگارش را در دریا پرت میکند و سمت زیرزمین میرود.
بلافاصله با ورودش، جسم ظریفی را جمع شده در خودش گوشهی زیرزمین میبیند. زیرزمینی که نم دارد و به حد مرگ، سرد است! و دخترک، تنها یک تیشرت و شلوار نازک به تن دارد...
حضورش را حس میکند که پلکهای سنگینش را به سختی از هم فاصله میدهد و لب میزند:
- ا... اومدی!
نیشخند هارو، قلبش را میشکند...
- فکر نمیکردم #طاقت بیاری!
دخترک دست ستون تنش میکند و به سختی نیمخیز میشود. نفسش لحظهای از درد دندهی شکستهاش بند میآید.
- تو رو خدا... تو رو خدا منو برگردون تهران! مامانم... مامانم دق میکنه!
هارو روی یک زانو مقابلش مینشیند. صورت دخترک، رنگ گچ است! کت از تن درمیآورد و روی شانههای نحیف او میاندازد و بعد، انگشت اشارهاش را زیر چانهی او میاندازد و سرش را به ضرب بالا میکشد و با آن لهجهی غلیظش به سختی فارسی صحبت میکند:
- مامان من هم دِگ (دق) کرد! پدرم همینطور اون رو از تهران برد... من سالها اجیت (اذیت) شدن مادرم رو دیدم. کی براش مهم بود؟
نفس با ناراحتی هق میزند و هارو فریاد میکشد:
- کی؟ چرا هیچکس مادرم رو ندید؟ چرا پدرم تماشا کرد که اون جره جره (ذره ذره) میمیره؟
کرهایها در زبانشان "ز" ندارند... نفس همیشه از فارسی حرف زدنِ بانمکش لبخند میزد. در آن حال اما حتی جانِ لبخند زدن نداشت:
- تو... تو مثل پدرت نشو! تو واسه بد شدن، زیادی خوبی...
فک هارو محکم قفل میشود و از میان دندانهای کلید شدهاش میغرد:
- نه... من خوب نیستم! تو از اولش هم من رو اشتباه شناختی.
دخترک باور نمیکند که تمام آن حرفها و ناز کشیدنها، دروغ بود... که پشت چهرهی مهربان هارو، چنین مرد بیرحمی زندگی میکرد!
هارو بلند میشود و هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته که صدای شکستن چیزی متوقفش میکند. وحشتزده سمت دخترک میچرخد و با دیدن تکهای شکسته از لیوان در دستش، فریاد میزند:
- چه #غلطی میکنی؟
نفس شیشه را روی رگش میگذارد و اشک میریزد:
- منو برگردون تهران...
هارو با خشم و نگرانی نگاهش میکند:
- نَپَس! (نفس...) من حتی جسدت رو برنمیگردونم تهران! بجارش (بذارش) کنار...
اسمش را با آن لهجهی همیشگی صدا میزند و نفس میان گریه میخندد:
- دلم واسه حرف زدنت تنگ میشه نامرد! کاش... کاش رابطهمون همیشه در حد یه مترجم و... مترجم و توریست باقی میموند!
میگوید و شیشه را عمیق روی #رگش میکشد و فریاد هارو با خونی که بیرون میزند همزمان میشود...
- نَپَس!
/channel/+TFStz7bMb2wzYWJk
/channel/+TFStz7bMb2wzYWJk
/channel/+TFStz7bMb2wzYWJk
پسره دورگه ایرانی کرهایه🥹😎🇰🇷
مخاطبان عزیز یلداتون مبارک؛به مناسبت این شب طولانی یه سوپرایز خفن از رمان های پرطرفدار پرمخاطب برای شب یلدا براتون آماده کردم.کافیه فقط لینکو لمس کنید😍👇
❌❌❌
توجه توجه توجه :
❌این لیست فقط تا آخر امشب عضویت #رایگان داره و تا دوساعت بعد لینکا باطل میشه از دست ندید ❌
اولین رمان یلدا امشب❣
/channel/+2w89-96iJ4Y3NjM0
🍉
دومین رمان یلدا امشب❣
/channel/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🍉
سومین رمان یلدا امشب❣
/channel/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🍉
چهارمین رمان یلدا امشب❣
/channel/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🍉
پنجمین رمان یلدا امشب❣
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🍉
ششمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🍉
هفتمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🍉
هشتمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🍉
نهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🍉
دهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🍉
یازدهمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🍉
دوازدهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🍉
سیزدهمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🍉
چهاردهمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🍉
پانزدهمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🍉
شانزدهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+AcVUUxVjtPQyZGU0
🍉
هفدهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+4FwUEyoAKjIwZTY0
🍉
هجدهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+C962h7GhxW0wNTJk
🍉
نوزدهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+YZdk0qnOPWNkOTk0
🍉
بیستمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+Z404tqEHtY05MmI0
🍉
بیست ویکمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🍉
بیستودومین رمان یلدای امشب❣
/channel/+R11OsZffKMoo-Uk4
🍉
بیستوسومین رمان یلدای امشب❣
/channel/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
🍉
بیستوچهارمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🍉
بیستوپنجمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🍉
بیستوششمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+R4JSSCjuNwAyNzI0
🍉
بیستوهفتمین رمان یلدای امشب❣
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🍉
بیستوهشتمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🍉
بیستونهمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+2yp68a4xG0xlOTc0
🍉
سیومین رمان یلدای امشب❣
/channel/+UC3MwVS_fsCnKscw
🍉
سیویکمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🍉
سیودومین رمان یلدای امشب❣
/channel/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🍉
سیوسومین رمان یلدای امشب❣
/channel/c/1335783000/14042
🍉
سیوچهارمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+ae03USXeFIo3M2Zk
🍉
سیوپنجمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+2w89-96iJ4Y3NjM0
🍉
سیوششمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+UUWMVgclpmc0YzA0
🍉
سیوهفتمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+p64wulRiINsyMjJk
🍉
سیوهشتمین رمان یلدای امشب❣
/channel/+EetWHACuYEA0YzA0
🍉
‼️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌
#تاوان_رهابودن
#پارت_186
دکتر درحالیکه وسایلش جمع میکرد گفت:
- معلومه یه شوک یا هیجان بزرگ رد کرده .
مجیب کمی سکوت کرد گفت:
- ما تازه ازدواج کردیم و دیشب......
واسه اولین بار رابطه داشتیم .
- تبریک میگم ،
بعضی خانوم ها توی اولین رابطه اشون این اتفاق....
مجیب نزاشت حرف دکتر کامل بشه و
زود گفت:
- خانومم قبلا ازدواج کرده بود ،ولی این خونریزی بعدش خیلی منو میترسونه !!
- مشکلی نداره بعضی خانومها بعد از یه مدت که رابطه نداشته باشن دوباره هایمن به حالت اولیه برمیگرده ....
بعد درحالیکه صداش طنز داشت ادامه داد:
-ولی انگار زیادی به حالت اولیه برگشته .
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
داشتم از خجالت آب میشدم ،
خدا ازت نگذره مجیب این چه سوالی ازش میپرسی؟؟؟؟؟
خجالتم نمیکشه راجب(.....) من از
دکتر میپرسس ، دکتر محرم هست ولی نه دیگه انقدر بیحیا؛
لالم نمیشه باز پرسید :
- این موضوع برای بچه دار شدن مشکلی اینجا نمیکنه ؟؟
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
شیش نفره رفتن دزدی یه خونه
اما وقتی صاحب خونه سر میرسه ، همشون فرار میکنن ، جز دونفرشون که زیر تخت مخفی میشن و تو هچل میفتن 😂😂
حالا این چهارتا سلیطه میخوان هرجوری شده آدمای توی خونه رو بکشونن جلوی در تا دوستاشون فرصت کنن از پنجره فلنگو ببندن 🤣
اونوقت آدمای توی خونه کین ؟ 😈 شیشتا پسر شاخ و شمشاد خوش قد و بالا 😎😜
بقیشم که معلومه😂
#پارت28
چهار نفره بلاتکلیف ایستاده بودیم و به صورت هم زل زل نگاه میکردیم
تا اینکه آیدا مصمم گفت : مجبوریم بدون نقشه عمل کنیم
دلی هم هیجان زده و با لذت جواب داد : جووون ، عاشق این لحظات حیاتیم ، دمت گرم
هردو به هم لبخند مریضی زدن
من و آهو هم مثل مترسک به اونها خیره بودیم
تا اینکه آیدا با شتاب به سمت در اون خونه رفت
برای اینکه از نیتش سر در بیاریم با همون نگاه گیج اون رو دنبال کردیم
به در که رسید مثل بیمغزای رد دادهی ابله شروع کرد به مشت کوبیدن به اون درِ زبون بسته
چشم های من و آهو از کاسه بیرون زدن
اما دلی مثل خرابا گفت : ژووون
و بعد به سمت آیدا شیرجه زد و شیحه کشان مشغول همکاری با آیدا شد
توی این اکیپ برعکس آیدا و دلی کله خرابِ بی مغز ، بقیهمون از وقت هایی که آیدا میگه «مجبوریم بی نقشه بریم جلو» به قد خر خوف داریم
قشنگ هربار که آیدا اینو میگه ها ... تن و بدنمون از استرس میلرزه
چرا ؟
چون قشنگ تجربه ثابت کرده بعد اون حرف یه خرابی به بار میاریم
آهو خیره به اون دوتا دردسرساز ، شوکه گفت : دیوونه شدن ؟ چیکار میکنن؟
آیدا حین کوبیدن به در بلند آدم های داخل خونه رو خطاب کرد : هی عنچوچک بیا حالیت کنم شئور و شخصیت و ادب و فرهنگ یعنی چی
الووو ، درو تو روی ما میبندی ؟ نه تو درو به رومون میبندی
پاشو بیا درو وا کن که بهت بفهمونم با یه خانوم محترم چجوری صحبت میکنن
دوستاتم بیار خوش میگذره
من و آهو فورا جلو رفتیم و هردوی اون هارو سفت گرفتیم
جیغ زنان زجه زدم : چه غلطی میکنیــــــــن؟
آیدا با اطمینان گفت : بسپارش به من بابا
انگار که رجز خونی میکنه و مبارز میطلبه لگدی خوراک در کرد
من که دستم رو از کار کشیدم
و آهو کلا دستش رو از داشتن رفیق شست
چند لحظه بعد ، در یهو باز شد
و دلی که داشت به در میکوبید با کله به داخل پرتاب شد
اونم درست توی شکم همون پسری که چند لحظه پیش نقشه مون رو نقش برآب کرد و به شخصیتمون توهین کرد
این برخورد وحشتناک رو که دیدم با خودم شرط بستم که دنده و ناحیه ی تحتانی تر از دنده های اون پسر یا ترک خوردن یا خُرد شدن
البته بعد از اینکه چند نگاه جزئی به هیکلش انداختم شرط رو عوض کردم
و با خودم گفتم فقط جمجمه ی دلی ترک برداشت
نگاه برزخی که داشت اون رو تبدیل به یه دایناسور گرسنه و عصبانی کرده بود
دلی سر ضربه دیدهشو چسبید و با سرگیجه بلند شد
یارو ولی خم به ابروش نیومد و دوستاش ... لعنتی دوستاش
الان همشون مقابل ما ایستاده بودن
نقشهمون خیلی خوب گرفته بود اما از اینجا به بعدشو باید چطور ماسمالی کنیم ؟
توی دلم داشتم برای دهمین بار با وسواس تعدادشون رو میشمردم
آخه همش احساس میکردم بیشتر از شیش نفرن
- این کولی بازی چیه راه انداختین ، ها ؟
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
پارت بیست و هشته ، اولای رمان 😂
از اون رمانای اکیپی خفن طنزه که خوندنش توصیه میشه ها 😂😂
دختراشم ر به ر یه دردسر تازه درست میکنن🙈
مشت محکمشو بغل گوشم ، به دیوار میکوبه.
صدای فریادش تنمو میلرزونه
-مگه منِ سگ مصب نگفتم لباس باز نپوشششش... لعنتی همه جات معلومه بیشرف.
هق میزنم و کمرمو محکم به دیوار میچسبونم
-ب...بخدا نمیدونستم پسر عموم هست... فقط خواستم پیش تو خوشگل باشم...
فکشو محکم بهش فشار میده و کمرمو چنگ میزنه
-خدا منو بکشه از دستت خیره سر... منِ گوه کی گفتم این لباسای هیچی ندارو بپوشی بیای جلوم مانور بدی؟؟
اشکم میچکه.
بینیمو بالا میکشم و با جیغ میگم
-فکر کردی نمیفهمم میخوای زنت از اینا بپوشه... اون دختر عمهی عفریتت از همینا تنش میکنه هی میاد جلوی تو... منم غیرتی میشم سرت...
به سینش میکوبم و با قهر سمت اتاق میرم
-فقط بلدی صدا بلند کنی برام... وقتی از فردا چادر چاقچور کردم میفهمی... میلاد خان.
قبل از اینکه درو محکم ببندم دستش دور کمرم حلقه میشه و منو به سینش میچسبونه
-گوه خوردم یلدام... قهر نکن توله سگ. نزار شب بیوفتم به جونت کبودت کنم...
تقلا میکنم که لباشو روی گوشم میکشه و پچ میزنه
-بریم خونمون... پدرمم درآر... ولی الان نه... اینجا جاش نیست قربون اون صدای جیغجیغوت برم من..
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
اینحا یه میلاد هات داریم که از قضا روانیم هست...
میلادی که جونش به جون یلداش بنده و سرش غیرتی میشه ولی...❤️🔥😜
مامانش میگه پسرم سلیقه نداره، سلیقش پروتزیِ😂😂👇👇
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
- این پسر منو می بینی یه وقتا فکر می کنم قبل از اینکه بدنیا بیاد خدا سلیقه و چشاشو ازش گرفته.. از بس که کج سلیقست و با دخترای پروتزی می گرده..
با حرف پری خانوم همسره پدرم، مرام از روی چهارپایه با چشمان گشاد شده می نالد:- چی می گی مامان..؟
لب هایم را از زور خنده تقریبا می جَوَم
که مامان پری حق به جانب پشت چشم برای پسرش نازک می کند :
- مگه دروغ میگم..؟ اینایی که تو میری باهاشون خاک برسری می کنی.. هیچ کدوم جنس اصل نیستن.. ولی نگاه کن ماشالا دخترم هیکلش همش مال خودشه و طبیعیه...
سپس روبه من می پرسد:- طبیعیه دیگه مامان جان..؟
در حالی که هم از خنده و هم از شدت خجالت تقریبا گر گرفته ام روبه پری خانم که تازه همسر پدرم شده... سر تکان میدهم..که چشمانش برق میزند و روبه مرام چشم و ابرو می آید..
- دیدی گفتم..بچم کاملا اورژیناله...
مرام پوکر فیس مادرش را نگاه می کند:- اون اورجیناله..حاج خانوم..
خنده های ریز ریزم ادامه پیدا می کند که مرام شاکی نگاهم و مامان پری با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود...
- حالا هرچی من دیگه رفتم.. جهان پایین منتظرمه... شب خونه ی عموی نیهان دعوتیم..
نگاه متاسفی به مرام می اندازد و می گوید:- اینو گفتم تا ببینم میتونی امشب این دخترو عروس من کنی یا بازم از این عرضه ها نداری که نداری...
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
با صدای بسته شدن در مرام خونسرد از روی چهار پایه پاییین می آید . برای نصب پرده های جدید روی چهار پایه رفته بود و حسابی خسته شده بود.
از یاد آوری آخرین روز باهم بودنمان.. پر شیطنت می خندم که می گوید:- آره بخند... وقتی همین روزا تبدیل به شوهر شدم و جای سالم برات نذاشتم گریتم می بینیم...
- خیلی بیشعوری.. اگر به مامانت نگفتم پسرش خیلی وقته حجله عروسشو گرفته..و عروسش کرده..
با یک حرکت به سمتم خیز برداشت و من را مانند گونی سیب زمینی روی دوشش انداخت.
شانه های عجیب قدرتمند و تنومند بود. به من احساس خوبی میداد.
- بگو عزیزم چون نه تنها مامانم... بلکه بزودی همه میفهمن تو مال منی و خیلی وقته همه وجودت به نامم شده... مکثی کرد و با لحن مهربان و مردانه ای که دلم را میلرزاند، ادامه می داد:
- میمیرم برات سیب زمینی سرخ کرده..
ضربان قلبم از قربان صدقه غلیظ و چشم های تند می شود ووووو...😍😍
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
خلاصه رمان جذاب و مهیج مون ؛ ♥🔥
طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین
نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود...
پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه
و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه...
/channel/+ioNvK65B9A80Nzg0
/channel/+ioNvK65B9A80Nzg0
عاشقانه ای پرهیجان و غیرقابل حدس❌
رمانی که با خوندن همون چند پارت اولش محاله بتونی دل ازش بکنی😭😍
#ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه
من سایه ام دختری که با وجود متاهل بودن عاشق رئیس شرکتی که منشیش بودم شدم😶🫢/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk
مدارک رو آروم روی میز آراز گذاشتم بعد از امضا زدنشون توسط آراز سریع ورقه ها رو برداشتم که از اتاق خارج شم آخه قرار بود امیرعلی بیاد دنبالم که مچ دستم اسیر دست آراز شد.
نگاه لرزونم رو بهش دادم که با اخم از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد
_چته سایه؟ چرا دیگه بهم محل نمیدی؟
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم با بغض گفتم:
_ولم کن آراز من الان متاهلم!
گفتن این جمله کافی بود که چشم های همیشه آروم آراز تبدیل به دریای طوفانی بشه عربده زد:
_اونموقع که برام عشوه می اومدییی و برام ناز میکردییی شوهر نداشتیییی؟توو مالللل منی میفهمییی؟تووو حققق من از این زندگییییی هستییی!
از ترس یه قدم عقب رفتم که دست هاشو روی سینه ام گذاشت و منو محکم به دیوار پشت سرم کوبید تا اومدم اعتراض کنم آراز با بی رحمی تمام لب هاشو روی لب هام کوبید.
متعجب خواستم ازش جدا بشم که در دفتر با شدت باز شد و با دیدن امیرعلی همسرم...
/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk
/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🥑دختره وقتی مسته نزدیک پسره میشه و اتفاقی نباید براشون میافته
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕برادرم و دزدیده بودن! و در ازای آزادیش من باید ...
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🍋دختری که باید برای نجات قبلیهاش یاد بگیره بجنگه
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍عروس خونآشامها توسط گرگینه ها دزدیده میشه
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🫐ازدواج اجباری دختر روانشناس با رئیس مافیای مغروری که سادیسم داره
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرین قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑بزرگترین و فعالترین رمانسرای تلگرام
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🍒رابطهای خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍋🟩 دوستش داشتم اما اون بوی عطر زنونه ای رو میداد که من نبودم!
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
_ تا شب وسایل تو جمع کن اومدم خونه نبینمت
قلبم گرفت.سر پایین انداختم.با ترس گفتم:
_ من جایی واسه رفتن ندارم
زیر چشمی نگاش کردم
بانگاه نافذش مستقیم زل زده بودم بهم:
_ مشکل خودته
دستام از حرص مشت شده ناخواسته چونهام لرزید
_ بذارید بمونم.عزیز گفته تا بیاد
میتونم اینجا باشم...بعدشم مهلت محرمیت
مون هنوز تموم نشده
با خونسردی تکیه به کانتر داده دست به سینه
شد.با تحکم غرید:
_ اینجا خونه ی منِ
منم دیگه نمیخوام تو رو اینجا ببینم
برام مهم نیست مهلت صیغه تموم شده یا نه.
تا شب گورت و گم کن
از نون خور اضافه خوشم نمیاد
ماتم برد
ناباور با چشمای اشکی سرم و بالا آورده به نگاه بی حسش زل زدم.به سختی نالیدم:
_ من..من براتون غدا درست میکنم.
به حیاط تون میرسم.خونه ی به این بزرگی رو
هم تمیز میکنم
تا حالا غذای سگ تون دیر ندادم
به گل ها آب میدم
هر شب سر ساعت قهوه تون میارم تو اتاق
با درموندگی پلک زدم با خشم ادامه دادم:
_حتی..حتی لباس زیر های دوست دختراتونم وقتی پاره و پخش و پلا وسط سالن خونه میندازید من جمع میکنم بعد بهم میگید نون خوره اضافه؟
خونسرد نیشخند زد:
_ واقعا!؟
لحنش تمسخر آمیز بود اما من مثل احمق ها
سرم تکون دادم:
_ بله...پس بذارید بمونم تا..آخر ماه بعد که
قراره عزیز و خواهرم بیان میرم پیش اونا
لباش بیشتر کشیده شد
نگاه مغرور و سنگیش برق زد:
_ عزیز بهت گفته قراره تو رو ببره پیش خودش؟
گیج و متعجب از سوالش گفتم:
_ بله...گفتن باید صبر کنم تا عمل خواهرم تموم شه وقتی برگردن میرم عمارت ایشون
یهو زد زیر خنده که شونه هام بالا پرید
_آ..قا..سردار!؟
بهت زده صداش کردم که خنده اش بند اومد
دست به جیب با قدم های محکم سمتم اومد که دستپاچه شدم
_قشنگ میگی آقا سردار
حیفم میاد بیرونت کنم از خونه ام دختره
چشمام از حرفی که زد گشاد شد و همزمان امیدوار شدم به موندن
دستشو جلو آورد که ناخواسته عقب رفتم
از وقتی تو خونه اش بودم هیچ وقت انقدر بهم نزدیک نشده بود
خجالت زده از رفتارم به بالا تنه ی برهنه اش زل زدم اونقدر این طوری دیده بودمش که دیگه عادی بود واسم
_ تو چقدر ساده ای اخه..خنگ کوچولو
با صدای بم و ریزش سرم بالا اومد
نگاه لرزونم غرق چشمای وحشی وجذابش شد
که برای اولین بار مستقیم میدیدم شون
حتی نفهمیدم چی گفت
_ به نظرت چرا مادربزرگ من باید پول عمل خواهر تو بده و حتی اونو واسه درمان ببره
آلمان ؟ میدونی چقدر پولش!؟
از لحن تحقیر آمیزش قلبم فشرده شد و بغضم گرفت با صدای گرفته پچ پچ کردم:
_ ایشون لطف کردن به من و خواهرم کمک کردن من گفتم که همه ی هزینه ها رو خودم بعدا بهشون پس میدم کم کم
پوزخند زد
خیلی ناگهانی چونه ام و گرفت که خشکم زد حیرت زده بهش زل زدم
حرصی لب زد:
_ هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره...مادر بزرگ منم استثنا نیست
بهت کمک کرد چون میخواست بشی محرم نوه اش و هر شب به من سرویس بدی تا با هر زنی نخوابم...وگرنه کی میاد چند صد میلیون پول واسه تو و خواهر بی کس و کارت خرج کنه!؟
نفسم از شنیدن حرفاش قطع شد
با ناباوری پلک زدم و قلبم از حرکت ایستاد
گیج و گنگ با حال خراب لب باز کردم:
_د..روغ..میگی
دستش دور کمرم حلقه شد
بی توجه به بهت من گوشی شو برداشت
با پخش شدن صدای عزیز خون تو رگام یخ بست
_ انقدر رو حرف من نه نیار...بَده میخوام گناه نکنی واست دختر ترگل ورگل و پیدا کردم؟
تا اومدن نامزدت از ترکیه دختره رو صیغه کن من خیالم راحت باشه که با دختر نامحرم نمی خوابی! این دختر هم ساده است هم کسی رو نداره خواهرش مریضِ به پول نیاز داره...
عکس شو دیدی؟ مثل قرص ماهه، یه تار موش می ارزه به اون دخترای خرابی که شب به شب میاری تو خونه ات و..
صدا قطع شد.اشک های من بی صدا ریخت
سینه ام تیر می کشید
دلم میخواست بشینم و زار زار گریه کنم.
چقدر احمق بودم..چقدر...
ناخداگاه هق زدم.
_ هی ...هی بسه گریه نکن
با صدای هشدار آمیزش عقب رفتم
کمرم به دیوار خورد.سست رو زمین نشستم
_ من...نمیدونستم
صدام نا نداشت.اونقدر بی حال بودم که نفهمیدم اون کی مقابلم نشست.
با چشم های خیس به صورت جذاب مردونه اش زل زدم اما نگاه سرد اون به لب هام بود
_ حالا که همه چی و فهمیدی بهتره انتخاب کنی یا همین امروز از اینجا میری و تو کوچه خیابون می مونی تا خواهرت برگرده
یا اینکه هر شب لباس خواب می پوشی و میای اتاق شوهرت!
حس کردم سقف خونه رو سرم آوار شد و من مُردم
مردمک چشمام لرزید
اون بی رحمانه گفت:
_ یه دیقه بهت وقت میدم انتخاب کنی
هق هقم شدت گرفت.تنم یخ زد
ساعت گوشی رو نشونم داد.با گذشت هر ثانیه قلب منم کند تر زد
باید میگفتم نه؟
یه دقیقه تموم شد و سردار بدون نگاه به من بلند شد
حرفی نزد اما من مثل دیوونه ها از جا پریدم و با گرفتن مچش بریده برید با بی چارکی زار زدم:
_قبو..له..هرشب...میام.. اتاقت
/channel/+Cpod2qTHFnI0N2Vk
/channel/+Cpod2qTHFnI0N2Vk
-تولدت مبارک دختر مهربون!
نفس حبس شده اش را آرام آزاد کرد. آب گلویش را فرو داد و بعد وقتی به خودش آمد که دید نه یک بار که بارها و بارها آن لفظ "دختر مهربونی" را که راد، تنگ "تولدت مبارک" چسبانده بود را خوانده بوو.
/channel/+KvhOyepe7eU5YjRk
نفس عمیقی کشید و کلافه و عاصی به پیامک خیره شد! یک جای کار غلط بود وگرنه نباید با یک لفظ ساده ی "دختر مهربون" نفس در سینه اش به بن بست می خورد و بارها و بارها آن پیامک ساده ی تبریک تولد را مرور کرده بود.
نگاهش به موبایلش بود که صدای ننه طوبی از جا پراندش.
-این موقع شب با کی پیغوم پسغوم رد و بدل می کنی؟
نورا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
-وای! ترسیدم ننه طوبی.
ننه طوبی از حالت طاق باز درآمد و به سمت نورا برگشت و خیره خیره تماشایش کرد.
نورا موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت:
-کدوم پیغوم پسغوم ننه طوبی؟! داشتم ساعت می ذاشتم صبح خواب نمونم!
نگاه خیره ی ننه طوبی را که دید سرش را بلند کرد و دست هایش را زیر چانه اش زد و با خنده پرسید:
-چرا این جوری نگاه می کنی؟
-افتخار خانم می گفت از بس پسرش سر گوشیش بوده فهمیده خاطر خواه شده!
ننه طوبی چشم هایش را باریک کرد؛ انگار کشف مهمی کرده باشد پرسید:
-راستش رو بگو خاطر خواه پیدا کردی ننه؟!
نورا نتوانست پق خنده اش را کنترل کند. اخم های ننه طوبی را که دید زود خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد جلوی خنده هایش را بگیرد:
-خاطر خواه کجا بود ننه طوبی؟! به خدا من همش مشغول درس و کارم!
ننه طوبی با نا امیدی براندازش کرد و پرسید:
-یعنی هیچی به هیچی؟!
لب های نورا باز هم کش آمد و نتوانست خنده اش را کنترل کند:
-هیچی به هیچی!
😂😂😂
این جا یه مادربزرگ پایه و با نمک داریم و یه خواهر برادر دوقلو و یه آقای استاد که کراش کل شاگرداشه و مادربزرگ قصه ی ما دنبال وصل کردنش به نوه ی ساکت و ساده شه غافل از این که🙈🙈🙈
/channel/+KvhOyepe7eU5YjRk
شیب_شب 💫💫
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹
- آقا به چه زبونی بگم نمی خوامش؟!!!!.....
افتادید تو جونم الا بلا ریرا...؟؟!!!
آقابزرگ عصایش را روی زمین کوبید
بغض کرده ایستاده بودم گوشه ی سالن
نارشین با حرصی که صورت ظریفش را گلگون کرده بود داد زد
- به جهنم که نمی خوای ....نوبرش رو آوردی مگه؟؟..
تا همین جا هم به خاطر آقابزرگ حرف نزدم
مگه دیونه شدم دختر دست گلم رو بسپرم دست سگ و شغال....
آقابزرگ تشر زد؛
-نارشین؟؟!!!
- دروغ می گم مگه؟؟؟
هنوز دو ساعت نشده که خانم محبی زنگ زده برای پسرش....
آقا بزرگ دوباره وساطت کرد
- صبر داشته باش دختر ، حلش می کنیم
رستان دست به کمر ایستاد و سرش را رو به سقف گرفت
اینکه مرا نمی خواست مهم نبود اما اینکه در حضور چند چشم نخواستنم را فریاد می کشید روحم را می آزرد
عمو نریمان دخالت کرد
- شما نگران نباش آقابزرگ من باهاش حرف می زدم بیخود کرده......
میان حرفش پریدم
- من نمی خوام.....
سرها همه به طرفم چرخید و صدای پوزخند رستان از همه بلند تر بود
فکر می کرد آنقدر بدبخت شده ام که التماس کنم
قسم می خورم حتی اگر میمردم ، حاضر نبودم دستش را برای لحظه ای بگیرم
خوب می دانست با من چه کرده
نگاه تخسم را در چشم هایش کوبیدم
- با رستان ازدواج نمی کنم؟!!!
آقابزرگ غرید
- یعنی چه ؟؟ ما آبرو داریم دختر
پس قراره با کی ازدواج کنی؟؟؟
- با من؟؟
به عقب برگشتم
و لرزیدم....
هرگز برای این لحظه برنامه ریزی نکرده بودم.....
هر کس نمی دانست من خوب می دانستم حسام دشمن درجه یک رستان است
💔💔💔💔💔💔
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
-باورم نمیشه اون سامان عوضی این حوری و تمام مدت تو خونهش قایم کرده بود!
سکسکه میکنم. خدایا...یکی نجاتم بده. من از این آدمها میترسم.
-پس اون هرزهای که پلیس خبر کرده بود اینه!
اشک میریزم. نفس ندارم اما...لب میزنم.
-س...سامان میاد. پیدام میکنه و...نجاتم میده. شماها رو میندازه زندان...
-بیچاره! خبر نداره سامان خودش این لعبت و انداخته تو بغل ما!
نفسم میره انگار، قلبم میمیره انگار...خودم هم ذره ذره جون میدم انگار! این دروغه! این یه دروغه!
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
-خب؟ وقت تیکه پاره کردنه!
فکم میلرزه و صدای دندونهام بلند میشه. بیرون از ون میکشدم و من ترسیده تند تند اشک میریزم.
هولم میده کنار جاده. با لرز دستهام و مشت میکنم. سرده. سرده و قطرههای بارون با شتاب میکوبن به تنم.
میزنم زیر گریه. سامان...سامان کجایی؟
خیره بهشون، زمین میخورم. چهار نفرن...با نگاههای وحشتناکشون به تنم...
-میتونی اینجا هرچقدر دلت میخواد جیغ بکشی!
مقابلم زانو میزنه. خودم و عقب میکشم و با نفسهایی پرشتاب و ترسیده بلند هق میزنم.
بهم حمله میکنن...مثل گرگ بهم حمله میکنن و من جیغ میزنم.
-سااااام!!
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
بینفس مشت دیگهای رو صورت خونیش میکوبم و عقب میکشم. قفسهی سینهم محکم بالا و پایین میشه. با دستهایی به لرز افتاده، به عقب میچرخم. میبینمش، بیجون روی زمین افتاده، اما اون تکون نمیخوره، نفس نمیکشه.
اشک داغی رو گونهی خیسم سر میخوره. قدم لرزونی سمتش برمیدارم، و ناگهان سریع خودم و بهش میرسونم. خدای من...
-عادلا...
نگاهم میچرخه رو تن زخمی و نیمه برهنهش، رو لباسهای پارهش و شلوارِ خونیش که از کمرش افتاده. اشکهام پشت سرهم جاری میشن و با ناباوری سر تکون میدم. مبهوت و وحشتزده خیرهی صورتش میشم، چشمهای بستهش و لبهای کبودش. نفس نمیکشه! اون نفس نمیکشه!
ناباور به صورتش میکوبم.
-عادلا، عادلا نفس بکش!
با لرز، دستهام رو دو طرف صورتش میذارم و لبم رو لبهاش میچسبونم. بهش نفس میدم. دستهام رو به سینهش میچسبونم و احیاش میکنم. فریاد میکشم.
-نفس بکش! عادلا نفس بکش!
😭😭😭😭
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
مجرمهایی برای انتقام از دختره میخواستن بهش تجاوز کنن🥲
و پسره وقتی میرسه که دیره و دختره نفس نمیکشه😭😭
❌پارت واقعی رمان❌
❌پارت واقعی رمان،نبود لفت بده❌
#پارت_140
چشم که باز کردم دور و برم انگار قیامت بود، خاتون بالای سرم گریه میکرد و هدی با ناراحتی بهم خیره شده بود.
خواستم بلند بشم که بدنم و مخصوصا پایین تنهام تیر کشید.
با درد نالیدم که خاتون با گریه گفت:
- بمیرم برای بخت بدت دختر.
با لحن بیجونی نالیدم:
- خا...تون...چی شده؟
هدی سریع گفت:
- چیزی نیست ساحل خانوم شما استراحت کنید.
خواستم دوباره حرفی بزنم که در به شدت باز شد...به در نگاه کردم.
یاشار بود که عصبی و با صورت برافروخته داخل شد.
چه به موقع اومد! الان دلم می خواست براش ناز کنم.
پشت سرش سپهر هم با رنگ پریده داخل شد، یاشار تیز نگاهم کرد و هر قدم که به تختم نزدیک تر میشد عصبانیتش بیشتر به چشم میاومد.
تعجب کردم....مگه چه اتفاقی افتاده؟
بالای سرم ایستاد و غرید:
+ قاتل....
چشمهام گرد شد...بهت زده خواستم بلند بشم که دوباره زیر دلم درد گرفت و نالیدم.
سپهر کلافه گفت:
- بس کن یاشار.
یاشار داد زد:
+ قااااااااتل.
اشکم چکید...با بهت گفتم:
- من...منظورت چیه؟
خاتون با گریه گفت:
- ارباب ساحل خبر نداشته...
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
گیج به خاتون نگاه کردم...درد بدنم خوب نمیذاشت فکر کنم، اینا منظورشون چی بود؟
یاشار با شنیدن حرف خاتون داد زد:
+ خبر نداشته هان؟ یعنی دوماه بود که نفهمیده بود؟
چی؟ دارن از چی حرف میزنن؟
با بغض گفتم:
- یکی به من بگه چی شده.
انگاد کبریت زدم به انبار کاه...یاشار رو به صورتم نعره زد:
+ بچهی منو کشتی...بچهی منوووووو.
گوشام سکوت کشید...
ب...بچه؟ کدوم بچه؟
ناباور اشکم چکید که سپهر با حرص گفت:
- وای وای یاشار امان ندادی نه؟
با نفس نفس گفتم:
- چی...بچه؟
یاشار پوزخند زد و من اما تنم یخ بست از فکری که توی ذهنم جرقه زد.
گریه شدید تر شد و ضجه زدم:
- امکان نداره...نه....نهههههه.
یاشار غمگین پشت به من ایستاد، دست لرزون و سردم رو روی شکمم گذاشتم...
خدایا من بچه داشتم؟
دو ماهه؟ آخه چطور نفهمیدم؟
من دوماه پریود نشده بودم منه لعنتی دقت نکردم.
خاتون نگران و هول کرده گفت:
- آروم ساحل اون بدبخت هم عمرش به دنیا نبود.
به زور بین هق هق گریههام گفتم:
- من...من...میخواستمش...اما...خبر نداشتم که حا...حاملهام.
انگار با کلمهی "حامله" داغ یاشار بدتر شد که داد زد:
+ چرا بهم نگفتی هان؟ چرا ازم برای رفتن به اون اصطبل لعنتی اجازه نگرفتی؟
آره تقصیر من بود!
گریهام ضعیف تر شد و سرم سوت کشید... سپهر هول زده گفت:
- یاشار ول کن حالش خوب نیست...هدی بپر برو یه آب قند بیار.
هدی از اتاق رفت اما من فقط گریه میکردم...
همهاش تقصیر من بود که بچهام دیگه نیست، من حتی از وجودش هم خبر نداشتم.
من...من دوسش داشتم...اگر میدونستم حاملهام عاشق اون بچه میشدم.
یاشار انگار کلافه بود که به سمت در رفت، به جون صداش زدم:
- یاشار....
ولی اون توجه نکرد و از اتاقم خارج شد، انگار با رفتنش جون منم تموم شد که از حال رفتم.
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
❌❌#پیشنهاد_ویژه_ادمین❌❌
#تاوان_رهابودن
داستان زنی به نام لعیا از جنس سادگی و غرور ،
زنی تنها که بعد از خودکشی شوهرش از خانواده و نزدیکان طرد شده ؛
لعیا برای فرار از گذشتهی تلخش و
تهمت هایی که بعد از مرگ شوهرش بهش نصبت میدادن از همه دور میشه و برای خود زندگی آرومی تشکیل میده .
اما حالا بعد سالها برادرش اصرار داره تا دوباره به خونه برگرده ولی این بازگشت برای لعیایی که زندگی آروم داشته مثل سونامی میمونه ، همه افراد فقط به لعیا زخم میزنن و اونو بابت امیال گذشته قضاوت میکنن......
باهم همراه باشیم تا لعیا از زندگیش بازگو کند 😉
#اجتماعی_عاشقانه_رازآلود_همجسنگرا
💖به قلمAs💖
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
_تا نگفتم مثل یه اشغال پرتت کنن بیرون..
خودت گم شو
مات و ناباور به صورت سرخ بابا خیره شدم
_ بابا...من
با فریاد ناگهانیش قلبم ایستاد.
_ خفه شو دختره ی...
ادامه ی حرفش و خورد اما من خوب میدونستم میخواست چی بگه
_ من دیگه دختری به اسم شهرزاد ندارم ..
از خونه من گور تو گم کن
قلبم شکست.
با چشم های خیس و غمیگن به صورت مادرم زل زدم.
داشت با نفرت نگام میکرد اما ته چشماش می تونستم نگرانی رو بخونم.
من بدون اینکه بفهمم شده بودم مایه آبرو ریزی خانواده ام
شده بودم یه دختر خراب که از نظر شون...
حتی تصورش هم وجودم و به لرزه در آورد.
_ بی سر و صدا شرت و کم کن
هر کی پرسید میگیم شهرزاد مُرده
میگم دختر مون جوون مرگ شده...میگم..
حرفش و خورد با صورت سرخ شده دست رو مبل گذاشت.
حرفاش روحم و سلاخی کردن درست مثل یه سیخ داغ نشست به قلبم..
مادری که از گل نازک تر به من نگفته بود الان داشت ارزوی مرگم و میکرد
_ من..من بی گناهم..به خدا من..
صدام مثل یه ناله ی ریز بود.
گلوم خش برداشته بود و زیر دلم هنوزم به خاطر رابطه ی دیشب تیر می کشید.
رابطه ای که من حتی روحم ازش خبر نداشت و نمیدونستم کدوم عوضی بهم دست زده که...
_ بابا...
بغض کرده اسمش و نالیدم
با درد و نگاه سنگی بهم زل زد:
_ هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم تو هم کمرم رو خم کنی ..اونم با...
آه کشید. کنار مامان رو مبل نشست.
_ جل و پلاست و جمع کن
میفرستمت روستا پیش بی بی ...
حرفش باعث شد زانو هام شل بشن قبل اینکه سقوط کنم ناگهان در پشت سرم باز شد و دستی با خشونت بازوم رو کشید.
نگام که به صورت سرخ و رگهای باد کرده سهراب افتاد چشمام سیاهی رفت.
قبل اینکه لب باز کنم سیلی محکمش رو گونهام کوبیده شد.
_ چه غلطی کردی شهرزاد؟
چی ..کار کردی باهام؟
مامان جیغ کشید و من بی حس پخش زمین شدم.
حرفی نداشتم بزنم.
زبونم انگار لال شده بود.
خون از بینیم جاری شد و سهراب بدون توجه به بقیه بازوم رو گرفت.
جرئت نگاه کردن به صورتش نداشتم.
اونم منی که هیچ وقت از دیدن صورت سهراب سیر نمی شدم.
سهرابی که دیوونه وار عاشقش بودم.
_ ده حرف بزن لعنتی..
فریاد که زد قلبم از بغض صداش لرزید.
سکوتم و که دید با یه حرکت در خونه رو باز کرد و هلم داد.
قدرتش زیاد بود و باعث شد بدون اینکه بفهمم کنار حوض بخورم زمین...
سرم به لبه ی حوض خورد. نفسم از دردش بند رفت.
_سهراب جان تو رو خدا ولش کن
صدای مامان بود که التماسش میکرد.
بی توجه به خون سرم به سختی گردنم و بلند کردم که نگاهم به چشمای غرق خون سهراب افتاد.
هیچ وقت اینطوری نگام نکرده بود هیچ وقت...
با بغض صداش زدم:
_سهراب
کنارم رو زانو نشست که ترسیده تو خودم جمع شدم.
_ چرا شهرزاد؟ چرا اینکارو کردی؟
اونم با نامزد خواهر من...
از حرف آخرش ماتم برده نفسم حبس شد.
منظورش چی بود با نامزد خواهرش؟
سرم تیر کشید ناگهان تصویر محوی از دیشب تو سرم پخش شد.
تصویر مردی که صداش زیادی شبیه شاهان بود.
تنم از فکرش لرزید با مردمک های گشاد شده به آدم هایی که مقابلم بودن نگاه کردم.
دست های لرزونم و گذاشتم لبه حوض همین که خواستم بلند شم که ناگهان در خونه باز شد.
چشمام که به قامت بلند مرد مقابلم افتاد لرزش تنم بیشتر بود.
شاهان اینجا چی کار می کرد؟
/channel/+05GdqzAtwZ80N2M0
/channel/+05GdqzAtwZ80N2M0
شیش نفره رفتن دزدی یه خونه
اما وقتی صاحب خونه سر میرسه ، همشون فرار میکنن ، جز دونفرشون که زیر تخت مخفی میشن و تو هچل میفتن 😂😂
حالا این چهارتا سلیطه میخوان هرجوری شده آدمای توی خونه رو بکشونن جلوی در تا دوستاشون فرصت کنن از پنجره فلنگو ببندن 🤣
اونوقت آدمای توی خونه کین ؟ 😈 شیشتا پسر شاخ و شمشاد خوش قد و بالا 😎😜
بقیشم که معلومه😂
#پارت28
چهار نفره بلاتکلیف ایستاده بودیم و به صورت هم زل زل نگاه میکردیم
تا اینکه آیدا مصمم گفت : مجبوریم بدون نقشه عمل کنیم
دلی هم هیجان زده و با لذت جواب داد : جووون ، عاشق این لحظات حیاتیم ، دمت گرم
هردو به هم لبخند مریضی زدن
من و آهو هم مثل مترسک به اونها خیره بودیم
تا اینکه آیدا با شتاب به سمت در اون خونه رفت
برای اینکه از نیتش سر در بیاریم با همون نگاه گیج اون رو دنبال کردیم
به در که رسید مثل بیمغزای رد دادهی ابله شروع کرد به مشت کوبیدن به اون درِ زبون بسته
چشم های من و آهو از کاسه بیرون زدن
اما دلی مثل خرابا گفت : ژووون
و بعد به سمت آیدا شیرجه زد و شیحه کشان مشغول همکاری با آیدا شد
توی این اکیپ برعکس آیدا و دلی کله خرابِ بی مغز ، بقیهمون از وقت هایی که آیدا میگه «مجبوریم بی نقشه بریم جلو» به قد خر خوف داریم
قشنگ هربار که آیدا اینو میگه ها ... تن و بدنمون از استرس میلرزه
چرا ؟
چون قشنگ تجربه ثابت کرده بعد اون حرف یه خرابی به بار میاریم
آهو خیره به اون دوتا دردسرساز ، شوکه گفت : دیوونه شدن ؟ چیکار میکنن؟
آیدا حین کوبیدن به در بلند آدم های داخل خونه رو خطاب کرد : هی عنچوچک بیا حالیت کنم شئور و شخصیت و ادب و فرهنگ یعنی چی
الووو ، درو تو روی ما میبندی ؟ نه تو درو به رومون میبندی
پاشو بیا درو وا کن که بهت بفهمونم با یه خانوم محترم چجوری صحبت میکنن
دوستاتم بیار خوش میگذره
من و آهو فورا جلو رفتیم و هردوی اون هارو سفت گرفتیم
جیغ زنان زجه زدم : چه غلطی میکنیــــــــن؟
آیدا با اطمینان گفت : بسپارش به من بابا
انگار که رجز خونی میکنه و مبارز میطلبه لگدی خوراک در کرد
من که دستم رو از کار کشیدم
و آهو کلا دستش رو از داشتن رفیق شست
چند لحظه بعد ، در یهو باز شد
و دلی که داشت به در میکوبید با کله به داخل پرتاب شد
اونم درست توی شکم همون پسری که چند لحظه پیش نقشه مون رو نقش برآب کرد و به شخصیتمون توهین کرد
این برخورد وحشتناک رو که دیدم با خودم شرط بستم که دنده و ناحیه ی تحتانی تر از دنده های اون پسر یا ترک خوردن یا خُرد شدن
البته بعد از اینکه چند نگاه جزئی به هیکلش انداختم شرط رو عوض کردم
و با خودم گفتم فقط جمجمه ی دلی ترک برداشت
نگاه برزخی که داشت اون رو تبدیل به یه دایناسور گرسنه و عصبانی کرده بود
دلی سر ضربه دیدهشو چسبید و با سرگیجه بلند شد
یارو ولی خم به ابروش نیومد و دوستاش ... لعنتی دوستاش
الان همشون مقابل ما ایستاده بودن
نقشهمون خیلی خوب گرفته بود اما از اینجا به بعدشو باید چطور ماسمالی کنیم ؟
توی دلم داشتم برای دهمین بار با وسواس تعدادشون رو میشمردم
آخه همش احساس میکردم بیشتر از شیش نفرن
- این کولی بازی چیه راه انداختین ، ها ؟
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
پارت بیست و هشته ، اولای رمان 😂
از اون رمانای اکیپی خفن طنزه که خوندنش توصیه میشه ها 😂😂
دختراشم ر به ر یه دردسر تازه درست میکنن🙈
-میخوامت یلدا... آسمون به زمین بیاد دست از سرت برنمیدارمممم
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
فریادش داخل دادگاه میپیچد و موهای تنم را سیخ میکند
-ولی من نمیتونم با یه روانی قاتل زندگی کنم...
از جایم بلند میوم و قدم های سستم را سمتش برمیدارم
-اگه تو ولم نکنی... اگه طلاقم ندی. به جون خودت که جونمو میگیرم...
نفسنفس میزنم و میبینم جنونی که در چشمانش به آتش کشیده میشود
-یه... یه تیغ دستم میگیرم و میکشم رو رگم... بخدا که همین کارو میکنممم
چشمانش تماما قرمز و رگهایش ورم کرده بود
-خفه شو یلدا... خفه شوووو
سربازها را کنار میزند و یقهام را در دست میگیرد
-خوب گوشاتو وا کن خانم دکی... تا اون دنیام بری برت میگردکنمت و خودم میکشمتتتت...
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
/channel/+txPCChHxcDg5NDI0
آهی کشید با خودش زمزمه کرد:
' وقتی که دلت گرفته باشه تمام آرامش یک ساحل را هم به تو بدن باز هم دل تو بارونیه و آرامش نداره .....
حالا حس میکنی دلت خیس تر از دریاست....
خراب تر از امواج که دیوانه وار خودشون به صخره میکوبیدن'
هروقت یاد حرف ایوب میوفته چشماش پراز اشک میشه و دلش پارهپاره میشه ،
تمام مدت صدای ایوب توی ذهنش
تکرار میشد:
'ایشون نامادری من هستن و اون بچه بردارم حاصل ازدواج و پدرم و این خانوم .....'
حس میکرد تا دیوونگی فاصلهای نداره ،
مگه همین نمی خواست ؟؟؟؟
پس این چه حالی داره؟؟
پس چرا آروم نیستی؟؟؟؟
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
حضور کسی کنارش حس کرد با
خود گفت :
'کاش زندگیم مثل رمان ها بود تا
برمی گشتم ایوب کنارش می دیدم
یا میومد میگفت بخشیدمت .
با تمام وجودش بغلش میکرد بدون
اینکه غرور مانع بشه بهش میگفت:
ایوب من بدون تو میمیرم......
تنهام نزار......
این بچه تو بطنم برادرت نیست ،
پسرته ......
حاصل عشق من و تو این بچه است .....
حاصل اون شبای عاشقانه من و تو .....
وایییییی ایوب چه شبایی بخاطر این غرور و لجبازی تن ب تن پدرت دادم و صدام توی متکا خفه کردم که نفهمه دارم زیرش جون میدم '
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
داستان راجب دختر ساده و مهربون
که برای نجات مادرش و گرفتن پول
راضی شده به خانواده در شهر تهران
بره و نقش دختر خواهر اون خانواده
رو بازی کنه .
اما با حوادث روبه رو میشه که
اصلا توقعش نداره و تو این راه
که انتخاب کرده خیلی چیزهایی
براش حیثیتی و مهم بودن رو
از دست میده
#اجتماعی
#رازآلود
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
آلفای قدرتمند و خشن گرگینهها سالها جذب هیچ دختری نمیشد و هیچ جفتی برای خودش انتخاب نمیکرد؛ اما با دیدن اون دختر دلش لرزید...خواست فقط برای اون باشه! جفتش بشه، ملکهاش بشه ولی نمیدونست که اون دختر در واقع... 🙊❤️🔥
/channel/+Q6cjWomJaApiMjU0
/channel/+Q6cjWomJaApiMjU0
#جذابترین_رمان_تخیلی_تلگرام🐺
#عضوگیری_محدود ❌❌
وای حاجی 😱🔥📵 هیجان از تک تک پارتاش میباره..دیوونه شدم سر هر پارتش بقرآن ناخنام نابود شد از بس جویدم😐😐😐❌بیا پارت جدیدشو بخون 😍👇
/channel/+Q6cjWomJaApiMjU0
من سایه ام دختری که با وجود متاهل بودن عاشق رئیس شرکتی که منشیش بودم شدم😶🫢
مدارک رو آروم روی میز آراز گذاشتم بعد از امضا زدنشون توسط آراز سریع ورقه ها رو برداشتم که از اتاق خارج شم آخه قرار بود امیرعلی بیاد دنبالم که مچ دستم اسیر دست آراز شد.
نگاه لرزونم رو بهش دادم که با اخم از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد
_چته سایه؟ چرا دیگه بهم محل نمیدی؟
سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم با بغض گفتم:
_ولم کن آراز من الان متاهلم!
گفتن این جمله کافی بود که چشم های همیشه آروم آراز تبدیل به دریای طوفانی بشه عربده زد:
_اونموقع که برام عشوه می اومدییی و برام ناز میکردییی شوهر نداشتیییی؟توو مالللل منی میفهمییی؟تووو حققق من از این زندگییییی هستییی!
از ترس یه قدم عقب رفتم که دست هاشو روی سینه ام گذاشت و منو محکم به دیوار پشت سرم کوبید تا اومدم اعتراض کنم آراز با بی رحمی تمام لب هاشو روی لب هام کوبید.
متعجب خواستم ازش جدا بشم که در دفتر با شدت باز شد و ....
/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk
/channel/+hv3xFeQpIn9iZWNk
مامانش میگه پسرم سلیقه نداره، سلیقش پروتزیِ😂😂👇👇
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
- این پسر منو می بینی یه وقتا فکر می کنم قبل از اینکه بدنیا بیاد خدا سلیقه و چشاشو ازش گرفته.. از بس که کج سلیقست و با دخترای پروتزی می گرده..
با حرف پری خانوم همسره پدرم، مرام از روی چهارپایه با چشمان گشاد شده می نالد:- چی می گی مامان..؟
لب هایم را از زور خنده تقریبا می جَوَم
که مامان پری حق به جانب پشت چشم برای پسرش نازک می کند :
- مگه دروغ میگم..؟ اینایی که تو میری باهاشون خاک برسری می کنی.. هیچ کدوم جنس اصل نیستن.. ولی نگاه کن ماشالا دخترم هیکلش همش مال خودشه و طبیعیه...
سپس روبه من می پرسد:- طبیعیه دیگه مامان جان..؟
در حالی که هم از خنده و هم از شدت خجالت تقریبا گر گرفته ام روبه پری خانم که تازه همسر پدرم شده... سر تکان میدهم..که چشمانش برق میزند و روبه مرام چشم و ابرو می آید..
- دیدی گفتم..بچم کاملا اورژیناله...
مرام پوکر فیس مادرش را نگاه می کند:- اون اورجیناله..حاج خانوم..
خنده های ریز ریزم ادامه پیدا می کند که مرام شاکی نگاهم و مامان پری با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود...
- حالا هرچی من دیگه رفتم.. جهان پایین منتظرمه... شب خونه ی عموی نیهان دعوتیم..
نگاه متاسفی به مرام می اندازد و می گوید:- اینو گفتم تا ببینم میتونی امشب این دخترو عروس من کنی یا بازم از این عرضه ها نداری که نداری...
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
با صدای بسته شدن در مرام خونسرد از روی چهار پایه پاییین می آید . برای نصب پرده های جدید روی چهار پایه رفته بود و حسابی خسته شده بود.
از یاد آوری آخرین روز باهم بودنمان.. پر شیطنت می خندم که می گوید:- آره بخند... وقتی همین روزا تبدیل به شوهر شدم و جای سالم برات نذاشتم گریتم می بینیم...
- خیلی بیشعوری.. اگر به مامانت نگفتم پسرش خیلی وقته حجله عروسشو گرفته..و عروسش کرده..
با یک حرکت به سمتم خیز برداشت و من را مانند گونی سیب زمینی روی دوشش انداخت.
شانه های عجیب قدرتمند و تنومند بود. به من احساس خوبی میداد.
- بگو عزیزم چون نه تنها مامانم... بلکه بزودی همه میفهمن تو مال منی و خیلی وقته همه وجودت به نامم شده... مکثی کرد و با لحن مهربان و مردانه ای که دلم را میلرزاند، ادامه می داد:
- میمیرم برات سیب زمینی سرخ کرده..
ضربان قلبم از قربان صدقه غلیظ و چشم های تند می شود ووووو...😍😍
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
/channel/+WqYS8EdAm6ZhMzZk
-یعنی من تا حالا مردی ندیدم که بلد کار باشه. درست بتونه عشق بازی کنه آدم خودش بخواد بگه برو سر اصل مطلب.
-ارشاد بلد بود.
انگشتش نیم دایره ای که روی لبه ی جام رفته بود را برگشت. با لرزشی که واضح تر شده بود.
-انقدر وقت می ذاشت که ... یادم می رفت کجام.
دستی که سیگار را گرفته بود شروع به لرزیدن کرده بود. عصبی و بی قرار:
-توی گوشم حرف می زد . یه چیزایی می گفت که...
-خیلی خب بابا. کشتی ما رو تو با این ارشادت.
-کلی مطلب در مورد بدن زنا خونده بود. می خوند همیشه. چکار کنه که من... بیشتر لذت ببرم.
-می خوای حالا تعریف نکنی؟
-خودش اولویت آخر بود.
/channel/+DZ1qjEoX4qVmYTRk
-با من ازدواج کن! اسم من میاد توی شناسنامه ت ... بچه ت صاحب پدر می شه و می تونی راحت براش شناسنامه بگیری ... من هم می تونم براش پدری کنم و دلخوش و امیدوار باشم به بچه ای که من رو پدر خودش می دونه و "بابا" صدام می زنه و تو ...
نگاهش را از پنجره فولاد برداشت و دوباره به گوهر که گیج و ملتهب خیره اش مانده بود نگاه کرد. مکث کرد! سیب گلویش لرزید، نگاه بی قرارش میان مردمک های گوهر گشت، دل زد برای گفتن و بالاخره با صدایی که دیگر صلابت و استواری قبل را نداشت آرام زمزمه کرد:
-تو هم هر وقت خواستی ... هر وقت نه از سر اجبار و درموندگی و بی پناهی هر وقت که دلت واقعا رضا بود و با هم محرم شدیم ...
نتوانست ادامه بدهد ... باز هم مکث کرد. باز هم دل زد برای گفتن. باز هم گرفتار سکوت شد . سرش را پایین انداخت و با همان نگاه به زیر افتاده بالاخره جمله اش را کامل کرد:
-خانم زندگی و قلبم باش!
/channel/+KvhOyepe7eU5YjRk
💫💫شیب_شب
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
- چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟
از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند
نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت
- برو وسیله هات رو جمع کن
منتظرم......؟؟!!!!!
- نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟
هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید
- لیاقت احترام نداری....
شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت
- ولم کن نامرد عوضی....!!!!
سرش را تکان داد
- اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!!
منظورش چه بود؟؟؟
نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند
- قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟
دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد
و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد
- می دونی ریرا؟؟؟؟
وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم می کرد
سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد
- فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود
پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم
در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ......
- وحشی بازی دوست داری عشقم....
اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!!
هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که
با التماس لب زدم :
- حسام ......
نگاهش روی چشمهایم ماند
آب دهانش را قورت داد
- جان دل حسام .....عمر حسام
-اذیتم نکن باشه
- دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!!
من که جونمو برات می دم.....
تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و.....
جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد
بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!!
💘💘💘💘💘💘
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
_ مامانی بریم جلو؟
دلم می خواد بابا سردار و از نزدیک ببینم
تند اشک هام پاک کرده جلوی پسرک ۶ سالم زانو زدم:
_ می برمت پیش بابایی
ولی قول بده پسر خوبی باشی و بهونه ی
من و نگیری باشه؟
دستش و گذاشت رو صورتم ملتمس گفت:
_ قول میدم
ولی تو هم قول بده خیلی زود بیای
پیش من و بابایی
بوسه ای به دستش زدم و با دلی که به خاطر جدایی ازش خون بود دوباره راه افتادیم
بعد از شش سال میخواستم برم به خونه ای که آدم هاش من و نابود کرده بودن
اما آرتا ارزش و داشت
دیگه نه خونه ی داشتم که برای پسرم سر پناه باشه نه پولی که بتونه خرج هر دو مون بده
من بودم و قلبی که باید عمل می شد و من هیچ پولی نداشتم که برم دکتر
مقابل عمارت که رسیدیم نفسم سخت شد
_ اینجاست؟
غمیگن به آرتا نگاه کردم که با ذوق زل زده بود به در طلایی و بزرگ خونه
_آره مامانی
اونقد محو خونه بود که صدام نشنید
بغض کرده گوشی ساده ام و درآورده بعده چند سال شماره سپهر و گرفتم
مردی که عموی بچه ام بود
_الو..بله
لب گزیدم تا هق نزنم
دو دل بودم اما وقتی نگام به کفش های کهنه
آرتا و لباس هاش افتاد بی جون لب زدم
_ سپهر ..منم آتاناز
سکوت پشت گوشی بهم فهموند که از شنیدن صدام شوکه شده
طوری که چند ثانیه طول کشید که با ناباوری پرسید
_ آتا؟ خودتی دختر؟ یا خدا
باورم نمیشه بهم زنگ زدی
دست کوچیک آرتا رو فشردم بی مقدمه گفتم:
_ من جلوی عمارتم میشه بیای بیرون؟
فقط تو رو خدا تنها بیا به هیچ کس نگو
سپهر خواهش میکنم
میدونستم هنوز شوکه اس ناچار ادامه دادم
_ هیچی نپرس بیا فقط
همه چی رو میگم بهت قول میدم
تماس و قطع کرده با درد آه کشیدم
چقدر بدبخت بودم که هیچ کس و نداشتم
جز پدری که اونم من و فراموش کرده بود
اشک هامو پا کرده به آرتا زل زدم
_ الان عمو میاد تو رو می بره پیش بابات
با اون نگاه عسلیش که شبیه نگاه باباش بود
بهم خیره شد مظلوم گفت:
_یادت نره بهم قول دادی زود بیای پیشم
بغلش کردم که دست هاشو دور گردنم انداخت
_ میدونم اما یکم طول میکشه
یادت رفته باید قلبم و عمل کنم؟ هر وقت
خوب شدم میام پیشت
دلم میخواد وقتی بازم می بینمت حالم
خوب باشه مامانی
بوسه ای به موهاش زدم که همون لحظه با شنیدن صدای در ازش فاصله گرفتم
با دیدن سپهر پریشون از پشت مجسمه بیرون اومدم
همراه آرتا بهش نزدیک شدم که با دیدنم تند خودش بهم رسوند
خواستم سلام کنم اما با کشیده ای که تو گوشم زد مات موندم
_ کدوم گوری بودی این شش سال احمق؟
با غرش بلندش بغضم ترکید
قبل اینکه اشکم بچکه بغلم کرد و غرید
_احمق احمق
بی جون هق زدم
_ مامان
نگاه هر دو مون سمت آرتا رفت که با اخم به ما خیره بود
چقد تو این حالت بیشتر شبیه سردار می شد
لرزون از بغل سپهر که مات و مبهوت به آرتا زل زده بود بیرون اومدم
مطمئنم با دیدنش یاد سردار افتاده
حتی پلکم نمی زد
نگاهش فقط به آرتا بود
حس می کردم نفس هم نمیکشه
ناچار به شونه اش زدم
_ سپهر تو رو خدا به من نگاه کن
به سمتم برگشت که از نگاه خونیش وحشت
کردم
_ این...این بچه ی کیه؟
اشک هام شروع به ریختن کرد نالیدم:
_ پسر من و سردارِ
ناباور لب زد: _چی؟
با دستش هلم داده نعره زد:
_ چی داری میگی ؟ درست حرف بزن زنیکه
زبونم بند رفته خون تو رگ هام یخ بست
درد قلبم به خاطر قدرت دستش که هلم داد
کم کم داشت شروع می شد
چی میگفتم به سپهری که فرقی با دیوونه ها نداشت؟
آرتا دستم کشید که لبخند بی حسی زدم:
_ هیچی نیست عزی
حرفم تموم نشده سیلی دیگه ای به گونه ام کوبید طوری که از پشت خوردم به مجسمه
نفسم رفت دست رو قلبم گذاشتم
_ هیچی نیست بعد شش سال با یه بچه
برگشتی تو این خراب شده ؟
صدای فریادش کل وجودم به رعشه انداخت
آرتا با گریه نزدیکم شد
_ میدونی بعد رفتنت چی کشیدیم؟
الان با این بچه اومدی که چی بشه؟
بهش حق میدادم فریاد بزنه
حرفی نزدم چون تمام حواسم پیش آرتا بود
حتی نمیتونستم درست نفس بکشم
درد قلبم هر لحظه بیشتر می شد
خواستم حرفی بزنم که ناگهان با باز شدن در عمارت نفسم حبس شد
مطمئن بودم فریاد سپهر به گوش شون رسیده
بی حال خواستم دست آرتا رو بگیرم اما با دیدن قامت بلند و تنومند سردار پاهام شروع به لرزیدن کرد
الان وقتش نبود.نمی خواستم ببینمش اونم بعد اون همه عذابی که بهم داده بود
نگاه عسلیش به سمت ما چرخید و با دیدن من دیدم که رنگش پرید و نگاش مات موند
دیدم که ناباور پلک زد و دست هاشو مشت کرد
اما چرا حس میکردم طوری که باید از دیدنم غافلگیر نشده؟
نیم خیز شده خواستم فرار کنم اما با درد بدی که تو قلبم پیچید ناگهان زانو هام خم شدن و پلک هام بسته شد. اما تونستم صدای بغض و گریه آرتا رو بشنوم که با گریه گفت:
_ مامانی..بلند..شو
پارت رمان❌❌
/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk
/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk
/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk
/channel/+C-AgR-Bs1K01MDVk
❌پارت واقعی رمان،نبود لفت بده❌
#پارت_140
چشم که باز کردم دور و برم انگار قیامت بود، خاتون بالای سرم گریه میکرد و هدی با ناراحتی بهم خیره شده بود.
خواستم بلند بشم که بدنم و مخصوصا پایین تنهام تیر کشید.
با درد نالیدم که خاتون با گریه گفت:
- بمیرم برای بخت بدت دختر.
با لحن بیجونی نالیدم:
- خا...تون...چی شده؟
هدی سریع گفت:
- چیزی نیست ساحل خانوم شما استراحت کنید.
خواستم دوباره حرفی بزنم که در به شدت باز شد...به در نگاه کردم.
یاشار بود که عصبی و با صورت برافروخته داخل شد.
چه به موقع اومد! الان دلم می خواست براش ناز کنم.
پشت سرش سپهر هم با رنگ پریده داخل شد، یاشار تیز نگاهم کرد و هر قدم که به تختم نزدیک تر میشد عصبانیتش بیشتر به چشم میاومد.
تعجب کردم....مگه چه اتفاقی افتاده؟
بالای سرم ایستاد و غرید:
+ قاتل....
چشمهام گرد شد...بهت زده خواستم بلند بشم که دوباره زیر دلم درد گرفت و نالیدم.
سپهر کلافه گفت:
- بس کن یاشار.
یاشار داد زد:
+ قااااااااتل.
اشکم چکید...با بهت گفتم:
- من...منظورت چیه؟
خاتون با گریه گفت:
- ارباب ساحل خبر نداشته...
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
گیج به خاتون نگاه کردم...درد بدنم خوب نمیذاشت فکر کنم، اینا منظورشون چی بود؟
یاشار با شنیدن حرف خاتون داد زد:
+ خبر نداشته هان؟ یعنی دوماه بود که نفهمیده بود؟
چی؟ دارن از چی حرف میزنن؟
با بغض گفتم:
- یکی به من بگه چی شده.
انگاد کبریت زدم به انبار کاه...یاشار رو به صورتم نعره زد:
+ بچهی منو کشتی...بچهی منوووووو.
گوشام سکوت کشید...
ب...بچه؟ کدوم بچه؟
ناباور اشکم چکید که سپهر با حرص گفت:
- وای وای یاشار امان ندادی نه؟
با نفس نفس گفتم:
- چی...بچه؟
یاشار پوزخند زد و من اما تنم یخ بست از فکری که توی ذهنم جرقه زد.
گریه شدید تر شد و ضجه زدم:
- امکان نداره...نه....نهههههه.
یاشار غمگین پشت به من ایستاد، دست لرزون و سردم رو روی شکمم گذاشتم...
خدایا من بچه داشتم؟
دو ماهه؟ آخه چطور نفهمیدم؟
من دوماه پریود نشده بودم منه لعنتی دقت نکردم.
خاتون نگران و هول کرده گفت:
- آروم ساحل اون بدبخت هم عمرش به دنیا نبود.
به زور بین هق هق گریههام گفتم:
- من...من...میخواستمش...اما...خبر نداشتم که حا...حاملهام.
انگار با کلمهی "حامله" داغ یاشار بدتر شد که داد زد:
+ چرا بهم نگفتی هان؟ چرا ازم برای رفتن به اون اصطبل لعنتی اجازه نگرفتی؟
آره تقصیر من بود!
گریهام ضعیف تر شد و سرم سوت کشید... سپهر هول زده گفت:
- یاشار ول کن حالش خوب نیست...هدی بپر برو یه آب قند بیار.
هدی از اتاق رفت اما من فقط گریه میکردم...
همهاش تقصیر من بود که بچهام دیگه نیست، من حتی از وجودش هم خبر نداشتم.
من...من دوسش داشتم...اگر میدونستم حاملهام عاشق اون بچه میشدم.
یاشار انگار کلافه بود که به سمت در رفت، به جون صداش زدم:
- یاشار....
ولی اون توجه نکرد و از اتاقم خارج شد، انگار با رفتنش جون منم تموم شد که از حال رفتم.
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
/channel/+IswA03RmxZxhYTZk
❌❌#پیشنهاد_ویژه_ادمین❌❌
ولی تلما بی اهمیت بازوش از
دست بیبی درآورد و روبه صورت اورهان
داد زد :
-میخوام از پسرش واسش بگم ......
روبه اورهان غرید و جیغ زد :
- حالا ازم چی میخوایی ؟
صدای باز شدن در اومد برنگشته هم میدونست کی وارد شده .
ایوب باصدای پر از خشم گفت :
- چه خبره اینجا؟
تلما بی اهمیت روبه اورهان خان درحالی که صداش اوج میگرفت گفت :
- بهم بگو چطور وجدانت راضی میکنی که اینجوری باشی ؟؟؟؟
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
بعد دست دراز کرد یقهی اورهان گرفت
کشید با گریه داد زد:
- اورهان خان زندگیمون برگردون ....
برگردون .....
من بابام میخوام .....
من خانواده ام میخوام ....
هنوز حرفش کامل نشده بوده که
بازوش یهو کشیده شد ، از پشت حلقهی اشک صورت سرخ از خشم و غضب ایوب روبه رو شد که به سمت بیرون میبردش؛
تمام وجودش ترس گرفته بود هرچی میخواست وایسته حریف زور ایوب نمیشد با مشت به دست ایوب میزد تا ولش کنه ولی اون بیشتر بازوش فشار میداد و دنبال خودش میکشوند.
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
❌دختره رو دزدیدن و
میخوان بفروشنش که پسره...❌
..
#عادلا
-فروخته شد به سامان!
ازجام بلند میشم و به طرف سن میرم
مجری نگاهم میکنه.
-میتونی امتحانش کنی!
مجری دستشو از رو سینهش میکشه که اخمم غلیظ تر میشه. دستشو سمتم میگیره که مچ ظریفش و بین انگشتهای مشت شدهم میگیرم و از روی سن میکشمش کنار خودم.
/channel/+yspObrvjoYpjZWM0
وای خدا! قراره چه بلایی سرم بیاد!؟
در اتاقی رو باز میکنه، وارد میشه و دست منو به داخل میکشه که محکم به سینش برخورد میکنم و اون درو میبنده. آروم هق هق میکنم که بازومو سفت تو مشتش میگیره و بدنم و رو بیشتر سمت خودش میکشه و با یک نگاه پر خشم و وحشی که لرز تنمو بیشتر میکنه خیره به چشمام میغره:
-اینجا چیکار میکنی؟
من نمیخواستم اینجا باشم. به زور آوردنم. ملتمس و درمونده با بیحالی و هق هق میگم:
-تو..توروخدا!...توروخدا اذیتم نکن!
بخ..بخدا...بخدا منو به زور آوردن!
من..من...
با نزدیکتر شدن سرش عقب میکشم و با صورت غرق اشک به چشماش خیره نگاه میکنم.
-میخوای نجاتت بدم!؟
سرمو نامحسوس بالا پایین میکنم که مصمم سری تکون میده، بازومو ول میکنه دستمو میچسبه. گنگ حرکاتش رو نگاه میکنم ولی با رفتنش سمت تخت! با تمام جونی که تو بدنم مونده تقلا میکنم.
-نه!..نه!! توروخدا نه! خواهش میکنم باهام اینکارو نکن! توروخدا اینکارو نکن! ولم کن! ولم کن!
دستمو با ضرب میکشه که بازم به سینش میخورم، صورتش و نزدیک صورتم میاره و با خشم و غضب میغره:
-مگه نمیخوای نجاتت بدم؟ این اتاق دوربین داره، اگه همین الان کاری نکنم شک میکنن. پس یکم راه بیا!
دهن باز میکنم تا باز خواهش کنم ولی رو تخت که پرتم میکنه و من صدام توی گلو باقی میمونه....❌
❗️پارت واقعی رمان❗️
/channel/+yspObrvjoYpjZWM0
اون مرد به ظاهر میخواست که نجاتم بده. ولی اون یه عوضیه. یه مرد عوضی که بلد نیست چطور با یه زن رفتار کنه! مثل تهدید بی شرمانهش که تو خونهش زندگی کنم تا مثلا ازم محافظت کنه...
💔 یک داستان… یک شب شوم… و زندگیای که دیگر هرگز مثل قبل نخواهد شد! 💔
🎭 شهرزاد تنها، نویسندهای موفق و دختر دردانهٔ حاجرضا، همه چیز داشت؛ زیبایی، ثروت، احترام، و یک عشق بیپایان. اما یک شب تاریک همه چیز را به هم ریخت… شبی که با خیانت کسی که سالها به او اعتماد داشت، به کابوسی فراموشنشدنی تبدیل شد.
🔥 شاهان دانش، مردی که هیچ قاعدهای برای زندگیاش نمیشناسد، بیست سال در لندن آزادانه زیسته و با مفهومی متفاوت از عشق و زندگی به ایران بازگشته. او چیزی نمیخواهد جز شهرزاد، دختری که غرورش سرسختانه او را پس زده است. اما شبی شوم، سرنوشت او را به خواستههای تاریک شاهان نزدیکتر میکند.
🌹 اما عشق چه میشود؟
سهراب، مردی که عاشقانه شهرزاد را میپرستید، با حقیقتی روبرو میشود که تحملش برایش غیرممکن است:
🔸 «شهرزاد! اون صحنه لعنتی هر لحظه جلوی چشمامه… نمیتونم با کسی که دیگه مال من نیست، زندگی کنم!»
آیا عشق میتواند او را بازگرداند؟
✨ در تاریکی شب، جنگی میان غریزه و وجدان در میگیرد…
شاهان وارد اتاقی میشود که شهرزاد، بیدفاع و بیخبر از همهچیز، در خواب فرو رفته است. نگاهش روی بدن او قفل میشود و نبردی درونی آغاز میشود.
🔹 «این دختر بالاخره مال منه! اما… اگه قدم بردارم، چی باقی میمونه؟»
جنگ میان خواسته و انسانیت، و یک تصمیم که همه چیز را به آتش میکشد…
❤️🔥 یک داستان متفاوت از عشق، خیانت، هوس و تصمیمهایی که زندگی را از مسیرش خارج میکنند…
📚 پایانی که هرگز انتظارش را ندارید!
🔗 همین حالا وارد دنیای شهرزاد و شاهان شوید:
📖 کلیک کنید