کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
داشت از اون طرف خیابون منو نگاه می کرد...♨️
با همون چشمای روشن لعنتیش که رعشه به جون آدم مینداخت...اونقدر خیره که احساس می کردم نگاهش تا پوست و خونم نفوذ کرد.
شلوار جین و هودی مشکی ای پوشیده بود و با ماسک پارچه ای گوست چهرش رو پوشونده بود و کلاه هودیش هم کشیده بود رو سرش تا شناخته نشه اما من فقط با دیدن چشماش شناختمش...
آب دهنمو بلعیدم و با ترس چند قدم عقب رفتم...با اینکه اون اونطرف خیابون بود اما من احساس ناامنی می کردم، چون...
قبلا بارها تهدیدم کرده بود که نباید از محدوده نظارتش خارج شم...
اوایل که ترکش کرده بودم هر روز بالای صد بار بهم پیام می داد و التماس می کرد که برگردم، که دیگه اذیتم نمی کنه، کنترلم نمی کنه، به زور خودشو بهم تحمیل نمی کنه...
اما وقتی به پیام هاش بی توجهی کردم حرفاش هم کم کم رنگ تهدید گرفت...
می گفت اگه بر نگردم به هرکسی که دوسش دارم آسیب می زنه، کاری میکنه که هیچ جا بهم کار ندن...
و وقتی میدید تهدیداش کارساز نیست دوباره به التماس میوفتاد که برگردم...
به اینکه بدون من نمی تونه زندگی کنه، به اینکه چقدر دلش برام تنگ شده، به اینکه هر لحظه خاطرات شب هامون و لحظات نفسگیر بینمون تو ذهنشه...♨️🔞
و حالا اینجاست با نگاهی تب دار و خشمگین بهم زل زده و حس می کنم هر لحظه ست که بهم حمله کنه و به چنگم بیاره...
در یک تصمیم لحظه ای سریع بر می گردم و به سمت محل کارم فرار می کنم...
حتی بر نمی گردم که ببینم داره دنبالم می کنه یا نه چون صدای دویدنش رو درست پشت سرم به وضوح میشنوم!
وارد سالن رقص میشم و به سمت دفتر مدیریت می دوم، چون صبح زود بود هنوز کسی نیومده بود!
وارد اتاق مدیریت که میشم سریع بر می گردم که درو ببندم و قفل کنم که اون سریع درو با قدرت به جلو هل میده و من رو زمین پرت میشم و در محکم به دیوار میخوره.
با نگاه تاریکش قدم به قدم بهم نزدیک شد و من با ترس همینجوری خودمو روی زمین عقب می کشیدم.
-فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی؟!
بلند شدم و اونقدر عقب رفتم که از پشت به دیوار خوردم و ملتمسانه گفتم:
-دیما...لطفا!
-لطفا چی؟! دست از سرت بردارم؟ تنهات بزارم؟
بهم رسید و منو گوشه دیوار زندانی کرد و مشتش رو محکم کنار سرم به دیوار کوبید و فریاد کشید:
-آشغال منو نادیده میگیری؟! مگه بهت نگفتم هروقت بهت پیام میدم باید جوابمو بدی؟!
-من دیگه نمی خوام برگردم، لطفا بزار زندگیمو کنم...
مکث کرد و با چشمایی که هیچی رو ازش نمی شد خوند نگاهم کرد، بعد با لحن آروم تری گفت:
-چطور می تونی اینقدر عوضی باشه...من به خاطرت عوض شدم، هرچی خواستی در اختیارت گذاشتم، امکانات، ثروت، احترام و...عشقم...
سر تکون دادم و گفتم:
-من عشقت رو نمی خوام...من آزادی می خوام، زندگی خودم رو نه زندگی ای که تو برام ساخته بودی!
یکدفعه یقمو گرفت و محکم پرتم کرد رو میز!
-زندگی خودت رو می خوای ها...بدون من؟!
این رو بلند فریاد زد و ناگهان روی میز بالای تنم خیمه زد و غرید:
-تو یه هرزه سرد و بی احساسی که باید اونقدر کردت که یاد بگیری ازش خوشت بیاد و هر چیزی که به من مربوط میشه رو دوست داشته باشی!!!
این رو گفت و ماسکشو تا بالای لبش بالا کشید و لبام رو وحشیانه به کام گرفت و همزمان دستش روی دکمه شلوارم نشست و...♨️🔞
⚜بنر واقعی♨️♥️
#دارکرمنس
#جنایی
#مافیایی
/channel/+XuPjH9tp3jBmMmI0
/channel/+XuPjH9tp3jBmMmI0
دیما مرد بلاروس تباری که معاون پدرخوانده سازمان مافیایی روسیه ست و به یک سازمان توی آمریکا اعزام میشه تا بهشون کمک کنه اما اونجا با دختر سرکش و قوی به نام اونیکس مواجه میشه که حسابی باهاش سر لج و دشمنی داره...
اما چی میشه که دیما به قدری شیفته اونیکس میشه که روش وسواس پیدا میکنه و تنها چیزی که می خواد اینه که اونو به تختش زنجیر کنه و نزاره حتی از کنارش جم بخوره!♨️🔞
/channel/+XuPjH9tp3jBmMmI0
- کافیه. این تصمیم منه. به هیچ کسی هم مربوط نمیشه. شما هم کارای سفرت رو بکن که آخر هفته راهی هستیم.
در را باز کردم و بی هیچ حرفی، مرد یخی را پشت سر گذاشتم. میلاد راست میگفت. تیام احتشام،واقعا بی احساس است.
بیچاره همسرش!
میگویم اما در دل به حرفم شک دارم. واقعا همسرش از داشتن او بیچاره است؟!
به محض خروج با میلاد سینه به سینه شدم:
- چته؟ پکری؟
بی توجه به آنکه پشت سرم راه افتاده، وارد آشپزخانه شدم و پشت یکی از صندلی های میز غذاخوری نشستم.
- واقعا که این رفیقت زورگوئه... نه اصلا ادب سرش نمیشه...
خندید و روی صندلی مقابلم نشست:
- وای من عاشق غیبتم رامش. حالا چی شده که پسرخاله ی باشعور ما، صبرتو لبریز کرد که اینجوری میگی؟
آب دهانم را به سختی بلعیدم. چشمانم از تعجب در گردترین حالت خود قرار گرفته بود.
- چیه دختر؟ چرا اینجوری زل زدی بهم؟ میدونم خوشتیپم.
-چی گفتی؟ شوخی میکنی دیگه؟
- چیو؟ خوشتیپیم؟ اصلا.
- نخیر. اینکه پسرخاله ی...
خندید و انگار قصد دیوانه کردنم را داشت:
- آهان. نه. به جون تیام قسم، پسر خالشم.
- میلاد تو از زیر بغل نداشته ی مار هم حرف میزدی، اما اینو نگفته بودی!
دلخور از جا برخاستم که گفت:
- رامش به خدا میخواستم بهت بگم
خندید و با لودگی ادامه داد:
- ولی بعد قرارداد سال دومت
با خیال آنکه شاید تیام نمیخواسته کسی از نسبتشان بداند گفتم:
- اکی میلاد. حتما کار ایجاب میکرده بقیه ندونن.
ازجا برخاستم
- اتفاقا همه میدونن
متعجب نگاهش کردم. شانه بالا انداخت و چشمک شد. طی یک تصمیم ناگهانی، به سمت پارچ آبی که همیشه روی میز بود، دویدم.
فکرم را خواند که به سرعت برخاست و به سمت بیرون از آشپزخانه دوید. با صدای بلندی که حاصل از دویدنش بود گفت:
- نکنیا رامش. زشته
- میلاد تو واقعا بی شعوری.
پارچ را تکان میدهم و صدای در می آید
حالا دیر شده بود برای هرجلوگیری...
میلاد جای خالی داده بود و آب روی تیام ریخته بود.
- معلوم هست چه خبره اینجا؟
- تیام تقصیر من بود.
میلاد گفته بود و من تنها سرم را پایین انداخته بودم. نیم ساعت پیش در حضور تمام کارمندان از من تعریف کرده بود و حالا من... گند زده بودم.
- برو میلاد.
میلاد صدایش میزند و او صدا بالا میبرد:
- برو.
حالا ما دو نفر مانده ایم و یک سکوت بزرگ که صدای کفش های او موسیقی اش است.
به سمتم می آید و دست زیر چانه ام میبرد.
- پس شیطونی هم یه ویژگی جذاب دیگهت هست.
عقب میروم که پنجه اش چنگ بازویم میشود و مرا به طرف خود میکشد.
شوکه نگاهش میکنم. چه میکرد؟
- نمیشه که. منو خیس آب کردی و خودت اتوکشیده جلوم وایستادی؟
عطر نفس هایش امکان دارد هر لحظه مرا در خود غرق کند و مقاومت این چند ماه در هم فرو بریزد.
- خواهش میکنم. شما متاهلید.
میخندد و من متعجب نگاهش میکنم:
- زنم کجا بود دلبر. باز این میلاد تو رو دست انداخت؟ البته منم بدم نیومد...
میگوید و لبهایش مهری بر لبهایم میشود...
/channel/+yaxHX9GTXcQ5NGM0
/channel/+yaxHX9GTXcQ5NGM0
هوای اتاق سنگین و پر از بوی الکل و خون خشک شده بود.
سیاوش روی کاناپه افتاده بود، پیراهنش کنار انداخته شده، پانسمان تازه روی پهلوی زخمیاش چسبیده بود
لبهایش سفت به هم فشرده بود، نه نالهای، نه حتی یک اخم؛ فقط چشمهایی سرد و خسته که بیحس به سقف دوخته شده بودند.
لیلی با دستهای لرزان ظرف آب و پارچه را روی میز گذاشت. زانو زد کنار او، نفسش را حبس کرد و آرام گفت:
‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
_ باید تمیزش کنم... ممکنه عفونت کنه.
سیاوش سرش را تکان نداد، فقط گفت:
_ برو بیرون.
صدایش خشک و فرماندهوار بود، اما زیر پوستش درد مثل آتشی شعله میکشید.
لیلی مچاله شد، دستش را روی پهلو گذاشت و ادامه داد:
_ فقط بذار تمیزش کنم.
ناگهان دست سیاوش رفت جلو و مچ ظریف لیلی را گرفت، فشار دستش مثل مشت آهنین بود.
_ گفتم برو بیرون.♨️❌
نگاهش به هیچجا نمیدوخت، انگار با خودش جنگیده بود و حالا فقط میخواست فرار کند.
لیلی لرزید اما عقب نکشید:
_ من نمیتونم.
سکوتی سنگین فضا را پر کرد. سیاوش سرش را آرام به سمتش برگرداند، نگاهش بیرنگ و سرد بود:
_ نمیتونی... یا نمیخوای؟
لیلی نفسش را حبس کرد، دستش هنوز در مشت سرد سیاوش بود، #قلبش به تندترین حالت میتپید.
آرام گفت:
/channel/+aRrPkkm8m6BkNzVk
_ نمیخوام.
دست سیاوش ناگهان رها شد و او زیر لب زمزمه کرد:
_ دیوونهبازی در نیار
لیلی بیصدا دستمال را برداشت و شروع کرد به تمیز کردن زخم.
سیاوش به سقف زل زد، #چشمانش پر از طوفانی خاموش بود.
دستش را تکیه گاه سرش کرد
صدای آهسته و سردی از لبانش بیرون آمد، آنقدر ضعیف که شاید فقط خودش میشنید:
_همین لجبازیات آخرش منو میکشه.
💯💯💯🔞🔞🔞💯💯💯
/channel/+aRrPkkm8m6BkNzVk
/channel/+aRrPkkm8m6BkNzVk
/channel/+aRrPkkm8m6BkNzVk
/channel/+aRrPkkm8m6BkNzVk
--اون مرد خوجتیپه بابامه...؟
نگاهم را از انگشت اشاره کوچک دخترکوچولوی سه سالهم گرفتم و به اونی دوختم که از ماشین عروس پیاده شد و درو برای عروسش باز کرد.
-داره دوماد میشه مامانی ؟
لبهام میلرزید.باورم نمیشد.نگاهم را به هیکل چهارشونهاش دوختم و دلم لرزید.چقدر سخت بود گفتن این حرف به دختر کوچولوم.
-نمیدونم مامان
-نمیریم پیشش مامانی ؟
باید میرفتم.باید میگفتم منی که یه روز بیخبر بخاطر آبروم ولش کردم حالا میخوام بچهم نگهداره.بغض کردم.
-میریم عزیزم فقط عروس و داماد برن داخل
صدای بزن و بکوب بلند شده بود.کمی بعد از جام بلند شدم و به سمت خونه بزرگشون قدم برداشتم.با دیدن مادرش با اون لباس شیک و لبخند روی لبش خودم مخفی کردم.
-خانم اینجا کاری دارید
یکی از خدمهبود پرسید و من دست دخترکم محکم گرفتم.باید میگفتم با آقای داماد کار دارم.نگاهش به لباس های ساده تنم دوخت و گفت:
-دعوت که نیستید اینجا ؟
سرم رو به نشونه "نه"تکون دادم و دخترکم با شیرینی زبونی گفت:
-اینجا خونه بابا بزرگ منه...اومدیم پیش بابایی...
با صدای مردانهی آشنایی که سالها پیش برام یادآوری کرد و دلم فرو ریخت.
-این جوری که تو میگی باید بچه آقای دوماد باشی
با دیدن فرزین دست دخترکم محکم گرفتم.نگاهش از دختر کوچولوم گذر کرد و مات مانده روی من نشست.
-ایوا...؟تو اینجا...
نگاهشو به دخترکوچولوم داد و گیج زمزمه کرد.
-باورم نمیشه
حق داشت.اون صمیمی ترین دوست مرد من بود که به من علاقه داشت.اون باعث شد من برم.حالا باز با اون رو به رو شدم.اخمهاش در هم رفت:
-برای چی اومدی اینجا ؟
بغضم آب شد و دستم دور تن دختر کوچولوم حلقه شد و چیزی نگفتم.فکش قفل شد و صداش بالا رفت :
-داره دوماد میشه نیومدی که مراسمشو خراب کنی
نه این طور نبود.من دردم چیز دیگهای بود.چشمام خیس شد و لبام بیجون تکون خورد و فرزین دق و دلی پس زدهشدنشو سرم در آورد:
-این مرد تازه سر پا شده ایوا گند نزن...برو از این شهر...
به خدمه اشاره کرد منو بیرونن کنن و من دستام به سختی به دیوار گرفتم.بریده بریده گفتم:
-من مجبور...شدم...باید..پدر بچهمو..ببینم...
با حرفش حس کردم زانوهام توان ایستادن ندارم.
-شوهر میخوای ؟
به سینهاش زد و من جون دادم.کاش زن نبودم.کاش این مرد نامرد بیصفت ولم میکرد.
-خودم هستم...هر جور خودت بخوای صیغه دایم...
صدایی آشنایی مردونه پدر بچهم ناجی شد و پشت بندش دستی که به سینه اون نارفیق خورد و خونی که فوران زد.
-داشتی به زن من چی میگفتی کثافت بیناموس ؟
و نگاهی که بین من و دخترم مات و غمگین چرخید و با چشمهای پر از غم نگاهم کرد و من با غم و بوی سیگارش جون دادم :
-اگه میدونستم عروسیم باشه میای زودتر دوماد میشدم بیانصاف
❌❌
/channel/+aLS09pL8iQZhZDlk
/channel/+aLS09pL8iQZhZDlk
/channel/+aLS09pL8iQZhZDlk
توصیهی ویژه ♨️
_لخت نمیشی یکم شمارو ورز بدیم عروسک
حریصانه کمرم رو به دیوار چسبوند
_بالاخره پیشی کوچولو رو یه گوشه تنها گیر آوردیم
لبخندی میزنم ...
و اون با حرص و عطش چال گونهمو میبوسه
همونجا خمار لب میزنه : یه وقت به رو خودت نیاری ممکنه یه نره خری نسخ تو باشه ، هوم ؟
دلم غنج میره
بی اراده ریز خندیدم و اون بوسه ای به شقیقهم نشوند
گفتم : بچه ها پاییننا ، اونام که ماشالله عین گاو سرشون میندازن پایین میان تو ، حیثیتمون میره
مسخ زمزمه کرد : به گور باباشون خندیدن ، اتاق صاحاب داره
صاحابشم منم
با یه حرکت ناغافل دست انداخت زیر زانوهام و بلندم کرد
جیغمو توی گردنش خفه میکنم
- حالا اول از کدوم ور قورتت بدیم فسقلی ؟
منو روی تخت انداخت و روی تنم سایه انداخت
- از پایین چطوره ، هوم ؟
تا میام هینی بکشم و بفهمم کی بین موج بوسه های پشت سر همش غرق شدم ، یهو صدای شلیک گلوله های پی در پی بلند میشه
شیشه های سرتاسر بالکن پایین ریختن
و من جیغ های ممتد کشیدم
وحشت به تنم غالب شد
رادمان بلافاصله تن لرزونمو بین بازوهاش حل میکنه : هیش .. هیش چیزی نیست عروسک .. تو بغلمی .. آروم نفس رادمان.. آروم
در اتاق با ضرب باز شد و صدای بلند و نگران آرش توی گوشم پیچید
- ریختن تو خونه .. سریع از اینجا ببرش رادمان ... عجله کن
رادمان بلافاصله صورت وحشت زدهم رو قاب کرد و بوسه ای به لب های لرزونم زد تا حواسمو به خودش متمرکز کنه
پسرا داخل اتاق شدن
و رادمان با تشدید توی صورتم گفت : از تو بغل من جم نمیخوری ... فقط چشاتو میبندیو تا بیست میشماری
سپهر هفت تیرمو بده
/channel/+HSurqsXsOMQ4OGZk
قصه از اونجایی شروع شد که من و پنجتا از دوستام برای دزدیدن چنتا ورق چک و سفته پا توی خونه ای گذاشتیم و توی دردسر افتادیم
همونجا سر و کله شیشتا پسر پیدا شد و صفحه ی آشنایی ما با اونها رقم خورد ... و بعد هم مشخص شد همگی با ما هم دانشگاهی هستیم
وقتی در کمال سرخوشی درگیر سر و کله زدن با اونها بودیم ، متوجه شدم که یه خطر بزرگ داره دور برم پرسه میزنه...
و همه چی از همونجا شروع شد
/channel/+HSurqsXsOMQ4OGZk
/channel/+HSurqsXsOMQ4OGZk
دختر نابغه ای که توی چنگال مافیا میفته ...
رادمان ملک ، یه مزدور آدمکش که تا قبل از دیدن اون دختر و دل باختن به عروسکِ شکستنی ، آدم کشتن رو بوسیده و کنار گذاشته بود
اما حالا مجبور شد برای حفاظت از جون عروسک محبوبش قسم خودش رو بشکنه ... تبدیل میشه به همون غول کشتاری که یک زمانی همه از اسمش به ترس و لرز می افتادن...به زمانی که کمترین لقبش جلادِ خاموش بود
روایتی عاشقانه و تمام عیار از یک حمایت مردانه
در کنار پنج روایت متفاوت دیگه
هانا
یه دختر خوشگل اما غمگین
که اشتباهی راهی #تیمارستان شده
اما با ورود روانپزشک جذاب و سکسی اما مرموزش و نزدیک شدنش به هانا
باعث میشه که اونا...🔞💦
/channel/+hsLOAoAl1EoyYWFk
کی تو این قرن از دنیا دخترشو ۱۵ سالگی شوهر میده؟!
داد میزد و از شدت داد زدن گلویش هم درد گرفته بود و پدرش از آن ور خط جوابش را داد:
- پسرم عموت صلاح دونسته الان دخترشو شوهر بده ما چیکار میتونیم بکنیم؟؟.. الآنم که نامزدن اسم پسره افتاده رو پریا !!
احسان دستی رو صورتش کشید، از بچگی پریا را دوست داشت، با وجود ۱۲ سال اختلاف سنی همیشه منتظر بود پریا به هجده برسد بعد پا پیش بگذارد و حالا عمویش داشت چه میکرد!
- بابا تو میدونی منم میدونم چون پریا بچهی زن صیغه ایشه، عمو داره به خاطر اون زن عوضیش ردش میکنه بره...
پدرش نچی کرد:
- پریا نمیدونه مادر واقعیش یکی دیگست احسان زبون به دهن بگیری شر نکنی کاریه که شده...
و احسان با دستش به لیوان روی میز ضربه ای زد و لیوان با صدای بدی روی زمین افتاد و شکست:
- کاریه که شده؟ مگه دوغ کره داده که میگی کاریه که شده؟
دختری که دوست دارم و دارن شوهر میدن من ای سر دنیام!!
بابا فردا برو جلوی عقد و بگیر من بتونم خودمو میرسونم ایران ولی فکر کنم شب برسم تو برو نزار سر بگیره اسمش بره تو شناسنامه ی اون مردک
پدرش کلافه شد: - پسر من چطوری آخه؟؟ ولش کن دختر مگه برای تو کمه حتما قسمت نیست!
و احسان از این جمله ی قسمت نیست متنفر بود و تماس رو قطع کرد و با چشم های به خون نشسته لب زد:
- بیچارهتون میکنم... بیچاره
/channel/+huDw9wZB7txiOGM0
***
- آیا وکیلم؟!
به پسری که کنارم نشسته بود خیره شدم. هیچ دوستش نداشتم و این بار مادرم بالا سرم زمزمه کرد: - دخترم دیگه وقت بلهستا!
دستامو بهم چنگ زدم و کمی صدای پچ دو بلند شد و در نهایت زمزمه کردم:
- با.. با اجازه بزرگترهای جمع و پدر و مادرم...
باز مکث کردم، پس عشق چی؟! مامان میگفت عشق به وجود میاد ولی اگه نمیاومد چی؟!
حالم بد بود و یک بله چقدر سخت بود؟!
تو فکر بودم که به یک باره صدای داد و بیداد بلندی از ته سالن اومد.
صدای شکستن و خورد شدن و هوار زدن چند مرد:
- عروسی و بهم بزنید دختر صاحب داره!
چند مرد قول چماغ ناشناس وارد مجلس شده بودند و با داد و هوار وسایل و خورد میکردن و مهمونا جیغ میزدن ولی روی لب های من لبخند نشسته بود!
- عروسی سر نگرفت! ولی چطوری؟!
از جام بلند شدم و متعجب بودم که به یک باره مردی کت به تن وارد شد و با اخم جدی سمت من اومد.
به داماد که مات زده خیره ی اطراف بود نیم نگاهی کرد و زمزمه کرد:
- سلام دختر عمو... شناختی؟! چه بزرگ شدی؟
احسان پسر عموم بود؟! لبخندی زدم که به بل بشوی عروسی اشاره کرد:
- دیر رسیدم چه خبره!؟ عاشق پیشه داری نکنه؟ سر نگرفت دعای عقد که؟
سری به چپ و راست تنها تکان دادم که به داماد خیره شد و ادامه داد:
- مثل این که قسمت نیست این عروسی سر بگیره آق دوماد
با پایان حرفش کت داماد را درست کرد و در نهایت تو صورت من زمزمه کرد:
- بیا بریم این پسره ماست، از پس زندگی بر نمیاد دختر عمو... باور کن نترشیدی خونه ننه آقات که الان بخوای به این مرد بله بدی
جملش آروم بود ولی داماد کمی به عقب هولش داد:
- آقا تو صورت زن من این قدر خم...
جملهش تموم نشده بود که مشت احسان رو صورتش خوابید جوری که پرت شد روی زمین و از بینیش خون اومد ولی احسان داد زد:
- ناموس مارو عقد نکرده به زن صدا نزن بی ناموس... عموم باید سرش بره که دخترش عقد نشده ی یکی زن بشه... حالیته؟!
صدایش طوری بود که همه نگاه ها روی ما نشست و مادر داماد بدو سر پسرش آمد و جیغ زد: - وای پسرم... شما دیگه کی هستین قوم عجوج مجوج؟!
پدرم از آخر سالن در حالی که سعی داشت یکی از مرد های غول تشن رو از شکستن میز و صندلی ها پشیمان کند هم نگاهش روی ما نشست.
ولی احسان در نهایت بی توجه به نگاه اطرافیان و داد و بیداد اون مردها که معلوم نبود کی بودند دستم رو گرفت و کشید.
و من هیچ اصراری به موندن نکردم و جلوی کل فامیل با پسر عمویی که نزدیک ده سال ندیده بودمش از سالن بیرون رفتم...
/channel/+huDw9wZB7txiOGM0
من، آزادهام!جراحی که به قتل متهم شدم...
زندگیم همیشه تو مسیر مشخصی پیش میرفت…تا اینکه او سر راهم قرار گرفت!!...
نیمهشب، اون مردی زخمی و فراری جلوی در خانهام افتاد.
چشمایی که پر از درد و رازی بود که توی نگاهش موج میزد. میتونستم کمک نکنم. میتونستم بزارم سرنوشت خودش براش رقم بزنه…
اما نتوانستم.
اون کیان سلیمانی هست. وکیلی که حالا تحت تعقیبه.
چرا؟ نمیدانم.
اما چیزی تو وجودش هست که نمیتونم نادیده بگیرمش.
و خطر به ما نزدیکتر از همیشهست. گذشتهی اون تاریکتر از چیزی است که تصور میکردم. و همین منو تو این بازی گیر انداخت…
حالا سؤال اینه: آیا من میتونم به مردی که از سایهها فرار میکنه، پناه بدم؟
مردی که ورودش زندگی آرومم رو پر از تنش میکنه!!!
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🔗
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🔗
لینک بعد از ورود تنها ۳۰ نفر دیگه باطل میشه🙏🏻⛔️🔥
درُ با لگد باز کردم. بوی یاسمن توی خونه پیچیده بود، اما یه بوی دیگه هم بود...
بوی خیانت.
نفسم تنگ شده بود. دستهام میلرزید، اما هنوز داشتم به عقل خودم شک میکردم.
شاید اشتباه دیدم، شاید این نقشهی یکیه که بخواد دلمو بسوزونه.
ولی اون صدا... اون خندهی یاسمن...
پشت پرده ایستادم. نمیتونستم جلو برم.
صدای اوزان از توی سالن پیچید:
– بالاخره سهراب باید بفهمه کی بودی یاسمن... دیر یا زود.
و صدای یاسمن... آروم، شکسته:
– تو هیچی نمیفهمی. من فقط...
فقط چی؟ لعنتی فقط چی؟
دیگه نتونستم. پارهپاره شدم. پرده رو کشیدم کنار.
اوزان اول منو دید. یه پوزخند روی لبش نشست. یاسمن برگشت. رنگ از صورتش پرید.
– سـ... سهراب...
خیره موندم. هیچی نگفتم.
رفتم سمتش. یه قدم، دو قدم... انگار راه میرفتم روی جنازهی خودم.
جلوی روش وایسادم. تو چشماش نگاه کردم.
همون چشمایی که شبها خواب رو ازم میبرد... حالا پر از هراس بود.
لب زدم:
– باهاش بودی؟
دستشو آورد بالا، خواست چیزی بگه، اما صداش لرزید.
و همین کافی بود.
هلش دادم. خورد به دیوار.
– بگو! بگو لعنتی! تا کی میخواستی منو بازی بدی؟ از اولش نقشهت چی بود؟ نزدیکم شدی واسه اون نقشه لعنتی؟ واسه اون گنج لعنتی؟!
– سهراب... نه... باور کن...
گوشم پر بود از زنگ خوردن حقیقت.
با مشت کوبیدم به دیوار کنار سرش.
دیگه نفهمیدم دارم چیکار میکنم.
فریاد زدم:
– بهش چی گفتی؟ که سهراب احمقه؟ که عاشقه و کور؟
دستمو بلند کردم. سرمو بردم نزدیک گوشش و زمزمه کردم:
– با کی بودی یاسمن؟ روی کدوم تخت لعنتی؟ با کدوم خندهت بهم خیانت کردی؟
اشک تو چشمش جمع شد. دلم آتیش گرفت. ولی خاموش نکرد. بیشتر سوزوند.
– نمیدونی چقدر خواستم بهت اعتماد کنم. چقدر جنگیدم با خودم که باور کنم یه بار توی زندگیم خوشبختی رو پیدا کردم...
خندیدم. با صدای بلند. خندهم تلخ بود و زخمی.
– تو همون زخمی هستی که قرار بود مرهمم باشی...
از پشت صدای سوفیا اومد:
– تمومش کن سهراب. اون لیاقت اشکتم نداره...
چرخیدم سمتش.
– تو این بازی رو چیدی، نه؟ تو و اون سگ بازاریت، اوزان.
یاسمن فریاد زد:
– نه! به خدا قسم نقشهاش بود! من فقط...
دیگه گوش نمیدادم.
رفتم سراغ اتاق خواب. همهجا رو زیر و رو کردم. هر چی ازش بود، ریختم وسط اتاق.
لباساشو، کتاباشو، عکسامونو...
بنزین آوردم. چشماش گرد شده بود.
– نه سهراب... التماست میکنم...
– باید بسوزی... هم تو، هم خاطراتت... هم قلب لعنتیای که زیر پات له کردی!
کبریت روشن شد.
و با اولین شعله، اولین قطره اشک از چشمم افتاد.
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
/channel/+UjdhtTZv1ZpmNmQ0
-نمیدونستم سرگردا هم این قدر هاتن ؟!
دکمههای پیراهن مردونه سفیدشو که پوشیدم بی طاقت باز میکند و با خنده مردونهاش قلبم تندتر میتپد وقتی خُمار میگوید:
-همه مردای دنیا هورمونهاشون برای یه زن بدجور بالا میزنه اگر نزنه باید به عشقش شک کنی....!
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
من سرگرد نویان هامونم....
هیچ پروندهای از زیر دستم در نرفته...!
همه میدونن هر پروندهای که زیر دستم بیاد بیجواب نمیمونه...! اما این پرونده با همه پرونده ها فرق داشت...شاکیش یه دختر چشم عسلی موفرفری با یه خال لامصب بالای لبش بود...
دختر مقتول پرونده...دختر مردی که به بدترین شکل ممکن کشته شدهبود...
دیونه میشدم وقتی اشکهاشو دیدم...
دیونه میشدم وقتی اون چونه لرزانشو میدیدم...
قسم خوردم تا ته این پرونده برم....
ولی نفهمیدم قرار بود گرفتار بشم...گرفتار اون دختر و دلبریاش....وقتی عاشقش شدم شد یه نقطه ضعف بزرگ....!
دزدیدنش و مندیوونه تر شدم... من کله خراب تموم این شهر لامصبو زیر و رو کردم برای مُوج مُوهاش و اون لب های کوچک بیرنک لرزون و خال بِیصاحبش ...
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
_شورت نپوشیدی؟!؟؟!
شوکه سمتش چرخیدم : چی!؟
سبحان : میگم شورت نپوشیدی؟!؟!
چشمامو باریک کردم : باید بابت لباس زیرمم به شما توضیح بدم آقای به ظاهر مومن و محترم؟!؟!
با لبخندی شرور گوشه لبش را خاراند و کمی نزدیک تر شد:
سبحان: می تونیم بیشتر راجع بهش باهم اختلات کنیم بانو نظرت چیه؟ بریم تو کارش؟
با حرص جواب می دم :
_من اینجا فقط یه پرستارم. پرستار حاج خانوم مادرتون، نه چیز دیگه ای. یروز سایز سینه مو می پرسید.
یروز می گید لباس خواب دارم یا نه. الانم می گید شورت پوشیدم یا نه.خجالت نمی کشید؟ نمی گید یوقت حاج خانم می شنوه یا کسی چیزی می بینه..... شما منو واسه پرستاری اوردید یا چیز دیگه؟
کمرمو تو یه حرکت گرفت بی توجه به هین بلندم منو سمت اتاق خودش کشید
_هیشششش...کی همچین هولو اییو واسه پرستاری میاره اخه
ترسیده خودمو عقب کشیدم تا از زیر دستش در برم که یهو.... 😱😳😅
/channel/+lS7dfztMv9I1NzQ8
/channel/+lS7dfztMv9I1NzQ8
/channel/+lS7dfztMv9I1NzQ8
_ آقا، کمربندتو ببندم؟
دستشو کنار پهلوم روی میز گذاشت
_ دوست داری ببندی؟ یا یه کار دیگه بکنیم!؟
بهش نگاه کردم که فورا نگاه تشنه امو بلعید
_ دخترم دلش هوس منو کرده؟!
رونهامو گرفت و محکم دور تنش چفت کرد که جیغم تو اتاق پیچید
_ آقا پارسا؛ الان یکی میاد لطفا!
سرشو کشوند توی گردنم و هنوز لب نزده بود که در اتاق باز شد
_ پارسا پسرم..هعی خدا مرگم بده!!!!
/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0
/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0
اونقدر دختره ذاتا دلبره که پسره می خواد کارشو یکسره کنه اما مادرش...❌😈
#پارت_49
- سلام. واسه آزمایش باکرگی اومدم!
دکتر بلند میشود و به تختی آن طرف اتاق اشاره میکند:
- لطفا رو اون تخت دراز بکش...
و من، هیچوقت تا این حد آرزوی مرگ نکردهام... تمام آن دقیقهها از شدت حس حقارت، مرگ را پیش چشمم میبینم! هزار و یک بار آرزو میکنم که بمیرم...
صدای هیراد در گوشم تکرار میشود:
"برگه سلامت میخوام؟ الان آره! بعد این حرفها و ناله و مویههات آره... اتفافا از جایی هم میخوام که تاییدش کنم! خودم زنگ میزنم به مامانت... خودم فردا میام دنبالتون! خودم اون برگهی کوفتی رو از دست دکتر میگیرم."
- تموم شد عزیزم... می تونی بلند شی!
چشم باز میکنم اما بلند نمیشوم. نگاه بیروحم خیره به سقف است. در خواب هم نمیدیدم که اینچنین تحقیر شوم. که شریک زندگیام تا این حد باورم نکند!
دکتر پشت میزش مینشیند و مشغول نوشتن چیزی میشود و من آرام آرام لباسهایم را میپوشم. سمت میزش میروم و او ورقهی در دستش را با لبخند سمتم میگیرد:
- هیچ مشکلی نیست عزیزم. مبارک باشه!
و من مثل ماده ببری که زخمیاش کردهاند، برگه را محکم از دستش میکشم:
- حیف اسم پزشک که روی توئه!
و مقابل چشمان مبهوتش رو برمیگردانم و از اتاق خارج میشوم. هیراد هنوز همان جا ایستاده... با همان ژست خاصش! چه کسی فکر میکند که این مرد جذاب، اینچنین خون به جگر تازهعروسش کرده باشد؟
با دیدنم تکیه از دیوار میگیرد و من ناگهان از شدت ضعف تعادل از دست میدهم و او با گامی بلند خودش را به من میرساند:
- یسنا...
تنم میان حصار دستانش اسیر میشود و بوی عطر تلخش در بینیام میپیچد و خدایا... خندهدار است! نگرانم شده؟ نگران منی که خودش باعث این حالم است؟
بیحال سر از روی قلب پرتپشش عقب میکشم و آن برگهی نفرینشده را محکم در سینهاش میکوبم و خیره به چشمان رگدارش تلخند میزنم:
- بیا هیراد خانِ آذریان! واسه تویی که پاک بودن رو تو یه برگه میبینی، سند پاکیم رو آوردم... واسه تویی که معلوم نیست خودت با چند نفر بودی و حالا از من چنین چیزی خواستی، سند دختر بودنم و آوردم! میتونی کلاهت و بندازی هوا... میتونی اسم خودتو بذاری مَرد! ولی میدونی چیه؟
روی نوک پا بلند میشوم و کنار گوشش با دردی عمیق لب میزنم:
- از چشمم افتادی پسرعمو! نمیبخشمت... هیچوقت بخاطر امروز و این تحقیر... هیچوقت بخاطر این ازدواجی که منو بهش مجبور کردی نمیبخشمت!
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
پارت صددرصد واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😭‼️👆
جوین شو و #پارت_49 رو سرچ کن👆‼️
_بچه ای که تو شکمته رو وقتی به دنیا آوردی کاسه کوزتو جمع میکنی و میری...
/channel/+r5BbNOaXgCJiNmU0
سرم گیج میره به دیوار تکیه میدم و با بغض لب میزنم:
_به تو هم میگن مرد؟ باغیرت؟
با صدایی دورگه که زیادی الکلی که تازه خورده لب میزنه :
_ مرد نبودم، اون توله چطوری کاشته شده تو شکمت،هان؟
اشکام جاری میشن و اون خیره به چاک سینم و در حالی که انگشتشو روی چاک سینم میکشه پچ میزنه :
_امشبم میری زیرم، تا مرد بودنم رو خوب ملتفت شی...اینم کادو من قبل رفتنت...🔞
سینـمو با خشونت و حرص چنگ میزنه
_ بس کن شاهکار ...من حاملم...
دستش رو پایینتر می بره
_تو و اون بچه ات زندگیمو جهنم کردین، از سگ کمترم اگه جهنم رو بهتون نشون ندم...
-اون دختر کیه؟
لبخندی میزنه و خیره بهش میگه.
-عادلا؟...دانشجوی انتقالیه! مثل ما سال پنجمیه، خیلی باهوشه خیلی!
اوه. پس چرا بین دانشجوها نبود؟
-بیشتر بگو!
-اوممم...حقیقتا خیلی گوشهگیر و کمحرفه! اصلا با دخترا جور نمیشه!
سرش به کار خودشه، بیصدا میره بیصدا میاد. دو هفته پیش هم از خوابگاه رفت! خیلی وقته میخوام باهام دوست بشه ولی اون نمیخواد!
پس یه دختر منزویه.
-بیشتر!
متعجب تو چشام نگاه میکنه. با کمی مکث انگار منظورم و میفهمه.
-آهان!...واسه جلسه ی اول دیر کرد، یه ده دقیقهست رسیده.
سری تکون میدم و با تشکر زیرلبی سرمو از سرش فاصله میدم.
-من دیگه میرم استاد!
به راه رفتنش نگاه میکنم که میره سمت عادلا! عادلا!...چه اسم جالبی!
با لبخند صداش میزنه، اونم نگاهش میکنم ولی بیحس و بدون هیچ لبخندی. انگار جدی گفت واقعا حوصله ی رفیق بازی نداره. تازه چقدرم بیاعصابه. اَه...کی میاد اینو بگیره واقعا؟
/channel/+KjU1l3Pz9PYzMjM0
کلافه به دختری که روی سن ویراژ میره نگاه میکنم، تازه هشتونیم شده و من دست کم باید یه ساعت دیگه باید این جفنگ بازی هارو تحمل کنم.
هربار تو این پارتیهای مزخرف منتظر پلیس بودن رسما جونم و بالا میاره!
خیره به لیوان شراب تو دستم پوزخند میزنم. حتی از این زهرماری ها هم بدم میاد!
-جوووون!!..سام ببین اون دختره رو چه جیگریه!
با بیخیالی سرم و بلند میکنم ولی با چیزی که میبینم با چشمهای گرد شده به جلو نیمخیز میشم.
-عادلا؟!
پارت واقعی رمان❗️
/channel/+KjU1l3Pz9PYzMjM0
من سامان خاوریام! یه جراح جوون که تازه تدریسم رو هم شروع کردم. ولی من یه شغل دیگه هم دارم که کسی ازش خبر نداره، جاسوسی برای پلیس! رفتن به مهمونیهای خلاف و لو دادنشون...
مثل همیشه سر ماموریتم بودم، که اون دختر و دیدم. دانشجوی حاشیه ساز جدیدم. که با اون نیم وجب لباس، بینفس و گریون مقابل یه عالمه چشم هیز ایستاده بود. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بخرمش...❌
#عاشقانه #همخونهای
من هیراد...
دختر دایی ناتنی ام و به زور خانواده به عقدم در آوردن. شش ماه از زندگی مشترک امون نگذشته بود که متوجه یه چیزایی غیر عادی شدم...
تاب و تحمل ام و از دست دادم. انگار که منتظر بهانه ای بودم برای اینکه از اون زندگی لعنتی بیام بیرون. با برادرش زدیم به تیپ و تاپ هم و بعد از ده سال همه چیو رها کردم و برگشتم شهرمون. دختره راه به راه پیغام پسغام میفرستاد و التماس میکرد که برگردم. ولی من اینجا دلباخته ی دختری شده بودم که مثل ماه در نگاه ام میدرخشید. پس گذشته ام ز پنهان کردم و دست به کار شدم...
❌#بر_اساس_واقعیت ❌
/channel/+D3Qp59pXPIgyZTZk
/channel/+D3Qp59pXPIgyZTZk
/channel/+D3Qp59pXPIgyZTZk
شب عروسی برادرم مجبور شدم عروسش رو عقد خودم کنم!
صدای داد و بیداد از خونه ی تازه عروسی که واسه داداشم گرفته بودیم بلند شده بود و داداش عروس داد میزد:
-اسم گذاشته رو خواهر ما، غلط کرده الان شب عروسیه خواهر مارو قال گذاشته!!
نکنه دختر ما مشکل داره دختر نی؟
با این حرف آماده حمله به خواهرش شد که بقیه جلوش و گرفتن....
نگاهمو به دختر بچه ای که لباس عروس براش از نظر من مسخره میومد دادم
و پدرم سعی داشت اوضاع آروم کنه و من از دور تماشاگر بودم فقط،
خانواده ی خودم مذهبی بودن و خانواده ی عروس تعصبی ولی من خیلی وقت بود ازین بازیا بیرون کشیده بودم و کاری به کسی نداشتم حتی خانواده ی خودمم دیگه سالی یک بار میدیدم و حالا برادر بزرگم معلوم نبود کجا رفته و کلافه ازون بل بشو کنار گیری کردم که
صدای زنگ گوشیم بلند شد!داداشم بود! با اخم جواب دادم و فاصله گرفتم:- معلوم کدوم گوری هستی؟ ابرو ریزی داری میکنی چرا تو؟
- من نمیتونم زن بگیرم - چرا چرت میگی برگرد سر عروسیت داداشی این دختره از سر ابرو میزنن عروستو الان میکشن هی میگن شاید دختر ما ایراد داره!
سکوت شد اما بعد مکثی لب زد:- من مردونگی ندارم! لال شدم چی میگفت؟ادامه داد:-بشین جای من خواهش میکنم بشین جای من دامادی کن نزار اون دختر بشه گناه نابخشودنیه من داداش!
/channel/+Mj4N0K7Z5ZA4Nzc0
-تو هنوزم تو عطش تن من میسوزی چرا الکی این دختره بدبخت بیکسو کارو عقد کردی جناب سرگرد...!
پاهایش با شنیدن صدای زنانه ملیحی پشت در اتاق ایست میکند.امروز اولین باری بود که به عنوان همسر جناب سرگرد برای دیدنش آمده بود.
دسته گل دستش را بیشتر میچسبد،گوشهایش روی صدای زنانهای مکث کرده و حتی صدای سرباز جوان را هم نمیشنود :
-خانم جناب سرگرد پیش پای شما گفتن کسیو راه ندم..! لطفا منتظر بمونید...!
در اتاق مردجوان از پشت میز بلند می شود و اخمهایش در هم میرود:
-برای چی اومدی اینجا ؟!
صدای پاشنه کفش هایش میآید و سینه مرد جوان از خشم تند بالا و پایین میرود. صدای زن خُمار میشود:
-دلم برات تنگ شدهبود...!
پوزخند مرد را میبیند و لبهای سرخش را روی هم چفت میکند.
-قبلا میگفتی دلتنگیو باید حضوری رفع کرد...یادته...!
قلب دخترک از پشت در تند میزند...
مرد جوان سرتاپایش را با نفرت رصد میکند و در ذهنش او را با آرام مقایسه میکند و دلش پر میشود از بوی تن او و صدایش پُر میشود از حرص:
-کارت عروسیم رسیده به دستت حتما...!
قلب دخترک از پشت در اتاق در سینه فرو ریخت.
صدای زن لوند و جوان پر شد از دلبری که او بلد نبود:
-میخوای باور کنم برای دختری دلت رفته که اصلا تایپت نیست...که دستاش زبره و ننه بابای درست حسابیم نداره...!
بغض در گلویش لانه کرد و دستهایش بیشتر گل را فشرد..همان دستهایی که زن لوند گفته بود زبر است...!
چقدر نیاز داشت صدای مرد را بشنود که آب میشود روی آتش دلش ولی حیف... بغض بزرگتر میشود:
-اینجا اومدی تا بهت بگم اون دختر برام ارزشی نداره...؟!
صدای مردانهاش بالا میرود :
-آره هیچ وقت فکر نمیکردم زندگیم گره بخوره به دختری که هیچ جوره به من نمیخورد..
چشمهای خیسش را میدزدد و به سرباز که با تعجب نگاهش میکند لب میزند:
-اینو بدید به جناب سرگرد...من دیگه میرم !
و تندی خداحافظی میکند و نمیماند ادامه حرف های مرد را بشنود و ته دلش گرم شود:
-ولی من عاشقش شدم...عاشق اینکه یه دختره ولی اندازه هزار تا مرد کار کرده و نونش از راه حلال در آورده..تنها کسیم که برام مهم نیست تویی...!
جان از تن زن جوان میرود و رنگش میپرد.مات مانده نگاهش میکند:
-چی میگی تو..داری دروغ میگی...
بوسههای دیشبش که بر جا جای تن نیمه برهنه آرام جاگذاشته بود و جلوی چشمهایش نقش میبندد و قلبش تند میزند و لبخند محو مردانهای روی لبش سایه میاندازد:
-تو با خیانتت در حق من لطف بزرگی کردی...!باعث شدی تا این دختر ....
کلمات در پشت لبهایش جان میدهند وقتی زن وقیحانه برای بوسیدنش پا بلندی میکند و غرشش در اتاق میپیچید:
-دفعه آخرت بود این غلط اضافه رو کردی...!
با حس بد پس زدهشدن اشک در مردمک چشمهای زن جان میگیرد و با قدم های بلند در را باز میکند و با اخمهای گره خورد و فک قفل شده به بیرون اشاره میزند:
-دفعه بعدی پاتو اینجا گذاشتی مطمین باش قلمش میکنم خانم هرجایی ...
صدای تق تق کفش هایش روی سرامیک ها میپیچد و از در اتاق بیرون میزند.
نفسش را عمیق بیرون میدهد و صدای سرباز جوان جانش را انگار میگیرد:
-جناب سرگرد خانمتون اینجا بودن...این گل و شیرینیم ایشون آوردن...!
❌❌
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
/channel/+U8OVmHYdb-s0ODBk
-پس بالاخره برگشتی! بعد از سالها...
نگاهش شکسته و دلتنگه، پر از پشیمونی و غصهست. ولی اینها منِ زخم خورده و تنها رو آروم نمیکنه.
-عادلا...من...
-تو چی؟ چه حرفی برای گفتن داری؟! برو گمشو. حتی یه لحظه هم نمیتونم تحملت کنم. برو.
برخلاف حرفم، قدمی بهم نزدیک میشه.
-عادلا بذار حرف بزنیم. من میدونم که...یه بچه...بچهی ما...
با تمام خشم و بغضم میون حرفش میپرم.
-بچهی ما؟! کدوم ما؟ مایی وجود نداره! بچهی مایی وجود نداره. اون فقط بچهی منه! فقط من!!
برعکس من...اون جلوی اشکهاش رو نمیگیره. فقط دردناک نگاهم میکنه. ولی من نمیخوام. هیچی نمیتونه سالهای تنهایی من و بچهم و برگردونه!
-تو رفتی ساااام! منو ترک کردی! برای سالها نبودی! الان بعد یازده سال اومدی جلوم میگی بچهی ما؟!!
/channel/+7Nrz8KCJfXJjOGFk
میخندم. پر درد...با قلبی سوخته از نبودش...
-ماااا؟!! کجا بودی تو لعنتی؟! وقتی همش گریه میکردم؟! وقتی ویار میکردم...وقتی کمردرد داشتم...وقت زایمانم!
تو نبودیییی!! لعنتی نبودی!! الان اومدی چی بگی؟! من تنهایی بچهم و تر و خشک کردم! من شب بیداری هاش و کشیدم، من وقتی مریض میشد مراقبش بودم! منننن!
این مرد با رفتنش منو آتیش زد و من هنوز درحال سوختنم!
-توی عوضی باید میبودی و نبودی! و نخواستی که باشی. بهت التماس کردم! بخاطر بچهم بهت التماس کردم که نری چون وحشتزده بودم. میدونستم اگه بری زود برنمیگردی! ولی برات مهم نبود.
-من...نمیدونستم...
-خودت نخواستی بدونی! بهت گفتم تا فردا صبرکن تا اون جواب آزمایش لعنتیم بیاد! من به قدری ترسیده بودم که میخواستم شده حتی بخاطر بچه نگهت دارم! مجبورت کنم بمونی!
هردو در حال اشک ریختنیم.
-ولی تو حتی صبرنکردی تا من برگردم خونه! که بهت بگم حاملهام...فقط...رفتی!
چشمهام کاسهی خونه، قلبم سوخته و نفس ندارم. و پوزخند میزنم.
-خیلی دیر اومدی! بچهم و بدون تو بزرگ کردم. برو گمشو! مثل تمام این یازده سال...و نیا! نیا سامان خاوری. دیگه تو زندگی من نیا!
باز لب باز میکنه تا چیزی بگه، ولی با باز شدن در و دیدن دخترکم، انگار روح از تنم پر میکشه.
-مامان...این آقا کیه؟
پارت آیندهی رمان❗️
کپی از متن بنر فاقد رضایت نویسنده است❌
/channel/+7Nrz8KCJfXJjOGFk
♨️رمان عاشقانه و غیر قابل پیش بینی♨️
پریا اشارهای به شیرین کرد و گفت:
- شیرین غذایی ایتالیایی رو خیلی دوست داره.
- پس باید بگم اینجا لازانیاهاش تو تهران تکه.
پریا پرسید:
- من میرم سرویس، تو نمیای؟
شیرین زیر چشمی نگاهی به پدرام انداخت و گفت:
- نه برو زود بیا!
پریا تنهایشان گذاشت و به سمت سرویس بهداشتی رفت. پدرام با نگاهش او را بدرقه کرد تا از مقابل دیدهاش محو شد.
- خوبی شما؟
شیرین چپ چپ نگاهش کرد، جعبه دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به سمتش پرت کرد. با خنده جعبه را مهار کرد.
شیرین با دهن کجی گفت:
- لازانیا هاش تو تهران تکه... کوفت! محالا هی سوتی بده، نمیگی یهو برمیگرده میگه تو از کجا میدونی دوست من لازانیا دوست داره؟ اصلاً ببینم چرا تو ماشین هی چشم و ابرو میومدی، نگفتی پریا یهویی میبینه شرف نداشتم به باد بدی؟
پدرام دیگر نتوانست تحمل کند و با صدا زیر خنده زد.
- ای کوفت.
پدرام از هر بار دیدن حرص خوردن شیرین بیشتر سر خوش میشد.
- نگران نباش پریا انقدر این روزا فکرش درگیره که اگه الان مستقیم بهش بگی من قراره زنداداش آیندت بشم، بازم متوجه نمیشه.
شیرین انگشت اشارهاش را به سمتش گرفت و گفت:
- ببین من سر پریا با هیچ کس شوخی ندارم حتی تو.
پدرام نیم خیز شد و گفت:
- با انگشت منو تهدید نکن که انگشتتو گاز میگیرم.
شیرین سریع دستش را کشید چون واقعا گاز میگرفت.
- حقت همین که تو بیمارستان پشت هر چی دلمون بخواد بارت میکنیم.
بعد هم زبانش را بیرون آورد، برایش دراز کرد. پدرام منو را جلویش هل داد و گفت:
- شانس آوردی تو انزار عمومی هستیم. وگرنه بالایی سر انگشت میارم هربار، سر زبونت در میاوردم.
#عاشقانه #اجتماعی
#عشقی غیر قابل پیش بینی❌
همه چیز با تصادف شروع شد. تصادفی باعث میشه رفیق و نارفیق رو بشناسه.
از قدیم گفتن تو شرایط سخت میشه آدم ها واقعی رو شناخت.
پریا تو شرایطی گرفتار میشه که با آدمی رو به رو میشه که به هر دری میزنه تا از پریا انتقام بگیره.
/channel/+KWGHuTQ6yXs2NDlk
/channel/+KWGHuTQ6yXs2NDlk
/channel/+KWGHuTQ6yXs2NDlk
#پارت_49
- سلام. واسه آزمایش باکرگی اومدم!
دکتر بلند میشود و به تختی آن طرف اتاق اشاره میکند:
- لطفا رو اون تخت دراز بکش...
و من، هیچوقت تا این حد آرزوی مرگ نکردهام... تمام آن دقیقهها از شدت حس حقارت، مرگ را پیش چشمم میبینم! هزار و یک بار آرزو میکنم که بمیرم...
صدای هیراد در گوشم تکرار میشود:
"برگه سلامت میخوام؟ الان آره! بعد این حرفها و ناله و مویههات آره... اتفافا از جایی هم میخوام که تاییدش کنم! خودم زنگ میزنم به مامانت... خودم فردا میام دنبالتون! خودم اون برگهی کوفتی رو از دست دکتر میگیرم."
- تموم شد عزیزم... می تونی بلند شی!
چشم باز میکنم اما بلند نمیشوم. نگاه بیروحم خیره به سقف است. در خواب هم نمیدیدم که اینچنین تحقیر شوم. که شریک زندگیام تا این حد باورم نکند!
دکتر پشت میزش مینشیند و مشغول نوشتن چیزی میشود و من آرام آرام لباسهایم را میپوشم. سمت میزش میروم و او ورقهی در دستش را با لبخند سمتم میگیرد:
- هیچ مشکلی نیست عزیزم. مبارک باشه!
و من مثل ماده ببری که زخمیاش کردهاند، برگه را محکم از دستش میکشم:
- حیف اسم پزشک که روی توئه!
و مقابل چشمان مبهوتش رو برمیگردانم و از اتاق خارج میشوم. هیراد هنوز همان جا ایستاده... با همان ژست خاصش! چه کسی فکر میکند که این مرد جذاب، اینچنین خون به جگر تازهعروسش کرده باشد؟
با دیدنم تکیه از دیوار میگیرد و من ناگهان از شدت ضعف تعادل از دست میدهم و او با گامی بلند خودش را به من میرساند:
- یسنا...
تنم میان حصار دستانش اسیر میشود و بوی عطر تلخش در بینیام میپیچد و خدایا... خندهدار است! نگرانم شده؟ نگران منی که خودش باعث این حالم است؟
بیحال سر از روی قلب پرتپشش عقب میکشم و آن برگهی نفرینشده را محکم در سینهاش میکوبم و خیره به چشمان رگدارش تلخند میزنم:
- بیا هیراد خانِ آذریان! واسه تویی که پاک بودن رو تو یه برگه میبینی، سند پاکیم رو آوردم... واسه تویی که معلوم نیست خودت با چند نفر بودی و حالا از من چنین چیزی خواستی، سند دختر بودنم و آوردم! میتونی کلاهت و بندازی هوا... میتونی اسم خودتو بذاری مَرد! ولی میدونی چیه؟
روی نوک پا بلند میشوم و کنار گوشش با دردی عمیق لب میزنم:
- از چشمم افتادی پسرعمو! نمیبخشمت... هیچوقت بخاطر امروز و این تحقیر... هیچوقت بخاطر این ازدواجی که منو بهش مجبور کردی نمیبخشمت!
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
/channel/+jlP36-ju7f0zMDY8
پارت صددرصد واقعی رمانه و تو چنل هم آپ شده😭‼️👆
جوین شو و #پارت_49 رو سرچ کن👆‼️
با بغض به عکس جنین کوچکی که در وجودش در حال رشد است، نگاه میکند. در هیچ جای ذهنش این کودک نمیگنجید.
نشستن برایش سخت است. نیاز داشت کمی قدم بزند تا از آن حس کرختی خلاص شود.
کنار پذیرش مردی را میبیند که عجیب برایش آشنا بود و وقتی مطمئن میشود که مرد برمیگردد و صورتش را میبیند.
- چاویار!
میخواهد بدون آنکه دیده شود مطب را ترک کند و چند قدمی با در فاصله ندارد که بازویش توسط دستی اسیر میشود.
/channel/+uwivyEkaZLozOWI0
جیغ کوتاهی میکشد.
- کجا داری فرار میکنی دختره ی پتیاره؟! فکر کردی یادم نیست ریخت نحست رو؟
نگاهی به سر تا پایش میکند و با انزجار لب میزند:
- اون دختری که دلینا ازش حرف میزد تو بودی؟
پوزخندش عمیق تر میشود و اشک چشم های نوژیان بیشتر.کافی بود چیزی از حاملگی متوجه شود.
بازویش را میکشد و به بیرون از مطب میبرد و تقریبا هلش میدهد.
- خودم باید بالای سر اون تخمسگ میموندم که توی وجود تو رشد نکنه و هیچ اثری از فردی مثل تو توی بچهم نباشه!
چشم هایش درشت شد نمیدانست از کجا فهمیده
- چاویار!
- دهنتو ببند ، فکر کردی متوجه نمیشم از قصد این کار رو کردی تا زندگی من رو خراب کنی؟
میگوید و چند قدمی جلوتر میرود بی حواس از اینکه پلههای ساختمان پشتش است.
- همین الان میریم یه جا و اون بچه داخلت رو سقط میکنی نمیخوام دیگه هم نمیخوام اثری ازت تو زندگیم ببینم.
هینی میکشد و با ترس دست روی شکمش میگذارد.
- نه نمیذارم بچمو بکش...
حرفش کامل نشده که لغزش پایش روی پله باعث افتادن و قل خوردنش میشود.
صدای داد چاویار را میشنود که صدایش زد اما چشم هایش به ارامی رو هم افتاد
/channel/+uwivyEkaZLozOWI0
/channel/+uwivyEkaZLozOWI0
دختره برای جور کردن پول مهاجرتش با پسره میخوابه اما ازش حامله میشه ولی نمیخواد به پسره بگه که اتفاقی هم رو میبینن و...😱
🔥 پارت واقعی رمان 🔥
بیخبر، کلید به در انداختم و داخل شدم.صدای ترانهای انگلیسی با ریتم تند، فضای خانه را پُر کرده بود.بیصدا و پاورچینپاورچین تا نشیمن رفتم و آنجا ایستادم؛ پشت چهارچوب و در سایه!
پسر لیلی با شور میرقصید، اما چشمم به او نبود… دخترکی با گیسوان طلایی، اندامش را نرم و لطیف با حرکاتی چشمنواز و موزون میرقصاند.لبخندی بر لب داشت، دلفریب و بیپروا!چشمهایش به رنگ دریا بود و هر نگاهش، بیهشدار، دل را از جا میکند. نفس در سینهام حبس شده بود و تنم از تب میسوخت؛ نه از تب تابستان، از تب تماشای آن زیبایی محض!
در قاب مسحورکنندهی نور و صدا و حرکات، زمان را باختم تا اینکه بهادر صدایم زد و آن خلسهی سکرآور را شکست.
دخترک با دیدن من، خشکش زد. با وحشت به اطراف نگاه میکرد، به دنبال پوششی میگشت، اما... تنها چیزی که پیدا کرد یک کوسن کوچک و زینتی بود. آن را بیدرنگ مقابل قفسهی سینهاش نگاه داشت. بیخبر از آنکه لحظاتی پیش، چشمان تیزبینم وجب به وجبِ تنش را کاویده بودند؛ بسان عقابی که صیدش را نه با چنگ، که با چشم تسخیر میکند!
گونههایش گل انداخت. شاید از شرم بود و شاید اثر جنب و جوش چند لحظه پیش.با صدایی لرزان سلام داد و من، همانجا، میان آن سلام آشفته و سکوت سنگینم، جا ماندم. دل، بیاذن عقل، رها شد و افتاد میان آبی چشمهایش. نه زبانم چرخید، نه قدمی برداشتم و نه حتی رمقی برای شرم ماند.فقط ماندم؛ مات و مبهوت، در حوالی همان دستان کوچک که کوسنی را به آغوش گرفته بودند.
من، با آن جلال و جبروت و غرور قجریام، بیصدا فرو ریختم. حسی ناشناخته مثل مه به دور جانم پیچید که نمیدانستم از هیجان شهوت بود یا از شور تماشای آن گوهر ناب و بیبدیل! نمیدانستم نامش چیست و از کجا آمده، اما این را خوب میدانستم که از آن روز، دیگر هیچ سلامی مثل آن سلام بیجواب نماند و هیچ نگاهی، مثل آن نگاه، طوفانی در من به پا نکرد.
🔗 /channel/+w8TvIp7PYG1iYzBk
🔗/channel/+w8TvIp7PYG1iYzBk
📌حالا…
بعد از آنهمه سال، دوباره دیدمش؛ همان چشمها، همان نگاه و همان لرزش پنهانِ دل... اما چیزی میانمان قد کشیده بود؛ سنگین، صامت و پر از هر آنچه در این سالها، از من، در دلش تلنبار شده بود.نه من آن پسر مغرور و جسور سابق بودم و نه او آن دخترِ خام، فقط پردهای بود که دیگر نه میشد پارهاش کرد و نه کنار میرفت.
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
👤 من امیرسالارم؛
مردی که دلش را در لرزش صدایی ناآشنا جا گذاشت و راهی را رفت که سهم او نبود. آمدم، ماندم و با نگاهی که نباید، زندگی دختری را برای همیشه تغییر دادم.بیآنکه بدانم…
📖 داستان من، صدای مردیست که عشق را شناخت، اما دیر… و تاوانش، یک عمر پشیمانی بود!
🔗 /channel/+w8TvIp7PYG1iYzBk
🔗/channel/+w8TvIp7PYG1iYzBk
.........🤍✨........
_گوه خورده میخاد بیاد خواستگاری تو مگه بی صاحابی؟؟
صدای فریاد و جلز وولزش لذتی وصف نشدنی بهم میداد
بی توجه بهش رو مبل پا رو پا انداختم
_بیخیال کیان پسر خوبیه و….
صدای غرشش در دم صدامو خفه کرد
_برام مهم نیست چه کثافتیه حق نداره رو داشته های من دست بزاره
جنون زده رو تنم سایه انداخت و شمرده شمرده غرید
_اگه میخای جونشو بگیرم امتحان کن عزیزم دوست دارم اوجدیوونگی منو ببینی
ترسیده از روانی مقابلم دستاموبرای عقب رفتنش رو سینش گذاشتم
_بلایی سرش بیاد اخرین باریه که منو میبینی
زهردار نیشخندی زد و از رو تنم کنار رفت که بهم ریخته پشت سرش کشیده شدم
_بلایی سرش بیاری دیگه روی منم نمیبینی عماد
جدی پوزخندی رو به چشمای ترسیدم زد
_بخاطر اون داری اینطوری التماس میکنی؟ جونشو زودتر بگیرم که حالیت شه دیوونگی من چطوره؟
با خونسردی تصنعی ای دستمو رو تن عضلانیش از رو پیرهن مردونه ای که تنش بود کشیدم
_چی میخای ازم؟ چیکار کنم که بزاری یه نفس راحت از دستت بکشم پسر حاجی
قدمی جلوتر گذاشت که رسما تنش روم سایه انداخت و تو صورتم نفس زد
_دوست دارم تو نفس من راحت باشی خانوم دکتر درخواست زیادیه؟
تمرکز کردن وقتی که تو این فاصله ازم پچ میزد و نگاهش رو لبهام میچرخید سختترین کار بود!
_نمیخام با مرد دیکتاتوری مثل تو که هنوز تو منم منم های قدیمی مونده وارد رابطه بشم
با رفتن سرش تو گردنم رسما دیگه تمام تنم سر شد لای دستاش
که پر از خواستن تو گوشم پچزد
_هر چی تو بگی
تودایره ی قانونای من باش دنیارو به پات میریزم خب؟
/channel/+56FPIe9fcghkMDRk
/channel/+56FPIe9fcghkMDRk
عماد تهامی آقازادهای که تمام زندگیشو گذرونده تا انتقام مرگ پدر و مادرشو بگیره... اما وسط بازی قدرت دلش میلرزه؛ نه برای قدرت، نه برای پیروزی، بلکه برای دختری که درست نقطهی مقابلش...
رهایی که بهجای خون ریختن، برای نجات جون آدمها از خودش میگذره...
او بیتردید میکُشه، بیرحم و سرد....
و اون، با تمام تردیدهاش، میبخشه و نجات میده
اما حالا، این عشق یکطرفه قراره به کجا برسه؟
وقتی قاتل، عاشقِ ناجی بشه... سرنوشتشون به خون ختم میشه یا رهایی؟
_بیا یه امضا بزن همه چی تموم بشه ازت خواهش میکنم البرز بیشتر از این کشش ندیم
کارد میزدی خونش در نمیومد
_کورخوندی فکر کردی طلاقت میدم که بری زنه اون مرتیکه ی عوضی بشی؟ حالا هم تا بلایی سرت نیاوردم برگرد خونه
بدون اینکه متوجه باشم چی میگم برای حرص دادنش عصبی سری تکون دادم
_اره میخام زنش بشم خانومه خونش هیییییی…
چنگی بین موهام انداخت و تنمو بالاکشید که زیر دستش ضعف کردم مثل یه حیوون درنده تو صورتم غرش کرد
_به ولله خونتو میریزم عقیق کاری میکنم زندگی الانت بشه برات حسرت…
/channel/+t43Kr-5uj1JhYjNk
/channel/+t43Kr-5uj1JhYjNk
حاج خانوم نگاه به دختر جوان و زیبای درون ختم انعام کرد و پرسید:- مادر تو نشرالی یا عملی..؟!
دختر که از دست سوالات پی در پی حاج خانوم خندهاش گرفته بود سرخ شده لب زد:
_اون نچراله حاج خانوم.. بله من کاملا طبیعیام.
- ماشالله چشمم کفه پات عین برگ گل میمونی.
دختر زیر لب تشکری کرد که حاج خانوم با خجالت خندید و ادامه داد:
- راستش ادیب... نوهام و میگم، هیکل توپر و سفید خیلی دوست داره... همیشه میگه عزیز جون من زن لاغر نمیخوام.
دختر متعجب نگاهی به پیر زن انداخت و گفت:
- خب الان اینا چه ربطی به من داره ..!
- ای بابا چقدر تو دیر میگیری دختر جان منظورم اینه پاشو بریم یه تُک پا تو حیاط تا ادیب داره دیگهای نذریو میشوره یه نظر ببینتت... شاید از خر شیطون پیاده شد و زن گرفت.
فک آیماه از نسخهای که حاج خانوم برایش پیچیده بود به زمین چسبید و سریع برخاست که از آن جمع فرار کند که همان لحظه ادیب یاللهای گفت و وارد خانه شد..
-ایناهاش خودشم اومد... مادر قربون قد و بالای رشیدش بره.
وقتی این ها را می گفت نگاه دخترک به رییس جوان و خوشپوش بانکشان افتاد و حاج خانوم با صدای بلندش آبرو برای آنها نگذاشت:
_ادیب جان بیا ببین چه عروس ترگل ورگلی برات پیدا کردم پسرم..! سفید و تپل همون جور که باب دندونت باشه.
با این حرف صدای خندههای خفه و ریز از گوشه و کنار بلند شد و ادیب با سری پایین و آیماه خجالت زده در حال فرار بودند که ....❌😂
/channel/+FqSzvjzFhSBhNWI0
/channel/+FqSzvjzFhSBhNWI0
حاج خانوم دختره رو تو ختم انعام خفت کرده ازش می پرسه هیکلت نچراله یا عمل کردی مادر..؟!🤣🤣🤣🤣Читать полностью…
میگه برای نوهام که میخوام اما خبر نداره که اونا با هم همکارن و همه جوره لج همدیگرو در میارن😂😂😂😂😂
_ پس اون پرستار رویایی که میگن شمایی؟!
تلخ بهش نگاه کردمو مچ دستشو گرفتم
_ اسمم رویاس آقا پارسا!
مچشو از بین انگشتام بیرون کشید و محکم پرتم کرد روی پاهاش
_ د نشد..اسمت پرستاره؛ ژست رویایی دختر..منم از این دخترای فیس فیسو خوشم نمیاد!
الانم پرستاری تو اینه که تختمو گرم کنی!❌🥺
/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0
/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0
دختره بخاطر پول پرستار مرده میشه اما نمیدونه که برای پرستاریش باید...❌⭕️
-اینجا دیگه کجاس ، پارتیه؟
با تعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم : نه بابا ، اگه دقت کنی مسابقهس ، مسابقه ی زیرزمینی
اون رینگ مبارزه رو اون وسط نمیبینی مگه
دلی با استرس گفت : الان پلیسا میریزن تو همه رو میگیرنا ، بیا بریم تا مارو هم با این جمعیت نگرفتن
این سری آرش مارو تو پاسگاه ببینه هردومونو کتلت میکنه
درحالیکه به رینگ خالی مبارزه خیره بودم و جمعیت دائما هلمون میدادن ، توپیدم : چجوری بریم بیرون ، طرف دم داره نگهبانی میده
با دیدن چند مبارزی که با بالاتنه ی لخت وارد تشک مبارزه شدن ، ساکت شدم
جیغ و تشویق ملت بالا رفت
دلی هم کنجکاو به همون سمت نگاه کرد
کاملا تصادفی پامون به همچین جای برهوتی کشیده شد
بعدم از سر فضولی نزدیک این ساختمون شدیم و دیدیم صدای بزن و بکوب ازش بلند میشه
یه ذره که نزدیک تر شدیم ، نرهغولی که کنار در نگهبانی میداد مچمونو گرفت
ماهم ناچار شدیم خودمونو بزنیم جای تماشاچیایی که میومدن داخل ساختمون میشدن
الانم اینجا گیر افتادیم و راه در رو نبود
- شت ، آیداااا ، اینجارو ببین
اون دوتا احیانا رادمان و باراد نیستن
با تعجب رد اشارهشو دنبال کردم
چشمام گرد شدن
رادمان و باراد ، اینجا ؟ اونم به عنوان مبارز
روی رینگ ؟
انگار صبحا نقش دانشجوی یه دانشگاه معتبر رو داشتن
و شبا نقش مبارز زیر زمینی و غیر قانونی
از اولشم به خودشون و اکیپشون مشکوک بودم
با دهن نیمه باز به اون سمت خیره بودم
که چهارتا مبارز روی رینگ رفتن و شروع کردن به مبارزه
انگار مبارزه دو به دو بود
دوتا مرد خارجی و وحشی در مقابل باراد و رادمان
وقتی داشتم نگاه میکردم ، لابلای مبارزه رادمان با نفس نفس موهای چسبیده به پیشونیشو عقب فرستاد
نگاه سرد و خالیش گذر کوتاهی به جمعیت اطراف تشک انداخت
رو گرفت اما یهو سرش با شتاب برگشت و نگاهش منو پیدا کرد
قلبم هری ریخت ... چشم هام درشت شدن
منو دید؟ ... اونم لای اینهمه ادم و جمعیت ؟
برای اولین بار تعجب رو توی اون چشمای همیشه سرد و مرموزش دیدم
چشم تو چشم بودیم
اما یهو همونطور شد که دلم شورش رو زد
یکی از حریف هاش از فرصت حواس پرتی اون استفاده کرد
و چنان مشتی خوراک چشم رادمان کرد که نفسم از وحشت قطع شد
رادمان عقب عقب رفت ، دستش روی چشمش دوید
و خون از لابلای انگشت هاش جریان گرفت
زانوهام از ترس و شوک ضعف رفتن
دلی هینی کشید : شت ، چشش ناکار شد
یهو ازدحام جمعیت زیاد شد و یکی دستمو چنگ زد
به خودم اومدم دیدم همون نره غولیه که بهمون مشکوک بود
- پا تو بد جایی گذاشتی زنیکه ، منو گولم میزنین
با ترس تقلا کردم و جیغ زدم : رادمااان
/channel/+6AREvlv_cHhmZThk
/channel/+6AREvlv_cHhmZThk
❌ پارت رمانه ، و هرگونه کپی یا حتی الهام گرفتن از اون مجاز نیست
-من با متجاوزم ازدواج نمیکـــــنم...!!
فکر نمیکردم یه روزی مجبور شم با پسری زندگی کنم که حتی نمیتونستم نگاهش کنم…کسی که تهِ همهی دعواها و دلسردیام بود.
کسی که به چشم دشمن نگاش میکردم، نه همنفس.
اما زندگی...
زندگی انگار زورش بیشتر از من بود.
بهم گفت باید باهاش ازدواج کنی...
بهم گفت باید فراموش کنی چی گذشت... فراموش کنی که بهت تجاوز کرده..
اولش فقط تحمل بود، فقط سکوت.
تا کمکم دیدم پشت اون اخمای همیشگیش، یه دلِ زخمیه... درست مثل من.
حالا هر بار که نگاهم میکنه، نمیدونم اون همون دشمنیه که باهاش باید میجنگیدم،
یا همون مردیه که قراره تا آخرش کنارم بمونه…
/channel/+ER27rBXlRp00YzBk
/channel/+ER27rBXlRp00YzBk
/channel/+ER27rBXlRp00YzBk
برای اولین باره که همچین رمان خاصی در خونتو زده ، پس از دستش نده رفیق🫢🔥⛔️
-هیچکس جرات نداره پرستار من بشه و حالا یه زن می خواد این کار بکنه؟
نیشخندی زد که باعث شد عصبی بشم دستم محکم مشت کردم داد زدم.
-من چندین سال حبس تحمل کردم قطعا دادن چندتا قرص دارو کار سختی نیس!
لبش با حالا مسخره ای کش اومد و نالید.
-اما وظایفت فقط به دارو دادن خلاصه نمیشه.
داشتم خودم می باختم اما همچنان محکم ایستاده بودم.
-باید اول خودت بهم ثابت کنی تا قبولت کنم!
بخاطر اینکه به پولش نیاز داشتم مجبور بودم هرچی خواست قبول کنم.
-می دونستم نمی تونی برو بیرون یالا!
هیجان زده فوری لب زدم.
-هرکاری بخوای میکنم!
چشماش برقی زد و دستم سمت خودش کشید...🚷❌⚠️
/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0Читать полностью…
رمان جنجالی که خواب ازت میگیره🥵⚠️
توجه اگر مشکل قلبی دارید وارد نشید رمان دارای صحنه های دلخراش است❌