online_romans | Unsorted

Telegram-канал online_romans - رمان های آنلاین

13467

کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx

Subscribe to a channel

رمان های آنلاین

-من با متجاوزم ازدواج نمیکـــــنم...!!

فکر نمی‌کردم یه روزی مجبور شم با پسری زندگی کنم که حتی نمی‌تونستم نگاهش کنم…کسی که تهِ همه‌ی دعواها و دل‌سردیام بود.
کسی که به چشم دشمن نگاش می‌کردم، نه هم‌نفس.

اما زندگی...
زندگی انگار زورش بیشتر از من بود.
بهم گفت باید باهاش ازدواج کنی...
بهم گفت باید فراموش کنی چی گذشت... فراموش کنی که بهت تجاوز کرده..

اولش فقط تحمل بود، فقط سکوت.
تا کم‌کم دیدم پشت اون اخمای همیشگیش، یه دلِ زخمیه... درست مثل من.

حالا هر بار که نگاهم می‌کنه، نمی‌دونم اون همون دشمنیه که باهاش باید می‌جنگیدم،
یا همون مردیه که قراره تا آخرش کنارم بمونه…

/channel/+ER27rBXlRp00YzBk
/channel/+ER27rBXlRp00YzBk
/channel/+ER27rBXlRp00YzBk

برای اولین باره که همچین رمان خاصی در خونتو زده ، پس از دستش نده رفیق🫢🔥⛔️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-هیچکس جرات نداره پرستار من بشه و حالا یه زن می خواد این کار بکنه؟
نیشخندی زد که باعث شد عصبی بشم دستم محکم مشت کردم داد زدم.
-من چندین سال حبس تحمل کردم قطعا دادن چندتا قرص دارو کار سختی نیس!
لبش با حالا مسخره ای کش اومد و نالید.
-اما وظایفت فقط به دارو دادن خلاصه نمیشه.
داشتم خودم می باختم اما همچنان محکم ایستاده بودم.
-باید اول خودت بهم ثابت کنی تا قبولت کنم!
بخاطر اینکه به پولش نیاز داشتم مجبور بودم هرچی خواست قبول کنم.
-می دونستم نمی تونی برو بیرون یالا!
هیجان زده فوری لب زدم.
-هرکاری بخوای میکنم!
چشماش برقی زد و دستم سمت خودش کشید...🚷❌⚠️

/channel/+wfGT5P2_9dVhNmM0
رمان جنجالی که خواب ازت میگیره🥵⚠️
توجه اگر مشکل قلبی دارید وارد نشید رمان دارای صحنه های دلخراش است❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

کیان بودم. وکیل فراری با یه گذشته‌ی پنهان که حتی خودم نمی‌خواستم بهش فکر کنم. زخمی، فراری، به هیچ‌کس اعتماد نداشتم جز اون دختر جراح....
وقتی به خونش رسیدم، تنها چیزی که می‌خواستم یک فرصت بود.
حالا چند روز گذشته و من ناپدید شدم. اما مشکل اینه که همه فکر می‌کنن آزاده درگیر ماجرای من شده. مدارک علیه‌ش، پلیس دنبالشه، و هیچ‌کس نمی‌دونه که من هنوز زنده‌ام.
حقیقت اینه که همه‌چیز جزو نقشه‌ای بزرگتر هست… نقشه‌ای که هیچ‌کدوم از ما نمی‌تونیم ازش فرار کنیم.
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🔗
/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0 🔗
بهتون تضمین میکنم که با هر پارتی که می‌زاره بیشتر از پارت قبلی شوکه میشید😱🔥⛔️

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#380
-خوبه آفرین پیشرفت کردین. حالا می‌خواین دخترتونو به زور بندازین بهم؟ ای بابا زشته واسه خاندان سروش که!

گوشه لبش بالا آمد.
-ته زورتون همین بود؟

سرانگشت خون آلودش را سمت بزرگ آقا گرفت.
-اعتبار خاندانت رو بردم زیر سوال. دوتا از دخترات گیر من افتادن. همین؟

به سمت فرید چرخید و بلند بلند خندید.
-ستاره عاشق من بود بدبخت. فکر کردی چون رفت با هیراد زودی با اجی مجی عاشق اون شد؟ دخترت دو روز بعد از ازدواجش دم خونه من بود. شوهرش اومد جمعش کرد.
-ببند دهنتو بی‌آبرو.

بزرگ آقا غرید و سپهر اما بلند خندید.
-من بی آبروام اما شما که زنمو ازم گرفتین با آبرویین آره؟

تای ابرو بالا انداخت. خیره خیره در چشمان آترا زل زد و با قلبی شکسته دروغ گفت.
-یکی دیگه رو دوست دارم.

لب با زبان تر کرد. تصویر آترا و خنده هایش میان سرش پیچید.
-خاطر یکی رو خیلی بیشتر از تصورات شما می‌خوام. من تن به ازدواج اجباری نمی‌دم که هم خودم برای بار دوم بدبخت بشم و هم یکی دیگه رو بدبخت کنم.

خندید بلند خندید و قلب دخترک مظلوم تو سینه شکست.
-این دختر پاش به خونه من برسه مطمئن باشین که فردا شبش جنازه شو تحویل می گیرین.

خنده‌اش رنگ باخت و افزود:
-سگم علاقه خاصی به تست گوشتای شیرین داره.

/channel/+y0Z_ec3b6_RhZDlk
/channel/+y0Z_ec3b6_RhZDlk
/channel/+y0Z_ec3b6_RhZDlk
آترا دختر بازیگوشی با کل رویاهای ریز و درشت که پاش به بیمارستان روانی معروف تهران باز می‌شه و ای دل غافل با آقا دکتر جذاب اما روانیه بیمارستان آشنا می‌شه.
سپهر قصه با یه گذشته‌ی سیاه یهو وسط زندگی اترا سبز می‌شه. سپهری که همه ازش فرارین و مهر سیاه متجاوز به پیشونیش خورده. 💔
سپهری که داره غرق می‌شه
چی میشه که این وسط آترا دستشو به سمتش دراز می‌کنه و بدون ترس کنارش قرار می‌گیره؟ 🔥🔥🔥❌️❌️

/channel/+y0Z_ec3b6_RhZDlk
/channel/+y0Z_ec3b6_RhZDlk
نویسنده‌ی آشفتگی مرا داروگ می‌فهمد و معمار گلوگاه کو؟ حفره می‌خواهم و هوکاره با کار جدیدش غوغا کرده 😎
یه داستان کیوت و مهربون و ملو که از دل جامعه دراومده.💃🩷
یه داستان صورتیه صورتی که از دل مهربونی دراومده.

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت_237

مرد از خود جدایش کرد و جا به جایشان کرد. روی بدن لاغر دخترک خیمه زد و کنار گوشش پچ زد.
- نظرته اینبار کامل باشه؟

چشمان خمارش را بست و سری به مثبت تکان داد.
بوسه‌ای خیس روی گردن دخترک کاشت و غرید.
- ساکت نمون، صداتو می‌خوام

خودش را میان پاهای دخترک تنظیم کرد و گردنش را به دندان کشید.
یکباره ضربه‌ وارد دخترک کرد و لب به لبش چسباند و جیغ دردناک دخترک را در دهانش خفه کرد.
آرام عقب جلو می‌شد و دردِ ایوا کم کم جایش را به لذت می‌داد و ناله‌هایش در چهارچوب اتاق می‌پیچید.
آنقدر از درد و لذت پشت مرد را چنگ کشیده بود که به اندازه کبودی بدنش، پشت مرد سرخ شده بود.
بعد از چندین ساعت حال هردو خسته و نفس‌زنان دست برداشته بودند و کنار یکدیگر دراز شده بودند.
- خونریزیت زیاد بود.

ایوا روی برگرداند و لب زد.
- شایدم تو خیلی وحشی بودی!

دست به کمر باریکش بند کرد و او را از پست به خود چسباند.
- نه که بدت اومد

سر در گردن دخترک فرو برد و پچ زد.
- با تو فرق داشت..

قبل از آنکه حرفی میانشان رد و بدل شود هردو چشم بستند و خواب پلک‌هایشان را با خود برد.
با صدای زنگ تیز زد درب چشم باز کردند و هردو تازه موقعیت خود را پیدا کردند.
ملحفه را تا گردن دخترک بالا کشید و شلوارکی تن زد، با بالاتنه برهنه به سمت درب رفت و با ابروهایی درهم کشیده شده درب را باز کرد.
با دیدن مادربزرگش کنار رفت تا داخل شود. باز هم مانند همیشه هیچ چیز یا هیچ حرفی برایش اهمیت نداشت و از کرده خود پشیمان نبود.
دلی‌خاتون در اولین نگاه کبودی‌های گردنش و بعد از برگشتن چنگ‌های روی پشت نوه‌اش اخم‌آلودش کرد.
روی مبل ولو شد و خطاب به پیرزن گفت:
- بشین دلی‌خاتون

ایوا با شنیدن نام پیرزن شرم به بند بند وجودش هجوم آورد و بالافاصله از جا برخواست.
تیشرتی از کشوی مرد برداشت و به تن زد.
خواست به سمت اتاق خودش برود که از نگاه پیرزن دور نماند.
- بیا اینجا ببینم!

نفس‌هایش به شماره افتاد و مردد به سمت دلی‌خاتون برگشت.
با دیدن پاهای دخترک در صورتش کوبید و خیره کبودی خون خشک شده به روی ران پاهایش ماند.
دست روی قلبش گذاشت و روی نزدیک‌ترین صندلی جای گرفت.
- آبرومون رفت، قرارمون چی بود دارا؟

خونسرد درجا تکانی خورد و گفت:
- خواستگار نبود درسته؟

پیرزن روی گرفت و عاجزانه لب زد.
- جفتتون اشتباه کردید..

از جا برخاست و به سمت آشپزخانه رفت.
- نه بیشتر از شما، زنِ منو از تو بغلم درآوردی تا بزاریش پِی یکی دیگه؟

هنوز حرفش پایان نیافته بود که زنگ درب مجدد به صدا در آمد…
قبل از رسیدن به آشپزخانه پوفی کشید و به سمت درب راه کج کرد و به ایوا تشر زد.
- یچی بپیچ دور پات..

سری به مثبت تکان داد و مرد درب را باز کرد و با رُزایی که بیبی‌چک و بادکنک به دست داشت رو به رو شد.
- سلام بابایی

با شنیدن صدای زن اخم‌های ایوا در هم کشیده شد و دلی‌خاتون یکباره از جا برخاست.
دارا بازویش را چنگ زد و غرید.
- چی میگی؟

زن اما خونسرد دارا را کنار زد و داخل رفت. نگاه سنگینش را از ایوا گرفت و به سمت پیرزن رفت.
- دارم میگم بابا شدی، خوشحال نشدی؟

/channel/+rtn6Wuo_CMI0MWI8
/channel/+rtn6Wuo_CMI0MWI8

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#پارت52

_ یعنی.. کلا تا حالا پریود نشدی؟!
سری به منفی تکون دادم که جفت ابروهاش بالا پرید و متعجب نگاهم کرد!
ناچار از این سکوت لب باز کردم:
_من.. پریود نشدم... دکترم.. گفته که تا..
کلافه نفسش رو بیرون فرستاد.
عقب رفت و گوشه تخت نشست.
میون حرفم پرید:
_میدونم...چرا زودتر نگفتی!
بی حرف سر به زیر انداختم که گفت
_ کِی میشی؟
دارویی چیزی نداده!؟

گوشه لبم رو گزیدم و خجول پچ زدم
_ آمپول زدم... گفته یکی دوماه طول میکشه!
پاش رو زمین ضرب گرفت عصبانیتش به وضوح دیده میشد.
یکهو بلند شد و سمتم خیز برداشت که ترسیده هینی کشیدم و قدمی عقب رفتم!
عصبی غر زد
_ دختره احمق... اگه اون حرومزاده بلایی سرت میاورد چی؟
میدونستی سر همین عادت ماهانه نشدنت اگه بهت دست درازی میکرد ممکن بود بمیری؟!

تو خودم جمع شدم و بغضم شکست بی صدا اشکام روی گونه هام سر خورد.

دیـا دختر مظلومی که سیاوش خان از سر عقدش با یه مرد دیگه نجاتش میده!
دیـا بازیچه دست سیاوش خان مردی خشن و هات میشه که قراره انتقام گذشته ای رو از دیا بگیره که... 😭❌

/channel/+lkBQT_QOt0ZlMDZk
/channel/+lkBQT_QOt0ZlMDZk
دارای محدودیت سنی❌

#بدون_سانسور

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#با‌نقشه‌‌به‌دختره‌نزدیک‌شده وبعد اینکه دختره می‌فهمه میخواد انتقام بگیره ولی باز خودش توی دردسر می.افته...


-من هیچ وقت دوستت نداشتم! یعنی... یعنی عاشفت نبودم، فکر میکردم میتونم فراموش کنم ولی نشد، نشد شیدا!

با بهت نگاهش کردم و گفتم مگه من بازیچه‌ی توام؟
اخمی کرد: مادرم سعی کرد بفهمونه بهم،ولی نفهمیدم. بیا تمومش کنیم. تو هم چیزی رو از دست ندادی که...
_ چی میگی تو؟ هچی از دست ندادم؟ می فهمی چی میگی؟ لعنت بهت چرا بازیم دادی؟


دستی ب صورتش کشید و سعی کرد ارامشش را حفظ کند
_ ببین شیدا! من عاشقت نیستم! نمیتونم بگم ازت خوشم نیومده ولی الان کسی که دوستش دارم برگشته، بیا بدون جنگ تمومش کنیم. تو چیزی از دست ندادی که من بهت...



عصبی از تکرار این جمله، جیغ زدم: اینقدر نگو این جمله رو، برای همین گفتی مهریه رو ببخشم؟ خانواده‌ت بهانه بود؟ میخواستی راحت من رو....

اخمی کرد و او هم صدایش را بالا برد.
_ببند دهنت رو شیدا! تو و خانواده‌ت به اندازه کافی از من پول گرفتید، فکر کردی پول مفت دارم بهتون بدم؟ به نفع خودته ک بیای و بی‌سرصدا جدا شی!


مات و مبهوت نگاهش کردم، او هم دلش سوخت لحظه‌ای و گفت: شیدا بذار تموم شه! ما آدم زندگی هم نبودیم، میتونم ی مبلغی رو به عنوان هدیه بدم که....


نمیتوانستم بیش از حد تحقیر شوم، با فریاد گفتم: نگه دار عوضی، نگه دار!
باز اخمی کرد و بدون مخالفت نگه داشت، خواستم پیاده شم که بازویم را گرفت.
_ فردا میام دنبالت بریم واسه کارهای طلاق توافقی!



عصبی دستم را آزاد کردم و برو به درکی گفتم و پیاده شدم. باز هم خراب کرده بودم و گند زده بودم به زندگی‌ام و خدا به دادم برسد. از حرف مردم و آزار واذیت پدرم و...

فکر نمیکردم باز کسی پسم بزند، مطمئن بودم آسیه و سارا از این اتفاق خوشحال می‌شوند و باز من در این بازی زندگی شکست خورده بودم، یاد حرف‌های آن روز آصف افتادم ک گفته بود اشتباه میکنم خانواده همسرم حوب نیستند و من از لج و ترس از او سریع بله را دادم.


نمی‌دانستم باز به خانه اول برمیگردم، اما من انتقامم را میگرفتم و نمی‌گذاشتم همه چیز به خودشان تمام شود.
با صدای بوق ماشینی به عقب برگشتم، خودش بود عامل بدبختی و مزاحم همیشگی‌ام، کسی که مهره‌ی خوبی برای انتقام بود، خصوصا بعد اعترافش به من.

/channel/+fwcLRoOlhU5mYTRk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

اون یه روانشناس روانی بود!
قرار بود کارآموزش باشم تا بتونم رویامو پر و بال بدم.
زیبا و جذاب بود. اون قدر که هر دختری رو شیفته‌ی خودش می‌کرد.
اما بخش سیاه زندگیش من و شیفته‌ی خودش کرد.
پا گذاشتنم به اون بیمارستان اعصاب و روان دلیل ورودم به زندگی اون مرد شد.
زندگی‌ای که مثل یک اتاق فرار بود.
اتاق فراری که شاید کشف کردن راز هاش می تونست من و به آرزوم برسونه❌️🔥
/channel/+BaGl18rKHFU0ODg0
/channel/+BaGl18rKHFU0ODg0
-گفت دیگه هیچ کس باورم نداره. باهاش برم، برم پیش اون. گفت برم پیشش.
بازهم نفس عمیق و رساندن صدایش به گوش آترا.
-گفت کسی نمی خوادت. همه طردت کردن...گفت بیا، جبران می کنم.
سپهر پنجه میان موهایش فرو برد.
-گفت برگرد، رویاهاتو بهت بر می‌گردونم.
بغض کرده لب گزید:
-گفت خاطره هامونو بر می گردونم.
عمیق نفس گرفت:
-گفت برگرد، زن سابقتو بهت بر می گردونم.
/channel/+BaGl18rKHFU0ODg0
/channel/+BaGl18rKHFU0ODg0
عاشقانه‌ای دلچسب🫀💥
#فاخته‌ها_در_آسمان_می‌گریند. 🕊🩵

Читать полностью…

رمان های آنلاین

دختره با پسره دعواش شده و بچشون داره موهای باباش رو میکشه..
به زنش میگه سینه‌ت رو نشونش بده تا ولم کنه😂😭🙈




+درد نداری؟

متیو همونطور که کنارش می‌شست آروم و محتاط گفت
حتی نگاهش رو بالا نیاورد، فقط همونطور که یه دستش زیر سرش بود به صورت با نمک پسرش خیره بود. پسرش بدون هیچ خساستی براش می‌خندید. تپل تر شده بود..

-خوبم.

آهی کشید و بهش خیره شد
+هنوزم جلوی بقیه خوب باهام حرف میزنی، هنوزم احترامم رو نگه میداری.

-آره. باید تفاوتی باشه بین و منو تو دیگه..
مگه نه؟
من مثل تو نیستم که..

آروم خندید.
+تا هرچقدر که دلت میخواد میتونی بهم زخم زبون بزنی.. همش حق با توعه.. ولی میشه حداقل بهم نگاه کنی.
خواهش میکنم..

دایانا واکنشی نشون نداد و لجباز به پسرش نگاه می‌کرد.
نالید و دراز کشید.
+دایان.. لطفا؟
تو که مثل من نبودی. پس اذیتم نکن.

-کجاش رو دیدی! تا به گریه نندازمت ولت نمیکنم..

صدای متیو آروم شد.
+همین؟ تو همینطوری بهم نگاه نکنی من عین دامیان میزنم زیر گریه.
باید سخت ترش کنی.

حرصی نفسش رو بیرون داد. دستش رو تکون داد و به نسبت محکم بین #پای متیو زد.. صدای ناله‌ش که بلند شد راضی نیشخند زد.

+آه.. اههه.. یعنی نمیخوای یه خواهر برای بچمون بیاریم؟ هوم؟😂

بی حواس نگاهش کرد و اینبار موهاش رو کشید.
-اینقدر روی مخم نرو لعنتی. میزنم میکشمت ها.

آروم خنديد و راضی آهی کشید.
+دیدی.. نگاهم کردی..

-سر خودت رو شیره بمال متیو..
من بچه نیستم


دایانا به زور لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو دزدید. موهاش از روی شونه‌ش سر خورد. دامیان با کنجکاوی تارهای بلندش رو بین مشتش گرفت و محکم کشیدش.

آخی گفت و سعی کرد مشتش رو باز کنه.
متیو هم سریع به سمتش برگشت. هرچقدر سعی کرد جلوی خندش رو بگیره نتونست.
دایانا حرصی بهش نگاه کرد و موهاش رو کشید
‌-نخند..
آه.. دامیان.. عزیزم.. موهای مامان رو ول کن.

متیو به زور مشت کوچیکش رو باز کرد و تا به خودش بیاد، موهای خودش بین دستاش گرفته شد..
و دماغش بین لثه هاش گرفته شد.. دایانا ناخودآگاه بلند خندید و روی تخت دراز شد

+آخ.. دایان.. داره فشار میده. یه کاری کن.

دختر بی توجه دستش رو زیر سرش زد و بهش آروم خندید.
-چیکار کنم؟ دوستت داره دیگه.

+سینه‌ات رو نشونش بده. لطفا.. یه چیزی که منو ول کنه.

این بار خندش بلند تر بیرون اومد.
آخر جلو کشید خودش رو و دامیان رو توی بغلش گرفت.
-ولش کن دیگه.. ادب شد بابایی..

پسر با عطش، دنبال بوی #سینه و شیر گشت، نالید
-من که تازه بهت دادم..

متیو با لذت خودش رو بهش نزدیک کرد
+تازه اولشه، یه جوری سیری ناپذیره که منم تعجب کردم.. پسر خودمه دیگه بایدم اینطوری ازت دل نکنه..
اخ که هنوز مزت زیر دندونامه لعنتی🔞

/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
کپی ممنوع.. پارت واقعی رمان
بچه ها رمان صحنه های باز داره..زیر هیجده نیاد😱😡🔞

یک عاشقانه خفن و پر از ماجرا بین دوتا دشمن که آخر حسابی عاشق هم میشن اما هنوز هم توی سروکله هم میزنن..جوین شو که آخرین بنرشه

Читать полностью…

رمان های آنلاین

وقتی یه مافیای خطرناک عاشق یه عشق ممنوعه میشه خوندن داره

🚬هدیه دختر ساده و مظلومی که اسیر عشق جنون‌وار یه مافیا به اسم فردین جهان‌شاهی میشه تا جایی که اونو از شوهرش می دزده و مجبورش می‌کنه براش یه وارث به دنیا بیاره


با مشت با سینه‌اش کوبیدم و جیغ کشیدم: لعنت به اون موهات، لعنت به اون چشمات، لعنت به کل هیکلت که همه چیزو حق خودت می دونی! من حق توأم؟ منی که خودم شوهر دارم درسته که حق فردین جهانشاهی باشم؟ چه حقی آخه؟ لعنت به اون عشق نحست که از روزی که منو دیدی بیچارم کردی! چی از جون من می خوای لعنتیییی!؟ فکر کردی خام این قیافه خوشگل و لباسای مارک دار و اون همه مال و اموالت میشم؟ کور خوندی عوضی!

خواست بغلم کند و دوباره مرا به آن سینه ی منحوسش بچسباند که همیشه ی خدا یقه اش باز بود و موهای سینه اش حالم را به هم می زد.

خودم را عقب کشیدم و جیغ زدم: دستت به من نخوره کثااافت! من تا حالا هیچ نامحرمی به خودش جرأت نداده دستش بهم بخوره، ولم کن عوضی!

خدای من، آن خنده ی کثیف چه بود کنج لبش؟ من جیغ می کشیدم و فحشش می دادم و او می خندید؟

سرش را چرخاند و خطاب به راننده اش گفت: می بینی هوشنگ؟ عشق من اینه! این توله سگ وحشی که تا حالا هیچ‌نامحرمی لمسش نکرده، کی می خواد جلومو بگیره که اون مال من نشه؟ هدیه مال منه! فقط اون لایق اینه که وارث منو به دنیا بیاره. اینو برو به همه بگو حیف نون!

/channel/+gxBfsgc5T7ozMjZk

/channel/+gxBfsgc5T7ozMjZk

دوباره آن چشمان سیاهش را روی من چرخاند و با یک حرکت دست دراز کرد بازوی پر از دردم را گرفت و محکم سمت خودش کشید…
حق من این نبود، حق من لمس دستان نحس او روی تن پاکم نبود…

او همه چیز را حق خودش می‌دانست حتی منی که خودم شوهر داشتم، لعنت به عشقی که تو به من داشتی. لعنت به حسی که نذاشتی کسی جات به زندگیم بیاد…

🔥داستانی پر از عشق و نفرت
نخونی از دستت رفته

💚بنر کاملاً واقعی از پارت‌های آینده
رمان.

Читать полностью…

رمان های آنلاین

💯پارت واقعی
⛔️این رمان مناسب هر سنی نمی‌باشد

🔥 عشق ممنوعه 🔥

بعد از فوت همسرش، نازنین ناخواسته گرفتار رابطه‌ای مرموز و ممنوعه می‌شود که تمام زندگی‌اش را تحت تاثیر قرار می‌دهد. در این داستان پرهیجان، نازنین برای محافظت از دخترش باید با برادرشوهرش ازدواج کنه.



نگاهش کردم، خیلی نزدیک بود صدای کوبش قلبش را می‌شنیدم. گوشهایم سوت کشیدند. مثل شب ازدواجم با علیرضا که روی تخت دراز کشیدیم، ضربان قلب او هم همانطور بود... ریتم خواستن ... آهنگ یکی شدن...


پیشانی‌اش سنجاق شقیقه‌ام شد. نگاهم قفل چشمانش که چراغانی شده بودند ، قدرت هیچ حرکتی را نداشتم.

فاصله گرفت با پشت دست روی گونه‌ام کشید.
- بذار کنارت به آرامش برسم، من عاشقت شدم.


عادل بلند شد دستم را گرفت، وارد اتاق شدیم من با پاهای خودم راه نمی‌رفتم،  روی زمین کشانده می‌شدم. دستش زیر چانه‌ام  رفت نگاهم در چشمان مشتاقش گره خورد. دست دیگرش آرام پشت کمرم رفت.
- نترس نازی.

دهانم خشک بود. وزنه‌ای به پاهایم وصل شده بود و قفلی بر دهانم.
روسری‌ام روی زمین افتاد پلک بستم. آنشب‌هم از علیرضا ترسیده بودم. وقتی زیپ لباس عروسم را باز کرد گریه افتادم. نوازشم کرد. گفت هر وقت آمادگی‌اش را داشتم، اما یاد مادر و خاله افتادم که هر دو با ذوق و اصرار تاکید کردند" ایشالله فردا صبح روسفیدمون کنی" سکوت کردم و همان شد بله‌ی رضایتم برای پیش‌روی بیشترش.

صبح وقتی مادرم دستمال گلدوزی شده را برای خاله می‌برد برق غرور و شادی از نگاهش معلوم بود.
پیشانی‌ام را بوسید از خاطرات پرت شدم، دنیای واقعی پیش رویم قدعلم کرد.
قفسه‌ی سینه‌ام بالاو پایین شد حرکاتش آرام بودند انگار هیچ عجله‌ای نداشت. با طمانینه دکمه‌های مانتوام را باز می‌کرد. صبح کدام بلوزم را پوشیده بودم؟
تنش را به تنم چسباند مورمورم شد. اتاق سرد بود. قطره‌های باران به شیشه ضربه می‌زدند. انگار قصد نجاتم را داشتند. ای‌کاش زورشان می‌رسید. صدایم لرزید:
- عادل!
- جانم!
جانمش تمام شد، همچون پر روی تخت فرود آمدم. کمرم به نرمی تشک چسبید ، سرم را روی بالش گذاشتم، قطره اشکها سر خوردندو شدند سهمِ لبهای  تشنه‌ی عادل.
دقایق بعد در تاریکی گذشت، به عمد چشم بستم. تا شاهد سقوطم نباشم. صدا در گلویم زندانی شد. هر چه زور داشتم را به کار بستم، مقاومتم اثر می‌کرد؟ معلوم بود چه کسی پیروز میدان است.


صدای شرشر باران و نفسهای عادل تنها صدایی  که در اتاق پیچیده بود. چشم بسته بودم و به دردی که در جانم افتاده بود فکر می‌کردم.
عادل با هر بوسه‌ای "دوستت دارم" می‌گفت. 
و من پشت پلکهای بسته‌ام به نسترن  فکر می‌کردم. به دقایقی که سپری کرده بودم.
هر بوسه‌اش نیشتری بر قلبم می‌زد.


کی تمامش می‌کرد؟ برعکس من که می‌خواستم زودتر کابوس به پایان برسد او عجله‌ای نداشت.
ناخنهایم را در بازویش فرو کردم حالم بد شده بود. تمام حرصم را خالی کردم هلش دادم اما او  بی‌توجه به حسم محکم‌تر لبهایم را بوسید. اسمش را همراه هق‌‌هق‌ام صدا زدم.
بوسه‌ی عمیق آخرش. کنار رفت نفسم بالا آمد. پلکم را بهم فشردم. اینکه نفرین می‌کردند خار روزگار شوی را من با تمام پوست و استخوانم حس کردم.
غرور لگدمال شده و تن به تاراج رفته، از این حس خوارتر داشتیم؟

- ببخش نازی، دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم.

آن حس چندش‌آور و پچ‌پچ کنار گوشم تاب و تحملم را از دست دادم.

هوا تاریک شده بود، اما آسمان همچنان می‌گریست، خودم را مچاله کردم. دوباره صدای منحوسش را شنیدم:
- بعد از چندسال... آمادگیش و نداشتی، فهمیدم

برایش  مهم بود؟ واقعا فکر می‌کرد تسلیم شدنم یعنی دلم می‌خواهد با او باشم و لذت ببرم؟ هر چند هرکس دیگری هم بود همان فکر را می‌کرد. لابد دلم می‌خواسته که کنارش خوابیده بودم و دم نزدم. فکری که مثل هیولا در ذهنم جان گرفته بود را همراه بغضم به زبان بردم:
- اگر حامله بشم...

♨️رمان جنجالی از شهره احیایی
📚 عادل مرد ثروتمندی که به بیوه برادرش چشم داره و حالا می‌خواد به زور به دستش بیاره.
واسه خوندن این رمان هیجانی، زیر این لینک جویین بدین تا لینکش باطل نشده👇🏻


/channel/+D3XkdaBPDJ44Nzg0
/channel/+D3XkdaBPDJ44Nzg0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

حاج خانوم نگاه به دختر جوان و زیبای درون ختم انعام کرد و پرسید:- مادر تو نشرالی یا عملی..؟!

دختر که از دست سوالات پی در پی حاج خانوم خنده‌اش گرفته بود سرخ شده لب زد:

_اون نچراله حاج خانوم.. بله من کاملا طبیعی‌ام.

- ماشالله چشمم کفه پات عین برگ گل می‌مونی.

دختر زیر لب تشکری کرد که حاج خانوم با خجالت خندید و ادامه داد:

- راستش ادیب... نوه‌ام و میگم، هیکل توپر و سفید خیلی دوست داره... همیشه میگه عزیز جون من زن لاغر نمیخوام.

دختر متعجب نگاهی به پیر زن انداخت و گفت:
- خب الان اینا چه ربطی به من داره ..!

- ای بابا چقدر تو دیر می‌گیری دختر جان منظورم اینه پاشو بریم یه تُک پا تو حیاط تا ادیب داره دیگ‌های نذری‌و میشوره یه نظر ببینتت... شاید از خر شیطون پیاده شد و زن گرفت.

فک آیماه از نسخه‌ای که حاج خانوم برایش پیچیده بود به زمین چسبید و سریع برخاست که از آن جمع فرار کند که همان لحظه ادیب یالله‌ای گفت و وارد خانه شد..

-ایناهاش خودشم اومد... مادر قربون قد و بالای رشیدش بره.

وقتی این ها را می گفت نگاه دخترک به رییس جوان و خوش‌پوش بانکشان افتاد و حاج خانوم با صدای بلندش آبرو برای آنها نگذاشت:
_ادیب جان بیا ببین چه عروس ترگل ورگلی برات پیدا کردم پسرم..! سفید و تپل همون جور که باب دندونت باشه.

با این حرف صدای خنده‌های خفه و ریز از گوشه و کنار بلند شد و ادیب با سری پایین و آیماه خجالت زده در حال فرار بودند که ....❌😂

/channel/+VBW_S0sxZCIxM2I0
/channel/+VBW_S0sxZCIxM2I0

حاج خانوم دختره رو تو ختم انعام خفت کرده ازش می پرسه هیکلت نچراله یا عمل کردی مادر..؟!🤣🤣🤣🤣
میگه برای نوه‌ام که میخوام اما خبر نداره که اونا با هم همکارن و همه جوره لج همدیگرو در میارن😂😂😂😂😂


«توصیه ویژه ... برای خوندن این رمان بی‌نهایت جذاب که باهاش هم میخندی و هم عاشق می‌شی.»

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_منو نکش...

سهراب با نیشخندی از سر تمسخر جواب داد:
_چه نفعی برام داره نکشتنت؟ یه دلیل برام بیار...

یاسمن، دخترک بیچاره با حالتی توام با ترس و سردرگمی گفت:
_من میتونم....میتونم...
به دنبال چیزی میگشت تا ادامه دهد، که ناگهان نگاهش در چشمان میشی مرد که همچون گرگ بود افتاده و جرقه ای در ذهنش زده شد.

_من میتونم اون عتیقه ای که دنبالش بودی رو برات پیدا کنم، همونی که تو آتیش سوزی گم شد. مگه نگفتی دست رقیبته؟ خب من میتونم به عنوان جاسوس برم و پیداش کنم. در عوض تو هم منو باید آزاد کنی.

سهراب با پوزخندی و در یک حرکت کمر دخترک را گرفته و به خود نزدیکش کرد.

سرش را نزدیک برده و جوری که لبانش به لب های یاسمن برخورد سطحی پیدا کرده بود، گفت:
_با همچین موقعیتی مشکلی نداری؟
آخه رقیب من زیادی دنبال یه همچین چیزهایی هست.

یاسمن که نفس در سینه اش حبس شده بود، در یک حرکت سرش را کج کرده و لب بر روی لب های مرد نهاده و بعد از زدن بوسه ای کوتاه بر روی لبان سهرابی که مات حرکتش بود خود را آزاد کرده و با لحنی مغرور گفت:

_دیدی که مشکلی ندارم، حالا نظرت چیه؟

اینبار سهراب بود که با کشیدن شصت انگشتش بر روی گوشه لبش، نیشخندی از سر بهت زده و گفت:
/channel/+ZtNGs48L2hgwZTFk
/channel/+ZtNGs48L2hgwZTFk
/channel/+ZtNGs48L2hgwZTFk
/channel/+ZtNGs48L2hgwZTFk
/channel/+ZtNGs48L2hgwZTFk

داستان درمورد دختری به اسم یاسمن هست که یه شب شاهد اتفاقی فجیع میشه و اونجاست که اونو میدزدنش چون چیز هایی دیده که اگه به پلیس بگه باعث دردسر اون افراد که شاهد کارشون بوده میشه.
دختر قصمونو میبرن پیش رئیسشون و اون هم کسی نیست جز یه مافیا عتیقه، کسی که هرجا میگرده و عتیقه جات کمیاب و نایاب رو پیدا می‌کنه....
حالا تنها خدا می‌تونه به دخترمون در برابر این رئیس مافیای روسی کمک کنه...
اگه یاسمن رو بکشه چی؟
هیچی از از اون مافیا بعید نیست!!... مخصوصاً اینکه اون از خانما متنفره!...👀😳
/channel/+ZtNGs48L2hgwZTFk
/channel/+ZtNGs48L2hgwZTFk
/channel/+ZtNGs48L2hgwZTFk


اینجا هم سهراب دلیل برای نکشتن یاسمن میخواد و یاسمن هم ....😭😍
منتظر چی هستی زود بیا تا پاک نشده😩

Читать полностью…

رمان های آنلاین

صدای برخورد پنجه‌ی فلزی با کیسه‌ی بوکس می‌پیچید توی سالن نیمه‌تاریک.
تق. تق. تق.
هر ضربه‌ش، انگار به دیوار گوشم می‌خورد.
اونجا بود… وسط سالن.
با بدن عرق‌کرده، بازوهای خالکوبی‌شده، چشم‌های یخ‌زده و پنجه‌ی بوکسِ سنگینی که تو دست راستش برق می‌زد.
آروم می‌زد، ولی تو هر ضربه‌ش مرگ خوابیده بود.

نفس عمیقی کشیدم، اما قبل از اینکه چیزی بگم، وایساد.
بدون اینکه حتی برگرده، گفت:

– اگه اومدی كه بری، همون‌جا وایسا. چون تا وقتی من اینجام، کسی جایی نميره.
برگشت.
چشماش دوخته شد به من.
مثل قفل… مثل اسلحه‌ای که ضامنش کشیده شده باشه.

یک قدم… دو قدم… تا جلوم وایساد.
هیچ‌چی نگفتم. ولی نگاهش رو صورتم می‌چرخید.
آروم، اما کشنده.

– فکر کردی تموم شد؟
یه کاغذ، یه امضا، یه اسم لعنتی…
تو واسه من تموم نمی‌شی پناه. هیچ‌وقت.

پنجه‌ی بوکس توی دستش، صدا داد. مشت‌اش رو سفت کرد.
نگاهش خشن شد. اون خشم خاص سروش… همون خشم سرد که صدا نداره، ولی جون می‌گیره.
– دیدنت با یه مرد. یه غریبه.
تو نمی‌دونی دیدن اون صحنه با من چيكار می‌کنه…
فقط همینو بدون… اگه یه انگشت غریبه بهت خورده باشه، دیگه از من رحم نمی‌بینی.

یه لحظه با اون پنجه‌ی بوکس، زد به دیوار کناری.
صدای شکستن گچ دیوار خورد تو مغزم.
– ببین این پنجه با صورت يه آدم چيكار ميكنه.
بعد فکر کن اگه اون آدم کنارت باشه، چه اتفاقی می‌افته.

نفس‌هام بریده بود. می‌خواستم، فرار کنم، جیغ بکشم.
اما نگاهش میخکوبم کرده بود.
– من اونی نیستم که وقتی دلت خواست بندازیش دور.
من مردیم که وقتی گفت “مال منه”
یعنی تا تهش می‌ره، حتی اگه جنازه‌تو رو کولش بکشه.

لبم لرزید. بغضم ترکید.
ولی نگاش…
لعنتی هنوزم از تو نگاهش یه چیزی می‌اومد بیرون که نمی‌ذاشت ازش متنفر باشم.
یه حس… بین مرگ و میل.
بین وحشت و کشش.
و این دقیقاً همون چیزیه که سروش باهاش آدمو اسیر میكنه


/channel/+vn-93dtTkQllZDhk
اون فقط یه مرد نبود…
یه قانون بود با پنجه بوکس، تتو و نگاهی که می‌گفت
:
“نفس می‌کشی؟ پس هنوز مال منی.”
پناه فکر می‌کرد طلاق یعنی آزادی…
اما سروش هیچ‌وقت باور نداشت چیزی که یه بار مال اون بوده ، بشه مال کس دیگه.
اين فقط يه قصه‌ی عاشقانه نیست…
اینجا ميبيني كه چطور عشق، وقتی مافیایی و خشن باشه،
مرز نمی‌شناسه—
فقط ''تصاحب ''می‌کنه.

/channel/+vn-93dtTkQllZDhk

/channel/+vn-93dtTkQllZDhk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

#ددی‌لیتل‌گرل🔥 #صکصی🤤

دختره رو نجات داده و ازش می خواد لیتلش بشه🎀🍼🔞


+ من از دریا گرفتمت پس باید هر شب کنارم بخوابی کوچولو!

چشم هام از وحشت گرد شد و با ترس عقب رفتم

- می تونم بهت پول بدم ولی سک. س نه!


جلو اومد و اشاره ای به پایین تنه ام کردو دم گوشم غرید

+ رابطه نداشتی تا حالا؟

گیج خیره شدم که خودش رو بهم مالید


+ باکره‌ای؟

آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و با خنده روی میز خمم کرد و پاهام رو از هم فاصله داد.


- ادرلان خان لطف...

+خفه شو ... خودم راضیت می کنم!
/channel/+pA2u2Xj0ikw0MGY0
/channel/+pA2u2Xj0ikw0MGY0
/channel/+pA2u2Xj0ikw0MGY0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-اون دختر کیه؟

لبخندی میزنه و خیره بهش میگه.
-عادلا؟...دانشجوی انتقالیه! مثل ما سال پنجمیه، خیلی باهوشه خیلی!

اوه. پس چرا بین دانشجوها نبود؟
-بیشتر بگو!

-اوممم...حقیقتا خیلی گوشه‌گیر و کم‌حرفه! اصلا با دخترا جور نمیشه!
سرش به کار خودشه، بی‌صدا میره بی‌صدا میاد. دو هفته پیش هم از خوابگاه رفت! خیلی وقته میخوام باهام دوست بشه ولی اون نمیخواد!

پس یه دختر منزویه.
-بیشتر!

متعجب تو چشام نگاه میکنه. با کمی مکث انگار منظورم و میفهمه.
-آهان!...واسه جلسه ی اول دیر کرد، یه ده دقیقه‌ست رسیده.

سری تکون میدم و با تشکر زیرلبی سرمو از سرش فاصله میدم.
-من دیگه میرم استاد!

به راه رفتنش نگاه میکنم که میره سمت عادلا! عادلا!...چه اسم جالبی!
با لبخند صداش میزنه، اونم نگاهش میکنم ولی بی‌حس و بدون هیچ لبخندی. انگار جدی گفت واقعا حوصله ی رفیق بازی نداره. تازه چقدرم‌ بی‌اعصابه. اَه...کی میاد اینو بگیره واقعا؟
/channel/+KjU1l3Pz9PYzMjM0

کلافه به دختری که روی سن ویراژ میره نگاه میکنم، تازه هشت‌ونیم شده و من دست کم باید یه ساعت دیگه باید این جفنگ بازی هارو تحمل کنم.
هربار تو این پارتی‌های مزخرف منتظر پلیس بودن رسما جونم و بالا میاره!
خیره به لیوان شراب تو دستم پوزخند میزنم. حتی از این زهرماری ها هم بدم میاد!
-جوووون!!..سام ببین اون دختره رو چه جیگریه!

با بی‌خیالی سرم و بلند میکنم ولی با چیزی که میبینم با چشم‌های گرد شده به جلو نیمخیز میشم.
-عادلا؟!

پارت واقعی رمان❗️
/channel/+KjU1l3Pz9PYzMjM0

من سامان خاوری‌ام! یه جراح جوون که تازه تدریسم‌ رو هم شروع کردم. ولی من یه شغل دیگه هم دارم که کسی ازش خبر نداره، جاسوسی برای پلیس! رفتن به مهمونی‌های خلاف و لو دادنشون...
مثل همیشه سر ماموریتم بودم، که اون دختر و دیدم. دانشجوی حاشیه ساز جدیدم. که با اون نیم وجب لباس، بی‌نفس و گریون‌ مقابل یه عالمه چشم هیز ایستاده بود. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بخرمش...


#عاشقانه #همخونه‌ای

Читать полностью…

رمان های آنلاین

حاج خانوم نگاه به دختر جوان و زیبای درون ختم انعام کرد و پرسید:
- مادر تو نشرالی یا عملی..؟!


دختر که از دست سوالات پی در پی حاج خانوم خنده‌اش گرفته بود سرخ شده لب زد:

_اون نچراله حاج خانوم.. بله من کاملا طبیعی‌ام.

- ماشالله چشمم کفه پات عین برگ گل می‌مونی.

دختر زیر لب تشکری کرد که حاج خانوم با خجالت خندید و ادامه داد:

- راستش ادیب... نوه‌ام و میگم، هیکل توپر و سفید خیلی دوست داره... همیشه میگه عزیز جون من زن لاغر نمیخوام.

دختر متعجب نگاهی به پیر زن انداخت و گفت:
- خب الان اینا چه ربطی به من داره ..!

- ای بابا چقدر تو دیر می‌گیری دختر جان منظورم اینه پاشو بریم یه تُک پا تو حیاط تا ادیب داره دیگ‌های نذری‌و میشوره یه نظر ببینتت... شاید از خر شیطون پیاده شد و زن گرفت.

فک آیماه از نسخه‌ای که حاج خانوم برایش پیچیده بود به زمین چسبید و سریع برخاست که از آن جمع فرار کند که همان لحظه ادیب یالله‌ای گفت و وارد خانه شد..

-ایناهاش خودشم اومد... مادر قربون قد و بالای رشیدش بره.

وقتی این ها را می گفت نگاه دخترک به رییس جوان و خوش‌پوش بانکشان افتاد و حاج خانوم با صدای بلندش آبرو برای آنها نگذاشت:
_ادیب جان بیا ببین چه عروس ترگل ورگلی برات پیدا کردم پسرم..! سفید و تپل همون جور که باب دندونت باشه.

با این حرف صدای خنده‌های خفه و ریز از گوشه و کنار بلند شد و ادیب با سری پایین و آیماه خجالت زده در حال فرار بودند که ....❌😂
/channel/+XrMBPrzCROliMDlk
/channel/+XrMBPrzCROliMDlk
/channel/+XrMBPrzCROliMDlk

حاج خانوم دختره رو تو ختم انعام خفت کرده ازش می پرسه هیکلت نچراله یا عمل کردی مادر..؟!🤣🤣🤣🤣
میگه برای نوه‌ام که میخوام اما خبر نداره که اونا با هم همکارن و همه جوره لج همدیگرو در میارن😂😂😂😂😂


Читать полностью…

رمان های آنلاین

❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥شیب_شب 💫


اخم ملایمی خم ابروهایش را به سمت پایین تاب داد
- من حرفم حرفه دختر خانم ، سرم بره قولم نمیره .....
- چه خوب، من از آدم های خوش قول خوشم میاد......
چایش را داغ داغ سر کشید
خیره به کوهستان گفت؛
-از همه ی آدم های خوش قول.....؟؟؟
کف دست‌های عرق کرده ام را به هم سابیدم
- ممکنه از یکیشون ......خیلی بیشتر از بقیه خوشم بیاد ....!!!!
تکانی به خودش داد و خم شد روی تنم
- اعتراف قشنگی بود اما بهت هشدار می دم
جرات این رو نداشته باش که ....
-که...؟؟؟!!!!
-اون یکی ......کسی غیر از من باشه.....!!!
ماتم برد....
دست هایش را بالا آورد و موهای لخت و بازیگوشم را پشت گوش گذاشت
نگاه شوخش را از مردمک های هیجان زده و گریزانم نگرفت
وقتی لب هایش نجوا می کرد
- من رو امتحان نکن ریرا....!!!
پچ زدم
- اون وقت چی میشه ؟!
- چشمکی چاشنی شیطنت توام با هشدار چشم هایش کرد
ابرویی که بالا دادم
فرصت پایین آمدن نداشت وقتی دهانم از
بوسه اش بوی نعناع می گرفت
عمه صدا زد
- بچه ها بیایید یه لقمه بخورید.....
مستقیم در چشمانم خیره ماند؛
-*حواس نگاهم به چشمان تو مبتلاست......*

/channel/+sYAizZnehZE2YzUy
/channel/+sYAizZnehZE2YzUy

Читать полностью…

رمان های آنلاین

-با شوهرت تا کجای رابطه زناشویی پیش رفتی؟

از وقاحتش مات می‌مانم و گونه هایم گل می‌اندازد.این حرفا چه ربطی به او داشت.
-خودت میگی شوهرم فکر نکنم نیاز به توضیح باشه
سیگار گوشه‌ی لبش می‌گذارد و آتش می‌زند.
-میدونم عقد کرده‌اش بودی
قلبم فرو ریخت و ضربان قلبم تند شد.با پوزخندش دلم هری ربخت.
-میدونم دختر پابند از یه خانواده سنتی هستی....
چشم‌هایش برق می‌زند و من جهنم را پشت پلک‌هایش تصور می‌کنم.
-از اینا که گواهی عروس و رسم دستمال تا شب عروسی به جا نیارن ول کنن نیستن
کاش نمی‌گفت.گونه‌هایم بیشتر سُرخ می‌شود و چشم غره می‌روم:
-فکر نکنم برای کمکتون نیاز به دونستن اینا باشه
خم می‌شود و بوی سیگارش با بوی عطر معرکه‌اش مشامم را پر می‌کند.
-چرا نیازه شاهرخ فقط به یک شرط کمک می‌کنه
آب دهانم را به زور قورت میدهم خمار لب‌هایم را تماشا می‌کند.
-قید اون‌و پسره رو بزنی و با من رابطه داشته باشی

/channel/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
/channel/+L1h3Q2vUPXBlNWFk
❌توصیه‌ی ویژه❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

دختره و دوستاش تو پارک داشتن با یه مواد فروش بچه لات دعوا میکردن ،
چنتا شازده پسر جنتلمن هم میان کمکشون
ولی وسط اون بگو مگو یهو گشت و پلیس از راه میرسه ، مواد فروشه هم فرار میکنه و میمونن بچه هامون و یه کیف مواد مخدر.....😂😂😂
شانس بچه هامون : صفر
😂


#پارت81

همه باهم تو کلانتری علاف شده بودیم و در عین این علافی به جون همدیگه میپریدیم

من و دخترا این سمت ایستاده بودیم
و اون شیشتا مرتیکه غزمیت هم اون طرف

آیلین ناله کرد : نگفتم شر درست نکن آیدا
ببین چی شد
اگه ادای حسین فهمیده رو در نمی اوردی الان اینجا نبودیم
قرار بود فوقش به لباسامون گیر بدن و خطبه ی حجاب بخونن واسمون و بعدشم بریم
ولی الان چیشده؟
اتهام مواد فروشی خورده بهمون ، میفهمین ؟؟

آیدا بی اینکه اون رو به کلیه ‌ش بگیره نگاهی به ما و پسرا انداخت

و بعد بی‌تفاوت گفت : چرا مث بز به من نگاه میکنین الان ؟

رهام هم از بین رفیقاش گفت : تکلیف چیه الان ؟

آیدا طعنه زد : ۳ بار جدول ضرب نوشته شود ، یک بارهم از درس آواز گنجشکان دیکته گرفته شود

لبهامو توی دهنم بردم تا محض رضای خدا نخندم

رهام لحظه‌ای سردرگم نگاهش کرد ولی بعد متوجه منظورش شد که لبخندی از خنده زد و گفت : عجب

آیدا باز مزه پروند : ماه رجب

آیلین یه مرتبه از جا پرید و روبه پسرا گفت : اون مواد فروشه که فرار کرد و کیفش افتاد بغل ما رفیقتون بود ها؟
اعتراف کنین

پدرام بی توجه به سوال اون مشکوک پرسید : تورو دفعه ی قبل با دوستات ندیدیم
چرا قیافت برام اشناس پس

محکم لپهامو از داخل گاز گرفتم که باز جلوی خندمو بگیرم
اگه بدونه چرا براش اشناسسس خخخ

آیلین صورتش از خجالت اینکه یهو پدرام نشناخته باشدش سرخ شد

ولی آوا به کمک آیلین اومد : تو برزخ همدیگرو دیدین
دوستم اومده بود غذای برزخیارو بده ، تو دست به دامنش شدی بلکه وساطت تورو رو پیش خدا بکنه، یادت رفته ؟

تف تو اون جوابت آوا
خخخخ

پدرام نیشخندی زد : اره دوستت جبرئیلی چیزیه

خندیدم و گفتم : البته جبرئیل مسئول قسمت تغذیه ی برزخ نیست

پدرام: مسئول چیه ؟

من : مسئول گوش مالی دادن برزخیاس
چرا شکنجه گَرت رو یادت نیست تووو

سپهر به کمک دوستش شتافت و گفت : تو هم از خدمه ی برزخی ؟

گفت و پدرام قهقهه زد

پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم : من اگر از خدمه باشم که نیستم ، نسبت به تویی که از سَکَنه ی برزخی حالم ردیف تره

اونم پوکر فیس شد و آرادشون به وضوح خندش گرفت و سریع سرشو انداخت پایین که این رو نفهمم

باراد با اخم پر تمسخری گفت : از خدمه های روانی اونجا هستی
خوشم اومد تریپ مدیرشو گرفتی

بیخیال جواب دادم : گفتم که ، وضعیت من بهتر از وضعیت شماست

آوا : رفیقم از خدمه ی اونجا نیست ، حضرت میکائیل بهش ترفیع شغلی داده ، توی قسمت حساب رسی داره فعالیت میکنه
کارتون بهش گیر میشه ها ، خود دانید بالاخره یکم پاچه خواری کنین

پدرام : اونوقت میکائیل مسئول چیه ؟

آوا کلافه و با ناز جواب داد : ای بابا ، چقدر تو هوشت ضعیفه اخه
همین الان گفتم ترفیع داده
خب مسئول درجه دادن به کارکنای برزخه دیگه

دیگه رسما کم آورده بودن که بر و بر نگاهمون میکردن

فقط باراد برای اینکه دست بالا بگیره تا پس نیفته ، قیافه گرفت و پوزخند پر تمسخری زد

آلا هم با تاسف به همه مون گفت: اگه بحثتون درباره برزخ تمام شد ، درباره این مشکل صحبت کنین
مثل اینکه حواستون نیست تو کلانتری وایسادیم ، یه کیف پر از مواد هم ازمون گرفتن

آراد خواست حرفی بزنه که در اتاق سرگرد باز شد و سر همه مون به اون سمت چرخید....


/channel/+K2NfeKC7QJQwNDg0
/channel/+K2NfeKC7QJQwNDg0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

رابطه نمایشی زناشویی عجیب چهارده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد.

⁃ طلاقت نمیدم!

/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk

آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم.
جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد.
تمام تنم از شدت خشم می لرزید.
سمتم قدم برداشت.
او هم عصبانی بود.
بازوهایم را در مشیت گرفت.
تکانم داد.

/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk

⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم.
⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟

تکانم داد.
چشم هایش را خون برداشته بود.

⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت.

زیر دست هایش زدم.
فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم.

⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟
⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم.


/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk

انگار آتشش زدم.
به آنی روی کاناپه پرت شدم.
تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد.

⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم.

سعی کردم از زیر دستش بگریزم.
این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم.
سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد.
سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت.
نتوانستم.
لب هایم را با لب هایش جبس کرد.
نفسم رفت.
قلبم تپش هایش تمام شد.
بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم.
بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود.

/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk

لباس هایم را از تنم کند.
هق می زدم.
التماس می می کردم.
من چنین آغوش زوری نمی خواستم.
مشت به جانش می کوفتم.
اما او…
او رهایم نمی کرد.
او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد.

/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk
/channel/+opE9Al4e5kc3YzNk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

پتو رو دور تنم پیچیده و روی پله‌ نشسته،کل دیشب رو خواب به چشمام نیامده بود.
نمی خواستم تن به این ازدواج اجباری بدم و همسر مردی بشم، که یک هفته پیش نامزد رفیق صمیمیم نگین بود.
رفیقی که سه روز مونده به جشن عروسیش با برادرم فرار کرد و حالا من باید تاوان پس بدم.

زنگ خونه به صدا در اومد، در و که باز کردم قامت بلند رهام حداد در آن کت و شلوار خوش دوخت و دسته گل در دستش نمایان شد.
آنقدر جا خوردم و زیر خیرگی نافذ تیله هاش هول شدم، که بدون هیچ حرفی در رو با شدت روش بستم.
به درب تکیه داده و دستمو روی قلبم گذاشتم.
ضربانم به گمونم از حالت عادی خارج شده و تالاپ و تلوپش رو میشنیدم.
_درو باز کنید لطفا، رها خانم
از کی تا حالا این مرد خودستا، مبادای ادب شده بود!
کارم خیلی خیلی بچه گانه به نظر می رسید.
بر خلاف حالت درونیم که یک هیجان نا آشنا رو از سر گذرونده، سعی کردم لرزش لحنم رو کنترل کنم و لب زدم:
_سر صبحی اینجا چی میخواین؟
اشتباهی به عرض تون رسوندن، خاستگاری شبه...
/channel/+vn46dI95RSVlYzI0
/channel/+vn46dI95RSVlYzI0

هانا مهرجو نویسنده‌ نو قلمی که روز جشن امضای کتابش دزدیده و با تهدید و اجبار
اسیر سرگذشت مردی مرموز و خطرناک میشه که از پلیس فراری‌ و جرمش قتله...
(روایتی از دو داستان ناب و عاشقانه در دل یک رمان)

/channel/+vn46dI95RSVlYzI0
/channel/+vn46dI95RSVlYzI0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

💛 @online_romans❤️

نام‌رمــان‌: #میرا
میرا

نویسنده: زهرا

ژانر: #عاشقانه #طنز

خلاصه:
آمین دختر شر وشیطونی که عاشق داریوش سلطانیه . کسی که فقط چند سال از پدر آمین کوچکتره و یه پسر بزرگتر از آمین داره. پسری گند اخلاق و دخترباز . باید دید آمین سمت کدومشون بیشتر کشیده میشه 😁.

/channel/+iyw8L0ip0wIwM2Jk

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

Читать полностью…

رمان های آنلاین

مرد مافیایی که برای دیدن نیلی وارد باشگاه زنانه شد...🫣🔞🔥
پارت واقعی
#شیطان_و_پروانه_آبی
چشمانم بالا رفت و کاملا خشک شده مرد های کت و شلوار پوش غول پیکری را دیدم که با اسلحه هایشان از پله های باشگاه بدنسازی پایین آمدند.
زنان جیغ میکشیدند.
مرد دیگر چیزی به زنان گفت که همگی گوشه ای جمع شدند.
سپس با دهان باز مانده تماشا کردم که شاهان  از پله ها پایین آمد.

کلاه هودی اش را پایین کشیده و دستانش با بیخیالی در جیبش بود...انگار هیچ اشکالی در کاری که اکنون در حال انجامش بود وجود نداشت.

انگار در حال قدم زدن در پارک است.
چشمانش از بین دستگاه های بدنسازی روی من نشانه گرفته شده و مستقیما به سمت من آمد.

وقتی متوجه پوزخندش شدم،لرزیدم.
آنقدر به من نزدیک شد که درست جلویم یک زانویش روی زمین قرار گرفت.
  دستش جلوآمد و هدفونم را کمی از گوش هایم فاصله داد...

"سلام پروانه کوچولو.."

با دهان باز مانده به او خیره مانده بودم .

"بهت گفته بودم...من هیچوقت فقط تهدید نمیکنم یادته؟..همیشه انجامش میدم!"



««شاهان»»

قلبم به زودی منفجر میشد.
تا یک دقیقه ی دیگر...

خداوندا...باید همین حالا او را می بوسیدم..

زمزمه ی زیر لبی اش مرا از افکار گناه آلودم بیرون آورد...


"تواینجا نیستی...من دارم خواب میبینم..."

پوزخند شرورانه ای زدم.

"کاملا واقعی هستم نیلی...میتونی لمسم کنی...بهت گفتم کاری نکن به اجبار متوسل بشم"

صدای همهمه زنان میامد و چشمان او مدام روی آنها،مردهایم و بعد روی من میچرخید.

"گفتم نیاز دارم ببینمت...باید چیزی که میخوامو انجام بدی...وگرنه باید با عواقبش مواجه بشی...این خرابکاری بخاطر توعه...تقصر توعه که اون دخترا اونجا ترسیدن و دارن گریه میکنن چون اسلحه ی مردای من رو به اونا نشونه گرفته شده...دیشب متوجه شدم که از اجبار خوشت میاد."

سینه هایش سنگین بالا و پایین میرفت...و من نمیدانستم چشمانم را به ضیافت کدام بخش از بدنش ببرم.

با صدای لرزان و ملتمسانه ای نالید:

" از اینجا برو..."

پوزخندم را بزرگ تر کردم.
احتمالا شبیه گرگی شده بودم که شکارش را در چنگالش دارد.

"دو تا راه داری،یا همینجا هر کاری بخوام باهات میکنم...یا میرم بیرون و تو میای توی ماشینم...انتخاب کن،اولی،یا دومی؟"


سرش را با خشمی آنی تکان داد.

"نه...من نمیخوام باهات حرف بزنم..."

حرفش را بریدم و انگشت اشاره ام را طوری روی بینی اش زدم که انگار دختر کوچک مورد علاقه ی من است.

"نچ...این توی گزینه ها نیست،از توی منو انتخاب کن...اولی یا دومی نیلی؟یا قراره اینو هم خودم انتخاب کنم و باور کن من خیلی از اینجا خوشم میاد...مخصوصا از اینکه کنترل و تصمیم گیری با خودم باشه..."

آب دهانش را قورت داد هرچند چشمانش از خشم میسوخت.

"دومی!"

کف دستم را یک طرف گونه اش گذاشتم...و بخاطر لمس پوستش دست دیگرم چنان مشت شد که ناخن هایم در پوست کف دستم فرو رفت.

"دختر خوب،داری یاد میگیری!"

با تاخیر سرش را عقب برد و غرید:

"به من دست نزن!"

دهانم تاب برداشت.
حتی نمیدانست چه خواب هایی برایش دیده ام.

"من میرم بیرون،ولی انتظار دارم تا پنج دقیقه ی دیگه توی ماشینم باشی و قسم میخورم اگه این اتفاق نیفته برمیگردم و کاری میکنم که تو اصلا دلت نمیخواد...همینطور زن هایی که اینجان..."

ساکت ماند و با نفرت به من خیره شد.
به سمت اوخم شدم و بینی ام او را بویید.
دوست داشتم مانند یک خط کوکائین اعلا او را بکشم.

با دیدن دستگاهی که روی آن ورزش میکرد دهانم کنار گوشش قرار گرفت و زمزمه کردم:

"تو نیاز به اسکوات نداری...یه بدن معرکه داری که نیاز به هیچ تغییری نداره...دوست دارم همینجوری بمونه وقتی دارم ..."
#مافیایی #بزرگسال ❌🔞🔥
/channel/+D_lxeix88kBhYTM0
/channel/+D_lxeix88kBhYTM0
/channel/+D_lxeix88kBhYTM0

Читать полностью…

رمان های آنلاین

_ من آویدم جلوی هیچ دختری وا نمی‌دم.

_ منم هر دختری نیستم، من مهوام... شرط سر چی که اراده‌ات رو نابود کنم و با پای خودت بیای.

_ هر چی بخوای.

کج خندی گوشه‌ی لبش نشست وقتی این حرف را زد. مهوا فاتحانه برای رسیدن به خواسته‌اش دور از او لبه استخر نشست‌و اندام خیس‌و نم‌زده‌اش را به نمایش، گذاشت.

- آوید خان... نظرت چیه که خودت تا بیشتر پیش نرفتم، با پاهای خودت بیای؟ چون از همین حالا باید خودت رو بازنده بدونی.

- کورخوندی ماه‌ بی‌رحم! من هرگز با چندتا عشوه، خام نمی‌شم!
- که این‌طور؟!
- دقیقاً!

مهوا، دوباره تو آب پرید و به روی آب شناور شد و خیره به سقف، نجوا کرد:

- نیای، خودت ضرر کردی و من تا صبح آب‌تنی‌مو کردم و بعد... بعد دوباره امکان نداره همچنین شرط بندی‌‌ای باهات بکنم!

آوید کمی از لبخندهایش کاسته شد، پیشنهاد وسوسه انگیزی بود اما باز هم مقاومت کرد و هیچ، نگفت. شکست در دایره لغات او معنی نداشت.
مهوا به سمت پله‌ها شنا کرد و دست از میله‌ها، گرفت‌و خندید.
- پس هنوزم، مقاومت می‌کنی؟!

آوید با لبخند، سر تکان داد و مهوا از او نگاه گرفت و دوباره مقابل نگاه پسرک بالا رفت‌و لبه استخر، نشست‌و خیره به صورت آوید لب‌گزید.
- به قول خواننده که این موسیقی‌شو هم، خیلی دوست‌دارم...

در حال گفتنِ این حرف،... زیر نگاه او، با انگشتانش بند لباس زیرش را به بازی گرفته و خندید، ادامه داد:

- لم بدی بغلم... می‌میرم برا تو... می‌بوسم بی‌هوا... خودم اون لباتو...!

سپس... سرمستانه قهقهه زد و بوسی برای او که دستانش، شل شده بود و صاف روی صندلی نشسته بود، فرستاد. دید که او کم‌کم نرم می‌شود، بیشتر آتش سوزاند و برخاست‌و مقابل چشمان مبهوت و خونین او، پیچ‌و تابی به بدنش داد و با لبخند، نجوا کرد:

_ هنوزم نمیای؟

و مقابل چشمان پرتمنای او داخل آب شیرجه زد، آوید دیگر تاب نیاورد و گر گرفته برخاست.

- حقا که ابلیسی آتیش‌پاره!

- دیدی بالأخره، وا دادی جناب‌جاهد؟! باختت رو اعلام کن.

با بدجنسی ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ هنوز که نیومدم توی استخر و مطمئن باش من برنده‌ام.

بعد با کاری که کرد مهوا غافلگیر شد و...🔥

https:/channel/+ru6WWb5c8-ZmZDE0
https:/channel/+ru6WWb5c8-ZmZDE0

مهوا شایسته وکیل پایه یک دادگستری، با قتل مرموز پدر و مادرش و برای کشف راز مرگ آن‌ها وارد عمارت بزرگ‌ترین مافیای دارو میشه و برای نفوذ به این باند باید آوید جاهد رو سمت خودش بکشونه ولی اتفاقاتی میفته که...❌🔥

اوففف از این دو تا زوج دلبر🤤

«اگه دنبال رمانی عاشقانه معمایی و پر از هیجان هستی، اینو از دست نده»

Читать полностью…

رمان های آنلاین

بعد از تیرداد و ترقوه اینبار « اقیانوس بی قایق »😈🌊:

_ پس تقصیر کی بود؟ مقصرش کی بود؟ بچه منو...
اشک تو چشم هاش جمع شد:
_ بچه منو جلو چشمام لحظه ای که امید داشتم آغوشش بگیرم...
نتونست، نگاهش رو به میز دوخت و نفس عمیقی کشید:
_ داد زدن جون بچه ات تاوانته، گلوشو تو صورتم بریدن! جلو چشام بریدن، خونش پاشید روی صورتم و بریدن...( می لرزید و حرص می خورد و سعی می کرد صداش کنترل کنه، اشک می ریخت ) می فهمی؟ نمی فهمی! من با دستم دور تا دور گلوی بچه امو گرفته بودم فشار می دادم که به بیمارستان برسه! هنوز فکر می کنم شاید اگر....شاید اگر گلوشو فشار نمی دادم زنده بود! شاید خودم بچه امو خفه کردم!
آرمان سیگاری روشن به دست های ایمان داد:
_ مقصر تو نبودی ایمان.
شانه های ایمان می لرزید:
_ تو چه می فهمی کشوی سرد خونه رو بکشن بیرون، کاور باز کنن...بچه ی 8 ساله ات گلوش بیخ تا بیخ بریده...جای کبودی انگشتای پدر روی بریدگی گردنشه...یعنی چی؟!!
و اگر بهت بگم دختر داستان ما چی کشیده و این سرسوزنب از ماجرا های این رمانه چی می گی بهم؟😜
مناسب برای تمام دوست داران رمان های چند
معمایی😈😈
/channel/+dapIHa0te5RjNWJk

Читать полностью…

رمان های آنلاین

♨️توصیه ی ویژه ی این روزامون♨️

حالا می‌فهمم چرا هر بار که بهم دست زدی عذاب وجدان داشتی ؟

نگاه می‌دزدد و من با مشت های پی‌درپی به سینه‌اش می‌کوبم.چقدر بیچاره بودیم.بغض خفه‌ام می‌کند.

-تموم مدت باهم بودنامون زن و بچه‌ات جلوی چشمات بودن؟

در سکوت تماشایم می‌کند. حس کردم چشم‌هایش از اشک برق می‌زند.بغضم منفجر شد :

-اصلا دوستم داشتی...نداشتی نه ؟

بی‌محابا سفت به آغوشش می‌چسباندم. جوری که صدای استخوان‌هایم بلند می‌شود. بغض مردانه روی صدایش خش می‌اندازد.

- بی‌انصاف حق نداری به اون لحظات قشنگمون بی‌حرمتی کنی...

/channel/+vn-93dtTkQllZDhk
/channel/+vn-93dtTkQllZDhk

خیلی مرد بود که تنم‌و از زیر دست اون نامردا بیرون کشید و نجاتم داد ، اما اشتباه فکر می‌کردم! مردی که با وجود زن و بچه‌ داشتن قلبش‌و به تو بده یه نامرد به تمام معناست...

/channel/+vn-93dtTkQllZDhk
/channel/+vn-93dtTkQllZDhk

❌هر لحظه‌ی این داستان شوکه ات میکنه❌

Читать полностью…

رمان های آنلاین

رمان جدید مهسا عادلی که قرار هست کاملا هم رایگان گذاشته بشه رو از دست ندین🌖🌙
اوستا آتش نشانی که سال‌ها پیش یه گمشده رو از دست داده. اوستا کسی رو از دست داده که روزی واسه خوشبختیش حاضر بود دست به هر کاری بزنه حالا اما اوستا درگیر برادر بیناجنسی شده که هیچ کس قبولش نداره و دقیقا تو لحظه‌ای که هیچ کاری از دستش بر نمیاد جایی با گمشده‌اش رو به رو می‌شه که فکرش رو هم نمی‌کنه...
گمشده‌ی عزیز کرده جایی برمیگرده به خونه که هیچ کس فکرش رو نمی‌کنه...❤️
#پیکر_ماه‌کوب 🌙🌑
/channel/+ck47Y_erEb03YmVk
/channel/+ck47Y_erEb03YmVk
یه داستان از دل جامعه و پر از عاشقانه‌های دلبر و کیوت 🥺❤️😍
یه پسر آتش نشان دلبر داریم.
قرار هست هم باهاش گریه کنین و هم خوشحال بشین. هم ذوق کنین و هم هیجان زده بشین. کلی هیجان هم داریم تو داستان و هم عاشقانه‌ی خیلی قشنگ.❤️🫰

/channel/+ck47Y_erEb03YmVk
/channel/+ck47Y_erEb03YmVk

-تو رحم ناقص داری. اگر بخوان تغییرت بدن، دختر می‌شی. تو انتخاب نمی‌کنی که چی بشی، دختر باید بشی چون اندام مردونه ات علنی هیچ فایده ای نداره. می‌خوای دختر بشی؟

یه داستان با یه سوژه‌ی هیجان انگیز😎🔥

Читать полностью…

رمان های آنلاین

- یه چیکه مشروب نداره توی خونش، مردک پاستوریزه.

کشو هارو باز کردم ولی هیچی نبود، لب هام از خستگی کش اومدن.

- خدایا حوصلم سر رفته.
توی این خونه هم نه مشروبی نه سیگاری.
این چه زندگیه.

- بهش میگن زندگی سالم خانوم.

با شنیدن کلفتی از کنارم پریدم، نگاهش کردم.
عینک مشکیش زو روی چشماش گذاشته بود چ سعی می کرد جدی باشه.

با جذابیت انکار نشدنیش گفت:

- درضمن یه خانوم مشروب نمیخوره.

کلافه پوزخند زدم و روی صندلی نشستم‌. دستامو دور خودم پیچوندم و زبونمو تا ته براش دراوردم‌
خوب بود که اصلا منو نمیدید.
عصاش رو کناری گذاشت و نشست رو صندلی روبه روم‌.

- چی میخواید رویا خانوم؟
همه چی هست، غذا نوشیدنی، تیوی ایکس باکس.

- من نیومدم بازی کنم اومدم پرستاری شمارو بکنم.
این کارم میکنم ولی دلم یه نوشیدنی میخواد و عجیبه که یه مشروب ندارین.

کمی توی جاش جابه جا شد.
حیف بود که نمیتونست ببینه وگرنه با دیدن قیافم میفهمید حرفش چقدر مسخرس.

- من چرا باید مشروب داشته باشم توی خونه؟

بی فکر از دهنم پرید که ای کاش نمیپرید:

- چون کورین. ادم های کور امید به زندگی ندارن که پس مشروب میخورن که حالشون بهتر شه.

چهرش که جدی شد و فکش سفت به خودم اوم م، خاک بر سرم.
بابا من ادم نیستم، اگه بودم که زندان نمیرفتم و حالا دل این مرد مهربونو شکوندم.
سمتش رفتم و دستشو گرفتم.

- ببخشید از دهنم پرید.

- خانوم هرچی تو سره رو ادم نمیگ،، خوبه منم بهت بگم اخراجی؟

- نه نه.اشتباه کردم.
من به پولش نیاز دارم اقا پارسا، ببخشید.

- میبخشمت به یه شرط....


/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0


/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0


/channel/+3Ye-6zn42gkxNWU0

❌پارسا به خاطر یه مریضی نابینا شده‌ و نیاز به پرستار داره.
پرستار جدیدش رویاس، دختری که زندان بوده و از همپن روز اول کل کل هاشون شروع میشه و...

Читать полностью…

رمان های آنلاین

صدای عشق بازی شوهرم با خواهرم از باند پخش می شود .

( عاشقتم جوجه ی من . )
( منم عاشقتم ایمان . )

همهمه‌ ی جمع ناگهان آرام می شود و به صدای آشنا که از باند پخش می شود دقت می کنند .
جمعیت حاضر هاج و واج مانده اند و من …

( عروسکم … )

صداها به قدری غیر قابل پخش است که خودم از خجالت آب می شوم ولی لازم است که همه واضح بشنوند .

تمامی عشق بازی شان در فایل صوتی پخش می شود .

صدای سیلی محکمی که روی صورت ارکیده می نشیند سکوت حاکم را می شکند .

پدرم روی صورتش تُف پرتاب می کند و به طرف ایمان می چرخد :

_تف به غیرتت بی شرف بی همه کس !!!! تف به شرفت مرتیکه نسناس !!!!

می خواهد سیلی محکمی به ایمان بزند که مادر شوهرم سپر او می شود و جلوی پسرش می ایستد .

من تماشاچی‌ ای بیش نیستم .

نگاهشان می کنم ولی کسی نمی داند که تا ویرانی فاصله ای ندارم .

_هوی هوی !!!! خیانت کرده؟ خوب کرده . به چه حقی دست روی پسر من بلند می کنی جناب نامجو ؟

پدرم از حرص سرخ می شود و می خواهد مادر شوهرم را کنار بزند که او دست به کمر می ایستد .

_حتما دخترت یه ایرادی داشته . حتما زنش بهش نرسیده که رفته با خواهرش . ببین ایراد کجای دخترت بوده . سه ساله بچه‌ اش نمیشه حتما نمی ذاره پسرم بهش دست بزنه !!!!!!

دهانم بسته شده است . قفل شده و نمی توانم اعتراضی کنم .

_برو کنار زن . نذار دستم به خون هر دو تون آلوده بشه .

نمی توانم خرد شدن پدرم را تحمل کنم . می خواهم حرکت کنم که سرم گیج می رود و چشمانم سیاهی می رود . صدای ناله های ارکیده در سرم می پیچد . صدای عاشقانه های ایمان در سرم نبض می زند . بیبی چک مثبت میان مشتم فشار می آورد و روی زمین فرود می آیم .
همهمه ای که با صدای ناله ی ارکیده همراه است را می شنوم و داغی خون را روی سر و لای پاهایم احساس می کنم و چشمانم روی هم می افتد ……….

/channel/+cZhKObYNUPRjZGE0

/channel/+cZhKObYNUPRjZGE0

/channel/+cZhKObYNUPRjZGE0

Читать полностью…
Subscribe to a channel