کانال اصلی رمان های تکمیل شده : @romansarairani 🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇 https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که میخواد از کسی که دوستشو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!
پسره رو تا تبریز تعقیب میکنه؛ اما وقتی میفهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری میشه و سر از باشگاه بدنسازیای درمیآره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعینحال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین میخواد که...🔞😈
/channel/+VswEoA4QBoEyNGJk
داستانی داغ و فولهیجانی🔥💣
_سینه ات و بزار دهنش آروم میشه...
خجالت زده سرم و پایین انداختم.
_اما آقا نیواد... من... من پرستارشم شیر ندارم که...
نیواد کلافه دستی تو موهاش کشید.
_میدونم... اما بچه الان برای پستون گریه میکنه... بزار دهنش چار تا مک بزنه ساکت میشه....
خجالت زده به نهال که از شدت گریه قرمز شده بود انداختم.
_باشه... شما... شما برید بیرون...
منتظر بودم بره بیرون اما وقتی دیدم تکونی نخورد سر بلند کردم.
_برید بیرون دیگه اقا نیواد...
نیواد ابرویی بالا انداخت.
_منو تو بینمون صیغه محرمیته یادت رفته؟ زودباش بچه ام هلاک شد...
خجالت زده و گر گرفته آروم لباسم و بالا زدم و سینه ام و از تو سوتینم در آوردم و به آرومی تو دهن نهال کردم.
نهال مکی به سینه ام زد و یهو ساکت شد و مشغول مکیدن سینه ام شد...
حس عجیبی تو وجودم ریخت.
_همچین چیزهایی و داشتی و چادر چاقچور میکردی همیشه نشون نمیدادی؟!
با حرفی که نیواد زد سرخ شده سر بلند کردم.
کمی لباسم و پایین تر دادم که گفت:
_نهال که خوابید بیا اتاقم...
همین و گفت و رفت.
متعجب مسیر رفتنش و نگاه کردم.
نهال که خوابید آروم روی تخت گذاشتمش و به اتاق نیواد رفتم.
_اقا نیواد...
یهو دستم و کشید و روی تخت پرت کرد.
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
من نیوادم...!
دکتر مغروری که بعد مردن زنم، خواهرش و برای پرستاری از بچه کوچیکم صیغه کردم...
اما با دیدن لوندی های آیه و زیبایی هاش طاقت
نیاورم و یه شب و...🔥💦
❌دختره رو دزدیدن و
میخوان بفروشنش که پسره...❌
..
#عادلا
-فروخته شد به سامان!
ازجام بلند میشم و به طرف سن میرم
مجری نگاهم میکنه.
-میتونی امتحانش کنی!
مجری دستشو از رو سینهش میکشه که اخمم غلیظ تر میشه. دستشو سمتم میگیره که مچ ظریفش و بین انگشتهای مشت شدهم میگیرم و از روی سن میکشمش کنار خودم.
/channel/+yspObrvjoYpjZWM0
وای خدا! قراره چه بلایی سرم بیاد!؟
در اتاقی رو باز میکنه، وارد میشه و دست منو به داخل میکشه که محکم به سینش برخورد میکنم و اون درو میبنده. آروم هق هق میکنم که بازومو سفت تو مشتش میگیره و بدنم و رو بیشتر سمت خودش میکشه و با یک نگاه پر خشم و وحشی که لرز تنمو بیشتر میکنه خیره به چشمام میغره:
-اینجا چیکار میکنی؟
من نمیخواستم اینجا باشم. به زور آوردنم. ملتمس و درمونده با بیحالی و هق هق میگم:
-تو..توروخدا!...توروخدا اذیتم نکن!
بخ..بخدا...بخدا منو به زور آوردن!
من..من...
با نزدیکتر شدن سرش عقب میکشم و با صورت غرق اشک به چشماش خیره نگاه میکنم.
-میخوای نجاتت بدم!؟
سرمو نامحسوس بالا پایین میکنم که مصمم سری تکون میده، بازومو ول میکنه دستمو میچسبه. گنگ حرکاتش رو نگاه میکنم ولی با رفتنش سمت تخت! با تمام جونی که تو بدنم مونده تقلا میکنم.
-نه!..نه!! توروخدا نه! خواهش میکنم باهام اینکارو نکن! توروخدا اینکارو نکن! ولم کن! ولم کن!
دستمو با ضرب میکشه که بازم به سینش میخورم، صورتش و نزدیک صورتم میاره و با خشم و غضب میغره:
-مگه نمیخوای نجاتت بدم؟ این اتاق دوربین داره، اگه همین الان کاری نکنم شک میکنن. پس یکم راه بیا!
دهن باز میکنم تا باز خواهش کنم ولی رو تخت که پرتم میکنه و من صدام توی گلو باقی میمونه....❌
❗️پارت واقعی رمان❗️
/channel/+yspObrvjoYpjZWM0
اون مرد به ظاهر میخواست که نجاتم بده. ولی اون یه عوضیه. یه مرد عوضی که بلد نیست چطور با یه زن رفتار کنه! مثل تهدید بی شرمانهش که تو خونهش زندگی کنم تا مثلا ازم محافظت کنه...
#ازدواج_اجباری #مردخشنمافیا🔥
#عشق_مطرود_پارت_چهارده
گفت: «تو به من قول یک عروس #باکره رو دادی. اما دختر بزرگت باکره نیست و دیگه صلاحیت نداره همسرم بشه. تو رو از زندان بیرون آوردم. من اینطوری معامله نمیکنم.»
پدرم با وحشت گفت: «از من میخوای چیکار کنم؟»
«تو به من یه همسر بدهکاری.» رییس مافیا بهم نگاه کرد. «پس من اون یکی دخترت رو میگیرم.»
نگاهش سرد بود اما چیزی توی اون یخ موج میزد.
چیزی مثل یک حس مالکیتِ مبهم.
تو دنیای مافیا ازدواج به معنای برابری نبود. به معنای زندانی شدن بود.
و من آدمی نبودم که با اسارت کنار بیام.
اما به خواهرم با این مرد #ازدواج میکنم.
عموش گفت: «همه میدونن اون دختر یه هرزه است.»
این حرف آزارم داد.
به سمت عموش چرخید. «میدونم که شایعاتی در مورد همسر آیندم در جریانه و اثبات نشدن. از الان به بعد هر کسی که کلمهای در این مورد صحبت کنه، زبونش رو از دست میده. واضح صحبت کردم عمو؟»
همسر آیندهی من. دهنم خشک شد.
خیلی زود با این تغییر کنار اومده بود.
اون باید آبروی لکهدار شدم رو پاک میکرد و فکر میکنم از همین الان این کار و شروع کرده بود.
برنامهام این بود که از همسرم دوری کنم اما اون اینطور نیست. حالا که میدونم چی میخواد، عهد میکنم که هرگز اون رو بهش ندم. مهم نیست شوهرم چقدر برای تسخیر من تلاش کنه، هیچوقت تسلیمش نمیشم.
/channel/+Mf7-78ToAgA5ZmNk
/channel/+Mf7-78ToAgA5ZmNk
#مافیایی #خانوادههایی_که_دشمن_همن #رابطه_اجباری
_ چرا مثل مجسمه خشکت زده خانوم خانوما ؟
دخترک دستپاچه نیم نگاهی به سینه ستبر
برهنه ی مرد کرده هول گفت:
_ چیزی میخواین؟
سردار با تفریح به گونه های سرخ دختر زل زد:
_ بیا تو استخر میخوام ماساژم بدی..بلدی که؟
آتاناز هین بلندی کشیده مردمک هایش گشاد شدند.
سر بلند کرد درحالی که سعی می کرد نگاهش به بدن برهنه ی مرد نیفتد نالید:
_ دارین شوخی می کنید؟
سردار سعی کرد جدی باشد.
اما نگاهش که به سرخی انار گونه های دخترک می افتاد حتی حرفش را هم فراموش می کرد.
_ من..من برم به آقا فواد بگم بیاد
با حرف دخترک اخم کرد:
_ وایسا سرجات
آتاناز لب برچیده نالان لب زد:
_ آخه چرا ؟ من که نمی تونم ماساژ تون بدم لاعقل برم بگم ایشون بیاد
_ من خواستم فواد من و ماساژ بده یا تو؟
دخترک باز هم سرخ شد
مردک زورگو نمی دید آب شدنش را؟
حتما گمان میکرد جنس او هم مثل همان دختر هایی است که قربان صدقه ی چشمان عسلی اش می روند؟
همان قدر بی حیا و چشم دریده؟
_ چه سرخ و سفید ام میشی
معلوم نیست تو اون ذهن منحرفت چیا می گذره که بدتر از گوجه شدی
با بهت به سردار نگاه کرد که دست هایش را لبه ی استخر گذاشته داشت با آن نگاه لعنتی جذابش مسخره اش می کرد.
آخر کسی هم پیدا می شد که شیفته ی این مرد نشود؟
موهای خیسش را نگوید که چطور با دلبری روی پیشانی بلندش ریخته بود!
بازو های پر و برنزه اش هم که تعریف کردن نداشت.
مردک مغرور پر ادعا ..
به قول زهرا، کراشی بود برای نگاه چندین دختر مثل او ..
تند چشم گرفت تا مبادا لو برود.
قلبش روی هزار بود
قصدش هم پاره کردن سینه اش..
_ تا ده دقیقه بهت وقت میدم اگه نیای تو آب ...استخدام نشده اخراجت میکنم
چشم های دخترک دیگر جایی برای گرد شدن نداشت با لکنت گفت:
_ چ..چی؟ اخراج؟
مرد بی خیال دستی به موهایش کشید:
_ نکنه یادت نبود هنوز استخدامت نکردم؟ هوم؟
نگاه مغرورش ناخودآگاه به گونه های سرخ و برجسته دخترک رفت.
چه حسی داشت گاز گرفتن شان؟
_ این بی انصافیِ
دخترک بغض کرده بود؟
آن هم به خاطر درخواست او؟
_ اصلا...! من و تو قرار گذاشتیم دو هفته آزمایشی کار کنی اگه راضی بودم تا هر وقت خواستی میتونی خدمت کار عمارت شایان باشی
آتاناز آب دهانش را قورت داد.
این مرد چرا درک نمی کرد حال بدش؟
چرا نمیفهمید معذب است؟
_ فقط یه ماساژه نیم ساعتیِ خانوم کوچولو ...فقط همین
با تحکم گفت.
تاکیدش خجالت دخترک را بیشتر کرد.
خودش هم می دانست او چاره ای جز قبول کردن ندارد.
اگر اخراج می شد باید باز هم آواره می ماند
دخترک کسی را در تهران نداشت و به شدت نیازمند پول بود
کلافه غرید:
_ فقط پنج دقیقه
لب های دخترک لرزیدند.
با گام های آرام نزدیک سردار شد که مرد غرید:
_ کجا؟ اول لباس تو عوض کن بعد هم روغن های ماساژ و از تو قفسه بیار
حرفش نفس دخترک را برید.
درحالی که خودش هم میدانست تعویض لباس ضروری نیست اما چه کند که بدجنسی اش گل کرده بود.
آتاناز ناباورپرسید:
_ چی؟
سردار حق به جانب نگاهش کرده به تندی جدی جواب داد:
_ همون که شنیدی چهار دقیقه ی دیگه نیومدی اخراجی
باورش نمی شد این همه زورگویی او را!
اما مگر چاره ی دیگری هم داشت؟
با لرزشی محسوس که از خشم و ناچاری بود عقب گرد کرد و ندید که لب های سردار چگونه کش آمدند.
نگاهش پی حرکات دخترک بود.
فقط میخواست دستش به لپ های دخترک برسد آن وقت نشانش می داد که سرپیچی از او چه عواقبی دارد.
با سرخوشی گفت:
_ آهان یادم رفت بگم لباس ماساژ نداریم...میتونی مایو بپوشی ..فقط زوووددد
اوف نگم از ادامه اش🤧😂😈
/channel/+zuSaJUtn5Os0ODI0
/channel/+zuSaJUtn5Os0ODI0
/channel/+zuSaJUtn5Os0ODI0
/channel/+zuSaJUtn5Os0ODI0
آهی کشید با خودش زمزمه کرد:
' وقتی که دلت گرفته باشه تمام آرامش یک ساحل را هم به تو بدن باز هم دل تو بارونیه و آرامش نداره .....
حالا حس میکنی دلت خیس تر از دریاست....
خراب تر از امواج که دیوانه وار خودشون به صخره میکوبیدن'
هروقت یاد حرف ایوب میوفته چشماش پراز اشک میشه و دلش پارهپاره میشه ،
تمام مدت صدای ایوب توی ذهنش
تکرار میشد:
'ایشون نامادری من هستن و اون بچه بردارم حاصل ازدواج و پدرم و این خانوم .....'
حس میکرد تا دیوونگی فاصلهای نداره ،
مگه همین نمی خواست ؟؟؟؟
پس این چه حالی داره؟؟
پس چرا آروم نیستی؟؟؟؟
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
حضور کسی کنارش حس کرد با
خود گفت :
'کاش زندگیم مثل رمان ها بود تا
برمی گشتم ایوب کنارش می دیدم
یا میومد میگفت بخشیدمت .
با تمام وجودش بغلش میکرد بدون
اینکه غرور مانع بشه بهش میگفت:
ایوب من بدون تو میمیرم......
تنهام نزار......
این بچه تو بطنم برادرت نیست ،
پسرته ......
حاصل عشق من و تو این بچه است .....
حاصل اون شبای عاشقانه من و تو .....
وایییییی ایوب چه شبایی بخاطر این غرور و لجبازی تن ب تن پدرت دادم و صدام توی متکا خفه کردم که نفهمه دارم زیرش جون میدم '
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
داستان راجب دختر ساده و مهربون
که برای نجات مادرش و گرفتن پول
راضی شده به خانواده در شهر تهران
بره و نقش دختر خواهر اون خانواده
رو بازی کنه .
اما با حوادث روبه رو میشه که
اصلا توقعش نداره و تو این راه
که انتخاب کرده خیلی چیزهایی
براش حیثیتی و مهم بودن رو
از دست میده
#اجتماعی
#رازآلود
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
/channel/+yqyrEstZtQE4N2I8
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞
/channel/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
-بلند شو پسر. آبروی مردم بازیچه ی دستِ من و تو نیست،ملتم علاف ما نیستن که کارت فرستادیم،ارزش قائل شدن اومدن،حالا بریم بگیم عروس دومادمون منصرف شدن از ازدواج،شامتون رو بخورید،خوش گلدیز!!!
محتویات لیوان توی دستش را یک نفس سرمیکشد و گلویش،از حجم تلخی مایع میسوزد.
-شاه دوماد،عروست یکسره داره زنگ میزنه،بیا جوابشو بده بلکم بیخیال بشه!
گوشی را گرفته،صدایش را قطع میکند و روی میز می اندازد.
-با تو نیستم مگه من پسر؟!
-میرم دست عروسمو میگیرم،میرم سالن...
گرشا پس کله اش میزند،نمیگذارد حرفش را ادامه دهد.
دنبال او میرود. دم ارایشگاه. زیباتر از همیشه،با همان چشمانی که همرنگ اسمش بودند و عجیب برق میزدند نگاهش میکند.
-کدوم دومادی عروسش و اینقدر معطل میکنه آقا بهزاد!؟
سرش را روی شانه اش کج کرده. دستش را میگیرد و خیلی سریع به سالن میروند. میان اسپند دود کردن مادرها و صدای جیغ و سوت ملت و تبریک هایشان،دست دریا را کشیده،به سمت جایگاه میرود.
-چه عجله ایه؟!
-دوماد عجله داره عقد کنن برن خونه!
چشم میبندد و دریا میخندد.
-راست میگنا!
-هیس. نشنوم صداتو.
دریا باز میخندد،فکر میکرد شوخی میکند.
-خیلی خوش اومدید،ممنونم که زحمت کشیدید و تا اینجا اومدید. مجلس رقص و عقد تعطیله. بعد از صرف شام میتونید تشریف ببرید و عذرخواهی ما رو هم بپذیرید لطفا.
-عشقم چرت میگی چرا؟!
-بهزاد؟چی میگی باابا؟!
خیره به نگاهِ ناباور دریا،لب باز میکند.
-ما از بچگی همیشه باهم بودیم،یجا بزرگ شدیم،بدون هم نبودیم... همینا باعث شدن من توهم عشق و علاقه بزنم و فکر کنم دوستت دارم. ولی واقعیت اینه که نمیشه دریا،من و تو،شاید بتونیم رفیق بمونیم برای هم،ولی زن و شوهر... نه.همین الان،همین حالا که هنوز دیر نشده باید بیخیال هم بشیم.
دریا با بهت نگاهش میکند و او،خم شده چشمانش را میبوسد.
-من تا تهِ دنیا دوست دارم دریا.
میچرخد و میرود. دریا زار میزند. حسین و بهراد جلویش را میگیرند.حسین با خشم یقه اش را مشت میکند.
-من و آبروم بازیچه ی دست توعه مگه پسر؟اومدی گفتی دوستش داری،گفتم باشه چون دوست داشت. الان میگی توهم بوده؟زندگی و آبرو و اعتبار من نمیتونه بخاطر توهم تو بره زیر سوال آقای داماد!
ساغر از دور،با چشمانی براق نگاهش میکند.
-من تا تهِ دنیا شرمندتونم. ولی باور کنید...
-چرا؟!
دریا با لباس عروس و آرایشی که از گریه روی صورتش پخش شده،رو به رویش می ایستد.
-چرا دروغ گفتی بهم؟چرا نمیتونیم باهم باشیم؟
ساغر جلو می آید. خیره به حسین و بهراد،کبریت میکشد زیر دنیای دریا و بهزاد.
-بهزاد،پسرِ توعه حسین!
❤️❤️❤️❤️
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
یه دختر چشم آبی که از دست یه مرد مافیایی فرار میکنه اما دوباره..
نمیدونه که اون مرد چقدر بهش وابسته شده
-اگه میبینی بودن من برات دردسر سازه. میتونم اینجا بمونم.
هرچقدر که بخوای میتونم این سفر رو طولانی کنم..
شیشه خورده ای که روی میز بود رو توی مشتش فشار داد..و از بین دندوناش غرید
+جریان اینطوری نیست که تو فکر میکنی.
بی تفاوت شونه بالا انداخت
-جریانی وجود نداره که من بخوام سوء برداشتی داشته باشم.
یه دختر معروف که احتمالا بهت میخوره رو انتخاب کردی و با همدیگه خوابیدید.
هیچ چیز عجیبی وجود نداره.
یادم میاد که گفتی من با پارتنرات نباید کاری داشته باشم.
انگار به حرفاش گوش نمیداد.
+برمیگردی. همین الان.
وسایلت رو جمع کن.
-نمیتونم.
+یعنی چی نمیتونی؟
با حیرت گفت.
دایانا هنوز آروم بود. هنوز بی تفاوت باهاش حرف میزد.
-من برنمیگردم نیویورک.
نمیخوام..
پولت رو بهت پس میدم تا آخر هفته.
میتونی با هرکی میخوای بخوابی.
نمیتونم با کسی بخوابم وقتی تصویر لاس زدنش هرلحظه جلوی چشمامه.
تو میتونی.. اما من نه!
+بسه دایانا. گفتم وسایلت رو جمع کن. ده دقیقه دیگه سوار هلیکوپتر میشی..دارم با آرامش ازت میخوام
دختر خوبی باش و گوش بده بهم!
صداش لرزید و مضطرب انگشتاش رو توی هم پیچوند
-من برنمیگردم.
گفتم که.
حرصی خندید.دیوونه شده بود. مطمئن بود.
+آه خدا.. مگه دست خودته؟
تو کاری رو میکنی که من میگم.
زیادی خوش گذشته بهت.
برمیگردی.. خودم ادبت میکنم تا بفهمی وقتی لطفی بهت میکنم و اجازه میدم بری سفر اینطوری سرکش نشی.
دایانا بغض کرد و بالاخره اولین قطره از اشک روی صورتش ریخت. دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با همون لحن سرد باهاش حرف بزنه
-من نمیام نيويورک.
نمیخوام ببینمت دیگه.
میفهمی؟
عذاب میکشم وقتی بهت فکر میکنم.
بگو منو بفرستن یه جای دیگه..
هرجایی که تو نباشی.
بفرستم زندان حتی.. اهمیتی نمیدم.
فقط جلوی چشمام نباش. جوری از زندگیم غیب شو انگار هیچ وقت نبودی.
دستش رو مشت کرد و روی میز کوبید.
دایانا بلد بود چطوری به یه آدم روانی تبدیلش کنه. صورتش رو با دستاش پوشوند..
+بسه دایانا.. بسه..
نالید..تا شاید متیو کمی رحم نشون بده
-لطفا. خواهش میکنم ازت.
حرف زدن باهات عذابم میده
فکر کردن بهت..وجودت توی زندگیم و هرچیزی که راحب توعه فقط باعث درد منه
التماست میکنم..انقدر غرورم رو خورد نکن
بزار برم..بزارم برم..تو نیازی به من نداری! چرا میخوای منو توی اون جهنم بزاری اخه؟
+عذابت میدم؟
من عذابت میدم؟ من جهنمتم؟
مظلومانه گریه کرد
-بخاطر تو نیست..تقصیر تو نیست باشه؟
مقصر منم..بزار تنها باشم
اصلا حالم که بهتر شد خودم برمیگردم پیشت
ولی الان نمیتونم ..
با وارد شدن یهویی بادیگاردها به اتاق ترسیده از جاش بلند شد
تنش میلرزید. سرش رو به سمت لپتاپ برگردوند.
-متنفرم ازت. متنفرم ازت.. دست از سرم بردار.بگو ولم کنن. برید بیرون..
بی وقفه داد میکشید و با مشت روی سینه و بدن بادیگاردها میزد ..دفاعی نمیکردن و فقط سعی میکردن مهارش کنن
+بیهوشش کنید.
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
/channel/+nVrocOE5FkpjOTZk
اگر دنبال یک رمان عاشقانه و بزرگسال با قلم خوبی جوین شو..
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🍓وقتی پنهون از همه به عقد موقتش دراومدم نمی دونستم قراره انگ قاتل بودن به پیشونیم بخوره
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
-بلند شو پسر. آبروی مردم بازیچه ی دستِ من و تو نیست،ملتم علاف ما نیستن که کارت فرستادیم،ارزش قائل شدن اومدن،حالا بریم بگیم عروس دومادمون منصرف شدن از ازدواج،شامتون رو بخورید،خوش گلدیز!!!
محتویات لیوان توی دستش را یک نفس سرمیکشد و گلویش،از حجم تلخی مایع میسوزد.
-شاه دوماد،عروست یکسره داره زنگ میزنه،بیا جوابشو بده بلکم بیخیال بشه!
گوشی را گرفته،صدایش را قطع میکند و روی میز می اندازد.
-با تو نیستم مگه من پسر؟!
-میرم دست عروسمو میگیرم،میرم سالن...
گرشا پس کله اش میزند،نمیگذارد حرفش را ادامه دهد.
دنبال او میرود. دم ارایشگاه. زیباتر از همیشه،با همان چشمانی که همرنگ اسمش بودند و عجیب برق میزدند نگاهش میکند.
-کدوم دومادی عروسش و اینقدر معطل میکنه آقا بهزاد!؟
سرش را روی شانه اش کج کرده. دستش را میگیرد و خیلی سریع به سالن میروند. میان اسپند دود کردن مادرها و صدای جیغ و سوت ملت و تبریک هایشان،دست دریا را کشیده،به سمت جایگاه میرود.
-چه عجله ایه؟!
-دوماد عجله داره عقد کنن برن خونه!
چشم میبندد و دریا میخندد.
-راست میگنا!
-هیس. نشنوم صداتو.
دریا باز میخندد،فکر میکرد شوخی میکند.
-خیلی خوش اومدید،ممنونم که زحمت کشیدید و تا اینجا اومدید. مجلس رقص و عقد تعطیله. بعد از صرف شام میتونید تشریف ببرید و عذرخواهی ما رو هم بپذیرید لطفا.
-عشقم چرت میگی چرا؟!
-بهزاد؟چی میگی باابا؟!
خیره به نگاهِ ناباور دریا،لب باز میکند.
-ما از بچگی همیشه باهم بودیم،یجا بزرگ شدیم،بدون هم نبودیم... همینا باعث شدن من توهم عشق و علاقه بزنم و فکر کنم دوستت دارم. ولی واقعیت اینه که نمیشه دریا،من و تو،شاید بتونیم رفیق بمونیم برای هم،ولی زن و شوهر... نه.همین الان،همین حالا که هنوز دیر نشده باید بیخیال هم بشیم.
دریا با بهت نگاهش میکند و او،خم شده چشمانش را میبوسد.
-من تا تهِ دنیا دوست دارم دریا.
میچرخد و میرود. دریا زار میزند. حسین و بهراد جلویش را میگیرند.حسین با خشم یقه اش را مشت میکند.
-من و آبروم بازیچه ی دست توعه مگه پسر؟اومدی گفتی دوستش داری،گفتم باشه چون دوست داشت. الان میگی توهم بوده؟زندگی و آبرو و اعتبار من نمیتونه بخاطر توهم تو بره زیر سوال آقای داماد!
ساغر از دور،با چشمانی براق نگاهش میکند.
-من تا تهِ دنیا شرمندتونم. ولی باور کنید...
-چرا؟!
دریا با لباس عروس و آرایشی که از گریه روی صورتش پخش شده،رو به رویش می ایستد.
-چرا دروغ گفتی بهم؟چرا نمیتونیم باهم باشیم؟
ساغر جلو می آید. خیره به حسین و بهراد،کبریت میکشد زیر دنیای دریا و بهزاد.
-بهزاد،پسرِ توعه حسین!
❤️❤️❤️❤️
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
/channel/+GnzVJbQzuug0OTA8
دختره با پسره دعواش شده و بچشون داره موهای باباش رو میکشه..
به زنش میگه سینهت رو نشونش بده تا ولم کنه😂😭🙈
+درد نداری؟
متیو همونطور که کنارش میشست آروم و محتاط گفت
حتی نگاهش رو بالا نیاورد، فقط همونطور که یه دستش زیر سرش بود به صورت با نمک پسرش خیره بود. پسرش بدون هیچ خساستی براش میخندید. تپل تر شده بود..
-خوبم.
آهی کشید و بهش خیره شد
+هنوزم جلوی بقیه خوب باهام حرف میزنی، هنوزم احترامم رو نگه میداری.
-آره. باید تفاوتی باشه بین و منو تو دیگه..
مگه نه؟
من مثل تو نیستم که..
آروم خندید.
+تا هرچقدر که دلت میخواد میتونی بهم زخم زبون بزنی.. همش حق با توعه.. ولی میشه حداقل بهم نگاه کنی.
خواهش میکنم..
دایانا واکنشی نشون نداد و لجباز به پسرش نگاه میکرد.
نالید و دراز کشید.
+دایان.. لطفا؟
تو که مثل من نبودی. پس اذیتم نکن.
-کجاش رو دیدی! تا به گریه نندازمت ولت نمیکنم..
صدای متیو آروم شد.
+همین؟ تو همینطوری بهم نگاه نکنی من عین دامیان میزنم زیر گریه.
باید سخت ترش کنی.
حرصی نفسش رو بیرون داد. دستش رو تکون داد و به نسبت محکم بین #پای متیو زد.. صدای نالهش که بلند شد راضی نیشخند زد.
+آه.. اههه.. یعنی نمیخوای یه خواهر برای بچمون بیاریم؟ هوم؟😂
بی حواس نگاهش کرد و اینبار موهاش رو کشید.
-اینقدر روی مخم نرو لعنتی. میزنم میکشمت ها.
آروم خنديد و راضی آهی کشید.
+دیدی.. نگاهم کردی..
-سر خودت رو شیره بمال متیو..
من بچه نیستم
دایانا به زور لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو دزدید. موهاش از روی شونهش سر خورد. دامیان با کنجکاوی تارهای بلندش رو بین مشتش گرفت و محکم کشیدش.
آخی گفت و سعی کرد مشتش رو باز کنه.
متیو هم سریع به سمتش برگشت. هرچقدر سعی کرد جلوی خندش رو بگیره نتونست.
دایانا حرصی بهش نگاه کرد و موهاش رو کشید
-نخند..
آه.. دامیان.. عزیزم.. موهای مامان رو ول کن.
متیو به زور مشت کوچیکش رو باز کرد و تا به خودش بیاد، موهای خودش بین دستاش گرفته شد..
و دماغش بین لثه هاش گرفته شد.. دایانا ناخودآگاه بلند خندید و روی تخت دراز شد
+آخ.. دایان.. داره فشار میده. یه کاری کن.
دختر بی توجه دستش رو زیر سرش زد و بهش آروم خندید.
-چیکار کنم؟ دوستت داره دیگه.
+سینهات رو نشونش بده. لطفا.. یه چیزی که منو ول کنه.
این بار خندش بلند تر بیرون اومد.
آخر جلو کشید خودش رو و دامیان رو توی بغلش گرفت.
-ولش کن دیگه.. ادب شد بابایی..
پسر با عطش، دنبال بوی #سینه و شیر گشت، نالید
-من که تازه بهت دادم..
متیو با لذت خودش رو بهش نزدیک کرد
+تازه اولشه، یه جوری سیری ناپذیره که منم تعجب کردم.. پسر خودمه دیگه بایدم اینطوری ازت دل نکنه..
اخ که هنوز مزت زیر دندونامه لعنتی🔞
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
/channel/+O5JzLOCW2jcxMjVk
کپی ممنوع.. پارت واقعی رمان
بچه ها رمان صحنه های باز داره..زیر هیجده نیاد😱😡🔞
یک عاشقانه خفن و پر از ماجرا بین دوتا دشمن که آخر حسابی عاشق هم میشن اما هنوز هم توی سروکله هم میزنن..جوین شو که آخرین بنرشه
من عاشق زنی شدم که شوهر داشت ولی نتونستم از دست بکشم و با وجود شوهرش...😮🚫📛
/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8
/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8
با دیدن سایه که داشت با تلفن صحبت میکرد حرصی از پشت دستم رو دور کمرش حلقه کردم که هینی کشید و سریع به کسی که داشت باهاش صحبت میکرد گفت:
_م..ن بع..دا بهت زنگ میزنم عزیزم الان رئیسم صدام میکنه! خداحافظ!
تلفن رو روی میزش گذاشت و برگشت سمتم و دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
_عزیزم یکدفعه ای میای نمیگی من سکته میکنم؟
یه ابرومو بالا انداختم و گفتم:
_با کی داشتی حرف میزدی؟
پوفی کشید و گفت:
_بس کن آراز کاممون رو تلخ نکنیم!
مشکوک گفتم:
_گفتم با کی داشتی صحبت میکردی که عزیزم عزیزم به نافش میبستی؟
ناچار گفت:
_امیرعلی!
قیافه ام توی هم شد و کمرش رو ول کردم و ازش دور شدم که سایه چند قدم رو دوباره پر کرد و جلو اومد، دست هاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
_اراز عشقم چرا نمیتونی درک کنی اون شوهرمه مجبورم یجوری گولش بزنم وگرنه که من عاشق توهم!بهت قول میدم ما خیلی زود مال هم میشیم!
حرصی خم شدم و سخت بوسیدمش دست زیرش گذاشتم و توی بغلم گرفتمش همونجوری که توی بغلم بود میبوسیدمش و اونو روی میز گذاشتم صدای بوسه ی خیسمون کل اتاق رو برداشته بود یه لحظه از هم فاصله گرفتیم با چشم های خمار نگاهش میکردم! یک لحظه سرم رو خم کردم با چیزی که دیدم چشم هام گرد شد سایه مسیر نگاهمو گرفت و با چیزی که دید جیغی کشید! تلفن قطع نشده بود و این یعنی شوهرش همه چیز رو شنیده بود!
/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8
/channel/+pQDbGU2wEbdkOGI8
جلو آینه قدی خودمو برنداز کردم لباس عروسی که به تنم نشسته بود رو بدنم سنگینی می کرد من باید امروز شاد باشم سالها این روز تو تصوراتم گذشته خیلی برای این لباس لحظه شماری کردم ولی الان دلشوره عجیبی به سراغم اومده مامان وارد اتاق شد رو به مامان چرخیدم با دیدنم ذوق مرگ شد جیغ خفیفی سر داد گفت: عجب ماهی شدی ماه پیکر
لبخند رو لبم نشست مامان با تاج نزدیک شد سر خم کردم تاج رو سرم قرار گرفت رو به آینه کردم این تاج ظریف نقره ای درخشان هم رو سرم سنگینی می کرد گویا وزنه ها بهش آویزون هستند رو به مامان کردم گفتم : مامان تو هم روز عروسیت دلشوره داشتی طوری که گویا تو دلت رخت می شورند
مامان متعجب بهم خیره شد گفت : داری چی میگی دخترم تو سالها منتظر این روز بودی الان اون روز رسیده
_آره درسته اما الان همه چیز طبیعی بنظر نمیاد چطوری بگم اوکتای مثل سابق نیست یا بهتر بگم هیچ وقت اینطوری بهش توجه نکردم اما الان یه جای کار می لنگه
_وا خدایا چی میگی یعنی فکر میکنی اوکتای غیر از تو کسی دیگه ای داره؟!
نمی دونم چطوری این به ذهنش رسید اما حرف من این نبود گفتم : نه مامان اینو نمیگم حرف یه چیز دیگست
مامان دست رو شونه ام گذاشت گفت : پس چی شده دختر چرا راست پوست کنده بهم نمگی
کاش می تونستم اما این چیزای محرمانه بود
اوکتای وارد اتاق شد با چهره بشاش گفت : عروس من کجاست ؟!
با دست گل نزدیک شد اون کت شلوار دامادی خیلی بهش میومد جنتلمن بنظر می رسید دسته گل به دستم داد مامان دست رو شونه منو اکتای گذاشت گفت : من میرم شما دوتا باهم خلوت کنید
_مامان
مامان چشمکی زد بیرون رفت اوکتای بهم نزدیک تر شد به چونم گرفت سرم بالا داد گفت: این چه قیافه ای برای خودت گرفتی ؟!
_کمی استرس دارم
_استرس چی رو داری خانمم ....
گوشی اوکتای به صدا در اومد گوشیش از جیب در آورد به شماره ناشناس رو صفحه خیر شد گفت : اینو جواب میدم برمیگردم
از اتاق بیرون رفت دست گل و تاک رو میز گذاشتم از اتاق بیرون زدم به اوکتای که به گوشه ایستاده بود جواب تماس میداد نزدیک شدم
_ الان حرف حسابت چیه ....پسر امروز روز عروسیمه ....آره میدونم اما تأکید کردم می خوام این روز بدون عیب نقض باشه ...یعنی چی جسدا رو پیدا کردن ....پس شما حیف نونا چیکاره اید شما قرار بود ترتیب اون جسدا رو بدید مفت خورا ...
به اوکتای نزدیک تر شدم گفتم : منظورت از جسدا چیه ؟!
آیتین پلیسی که رو پرونده جنایی مرموزی کار میکنه تو روز عروسیش متوجه میشه نامزدش اون آدمی که می شناخت عاشقش شده بود نیست بلکه ....🔞💔
/channel/+itNXsh9_cEc1MjFk
/channel/+itNXsh9_cEc1MjFk
عاشقانه ای دیگر از #ققنوس نویسنده ی رمان های، انتقام ققنوس، شاه ماران، ارباب خشن و هات من، شهوت، هرزه ی بیگناه، شب های دیوانگی، رقاصه ی شب، ماه پیکر،Читать полностью…
لیستی از برترین رمان های تلگرام تقدیم شما خوبان❤️
🍓وقتی پنهون از همه به عقد موقتش دراومدم نمی دونستم قراره انگ قاتل بودن به پیشونیم بخوره
🍎تو یه خانواده متعصب جرم دختری که به حکم عشق زن شده چیه؟
🫐عاشق برادرشوهرم شدم، فکر میکردم خائن منم؛ اما همش بازی بود...
🍑برام پاپوش دوختن و من افتادم تو زندان! تو زندان زنان اتفاقی برام افتاد که..و
🍍شوهرداشتم اما دلم برای معلم موسیقیم رفت
🥭 شوهرم به خاطر یه زن دیگه منو طلاق می ده اما...
🍉لینک رمان های آنلاین اینجاست
🍋ازدواج دو سلبریتی معروف و پرحاشیه
🥑گنده لات محل عاشق دکتر تازه کار میشه
🍓مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...
🍐شوهرم با توطئه مادرش بخاطردختر زا بودنم زن دوم گرفت
🍒عاشقانهای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
🍈شب عروسیم منو به جرم موادمخدر دستیگر کردن درحالیکه
🥕همخونگی با پسر نجات دهنده اش ...
.
🥥دوست داشتنش ساده نیست
🥝دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...
🍉دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...
🍏دختر روان پزشکی که عاشق یه پسر روانی میشه
🍊لیدا قاتل شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!
🥑صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بقیه بامعشوقهاش در ترکیه زندگی میکند...
🍇دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بیرحم میشود
🥭دختری که سه ازدواج ناموفق داره
🍑برگشتن نیل بعد از شیش سال با دختربچه ای از خون او...
🍏اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم
🫐صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم
🥝پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی
🍉عشق تا بینهایت
🫐دزد کوچولویی که به دام یه انسان خشن میفته و برای صرف نظر از تنبیحش باید
🍑دوستی یه رقاصِ آروم با یه کشتیگیرِ شیطون!
🍒یک بازی ناجوان مردانه تمام زندگیم و باختم ..
🍑تلاش برای انتقامی سخت از خانِ یک عمارت توسط دختری زخم خورده!
🍇همخونه بودی دختری زبان دراز و لجباز با پسری بی اعصاب و زخم خورده که پی انتقام !
🍌پسره خواننده اس و الکی بهش تهمت میزنن که خانه فساد داره و...
🥝انتقام گذشتهای که هرگز فراموش نمیشد.
🍊تجاوز به معشوقه سابق درست شب عروسیش
🍎عاشقانه پر تلاطم دختر عمو پسر عمو و سوختن در یک عشق پنهانی
🍍سرباز دختری که به اسارت دشمنان میوفته هرشب ...
🥥عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی
🍋🟩تجاوز بازیگر مشهور کشور به دختر بچه ای که آرزوی بازیگر شدن داشت
🍒مثلث عشقی،دختر مهربون و مذهبی،پسر بامرام و دوست داشتنی..
🍇آفاق دختر هفده ساله ای از ایل قشقایی که عروس خون بس می شود.
🍑شش عاشقانه در یک اکیپ دوازده نفره
🍉عاشق مردی شدم که نامزد داره اما نمیتونستم ازش بگذرم
🍈عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی
🍇عشق بین دو دشمن به خاطر یک نفرینا قدرتمند...
🍐وقتی که یک دختر عاشق میشود
🫐من واقعیتم که دردهای بیاغراق زندگی، روی دوشم سوارند!
🍌مادرم عروس خونبس بود! ومن دختری بودم که برادرِ هووی مادرم عاشقم شد
🥑برام تله گذاشتن محمد... منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....
🍎ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته
🍑به نامزدش خیانت میکنه و با یه خلافکار میره تو رابطه...
🥭دختر بیوه بعد مرگ شوهرش میفهمه که شوهرش...
🍓انتقام ناخواسته مهندسِ خشن از همسر رفیق فابریک
🥒پسرخاله ام بهم تجاوز کرد
🍎عشقم بهم خیانت کرد
🥕هر رمانی میخوای با چهار فرمت رایگان دانلود کن و بخون
🥑بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم میخواست که...
🍋دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...
🍊مجبورشدم پرستار مردی بشم که بی رحم بود
🍇وقتی شوهرم مرد رنگ زندگیم سیاه شد واونجا بود که فهمیدم
- چرا دست از سرم برنمیداری؟
- چون بهم بدهکاری!
- چرا چرتو پرت میگی؟ چه بدهکاریای؟
پسرک پوزخندی زد و دخترک را چفت دیوار، بند کرد و با ابرویی بالارفته به روی صورت عصبی او خم شد و نگاهش میان چشمان تیلهای و لبان صورتیرنگ او در نوسان بود و آهسته لب زد:
- اینبار چندمه که دارم از دست اون آدمها نجاتت میدم؟
- چهربطی داره؟ منم هربار جبران کردم.
- ولی ایندفعه طور دیگه باید جبران کنی!
جملهی چندپهلواش را گفت و خبیثانه به لبان وسوسهانگیز او نگاه کرد و بیشتر به روی او خم شد.
- دیگه نمیذارم سرم کلاه بره دخترهی وحشی...
و یهو لبانش را مماس با لبان او نگه داشت و...🔥🔞
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
/channel/+ns1PA40k94BkYjdk
ژالین دختر مبارزی که برای انتقام خون تنها رفیقش، پایش به تبریز باز میشود و درست همانشبی که از دست آنان فرار میکند، به باشگاهی پناه میآورد که پسرک از او طلب...🚫🔥
#ازدواج_اجباری برای نجات خواهر🩸 #مردآلفا🔞
#پارت۱۲۷ #پارت_واقعی🔥
ازش دور شدم. «کافیه.»
چشمهای نافذش روی بدنم چرخید.
«تو نمیتونی لمسم کنی.» ازش دور شدم.
درسته ما ازدواج کرده بودیم اما اون نمیتونست قلب من و از آن خودش کنه، حتی اگر بدنم رو تصاحب میکرد.
گفتم: «چیزی که میخوای و ازم بگیر.»
«یادت رفته من شوهرت هستم و هر کاری بخوام میتونم باهات انجام بدم؟»
گفتم: «پس زود باش انجامش بده.»
چهرهاش یخ زد. میخواست تسلیمش شم. برای کامل کردن ازدواج باید این اتفاق میفتاد.
اما قرار نبود ازش لذت ببره.
غر زد: «این ازدواج اینطوری نیستش. تو شرایط و میدونستی و قبولشون کردی.»
«میدونم که باید خودم و به تو تقدیم کنم، اما تو رو نمیخوام و از یه لحظه بودن با تو لذت نمیبرم.»
بلند شد. کتش رو در آورد. وحشت کردم.
منتظر شدم هر چیزی که باور داره که متعلق به اون هست رو از من بگیره.
دختره به خاطر خواهرش مجبوره با تبهکارترین مافیای کشور ازدواج کنه و از این مرد متنفره. اما شب ازدواج همه چیز تغییر میکنه
#مافیایی🔥 #ازدواج_اجباری💔 #خشن
/channel/+4j6LqbxsEnA1MjZk
_سینه ات و بزار دهنش آروم میشه...
خجالت زده سرم و پایین انداختم.
_اما آقا نیواد... من... من پرستارشم شیر ندارم که...
نیواد کلافه دستی تو موهاش کشید.
_میدونم... اما بچه الان برای پستون گریه میکنه... بزار دهنش چار تا مک بزنه ساکت میشه....
خجالت زده به نهال که از شدت گریه قرمز شده بود انداختم.
_باشه... شما... شما برید بیرون...
منتظر بودم بره بیرون اما وقتی دیدم تکونی نخورد سر بلند کردم.
_برید بیرون دیگه اقا نیواد...
نیواد ابرویی بالا انداخت.
_منو تو بینمون صیغه محرمیته یادت رفته؟ زودباش بچه ام هلاک شد...
خجالت زده و گر گرفته آروم لباسم و بالا زدم و سینه ام و از تو سوتینم در آوردم و به آرومی تو دهن نهال کردم.
نهال مکی به سینه ام زد و یهو ساکت شد و مشغول مکیدن سینه ام شد...
حس عجیبی تو وجودم ریخت.
_همچین چیزهایی و داشتی و چادر چاقچور میکردی همیشه نشون نمیدادی؟!
با حرفی که نیواد زد سرخ شده سر بلند کردم.
کمی لباسم و پایین تر دادم که گفت:
_نهال که خوابید بیا اتاقم...
همین و گفت و رفت.
متعجب مسیر رفتنش و نگاه کردم.
نهال که خوابید آروم روی تخت گذاشتمش و به اتاق نیواد رفتم.
_اقا نیواد...
یهو دستم و کشید و روی تخت پرت کرد.
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
/channel/+10lJkN5KTbE5NjQ0
من نیوادم...!
دکتر مغروری که بعد مردن زنم، خواهرش و برای پرستاری از بچه کوچیکم صیغه کردم...
اما با دیدن لوندی های آیه و زیبایی هاش طاقت
نیاورم و یه شب و...🔥💦
-باورم نمیشه اون سامان عوضی این حوری و تمام مدت تو خونهش قایم کرده بود!
سکسکه میکنم. خدایا...یکی نجاتم بده. من از این آدمها میترسم.
-پس اون هرزهای که پلیس خبر کرده بود اینه!
اشک میریزم. نفس ندارم اما...لب میزنم.
-س...سامان میاد. پیدام میکنه و...نجاتم میده. شماها رو میندازه زندان...
-بیچاره! خبر نداره سامان خودش این لعبت و انداخته تو بغل ما!
نفسم میره انگار، قلبم میمیره انگار...خودم هم ذره ذره جون میدم انگار! این دروغه! این یه دروغه!
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
-خب؟ وقت تیکه پاره کردنه!
فکم میلرزه و صدای دندونهام بلند میشه. بیرون از ون میکشدم و من ترسیده تند تند اشک میریزم.
هولم میده کنار جاده. با لرز دستهام و مشت میکنم. سرده. سرده و قطرههای بارون با شتاب میکوبن به تنم.
میزنم زیر گریه. سامان...سامان کجایی؟
خیره بهشون، زمین میخورم. چهار نفرن...با نگاههای وحشتناکشون به تنم...
-میتونی اینجا هرچقدر دلت میخواد جیغ بکشی!
مقابلم زانو میزنه. خودم و عقب میکشم و با نفسهایی پرشتاب و ترسیده بلند هق میزنم.
بهم حمله میکنن...مثل گرگ بهم حمله میکنن و من جیغ میزنم.
-سااااام!!
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
بینفس مشت دیگهای رو صورت خونیش میکوبم و عقب میکشم. قفسهی سینهم محکم بالا و پایین میشه. با دستهایی به لرز افتاده، به عقب میچرخم. میبینمش، بیجون روی زمین افتاده، اما اون تکون نمیخوره، نفس نمیکشه.
اشک داغی رو گونهی خیسم سر میخوره. قدم لرزونی سمتش برمیدارم، و ناگهان سریع خودم و بهش میرسونم. خدای من...
-عادلا...
نگاهم میچرخه رو تن زخمی و نیمه برهنهش، رو لباسهای پارهش و شلوارِ خونیش که از کمرش افتاده. اشکهام پشت سرهم جاری میشن و با ناباوری سر تکون میدم. مبهوت و وحشتزده خیرهی صورتش میشم، چشمهای بستهش و لبهای کبودش. نفس نمیکشه! اون نفس نمیکشه!
ناباور به صورتش میکوبم.
-عادلا، عادلا نفس بکش!
با لرز، دستهام رو دو طرف صورتش میذارم و لبم رو لبهاش میچسبونم. بهش نفس میدم. دستهام رو به سینهش میچسبونم و احیاش میکنم. فریاد میکشم.
-نفس بکش! عادلا نفس بکش!
😭😭😭😭
/channel/+dueIrx-irNcyZDg0
مجرمهایی برای انتقام از دختره میخواستن بهش تجاوز کنن🥲
و پسره وقتی میرسه که دیره و دختره نفس نمیکشه😭😭
❌پارت واقعی رمان❌
-دختر لال به چه کار میآد؟ جز اینکه واسه بچه پس انداختن خوب باشه؟!
نمیدانم برای چندمین بار چشمانم پر و خالی شدند. این لقمهای بود که پدر و مادرم برای من گرفته بودند.
در این شهر و محله فقط چند خانوادهی سرشناس بودند که یکیشان همین خاندانِ کاتوشیان بودند و منی که حتی فقط در حد اسم و رسمشان آنها را میشناسم و بس...
آنها فقط آمده بودند سر و ته این مراسمات را هم آورده و من را به خانهای بفرستند که خانهی بختم نبود.
خانهای بود که قرار بود فقط وسیلهای باشم برای وارث آوردن...
هم این درد بود که من را از پا در میآورد.
درد بود که آوار شوم روی زندگیِ زنِ دیگری و هوویِ او باشم!
درد بود که همبسترِ شوهر او شوم و...
مگر میشد اسم و نیتِ این ازدواج را به هیچ بپندارم وقتی حرف از زندگیام بود و عمری سر کردن زیر یک سقف با آدمهایی که نمیشناختم و فقط من را بعنوانِ یک زن برای آوردنِ بچه میخواستند.
/channel/+yqyrEstZtQE4N2I8
/channel/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک مثل خودم خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
۱۷همین رمان نویسنده و قلمی که نیاز به تعریف نداره
" آرتا رو بردم بیمارستان دکترش گفت اگه تا آخر هفته عمل نشه ممکن دووم نیاره "
پیام زهرا رو هزار بار مرور کردم و اشک هام صورتم و خیس کرد
درمونده خودم کنار دیوار رسونم تا کسی گریه کردنم نبینه
نمیدونستم چه جوری باید پول عمل وجور کنم
اونم صد میلیون که واسه دانشجویی مثل من یه دنیا پول بود
منی که حتی خانواده نداشتم تا ازشون کمک بخوام
_ آتاناز؟
با صدای بهت زده ی سارا تند اشک هام و پاک کردم و سمتش برگشتم
_ ب..بله
_ خوبی؟ داشتی گریه میکردی؟
با سوالش نفهیمدم چطور اشک هام ریخت
هق زدم که سارا هول سمتم اومد
_ ای وای چت شد یهو دختر؟
بی حال به صورتش نگاه کردم و یه دفعه
حرفی که دیروز داشت به دوستش میگفت یادم اومد
" کلیه ی زنِ داداشم از کار افتاده
دیگه دیالیز هم جواب نمیده
دکتر گفته فقط یه ماه وقت داریم تا براش کلیه
با گروه oمنفی پیدا کنیم
گفتن حتی نمیتونه بچه دار هم بشه ن
میدونی داداشم چقدر دیوونه اش اگه اتفاقی برای زنش بیفته مطمئنم هیچ وقت حالش خوب نمیشه "
با مردمک های لرزون بهش خیره شدم
اگه میگفتم من حاضرم کلیه مو بابت صد میلیون پول بدم قبول میکرد؟
_ میخوای ببرمت درمونگاه؟
رنگت مثل گچ شده فکر کنم فشارت افتاده
کمک کرد بلند شم
اونقدر پریشون بودم که نفهمیدم کِی پخش زمین شدم
_ بیا بریم سوار ماشین شو داری از هوش میری شانس آوردی داداشم امروز کلاس داره میگم میرسونت
اسم داداشش و که آورد از جام تکون نخوردم
میخواستم شانسم و امتحان کنم آروم گفتم
_ من..من دیروز حرف هاتو شنیدم
با تعجب زل زد به صورتم
چشم دزدیدم با صدای لرزون پچ زدم
_ من میتونم کلیه مو بدم بهتون اما
_ چی؟
با صدای شوکه و ناباور بود خجالت زده پلک زدم
_ اتاناز تو...تو میفهمی چی داری میگی؟
پلک هامو روهم فشردم
عاجز نالیدم:
_ گروه خونی من oمنفی میتونم کلیه مو بفروشم بهتون فقط ...فقط من به پولش همین الان نیاز دارم...
منتظر عکس العملی ازش بودم اما هیچ صدایی ازش درنیومد
خجل سرم و پایین انداخته لب گزیدم
چه انتظاری از سارا داشتم؟
که فوری قبول کنه؟
هه حتما الان با خودش میگه چه آدم سو استفاده گری ام...
اما چند ثانیه بعد با صدای خوشحال و ذوق زده اش غافلگیر شده پلک هامو باز کردم
_ داری راست میگی؟
پریشون سرم و تکون دادم:
آ..آره
خوشحال و با تردید گفت:
_ من من نمیدونم چی بگم تو مطمئنی میخوای کلیه تو بفروشی؟ میدونم وضع مالیت زیاد خوب نیست ولی بازم بی فکر تصمیم نگیر
قلبم از حرفش فشرده شد
تو این یه ماهی که اومده بودم دانشگاه هیچ کس نمیدونست که من مطلقه ام و یه پسر دارم که باجون کندن و بدون پدر بزرگش کردم
پسری که حاصل یه رابطه عاشقانه بود و اما
با رفتن پدرش من نابود شدم
آرتا تنها انگیزه ی زندگیم بود و من برای جون میدادم
_ شانس با ما یار بود که تو حرفام و شنیدی
ولی اگه شک داری که میخوای کلیه تو بدی...
اجازه ندادم حرفش و تموم کنه با بغض و لحن قاطعی گفتم:
_ شکی نیست
من واقعا به پولش نیاز دارم و چاره ای جز فروختن کلیه ام نیست حالا به تو یا یکی دیگه
نگاه ترحم انگیزی بهم کرد:
_ خدای من با این کارت بزرگ ترین لطف و در حق خانواده ام مخصوصا داداشم میکنی
طفلی از وقتی زنش مریض شده روز و شب براش نمونده
اونقدر عاشقش که نگم برات همش نگران یه وقت از دستش بده
نمیدونی اگه بفهه کلیه پیدا شده چقدر خوشحال میشه اصلا نگران پولم نباش همین الان خودم میریزم به حسابت
بازم سرم و خجالت زده پایین انداختم
نمیدونستم خوشحال باشم یا غمگین
با یه کلیه هم می شد زندگی کنم
اما بدون آرتا ، یادگار عشق زندگیم عمرا زنده می موندم
_ سرتو بگیر بالا خجالت نکش لطفا
من درکت میکنم
بغضم و قورت دادم
میدونستم خیلی ترحم برانگیز شدم
شرمنده سرم و بلند کردم اما همین که نگام به یه جفت چشم عسلی تیره افتاد که با حیرت
بهم زل زده بود؛ قلبم از سینه ام سقوط کرد و نفسم رفت
با بهت و زل زدم به قامت مرد مقابلم و صورت جا افتاده اش
دست خودم نبود که سر تا پاشو با ناباوری برنداز کردم
حس میکردم دارم خواب می بینم و مرد مقابلم فقط یه خیالِ
چشمام فقط میخ نگاش بود نگاهی که ۶ ساله شبانه روز بهش فکر میکردم
_ وای داداش تو اینجا چیکار میکنی؟ داشتم می اومدم
جیغ خفه ی سارا باعث شد مردمک چشمام گشاد بشه خون تو رگ هام یخ بزنه
با هیجان گفت:
_باورت میشه داداش اگه بگم تونستم واسه خانومت کلیه پیدا کنم؟
قلبم وای از قلبم که دیگه حتی نبض شو هم حس نمیکردم
نفسم تنگ شده بود و مثل یه آدم نفهم و گیج زل زده بودم بهشون
هر لحظه منتظر بودم بیاد سمتم
بیاد بگه چرا یهو غیبش زد یا حتی اسمم و صدا کنه
اما زودتر نگاهش از صورتم گرفت و با همون صدای بم و مردونه اش که میمردم براش
خش دار و گرفته لب زد :
_ دیگه نیاز نیست کلیه پیدا شد
/channel/+qFGpxSn8AT82MjI0
/channel/+qFGpxSn8AT82MjI0
/channel/+qFGpxSn8AT82MjI0
گلی دستش از دستم درآورد و گفت :
- دیره هادی...
خیلی دیره.
دستش زیر چادرش برد و همون حلقه کاغذی که اون شب واسش از برگهی مرخصی ام درست کرده بودم به دستم داد و گفت:
- برو هادی ...
برو زندگی کن ...
گلی رو هم فراموش کن .
گلی بلند شد و واسه ی لحظاتی
چادرش کنار رفت و من میخ شیکم گرد و بزرگش بود ، گلی که متوجه نگاهم شد
دوباره چادرش دورش پیچید و گفت :
- من دیگه زن خونه ی مرد دیگه شدم
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
/channel/+I4N0kcjfg-k3YTY0
داستان راجب دختر ساده و مهربون
که برای نجات مادرش و گرفتن پول
راضی شده به خانواده در شهر تهران
بره و نقش دختر خواهر اون خانواده
رو بازی کنه .
اما با حوادث روبه رو میشه که
اصلا توقعش نداره و تو این راه
که انتخاب کرده خیلی چیزهایی
براش حیثیتی و مهم بودن رو
از دست میده
#اجتماعی
#رازآلود
شیش نفره رفتن دزدی یه خونه
اما وقتی صاحب خونه سر میرسه ، همشون فرار میکنن ، جز دونفرشون که زیر تخت مخفی میشن و تو هچل میفتن 😂😂
حالا این چهارتا سلیطه میخوان هرجوری شده آدمای توی خونه رو بکشونن جلوی در تا دوستاشون فرصت کنن از پنجره فلنگو ببندن 🤣
اونوقت آدمای توی خونه کین ؟ 😈 شیشتا پسر شاخ و شمشاد خوش قد و بالا 😎😜
بقیشم که معلومه😂
#پارت28
چهار نفره بلاتکلیف ایستاده بودیم و به صورت هم زل زل نگاه میکردیم
تا اینکه آیدا مصمم گفت : مجبوریم بدون نقشه عمل کنیم
دلی هم هیجان زده و با لذت جواب داد : جووون ، عاشق این لحظات حیاتیم ، دمت گرم
هردو به هم لبخند مریضی زدن
من و آهو هم مثل مترسک به اونها خیره بودیم
تا اینکه آیدا با شتاب به سمت در اون خونه رفت
برای اینکه از نیتش سر در بیاریم با همون نگاه گیج اون رو دنبال کردیم
به در که رسید مثل بیمغزای رد دادهی ابله شروع کرد به مشت کوبیدن به اون درِ زبون بسته
چشم های من و آهو از کاسه بیرون زدن
اما دلی مثل خرابا گفت : ژووون
و بعد به سمت آیدا شیرجه زد و شیحه کشان مشغول همکاری با آیدا شد
توی این اکیپ برعکس آیدا و دلی کله خرابِ بی مغز ، بقیهمون از وقت هایی که آیدا میگه «مجبوریم بی نقشه بریم جلو» به قد خر خوف داریم
قشنگ هربار که آیدا اینو میگه ها ... تن و بدنمون از استرس میلرزه
چرا ؟
چون قشنگ تجربه ثابت کرده بعد اون حرف یه خرابی به بار میاریم
آهو خیره به اون دوتا دردسرساز ، شوکه گفت : دیوونه شدن ؟ چیکار میکنن؟
آیدا حین کوبیدن به در بلند آدم های داخل خونه رو خطاب کرد : هی عنچوچک بیا حالیت کنم شئور و شخصیت و ادب و فرهنگ یعنی چی
الووو ، درو تو روی ما میبندی ؟ نه تو درو به رومون میبندی
پاشو بیا درو وا کن که بهت بفهمونم با یه خانوم محترم چجوری صحبت میکنن
دوستاتم بیار خوش میگذره
من و آهو فورا جلو رفتیم و هردوی اون هارو سفت گرفتیم
جیغ زنان زجه زدم : چه غلطی میکنیــــــــن؟
آیدا با اطمینان گفت : بسپارش به من بابا
انگار که رجز خونی میکنه و مبارز میطلبه لگدی خوراک در کرد
من که دستم رو از کار کشیدم
و آهو کلا دستش رو از داشتن رفیق شست
چند لحظه بعد ، در یهو باز شد
و دلی که داشت به در میکوبید با کله به داخل پرتاب شد
اونم درست توی شکم همون پسری که چند لحظه پیش نقشه مون رو نقش برآب کرد و به شخصیتمون توهین کرد
این برخورد وحشتناک رو که دیدم با خودم شرط بستم که دنده و ناحیه ی تحتانی تر از دنده های اون پسر یا ترک خوردن یا خُرد شدن
البته بعد از اینکه چند نگاه جزئی به هیکلش انداختم شرط رو عوض کردم
و با خودم گفتم فقط جمجمه ی دلی ترک برداشت
نگاه برزخی که داشت اون رو تبدیل به یه دایناسور گرسنه و عصبانی کرده بود
دلی سر ضربه دیدهشو چسبید و با سرگیجه بلند شد
یارو ولی خم به ابروش نیومد و دوستاش ... لعنتی دوستاش
الان همشون مقابل ما ایستاده بودن
نقشهمون خیلی خوب گرفته بود اما از اینجا به بعدشو باید چطور ماسمالی کنیم ؟
توی دلم داشتم برای دهمین بار با وسواس تعدادشون رو میشمردم
آخه همش احساس میکردم بیشتر از شیش نفرن
- این کولی بازی چیه راه انداختین ، ها ؟
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
پارت بیست و هشته ، اولای رمان 😂
از اون رمانای اکیپی خفن طنزه که خوندنش توصیه میشه ها 😂😂
دختراشم ر به ر یه دردسر تازه درست میکنن🙈
بخشی از vip
من کشان کشان با ناباوری خودم را به ایوان رساندم و با تکیه به نرده ها خودم را بالا کشیدم. از پشت پردۀ اشک نگاهم به آتش زبانه کشیده ایی بود که مرد موتور سوار وسط حیاط به پا کرده بود و با عزمی راسخ کنارش ایستاده بود. احساس پیروزی از حرکات بدنش معلوم بود.
قفسۀ سینهام درد میکرد.
نمیتوانستم بپذیرم آن چه میبینم حقیقت داشته باشد.
بیشتر به یک کابوس ترسناک شبیه بود. تمام تنم به رعشه افتاده بود و با صدای بلند گریه میکردم.
از لا به لای زبانه های آتش دیدم که به سمت من چرخید و کلاه را از سرش برداشت.
داشتم از حیرت دیوانه میشدم.
مرد زیبای شیطانی!
جلو آمد و سرش را به سمت بالا گرفت تا خوب خندۀ پیروزمندانه اش را ببینم. خوب در چشمانم زل زد و خنده و پوزخند را به هم پیوند داد.
صدای قلبم را نمیشنیدم. چشمانش از همان پایین در حال بلعیدن من بودند.
تا پس افتادنم فاصلهای نداشتم.
لبخندش را جمع کرد و دوباره به سمت آتش چرخید.
اگر داوود از راه برسد و این صحنه را ببیند در جا سکته میکند.
خدایا چه کنم؟
با ناباوری نگاه میکردم. به آتشی که سعی داشت در کوتاهترین زمان ممکن همه چیز را نابود کند نگاه میکردم.
درست در همین لحظات کشنده، در خانه باز شد و.......
#قلبها_هرگز_نمیمیرند
#زهرانعمتبخش
/channel/+tjQ49v_Oh4kyNDA0
/channel/+tjQ49v_Oh4kyNDA0
یه روز که رفقام منو از جمعشون طرد کردن به خاطر بی پولیم و سادگیم با گریه از جمعشون بیرون رفتم و به خونه پناه بردم. در خونه رو کامل نبسته بودم که یه صدای مردونه بهم گفت:
_ خانم رشیدی؟
و من چرخیدم و دنیام زیر و رو شد وقتی نگاه سبزم گره خورد به چشای سیاه مرد خوشتیپ و بلندقد روبروم.
_ من رادین معتمدم. امین وصیت شمام. پدربزرگتون حاج احمد نقشبند براتون یه ثروت عظیم به جا گذاشتن.
و فقط یه هفته بعد من تو عمارت نقشبند حاکم شدم با کلی خدم و حشم زیر دستم. یه ترمه بافی موفق هم به ثروتام اضافه شده بود اما باید با نریمان، پسردایی ناتنیم اونو شریک میشدم. مردی که ازم متنفر بود. یه گرگاس بود که هیچ رحم و مروتی نداشت و ناچار از دستش به رادین پناه بردم. مردی که عاشقش شده بودم. با اینکه بیست سال از من هفده ساله بزرگتر بود و حسابی مرموز...
اما نریمان پرده از رازش برداشت. بهم نشون داد رادین یه بره است در لباس گرگ و من مجبور شدم تاوان اعتماد بی جام رو با بهای سنگینی بدم....
/channel/+uYWYTQYIBVllZWI8
#شاهدخت با بیش از ۳۵۰ پارت اماده در کانال و منظم، اثر جدیدی از نویسندهی رمان پربازدید #التیام
شیش نفره رفتن دزدی یه خونه
اما وقتی صاحب خونه سر میرسه ، همشون فرار میکنن ، جز دونفرشون که زیر تخت مخفی میشن و تو هچل میفتن 😂😂
حالا این چهارتا سلیطه میخوان هرجوری شده آدمای توی خونه رو بکشونن جلوی در تا دوستاشون فرصت کنن از پنجره فلنگو ببندن 🤣
اونوقت آدمای توی خونه کین ؟ 😈 شیشتا پسر شاخ و شمشاد خوش قد و بالا 😎😜
بقیشم که معلومه😂
#پارت28
چهار نفره بلاتکلیف ایستاده بودیم و به صورت هم زل زل نگاه میکردیم
تا اینکه آیدا مصمم گفت : مجبوریم بدون نقشه عمل کنیم
دلی هم هیجان زده و با لذت جواب داد : جووون ، عاشق این لحظات حیاتیم ، دمت گرم
هردو به هم لبخند مریضی زدن
من و آهو هم مثل مترسک به اونها خیره بودیم
تا اینکه آیدا با شتاب به سمت در اون خونه رفت
برای اینکه از نیتش سر در بیاریم با همون نگاه گیج اون رو دنبال کردیم
به در که رسید مثل بیمغزای رد دادهی ابله شروع کرد به مشت کوبیدن به اون درِ زبون بسته
چشم های من و آهو از کاسه بیرون زدن
اما دلی مثل خرابا گفت : ژووون
و بعد به سمت آیدا شیرجه زد و شیحه کشان مشغول همکاری با آیدا شد
توی این اکیپ برعکس آیدا و دلی کله خرابِ بی مغز ، بقیهمون از وقت هایی که آیدا میگه «مجبوریم بی نقشه بریم جلو» به قد خر خوف داریم
قشنگ هربار که آیدا اینو میگه ها ... تن و بدنمون از استرس میلرزه
چرا ؟
چون قشنگ تجربه ثابت کرده بعد اون حرف یه خرابی به بار میاریم
آهو خیره به اون دوتا دردسرساز ، شوکه گفت : دیوونه شدن ؟ چیکار میکنن؟
آیدا حین کوبیدن به در بلند آدم های داخل خونه رو خطاب کرد : هی عنچوچک بیا حالیت کنم شئور و شخصیت و ادب و فرهنگ یعنی چی
الووو ، درو تو روی ما میبندی ؟ نه تو درو به رومون میبندی
پاشو بیا درو وا کن که بهت بفهمونم با یه خانوم محترم چجوری صحبت میکنن
دوستاتم بیار خوش میگذره
من و آهو فورا جلو رفتیم و هردوی اون هارو سفت گرفتیم
جیغ زنان زجه زدم : چه غلطی میکنیــــــــن؟
آیدا با اطمینان گفت : بسپارش به من بابا
انگار که رجز خونی میکنه و مبارز میطلبه لگدی خوراک در کرد
من که دستم رو از کار کشیدم
و آهو کلا دستش رو از داشتن رفیق شست
چند لحظه بعد ، در یهو باز شد
و دلی که داشت به در میکوبید با کله به داخل پرتاب شد
اونم درست توی شکم همون پسری که چند لحظه پیش نقشه مون رو نقش برآب کرد و به شخصیتمون توهین کرد
این برخورد وحشتناک رو که دیدم با خودم شرط بستم که دنده و ناحیه ی تحتانی تر از دنده های اون پسر یا ترک خوردن یا خُرد شدن
البته بعد از اینکه چند نگاه جزئی به هیکلش انداختم شرط رو عوض کردم
و با خودم گفتم فقط جمجمه ی دلی ترک برداشت
نگاه برزخی که داشت اون رو تبدیل به یه دایناسور گرسنه و عصبانی کرده بود
دلی سر ضربه دیدهشو چسبید و با سرگیجه بلند شد
یارو ولی خم به ابروش نیومد و دوستاش ... لعنتی دوستاش
الان همشون مقابل ما ایستاده بودن
نقشهمون خیلی خوب گرفته بود اما از اینجا به بعدشو باید چطور ماسمالی کنیم ؟
توی دلم داشتم برای دهمین بار با وسواس تعدادشون رو میشمردم
آخه همش احساس میکردم بیشتر از شیش نفرن
- این کولی بازی چیه راه انداختین ، ها ؟
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
/channel/+QhG8AYGrWg8wYmVk
پارت بیست و هشته ، اولای رمان 😂
از اون رمانای اکیپی خفن طنزه که خوندنش توصیه میشه ها 😂😂
دختراشم ر به ر یه دردسر تازه درست میکنن🙈
این رمان به حدی جذاب و قشنگه که دلم نیومد بهتون معرفی کنم😍
یه معرفی و هدیه از طرف خودمه به خواننده های چنل 😎👇
یهو چشامو وا کردم و دیدم توی یه اتاق ناآشنا هستم. نه لباس تنم بود و نه درست میتونستم تمرکز کنم.
تب و لرز داشتم و حالم به شدت بد بود.
تنها کاری که کردم این بود که پتو رو روی خودم بکشم .همون موقع در سرویس اتاق باز شد و همون مرد جذاب و مرموزی که توی کافه دیدم در حالی که یه حوله دور پایین تنه اش پیچیده بود و آب از موهاش می کشید ؛ وارد اتاق شد.
و من تموم تنم از صحنه ای که دیدم می لرزید!
/channel/+RO3OxGFh06JiZmI0
مونس عاشق دوست برادرش کیان میشه وجوری بهش دل میبازه که خودش رو بهش عرضه میکنه اما درست روز عروسیش اون رو تنها میذاره ومتوجه میشه که کیان متاهله و بچه داره!حالا اون میمونه با لباس عروس سپیدش و یه شناسنامه سفید!
#پیوند_با_اژدها 🔞😈🔥
#اژدها #بزرگسال #تخیلی #عاشقانه
🔞مناسب دوستان زیر18سال نمیباشد🔞
والری بعد ازاینکه متوجه خیانت نامزدش شد،با سرعت در جاده راند.
ولی ناگهان متوجه شد ترمزش از کار افتاده سپس مه غلیظی او را در خود بلعید.
حس کرد به شدت به چیزی برخورد کرده و در حال سقوط است.
وقتی به هوش آمد خودش را درحالی یافت که مردانی با بدن های عجیب، غیرواقعی، غول پیکر و غیرانسانی درحال جنگیدن هستند تا بدنش را برای خودشان تصاحب کنند.
درجهان دیگری که هیچ زنی وجود ندارد!😱🔥
/channel/+NjHUzPTdmpdhYThk
/channel/+NjHUzPTdmpdhYThk
در تاریکی نمیتوانستم ببینم ولی سایه های غول پیکر به من نزدیک شدند.
"اون یه زنه؟خدایان"
مردی که مرا دزدیده بود گفت:
"من پیداش کردم،مال منه"
میتوانستم سایه کسی را ببینم که نزدیک میشد
بطور ناگهانی دستی جلو آمد و باقیمانده ی لباسم را از بدنم جدا کرد.
"هر کسی پیروز بشه،این زن متعلق به اونه.."
به سختی میتوانستم نفس بکشم.
و بعد صدای زدو خوردشان را شنیدم.
صدای شکستن،برخورد ها،ضربه ها وناله ها.
کسانی نعره میکشیدند.
و هرکسی هر بار یک جمله میگفت:
"اون زن مال منه.." 😈🔥
/channel/+NjHUzPTdmpdhYThk
#مهره_ی_برنده
#نویسنده_بهناز_صفری
#عاشقانه_معمایی_هیجانی_پلیسی
#جدیدترین_خاص_ترین_متفاوت_ترین_رمان_تلگرام
*وقتی شخصیت های داستان این طوری با هم آشنا می شن*
یادم افتاد دستهایم همچنان رو به دریا باز مانده، سریع دستهایم را کنار پاهایم انداختم و خودم را جمع و جور کردم.
هرچه او به من نزدیکتر می شد با آرامش بیشتری پارو می زد و دیگر حالت چشم هایش آنگونه وحشتزده و از هم دریده نبود.
قدمهایم را آهسته سمت عقب می کشیدم تا خودم را به ساحل برسانم. همین که به ساحل نزدیک شد، سریع از قایقش پایین پرید و سمتم آمد، دلیل کارهایش را نمی فهمیدم، پاهایم از ترس کرخت شده و حتی توان فرار کردن نداشتم.
اینجا حتی یک مرغ دریایی هم نبود چه برسد به آدمیزاد که بخواهد مرا از دست او نجات دهد. به زحمت آب دهانم را بلعیدم که او با چند قدم بلند خودش را روبه رویم رساند، دیگر حتی برای فرار کردن هم دیر شده بود.
-خانم شما حالتون خوبه!؟
اتفاقی افتاده؟
میتونم کمکتون کنم؟
از تعجب چشمهایم گشاد شده و نفسم بالا نمی آمد، انگار نفسم بین جداره های گلویم راهشان را گم کرده بودند که بیرون نمی آمدند. از ترس کلمات در ذهنم گم شده بود و زبان خشک شده ام در دهانم نمی چرخید.
او که سکوتم را دید و یا شاید ترسم را دست هایش را بالا آورد و درحالی که سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند با لحنی آرام و شمرده شمرده گفت:«ببینید خانم آروم باشید.»
-شما نباید این کار رو بکنید، هنوز جوونید و فرصتهای زیادی برای زندگی کردن دارید.
اصلا من قول میدم هر کمکی لازم داشته باشید تا حد توان کمکتون کنم... فقط...لطفا... این کار رو نکنید.
اصلا مفهوم حرفهایش را نمی فهمیدم، حالا گیج و منگ نگاهش می کردم و هیچ ترسی از او نداشتم. او حالش خوش نیست یا من نمی فهمم او چه می گوید؟ اصلا شاید مست کرده و دل به دریا زده و در حالت توهمی به سر می برد.
-ببخشید.... منظورتون... چیه؟
کدوم کار؟ یعنی...چی...ک...ا....ر نک...نم.
به قدری لکنت زبان داشتم که نمی توانستم به طور کامل کلمات را ادا کند.
حالا دو آدم گیج روبه روی هم ایستاده و هیچ کدام حرف آن دیگری را نمی فهمیدیم.
دست راستش را با کلافگی لای موهای کوتاه مشکی اش فرستاد و ابروهایش را درهم کشید، چشمهای سیاه و نافذش را در چشمهای متعجبم قلاب کرد و با استیصال پرسید:«خودکشی!»
/channel/+VoSurnceJDPkoZs-
/channel/+VoSurnceJDPkoZs
#مهره_ی_برنده
#بهناز_صفری
#پارت_۲۰
💦💦💦🌻🌻🌻🌻🌻⛵⛵⛵🛶🛶🛶
حاج خانوم نگاه به دختر جوان و زیبای درون ختم انعام کرد و پرسید:- مادر تو نشرالی یا عملی..؟!
دختر که از دست سوالات پی در پی حاج خانوم خندهاش گرفته بود سرخ شده لب زد:- اون نچراله حاج خانوم.. بله من کاملا طبیعیام.
- ماشالله چشمم کفه پات عین برگ گل میمونی.
دختر زیر لب تشکری کرد که حاج خانوم با خجالت خندید و ادامه داد:
- راستش ادیب نوهی من.. نوهام و میگم ، هیکل توپر و سفید خیلی دوست داره.. همیشه میگه عزیز جون من زن لاغر مردنی نمیخوام.
دختر متعجب نگاهی به پیر زن انداخت و گفت:- خب الان اینا چه ربطی به من داره ..!
- ای بابا چقدر تو دیر میگیری دختر جان منظورم اینه پاشو بریم یه تُک پا تو حیاط تا ادیب داره دیگهای نذریو میشوره یه نظر ببینت.. شاید از خر شیطون پیاده شد و زن گرفت.
فک آیماه از نسخهای که حاج خانوم برایش پیچیده بود به زمین چسبید و سریع برخاست که از آن جمع فرار کند که همان لحظه ادیب یاللهای گفت و وارد خانه شد..
-ایناهاش خودشم اومد.. مادر قربون قد و بالای رشیدش بره.
وقتی این ها را می گفت نگاه دخترک به رییس جوان وخوش پوش بانکشان افتاد و حاج خانوم با صدای بلندش آبرو برای آنها نگذاشت :- ادیب جان بیا ببین چه عروس ترگل ورگلی برات پیدا کردم پسرم..! سفید و تپل همون جور که باب دندونت باشه .
با این حرف صدای خندههای خفه و ریز از گوشه و کنار بلند شد و ادیب با سری پایین و آیماه خجالت زده در حال فرار بودند که ....❌😂
/channel/+pFbVD70VGnQ2MTI0
/channel/+pFbVD70VGnQ2MTI0
حاج خانوم دختره رو تو ختم انعام خفت کرده ازش می پرسه هیکلت نچراله یا عمل کردی مادر..؟!🤣🤣🤣🤣
میگه برای نوهام که تازه از خارج برگشته میخوام😂😂😂😂😂
«توصیه ویژه ... برای خوندن این رمان بینهایت جذاب»