#معجزه
#پارت_21
#فصل_اول
روزبعد...
نیم نگاهی به ساعت انداختم که ۹شبو نشون میداد.
چمدونمو انداختم روتخت که صدای مامان از سالن بلندشد
مامان:نیکا مادر بیا شام
نیکا:اومدمم
بیخیال وسایل شدم و از اتاق زدم بیرون و یه راس رفتم سمت اشپزخونه
پشت میز نشستم که بابا لب زد..
بابا:پوریا کجاست مهری؟
مامان:با دوستاش رفته بیرون
بابا:این بچه دیگه شورشو در اورده
هرشب اینور اونوره
مامان:کجا بچه همش اینور اونوره؟
صبح تاشب که سرکاره یه شبه که با دوستاش میره بیرون
بابا:فقط لوسش کن خب؟
مامان چپچپ بابارو نگاه کرد که برای خودم غذا کشیدم و مشغول شدم
وسطای شام بودیم که بابا تکسرفهای کرد و پشت بندش لب زد..
بابا:امروز پدرمتین اومد نمایشگاه
مامان:خب؟
بابا:هیچی دیگه یکم راجب بچه ها حرف زدیم،بعدشم گفت اگر هفتهی دیگه مساعد هستین برای بچهها نامزدی بگیریم و یه خطبه بینشون بخونیم که محرم شن
مامان:خب تو چی گفتی؟
بابا:والا منم موافقت کردم گفتم مشکلی نیست میتونین تشریف بیارین
من تمام حرفامو اون شب با متین زدم
بعدم اینجوری بهتره مردم کمتر برای بچمون حرف درمیارن
این پسر هردقیقه دم این خونست مردمم که دنبال سوژه
بهتره یه خطبه بینشون خونده شه تا مراسم ازدواج
مامان:اره اینجوری بهتره
بابا سری تکون داد و پشت بندش لب زد..
بابا:امیدوارم متین پشیمونم نکنه از تصمیمی که گرفتم
چون اگه ببینم برخلاف حرفش داره عمل میکنه میزنم زیر همه چی
به اینم کاری ندارم که بینشون خطبه خوندیم یا نامزدشون کردیم
من سیم پیچیهام قاطی کنه هیچ چیزی جلودارم نیست
ازمن گفتن بود
مامان:نه اینجوری نگو مرد
متین مرد عملِ
وقتی میگه میکنم ینی میکنه
بابا:امیدوارم همینجوری که میگی باشهخانم
من ازخدامه دخترم سروسامون بگیره
ناخودآگاه لبخندی رو لبم شکل گرفت که سرمو انداختم پایین و بقیه غذامو خوردم..
**
درحال جمعوجور کردن لباسا بودم که ضربهای به شیشه اتاقم خورد
باترس رفتم سمت پنجره و پرده رو زدم کنار که چشمم خورد به متینی که از پنجره اویزون شده بود.
سریع پنجره رو باز کردم که پرید داخل اتاق
نیکا:دیونه تو اینجا چیکار میکنی
متین:دلتنگت شدم خو
نیکا:نمیگی یکی میبینتت
متین:خو ببینه چیکار کنم
پرده رو کشیدم و سریع رفتم سمت در و درو قفل کردم
خودشو انداخت رو تخت که نگاهی بهش انداختم
متین:چخبر؟
نیکا:سلامتی تو چخبر
متین:سلامتیت عشقم
نیکا:وسایلتو جمع کردی؟
متین:نه فردا یه دقیقهای جمع میکنم
نیکا:فردا ۱۲ حرکته کی میخوای جمع کنی اونوقت؟
متین:صبح بلندمیشم جمع میکنم دیگه
نیکا:رئیست موافقت کرد با مرخصی؟
متین:اره اره چرا موافقت نکنه
نیکا:چمیدونم اخه تازه شروع به کار کردی
متین:نه خب من روز اول بهش گفتم دانشجوام ممکنه ار این اتفاقا بیوفته اونم موافقت کرد ولی درعوضش برگردم جبران میکنه این چندروزو
نیکا:اهاا خوبه
#معجزه
#پارت_19
#فصل_اول
کلاهمو در اوردم و گرفتم سمت متین که ازم گرفت
دسته گلی که سرراه گرفته بودیمو مرتب کردم که متینم پیاده شد
دستمو گرفت که باهم رفتیم داخل خونشون
متین:ما اومدیممم
در خونه رو پشت سرش بست که کفشامونو در اوردیم
مامان:بهبه عروس گلم اومده
بادیدن مادرمتین لبخندی رو لبم شکل گرفت که دستاشو به روم بازکرد
منم با همون لبخند روی لبم بغلش کردم و سلامی کردم
مامان:سلام به روی ماهت دخترم
خوش اومدی
نیکا:ممنون مامانجون
دسته گلو گرفتم سمتش که چشماش برقی زد
مامان:خودت گلی دخترم چه نیازی به این بود اخه
نیکا:قربونتون بشم
مامان:بیا دخترم بیا
متین:سلام مامان جون
باشنیدن صدای متین برگشت سمتش که متین دستی براش تکون داد
متین:منم اینجام،به منم توجه کنین
مامان:اهه خوش اومدی پسرم
جلوتر از متین رفتم داخل که بامامان رفتیم سمت سالن خونشون
نیکا:سلام باباجون
بابا باشنیدن صدام سرشو از روزنامه در اورد و با ذوق ازجاش بلندشد
بابا:بهبه ببین کی اومده
رفتم سمتش و با دلتنگی بغلش کردم که متقابلن دستشو دورم حلقه کرد
نیکا:چطوری باباجون
بابا:تورو دیدم خوب شدم دخترم
نیکا:قربونتون بشم من
بابا:خوش اومدی عزیزم
نیکا:مرسییی
ازهم جداشدیم که کاپشن و شالمو در اوردم
متین لباسامو ازم گرفت که روبه مامان لب زدم..
نیکا:مهدی کجاست؟
مامان:تو اتاقشه مادر الان میاد
سری تکون دادم که بابا لب زد..
بابا:بشین دخترم
نیکا:چشم
روی مبل کنار بابا نشستم که دستی رو سرم کشید
بابا:چه خوب کردی اومدی
دلتنگت بودیم
نیکا:من بیشتر،بخدا از وقتی که دانشگاه رفتم یه سره سرم شلوغه
کلاسا پشت سرهم
بابا:میدونم باباجان،حق داری
بابا اینا چطورن؟خوبن؟
نیکا:خوبن سلام دارن
بابا:سلامت باشن
نیکا:بااجازتون من یه سر برم اشپزخونه ببینم مامان کمک میخاد
بابا:باشه دخترم برو
نیکا:شما چیزی نمیخواین براتون بیارم؟
بابا:نه عزیزم
سری تکون دادم و یه راس رفتم سمت آشپزخونه که دیدم وسایل سالادو چیده رو میز و داره کاهوهارو خورد میکنه.
نیکا:مامان جون چیکار میکنی
مامان:انقدر امروز کار داشتم که به کل یادم رفت سالاد درست کنم
گفتم تا غذا اماده میشه یه دقیقه سالادم درست کنم
نیکا:بدین من درست میکنم
مامان:نه مادر تازه از راه رسیدی خسته میشی
نیکا:اهه مامان جون این چه حرفیه
من درست میکنم یه دقیقه
مامان:باشه دخترم،دستت دردنکنه.
رفتم پشت میز که دستشو ابی زد و نگاهی به ساعت انداخت
مامان:مادر پس تا سالادو درست میکنی من برم نمازمو بخونم
نیکا:برو مامان جون راحت باش
مامان:فدای تو،زود برمیگردم
بالبخند سری تکون دادم که رفت
اروم و بیصدا مشغول خورد کردن کاهوها شدم
بعد از خوردن کردن کاهوها شروع کردم به پوست کردن خیارا که دستی دورم حلقه شد
متین:عروسک من چطوره
نیکا:خوبه
متین:چیکار میکنی
نیکا:معلوم نیست؟
متین:نه اخه چشمم جز تو چیزی رو نمیبینه
نیکا:زبونباز
متین:کارمه خو
نیکا:تو این زبونو نداشتی میخاستی چیکار کنی؟
متین:نمیدونم تاحالا بهش فکر نکردم
بوسهای به گردنم زد که سریع خودمو کشیدم کنار
نیکا:متین صدبار گفتم اینکارو نکن من رو گردنم حساسم
متین:چون میدونم حساسی از قصد میکنم
نیکا:اذیتم نکن دیگه
متین:به جون تو انقدر حال میده
نیکا:الان مامانت میاد اونوقت من هنوز سالادو درست نکردم
متین:خب تو سالادتو درست کن منم شیطنتمو بکنم
چپچپ نگاش کردم که دوباره دستشو از پشت دورم حلقهکرد
#معجزه
#پارت_17
#فصل_اول
چندروزبعد...
با متین وارد دانشگاه شدیم که نگاهی به ساعت روی مچم انداختم
متین:کلاست کی شروع میشه؟
نیکا:نیم ساعت دیگه
متین:اوکی،پایهای یه قهوه بزنیم قبل کلاس؟
نیکا:اره پایم بریم
دستمو گرفت که دوتایی رفتیم سمت کافهی دانشگاه..
همین که وارد کافه شدیم چشممون خورد به دیانا و ارسلان که خلوت کرده بودن
نیکا:تو برو قهوهها رو سفارش بده منم برم خلوت این دوتارو بههم بزنم
متین:حله
از متین جداشدم و رفتم سمتشون
دوتاشون غرق شده بودن تو چشای من
جوری تو حس رفته بودن که نگو
با کف دستم زدم رو میز که هردوتاشون سه متر پریدن هوا
با دیدن قیافههاشون زدم زیرخنده که دیانا لب زد...
دیانا:خدا بگم چیکارت کنه
دلم ترکید
نیکا:واییی قیافههاتون دیدنی بود
ارسلان:انقدر بامتین گشتی شدی عین خودش
زدم زیرخنده که متینم اومد سمتمون
پشت میز نشستم و روبه جفتشون لب زدم..
نیکا:چخبر؟
دیانا:سلامتی شما چخبر
نیکا:ماهم سلامتی
ارسلان:این داستان اردو رو شنیدین؟
متین:چه اردویی؟
دیانا:راستش قراره یهسری از دانشجوها رو ببرن اردوی مسافرتی
نیکا:کجا حالا؟
دیانا:سمت چالوس
نیکا:چه عجب این دانشگاه ما یه حرکتی زد
ارسلان:اتفاقا اسم ماچهارتا تو لیست بود
اقای قادری گفت میخواین بیاین بریم پیشش اسمنویسی
دیانا:بنظرم بریم حال میده
متین:کی حرکته؟
ارسلان:سهشنبه
نیکا:دوروز دیگه ینی؟
ارسلان:اره
دیانا:بچهها خدایی پایه باشین بیاین بریم
از این فرصتا کم پیش میاد
نیکا:منم اوکیم با این برنامه
یکم کلمون باد میخوره
ارسلان:شما اوکی باشین منم اوکیم
نیکا:عشقم برنامهی تو چیه
متین:اگه بری میام
نیکا:سرکارت که مشکلی پیش نمیاد؟
متین:نه نگران اونش نباش حلش میکنم
نیکا:خیل خب پس ماهم اوکیای
ارسلان:پس من امروز میرم پیش قادری میگم اسممونو بنویسه
متین:دمت گرم...
**
بعد از تموم شدن کلاسامون باخستگی از دانشگاه زدیم بیرون که برگشتم سمت دیانا
نیکا:جنازم،جنازه
دیانا:من که دیگه جونی برام نمونده
نیکا:اسنپ زدی؟
دیانا:اره نزدیکه
نیکا:خداروشکر فردا کلاس نداریم
امشب میتونم راحت بگیرم بخوابم
دیانا:اییی اره
نیکا:فردا کلی کار دارم
دیانا:چیکار داری؟
نیکا:وقت ترمیم دارم بعد باید برم دیدن پانیذ بعدشم باید بیام خونه چمدون جمع کنم اوههه کلی کار دارم
دیانا:دیدن پانیذ برای چی دیگه
نیکا:دماغشو عوض کرده دیگه
دیانا:اوههه اره بهکل یادم رفته بود
فردا یه جور هماهنگ کن باهم بریم
نیکا:حله
بلخره بعد از ۵دقیقه اسنپ رسید که سریع سوارشدیم...
#معجزه
#پارت_15
#فصل_اول
صبح...
متین...
ممد:چطوری پسر
متین:بدنیستم توچطوری
ممد:منم بدنیستم،چخبر؟
دیشب چطور گذشت؟
متین:با وعدههای من خوب گذشت
ممد:تعریف کن ببینم چیشد
کنجکاوم بدونم پدرش چیکار کرد
متین:هیچی یه سری دروغ سرهم کردم و تحویلشون دادم
اگه یکم دیرتر میرسیدم نیکا رو میدادن به اون پسریه قرتی
ممد:چه دروغی انداختی وسط؟
متین:برای اینکه فلن رضایت بده گفتم یه کار خوب دستوپا کردم
گفتم یه دوماه بهم وقت بده تا دست دخترتو بگیرم ببرم سر خونه زندگیش
ممد:چی گفت؟
متین:اولش باورش نشد ولی انقدر مصمم و جدی باهاش حرف زدم که قبول کرد
ممد:متین چرا اینکارو کردی پسر
به این فکر کردی که بعدش میخای چیکار کنی؟
دوماه ازش وقت گرفتی اوکی ولی کو کار؟
متین:نمیدونم اما یه کاریش میکنم
من برای اینکه نیکارو مال خودم بکنم دست به هرکاری میزنم ممد
نمیزارم نیکا رو بدن به کسی
ممد:پسر میفهمم حرفتو اما وعدههایی دادی که هیچ جوره نمیتونی فراهم کتی
متین:من هرکاری میکنم
حاضرم جونمو بدم ولی نزارم نیکا ازم جداشه
پسر من این دخترو با تمام وجودم میخام
نمیتونم ببینم دادنش به یکی دیگه
یکم منو درک کن
ممد:الان میخای چیکار کنی؟
فکری کردی راجبش؟
متین:نه فلن هیچ فکری ندارم ولی میدونم یه راهی براش پیدا میکنیم
ممد:بخدا موندم تو کارات
متین:کاریش نمیشه کرد
حرفیه که زدم،مجبورم دست به یه کاری بزنم
ممد:چی بگم والا
بزار ببینم چیکار میتونیم بکنیم
متین:هرکاری میتونی برام جور کن
خطرشم به جون میخرم
فقط باید تا دوماه دیگه وضعیتم درستشه
ممد:خیل خب
تو فقط گند بزن من جمعش کنم
دستی به سرم کشیدم و یه نخ برای خودم روشن کردم تا یکم ذهنم اروم بگیره...
****
نیکا..
با خستهنباشید استاد وسایلمو جمع کردم که دیانا لب زد..
دیانا:برنامت چیه؟
نیکا:با متین قرار دارم
دیانا:اوکی کلاسم تموم شد بهت زنگ میزنم
سری تکون دادم و بعد از گرفتن کولم از دانشگاه زدم بیرون..
سریع اسنپ گرفتم و رفتم سر لوکیشنی که متین برام فرستاده بود.
هرجوری شده باید از دلش درمیاوردم
بعد از تقریبا ۴۰دقیقه رسیدم سر لوکیشنی که برام فرستاده بود
از ماشین پیاده شدم و با چشم دنبالش گشتم تا بلخره پیداش کردم.
رفتم سمتش که دیدم تکیه داده به موتور و درحال سیگار کشیدنه
باشنیدن صدای قدمام برگشت سمتم که روبه بهش لب زدم...
نیکا:سلام
متین:چطوری
نیکا:خوبم توچی
متین:منم خوبم
نیکا:چخبر
متین:از دیشب تاحالا اتفاق خاصی نیوفتاده
پُک عمیقی به سیگارش زد که لب زدم..
نیکا:بهت نمیگم انقدر اون کوفتی رو نکش؟
متین:مگه برات مهمه
نیکا:ینی چی؟معلومه که مهمه
متین:جدی؟برات مهمم؟
نیکا:چرا چرتوپرت میگی متین
معلومه که برام مهمی
متین:اگه برات مهمم چرا بهم دروغ میگی؟
نیکا:متین این بحث با اون بحث فرق داره
متین:نه اصلن فرقی نداره
نیکا:متین مجبور شدم ازت مخفی کنم
چجوری برمیگشتم میگفتم متین قراره برام خواستگار بیاد
متین:نیکا من این وسط چیکارم؟
چه نقشی برات دارم؟
اگه تو اینا رو به من نگی به کی میخای بگی؟
اگه پوریا بهم زنگ نمیزد الان وقت عقدتونو گذاشته بودن
نیکا:من ترسیدم متین
ترسیدم یه کاری بکنی
متین:تو منو چی فرض کردی؟
مگه ادم بیمنطقیم؟
دیشب دیدی چطور جمعش کردم که
نیکا:بخدا خودمم پشیمونم
نمیخاستم ازت چیزی رو مخفی کنم
متین:فلن که کردی
معلوم نیست تاالان چیا رو مخفی کردی و بهم نگفتی
نیکا:چرت نگو متین
تومنو اینجوری شناختی؟
متین:جدیدا کارایی میکنی که شاخ درمیارم
نیکا:اشتباه کردم میدونم ولی..
متین:ولی چی نیکا؟
تو میدونی وقتی پوریا بهم گفت چی بهم گذشت؟
حس بیچارگی بهم دست داد
از اینکه همچین چیز مهمی بهم نگفتی داشتم دیوانه میشدم
شب قبلش تالحظه آخر بهت گفتم نیکا چیزی شده؟صاف تو چشمام نگاه کردی گفتی نه همهچی اوکیه
نیکا:ببخشید..
متین:من این همه زر نمیزنم که تهش بگی ببخشید
به کارایی که میکنی فکر کن
اگه دیشب خبردار نمیشدم الان تو...
باحرص رو برگردوند که رفتم سمتش و روبهروش قرار گرفتم
نیکا:اشتباه کردم متین
بخدا دیگه تکرار نمیشه
متین:نیکا اینکارا رو بامن نکن من داغون میشم
نیکا:تو فکر کردی دیشب پسره قرار بود جواب مثبت ازمن بگیره؟
تهش قراربود جواب منفی رو بگیره
تو زندگی من فقط یک نفر جا داره اونم تویی نه هیچکس دیگهای
متین:برای بدست اوردنت حاضرم جونمو بدم
من نمیزارم پدرت به راحتی تورو ازم بگیره و بده به یکی دیگه.
نمیزارم!
#معجزه
#پارت_13
#فصل_اول
سینی چایی رو بردم تو سالن که همه برگشتن سمتم
چاییهارو پخش کردم که مادر پسرِ لب زد..
_دستت دردنکنه دخترم
نیکا:نوش جونتون
مامان:بشین دخترم
کنار مامان نشستم که بزرگترا شروع کردن به حرف زدن
اصلا حال و حوصلهی نشستن تو این جمعو نداشتم
دلم میخاست ازجام بلندشم و با تمام توانم داد بزنم که من دلم پیش یکی دیگست
یکی که پدرم بخاطر خودخواهیش نمیزاره مال اون بشم
با یاداوری متین نگاهی به صفحه گوشیم انداختم
محال بود متین بهم پیام نده یا زنگ نزنه
معلوم نبود ازصبح تاحالا کجاست که خبری ازش نیست
بابا اینا مشغول حرف زدن راجب ماها بودن که صدای دربلندشد
نیکا:من برم ببینم کیه
مامان سری تکون داد که ازجام بلندشدم و یه راس رفتم سمت در
درو باز کردم که قلبم هری ریخت.
با دیدنش ابدهنمو قورت دادم که خیلی جدی خیره شد بهم
نیکا:متین..
نگاهی به شیرینی و دسته گل توی دستش انداختم که لب زد..
متین:چطوری عروسک
نیکا:مت..ین..ت..و..ای..نجا..
متین:چیه؟چرا تعجب کردی؟
بهت گفتم بلخره میفهمم
نیکا:متین باور کن میخاستم بهتبگم
متین:دیگه کی؟وقتی عقدتون کردن؟
نیکا:متین باورکن...
متین:عزیزم فلن تمومش کن
الان نیومدم اینجا که باهات بحث کنم
فردا باهم راجب این مخفیکاریات حرف میزنیم حتما
نگران نباش،دونهدونه.
از کنارم ردشد که سریع درو بستم و پشت سرش رفتم داخل
مامان و بابا با دیدن متین ازسرجاشون بلند شدن که باترس نگاهی به متین انداختم
متین:شب همگی بخیر
خانوادهی پسره با تعجب بهمون خیره شده بودن که بابا لب زد..
بابا:متین تو..
_ایشون کی هستن؟
متین:داماد ایندشون
_چیی
اقای فلاحی اینجا چخبره؟
خانوادهی پسره ازجاشون بلندشدن که بابا لب زد...
بابا:ببینین سوتفاهم شده شما بفرمایین بشینید
متین:نه اصلا هم سوتفاهم نشده
ما خیلی وقته قرار ازدواجمونو گذاشتیم
_واقعا براتون متاسفم اقای فلاحی
پاشین بریم
خانوادهی پسره با عصبانیت ازکنارمون ردشدن که بابا بدوبدو رفت دنبالشون
متین خیلی خونسرد رفت رو یکی از مبلا نشست که مامان لب زد...
مامان:الان پدرت مارو میکُشه
این چه کاریه اخه
پوریا:چیزی رو گردن نیکا ننداز مامان
من متینو خبر کردم
متین:انتظار داشتین ساکت بشینم و کاری نکنم مامان جون؟
در خونه باشدت بسته شد که باترس برگشتم
بابا با اخمای توهم اومد سمتم و لب زد..
بابا:اخر کار خودتو کردی
خوب ابروی منو جلوی همه بردی
پوریا:به نیکا هیچ ربطی نداره
بابا:تو یکی ساکت که بعدا به حسابت میرسم
بابا برگشت سمت متین و لب زد..
بابا:این دیگه چه کاری بود پسر
مگه من باتو حرف نزده بودم؟
متین:چرا حرف زده بودین
منم اومدم به خواستههاتون عمل کنم
بابا:منظورت چیه
متین:بشینین حرف بزنیم
ناسلامتی اومدم خواستگاری
بابا:چه خواستگاریای؟
تو منو مسخره کردی؟
متین:فلن این شمایی که منو مسخره کردی
۵ساله با دخترتم بعد از ۵سال اومدی میگی باید رابطتونو تموم کنین،چون شما ایندهای ندارین؟
بابا:اره ندارین مگه حرف اشتباهی زدم؟
چجوری میخای دختر منو خوشبخت کنی؟
با کدوم پول؟
متین:دخترتو خوشبخت میکنم دقیقا همونجوری که میخای
بابا:جالب شد
متین:جالبترم میشه
بابا:کنجکاو شدم حرفاتو بشنوم
نیکا بابا چایی بیار
متعجب به بابا نگاهی انداختم که مامان اشاره کرد برم
با دیانا رفتیم سمت اشپزخونه تا براشون چایی بریزم ببرم.
#معجزه
#پارت_11
#فصل_اول
فیلم تموم شد که نفسمو باشدت دادمبیرون
نیکا:بلخره تموم شد
ارسلان:خدایی چرت بود
اصلا ترسناک نبود
دیانا:ترسناک نبود؟من ریدم توجام
ارسلان:عزیزم تو به این میگی ترسناک؟
مسخره بازی بود بیشتر
دیانا:دیگه ببخشید باید چیکار میکردن که ترسناکتر شه
متین:اگه بحثتون تموم شد ارسلان پاشو بریم دیگه ساعت نزدیک یکه
ارسلان:اره بریم منم صبح کلاس دارم
برگشتم سمت متین که روبه من لب زد..
متین:فردا چه ساعتی بیام دنبالت؟
نیکا:فردا کلاس ندارم
سری تکون داد که بلندشدن
ارسلان:داداش تا تو بری دم در من یه دستشویی برم بیام
متین:دیر نکنی
ارسلان:حله
متین:دیانا جان دستت دردنکنه
خیلی زحمت کشیدی امشب
دیانا:این چه حرفیه خوشحال شدم اومدی
متین لبخندی زد و با دیانا خداحافظی کرد که تا دم در همراهیش کردم
سویشرتشو پوشید و از خونه زد بیرون که دنبالش رفتم..
سوار موتورش شد که دست به سینه بهش نزدیک شدم
بدون توجه بهم کلاهشو برداشت که لب زدم...
نیکا:دلخوری؟
متین:معلوم نیست؟
نیکا:چیکار کنم اینجوری رو برنگردونی
متین:کمتر بهم دروغ بگو،کمتر مخفی کاری کن تا رو برنگردونم
نیکا:متین عزیزم باور کن چیزی نشده
مگه میشه چیزی بشه بعد بهت نگم
متین:اره نمونش همین الان
هرچقدر میخای مقاومت کن ولی من بلخره سر درمیارم
خواستم چیزی بگم که ارسلان سر رسید
ارسلان:داداش بزن بریم
پشت متین نشست که نگاهی به متین انداختم
متین:کاری نداری؟
دلخور لب زدم..
نیکا:نه مراقب خودتون باشین
ارسلان:شماهم همینطور
متین:کاری داشتی بزنگ
سری تکون دادم که موتورو روشن کرد
متین:برو داخل
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی رفتم داخل و درو بستم...
دیانا:نیکا درو پشت سرت قفل کن
درو قفل کردم و رفتم سمت سالن که دیدم تمام ظرفا رو جمعوجور کرده
نیکا:میذاشتی من بیام بعد جمع میکردی
دیانا:نه بابا به اندازهی کافی خسته شدی
بیا بشین یکم حرف بزنیم
کنارش نشستم که لب زد...
دیانا:تعریف کن ببینم چیشده
نیکا:بابام داره دستی دستی منو بدبخت میکنه
دیانا:چرا بدبخت
نیکا:قراره فرداشب برام خواستگار بیاد
دیانا:چی داری میگی نیکا
نیکا:بابا امروز سرناهار برگشت به مامان گفت فرداشب قراره خواستگار بیاد
پسر یکی از دوستاشه
دیانا:خب تو چی گفتی
نیکا:مخالفت کردم دیگه
بهش گفتم الکی اینارو نکشونین تا اینجا چون جواب من منفیه
دیانا:چرا پدرت یهو همچین تصمیمی گرفت؟
نیکا:خودمم موندم
برمیگرده میگه باید رابطتونو تموم کنین
متین اگه قرار بود قدمی برداره تا الان برمیداشت
میگه نه زندگی داره نه کار درستی
شمادوتا نمیتونین باهم زندگی کنین
دیانا:پس چرا تا الان مخالفت نکرد؟
نیکا:این دقیقا سوال خودمه
اتفاقا برگشتم بهش گفتم
دیانا:چی گفت؟
نیکا:توقع داری چی بگه؟
گفت اگه تا الان حرفی نزدم بخاطر این بود که روحیهات خراب نشه ولی هرچی جلوتر میریم میبینم رابطتون اشتباهه
دیانا:جالبه بعد از این همه سال به این نتیجه رسیده؟
نیکا:چی بگم والا
حالا قرار شد امشب مامان باهاش حرف بزنه
تو دلم دعا دعا میکنم که از خرشیطون بیاد پایین
دیانا:مادرت درستش میکنه نگران نباش
نیکا:نگرانم دیانا
بابا امروز خیلی مصمم بود
قشنگ از حرفاش معلوم بود
دیانا:اخه من نمیفهمم چرا یهو به همچین نتیجهای رسیده
نیکا:خودمم نمیفهمم
دیانا:حالا به متین چیزی گفتی؟
نیکا:نه دیگه قیافشو ندیدی امشب؟
کلن با من یه وری بود
دیانا:چرا اتفاقا بعد ازشام متوجه شدم یه جوری شده
نیکا:فهمیده یه اتفاقی افتاده ولی بهش نگفتم
دیانا:بنظرم بهتره بهش بگی
نیکا:چی بگم بهش؟
بگم متین جون بابام بعد از چندسال به این نتیجه رسیده که رابطمون درست نیست؟
متینو نمیشناسی تو؟
بفهمه دیونه میشه
دیانا:چی بگم والا
نیکا:نمیزارم به خواستش برسه
خودمو میکشم ولی از متین جدا نمیشم
دیانا:اهه چرت نگو دختر
نیکا:بخداا میکنم
من بدون متین نمیتونم نفس بکشم چه برسه به اینکه زندگی کنم
دیانا:ایشالا درست میشه
انقدر بدبین نباش
نفسمو دادم بیرون که اشک تو چشمم جمع شد
نیکا:رابطهی من و متین یکی،دوروزه نیس
من با متین بزرگ شدم
۱۸ سال سنم بود وارد زندگیم شد
۵ساله باهمیم،کمتر از چندروز دیگه وارد ۶سال میشیم
دیانا:میدونم قربونت بشم
ولی خودتو از الان نباز
هنوز هیچی معلوم نیست
خدا رو چه دیدی شاید پدرت داره اینکارو میکنه که متین زودتر دست به کارشه
نیکا:خدا کنه اینجوری که میگی بشه
دیانا:میشه نگران نباش
سری تکون دادم که خودشو کشید سمتم و بغلم کرد
دیانا:نبینم ناراحتیتو
نیکا:چه خوبه هستی
دیانا:توهم همینطور قربونت بشم
#معجزه
#پارت_9
#فصل_اول
مامان از اتاق رفت بیرون که تماسو وصل کردم و گوشیو گذاشتم دم گوشم
نیکا:الوو
متین:چطوری عروسکم
نیکا:هی بدنیستم تو چطوری
متین:منم بدنیستم
نیکا:چخبر؟کجایی؟
متین:هیچ سرکار بودم
تازه از کارگاه اومدم بیرون گفتم یه زنگ به عروسکم بزنم ببینم کجاست خبری ازش نیست
نیکا:والا من که هستم
متین:چیکارهای امشب؟
نیکا:هیچکاره
متین:حال داری بریم بیرون؟
نیکا:اره اتفاقا هرچی از خونه دورتر باشم بهتره
متین:چرا چیشده
نیکا:هیچی حالا بعدا حرف میزنیم راجبش
متین:اوکی اماده شو تا نیم ساعت دیگه اونجام
نیکا:باشه عزیزم،میبینمت
متین:میبینمت
تماسو قطع کردم و پشت بندش شماره دیانا رو گرفتم که بعد از پنجمین بوق صداش پشت خط پیچید..
دیانا:بهبه نیکا خانم چه عجب
نیکا:چطوری
دیانا:خوبم قربونت توچطوری
نیکا:بدنیستم
دیانا:خوب باشی همیشه،چخبر؟
نیکا:سلامتی هستیم
دیانا:اتفاقا میخاستم بهت زنگ بزنم ببینم امشب کجایی
نیکا:چطور
دیانا:اخه مامان اینا امروز رفتن سمت اهواز
منم خونه تنهام گفتم ببینم اگه میتونی امشب بیای پیشم
نیکا:اره اتفاقا خودمم میخاستم امشب خونه رو بپیچونم بیام اون سمتی
دیانا:خب بیا
نیکا:فلن که متین داره میاد دنبالم
اخرشب میام اون وری
دیانا:شام بیاین اینجا،به ارسلانم زنگ میزنم بیاد دورهمی یه چیزی بخوریم
نیکا:زنگ بزنی؟اونم به ارسلان؟
دیانا:اره امروز اوکی شدیم باهم
نیکا:جون من؟
دیانا:به جون تو
امروز که رفتی اومد تو کافه پیشم نشست
یکم گپ زدیم تهشم گفت اوکی شیم؟
منم که از خدا خواسته درجا گفتم اره
نیکا:پس شیرینی بده شدی
دیانا:اره دیگه امشب میخام بهتون شیرینی بدم
نیکا:حله پس با متین میایم
دیانا:زودتر بیاین دیگه
نزارین یهو ۱۰شب
نیکا:باشه عشقم چیزی خواستی زنگ بزن
دیانا:باشه قربونت
تماسو قطع کردم و از روی تخت بلند شدم
ملافهی روی تختو مرتب کردم و رفتم جلوی اینه
طبق عادت ارایش کردم و برای تنوع موهای بلندمو بافتم و انداختم پشتم
اکسسوری هامو انداختم و بلندشدم رفتم سمت کمدم
یکی از ستای مشکی رنگمو پوشیدم و یه دست لباس تو خونه گرفتم انداختم تو کولم
گوشی و وسایلمو گرفتم و از اتاق زدمبیرون
مامان:کجا بسلامتی
نیکا:با متین قرار دارم بعدشم شب میرم خونه دیاناشون
مامان:اونجا چخبره
نیکا:مادرش اینا رفتن اهواز شب خونه تنهاست گفت برم پیشش
مامان:اوههه اره مهنازگفته بود(مادر دیانا)
سری تکون دادم و کنارش نشستم که دستی رو پام کشید
مامان:زیاد فکرتو درگیر نکن
امشب با پدرت حرف میزنم
نمیزارم وادارت کنه کاریو انجام بدی که دوس نداری
نیکا:واقعا باهاش حرف میزنی؟
مامان:اره مادر تمام تلاشمو میکنم
مگه من چندتا دختر دارم
نیکا:مرسی قربونت بشم
خودمو انداختم تو بغلش که بوسهای به سرم زد..
#معجزه
#پارت_7
#فصل_اول
متین:الان منظورتون چیه؟
ینی میگین باید این رابطه رو کات کنیم؟
_اره پسرم باید تمومش کنین چون شما دوتا هیچ ایندهای ندارین
متین:اقای فلاحی چرا اینو میگین
رابطهی ما مگه دو،سه روزست؟
ما چندساله باهمیم
من حاضرم همهچیزمو بخاطر نیکا بدم
من دخترتونو عاشقانه دوست دارم
حاضرم نیستم هیچ جوره ولش کنم
مطمئنم نیکا هم به همین راحتیا ازم دست نمیکشه
_تاکی؟ها؟تا کی میخاین به این رابطه ادامه بدین؟
متین:تا زمانی که نفس میکشیم
من نیکارو دوس دارم و حاضرم هرکاری که میخاین انجام بدم تا نیکا مال من شه
_الان گرمی داری این حرفو میزنی
دوروز دیگه برین زیر یه سقف نظرتون عوض میشه
چون زندگی به این اسونیا نیست
متین:بله به همین اسونیا نیست ولی اقای فلاحی ببخشید اینجوری میگم ولی مگه شما خودتون اول زندگیتون کار و بار درستی داشتین؟
شماهم از پله اول شروع کردین و الان رسیدین به اینجا
_اره حرفت درست ولی زمونه عوض شده
دیگه نمیشه اون دوره رو با این دوره مقایسه کرد
اون زمانی که من داشتم با مهری ازدواج میکردم برگشت گفت من با همهچیزت میسازم
پابهپا کنارم بود و تو ساختن این زندگی کمکم کرد اما من بچمو میشناسم
میدونم نمیتونه با این چیزا کنار بیاد
متین:شما اینجوری فکر میکنین
همونطور که مهری خانم کنارتون بود نیکاهم کنار منه
اگه مشکلی داشت تاالان صددفعه ازم جداشده بود و رفته بود پی زندگیش
_طبیعیه چون رابطهتون هنوز جدی نشده
وقتی جدی شه همه چیز عوض میشه
سرمو انداختم پایین که لب زد..
_پسرم اینجوری هم به نفع تواع هم به نفع نیکا
برین دنبال زندگیتون
دختر فراوون ریخته
متین:دختر فراوون ریخته ولی من دلم خیلی وقته پیش یکی دیگه گیره
من نمیتونم از نیکا دست بکشم
_اگه واقن دوسش داری،به فکرشی ازش جداشو و برو پی زندگیت
شاید سرنوشت یه چیز دیگهای براتون رقم زده
شاید تو درکنار یکی دیگه خوشبخت شی
نیکاهم همینطور
ازجام بلندشدم که ادامه داد..
_بیشتر به حرفام فکر کن
ته این داستان بنبسته
این رابطه تهش جداییه
الان نه،یک ماه دیگه نه،یک سال دیگه نه ولی یه روزی تموم میشه.
متین:بااجازتون دیگه رفع زحمت کنم
_بیشتر به حرفام فکر کن...
******
نیکا...
از دانشگاه زدم بیرون که چشمم خورد به متین
سریع رفتم سمتش که کلاهشو از سرش در اورد
نیکا:چطوری تو
متین:خوبم تو چطوری
نیکا:منم خوبم
متین:اعصابت اوکی شد؟
نیکا:اره یه قهوه زدم اوکی شد
متین:خوبه
نیکا:تو چته؟
متین:چمه؟
نیکا:مثل همیشه نیستی
ینی حس میکنم یه چیزیت شده
متین:نه بابا چیزی نشده
نیکا:متین بهم دروغ نگو
من تورو بزرگ کردم
ینی فرق اینکه کی حالت خوبه کی حالت بد رو نمیدونم؟
متین:نه بخدا چیزیم نیست،بپر بالا
دودل نگاش کردم که کلاهو گرفتم سمتم
به ناچار کلاهو گذاشتم روی سرم و سوارموتور شدم که حرکت کرد...
بعد از ۲۰دقیقه جلوی خونمون نگه داشت که پیاده شدم
کلاهو از روی سرم برداشتم و برگشتم سمتش
نیکا:کجا میخای بری؟
متین:میخام برم سرکار چطور؟
نیکا:هیچی همینجوری
متین:مراقبت کن
نیکا:توهم همینطور
کلاهو گرفتم سمتش که ازم گرفت
خواستم برم که همون لحظه دستمو کشید و پرت شدم تو بغلش
هینی کشیدم که دستشو دورم حلقه کرد
متین:باز یادت رفت بوس منو بدی
نیکا:ترسوندیم دیونه
متین:بوسمو بده
نیکا:جلوی دروهمسایه زشته
متین:هیچم زشت نیست بوسمو بده
نگاهی به دورم انداختم
همین که دیدم خبری نیست سریع گونشو بوسیدم
متین:دوست دارم
نیکا:من بیشتر
#معجزه
#پارت_5
#فصل_اول
رسیدیم سر لوکیشنی که فرستاده بودن
دیانا ماشینو جلوی سفرهخونهی نسبتا قدیمی پارک کرد که دوتایی پیاده شدیم
نایلون از عقب گرفتم و با دیانا یه راس رفتیم داخل
نگاهی به اطرافم انداختیم که بلخره چشممون خورد بهشون
دوتایی رفتیم سمتش که باصدای شنیدن پاهامون برگشتن سمتمون
با دیدن متین لبخندی زدم که ازجاش بلندشد
روبوسی کردیم که بالبخند لب زد..
متین:چه لیدی جذابی
نیکا:چطوری زبون باز
متین:مگه میشه تورو دید خوب نبود
بالبخند سرمو برگردوندم و با ارسلانم سلام وعلیکی کردم که متین لب زد...
متین:این چیه دستت
نیکا:برای تواع
متین:برای من؟
نیکا:اره
نایلونو گرفتم سمتش که ازم گرفت و قابلمه رو از داخل نایلون در اورد
پشت میز نشست و درشو برداشت که چشمش خورد به دلمهها
متین:اخخ دلمه
نیکا:مادرزنت به فکرته دیگه
متین:دورش بگردم من
بدون توجه به بچهها شروع کرد به خوردن که کنارش نشستم
ارسلان:یه وقت تعارف نکنی الاغ
متین:مادرزنم اختصاصی برای من درست کرده
ارسلان:کوفتت شه
دیانا:چیزی سفارش دادین؟
ارسلان:نه عزیزم منتظر شما بودیم
متین:من که غذام مشخصه
نیکا:من دلم هوس کباب کوبیده کرده
دیانا:منم همینطور
ارسلان منو رو گرفت که برگشتم سمت متینی که بالذت درحال خوردن دلمهها بود
نیکا:خوشمزست؟
متین:فوق العادست
نیکا:نوش جونت
متین:چخبر؟
نیکا:سلامتی توچی
متین:خبری نیس
سری تکون دادم که دلمهای گرفت سمتم
نیکا:نه الان میلی به خوردن دلمه ندارم
متین:دستمو رد نکن دیگه
ناچارا دهنمو باز کردم که دلمه رو گذاشت تو دهنم
دیانا:کبوترای عاشق کاراتون تموم شد سفارشا رو بدیم
متین چپچپ نگاش کرد که بلخره سفارشا رو دادیم...
*****
بعد از خوردن شام و بساط چایی،قلیون نگاهی به ساعت روی مچم انداختم که ۱۲شبو نشون میداد.
برگشتم سمت دیانا و روبه بهش لب زدم..
نیکا:بریم دیگه؟
ارسلان:کجا بااین عجله
نیکا:عجله؟تا بریم خونه میشه یک
متین:خب بزار بچه ها بشینن من خودم میرسونمت خونه
دیانا:نه اخه منم دیگه باید برم
متین:اگه فکر میکنین میخاین بمونین مهم نیست بمونین ما میریم
دیانا:نه بخدا منم اگه یکم دیرتر برم خونه کلی غرغر باید بشنوم
ارسلان:اوکی هرجور راحتین
کیفمو برداشتم و ازجام بلندشدم که بچه هاهم بلندشدن
متین دستمو گرفت که زودتر از اون دوتا از سفره خونه زدیم بیرون
به کاپوت ماشین تکیه داد
دستمو کشید که پرت شدم بغلش
دستشو دورم حلقه کرد و بوسهای وسط پیشونیم زد
بالذت چشمامو بستم و نفسمو دادم بیرون
متین:دوست دارم
نیکا:من بیشتر عروسکم
لبخندی زدم که لب زد..
متین:بگو راز خندهات چیه که ادمو بد به فاک میده
نیکا:هیچ میدونستی اینجوری لوسم میکنی
متین:دلم میخاد لوست کنم حرفیه؟
نیکا:نه حرفی نیست
متین:خوبه
تکخندهای کردم که بوسهی کوتاهی به لبم زد..
#معجزه
#پارت_2
#فصل_اول
موتورو گوشهای از حیاط دانشگاه پارک کرد که پیاده شدیم
کلاهو از سرم در اوردم و نگاهی به ساعتم انداختم
نیکا:من برم که خیلی دیرم شده
متین:برو عشقم
خواستم از کنارش ردشم که دستمو گرفت
برگشتم سمتش که لب زد..
متین:بوسم کجا رفت پس
نیکا:متین زشته،ناسلامتی دانشگاهیما
متین:من این حرفا حالیم نیست یا بوس منو بده یا تا شب همینجا نگهت میدارم
باخجالت نگاهی به اطراف انداختم که اشارهای به گونش کرد
ناچارا بوسهای به گونش زدم و دویدم سمت ساختمون دانشگاه..
وارد ساختمون شدم و نگاهی به گوشیم انداختم با دیدن شماره کلاس پله هارو گرفتم و رفتم طبقهی موردنظر
با پیدا کردن کلاس سریع رفتم داخل که چشمم خورد به دیانا
رفتم ته کلاس و کنارش نشستم که با همون لبخند همیشگیش برگشت سمتم
دیانا:چطوری جوجو
نیکا:خوبم توچطوری
دیانا:منم خوبم،چخبر؟چرا انقدر دیر کردی
نیکا:همش تقصیر متینه دیگه
خواست حرفی بزنه که همون لحظه تقهای به در خورد و پشت بندش استاد وارد کلاس شد.
همه به احترامش ازجامون بلندشدیم که با دست اشاره کرد بشینیم.
****
استاد خستهنباشیدی گفت که وسایلمو جمعوجور کردم و ازجام بلندشدم
دیانا:اییی نیکا بریم یه چیزی بخوریم
حس میکنم الاناست که پس بیوفتم
نیکا:بریم عزیزم بریم تا پس نیوفتادی
دستمو گرفت که باهم رفتیم سمت سلف دانشگاه..
پشت یکی از میزا نشستم که دیانا لب زد..
دیانا:چی میخوری
نیکا:برام قهوه بگیر فقط
دیانا:اوکی
دیانا رفت برای سفارش که گوشیمو از داخل جیبم در اوردم و رفتم داخل اینستا
توحال و هوای خودم بودم که صندلی کنارم کشیده شد به عقب
سرمو گرفتم بالا که متین نشست
متین:چطوری خوشگله
نیکا:خوبم
متین:دیانا کو
نیکا:رفته یه چیزایی سفارش بده
متین:کلاس بعدی اخرین کلاس امروزته؟
نیکا:اره چطور
متین:بیکاری بعدش بریم دور دور؟
نیکا:پایتم امینی
متین:جوون
لبخندی به روش زدم که سروکلهی دیانا پیدا شد..
دیانا:بهبه متین خان
چه عجب ماشما رو دیدیم
متین:کم سعادتی ازماست خانم رحیمی
دیانا:ایحح باادب نشو اصلا عادت ندارم
متین:ببین کرم از خودته
یه بار خواستم مثل جنتلمنا رفتار کنم
دیانا:نه ولش کن من به همون متین اویزون و نفهم عادت دارم
نیکا:اههه نگو بچمو
دیانا:بخدا شمادوتا حال به همزنین
نیکا:تورو هم میبینیم دیاناجون
سرشو برگردوند که همون لحظه چشمش خورد به ارسلان..
ارسلان کراش نصف دخترای دانشگاه بود و همچنین یکی از رفیقای صمیمی متین
از وقتی که وارد دانشگاه شدیم دیانای ما یک دل نه بلکه صددل عاشق این اقا ارسلانمون شد
جوری که هروقت اینو میدید دستوپاش میلرزید و از خودبیخود میشد..
بادیدن دیانا که عاشقانه ارسلانو نگاه میکرد خندم گرفت
باخندهبرگشتم سمت متین و اشارهای به ارسلان کردم که متینم خندش گرفت
ارسلان با دیدنمون اومد سمتمون که دیانا دستپاچه روبه من لب زد...
دیانا:این چرا داره میاد این سمتی
نیکا:چون متینو دیده
دیانا:بگو نیاد اینوری
بخدا من الان پس میوفتم
نیکا:چرت و پرت نگو خودتو جمع کن
تاخواست حرفی بزنه ارسلان اومد سرمیزمون
ارسلان:سلام بروبچ
متین:چطوری ستون
ارسلان:توپ،چطوری نیکا
نیکا:خوبم قربونت
نگاش رفت سمت دیانا و روبه دیانا لب زد..
ارسلان:چطوری دیانا
دیانا:خوبم توچی
ارسلان:منم خوب
دیانا لبخند دلبرانهای زد که باخنده به جفتشون خیره شدم
ارسلان دستی به سرش کشید و متقابلن لبخندی زد که متین دمگوشم لب زد..
متین:نگاه چطور همو نگاه میکنن
سری تکون دادم که ارسلان لب زد..
ارسلان:برنامهی امشبتون چیه؟
متین:برنامهای نداریم چطور
ارسلان:پایهاین چهارتایی بریم سفرهخونه؟
دیانا:اره اره بریم
متین:من که اجازم دست نیکاست
نیکا:بریم منم اوکیم
ارسلان:پس حله،میبینمتون
#معجزه
#پارت_20
#فصل_اول
سالادو باهزارجور بدبختی درست کردم که مامانم اومد تو آشپزخونه
مامان:دستت دردنکنه دخترم،زحمت کشیدی
نیکا:کاری نکردم که
دستی رو سرم کشید و زیرگازو خاموش کرد که لب زدم..
نیکا:مامان کمک میخوای بگو
مامان:نه کارا رو انجام دادم
میزم از قبل چیدم فقط باید غذاها رو بکشم
نیکا:خب منم کمکتون میکنم
مامان:فدای دستت
رفتم کنارش و باهم غذاهارو کشیدیم که سروکلهی مهدی هم پیداشد
مهدی:بهبه ببین کی اینجاست
چطوری جوجهرنگی
بالبخند رفتم سمتش و بغلش کردم که دستاشو دورم حلقه کرد
نیکا:قربونت توچطوری
مهدی:منم خوبم شکر
خوش اومدی
نیکا:قربونت
مهدی:مامان چیزی هست بده من ببرم
مامان:این ظرف خورشتو ببر
بقیه رو ما میاریم
مهدی:به روی چشم
باکمک مامان غذاها رو بردیم سرمیز که بابا و متینم اومد سرسفره
پشت میز کنار متین نشستم که مامان لب زد..
مامان:پسرم برای نیکا غذا بکش
متین:چشم
ظرفمو از جلوم گرفت و برام غذا کشید که تشکری کردم
بابا:نوش جونتون
همه مشغول شدیم که مهدی شروع کرد به حرف زدن و گرم کردن جمع
اروماروم درحال جویدن غذا بودم که دستی رو پام نشست
همین کارش کافی بود که غذا بپره تو گلوم
باشدت شروع کردم به سرفه کردن که توجه همه جلب من شد
بابا:اب بده بهش
مهدی:چیشد یهو
متین لیوان ابو گرفت سمتم که کمی ازش خوردم
چندباری زد پشتم که حالم جا اومد
نفسی کشیدم که مامان لب زد..
مامان:خوبی مادر؟چیشدی اخه
نیکا:خوبم خوبم،انقدر غذا خوشمزه شده که تندتند شروع کردم به خوردن حواسم نبود پرید تو گلوم
مامان و بابا خندهی ریزی کردن که نگاهی به متین انداختم
چشمکی زد که نیشگونی از پهلوش گرفتم
متین:اخخخ
مهدی:تو دیگه چت شد
متین:پام خورد به میز
مهدی:شما دوتا امشب یه چیزیتون شدها
متین چپچپ نگام کرد که به خوردنم ادامه دادم...
****
بعد از خوردن شام به مامان تو جمعوجور کردن میز و ظرفا کمک کردم
مامان غذاهارو جمع کرد منم ظرفا رو شستم
نیم ساعته کل کارا رو انجام دادیم که نگاهی به ساعت انداختم
نزدیکای ۱۱ بود
مامان:دخترم بشین یه چایی بریزم دورهم بخوریم
نیکا:من میریزم
مامان:نه نمیخاد به اندازهی کافی کار کردی
بروبشین پیش متین منم الان میام
بالبخند سری تکون دادم و بعد از خشک کردن دستام رفتم سمت سالن
کنار متین نشستم که دستشو دور شونم حلقه کرد و بوسهای به سرم زد
متین:امشب خیلی خسته شدی
نیکا:نهبابا کاری نکردم
لبخندی زد که دستی رو لباسم کشیدم و نگاهم رفت سمت تلویزیون
بعد ازچنددقیقه کوتاه مامان با سینی چایی اومد توسالن که همه تشکری کردیم
#معجزه
#پارت_18
#فصل_اول
در خونه رو بازکردم که گوشیم زنگ خورد
گوشیو از داخل جیبم در اوردم که شمارهای متین افتاد رو صفحه..
تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید..
متین:چطوری عروسک
نیکا:خوبم قربونت
متین:رسیدی خونه؟
نیکا:اره عزیزم رسیدم
متین:ببخشید نتونستم برسونمت
یهو برام کار پیش اومد مجبورشدم برم
نیکا:چرتوپرت نگو کارت مهمتره
بار اخرت باشه سر این چیزا معذرت خواهی میکنی
متین:چشم خانوم
نیکا:من برم لش کنم،فلن کاری نداری؟
متین:نه عزیزم مراقبت کن
نیکا:توهم همینطور
تماسو قطع کردم و سریع رفتم داخل که طبق معمول صدای مامان از اشپزخونه بلندشد..
مامان:نیکا مادر اومدی؟
نیکا:بله اومدمم
مامان:خوش اومدی عزیزم
نیکا:مرسیی
کفشمو جلوی در،در اوردم و رفتم سمت اشپزخونه که مامان برگشت سمتم
مامان:خسته نباشی مادر
نیکا:سلامت باشی
مامان:برو لباستو عوض کن بیا ناهار
بابات و داداشت برای ناهار نمیان خونه
نیکا:باشه مادر الان برمیگردم
سری تکون دادم که رفتم سمت اتاقم..
بعد از انجام کارای مربوطه باگشنگی برگشتم سمت آشپزخونه که دیدم مامان تنهایی میزو اماده کرده
نیکا:صبر میکردی میومدم کمکت
مامان:نه مادر تو خودت خستهای بگیر بشین ناهارتو بخور
پشت میز نشستم که ظرفمو پر کرد
نیکا:دستت دردنکنه
مامان:نوش جانت
هردومون مشغول شدیم که لب زدم..
نیکا:راستی مامان قراره پس فردا مارو از طرف دانشگاه ببرن اردوی مسافرتی
مامان:اههه کجا؟
نیکا:سمت چالوس
مامان:میری؟
نیکا:اره بچه ها میرن منم میرم
مامان:برو مادر برو یکم کلت هوا بخوره
نیکا:خودت با بابا حرف میزنی؟
مامان:اره مادر خیالت راحت
نیکا:فدای تو
تو هوا بوسی برام فرستاد که به خوردنم ادامه دادم...
*****
باشنیدن صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم..
باترس نگاهی به دورم انداختم که همهجا غرق شده بود تو تاریکی
سریع آباژور روی پاتختی رو روشن کردم که اتاق از اون تاریکی در اومد
گوشیو گرفتم تو دستم که چشمم خورد به شمارهی متین
تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید..
متین:میذاشتی بعد از دهمین تماس جواب میدادی
نیکا:خواب بودم خب
متین:ساعت خواب
نیکا:کجا اتیش گرفته که اینجوری بیدارم کردی
متین:تا یک ساعت دیگه امادهشو میام دنبالت
نیکا:چخبره؟
متین:مامانم برای شام دعوتت کرده
نیکا:چه یهویی
متین:همچین یهویی نیست بهت زنگ زد خواب بودی
نیکا:اها
متین:امادهشو زودتر
نیکا:بزار اول به ماماناینا بگم
متین:نمیخاد خودم اجازتو از پدرت گرفتم
نیکا:چه سریع
متین:اره عشقم تو با خیال راحت پاشو امادهشو که یک ساعت دیگه اونجام
نیکا:باشه عزیزم،میبینمت
متین:میبینمت.
تماسو قطع کردم و سریع ازجام بلندشدم تا امادهشم برای شب...
#معجزه
#پارت_16
#فصل_اول
یکم که اروم شد سیگارشو گذاشت کنج لبش که سیگارو از لای لباش کشیدم
نیکا:نکش
متین:اعصابم خورده
نیکا:خورد نباشه دیگه
من که معذرت خواهی کردم
متین:تو نمیدونی من دیروز تاحالا چیا کشیدم نیکا
فلن تنها چیزی که ارومم میکنه همین کوفتیه
نیکا:پس من چیکارم؟
ینی این یه نخ تورو اروم میکنه ولی من نمیتونم؟
نگاهی بهم انداخت که بهش نزدیک شدم
نیکا:دوست دارم
متین:توله سگ باز داری خرم میکنی که
نیکا:کارم همینه
متین:مکان خوبیو برای اینکار انتخاب نکردی
نیکا:ناراحتی میکشم عقب
خواستم ازش فاصله بگیرم که کمرمو سفت گرفت و به خودش چسبوند
متین:خدا شاهده دفعه دیگه ببینم چیزی رو ازم مخفی کردی بد حرصمو سرت خالی میکنم نیکا
نیکا:قول میدم دیگه تکرار نشه
نگاش رفت سمت لبام که کوتاه بوسیدمش
نیکا:دوست دارم
متین:من بیشتر عروسکم
*
وارد خونه شدیم که طبق معمول صدای مامان از داخل اشپزخونه بلندشد..
مامان:اومدین دخترا؟
نیکا:اومدیم مامان جون
مامان:خوش اومدین
کفشا رو جلوی در،در اوردیم و یه راس رفتیم سمت اشپزخونه که مامان برگشت سمتمون
مامان:چطورین دخترا
نیکا:خوبیم تو چطوری
مامان:منم خوبه
نیکا:ناهار چی داریم؟
مامان:امروز غذای موردعلاقه دیانا رو درست کردم
دیانا:اهه خاله جون چرا خودتو انداختی تو زحمت
مامان:وااا چه زحمتی
یالا برین تو اتاقتون لباساتون عوض کنین
یه ابی به دست و صورتتون بزنین تا ناهار اماده شه
دیانا:خاله کمک نمیخای؟
مامان:نه مادر شما برین استراحت کنین
من کارا رو انجام دادم
نیکا:دست گلت دردنکنه مامان جون
بوسهای به گونش زدم که با دیانا رفتیم سمت اتاق خواب
لباسامونو با یه دست لباس راحتی عوض کردیم و بعد از شستن دست و صورتمون ولو شدیم رو تخت
دیانا:اخخخ کمرم..
نیکا:پریودی؟
دیانا:نه تازه تموم شد
نیکا:جوری خستم که دلم میخاد یک هفته فقط بگیرم بخوابم
دیانا:اخخ گفتی
بگو ببینم با متین اوکی شدین دوباره؟
نیکا:اره سخت بود ولی شد
دیانا:خب خداروشکر
نیکا:واقعا خداروشکر
من اصلن طاقت ندارم بامن یه وری شه.
سری تکون داد که گوشیو از روی پاتختی برداشتم و رفتم داخل اینستا..
#معجزه
#پارت_14
#فصل_اول
متین...
نیکا و دیانا رفتن سمت آشپزخونه که پدرش پا رو پا انداخت
بابا:بگو ببینم چجوری میخای دخترمنو خوشبخت کنی؟
متین:شما الویتت پوله برای تشکیل زندگی
درسته؟
بابا:درسته
متین:منم دیروز یه کار خیلی خوبی پیدا کردم که درامدشم خیلی بالاست
جوری که میتونم خوشبختی دخترتونو تضمین کنم
حتی با صاحاب کارمم صبحت کردم قرارشد برای اینکه زودتر بریم سر خونه زندگیمون بهم کمک کنه
بابا:عجب صاحاب کاری..
فکر میکردم انسانیت مُرده
متین:خدا ازش راضی باشه
فقط ازتون دوماه فرصت میخام تا خودمو جمعوجور کنم
بابا:فقط دوماه ماه؟ینی درعرض دوماه از اینرو به اونرو میشی؟
متین:قراره سخت کار کنم ناصرخان
بهتون قول میدم تا دوماه دیگه دست دخترتو بگیرم ببرم سر خونش
پدرش زد زیرخنده که جدی نگاش کردم
همون لحظه هم نیکا با سینی چایی اومد سمتمون
چایی رو دونهدونه تعارف کرد و روبهروم نشست..
بابا:من نمیفهمم تو توی این ۵سال نتونستی قدمی برداری حالا چجوری میخای تو دوماه دست دخترمنو بگیری ببری خونش
متین:اره تو این ۵سال کاری نکردم چون شما یهو تصمیم نگرفتی که مارو جدا کنی
الان مجبورم برای اینکه عشقمو پیش خودم نگه دارم دست به هرکاری بزنم
بابا:نه باریکلا،خوشم اومد.
نگاهی به نیکا انداختم که اضطراب تو چشاش موج میزد.
بابا:پس دوماه فرصت میخای ازم
متین:درسته
بابا:بسیار خوب
دوماه بهت فرصت میدم اونم فقط بخاطر اینکه دخترم عاشقانه دوست داره
امیدوارم بتونی تو این دوماه به اون چیزی که میخام برسی چون اگه به قول خودت تو این دوماه دخترمو نبری سر خونه زندگیش رابطتونو تموم میکنم.
دقیقا کاریو میکنم که امشب کردم
چون خودت خوب میدونی دختر من کم خواستگار نداره
سری تکون دادم که لب زد..
بابا:چاییتو بخور
**
نیکا..
شامو دورهم خوردیم
متین و بابا بقیه حرفاشونم زدن
حس میکردم بابا کمی خیالش راحت شده نسبت به متین
واقعا فکر نمیکردم متین همچین حرکتی بزنه اونم بعد از این همه مدت.
بعد از جمعوجور کردن ظرفا رفتیم تو سالن
بابا و متین رفته بودن تو تراس
کنار پوریا نشستم که دستی رو سرم کشید
پوریا:خسته شدی
نیکا:نه بابا بیشتر کارا رو دیانا کرد
دیانا:نه بابا کاری نکردم که
مامان:دست گلت دردنکنه مادر ایشالا جبران کنیم
دیانا:این چه حرفیه خاله جون
نیکا عین خواهرمه
هرکاری میکنم وظیفست
مامان:قربونت بشم
نیکا:بنظرتون بابا دیگه دست از سرم برمیداره؟
پوریا:والا با این حرفایی که متین امشب زد خیال بابا راحت شد یه جورایی
مامان:اره منم همین حسو دارم
وگرنه غیرممکن بود الان متین اینجا باشه
پوریا:اره دقیقا
نیکا:حالا چرا رفتن بیرون
مامان:نمیدونی پدرت فکش گرم شه دیگه نمیشه از برق کشیدش؟
بااسترس نگاهی به بیرون انداختم که درحال حرف زدن بودن
پوریا:خواهر من این استرست الان برای چیه؟
مهم اینه که موضوع حل شده
حالا ریلکس کن
به پشتم تکیه دادم و نفسمو دادم بیرون که بعد از ۲۰دقیقه بلخره راضی شدن حرفشونو تموم کنن و بیان داخل
همه برگشتیم سمتشون که متین لب زد..
متین:بااجازتون دیگه رفع زحمت کنم
پوریا:حالا کجا با این عجله
میشستی یه چایی میخوردیم
متین:نه دیگه بهتره برم فردا کلی کار دارم
پوریا:هرجور راحتی داداشم
متین:مهری خانم خیلی زحمت کشیدین
همه چی عالی بود
مامان:کاری نکردم پسرم
نیکا:من تا دم در بدرقش میکنم
بابا سری تکون داد که بعد از یه خداحافظی کوتاه رفتیم سمت در
کتشو گرفتم سمتش که ازم گرفت وپوشید
بعد از اینکه کتشو پوشید برگشت سمتم
چنددقیقه کوتاه بدون هیچ حرفی خیره شدیم بههم
نیکا:هنوز ازم عصبیای ؟
متین:بهتره امشب راجبش حرف نزنیم
فردا مفصل راجبش حرف میزنیم
نیکا:متین..
متین:نیکا لطفا کشش نده
بوسهای به سرم زد و با یه خداحافظی کوتاه از خونم زد بیرون...
#معجزه
#پارت_12
#فصل_اول
صبح...
برای خودم و دیانا چایی ریختم و پشت میز نشستم که سروکله دیانا هم پیدا شد
دیانا:ای بابا نیکا خانوم خجالتمون دادیکه
نیکا:چیکار کردم مگه
روبهروم نشست که گوشیم زنگ خورد
نگاهی به صفحش انداختم که شمارهی خونمون اومد بالا
تماسو وصل کردم و گذاشتم رو بلندگو که صدای مامان پشت خط پیچید..
نیکا:سلام مامان جون
مامان:سلام قربونت بشم چطوری
نیکا:خوبم تو چطوری
مامان:منم خوبم شکر،دیانا چطوره
نیکا:اونم خوبه نشستیم صبحانه میخوریم
مامان:نوش جونتون
خوش گذشت دیشب؟
نیکا:جات خالی،چخبر از بابا؟
دیشب باهاش حرف زدی؟
مامان:اره حرف زدم
نیکا:خب؟
مامان:حالا بیا خونه حرف میزنیم
نیکا:این ینی اینکه حرف زدن باهاش بی فایده بود
مامان:چی بگم والا
من تمام تلاشمو کردم بخدا
حتی بحثمون شد ولی پاشو کرده تو یه کفش که باید تکلیف نیکارو مشخص کنم
منم برگشتم گفتم یه جوری حرف میزنی انگار نیکا سربارته
میگه چه ربطی داره
من میخام تکلیف زندگی بچمو مشخص کنم
نیکا:چه تکلیفی مگه من چندسالمه مامان
مامان:بخدا خودمم موندم
دیشب نمیدونی چه دادوبیدادی میکرد
حتی با پوریا هم دعواش شد پوریا از خونه زد بیرون
نیکا:الان امشب قراره این خواستگارا بیان؟
مامان:اره دیگه
نیکا:اوکی بزار بیان منم بلدم چیکار کنم
مامان:کی میای خونه؟
نیکا:صبحانمو بخورم میام
مامان:به دیانا هم بگو بیاد امشب پیشمون باشه
نیکا:اوکی خدافظ
تماسو قطع کردم و نگاهی به دیانا انداختم
نیکا:میبینی چطور داری اذیتم میکنه
دیانا:ادم میمونه چی بگه بخدا
بنظرم بهتره با متین حرف بزنی
نیکا:دیانا میترسم بهش بگم دیوانگی کنه
دیانا:بهتر از اینه که پدرت به زور تورو بده به یکی دیگه
نیکا:ینی میگی باهاش حرف بزنم؟
دیانا:صددرصد
بلخره با همفکری هم یه کاری میکنین
سری تکون دادم که لب زد..
دیانا:حالا فلن بگیر صبحانتو بخور تا ببینم چی میشه
با ناراحتی سرمو انداختم پایین
حتی دیگه میل به خوردن صبحانه نداشتم
کمی از چایی داخل لیوانو خوردم و رفتم تو فکر..
*
نگاهی با ساعت انداختم که ۸شبو نشون میداد.
از صبح تاحالا هزاربار شمارهی متینو گرفته بودم ولی دردسترس نبود
دلم شور میزد بدجور
حتی به دوستاشم زنگ زدم ولی همه بیخبر بودن
روی تختم نشستم که دربازشد و دیانا اومد داخل اتاق
دیانا:جواب نمیده؟
نیکا:نه دردسترس نیست
دیانا:باباتم اومده
گفت تا نیم ساعت دیگه مهمونا میرسن
نیکا:بیان به درک
دیانا:اخ چه ابرو ریزیای بشه امشب
نیکا:تقصیر خودشه
میخاست پا رو دمم نزاره
نفسشو داد بیرون که ازجام بلندشدم و نیم نگاهی به خودم انداختم
دستی به موهام کشیدم و با دیانا از اتاق زدیم بیرون و یه راس رفتیم سمت آشپزخونه
نیکا:مامان چرا خودت هنوز اماده نشدی
مامان:امادهشدم دیگه
نیکا:اخه خیلی ساده..
مامان:دست و دلم به هیچی نمیره
فقط میخام هرچه زودتر امشب بگذره
نیکا:این خواستهی قلبیمه....
#معجزه
#پارت_10
#فصل_اول
نگاهی به جعبههای پیتزا به همراه مخلفاتش انداختم و سوتی کشیدم
نیکا:میبینم بریز وبپاش کردی خانم
دیانا:دیگه برای اینکه دهنتونو ببندم مجبور شدم
نیکا:عوضی
دوتامون خندمون گرفت که متین و ارسلان اومدن داخل اشپزخونه
متین از پشت بغلم کرد که دستمو روی دستاش گذاشتم
متین:قربونت بشم من
نیکا:خدانکنه دیونه
متین:نیکا بعد شام حرف بزنیم؟
نیکا:حرف بزنیم
سری تکون داد که ارسلان و دیانا شروع کردن به چیدن میز
بیچاره ها کار میکردن مادوتا لاو میترکونیدم اون وسط
بعد از چیدن میز و گرم کردن غذاها پشت میز نشستیم که با گشنگی دستی رو شکمم کشیدم
نیکا:اخ که چقدر گشنمه
دیانا:بخور نوش جونت
چهارتاییمون بدون ذرهای مکث مشغول شدیم...
*
بعد از خوردن شام با دیانا میزو جمعوجور کردیم و ظرفا رو شستیم
اخرین لیوانم اب کشیدم که دیانا زیر کتری رو کم کرد
دیانا:دستت دردنکنه
نیکا:چیکار کردم مگه
دیانا:بیا بریم تو حال تا این چایی امادهشه
سری تکون دادم که دوتایی رفتیم سمت سالن
ارسلان جلوی تلویزیون لم داده بود و درحال بالا و پایین کردن کانالا بود که لب زدم..
نیکا:متین کجاست؟
ارسلان:رفته تراس بالا سیگار بکشه
گوشیمو گرفتم و سریع رفتم طبقه بالا
وارد تراس شدم که چشمم خورد بهش
از پشت اروم بهش نزدیک شدم و دستامو دورش حلقه کردم که دستمو گرفت و بوسهای به پشت دستم زد
متین:قربون اون دستای کوچولوت
نیکا:خدانکنه
رفتم کنارش که نگام کرد
پُک عمیقی کشید که لب زدم..
نیکا:صدبار نگفتم انقدر سیگار نکش
متین:بخدا کمش کردم
از صبح تا حالا این دومین نخِ
نیکا:خدایی نکرده یه چیزیت بشه من چیکار کنم
متین:تا تو کنارمی من هیچیم نمیشه
خیالت راحت
نفسمو دادم بیرون که سیگارشو خاموش کرد
متین:چشات داره یه چیزایی بهم میرسونه اما نمیتونم بفهمم دقیق چی میخاد برسونه
نیکا:منظورت چیه
متین:حالت گرفتست
صبح یه حالی داشتی بعدازظهر یه حال دیگه
نیکا:نه اوکیم
متین:رو پیشونی من نوشته خر؟
ینی بعد این همه مدت تورو نمیشناسم؟
نیکا:نه بخدا اوکیم
چرا فکر میکنی حالم گرفتست
متین:از چشات معلومه که یه غمی داره
چشامو ازش دزدیدم و لب زدم..
نیکا:نه بابا چه غمی
متین:هروقت میخای چیزی رو مخفی کنی چشاتو ازم میدزدی
سرمو انداختم پایین که اومد جلوم
دستامو گرفت تو دستای گرمش و لب زد..
متین:چیشده نیکا؟
نیکا:هیچی نشده
متین:دروغ نگو بهم
نیکا:بخدا هیچی نشده
متین:بگو جون تو
نیکا:من الکی قسم جونتو نمیخورم
متین:پس حدسم درست بوده
تعریف کن
نیکا:متین جون هیچی نشده
انقدر گیر نباش
متین:خودت میدونی تا نگی دست از سرت برنمیدارم
به نفع خودته که زودتر بهم بگی
نیکا:داری اذیتم میکنی
متین:این تویی که داری اذیت میکنی
میدونم یه چیزی شده وگرنه تو ادمی هستی که خونتونو بپیچونی؟
خواستم چیزی بگم که دیانا از پایین داد زد..
دیانا:بچه ها بیاین چایی
نیکا:بهتره فلن بریم پایین
متین:نیکا...
نیکا:متین لطفا
متین:داری مجبورم میکنی کاریو که دوس ندارم انجام بدم
من که تهش میفهمم چته ولی وقتی خودم بفهمه خیلی برات بد میشه
اینو گفت و بدون ذرهای مکث رفت پایین
باکلافگی دستی رو پیشونیم کشیدم و باحرص نفسمو دادم بیرون
اخه چجوری بهش میگفتم که فردا قراره برام خواستگار بیاد
چجوری بهش میگفتم بابا گفته باید رابطتونو تموم کنین
چجوری بهش میگفتم واقعا؟
خودمو جمعوجور کردم و رفتم طبقهپایین
که دیدم بچه ها نشستن جلوی تلویزیون
دیانا:اه بلخره اومدی
کنار متین نشستم که ارسلان لب زد..
ارسلان:پایهی فیلم ترسناک هستین؟
نیکا:نههه
دیانا:وای اره ببینیم
نیکا:نه من میترسم،بخدا تا صبح خوابم نمیبره
دیانا:دیونه من کنارتم
نیکا:تو؟دهن منو باز نکن دیانا
دیانا:اقا اذیت نکن دیگه متین پیشته
نیم نگاهی به متین انداختم که متقابلن نگاهی بهم انداخت..
#معجزه
#پارت_8
#فصل_اول
باکلافگی وارد اتاق شدم
لباسامو در اوردم و همه رو پرت کردم یه گوشه
خودمو انداختم روتخت و نفسمو باشدت دادم بیرون
حال و حوصله هیچکسو نداشتم حتی خودم
چشمامو بستم و سعی کردم یکم ذهنمو اروم کنم
تاحالا متینو اینجوری ندیده بودم
مطمئن بودم یه چیزی رو داره ازم مخفی میکنه
قشنگ از رفتارش میشد تشخیص داد
حالا چیشده رو خدا میدونه
بدبختی اینجا بود که متین یه ادمیه که توداره همه چیو تو خودش میریزه
ینی تا خودش نخاد هیچکس نمیتونه چیزی از زیر زبونش بکشه بیرون
حتی منی که چندساله باهاشم.
باکلافگی قلتی توجام زدم که تقهای به در خورد
نیکا:بله
پوریا:نیکا پاشو بیا ناهار امادست
نیکا:میل ندارم
دراتاق بازشد که برگشتم سمتش
پوریا:ینی چی میل ندارم
نیکا:میل ندارم دیگه چه اصراریه
پوریا:یه چیزی شده
نیکا:هیچی نشده فقط خستم
پوریا:امکان نداره تو از غذا بگذری
تو بدترین شرایط شکمتو ترجیح میدی حالا میگی میل ندارم؟
نیکا:پوریا رو مخم نرو لطفا
پوریا:با متین بحثت شده؟
نیکا:نه عزیزم بحثم نشده فقط خستم
پوریا:من خر نیستم ولی اوکی
بهت فشار نمیارم
نیکا:دستت دردنکنه حالا برو
چپچپ نگام کرد و دراخر دراتاقو بست و رفت
گوشیمو از روی پاتختی برداشتم و نگاهی به صفحش انداختم
دریغ از یه پیام..
مامان:نیکااا مامان پاشو بیا ناهار
نیکا:نمیخورممم
مامان:پاشو بیا از دهن میوفته
باحرص ازجام بلندشدم و از اتاق زدم بیرون و یه راس رفتم سمت آشپزخونه که دیدم سهتایی نشستن پشت میز و مشغولن
نیکا:مامان چرا انقدر گیر میدی؟
گفتم میل ندارم
مامان:دخترم تو اینه خودتو نگاه کن شدی یه تیکه استخون از بس هیچی نمیخوری
پوریا:این هیچی نمیخوره؟
بابا:تو ساکت
مامان:بشین یکم غذا بخور بعد برو بخواب
به ناچار پشت میز نشستم که مامانم برام غذا کشید و گذاشت جلوم
درسکوت کامل درحال خوردن ناهار بودیم که بابا تک سرفهای کرد و روبه مامان لب زد...
بابا:مهری جان فرداشب مهمون داریم
مامان:مهمون؟کیه؟
بابا:خواستگار
غذا پرید تو گلوم که شروع کردم به سرفه کردن
پوریا سریع لیوان ابو داد بهم و اروم زد پشتم که نفسی کشیدم
مامان:خوبی مادر؟
نیکا:خوبم خوبم
بابا:قراره فرداشب برای نیکا خواستگار بیاد
پوریا:دمش گرم داش متین بلخره دست به کار شد
بابا:کی گفت متینه
نیکا:منظورت چیه بابا
بابا:منظورم واضحس
قراره فرداشب برات خواستگار بیاد
نیکا:چه خواستگاری؟
بابا متوجهای چی داری میگی دیگه
بابا:کاملا متوجم
پسر یکی از دوستام خیلی وقته پسندت کرده
بزنم به تخته چه پسریم هست
خوشتیپ،باشخصیت،باوقار
ینی هرچی بگم کم گفتم
مامان:اقا چه خواستگاری
مگه نمیدونی نیکا و متین باهمن
مگه نمیدونی همو میخان
پس این وسط این خواستگار چیه
بابا:متین اگه میخاست کاری بکنه تا الان میکرد
من نمیدونم اخه تو پای چی این بچه وایسادی
نه کار درستی داره،نه خونه زندگی داره
نیکا:بابا مگه همه چی به پوله
بابا:معلومه که به پوله پس به چیه
نیکا:بابا تورخدا ولم کن
متین کار داره،زندگی داره
فقط یکم باید خودش جمعوجور کنه
بابا:اگه میخاست بکنه تا الان میکرد
چندساله شما دوتا باهمین؟
اگه تا الانم چیزی نگفتم فقط بخاطر روحیهی تو بود ولی هرچی جلوتر میریم میبینم بودنت با اون اشتباهه
نیکا:تازه بعد از این همه سال به این نتیجه رسیدین؟
بابا:نیکا تمومش کن
دوس ندارم دلتو بشکنم
نیکا:دیگه چجوری میخای بشکنی بابا؟
من به هیچ وجه این خواستگاری رو قبول نمیکنم
بهشونم بگین الکی نیان اینجا چون جوابم منفیه
اینو گفتم و بدون ذرهلای مکث رفتم داخل اتاقم...
*
با صدای کردنای پشت سرهم مامان از خواب پریدم
دستی رو صورتم کشیدم و اروم لای پلکمو بازکردم که دستی رو سرم کشید
مامان:خوب خوابیدیا
نیکا:ساعت چنده؟
مامان:هفتونیمه
نفسمو دادم بیرون و توجام نشستم که مامان لب زد...
مامان:نمیدونم یهو این مرده چش شده
این همه مدت با رابطتون مخالفت نکرد
گذاشت باهم باشین،باهم بگردین
بعد امروز یه کاره بلند شده میگه باید این رابطه رو تمومش کنین
نیکا:بزار بابا هرچی میخاد بگه
هرکاری میخاد بکنه من جوابم معلومه
رابطهی من و متین برای یکی دو روز نیس
من بدون متین نمیتونم نفس بکشم چه برسه به اینکه زندگی کنم
مامان:بخدا خودمم موندم
هیچ وقت سر از کار پدرت در نمیارم
نیکا:اگه اون لجبازه من لجبازترم
نمیزارم به خاستش برسه
نمیزارم مارو ازهم جدا کنه
مامان هرکی ندونه تو خوب میدونی من چقدر متینو دوس دارم
مامان:میدونم دخترم
مگه میشه ندونم
دستی به صورتم کشیدم که گوشیم زنگ خورد..
گوشیو گرفتم که شماره متین افتاد رو صفحه
مامان:من میرم توهم کارت تموم شد بیا پایین یه چایی بخور
نیکا:باشه..
#معجزه
#پارت_6
#فصل_اول
روزبعد...
با کلافگی از خونه زدم بیرون و یه راس رفتم سمت چهارراه
با دیدن موتورش قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتش که سرشو از گوشی اورد بیرون
متین:چطوری عروسک
نیکا:بد
متین:چرا چیشده
نیکا:دیشب نتونستم بخوابم اعصاب ندارم
متین:خب میخوابیدی امروز
نیکا:نمیشه امتحان دارم
متین:بپر بالا خودم اعصابتو درست میکنم
کلاهو ازش گرفتم و پشتش نشستم
دستمو دورش حلقه کردم که کلاهشو گذاشت و بعد از روشن کرد موتور حرکت کرد..
****
متین...
نیکارو جلوی دانشگاه پیاده کردم که کلاهو در اورد و داد بهم
نیکا:نمیای داخل؟
متین:نه امروز کلاس ندارم
نیکا:دیونه این همه راه اومدی تااینجا میگفتی خودم میومدم
متین:دیگه چی؟مگه من مُردم تنها بری و بیای
نیم ساعتم مونده کلاست تموم شه پیام بده میام دنبالت
نیکا:باشه
متین:مراقبت کن
نیکا:توهم همینطور
بوسهای به گونم زد و سریع رفت داخل دانشگاه که یه راس حرکت کردم سمت نمایشگاه...
بعد از ۲۰دقیقه رسیدم،موتورو جلوی نمایشگاه نگه داشتم و پیاده شدم
کلاهو گذاشتم روش و بعد از مرتب کردن سر و وضعم رفتم داخل..
وارد بخش مدیریت شدم و باچشم دنبالش گشتم که بلخره چشمم خورد بهش
دستمو از داخل جیبم در اوردم و رفتم سمتش
باشنیدن صدای قدمام سرشو گرفت بالا که با دیدنم ازجاش بلندشد
_بهبه اقا متین گل چه عجب از این طرفا
متین:سلام اقای فلاحی
_سلام پسرم چطوری خوبی
متین:شکر خوبم شما چطورین
_شکر منم خوبم،خوش اومدی بشین
روی یکی از مبلای روبهروش نشستم که لب زد..
_چی میخوری بگم برات بیارن
متین:ممنون چیزی میل ندارم
_خب بگو ببینم چخبر از خودت؟مامان اینا خوبن؟
متین:خبر که مثل همیشه،مامان اینا هم خوبن سلام دارن
_سلامت باشن
بالبخند سری تکون دادم و بعد از یه مکث نسبتا کوتاهی لب زدم..
متین:اقای فلاحی راستش امروز مزاحمتون شدم برای اینکه تکلیفمونو روشن کنیم
درواقع خیلی وقته که میخام بیام پیشتون ولی هرسری یه مشکلی پیش میومد و نمیشد که بیام
دیگه امروز گفتم پاشم بیام خدمتتون
سری تکون داد که ادامه دادم...
متین:چندسالی هست که با نیکا تو رابطم
اینو هم شما میدونین هم خانوادهی من
میخام این رابطه دوستی رو جدیترش کنیم این هم تصمیم منه هم تصمیم نیکا
میخایم یه سروسامونی به زندگیمون بدیم البته با اجازهی شما
_خیلیم عالی بابت اینکه همچین تصمیمی گرفتین ولی متین جان بزار باهات راحت باشم همونجور که تو راحتی
سری تکون دادم که ادامه داد...
_پسرم همونطور که خودت گفتی چندساله با دخترم تو رابطهای
روز و شبتونو باهم میگذرونین و بیشتر مواقع باهمین
اما سوال من اینجاست که ایا شما امادگی اینو داری وارد زندگی بشی؟
متین:بله معلومه که دارم
_اها این نشد دیگه
امادگی به این نیست که اراده کنی فردا دخترمنو عقد کنی و زن خودت بکنی
برای شروع زندگی به خیلی چیزا نیازه
الان شما خونه داری؟
ماشین داری؟
کار داری؟
الان دست دختر منو میخای بگیری ببری کجا؟زیر کدوم سقف؟
چجوری میخاین مخارج زندگیتونو دربیارین؟
با کدوم پول؟
پسرم خودت درجریانی ما نیکا رو از بچگی لای پر قو بزرگ کردیم
هیچی براش کم نذاشتم
خداشاهده شده دستم تنگ باشه ولی براش کردم
تاجایی که در توانم بود براش همه کار کردم
الان دختر من دوروز دیگه یه چیزی ازت بخاد میتونی براش فراهم کنی؟
دختر من شاید الان برگرده بگه من برام هیچی مهم نیست باهمه چیزت میسازم ولی دوروز دیگه نظرش عوض میشه
اصلا اون نه خود تو
شما دوتا هنوز زیر یک سقف نرفتین ببینین زندگی ینی چی
الان تو هرچی در میاری خرج خودت میکنی حالا فکر همون پولو خرج دونفرکنی
به نظرت با این وضعیت اقتصادی میشه زندگی کرد؟
معلومه که نمیشه پسر
زندگی به همین اسونیا نیست که فکرشو میکنی
اره حرف زدن راجبش راحته ولی عملی کردنش سخته
خداشاهده اگه تا الانم چیزی نگفتم و مخالفتی نکردم فقط بخاطر این بوده که نمیخاستم نیکا چیزیش بشه چون میدونم تورو دوس داره و پای تو وایساده
حتی بارها شده که بخام مخشو بزنم ولی موفق نشدم
اما باید به قول خودت تکلیف این رابطه معلوم شه
تا کی میخاین اینجوری ادامه بدین
باید یه تصمیم جدی بگیریم
#معجزه
#پارت_4
#فصل_اول
باکلید درخونه رو باز کردم و رفتم داخل که صدای مامان از داخل اشپزخونه بلندشد
مامان:نیکا مادر تویی؟
نیکا:اره مامان جون منم
مامان:خوش اومدی
کفشامو در اوردم و رفتم سمت اشپزخونه که با شنیدن صدای پاهام برگشت سمتم
مامان:چطوری دخترقشنگم
نیکا:خوبم توچطوری
مامان:منم خوبم
نیکا:اوفففف خیلی خستم
مامان:ناهارتو بخور بعد برو بگیر بخواب
سری تکون دادم که بوهای خوشمزهای به دماغم خورد..
رفتم سمت گاز
همین که خاستم در قابلمه رو بردارم زد پشت دستم
با درد دستمو کشیدم عقب که لب زد..
مامان:صدبار گفتم با دست کثیف به وسایل اشپزخونه دست نزن بدم میاد
نیکا:خو میخاستم ببینم چی درست کردی
مامان:برو دستتو بشور بعد بیا ببین چیه
نیکا:خسیس
ازکنارش ردشدم و یه راس رفتم سمت اتاق خوابم..
لباسای بیرونمون با یه دست لباس خونگی عوض کردم و بعد از شستن دستوصورتم رفتم سمت اشپزخونه..
مامان:چخبر از دانشگاه؟
نیکا:هیچ مثل همیشه
پشت میز نشستم که مامان دوتا لیوان چایی ریخت و روبه روم نشست
نیکا:راستی امشب نیستم
مامان:کجایی
نیکا:با متین و دیاناشون میخایم بریم بیرون
مامان:باز باباتو میخای بندازی به جونمن؟
نیکا:مامان بچه نیستم که
بهش بگو رفته بیرون
مامان:تو اخلاق پدرتو نمیشناسی؟
نیکا:میشناسم اتفاقا خوبم میشناسم
مامان:خیل خب ولی زود برمیگردی
نیکا:چشمم
مامان:چخبر از متین
نیکا:هیچی امروز میگفت باید این هفته با پدرت حرف بزنم تکلیفمونو روشن کنم
مامان:ایشالا که خیره
نیکا:بابا هم داره مسخرشو درمیاره
میدونه من با متین درارتباطم
میدونه باهاش وقت میگذرونم
میدونه صبحا میاد دنبالم و بعدازظهرا منو میرسونه،همهی اینا رو میدونه ولی باز جوری رفتار میکنه که انگار متینی وجود نداره
مامان:چی بگم مادرجان،خودم کم راجب شمادوتا باهاش بحث نکردم
خسته شدم از دست این رفتاراش
ببینم تاکی میخاد مخالفت کنه
سرمو انداختم پایین و یکمی از چایی داخل فنجون خوردم
مامان:حالا تو غصه نخور
خدا بزرگه همهچی درست میشه
نیکا:چندساله داریم همو میگیم
نفسشو داد بیرون که از پشت میز بلندشدم
مامان:کجا
نیکا:میرم بخوابم خیلی خستم
مامان:پس ناهار چی
نیکا:بیدارشدم میخورم
سری تکون داد که از اشپزخونه زدم بیرون و یه راس رفتم سمت اتاق خوابم...
***
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم
ملافه رو زدم کنار و دستمو دراز کردم گوشیو از روی میز برداشتم
با چشای نیمه بسته نگاهی به صفحه انداختم که شمارهی متین اومد بالا
تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید..
متین:چطوری جوجه کوچولو
نیکا:خوبم
متین:خواب بودی؟
نیکا:هوم
متین:پاشو دختر ساعتو دیدی؟
نیکا:مگه ساعت چندِ؟
متین:هفتونیمه
نیکا:چییی
متین:بله هفتونیمه من فکر کردم الان داری اماده میشی
نیکا:انقدر خسته بودم که اومدم خونه افتادم رو تخت
متین:کار خوبی کردی،حالا پاشو صورتتو بشور بعد اماده شو که بیام دنبالمت
نیکا:نمیخاد تو با ارسلان برو من با دیانا میام
متین:خب میام دیگه
نیکا:نه اخه دیانا گفت باهم بریم منم اوکی دادم بهش
متین:باشه عزیزم پس دیر نکنین
نیکا:باشه عشقم
متین:میبوسمت
تماسو قطع کردم و دستی به صورتم کشیدم
کل اتاق تو تاریکی فرو رفته بود
از روی تخت بلندشدم و چراغا رو روشن کردم که اتاق از اون تاریکی در اومد
عجیب بود مامان بیدارم نکرده بود
از اتاق زدم بیرون و یه راس رفتم سمت سرویس بهداشتی
بعد از انجام کارای مربوطه برگشتم اتاق و شروع کردم به اماده شدن
جلوی اینه نشستم و رنگورویی به صورتم دادم
بعد از اینکه ارایشم تموم شد رفتم سمت کمد و دونهدونه لباسا رو زدم کنار که چشمم خورد به یکی از ستای سفید،کرمم
ستو در اوردم و با لباسای توی تنم عوض کردم و رفتم جلوی اینه
موهامو بالای سرم بستم و کمی از عطر مورد علاقهی متین به گردنم زدم..
اکسسوریهارو انداختم و دراخر شمارهی دیانا رو گرفتم که بعد از سومین بوق صداش پشت خط پیچید..
دیانا:دختر ۵دقیقهی دیگه پایین باش
نیکا:حله
تماسو قطع کردم و بعد از برداشتن کیف ستم از اتاق زدم بیرون
نیکا:مامان
مامان:جانم
نیکا:من دارم میرم،کاری نداری؟
مامان:نه مادر فقط دیر نکن
نیکا:چشم،خدافظ
مامان:وایسا وایسا
کتونی سفید رنگمو پوشیدم که مامان بدو بدو از اشپزخونه اومد بیرون
نایلونی گرفت سمتم که متعجب لب زدم...
نیکا:این چیه دیگه
مامان:امروز داشتم دلمه درست میکردم دلم به متین افتاد یکم براش گذاشتم کنار
ببر براش بخوره
نیکا:بخدا انقدری که تو به فکر متینی من نیستم
مامان:برو دیرت نشه
بوسهای به گونش زدم و بعد از گرفتن نایلون از خونه زدم بیرون..
#معجزه
#پارت_3
#فصل_اول
بعد از خوردن قهوه رفتیم سرکلاسمون
استاد حدودا یکساعتونیمی درست داد و بعدش خسته نباشيدی گفت که شروع کردم به جمعوجور کردن وسایلم..
دیانا:وای نیکا امشب چی بپوشم بنظرت
نیکا:یکی از همون لباسای رنگاوارنگتو بپوش
دیانا:امشب یه شب خیلی خاصیه
باید خیلی به خودم برسم
نیکا:حالا نیازی نیست خیلی به خودت برسی
مثل همیشه که بیرون میریم لباس بپوش و ارایش کن
بیش از اندازه هم بخای به خودت برسی ضایعس
دیانا:اههه خدایی؟
نیکا:اره
دیانا:اوکی هرچی تو بگی
نیکا:من برم دیگه،کاری نداری؟
دیانا:کجا،وایسا برسونمت
نیکا:نه تو برو من با متین میخام برمبیرون
دیانا:اوکی پس شب میبینمت
نیکا:میبینمت
کولمو انداختم رو دوشم و از کلاس زدم بیرون
عینکمو گذاشتم رو چشمم و از ساختمون اومدم بیرون و یه راس رفتم سمت خروجی
تو طول مسیر گوشیمو در اوردم و شمارهی متینو گرفتم که بعد از دومین بوق صداش پشت خط پیچید..
متین:جونم
نیکا:کجایی؟
متین:دمدر
نیکا:اوکی دارم میام
متین:بیا عشقم
تماسو قطع کردم و رفتم دم در
با دیدنش رفتم سمتش که سرشو از گوشی اورد بیرون و نگاهی بهم انداخت
نیکا:کجا قراره بریم؟
متین:یه جای خوب
نیکا:این یه جای خوب کجاست؟
متین:تو بپر بالا میفهمی
نگاهی بهش انداختم که کلاهو گرفت سمتم
کلاهو از دستش گرفتم و گذاشتم رو سرم که موتورو روشن کرد
پشتش نشستم و دستمو دورش حلقه کردم که حرکت کرد...
**
رو چمنا دراز کشیدم که دستشو زد زیر سرش و برگشت سمت من
با لذت چشمامو بستم و نفسی کشیدم
یکمی تو اون حالت موندم و دراخر چشمامو باز کردم و برگشتم سمتش که دیدم همینجوری بهم خیره شده..
نیکا:به چی اینجوری زل زدی
متین:به تو
لبخندی زدم و کامل برگشتم سمتش که دستشو دراز کرد سمت صورتم و تار موهایی که اومده بود جلوی چشممو زد کنار
متین:دل میخاد هرچه زودتر تورو مال خودم بکنم
نیکا:منم دلم میخاد هرچه زودتر مال تو بشم ولی به همین راحتیا نمیشه
متین:میخام این هفته با پدرت حرف بزنم
نیکا:راجب چی
متین:راجب خودمون،ایندمون
بلخره باید تکلیفمون روشن شه
تاکی مخفیانه همو ببینیم؟
منم تا یه جایی صبر و تحمل دارم
چشامو ازش دزدیدم که فکمو گرفت
نگاهش کردم که لب زد..
متین:بهم حق بده نیکا
ما ۵ساله باهمیم
هم خانوادهی من درجریان این رابطن هم خانوادهی تو
فقط این وسط مارو عروسک خودشون فرض میکنن
هرسازی میزنن ما میرقصیم
من دلم میخاد تکلیفمون هرچه زودتر معلوم بشه
سری تکون دادم که بوسهای به سرم زد...
#معجزه
#پارت_1
#فصل_اول
میگن تقدیر همیشه درجریانه
بخصوص وقتی سرتون بدجوری گرم زندگیه
ینی ما فکر میکنیم نقشهی همهچیو کشیدیم ولی تقدیر اونجوری که دلش میخاد پیش میره.
مثلا گاهی زندگی مارو برمیداره میندازه ته یه چاه بعد یهو میبره بالای ابرا
برای همینه که باید به معجزه ایمان داشته باشیم حتی تو بدترین روز زندگیتون درست وقتی که میگین کارم تمومه باور داشته باشین که معجزه میاد در خونتونو میزنه
اینو به عنوان کسی بهتون میگم که خودش معجزه رو تجربه کرده
این داستان زندگی منه..
مامان:نیکا دخترم پاشو
باصدا کردنای پشت سرهم مامان از خواب پریدم
پرده اتاقمو زد کنار که باحرص ملافهرو روی صورتم کشیدم
مامان:پاشو مادر دیرت میشها
نیکا:مامان تورخدا دست از سرم بردار
مامان:ینی چی دست از سرم بردار
پاشو باید بری دانشگاه
ملافه رو زدم کنار و نیم نگاهی به ساعت انداختم که یه ربع به ۷صبحو نشون میداد
با کلافگی روی تخت نشستم و روبه بهش لب زدم..
نیکا:مادر جان ساعت هشتونیم کلاسم شروع میشه
مامان:الان تا پاشی یه ابی به دست و صورتت بزنی و اماده شی میشه ۷وربع
بعد تا صبحانتو بخوری میشه یه ربع به ۸
یه ربع به هشتم از خونه بری بیرون تا برسی دانشگاه میشه هشتونیم
نیکا:ینی عاشق این برنامهریزیهاتم
مامان:من دارم میرم چایی بریزم نیام ببینم دوباره گرفتی خوابیدیا
درست نیست از ترم اول انقدر بینظم باشی
نیکا:چشم مامان جون دیگه بلند شدم
بالبخند دستی به سرم کشید و ازاتاق رفت بیرون که ملافه رو زدم کنار
خواستم برم سمت دستشویی که گوشیم رو میز لرزید
گوشیو گرفتم که با دیدن پیامش لبخندی رولبم شکل گرفت..
پیامشو باز کردم که نوشته بود..
_صبحت بخیر جوجهکوچولو
درجوابش نوشتم..
+صبح توهم بخیر عشقم
پیامو براش سند کردم که سریع جوابمو داد
_تا نیم ساعت دیگه بیا سرچهارراه
درجوابش نوشتم..
+باشه قربونت بشم،میبینمت.
پیامو براش سند کردم و سریع از روی تخت بلندشدم و رفتم سمت دستشویی
کارای مربوطه رو انجام دادم و بعد از شستن دستوصورتم اومدم بیرون و یه راس رفتم جلوی اینه
دستی به صورتم کشیدم و نگاهی به لوازم ارایشیم انداختم
از اونجایی که دانشگاه خیلی گیر بود رو تیپ و قیافه بخاطر همین نمیتونستم خیلی به خودم برسم و تیپ انچنانی بزنم
خط چشمی کشیدم و پشتبندش ریمل زدم که چشمام از اون حالت بیحالی در اومد
یکمی به گونههام رنگو رویی دادم و دراخر رژلب کالباسی رنگمو رولبام کشیدم
نگاهی به خودم انداختم و بارضایت از جلوی اینه بلندشدم و رفتم سمت کمدلباسا
دونه دونه لباسا رو زدم کنار و از بین لباسا یکی از ستای مشکیمو در اوردم و پوشیدم
بعد از اینکه مقنعمو گذاشتم روی سرم گوشی و کیفمو گرفتم و از اتاقم زدم بیرون
دویدم سمت اشپزخونه که دیدم ماماناینا پشت میز نشستن و مشغول صبحانه خوردنن
نیکا:صبح بخیر
مامان:صبح بخیر دخترم
بابا:صبح بخیر باباجان
پشت میز نشستم و مشغول شدم که با جای خالی پوریا روبهروشدم
نیکا:پوریا کجاست؟
پوریا:اینجاست
باشنیدن صداش برگشتم به عقب که سریع خودشو بهم رسوند و بوسهای به گونم زد
پوریا:صبح همگی بخیر
مامان و بابا جوابشو دادن که کنارم نشست
پوریا:چطوری وروجک
نیکا:خوب توچی
پوریا:منم خوب
مامان:زودتر صبحانتونو بخورین تا دیرتون نشده
پوریا:بخدا انقدری که شما نگران کار و زندگی مایی ما خودمون نگران نیستیم
نیکا:گل گفتی
مامان:بدِ؟
پوریا:نه قربونت بشم این چه حرفیه
نیم نگاهی به ساعت انداختم و به خوردنم سرعت دادم
بعد از خوردن صبحانه بلندشدم و دستی به لباسم کشیدم..
نیکا:دستت دردنکنه مامان جون
مامان:نوش جان
نیکا:من دیگه برم کاری ندارین؟
بابا:بزار پوریا برسونتت
نیکا:خب خودم میرم
پوریا:خب میرسونمت دیگه
با چشم و ابرو اشارهای کرد که لب زدم..
نیکا:اوکی پس دم در منتظرتم
سری تکون داد که مامان و بابا رو بوسیدم و رفتم دم در
کفشمو پوشیدم و رفتم سمت پارکینگ که سروکلهی پوریا پیدا شد
پوریا:صدبار گفتم باهاشون بحث نکن
اوکی بده خیالشون راحت شد میزنیم بیرون تو برو دنبال کارای خودت
نیکا:من برم دیرم شد
پوریا:منتظرته؟
نیکا:اره من رفتم
پوریا:هوی کجا بااین عجله
برگشتم سمتش که اشارهای به گونش کرد
بوسهای به گونش زدم و با یه خداحافظی کوتاه زدم بیرون و بدو بدو رفتم سمت چهارراه..
رسیدم به ایستگاه اتوبوس
نگاهی به اطراف انداختم که همون لحظه موتوری جلوی پام ترمز کرد
سرمو برگردوندم که کلاهشو از سرش دراورد
بادیدنش لبخندی رو لبم شکل گرفت که متقابلن لبخندی زد
نیکا:چطوری خوشتیپ
متین:تورو که دیدم عالی شدم
لبخندم کش اومد که لب زد..
متین:بپر بالا تا دیرمون نشده
سری تکون دادم که کلاهی گرفت سمتم
کلاهو گذاشتم رو سرم و پشتش نشستم
دستمو دورش حلقه کردم که یکی از دستامو گرفت و بوسهای بهش زد..
متین:بریم؟
نیکا:بریم
کلاهشو گذاشت و حرکت کرد...
از دوستمون حمایت نشه؟🤔
/channel/Ahaalimio
چنلشو بترکونین که فردا براتون سوپرایز دارم