#معجزه
#پارت_51
#فصل_اول
دوروزبعد..
با خسته نباشید استاد ازجامون بلندشدیم
کولمو انداختم رو دوشم که دیانا برگشت سمتم..
دیانا:کلاس داری بازم؟
نیکا:نه ندارم
دیانا:خیل خب پس بزن بریم یه ناهار توپ مهمونت کنم
نیکا:مهمون؟چه غلطا
دیانا:چیه مگه
نیکا:تو و مهمون کردن؟عجیبه
دیانا:لیاقت نداری
نیکا:حالا کجا میخای ببری مارو
دیانا:یه رستوران دنج
نیکا:خیل خب بزن بریم
کولشو گرفت که باهم از دانشگاه زدیم بیرون و یه راس رفتیم سمت ماشینش
دوتایی سوارشدیم که ماشینو روشن کرد و حرکت کرد سمت رستوران...
توی راه شمارهی متینو گرفتم که جوابی نداد..
مجدد شمارشو گرفتم که دیانا لب زد...
دیانا:چیشده؟
نیکا:متین جوابمو نمیده
دیانا:خب سرکاره عزیزم طبیعیه جواب نده
نیکا:نه اخه از دیروز تاحالا خبری ازشندارم
دیشبم که نیومد پیشم
دیانا:وا چرا
نیکا:نمیدونم میگفت کارم زیاده شب باید باشم شرکت کارا رو جمعوجور کنم
دیانا:خب طبیعیه نیکا
تازه شروع به کار کرده،کارش زیاده
نیکا:حداقل میتونست یه پیام بده که من از نگرانی دربیام
دیانا:متین هیچیش نمیشه نگران نباش
کلافه نفسمو دادم بیرون که گوشیم تو دستم لرزید..
صفحه رو روشن کردم که دیدم پیام دارم از طرف متین..
سریع رفتم تو پیاما و پیامشو بازکردم که نوشته بود..
متین:سلام عشقم چطوری خوبی
ببخشید جوابتو ندادم
بخاطر کارم مجبورشدم بیام خارج ازشهر
فردا میام میبینمت.
دوست دارم.
یه تای ابروم پرید بالا که مجدد پیامشو خوندم..
نیکا:ینی چی
دیانا:چی ینی چی
نیکا:پیام داده بخاطر کارش مجبور شده بره خارج ازشهر میگه فردا میام میبینمت
دیانا:خب طبیعیه چون..
نیکا:اییی زهرمارو طبیعیه
چیش طبیعیه
این چه کاریه که مجبورشده بره بیرون ازشهر اونم دقیقا تو همچین روزی..
دیانا:اینو راست میگی
نیکا:ینی چی واقعا نمیفهمم
اون از دیروز که به بهانه کار رفت اینم از امروز که کلن پیچوند
دیانا:پیچوند چیه نیکا میگه بخاطر کارش رفته برای تفریح نرفته که
گوشیمو انداختم تو کیفم و باحرص ادامه دادم..
نیکا:نکرد یه تبریک بگه
بگه عشقم درسته رفتم و نیستم اما سالگردمونو یادمه
دیانا:حالا توهم انقدر حساس نشو
نفسمو دادم بیرون و رومو برگردوندم سمت خیابون...
**
بعد از خوردن ناهار یکم تو خیابونا گشتیم
اما من بیحوصلهتر از اون بودم که بخام شاد باشم و تفریح کنم..
یکم که گشتیم دیانا منو رسوند خونه
بعد از تشکر و خداحافظی از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه
باکلید درو بازکردم و رفتم داخل.
یه راس رفتم سمت اتاقم و وسایلو گذاشتم یه گوشه..
لباسامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم و خودمو انداختم روتخت
خیره شدم به سقف بالاسرم که ناخودآگاه اشک تو چشمم جمع شد...
چرا تو همچین روزی متین باید بزاره بره..
روزی که منتظرش بودم..
روزی که بخاطرش خودمو سرپا کردم..
شایدم این خودخواهیه من باشه
متین بخاطر من کار صبح تاشب کار میکنه
برای اینکه زندگیمونو بسازه داره هی میره و میاد..
اما خودش میدونه این روز چقدر برام مهمه و ارزش داره..
کلافه چشمامو بستم که قطره اشکی از چشمم چکید..
#معجزه
#پارت_49
#فصل_اول
میز شامو اماده کردم که سروکلهی پوریا هم پیدا شد
باشنیدن صدای درخونه از اشپزخونه اومدم بیرون که چشمم خورد به پوریا
نیکا:سلام خان داداش
پوریا:سلام وروجک چطوری خوبی؟
نیکا:شکر توچطوری
پوریا:والا با این بوهای خوبی که میاد عالیم
تکخندهای کردم که کفششو در اورد و اومد داخل
پوریا:متین کجاست؟
نیکا:رفته دوش بگیره الاناست که بیاد
پوریا:اوکیه پس منم برم لباسامو عوض کنم بیام
سری تکون دادم که رفت سمت اتاقش
وارد اشپزخونه شدم که گوشیم زنگ خورد
رفتم سمتش که شمارهی مامان افتاد روصفحه..
بادلتنگی تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید..
مامان:سلام دردت به جونم
نیکا:سلام مامان جون،خدانکنه این چه حرفیه
مامان:ینی من الان باید بفهمم که دیشب تو بیمارستان بودی
نیکا:این همه به پوریا گفتم بهتون هیچی نگه ولی اخر کار خودشو کرد
مامان:برای چی نگه مامان
نیکا:نگاه صداتو به چه روزی انداختت
مامان:الان چطوری خوبی؟
نیکا:اره مامان نگران نباش خوبه خوبم
مامان:خداروصدهزار مرتبه شکر
وقتی پوریا گفت دیشب رفتی بیمارستان روح از بدنم جداشد
بخدا میخاستیم برگردیم تهران
نیکا:امان از پوریا..
دیروز حالم بدشد متینم به موقع رسید اومد منو برد بیمارستان
خداروشکر خوبم و دارم داروهامو مصرف میکنم
مامان:خب دکتر نگفت مشکل چی بود
نیکا:مثل اینکه از این ویروس جدیدا گرفتم
که اعلائمش حالت تهوع و بیحالیه
مامان:خداروشکر متین زود رسوندتت بیمارستان وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی بیوفته
نیکا:اره خداروشکر به موقع رسید
حالا اینا رو ولش کن خودتون چطورین؟
عمه چطوره؟
مامان:ماخوبیم شکر،عمتم خوبه مادر
نیکا:خب خداروشکر
شما کی برمیگردین تهران؟
مامان:والا معلوم نیست دخترم
عمت بیچاره اینجا کسیو نداره که
ما باید بمونیم تا حالش بهترشه ولی الان دلم پیش تواع
شاید یکی دوروزه بیام تهران یکم بهت برسم بعد دوباره برگردم اینجا
نیکا:نمیخاد مامان اگه بخاطر من میخای بیای نیا لطفا چون من کاملا خوبم
بعدم از اون طرف خاله مهناز(مادردیانا)بنده خدا یه سره داره برای من غذا درست میکنه میفرسته
از این طرفم که متین و پوریا هستن
خیالت از بابت من راحت باشه
شما پیش عمه باشین بهتره.
مامان:خیالم راحت باشه؟
نیکا:اره قربونت بشم خیالت راحت
اگه نیازی بود بهت میگم بیای حتما
مامان:باشه دخترم حالا که با خودت حرف زدم ارومتر شدم
نیکا:خودت میدونی این پوریا همه چیو گنده میکنه
مامان:چی بگم والا
من برم مادر،کاری نداری؟
نیکا:نه قربونت بشم مراقب خودتون باشین به باباهم سلام برسون
مامان:سلامت باشی مامان جان توهم مراقب خودت باش
میبینمت به زودی.
نیکا:میبینمت.
تماسو قطع کردم که پوریا وارد اشپزخونه شد
سرمو برگردوندم سمتش که لب زد...
پوریا:چرا اونجوری نگاه میکنی
نیکا:بهت نگفتم به مامان اینا چیزی نگو
پوریا:اها اونو میگی خب خواهرمن یه دفعه بحثش بازشد وگرنه من نمیخاستم بگم به جون تو
نیکا:فقط دعا کن دستم بهت نرسه
چون دستم بهت برسه خفت میکنمممم
جملمو تموم کرد که از اشپزخونه رفت بیرون
دویدم سمتش که پا به فرار گذاشت..
پوریا:بخداااا ازقصد نگفتمممم
نیکا:بیشعورررر
پوریا:متیننننن
نیکا:کوفتِ متین...
پوریا:روانی مگه تو مریض نیستیییی
چرا دنبالم میکنی
نیکا:وایسا کاریت ندارم
پوریا:غلطت کردی،تو کاری نداری؟
متیننننن...
متین:چخبرتونه خونه رو گذاشتین روسرتون
باشنیدن صدای متین سرجام ایستادم که به نفسنفس افتادم
پوریا:بابا بیا زنتو جمع کن
نیکا:اخه مگه تو خالهزنکی
پوریا:بابا به جون تو یه دفعه بحثش بازشد
مامان گفت نیکا چطوره چخبر منم دیگه از دهنم دررفت همه رو تعریف کردم
نیکا:خدا بگم چیکارت کنه که الو تو دهنت خیس نمیخوره
این همه گفتم به مامان استرس وارد نکن
بخدا به گاو میگفتم میفهمید..
متین:خیل خب عزیزم اروم باش
ببین چه به نفسنفس افتادی..
دمپاییمو پرت کردم سمتش که خورد بهش
پوریا:اخخ روانی..
نیکا:حقته
متین:بیا برو بشین حالت بد میشه دوباره
چپچپ پوریا رو نگاه کردم و با چشمم براش خط و نشونی کشیدم که نگاه ازم گرفت..
بدون توجه بهشون رفتم داخل اشپزخونه و غذا رو کشیدم گذاشتم رو میز که سروکلهی جفتشون پیدا شد.
سهتامون پشت میز نشستیم و مشغول شدیم..
#معجزه
#پارت_47
#فصل_اول
بعد از خوردن صبحانه متین و پوریا رو بدرقه کردم که رفتن سرکار و زندگیشون
بعد از رفتنشون سینیمو برداشتم و رفتم سمت اشپزخونه
وسایل صبحانه رو جمعوجور کردم و از داخل فریزر وسایل فسنجون رو در اوردم که برای شام یه فسنجون توپ براشون درست کنم...
موهامو بالای سرم بستم و افتادم به جون ظرفای صبحانه...
دونهدونه ظرفا رو شستم و نگاهی به ساعت انداختم
بادیدن ساعت سریع دستمو خشک کردم و رفتم سمت اتاق خوابم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
بادیدن شمارهی متین تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید..
نیکا:بله بفرمایید
متین:وقتِ داروته
نیکا:اومدم بخورم عزیزم
متین:اوکی گفتم شاید یادت بره
نیکا:یادم نمیره نگران من نباش متین
بچسب به کارت
همین مونده که بندازنت بیرون
متین:تو نگران من نباش به کارم میرسم
تو الویتی بعد کار
نیکا:خیل خب الان خیالت راحت شد؟
دارومو دارم میخورم قربونت بشم
متین:اوکی زیاد راه نرو بگیر استراحت کن
نیکا:چشم دیگه چی
متین:دیگه این که داروهاتو سرموقع بخور و استراحت کن تاشب که میام
نیکا:باشخ دیگه برو سر کارت،کاری نداری؟
متین:نه مراقب خودت باش
نیکا:توهم همینطور..
تماسو قطع کردم و پشت بندش دارومو خوردم
بعد از خوردن قرص روی تخت دراز کشیدم و نفسمو باشدت دادم بیرون...
***
متین...
تماسو قطع کردم و گوشیو انداختم رومیز
ممد:بدبخت فکر میکنه سرکاری
متین:خودت فکر میکنی خوشم میاد بهش دروغ بگم همش
مجبورم بهش دروغ بگم تا زمانی که زندگیمو درست کنم
ممد:میفهممت داداش بلخره توهم حق داری
متین:پس فردا سالگردمونه
دلم میخاد بهترین مراسمو براش بگیرم
دلم نمیخاد با یه شاخه گل تمومش کنم
دلم میخاد براش سنگِ تموم بزارم
جوری که هیچ وقت یادش نره
ممد:خیل خب بهت گفتم حلش میکنم
تو نگران بعدش نباش
متین:این کار دزدی موقته خودتم خوب میدونی ممد
فقط پا بگیرم بعدش دیگه سمت اینکارا نمیرم
بعد از اینکه وضعم درست شد پولاشونو برمیگردونم
ممد:میدونی کاره پرریسکیه دیگه
متین:اره میدونم به همه چیشم فکر کردم
هیچ ترسی هم ندارم
سری تکون داد که یه نخ سیگار برای خودم روشن کردم...
#معجزه
#پارت_45
#فصل_اول
روی مبل ولو شدم که متین با بالشت و ملافه اومد سمتم
پشتمو گرفت و منو کشید روبه جلو
بالشتو گذاشت پشتم که تکیه دادم به بالشت..
ملافه رو روم کشید که لبخند رضایت بخشی زدم و تشکری کردم که خودشم دراخر اومد و کنارم نشست
کانالا رو بیحوصله بالا و پایین کردم که سروکلهی پوریا پیدا شد..
با در اومدن صدای درخونه متین ازجاش بلندشد و رفت سمت در
صدای تلویزیونو کم کردم که صدای دیانا و ارسلانم به گوشم رسید
اروم برگشتم که بچه ها اومدن داخل
دیانا:اییی بچممم..
دیانا خودشو بهم رسوند و سفت بغلم گرفت که دستامو دورش حلقه کردم
دیانا:چیشدی تو اخه قربونت بشم
بهتری الان؟
نیکا:اره خداروشکر بهترم
دیانا:خداروشکر
ارسلان:بلا به دور فلاحی
نیکا:سلامت باشی کاشی
خوش اومدین
دیانا:قربونت
پوریا:پایه هستین میزو اماده کنم شام بخوریم؟
متین:اره زودتر بخوریم که نیکا دارو داره
پوریا:حله پس
دیانا:پوریا وایسا بیام کمکت
متین:نمیخاد توبشین پیش نیکا خودم میرم کمکش
دیانا:باشه
پسرا رفتن سمت آشپزخونه که دیانا کنارم نشست..
دیانا:ایکاش خودم باهات میومدم
بخدا وقتی فهمیدم بیمارستانی انقدر عذاب وجدان گرفتم که چرا ولت کردم خودت بری
نیکا:چرت و پرت نگو بابا
تو میخاستی بیای هم من نمیذاشتم
عذاب وجدان چی؟دیونهای؟
دیانا:بلخره اگه من بودم اینجوری نمیشد
نیکا:اینجوری نگو دیانا بخدا ناراحت میشم
من خودمم نمیدونستم دراین حد حالم بدمیشه که
سری تکون داد که روبه بهش لب زدم...
نیکا:سه روز دیگه سالگردمونه
دیانا:خدایی؟
نیکا:اره وارد شیشمین سال میشیم
دیانا:اخییی
نیکا:به نظرت تا سالگردمون سرپا میشم؟
دیانا:چرا نشی؟میشی خیالت راحت
نیکا:اخه انقدر ضعف دارم انقدر بیجونم که فکر نمیکنم به همین راحتی اوکی شم
دیانا:نه بابا خودم سرپات میکنم دختر
تو نکاتی که دکترت بهت گفتو رعایت کنی خوب میشی زود
نیکا:ایشالا
ارسلان:دخترا بیاین شام..
دیانا:پاشو فلن بریم شام بخوریم
تا سه روز دیگه خدا بزرگه عشقم
سری تکون دادم که کمکم کرد ازجام بلندشم
خیلی حس ناتوانی و سستی داشتم
حس میکردم پاهام تحمل وزنمو نداره
به هربدبختیای بود با دیانا رفتیم سمت اشپزخونه که بوی غذا به مشامم خورد..
**
بعد از خوردن شام متین بلندم کرد و اورد سرجای اولیه
داروهامو دونهدونه با حوصله به خوردم داد که ازش تشکری کردم
نیکا:مرسی قربونت بشم
متین:خدانکنه عروسک،چیزی نمیخای برات بیارم؟
نیکا:نه عزیزم
متین:خوابت نمیاد؟
نیکا:نه زیاد اوکیم الان
متین:هروقت خوابت گرفت بگو ببرمت تو اتاقت قشنگ بگیری بخوابی
نیکا:باشه عزیزم
بوسهای به سرم زد که لبخندی رو لبم نقش بست.
#معجزه
#پارت_43
#فصل_اول
بعد از ۲۰دقیقه سروکلهی پوریا پیداشد که همون لحظه هم دکتر از اتاق اومد بیرون
بادیدنش سریع ازجام بلندشدم و رفتم سمتش که لب زد..
_نسبتتون با خانم فلاحی چیه؟
متین:نامزدشم
پوریا:منم داداششم
_خیلی شانس اوردین
اگه یکم دیرتر میاوردینش تشنج میکرد
خدا بهتون رحم کرد واقعا
متین:الان حالش چطوره؟
_خوبه بهشون سرُم وصل کردیم
فعلا داریم تبشونو میاریم پایین
متین:میتونم ببینمش؟
_فعلا نه بزارین یکم استراحت کنن
سری تکون دادم که ادامه داد..
_براشون یه سری دارو تجویز کردم
موقع رفتن اینارو تهیه کنین و سرساعت بدین بهشون بخورن
متین:باشه چشم
_بلا به دور
متین:سلامت باشین.
دکتر ازکنارمون ردشد که نفسمو دادم بیرون و زیرلب خداروشکر کردم..
***
نیکا...
نیکا:خانم پرستار میشه اب بدین بهم
_اره عزیزم چرا که نه
تشکری کردم که در اب معدنی رو باز کرد و گرفت سمتم
مجدد ازش تشکری کردم و ابو سرکشیدم که همون لحظه در اتاق بازشد و سروکلهی متین و پوریا پیداشد.
اب معدنی رو گرفتم سمت پرستار که ازم گرفت...
پوریا خودشو سریع رسوند بهم و منو گرفت تو اغوشش که دستمو بیجون دورش حلقه کردم..
پوریا:اخخخ وروجکم..
چطوری خوبی؟
نیکا:خوبم بهترم
پوریا:خداروصدهزار مرتبه شکر
ازم جداشد که لبخند بیجونی زدم
نگامو ازش گرفتم و برگشتم سمت متین که بادیدنم لبخندی رولبش نقش بست..
دستمو سمتش دراز کردم که خودشو بهم رسوند
دستشو به روم بازکرد که خودمو انداختم تو بغلش..
بوسهای به سرم زد که چشمامو با لذت بستم..
متین:خداروشکر..
ازم جداشد و کنارم نشست که دستشو گرفتم...
متین:بهتری؟دردی چیزی نداری که؟
نیکا:نه بهترم فقط بیحالم
دلم میخاد برم خونه بخوابم فقط
متین:میریم عشقم سرُمت تموم شه میریم
نیکا:دکتر گفت نامزدت خودشو به اتیش زد برای اینکه زودتر چشاتو باز کنی
متین:وقتی تو اون وضعیت دیدمت روح از بدنم جداشد
نمیدونم چجوری اوردمت بیمارستان
نیکا:قربونت بشم من
متین:خدانکنه
پوریا:اخه یهو چیشدی تو
نیکا:نمیدونم والا صبحم حالم خوب بود
رفتیم دانشگاه وسط کلاس یهو حس کردم حالم خوب نیست
جوری بیحال شدم که نتونستم برای کلاس بعدی بمونم بخاطر همین رفتم خونه
وقتیم که رفتم خونه فقط خودمو انداختم روتخت که بخوابم
انگار تمام جونمو ازم گرفته بودن
فکر نمیکردم بیهوش بشم،فکر میکردم بخوابم بهترمیشم ولی اصلا یادم نیست چجوری بیهوش شدم
متین:منم هرچی زنگ زدم دیدم جواب نمیدی اومدم خونتون
ینی اگه کلید یدک نداشتین نمیدونستم باید چیکار کنم
پوریا:خو خداروشکر همهچی به خیر و خوشی تموم شد رفت
سری تکون دادم و پشتبندش نگاهی به سرُم انداختم که اخراش بود...
#معجزه
#پارت_41
#فصل_اول
دیانا:خوبی؟
نیکا:نه حس میکنم حالم داره بد میشه
یه جوریام..
دیانا:چجوری؟
نیکا:حس میکنم کل بدنم داره داغ میشه
حس حالت تهوع هم دارم
خواست جوابمو بده که صدای استاد بلندشد..
_خانم فلاحی مشکلی پیش اومده؟
باشنیدن صدای استاد برگشتم سمتش که منتظر چشم دوخت بهم..
نیکا:نه استاد مشکلی نیست
سری تکون داد و به تدریسش ادامه داد که سعی کردم خودمو جمعوجور کنم و تمام حواسمو بزارم پای درس...
بعد از ۲ساعت استاد خستهنباشیدی گفت که وسایلمو جمع کردم
نیکا:کلاس داریم بازم؟
دیانا:اره ۱۲ونیم کلاس داریم
نیکا:من زیاد حالم خوب نیست
حس میکنم نمیتونم بمونم برای کلاسبعدی
دیانا:میخوای بیمارستانی چیزی ببرمت؟
نیکا:نه نه برم خونه استراحت کنم خوب میشم نگران نباش
دیانا:اوکی من امروز یکم کار دارم کارامو انجام میدم میام پیشت
نیکا:باشه عزیزم مراقب خودت باش
دیانا:توهم همینطور کاری داشتی زنگ بزن خودمو میرسونم
بالبخند سری تکون دادم و بعد از گرفتن کولم از دانشگاه زدم بیرون
همین که از سالن دانشگاه اومدم بیرون باد سردی بهم خورد..
ناخوداگاه لرزیدم و دستامو بردم داخل جیبم
به پاهام سرعت دادم و رفتم سمت چهارراه
حس میکردم الانه که با کله بیوفتم زمین
خداروشکر از شانس خوبم ایستگاه تاکسی ماشین پر بود
سوار یکی از ماشینا شدم و ادرسو دادم که حرکت کرد..
بعد از ۲۰دقیقه رسیدیم که کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم
رعدوبرقی زد که نگاهی به اسمون انداختم
هوا بدجوری خراب بود
سریع کلیدو در اوردم و رفتم داخل خونه..
جلوی در کفشا رو در اوردم و یه راس رفتم سمت اتاق خوابم...
لباسامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم و خودمو پرت کردم روتخت
همین که خودمو انداختم روتخت لبخندی از روی رضایت رو لبم نقش بست.
چشمامو بستم و کمکم رفتم تو عالم بیخبری..
***
متین...
برای بار هزارم شمارهی نیکارو گرفتم ولی دردسترس نبود...
شمارهی پوریا رو گرفتم ولی اونم از دیروز تاحالا خونه نرفته بود و خبری از نیکا نداشت.
پشتبندش به دیانا زنگ زدم که گفت زیاد حالش خوب نبوده و رفته سمت خونه...
اصلا ازنیکا بعید بود جواب تلفنو نده..
بانگرانی سوار موتور شدم و حرکت کردم سمت خونشون..
از اونجایی که نزدیک خونشون بودم درعرض ۱۰دقیقه رسیدم دم خونشون
کلاهمو از سرم در اوردم و رفتم سمت درخونشون...
زنگ درو زدم ولی خبری نبود..
مجدد کارمو تکرار کردم ولی بی فایده بود
با مشت به در کوبیدم بازم بی فایده بود
شمارهی پوریا رو گرفتم که بعد از چهارمین بوق صداش پشت خط پیچید...
پوریا:جون داداش
متین:خونتون کلید یدکی چیزی نداره؟
پوریا:چیشده نیکا درد باز نمیکنه؟
متین:نه داداش کلید یدک ندارین؟
پوریا:چرا داریم
دقیقا زیر اولین گلدونه
متین:اوکی
پوریا:خبری شد زنگ بزن
متین:حله
تماسو قطع کردم و گلدونو بلند کردم که چشمم خورد به کلید
کلیدو از زیرش برداشتم و سریع در خونشونو باز کردم...
#معجزه
#پارت_39
#فصل_اول
ممد:اخه دزدی؟
هیچ به بعدش فکر کردی؟
متین:جوری تحت فشارم که به هیچی نمیتونم فکر کنم
فقط میخام یه جوری به پول برسم
سرشو انداخت پایین که لب زدم...
متین:نمیخام پای تورو به این ماجرا بکشونم
فقط برنامشو بچین بقیش بامن
ممد:دیونهای؟مگه تنهات میزارم
تاتهش باهاتم رفیق
متین:دمت گرم،ایشالا جبران کنم
ممد:جبران کردهای رفیق..
*
نیکا...
مامان و بابا رو بدرقه کردم که بلخره رفتن
ابو پشت سرشون ریختم و برگشتم داخل خونه..
درو پشت سرم بستم و نگاه کلی به خونه انداختم که حسابی برق میزد
بیچاره فاطمه خانم خونه رو لیسید ازبس تمیزکرد
چادر مامانو دم در اویزون کردم و رفتم سمت اشپزخونه
یه لیوان چایی برای خودم ریختم و رفتم جلوی تلویزیون که لش کنم..
شروع کردم به بالا و پایین کردن کانالا که گوشیم زنگ خورد
نگاهی به صفحش انداختم که شمارهی پوریا اومد روصفحه
تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید..
پوریا:چطوری وروجک
نیکا:خوبم قربونت
پوریا:کجایی؟
نیکا:خونم توکجایی
پوریا:سرکارم،زنگ زدم بگم امشب نیستم
با بچه ها میخایم جمعشیم بریم فشم
مشکلی نداری که؟
نیکا:نه عزیزم برو امشب دیانا میاد پیشم
پوریا:خیل خب پس خیالم از بابت تو راحته
حالا کاری چیزی داشتی زنگ بزن بهم
نیکا:باشه فقط مراقب خودت باش
پوریا:توهم همینطور.
تماسو قطع کردم و نفسمو دادم بیرون
یکم از چایی داخل لیوان خوردم و خودم مشغول کردم..
#معجزه
#پارت_37
#فصل_اول
رفتم سمت متین که دستاشو به روم بازکرد
خودمو انداختم تو بغلش که دستاشو دورم حلقه کرد و بوسهای به موهام زد..
نیکا:چطوری نامزد
متین:خوبم نامزدجون تو چطوری
نیکا:منم خوبم شکر
متین:چخبر
نیکا:سلامتی توچخبر
متین:والا منم سلامتی
نیکا:خداروشکر
متین:خب نامزدجون پیشنهادی نداری که کجا بریم برای صبحانه؟
نیکا:اوممم نمیدونم اخه جایی نمونده تو این شهر که ما نرفته باشیم
متین:اینم حرفیه ولی من یه پیشنهاد توپی دارم واست
نیکا:بگو ببینم
متین:یه کافه رستوران هست سمت فرشته،کافه لایم
فک میکنم پیشنهاد جذابی باشه برای امروز
نیکا:دیونه شدی تو؟
اخه ما پولمون به منوهای بالاشهر میخوره
متین:تو به پولش چیکار داری مگه قراره تو حساب کنی
نیکا:جیب منوتو داره مگه
متین قیمتای اونجا خیلی بالاست
متین:بپر بالا غصهی این چیزا رو نخور
باکلافگی نفسمو دادم بیرون که کلاهمو گرفت سمتم
پشتش نشستم که حرکت کرد...
***
بعد از یه مسیر نسبتا طولانی رسیدیم به مقصد که هردوتامون پیاده شدیم و رفتیم داخل کافه
با دیدن دیزاین کافه ذوق زده سرمو به چپوراست تکون دادم و همه جاشو دید زدم...
یکی از پیشخدمتها اومد سمتمون و با خوش رویی روبه ما لب زد..
_خیلی خوش اومدین
متین:ممنون
_از قبل میز رزرو کرده بودین؟
متین:خیر
_بسیارخوب لطفا تشریف بیارین ازاین سمت
دوتایی پشت سرش رفتیم
به میز دونفرهای رسیدیم که متین سریعتر رفت جلو و صندلی رو برام کشید عقب
بالبخند تشکری کردم و نشستم که اومد روبهروم نشست
منو رو گذاشت جلومون که نگاهی به منو انداختم
با دیدن قیمتا چشمام چهارتا شد.
نیکا:یاحسین
متین:چیشده
نیکا:منو رو ببین
منو رو گرفتم سمتش که خیلی عادی نگاهی به منو انداخت
متین:چیه مگه
نیکا:متین امروز سرت به جایی خورده؟
قیمتا رو ببین دوباره
خیلی گرونه
متین:بهت گفتم به قیمتا کاری نداشته باش
اوردمت اینجا که حال کنی نه اینکه نگران قیمت غذاهاش باشی
نیکا:چطور نگران نباشم
میخام بدونم چیشده که تا دیروز جلوی دستتو میگرفتی که یه وقت تو خرج کردن زیادهروی نکنی حالا منو اوردی یه جای گرون قیمت اونم وسط فرشته؟
متین:دیروز،دیروز بود
دیگه خبری از بی پولی نیست
بهت گفتم یه کار خوب پیدا کردم و مشغولم
نیکا:این چه کاریه که نرفته تورو پولدارت کرده
متین:بازجوییه؟
نیکا:نه ولی کنجکاوم...
#معجزه
#پارت_35
#فصل_اول
با مامان اینا رفتیم سمت در که بابا جلوتر از هممون رفت جلو و درو براشون بازکرد
همین که دربازشد چشمم خورد به متین
پشت سرشم سه تا خانم شروع کردن به دف زدن و خوندن اهنگ
لبخندی به روشون زدم که متین با دسته گل بزرگی وارد خونه شد
ازهمون دم در شروع کرد به روبوسی کردن و احوال پرسی
دستی رو پیراهنم کشیدم که بهم رسید
سرمو گرفتم بالا که دسته گلو داد بهم و خم شد سمتم
باهم روبوسی کردیم که دم گوشم لب زد...
متین:چه خوشگل شدی عروسک
نیکا:توهم خیلی خوشتیپ شدی جنتلمن
چشمکی زد که ازهم جداشدیم
با باباش ایناهم سلام و علیکی کردم که همه باهم رفتیم داخل سالن..
*
نگاهی به ساعت انداختم که سروکلهی عاقد هم پیدا شد
متین دستمو گرفت که دوتایی باهم رفتیم سمت جایگاهی که برامون درست کرده بودن
کنارهم ایستادیم که مامانم حلقههامونو اورد
با ذوق حلقهی متینو گرفتم که اونم حلقهی منو گرفت
_عروس خانم حلقه رو بنداز دست داماد
برگشتم سمت متین و حلقه رو انداختم تو انگشتش که همه دست زدن
_حالا اقا دامادگل حلقه رو بندازه تو دست عروس خانم
دست چپمو گرفتم سمت متین که حلقه رو انداخت تو انگشتم
همه شروع کردن به دست زدن و تبریک گفتن...
_حالا روی گل همو ببوسین
همو بوسیدم و سرجامون نشستیم که عاقد لب زد..
_مهریه رو مشخص کردین برای صیغهی موقت؟
بابا:بله تایین کردیم
_خیل خوب پس سکوتو رعایت کنین که صیغه رو جاری کنیم
همه سکوت کردن که عاقد شروع کرد
یه سری چیزای عربی گفت که سر در نیاوردم
یکم که گذشت لب زد..
_نیکا خانم قَبلتُ؟
نیکا:قَبلتُ
_اقا متین قَبلتُ؟
متین:قَبلتُ
_زَوَّجتُ مُوکِّلَتی (نیکا) مُوَکَّلی (متین) فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ عَلَی المَهر المَعلُوم.
موُکّل خودم «نیکا» را به تزویج «متین» در آوردم، در مدت مشخص و با مهریه ی مشخص.
مبارکتون باشه.
خونه رو با سوت و دست گذاشتن رو سرشون که عاقد ازجاش بلندشد و بعد از تبریک و خداحافظی کوتاه سالنو ترک کرد
ممد:نامزدی داداشم اهنگو پلی کنین
دیانا اومد سمتم که بغلش کردم
دیانا:تبریک میگم بهت عشقم
نیکا:مرسی قربونت بشم ایشالا نامزدی تو بترکونیم
لبخندی زد که بقیه مهمونا هم اومدن جلو برای تبریک و کادو دادن.
#معجزه
#پارت_33
#فصل_اول
روزبعد...
مامان:نیکااا پاشو دخترم
پاشو صبح شده
نیکا:بازصبح شد
مامان:پاشو دخترم امشب مراسم داریم
نیکا:ساعت چنده؟
مامان:۱۰مادر
نیکا:فاطمه خانم اومد؟
مامان:اره بنده خدا ۷صبح اینجا بود
یه سره داره کار میکنه
نیکا:خیل خب
مامان:دیانا کی میاد؟
نیکا:دیشب باهاش حرف زدم گفت ۹اونجام
مامان:والا هنوز خبری ازش نشده
نیکا:الان بهش زنگ میزنم
مامان:اره زنگ بزن بگو زودتر بیاد
کلی کار داریم
به پوریا هم گفتم ساعا ۱۲ بره پیراهنتو تحویل بگیره بیاد
نیکا:دستت دردنکنه
مامان:من برم برات چایی بریزم توهم بیا
سری تکون دادم که از اتاق رفت بیرون
ازجام بلندشدم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد
گوشی رو از روی پاتختی برداشتم که شمارهی متین افتاد رو صفحه
تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید..
متین:نامزدمو بدین برم
میخام که قربونش بشم
ریز خندیدم که لب زد..
متین:جوون تو فقط بخند
نیکا:چخبر عشقم
متین:سلامتیت تو چخبر
نیکا:سلامتی هستیم
متین:پاشو بیا دم پنجره ببینمت
نیکا:تو باز اینجایی که
متین:پاشو پاشو
رفتم دم پنجره
پرده رو زدم کنار و درو باز کردم که دستی تکون داد
متین:اخ روزم ساخته شد
نیکا:تو کار و زندگی نداری؟
متین:کار و زندگیم جلومه دیگه
از لحنش خندم گرفت که لب زد..
متین:قربون اون خندهات
نیکا:کمتر زبون بریز متینخان
متین:دوس دارم برای عشقم زبون بریزم
مشکلی داری؟
نیکا:نه والا
متین:داشتم از این مسیر ردمیشدم گفتم بیام یه سر ببینمت برم
نیکا:کجا میری؟
متین:میرم دنبال کارام
امروزو رئیسم بهم مرخصی داده
نیکا:دمش گرم بابا
متین:اره خدایی دمش گرم
خب دیگه من برم کاری باری نداری؟
نیکا:نه عزیزم مراقب خودت باش
متین:توهم همینطور،شب میبینمت
نیکا:میبینمت
پرده رو کشیدم و رفتم دنبال کارام
موهامو بالاسرم بستم و از اتاق زدم بیرون که همون لحظه صدای درخونمون بلندشد
مامان:من باز میکنم
وارد اشپزخونه شدم که صدای دیانا به گوشم رسید
با دیدن فاطمه خانم باهاش سلام و احوال پرسیای کردم که سروکلهی دیانا هم پیدا شد
دوتایی باهم صبحانهی توپی بر بدن زدیم که انرژی گرفتم
نگاهی به ساعت انداختم که دیانا لب زد..
دیانا:چه ساعتی باید بریم سالن؟
نیکا:چهارونیم گفت اونجا باشین
دیانا:خب خوبه وقت داریم
سری تکون دادم و روبه بهش لب زدم...
نیکا:الان یه سر باید بریم بیرون به یه سری از خریدا برسیم
دیانا:اوکی من ماشینمو اوردم
اماده شو بریم باهم
نیکا:اوکی
چاییمو خوردم و ازجام بلندشدم رفتم داخل سالن
نیکا:مامان ما بریم به کارای بیرون برسیم
مامان:اره دخترم برین خریدا رو بکنین که کلی کار دارم
زهرهخانمم(مادرمتین)گفت زودتر میاد برای کمک
نیکا:من نمیدونم چه کاریه که تموم نمیشه
مامان:مادر الان بندهخدا فاطمه خانم داره گردگیری میکنه که بچهها بیان برای دیزاین اینجا
تو به این کارا کاری نداشته باش زودتر خریدا رو بیارین دیگه من به شما کاری ندارم
نیکا:خیل خب
حالا بازهرچی خواستی زنگ بزن
مامان:باشه دخترم
سریع رفتم سمت اتاق تا امادهشم....
#معجزه
#پارت_31
#فصل_اول
چندروزبعد...
با خسته نباشید استاد وسایلمو جمع کردم و از دانشگاه زدم بیرون
جوری خسته بودم که حد نداشت
با دیدن متین رفتم سمتش که با دیدنم کلاهو از سرش در اورد
نیکا:سلام
متین:سلام خانم کوچولو،چطوری
نیکا:خوبم قربونت تو چطوری
متین:منم خوبم شکر
چرا یه جوری هستی
نیکا:چجوریم مگه؟
متین:مثل همیشه نیستی انگار بیحالی
نیکا:نه فقط خستم
متین:چرا خسته
نیکا:از وقتی که برگشتیم مامانم یه سره داره ازم کار میکشه برای فرداشب
میگه مگه من چندتا دختر دارم
باید مراسم نامزدیشو به بهترین شکل برگزار کنم
متین:اخ من بمیرم برای عشق کوچولوم که خسته شده
بوسهای به پشت دستم زد که خودمو لوس کردم براش
متین:بیا بریم خستگیتو به در ببرم
نیکا:کجا بریم
متین:بریم یه ناهار توپ بزنیم باهم
نیکا:اوکی پایم بریم
متین:بپر بالا
کلاهمو گرفتم و پشتش نشستم که حرکت کرد...
**
بعد از خوردن ناهار یکم باهم گشتیم و دراخر منو جلوی خونه پیاده کرد و رفت دنبال کارش..
باخستگی خودمو انداختم رو تخت که همون لحظه تقهای به در خورد و مامان وارد اتاق شد
باحرص چشمامو بستم که لب زد...
مامان:خوبه دیگه هرچی میشه خودتو میای میندازی روتخت
نیکا:مادرمن ازصبح تاحالا دانشگاه بودم
خستم،کوفتم،ولم کن تورخدا
مامان:تو تا الان دانشگاه بودی؟
نیکا:اوففف مامان ولم کن
مامان:منه بدبخت از شنبه تاحالا درگیر مراسم توام
تمام این تدارکات برای تواع
نیکا:من کمکت نکردم ینی؟
الان یکم استراحت کنم بعد خبر مرگم بلندمیشم کمکت میکنم
مامان:ساعت چنده
نیکا:۳
مامان:۴ پایین میبینمت اوکی؟
نیکا:اوکی مادرمن اوکی
#معجزه
#پارت_29
#فصل_اول
با کلی ترفند متینو فرستادم که بره و زودتر اماده شه
خودمم لباسامو سریع عوض کردم که سروکلهی دیانا پیدا شد
درو پشت سرش بست و با یه لبخند خاصی اومد سمتم
دیانا:چخبر بیبی
نیکا:دستِ تبر بیبی
دیشب کجا پیچوندی رفتی یهو
دیانا:بابا این متین بیچاره اومد تورخدا تورخدا کرد گفت بیا برو اونور من یه امشبو برم پیش نیکا
منم دیگه دلم سوخت گفتم باشه دیگه
نیکا:اخییی تو ازکی تاحالا دلسوز شدی
دیانا:خودمم نمیدونم راستشو بخای
نیکا:توهم کتک میخای،همتون کتک میخواین
دیانا:ولی عجب شبی بود دیشب
چپچپ نگاش کردم که گونمو بوسید و رفت سمت چمدونش تا حاضرشه...
****
بعد از خوردن صبحانه قرارشد که بریم پارک جنگلی و تله کابین نمک آبرود
سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
درطول راه با بچه ها زدیم رقصیدیم
خدایی مسئولینی که باهامون فرستاده بودن پایه و باحال بودن
ینی یه ذره گیر بهمون نمیدادن که چرا میخندین؟چرا میرقصین؟چرا حرف میزنین و خیلی چیزای دیگه...
بعد از یه مسیر نسبتا کوتاهی رسیدم به پارک جنگلی که پیاده شدیم
_بچهها همینجا منتظر بمونین تا تله کابینو اوکی کنیم بیایم
همه چشمی زمزمه کردیم که اقای باقری به همراه خانم قاسمی رفتن دنبال کارا
متین:نیکا عشقم تورو میپرسم به ارسلان
نیکا:وا ینی چی
متین:عزیزم تو که میدونی من فوبیای ارتفاع دارم
نیکا:ینی میخای منو تنها بفرستی اون بالا؟
متین:مجبورم دیگه
البته میخای نری نرو بهتر
نیکا:متین چرت و پرت نگو من میرم توهم میای باهام
متین:من نمیتونم حالم بد میشه دختر
نیکا:نمیشه من کنارتم
ارسلان:متین بچه نشو دیگه ما کنارتیم
متین:احمق مگه بودن شما یا نبودنتون فرقی میکنه
من از ارتفاع میترسم نمیتونم بیام اون بالا
نیکا:ضدحال نباش دیگه
وقتی میگم میای ینی میای
متین:وقتی میگم نمیام ینی نمیام
شما برین زود برگردین
نیکا:ما بریم اون بالا حالاحالاها نمیایم پایین
متین:خدایا چه گیری افتادیما
نیکا:همینه که هست
#معجزه
#پارت_27
#فصل_اول
از هتل اومدم بیرون
نگاهی به اطراف انداختم که چشمم خورد بهشون
اونور خیابون کنار دکهای ایستاده بودن و درحال دید زدن دخترا بودن
متینم که قربونش بشم لبش تا بناگوش کش اومده بود
دست به کمر رفتم جلوتر که ارسلان چشمم خورد بهم
با دیدنم ابدهنشو قورت داد که اخمام رفت توهم
اروم به پهلوی متین زد
اما انگار نه انگار..
دوباره زد به پهلوش که برگشت سمت ارسلان
ارسلان با چشم اشارهای بهم کرد که بلخره دوزاریش افتاد و رد نگاه ارسلانو گرفت تا بهم رسید..
با دیدنم روح از بدنش جدا شد که براش با تاسف سری تکون دادم و برگشتم سمت هتل
متین:نیکااا..نیکاااا
بدون توجه بهش رفتم داخل هتل که پشت سرم دوید و خودشو رسوند بهم
دستمو از پشت کشید که برگشتم سمتش
متین:کجا میری این همه صدات میکنم
نیکا:اونجا داشتی چه غلطی میکردی؟
متین:کجا
نیکا:متیننن
متین:خیل خب باشه بزار بگم برات
منتظر نگاش کردم که لب زد..
متین:راستش ارسلان میخاست از دکه یه پاکت سیگار بگیره که یهو یه ماشین جلوم ایستاد
شیشه رو دادن پایین که دیدیم چهارتا دختر تو ماشینن
کلی هندونه زیربغلمون گذاشتن گفتن جوون عجب پسرای خوشتیپی
ماهم گفتیم اهه خانم زشته ما خودمون دوس دختر داریم برو تا داستان نشده
نیکا:اهاا پس بخاطر همین لبت تا بناگوش باز بود نه؟
متین:من؟نه بابااا
نیکا:متین بخدا میزنم تو سرت
متین:خو ازمون تعریف کردن خوشم اومد
نیکا:بخدا یه دقیقه دیرتر میرسیدم شمارتم میدادی بهشون
متین:نه بابا دیگه چی
نیکا:تو کتک میخای چون نزدمت انقدر پُررو شدی
متین:نه عشقم خودت میدونی من چشم جز تو کسی رو نمیبینه
نیکا:دروغگوی سگ،نبینمت دور خودم
متین:نیکا جان..
نیکا:کوفتِ نیکاجان
دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت دیانا که ازجاش بلندشد
دیانا:چیشد کجا بودن؟
نیکا:رفته بودن سیگار بخرن
بیا بریم شام بخوریم
دیانا:بریم بریم
****
بعد از خوردن شام برگشتیم تو اتاقمون
همین که وارد اتاق شدیم لباسامو در اوردم و بعد از برداشتن حوله و شامپوم برگشتم سمت دیانا
نیکا:دست شویی که نمیخای بری؟
دیانا:نه میخای بری دوش بگیری؟
نیکا:اره یه دوش بگیرم بیام
دیانا:برو عزیزم
وارد حمام شدم و درو پشت سرم بستم
تنها چیزی که میتونست سرحالم کنه دوش گرفتن بود.
شیرابو بازکردم و رفتم زیردوش..
بعد از ۲۰دقیقه حوله رو دورم پیچیدم و از حمام زدم بیرون
نیکا:اخیشش انرژی گرفتم اصلن
دیانا بخدا یه حالی داد که نگو
بهت پیشنهادش میکنم حتما که...
بادیدن متین جیغ کوتاهی کشیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم..
نیکا:سکتم دادی روانی
#معجزه
#پارت_25
#فصل_اول
نیکا...
بعد از خوردن ناهار از رستوران زدیم بیرون که دیانا سوئیچو پرت کرد سمتم
دیانا:نوبت تواع
سری تکون دادم که سوارماشین شدیم
متین:عشقم هروقت خسته شدی بگو من بشینم
نیکا:باشه عشقم
کمربندا رو ببندین که میخام حرکت کنم
ماشینو روشن کردم و بعد از بستن کمربند زدم تو دل جاده..
انقدر جادهی قشنگی داشت که دلت میخاست تیکه تیکه وایسی و عکس بگیری
متین اهنگی رو پلی کرد که تمام حواسمو دادم به جاده...
بگو بیرون بارون میاد یادم میوفتی
نیستم تو جمعتون یادم میوفتی
اون شبا رو یادت بیار که بد بود حالت
قول میدم یادت نیاد که چیا میگفتی
اصلا میلرزه دلت واسم
تنگ میشه دلت بازم
قلبت میزنه وقتی که میوفتی یادم
توهم حالت میشه بدیانه
زنگ میشه زد بهت یانه
مگه خودت نمیگفتی باهمه فرق دارم...
من انقدر شبا نیستی استرس دارم
من امشب بهت قلبمو بدهکارم
من انقدر الان حالمو نمیدونم
چی میخام اصلا چی میگم نمیدونم
من انقدر شبا نیستی استرس دارم
من امشب بهت قلبمو بدهکارم
من انقدر الان حالمو نمیدونم
چی میخام اصلا
چی میگم نمیدونم..
از داخل اینه نگاهی به متین انداختم که خم شد سمتم و با اهنگ همخونی کرد..
دونهدونه کوچههای شهرتو فکرم باتو گشتن
قلبم خونه ساختم با گذشتم
تو که دور نبودی هیچ موقع ازمن
کی میدونه
شاید این بارونه باشه یه نشونه
که دوباره باز تورو سمتم بکشونه
شاید تورو این دفعه برگردونه خونه
من انقدر شبا نیستی استرس دارم
من امشب بهت قلبمو بدهکارم
من انقدر الان حالمو نمیدونم
چی میخام اصلا
چی میگم نمیدونم
من انقدر شبا نیستی استرس دارم
من امشب بهت قلبمو بدهکارم
من انقدر الان حالمو نمیدونم
چی میخام اصلا
چی میگم نمیدونم...
*****
بعد از یه مسیر نسبتا طولانی رسیدیم به چالوس
نیکا:خداروشکر بلخره رسیدیم
ارسلان:خسته نباشی
نیکا:قربونت
متین:لوک هتلو فرستادن تو گروه
نیکا:بزن ببین کجاست
متین:نزدیکیم،یه ۵دقیقه دیگه میرسیم
نیکا:خوبه
دستی رو سرم کشیدم و گازشو گرفتم که زودتر برسیم به هتل...
بعد از ۵دقیقه ماشینو جلوی هتل نگه داشتم که هرچهارتامون پیاده شدیم
بقیه ماشینا هم دونهدونه اومدن و گوشهای پارک کردن
_بچهها وسایلتونو بگیرین بیاین داخل
یه راس رفتیم سمت صندوق و بعد از برداشتن وسایلمون رفتیم داخل هتل
بعد از انجام کارا و گرفتن کارتای اتاق رفتیم سمت اسانسور
جوری خسته بودم که دلم میخاست خودمو بندازم روتخت و تاصبح بخوابم
#معجزه
#پارت_23
#فصل_اول
بعد از رفتن متین ابی به دستوصورتم زدم و یه راس رفتم سمت آشپزخونه
نیکا:صبح بخیر
مامان:صبح بخیر مادر
نیکا:بابا کجاست؟
مامان:با دوستاش قرار صبحانه داشت زودتر رفت
نیکا:اهاا
مامان:مادر چایی بریز یه تخم مرغ بزنم باهم بخوریم
نیکا:به روی چشم
دوتا لیوان برداشتم و برای خودمومامان چایی ریختم که صدای زنگ در بلندشد
مامان:کیه این موقع صبح
نیکا:من برم ببینم کیه
سری تکون داد که رفتم سمت در
درو باز کردم که چشمم خورد به متین
متعجب چشمام گرد شد که بالبخند تیکه داد به در
متین:صبح بخیر عشقم
توهمون حالت اروم لب زدم...
نیکا:تو اینجا چیکار میکنی؟
اشارهای به دستش کرد و روبه من لب زد..
متین:نون تازه گرفتم باعشقم و مادرزنم صبحانه بخورم
بوسهای به گونم زد و از کنارم ردشد رفت داخل
درو بستم و سریع خودمو بهش رسوندم که رفت سمت آشپزخونه
مامان:مامان کی بود؟
متین:من بودم مامان جون
مامان:اه متین پسرم خوش اومدی
متین:ممنون،ببخشید اگه بدموقع مزاحمتون شدم
مامان:این چه حرفیه پسرم
اینجوری دیگه نگو ناراحت میشم
متین:به روی چشم،این نونم خدمت شما
مامان:دستت دردنکنه
بشین یه تخم مرغ بزنم بیام پیشت
متین:دستتون دردنکنه
مامان:نیکا مادر برای پسرم چایی بریز
نیکا:چشم مامان جون
نیم نگاهی به متین انداختم که چشمکی زد و پشت میز نشست
براش چایی ریختم و کنارش نشستم که دستی رو پام کشید
متین:چخبر عروسک
نیکا:چه خبری میتونم داشته باشم از دیشب تاحالا
متین:بداخلاق شدی
مامان:متین جان متاسفانه دخترمن بعضی وقتا اخلاقش گند میشه یهو
چپچپ متینو نگاه کردم که مامان لب زد..
مامان:چه ساعتی حرکت میکنین؟
نیکا:۱۲ باید جلوی در دانشگاه باشیم
راستی متین با دیانا میایم دنبالتون
متین:اوکیه عزیزم
مامان:متین جان نیکارو به تو میسپرم
بخدا وقتی فهمیدم تو میری گفتم نیکاهم بیاد وگرنه نمیذاشتم تنهایی بره
متین:خیالت راحت مامان جون
چهارچشمی حواسم بهش هست
مامان:دورت بگردم من
متین:خدانکنه
مامان با تخم مرغای عسلی اومد سمتمون که مثل نخوردهها حمله کردم به مخلفات روی میز...
****
حاضر و اماده از اتاق زدم بیرون که مامان بدو بدو با نایلونای توی دستش از اشپزخونه اومد بیرون
نیکا:اینا چیه دیگه مامان جون
مامان:از دیشب تاحالا براتون غذا اماده کردم
هرچی به فکرم میرسید براتون درست کردم که چهارتاییتون بخورین
نیکا:دستت دردنکنه قربونت بشم
چرا به خودت انقدر زحمت دادی
مامان:نه مادر چه زحمتی
اونجا معلوم نیست چی بهتون بدن بخورین که
نیکا:فدای دستت
بوسهای به سرم زد که نایلونا رو ازش گرفتم و کنار چمدونم گذاشتم
مامان:مادر مراقب خودت باش
لباس گرم برداشتی دیگه؟هوا دیگه پاییزی شده خدایی نکرده سرما نخوری
نیکا:نه مامان جان نگران نباش
لباس گرمم برداشتم
مامان:خیل خب،رسیدین حتما بهم زنگ بزن که از نگرانی دربیام
نیکا:به روی چشم
مامان درحال گفتن نکات ریز و کلیدی سفر بود که گوشیم زنگ خورد
با دیدن شمارهی دیانا لب زدم..
نیکا:من دیگه برم دیانا اومد
مامان:خیل خب بزار چادرمو بردارم بیام بدرقتون کنم
نیکا:باشه
رفتم سمت در و بعد از پوشیدن کتونیهام دسته چمدونمو گرفتم و از خونه زدم بیرون
همین که در خونه رو بازکردم چشمم خورد به دیانا
با دیدنم از ماشین پیاده شد و درصندوقو باز کرد
دیانا:نایلونا چیه
نیکا:مامان غذا درست کرد برامون
دیانا:اخخ دستش دردنکنه
چمدونو گذاشتم توی صندوق که دیانا نایلونا رو گرفت و گذاشت کنار بقیه وسایل
صندوقو بستم که مامان با سینی توی دستش اومد سمتمون
دیانا:سلام خاله جون
مامان:سلام مادر خوبی
دیانا:قربونت
مامان:مامان اینا خوبن؟
دیانا:اوناهم خوبن سلام دارن
مامان:سلامت باشن
دخترا بیاین قرانو ببوسین بعد سوارشین که پشتتوت اب بریزم
خواستهی مامانو انجام دادیم و بعد از خداحافظی سوارماشین شدیم که دیانا حرکت کرد...
#معجزه
#پارت_50
#فصل_اول
متین...
بعد از خوردن شام تو جمعوجور کردن وسایل به نیکا کمک کردم...
اخرین ظرفم گذاشتم داخل ماشین ظرفشویی که نیکا هم زیرِ کتری رو روشن کرد..
نیکا:دستت دردنکنه عشقم
متین:کاری نکردم که
تو امروز خودتو خیلی خسته کردی
نیکا:نه بابا منم کاری نکردم
حالا بگو ببینم غذا چطور بود؟
خوشمزه بود؟
متین:اوممم بد نبود..
تو یه لحظه حالتِ صورتش عوض شد..
تکخندهای کردم که چشاشو ریز کرد..
متین:شوخی کردم عالی شده بود
نیکا:کرم داری اذیتم میکنی؟
متین:اخه نمیدونی حرص دادنت چه مزهای میده که
نیکا:بخدا اخر یا از دست تو سکته میکنم یا از دست اون گوریل
زدم زیرخنده که سری به نشونه تاسف تکون داد و از اشپزخونه رفت بیرون..
خواستم برم سمت سالن که گوشیم زنگ خورد..
از داخل جیبم درش اوردم که اسم ممد افتاد روصفحه...
تماسو سریع وصل کردم و گوشیو گذاشتم دم گوشم..
متین:جونم داداش
ممد:کجایی؟
متین:خونهی نیکاشون چطور
ممد:سوژه برای امشب اوکی شد
پایهای دیگه؟
متین:امشب؟چه یهویی
ممد:یهویی شد دیگه
ولی سوژهی خیلی خوبیه
جوریه که میتونی برای پس فردا بهترین مراسمو برای نیکا بگیری
دقیقا همون چیزی که میخای
متین:کجا باید بیام؟
ممد:برات لوکیشن میفرستم تا ۲۰دقیقه دیگه اونجا باش منم الان حرکت میکنم
متین:حله...
تماسو قطع کردم و از داخل اشپزخونه نگاهی به سالن انداختم..
نگام رفت سمت نیکا که ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد..
متین:مجبورم بخاطرت دست به اینکار بزنم
امیدوارم درکم کنی یه روزی..
خودمو جمعوجور کردم و ازاشپزخونه زدم بیرون که نیکا برگشت سمتم
نیکا:عشقم بیا بشین دیگه
متین:عشقم راستش یه سر باید برم خونه
نیکا:چرا؟چیزی شده؟
متین:مهدی با یکی دعواش شده باباهم داری سرش غر میزنه باید یه سر برم اونجا اروم کنم برگردم
نیکا:میخای منم بیام؟
متین:نه قربونت بشم تو استراحت کن من زودی برمیگردم
نیکا:خیل خب باشه مراقب خودت باش
متین:تو هم همینطور
رفتم بالاسرش و بوسهای به سرش زدم که نگران نگام کرد..
متین:زود برمیگردم خب؟
سری تکون داد که لبخندی به روش زدم...
***
نیکا...
نیم نگاهی به ساعت انداختم که نزدیکای ۱صبح بود.
برای صدمین بار شمارشو گرفتم که دردسترس نبود.
دیگه دلم داشت شور میزد..
از اون طرفم حس میکردم زنگ زدن به خونشون اونم تو این شرایط کارِ درستی نیست.
با کلافگی دستی رو صورتم کشیدم و روتخت نشستم که همون لحظه صدای ایفون بلندشد..
ازجام بلندشدم و ازاتاق زدم بیرون که دیدم پوریا درو باز کرده
نیکا:متینه؟
پوریا:اره دیگه توقع داشتی کی باشه این وقتِ شب
ازکنارم ردشد که رفتم سمت در
درخونه رو بازکردم که چشمم خورد به متین
نیکا:هیچ معلومه کجایی تو
متین:ببخشید دیر کردم
نیکا:چرا سرو وضعت اینجوریه متین
نیکا:چجوریه مگه
متین:چرا انقدر دیر کردی؟
نمیگی نگرانت میشم
گوشیتم که دردسترس نیست
متین:ببخشید قربونت بشم
مجبور بودم تا الان دیر کنم
بدجوری دعواشون شده بود
نمیرفتم همدیگه رو کُشته بودن
نیکا:حالا ارومشون کردی؟
متین:اره دیگه به هر روشی بود ارومشون کردم
اومد داخل که درو بستم..
کفششو در اورد که رفتم سمتش
برگشت سمتم و منو گرفت تو بغلش که دستامو دورش حلقه کردم...
#معجزه
#پارت_48
#فصل_اول
نیکا...
باصدای الارم گوشیم از خواب پریدم
لای پلکمو باز کردم و نگاهی به دورم انداختم
اتاق غرقِ تاریکی بود
الارمو قطع کردم و اباژورِ کنارتختمو روشن کردم
سریع داروهامو خوردم و نیم نگاهی به ساعت انداختم که نزدیکه ۶بود
ازصبح که صبحانه خورده بودم هیچی نخورده بودم تا الان.
باحس ضعف شدید ازجام بلندشدم و رفتم سمت سالن
تمام چراغا رو روشن کردم که خونه از تاریکی در اومد.
وارد اشپزخونه شدم..
سریع پیشبندمو پوشیدم و زیرچایی رو روشن کردم
وسایله فسنجون رو روی میز چیدم و شروع کردم به درست کردنش...
بعد از یه تایم نسبتا طولانیای در دیگو گذاشتم و زیرشو کم کردم که تا موقع اومدنشون اروم اروم قُل بخوره.
بعد از درست کردن غذا رفتم سر برنج.
به اندازهی خودمون برنج گرفتم و شستم که همون موقع گوشیم زنگ خورد...
بادیدن اسم دیانا تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید..
دیانا:سلام جیگردیانا
نیکا:سلام عشقم چطوری
دیانا:خوبم قربونت توچطوری
نیکا:منم خوبم شکر،چخبر
دیانا:سلامتی توچخبر
نیکا:هیچ سلامتی منم هستم
پوریا و متینو صبح فرستادم سرکار
خودمم استراحت کردم تاالان
دیگه الان بلندشدم گفتم برای شام یه چیزی درست کنم بیچارهها خسته و گشنه میان یه چیزی بخورن
دیانا:ای بابااا چرا تو اخه
زنگ میزدی من میومدم
نیکا:نه بابا حالم خوبه
خودمم خسته میشم هی تو رختخواب باشم
دیانا:خودتو خسته نکن فقط
نیکا:نمیکنم خیالت راحت
دیانا:خیل خب،منم صبح دانشگاه بودم بعدش اومدم خونه امشب مهمون داریم دیگه از وقتی که اومدم دارم به مامان کمک میکنم برای شب
نیکا:کار خوبی میکنی
دیانا:بخدا دلم پیشت بود گفتم یه نیم ساعتم شده اینجا رو بپیچونم بیام پیشت
نیکا:مادرت گناه داره
فردا رو ازت نگرفتن که
دیانا:چمیدونم گفتم زنگ بزنم ببینم چیکار میکنی چیکار نمیکنی
نیکا:هیچی دیگه منم هستم
دوس ندارم خودمو عادت بدم به جا
دیانا:میفهمم چی میگی حالا فردا میام پیشت
نیکا:بیا بالاسر
دیانا:چیزی خواستی بگو
نیکا:حتما
دیانا:کاری باری نداری
نیکا:نه قربونت مراقب خودت باش
دیانا:توهم همینطور،میبینمت.
نیکا:میبینمت.
تماسو قطع کردم و رفتم سراغ بقیه کارم
بعد از دم کردن برنج برای خودم چایی ریختم و با یه ذره شیرینی خوردم که سرِ دلمو بگیره تا شام.
**
باشنیدن صدای بازشدن در از اشپزخونه رفتم بیرون که چشمم خورد به متین
متین:من اومدممم
نیکا:همسایهها هم فهمیدن که اومدییی
باشنیدن صدام سرشو گرفت بالا که لبخندی به روش زدم
بعد از درآوردن کفشاش اومد سمتم که متعجب لب زدم..
نیکا:چی پشتت قایم کردی؟
متین:نمیدونم
نیکا:اهههه اذیتم نکن
متین:خب خودت ببین چیه
دستشو کشیدم که دسته گلی گرفت سمتم
بادیدن دست گل چشمام برقی زد
متین:گل خدمت گل
نیکا:واییی متین چقدر قشنگه
متین:به قشنگی تو که نیست
نیکا:مرسی قربونت بشم
بغلش کردم که دستاشو دورم حلقه کرد و بوسهای به سرم زد
دسته گلو ازش گرفتم که دکمه های پیراهنشو بازکرد
متین:اوممم چه بوهای خوبی میاد
نیکا:غذای موردعلاقتو درست کردم
متین:فسنجون...
بالبخند سری تکون دادم که لب زد..
متین:نگفتم کار نکن؟
نیکا:خودت میدونی من ادمی نیستم که خودمو بندازم بگم مریضم
بعدشم حوصلهتم سررفته بود
چپچپ نگام کرد که رفتم سمت آشپزخونه و دسته گلو گذاشتم توی گلدون...
#معجزه
#پارت_46
#فصل_اول
یکمی با بچه ها گپ زدیم که نگام رفت سمت ساعت..
با دیدن ساعت خمیازهای کشیدم که متین برگشت سمتم..
متین:خوابت گرفت؟
سری تکون دادم که ادامه داد..
متین:پاشو ببرمت
نیکا:باشه
دیانا:بری بخوابی؟
نیکا:اره چشمام دیگه داره میره
ارسلان:پس ماهم پاشیم دیگه
نیکا:کجا؟بمونین حالا
دیانا:میخای پیشت بمونم؟
نیکا:نه قربونت بشم البته اگه دوس داری بمون ولی اگه کار داری برو عزیزم
متین پیشم هست
پوریا:منم که مترسک سرشالیزارم
نیکا:البته که خان داداشمم هست
دیانا:خیل خب ولی اگه کاری داشتی زنگ بزن حتما
متین:اخه تاما هستیم چرا به تو زنگ بزنه
دیانا:حسودو ببینااا
متین:اخه من به چیه تو حسودیم بشه
نیکا:وای بازشما دوتا شروع کردین که
دیانا:یه چیز به این نامزدت بگو دیگه
ارسلان:میگه عزیزم،حالا بریم؟
دیانا:بریم
باهم روبوسی کردیم که پوریا بدرقشون کرد..
منم بامتین رفتم سمت اتاق خوابم تا بگیرم بخوابم و استراحت کنم..
همین که رسیدم به تختم ولو شدم
متینم ملافه رو کشید روم که روبه بهش لب زدم..
نیکا:بیا پیشم بخواب
متین:پایینِ تختت میخوابم
نیکا:وا چرا پایین تخت
اینجا جاهست دیگه
متین:نه برای تو سخت میشه
نیکا:نمیشه بیا پیشم
اتفاقا من تو بغلت راحتترم
متین:جوووون توله سگِ خودمی
ملافه رو زدم کنار که اومد کنارم
دستشو دورم حلقه کرد که باشنیدن صدای بارون هردوتامون ساکت شدیم
متین:عجب صدای قشنگی..
نیکا:ارامش بخشه..
چشمامو با لذت بستم و خودمو توبغلش قشنگ جا دادم..
****
صبح باصدا کردنای پشت سرهم متین لای پلکمو باز کردم
متین:نیکااا
نیکا:هوم
متین:پاشو عشقم پاشو داروهات دیرمیشه
نیکا:اییی تورخدا ولم کن بزار بخوابم
متین:بخواب ولی قبلش صبحانه و داروهاتو بخور
نیکا:میل ندارم
متین:غلط کردی پاشو ببینم
ملافه رو از روم کشید کنار که باحرص توجام نشستم
همین که خواستم چندتا چیز کُلفت بارش کنم سینی صبحانه رو گذاشت روی پاهام
با دیدن سینی متعجب نگاهی بهش انداختم که لب زد..
متین:نوش جونت
نیکا:این الان برای منه؟
متین:نه برای همسایه بغلیه
چپچپ نگاش کردم و دوباره نگامو برگردوندم سمت سینی که اشتهام زد بالا...
#معجزه
#پارت_44
#فصل_اول
بعد از تموم شدن سرُمم دکتر مجدد بهم سر زد و بعد از گفتن یه سری نکات مرخصم کرد که برم خونه استراحت کنم و داروهامو مصرف کنم تا بهترشم.
بعد از گرفتن داروهام رفتیم سمت خونه..
همین که وارد خونه شدم نفس راحتی کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم که نزدیکای ۸شب بود.
پوریا:خب شامو چیکار کنیم؟
متین:مادر دیانا برای نیکا سوپ درست میکنه خودمونم یه چیزی میخوریم دیگه
پوریا:خیل خب پس من برم کموکسریای خونه رو بخرم بیام
متین:بیام باهات؟
پوریا:نه داداش تو همینجا بمون پیش نیکا من زودی میرم برمیگردم
متین سری تکون داد که پوریا برگشت سمتم..
پوریا:وروجک تو چیزی نمیخای برات سرراه بخزم؟
نیکا:نه فقط زود برو برگرد
پوریا:باشه عشق داداش
حالا باز چیزی خواستین زنگ بزنین
سری تکون دادیم که سوئیچشو گرفت و از خونه زد بیرون..
نیکا:عشقم منم برم یه دوش کوتاه بگیرم بیام باشه؟
متین:الان نرو عزیزم
تازه از بیمارستان اومدیم بعدشم الان خودت حال زیاد خوب نیست بری حمام بدتر میشی
نیکا:من اخلاق خودمو میشناسم الان نرم حالم بدترمیشه بخدا
بعدشم میام زود خودمو جمعوجور میکنم
متین:خیل خب پس طولش نده زیاد
نیکا:چشمم
متین:تو برو خودم حولت اینارو اماده میکنم
**
بعد از یه دوش کوتاه و سرحال کننده از حمام اومدم بیرون و سریع رفتم سمت اتاقم
لباسای گرمی که متین برام گذاشته بودو سریع پوشیدم و موهامو خشک کردم که بدتر از این نشم...
بعد از خشک کردن موهام روفرشیهامو پوشیدم که همون لحظه رعدوبرقی زد
رفتم سمت پنجره و پرده رو زدم کنار که دیدم داره بارون میزنه اونم باشدت
بالبخند پنجره رو بازکردم که صدای دلنشین بارون به گوشم خورد
بالذت چشمامو بستم که همون لحظه دراتاق بازشد
چشمامو بازکردم و برگشتم که متین بااخم نزدیکم شد..
متین:تو سرما خورده نیستی؟بعد با این وضعیتت میای پشت پنجره؟
نیکا:ایحح انقدر سرم غر نزن دیگه
متین:نیکااا انقدر منو حرص نده دختر
نیکا:خو یه لحظه دیدم داره بارون میاد ذوق کردم
متین:بیا اینور ببینم
پنجره رو بست که باحرص پامو کوبیدم به زمین..
متین:کتک میخوریا
نیکا:جرعت داری بزن
چپچپ نگام کرد که ازکنارش ردشدم و از اتاق زدم بیرون...
#معجزه
#پارت_42
#فصل_اول
وارد خونه شدم که دیدم همهجا تاریکه
درخونه رو بستم و رفتم سمت سالن
چراغا رو روشن کردم که دیدم خبری ازش نیست
پاتند کردم سمت اتاقش که درش بسته بود
درو بازکردم و چراغ اتاقشو روشن کردم که دیدم روتخت خوابیده
رفتم بالاسرش و اسمشو صدا کردم که جوابی نداد..
اروم تکونش دادم که دیدم حتی تکونم نمیخوره..
دستشو گرفتم که دستم سوخت یه لحظه
دستمو گذاشتم رو پیشونیش که دیدم سرش داغه داغِ
متین:نیکااا...
بیهوش شده بود
سریع لای پتو پیچیدمش و بغلش کردم
از خونه زدم بیرون و بدوبدو رفتم سمت چهارراه
خداروشکر ایستگاه تاکسی پر بود از ماشین
سوار یکی از ماشینا نشستم و روبه راننده لب زدم...
متین:اقاا تورخدا زودتر حرکت کن برو سمت نزدیکترین بیمارستان
_باشه چشم
مرده ماشینو روشن کرد و با نهایت سرعت حرکت کرد سمت بیمارستان..
نیکارو سفت به خودم چسبوندم و بوسهای به سرش زدم..
متین:نجاتت میدم عشقم
***
بعد از ۱۰دقیقه رسیدیم بیمارستان که سریع ازماشین پیاده شدم و نیکارو بردم داخل بیمارستان..
متین:یکی بیاد کمک...
_چیشده؟
متین:زنم تمام بدنش داغه
هرچی صداش میکنم بیدار نمیشه
سریع برانکاردو اوردن که نیکارو گذاشتم روش
متین:تورخدا نجاتش بدین
_باشه اقا اروم باشین
همون لحظه گوشیم زنگ خورد که گوشیو از داخل جیبم در اوردم
با دیدن اسم پوریا تماسو وصل کردم و گوشیو گذاشتم دم گوشم که صداش پشت خط پیچید...
پوریا:داداش چیشد؟نیکا کجاست؟
متین:داداش رفتم داخل دیدم بیهوشه
تمام بدنش داغ بود
سریع گرفتمش آوردمش بیمارستانه نزدیک خونتون
پوریا:الان حالش چطوره؟
متین:نمیدونم بردنش داخل
پوریا:خیل خب خودمو میرسونم
متین:اوکی
تماسو قطع کردم و از روی کلافگی شروع کردم به راه رفتن توی راهرو..
#معجزه
#پارت_40
#فصل_اول
باصدای درخونه از خواب پریدم
دستی رو چشمام کشیدم و نگاهی به دورم انداختم که جلوی تلویزیون خوابم برده بود.
باصدای در ازجام بلندشدم و رفتم دم در
از داخل چشمی نگاهی به بیرون انداختم که چشمم خورد به دیانا
درو براش بازکردم که چشاشو برام ریز کرد
دیانا:چرا انقدر درو دیر باز کردی؟
نیکا:خوابم برده بود
چپچپ نگام کرد و ازکنارم ردشد که درو بستم
دیانا:چخبر
نیکا:سلامتی توچخبر
دیانا:هیچ هستیم
سرراه گفتم دارم میام برای امشبم یه چیز بگیرم باهم بخوریم
نیکا:چرا زحمت کشیدی
میومدی اینجا یه چیزی سفارش میدادیم
دیانا:نه باب زحمت چیه
مامان اینا رفتن؟
نیکا:اره ظهر رفتن
دیانا:کی برمیگردن؟
نیکا:معلوم نیست والا
سری تکون داد که رفتیم سمت اشپزخونه
نگاهی به ساعت انداختم که ۹شبو نشون میداد
نیکا:تو برو لباساتو عوض کن من میزو اماده کنم
دیانا:باشه عزیزم
دیانا از اشپزخونه رفت بیرون که میزو چیدم
پیتزاها رو از داخل جعبه در اوردم که سروکلهی دیانا هم پیداشد...
**
روزبعد...
تندتند چاییمو سرکشیدم که چشمم خورد به دیانا...
خیلی ریلکس گازی به لقمش زد که توپیدم بهش...
نیکا:پاشووو ببینممم
دیرمون میشه
دیانا:بابا ۱۰کلاسمون شروع میشه
الان تازه ۹ونیمه
نیکا:از اینجا تا دانشگاه خودش نیم ساعت راهه پاشووو
دیانا:خیل خب بابا بریم
دستی به مقنعهام کشیدم که ازجاش بلندشد و دوتایی از خونه زدیم بیرون..
بعد از نیم ساعت رسیدیم دانشگاه..
دیانا سریع ماشینو گوشهای پارک کرد که پیاده شدیم و بدوبدو رفتیم داخل..
وارد کلاس شدیم که دیدیم هنوز خبری از استاد نشده
نفس راحتی کشیدم که دستمو کشید و رفتیم ته کلاس نشستیم..
بعد از ۱۰دقیقه سروکلهی استاد پیداشد که به احترامش ازجا بلندشدیم
استاد همین که وارد کلاس شد و حضورغیاب کرد شروع کرد به تدریس
وسطای کلاس بودیم که حس حالت تهوع بهم دست داد
یهو حس کردم کل وجودم داغ شده..
دستی رو سرم کشیدم که دیانا اروم روبه من لب زد...
#معجزه
#پارت_38
#فصل_اول
صبحانه رو باهم خوردیم که با حس سیری دستی رو شکمم کشیدم
نیکا:خیلی مزه داد
متین:اره خدایی خیلی خوب بود
سری تکون دادم که نگاهی به ساعتش انداخت
متین:پایهای بریم دور دور
نیکا:سرکار نباید بری؟
متین:رئیسم گفت امروز ۱۲بیا
نیکا:راستی ما اصلا تاحالا راجب کارت باهم حرف نزدیم
الان سر چه کاری هستی دقیقا؟
متین:تو شرکت پخش لوازم ارایشی و بهداشتی کار میکنم عزیزم
نیکا:اوههه چه جذاب
متین:اره
نیکا:فکر نمیکردم به این چیزا علاقهای داشته باشی
متین:علاقه ندارم ولی مجبورم برای اینکه خودمو بالا بکشم و پول دربیارم اینکارا رو بکنم
سری تکون دادم که لبخندی به روم زد
متین:پاشیم؟
نیکا:پاشیم عزیزم...
***
متین...
نیکارو جلوی خونشون پیاده کردم و یه راس رفتم سمت خونه ممد
بعد از یه مسیر نسبتا کوتاهی رسیدم دم خونش
موتورو بردم داخل پارک کردم که درو برام بازکرد
کلاهمو از سرم در اوردم و رفتم داخل
متین:سلام
ممد:بهبه اقا دامادگل،احوال شما
متین:چطوری
ممد:خوبم توچطوری
متین:منم خوبم شکر
ممد:چخبر،کجا بودی؟
متین:با نیکا رفته بودیم صبحانه
ممد:خوش گذشت؟
متین:جای شما خالی
ممد:چایی میخوری برات بریزم؟
متین:نه نمیخورم بشین
روبهروم نشست که لب زدم...
متین:تونستی یه کاری برام دستوپا کنی؟
ممد:داداش به هرکی که فکر کنی رو انداختم
به همه سپردم که یه کار برات دستوپا کنن ولی هنوز خبری نیست
متین:مغزم داره سوت میکشه ممد
دیگه پولی برام نمونده
دیگه کم مونده موتور زیرپامو بفروشم
ممد:داداش من تو اون کارگاه بودی دیگه
چرا اومدی بیرون اخه
متین:مرتیکه احمق رفت رومخم منم نتونستم دیگه ادامه بدم
ممد:ببین نتیجش چیشد دیگه
متین:بخدا دیگه فکرم به جایی نمیرسه
امروز نیکا رو بردم سمت فرشته بهش صبحانه دادم که فکرکنه وضعیت مالیم داره درست میشه
ممد:تو احمقی؟
متین:مجبورم اینکارا رو بکنم میفهمی؟
امروز برگشت گفت کارت چیه کجا داری کار میکنی منم بهش دروغ گفتم که دارم تو یه شرکتی کار میکنم
ممد:هیچ به این فکر کردی که اگه بفهمه چی میشه؟
متین:الان این موضوع اصلا برام مهم نیست فقط یه چیز برام مهمه اونم به دست آوردن نیکاست
حاضرم دست به دزدی بزنم ولی نیکارو برای خودم بکنم
ممد:نه تو دیوانه شدی
متین:اره پدرش منو تحت فشار گذاشته
اون شب برگشت گفت ببین من کاری ندارم که با دخترم نامزدی یا هرچی دیگه
فقط بفهمم سردوماه خونه نگرفتی میزنم زیرهمه چیز و دخترمو برمیگردونم سرجاش
ممد تو میدونی من چقدر خاطر نیکا رو میخام
هرکاری هم میکنم بخاطر اونه
داداش کمکم کن
فقط اولش سخته برام چون هیچی تو دستم ندارم
بعدش خودمو جمعوجور میکنم
#معجزه
#پارت_36
#فصل_اول
بعد از کلی بزنوبرقص مهمونا رفع زحمت کردن
باخستگی رو یکی از مبلا نشستم که مامان متین اومد کنارم نشست
مامان:تبریک میگم مادر
ایشالا عروسیتون
نیکا:ایشالا مامان جون
مامان:خیلی خسته شدی امشب
نیکا:شما خیلی خسته شدین امروز
دستتون دردنکنه،ایشالا که جبران کنم
مامان:این چه حرفیه مادر،تمام زحماتو مادرت کشید
دستش دردنکنه مراسم خیلی خوبی بود
با جون و دل مایه گذاشت
لبخندی زدم که بابا اینا هم اومدن نشستن
بابا:چقدر خوش گذشت
مامان:اره واقعا فکر نمیکردم همه چیز انقدر خوب پیش بره
بابامتین:امشب همه چیز عالی بود
خیلی زحمت کشیدین
بابا:این چه حرفیه رفیق
بلخره یه دونه دختر بیشتر ندارم که
بابا با لبخند نگاهی بهم انداخت که بوسی براش فرستادم
بابا:مجیدخان(پدرمتین)دخترما دیگه با پسرتون محرمه
دیگه از اینجا به بعدش با خودشونه
من دخترمو به شما سپردم
خیالم راحت شد این خطبه خونده شد
مامانمتین:بخدا این موضوع دغدغه خودمونم شده بود ولی الان دیگه خودشونم راحت شدن
میتونن راحت برن و بیان بدون هیچ حرفی
مامان:دقیقااا هم خیال بچه ها راحت شد هم خیال ما
نگاهی به متین انداختم که بوسهای به پشت دستم زد
بابامجید:خب خانم پاشو ماهم دیگه رفع زحمت کنیم
بابا:کجا با این عجله بودین حالا
بابامجید:قربون شما بریم دیگه دیروقته
حالا حالاها وقت هست برای رفتوآمد
بابا:صددرصد
ماماناینا بلندشدن که ماهم بلندشدیم
همگی رفتیم دم در که مامان اینا شروع کردن به خداحافظی کردن و بدرقه کردن خانوادهی متینشون
کتشو گرفتم سمتش که ازم گرفت
متین:۵۰درصدت مال من شده
نیکا:۵۰درصد دیگه هم میمونه برای بعد از ازدواج
تکخندهای کرد که منم خندم گرفت
نیکا:همین ۵۰درصدم خیلیه
چپچپ نگام کرد که بوسهای به گونش زدم
متین:فردا ۹اماده باش میام دنبالت
نیکا:چخبره؟
متین:میخام ببرمت اولین صبحانه بعد از نامزدی رو بزنیم بربدن
نیکا:توهم که سروتهتو بزنن فکر شکمی
متین:بلخره باید جون داشته باشم برای...
نیکا:ساکت شوو
خندید که محکم زدم به بازوش
متین:شبت بخیر عروسک سک*سی
نیکا:شب توهم بخیر
بوسهی کوتاهی به لبم زد که تا دم در بدرقش کردم..
*
صبح باصدای الارم از خواب پریدم
الارمو قطع کردم و توجام نشستم
دستی رو صورتم کشیدم که نگام رفت سمت حلقهی توی دستم
با یاداوری دیشب لبخندی رو لبم شکل گرفت..
یه حس عجیبی داشتم..
یه حسی که تاحالا تجربش نکرده بودم
حس میکردم انگار خوابم و همهی اینا خوابه
نفسمو باشدت دادم بیرون و از روی تخت بلندشدم
سریع تخمو مرتب کردم و خودمو به سرویس رسوندم
کارای مربوطه رو انجام دادم و بعد از شستن دستوصورتم برگشتم به اتاق
یه راس رفتم سمت کمدم و دونهدونه لباسا رو زدم کنار که بلخره یکی از ستا چشممو گرفت..
لباسامو عوض کردم و رفتم جلوی اینه
ارایش همیشگیمو کردم و دراخر موهامو دم اسبی بالای سرم بستم
اکسسوریهامو انداختم و ازجام بلندشدم
کیفمو به همراه گوشی برداشتم و از اتاق زدم بیرون..
خودمو به اشپزخونه رسوندم که چشمم خورد به مامان
نیکا:صبح بخیررر
مامان:صبح بخیر مادر
نیکا:خوبی؟
مامان:خوبم شکر توچطوری
نیکا:خیلی خوبم
مامان:از سرخی گونههات معلومه
نیکا:انقدر تابلواع؟
مامان:طبیعیه مادرجون
لبخندی به روم زد که دستی رو گونههام کشیدم
مامان:صبحانه میخوری؟
نیکا:نه با متین قرار دارم
مامان:خیل خب پس میزو جمع کنم
نیکا:منتظر بابا نمیمونی؟
مامان:نه پدرت صبح زود رفت
نیکا:چرا صبح زود
مامان:دیشب شماها که رفتین بخوابین عمت زنگ زد به بابات مثل اینکه زیاد حال و احوال خوبی نداره
ماهم قرارشد که امروز بریم سمت شیراز
نیکا:الهییی عمه جونم
مامان:بنده خدا از صداش معلوم بود که حالش خوب نیست اصلا
الانم جز ما هیچکسو نداره که
نیکا:اره برین کار خوبی میکنین
مامان:بنده خدا فاطمه خانمم امروز از ساعت ۶اومده داره خونه رو میسابه
گفتم تا ظهر تموم کنه که خیالم از بابت خونه راحت باشه
فقط دلم پیش تو و پوریا میمونه..
نیکا:دلت نمونه مامان جون
به فکرما نباش الان عمه واجبتره
سری تکون داد که بوسهای به سرش زدم
نیکا:تا قبل از رفتنتون برمیگردم
مامان:باشه دخترم مراقب خودت باش
نیکا:توهم همینطور..
#معجزه
#پارت_34
#فصل_اول
نگاهی به ساعت انداختم که هفتونیمو نشون میداد
_خب عزیزم کارت تموم شد
مبارکت باشه
نیکا:ممنونم عزیزم خیلی زحمت کشیدی
_این چه حرفیه وظیفه بود
ایشالا برای عروسیت امادت کنم
نیکا:ایشالا
_پاشو خودتو ببین چه جیگری شدی
بالبخند ازجام بلندشدم و رفتم جلوی اینه
یه لحظه محو خودم شدم
خیلی تغییر کرده بودم
از اینرو به اونرو شده بودم رسما
صورتمو به چپ و راست تکون دادم که دختره لب زد..
_چطوره؟خوشتون اومد؟
نیکا:عالی شده هم میکاپم هم مدل موهام
_مبارکت باشه گلم
خودت خوشگل بودی خوشگلتر شدی
نیکا:ممنونم ازتون
_خواهش میکنم
دختره از اتاق رفت بیرون که پشت سرش دیانا با پیراهنم اومد داخل اتاق
دیانا:اوفففف عجب دافی شدی تو
نیکا:خوب شدم؟
دیانا:خوب شدی؟یه چیزی فراتر از اون شدی دختر
متین تورو ببینه درسته تورو قورت میده
لبخندی زدم که ادامه داد...
دیانا:بیا لباستو بپوش که باید زودتر بریم خونتون
کمکم مهمونا میرسن اونوقت عروس خانم اینجاست
نیکا:اره بده بپوشم زودتر
پیراهنو از داخل کاورش در اورد که با کمکش پوشیدمش
یه پیراهن بلند به رنگ سرخی گل
دیانا زیپشو از پشت کشید بالا که جلوی اینه چرخی زدم و برای اخرین بار نگاهی به خودم انداختم...
****
بعد از ۴۰دقیقه رسیدیم خونه که سریع از ماشین پیاده شدیم و دوتایی رفتیم داخل
دیانا در خونه رو با کلید بازکرد که سریع رفتیم داخل
دیانا:ما اومدیم
مامان:خوش اومدین دخترا..
مامان با دیدنم حرف تو دهنش ماسید
لبخندی به روش زدم که اشک تو چشماش جمع شد
مامان:ای خداا مادرت دورت بگرده که انقدر خوشگل شدی
نیکا:خدانکنه دردت تو سرم
مامان:مثل فرشتهها شدی مامان
نیکا:فداتشم توهم خیلی زیبا شدی
مامان:اما نه به اندازهی تو
بوسهای به سرم زد که با تمام وجودم بغلش کردم
نیکا:مرسی برای وجودت
ازش جداشدم که باهم رفتیم سمت سالن
یه سری از مهمونامون رسیده بودن
پس سریع خودمو بهشون رسوندم و شروع کردم به احوال پرسی و خوشامدگویی...
نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک ۹بود
تقریبا بیشتر مهمونا اومده بودن ولی هنوز خبری از شازده نبود
رفتم سمت مامان زهره و اروم دم گوشش لب زدم...
نیکا:مامان خبری از متین نداری؟
مامانزهره:والا یک ساعت پیش باهاش حرف زده بودم گفت نیم ساعت دیگه حرکت میکنم
الاناست که برسه
سری تکون دادم که صدای در خونمون بلندشد..
#معجزه
#پارت_32
#فصل_اول
باخستگی دستامو تو هوا کشیدم و نیم نگاهی به ساعت انداختم که همه چیز تقریبا حاضر و اماده بود.
مامان:دیگه این کمر صاف نمیشه
نیکا:خب مادر ازساعت ۴ یه سره داریم کار میکنیم تا الان
مامان:ولی ۸۰درصد کارا انجام شده
نیکا:اره دیگه چیزی نمونده
مامان:بقیه کارا رو فردا فاطمهخانم میاد انجام میده
مهم اینه که بیشتر کارا رو خودمون جلو بردیم
سری تکون دادم که بلندشد
مامان:من برم زیرگازو خاموش کنم الان پدرت و داداشت میرسن خونه
نیکا:منم پس برم یه دوش بگیرم
تمام بدنم نوچ شده
مامان:برو دخترم ولی زود برگرد
سری تکون دادم و بعد از برداشتن گوشیم دویدم سمت اتاقم.
***
بعد از یه دوش حسابی از حمام اومدم بیرون و خودمو به اتاقم رسوندم
از اونجایی که یه ادم بشدت سرماییایبود
سریع لباسامو پوشیدم
با حوله اب موهامو گرفتم و با سشوار شروع کردم به خشک کردن موهام
بعد از خشک کردن موهام ازجام بلندشدم و از اتاق زدم بیرون که چشمم خورد به بابا و پوریا که تازه از راه رسیده بودن
نیکا:سلامممم
بابا:سلام باباجان
پوریا:سلام وروجک
نیکا:خوش اومدین
بابا:مرسی دخترم
مامان:تا شما برین لباساتونو عوض کنین منم غذارو میکشم
بابا و پوریا رفتن سمت اتاقاشون که منم طبق معمول رفتم داخل اشپزخونه و به مامان کمک کردم تا میزو اماده کنیم
بعد از اماده کردن میز سروکلهی بابا و پوریا پیدا شد که چهارنفری پشت میز نشستیم و مشغول شدیم
نیکا:اخ که چقدر گشنمه
پوریا:زیاد غذا نخور چاق میشی
فرداشب لباست اندازت نمیشها
مامان:بچمو انقدر اذیت نکن پوریا
پوریا:بخاطر خودش میگم وگرنه به من چه
بابا:یکی باید به تو بگه انقدر نخور
پوریا چپچپ بابارو نگاه کرد که ریز ریز خندیدم...
#معجزه
#پارت_30
#فصل_اول
بعد از گرفتن بلیطا رفتیم سمت تلهکابین
متینو با هرترفندی بود سوارش کردم
چهارتایی سوار کابین شدیم که متین خودشو چسبوند بهم و چشاشو بست
متین:هروقت رسیدیم بگین چشامو بازکنم
ارسلان:عجب ویویی داره پسر
دیانا:اره خیلی قشنگه
نیکا:رویاییه اصلا،متین چشاتو باز کن ببین
متین:عزیزم همین که تو تعریف میکنی ینی قشنگه دیگه
دستاشو مثل بچهها دور دستم حلقه کرد و خودشو بهم فشار داد که دستاشو گرفتم
نیکا:باید مقابله کنی با ترست
متین:این چیزی نیست که بشه مقابله کرد باهاش
نیکا:خجالت بکش الان پشت سریا میبینن مسخرت میکنن
متین:گوه میخورن دهنشونو گِل میگیرم
نیکا:چشاتو بازکن مسخرت نکنن
چشاشو بازکرد که لب زدم...
نیکا:برنگرد به عقب فقط روبهرو رو نگاهکن
سری تکون داد که تک خندهای کردم
دیانا و ارسلانم زدن زیرخنده که خندمون اوج گرفت
متین:زهرمار رو اب بخندین
نیکا:عشقم حرص نخور شیرت خشک میشه
متین چپچپ نگام کرد که اون دوتا زدن زیرخنده
متین:دارم برات وایسا فقط
*
بلخره بعد از کلی گشتوگذار تو اون جنگل راهیه هتل شدیم
انقدر راه رفته بودیم که دیگه توان یه قدم راه رفتنو نداشتم
مارو میبردن بیرون حسابی خستمون میکردن بعد برمیگردوندن هتل
به هتل که رسیدیم سریع با دیانا رفتیم تو اتاق
بدون عوض کردن لباس خودمو انداختم روتخت و چشمامو با لذت بستم
نیکا:من دیگه جونی برام نمونده
دیانا:اخخخ گفتی..
نیکا:خیلی خسته شدم امروز
دیانا:عوضیا تا تونستن مارو راه بردن
نیکا:۹صبح رفتیم ۷بعدازظهر برگشتیمهتل
دیانا:ولی چه عکسایی گرفتیم
نیکا:عکسا رو برام بفرست پست کنم
دیانا:بزار جون بگیرم بعد به روی چشم
نیکا:کی برمیگردیم؟
دیانا:فردا نه پسفردا
نیکا:خو خوبه
دستامو تو هوا کشیدم که گوشیم زنگ خورد
از داخل جیبم درش اوردم که شمارهی مامان افتاد رو صفحه
تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید..
مامان:سلام عشق مادر
نیکا:سلام مامان جون
مامان:چطوری خوبی
نیکا:قربونت تو چطوری
مامان:منم خوبم شکر
نیکا:بابا اینا چطورن؟
مامان:اوناهم خوبن سلام دارن
نیکا:سلامت باشن،چخبر؟
مامان:سلامتی تو چخبر مامان
خوش میگذره؟
نیکا:اره جاتون خالی
از دیروز تاحالا یه سره بیرونیم
صبح میریم شب میایم
تو همین دوروز کلی جاها گردشگری و تفریحی رفتیم
مامان:خب خداروشکر
اونجا هوا چطوره؟
نیکا:سرده منم که سرمایی
میرم بیرون سرتا پامو میپوشونم
مامان:کار خوبی میکنی مامان
سرما نخوری یه وقت
نیکا:نه خیالت راحت
مامان:کی برمیگردین
نیکا:خدا بخاد پسفردا
مامان:خب بسلامتی زودتر برگردین که کلی مراسم داریم
نیکا:چخبره مگه؟
مامان:ای بابا مادر توهم که فراموش کار شدی
پدرت مگه نگفت هفتهی دیگه خانوادهی متین اینا میان برای نامزدی و اینا
نیکا:اوههه اره به کل یادم رفته بود
مامان:دیشب مادرمتین زنگ زد کلی باهم حرف زدیم،برنامه ریزی کردیم
بنده خدا میگفت نگران هیچی نباش خودم میام کمکت برای مراسم
نیکا:دستش دردنکنه
مامان:خدایی زن خیلی خوبیه
مثل فرشتهها میمونه بخدا
نیکا:اره خیلیم هوای منو داره
میرم خونشون نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنم
مامان:خداروشکر از خانواده شوهر شانس اوردی حالا منه بدبخت..
نیکا:مامان حرف الکی نزن
منه بدبخت چیه
خانواده شوهری توهم خوبن دیگه
مامان:شوخی کردم مامان
من که عاشقشونم
نیکا:هوم میدونم
چخبر از پوریا؟
مامان:هیچ بچم صبح تاشب سرکاره
نیکا:اخیی بچت..
مامان:چمیدونم گفتم زنگ بزنم ببینم چخبر کجایی خبری ازت نیست
نیکا:هیچی هستیم ماهم
مامان:مراقب خودت باش مادر
نیکا:توهم همینطور
مامان:کاری باری نداری؟
نیکا:نه مامان جون سلام برسون
مامان:توهم همینطور خدانگهدارت
نیکا:خداحافظ.
#معجزه
#پارت_28
#فصل_اول
نیکا:سکتم دادی روانی
باشیطنت نگاهی به سرتا پام انداخت که حولمو سفت گرفتم
نیکا:چیو نگاه میکنی اینجوری
متین:تورو عشقم
نیکا:تو اینجا چیکار میکنی اصلن؟
دیانا کو؟
متین:بهت بعدازظهری چی گفتم؟گفتم امشب دیانا رو بفرستیم اونور منم بیام اینجا پیش تو
عجب تایمیام اومدما
نیکا:سریع برگرد برو تو اتاق خودت
مگه من نگفتم نبینمت دورم
متین:نیکا اذیت نکن دیگه
نیکا:اذیت نکن چیه
فلن اونی که داره اذیت میکنه تویی
متین:اقا من گوه خوردم اصلن،خوب شد؟
نیکا:پس قبول کردی
متین:چیو
نیکا:اینکه داشتی با اون دخترا لاس میزدی
متین:لاس که نه ولی..
نیکا:ولی چی؟بچه پُررو
متین:ببخشید دیگه
بدون توجه بهش رفتم سمت چمدونم
لباسای راحتیمو گرفتم و برگشتم داخل حموم که صداش از بیرون بلندشد
متین:تا منو نبخشی ازجام تکون نمیخورم
نیکا:تاصبح بشین اونجا
لباسامو پوشیدم و از حمام اومدم بیرون
حولمو انداختم رو دستهی مبل که ازجاش بلند شد و اومد سمتم
دستمو گرفت و تو یه حرکت کرد پرتم کرد رو تخت که هینی کشیدم
خیمه زد روم که خیره شدم تو چشاش
متین:مثل اینکه به این راحتیا راضی نمیشی منو ببخشی
نیکا:معلومه که راضی نمیشم
برو اونور لهم کردی
متین:تا نگی بخشیدمت تکون نمیخورم
نیکا:متین..
متین:نیکا..
نیکا:باشه بخشیدمت برو اونور
متین:نه اینجوری نمیشه
نیکا:دیگه چیکارت کنم؟
لبشو گذاشت رو لبم که نرم شدم
اولش همراهی نکردم ولی با لبم بازی کرد که بلخره دلو به دریا زدم و همراهیش کردم.
**
صبح باصدای الارم گوشی از خواب پریدم
الارمو قطع کردم و توجام نشستم
نگاهی به ساعت انداختم که ۷صبحو نشون میداد
گوشیو گذاشتم روپاتختی و خم شدم سمت متینی که غرق خواب بود
تیکهای از موهامو برداشتم و بردم سمت دماغش که سرشو تکون داد و سرشو برگردوند
دوباره کارمو تکرار کردم که اخماش رفت توهم و نچی کرد
نیکا:عشقمم
متین:هوم
نیکا:نمیخای پاشی؟ساعت ۷صبحه
یک ساعت دیگه باید پایین باشیم
متین:اما من خوابم میاد هنوز
نیکا:پاشو عشقم پاشو تنبلی رو بزار کنار
لای پلکاشو باز کرد که لبخندی به روش زدم
متین:جالبه تو الان باید خسته باشی ولی سرحالتر از منی
نیکا:بچه پُررو رو ببینااا
متین:والا
نیکا:پاشو پاشو دیرمون میشه
خواستم از روی تخت بلندشم که دستمو کشید
پرت شدم روش که با یه لبخند خاصی لب زد...
متین:فلن یک ساعت وقت داریم
نیکا:چییی
تاخواستم حرفشو هضم کنم ملافه رو کشید رومون...
#معجزه
#پارت_26
#فصل_اول
دیانا:نیکااااا پاشووووو
باصدا زدنای پشت سرهم دیانا اخمام رفت توهم که دوباره اسممو صدا کرد...
دیانا:پاشو بابا گلوم پاره شد
نیکا:دست از سرم بردار میخام بخوابم
دیانا:پاشو بابا خانم قاسمی گفت امادهشین میخایم بریم بیرون
نیکا:من نمیام شما برین
دیانا:پاشو چرت و پرت نگو
گفت تا ۲۰دقیقه دیگه همه پایین باشن
باحرص ملافه رو زدم کنار و توجا نشستم
نیکا:اقا من نخام بیام باید کیو ببینم؟
دیانا:منو باید ببینی حالا پاشو
اومدیم مسافرت بریم عشقوحال نه اینکه بیایم تو هتل بمونیم
باکلافگی دستی رو سرم کشیدم که دستمو کشید
دیانا:پاشو این متین دیونه منو روانی کرد
نیکا:چرا
دیانا:هردودقیقه میاد اینجا ببینه تو چیکار میکنی
بخدا از وقتی که خوابیدی هی میاد اینجا یه سر میزنه میره
نیکا:اخ قربونش بشم
دیانا:پاشو حالمو بههم نزن نیکا
نیکا:پاشدم بابا
از روی تخت بلند شدم و یه راس رفتم سمت سرویس
کارای مربوطه رو انجام دادم و بعد از خشک کردن دستوصورتم از سرویس اومدم بیرون و رفتم سمت چمدونم
از اونجایی که هوا پاییزی و سرد شده بود از بین لباسا هودی مشکیرنگمو به همراه یه لگ شاین مشکی کشیدم بیرون
از اونجایی که با شال حال نمیکردم کلاه مشکلی رنگمو در اوردم و لباسامو عوض کردم.
بعد از عوض کردن لباسا نشستم روتخت و یکم به صورتم رنگو رو دادم.
بعد از یه ارایش نیکاپسند کفشامو پوشیدم و کلاهمو گذاشتم رو سرم
نیکا:کیف میاری؟
دیانا:اره چطور
نیکا:کارتم اینارو بگیر من دیگه کیف نمیارم
دیانا:حله بزن بریم
بعد از برداشتن گوشیم از اتاق زدیم بیرون که همون لحظه پسرا از اتاقروبهرویی اومدن بیرون
متین با دیدنم سوتی زد که لبم کش اومد
متین:عجب لیدی جذابی
دیانا:ایشش خوبه نیکا همیشه همینجوریه
متین:د اخه به توچه،فضول
دیانا:ارسلان نگاش کن
ارسلان:با دوس دخترم درست صحبت کن بابا
متین:برو با اون دوس دخترت
دستمو گرفت که جلوتر ازشون حرکت کردیم سمت اسانسور
نیکا:چخبر
متین:سلامتیت عشقم
دستمو دور بازوش حلقه کردم که بوسهای به سرم زد
متین:اقاا یه فکر دارم ناب
نیکا:بگو
متین:امشب دیانا رو بفرستم اونور پیش ارسلان من بیام پیشت
نیکا:دیگه چی؟دیونهای؟
متین:چیه مگه
نیکا:اگه یکی ببینه چی؟اگه یهدفعه خانم قاسمی بیاد تو اتاق ما چی؟
متین:حالا نصف شبی خانم قاسمی بیاد دم اتاق شما چیکار
نیکا:کاره دیگه
متین:ضدحال
نیکا:چرت نگو عشقم
در اسانسور بازشد که رفتیم داخل
دیانا و ارسلانم اومدن داخل که متین طبقه همکفو زد..
برگشتم سمت اینه و نگاهی به خودم انداختم
کلامو رو سرم مرتب کردم که اسانسور حرکت کرد...
*****
بعد از کلی گشتوگذار وارد هتل شدیم که باخستگی رویکی از مبلای لابی نشستم
دیانا هم خستهتر از من کنارم لم داد که نگاهی به ساعت روی مچم انداختم
دیانا:ساعت چنده؟
نیکا:۸
دیانا:اخخ بریم شام
نیکا:توهمین الان کروسان نخوردی؟
دیانا:اوههه اون یک ساعت پیش بود
چپچپ نگاش کردم که خانم قاسمی اومد سمتمون
_دخترا تا ده دقیقه دیگه بیاین طبقه پایین برای شام
نیکا:باشه چشم
دانشجوهای دیگه هم اومدن لم دادن رو مبلا که نگاهی به اطراف انداختم
نیکا:پتومت کجان؟
دیانا:نمیدونم پشت سرمون بودن
نیکا:پاشم ببینم کجان
سری تکون داد که ازجام بلندشدم و رفتم بیرون هتل...
#معجزه
#پارت_24
#فصل_اول
دیانا ماشینو جلوی خونهی ارسلان اینا نگه داشت که چشمم خورد به پسرا
با دیدنمون سریع اومدن سمتمون که دیانا از ماشین پیدا شد و رفت کمکشون
گوشیمو به ضبط وصل کردم که سوارماشین شدن
ارسلان:سلامم
نیکا:سلاممم
متین:چطوری عروسک
نیکا:خوبم قربونت تو چطوری
متین:منم خوبم
دیانا:خیل خب حرکت کنیم؟همه چیو برداشتین؟
نیکا:اره حرکت کن زودتر،یه ربع مونده به۱۲
دیانا:حله بریم
آهنگی رو پلی کردم که حرکت کرد...
*
متین...
همهی ماشینا رو جلوی رستورانی نگه داشتن که دیانا هم کنار یکی از ماشینا پارک کرد
ارسلان:خسته نباشی عزیزم
دیانا:مرسی عشقم
اییی بچم خوابه
خم شدم سمت نیکا که دیدم غرق خوابه
دیانا:متین بیدارکردنش باتو
متین:حله شما برین ماهم میایم
سوئیچو داد بهم که هردوتاشون پیاده شدن منم از ماشین پیاده شدم و رفتم پشت فرمون
کامل برگشتم سمتش و موهای تو صورتشو زدم کنار که صورتش معلوم شد
متین:عشقمن...
جوابی نداد که دوباره صداش کردم
متین:عروسکم..
نیکا:هوم
متین:پاشو عشقم پاشو رسیدیم
لای پلکاشو بازکرد و دستی رو چشماش کشید که بوسهای به پشت دستش زدم
نیکا:رسیدیم؟
متین:نه تو جادهایم فلن زدن کنار که یه چیزی بخوریم بعد حرکت کنیم
برگشت سمتم و لبخندی به روم زد که دستی رو صورتش کشیدم
متین:قربون اون قیافت
نیکا:گشنمه
متین:چی دوس داری بخوری؟
نیکا:دلم هوس ماهی کرده
متین:تو فقط دستور بده
نیکا:پس بزن بریم
خواست درو بازکنه که دستشو کشیدم
برگشت سمتم که روبه بهش لب زدم...
متین:بوسمو بده بعد برو
بوسهی کوتاهی به لبم زد که دوتایی پیاده شدیم و رفتیم سمت رستوران
#معجزه
#پارت_22
#فصل_اول
نگاهی به ساعت انداختم که نزدیکای ۱صبح بود
نیکا:متین خان قصد رفتن ندارین؟
متین:نه ندارم
نیکا:پاشو برو میخام بخوابم
دستشو بازکرد و روبه من لب زد..
متین:خب بیا بخواب
نیکا:چرت و پرت نگو پاشو برو
متین:اصلا میخام امشب اینجا پیش عشقم بخوابم مشکلیه؟
نیکا:پاشو برای من دردسر درست نکن
متین:مگه اولین باره میام اینجا پیشت
بیا بگیر بخواب فردا باید زود بیدارشیم
چپچپ نگاش کردم که ملافه رو کشید رو خودش
رفتم کنارش که دستشو برام بازکرد
خودمو تو بغلش جاکردم که اباژور رو خاموش کرد و بوسهای به سرم زد
متین:اخخخ منبع ارامش
کی میشه زودتر مال من شی
نیکا:والا اینجوری که داره پیش میره چیزی نمونده که مالهم شیم
متین:منظورت چیه؟
نیکا:مگه نمیدونی؟
متین:چیو؟
نیکا:پدرت امروز اومده نمایشگاه پیش بابا
متین:جان من؟
نیکا:به جان تو
متین:خب چی گفتن؟
نیکا:هیچی مثل اینکه راجب ما حرف زدن
بعدشم پدرت گفت اگه مساعد هستین هفتهی دیگه بچه ها رو نامزد کنیم و بینشون خطبه بخونیم که محرم شن
متین:خب پدرت چی گفت؟
نیکا:هیچی دیگه قبول نکرد
متین:چییی
نیکا:ایححح ساکت شو الان صدات میره بیرون دیوانه
متین:ینی چی قبول نکرد
نیکا:نکرد دیگه به من چه
متین:من این همه اون شب اومدم اینجا زر زدم برای بابات بعد موافقت نکرد؟
نیکا:گفت نمیدم دیگه
نگاهی بهم انداخت که متقابلن نگاش کردم
دستشو از زیرسرم در اورد همین که خواست بلندشه دستشو گرفتم
نیکا:کجا دیونه
متین:من باید با بابات حرف بزنم امشب
نیکا:چرت نگو
متین:ول کن دستمو
از روی تخت بلندشد و رفت سمت در که سریع خودمو بهش رسوندم و مانع کارش شدم
نیکا:دروغ گفتم
متین:بیا این ور نیکا
نیکا:بخدا دروغ گفتم
متین:ینی چی
نیکا:ینی اینکه بابام موافقت کرد گفت هفتهی دیگه منتظرتونیم
متین:تو به دنیا اومدی که منو روانی کنی
زدم زیرخنده که دستی رو سرش کشید
متین:بخدا زد به سرم یهو
نیکا:اخخخ قربونت بشم من
متین:تلافیشو سرت درمیارم نیکا خانم
نیکا:اونوقت چجوری؟
دستمو گرفت و پرتم کرد روتخت تا خواستم به خودم بیام روم خیمه زد
متین:اینجوری
نیکا:برو اونور خفم کردی
متین:تا تلافیشو سرت درنیارم ولت نمیکنم
به چشماش خیره شدم که لبشو گذاشت رو لبم...
***
صبح باحس صدا کردنای پشت سرهم مامان از خواب پریدم
مامان:نیکاااا چرا درو قفل کردی
نیکاااا
بادیدن متین سریع ازجام بلندشدم که تقهای به در خورد..
مامان:نیکاااا
نیکا:جان مامان
مامان:چرا در قفلههه
نیکا:الان بازش میکنم
اروم متین صدا کردم که از خواب پرید
متین:چیشده
نیکا:پاشو قایم شو مامانم پشت دره
متین:چییییی
نیکا:پاشو سریعتر
سریع بلندشد و لباساشو گرفت رفت زیرتخت
دستی به لباسم کشیدم و بعد از یه نگاه کلی قفل درو باز کردم که مامان دست به کمر خیره شد بهم
مامان:چرا در قفله؟
نیکا:ینی چی مامان؟این چه سوالیه دیگه
مامان:از این عادت نداشتی
نیکا:از اونجایی که میدونستم صبح میای بالای سرم درو قفل کردم که بزاری بخوابم
ولی متاسفانه از هرروشی استفاده میکنی تا منو بیدار کنی
مامان:زودتر کاراتو بکن بیا صبحانه
نیکا:چشممم
رفت که درو بستم
نفسی کشیدم که متین از زیرتخت اومد بیرون
لباساشو سریع پوشید که لب زدم...
نیکا:خداروشکر به خیر گذشت
سری تکون داد که تکخنده ای کردم
متین:من دیگه برم
نیکا:نه میخای بمون تورخدا
متین:بخای میمونم
نیکا:چرت و پرت نگو
متین:البته فکر بدی هم نیست
نیکا:چی داری میگی
متین:میبینمت
یه تای ابروم رفت بالا که بوسهی کوتاهی به لبم زد و از پنجره زد بیرون...