🩸دوستان کانال های قدیمی تلگرامتونو به قیمت زیر خریداریم:
💕2021 = 60.000
💕2020 = 70.000
💕2019 = 80.000
💕2018 = 95.000
💕2017 = 110.000
💕2016 = 130.000
💕2015 = 500.000
« پست و ممبر مهم نیست حتی یدونه باشه مشکلی نداره فقط سال
ساخت مهمه »
آیدیم🔙 @OrMhsa
پرداخت به صورت کارت بانکی💰
چنل اعتماد 💎 @Etemad_Mhsa
گروه و کانال سال
ساخت قدیمی خریدارم🧡🍕
« سال ساخت معلوم باشه حتما »
ممبر مهم نیست :
💯 2021 = 100 تومن
💯 2020 = 150 تومن
💯 2018 = 200 تومن
💯 2017 = 250 تومن
💯 2016 = 350 تومن
هر چند تا داشتی
به این آیدیم پیام بده خریدارم🔙 @Ormhsa
•~• •~• •~• •~ •~• •~• •~• •~• •~•
[واریز کارتی ( واریزی آنیه ) 💸 ]
@Etemad_Mhsa
#معجزه
#پارت_77
#فصل_اول
قبل از اینکه برم داخل گوشیمو از داخل جیبم در اوردم و شمارهی نیکارو گرفتم..
بعد از چهارمین بوق صداش پشت خط پیچید..
نیکا:سلام چطوری
متین:سلام عزیزم قربونت توچطوری
نیکا:قربونت بدنیستم چخبر؟کجایی؟
متین:هیچ با ممد اومدیم بیرون
میگم که میتونی یک ساعت دیگه بری سمت خونمون؟
نیکا:برم اونجا چیکار؟
متین:برو منم تا یک ساعت دیگه میام
میخام باهات راجب یه مسئلهای حرف بزنم
نیکا:خب همینجا بگو
متین:نمیشه باید حضوری حرف بزنیم
به پوریا بگو یه دقیقه برسونتت
نیکا:اتفاقی افتاده؟
متین:نه نگران نباش فقط میخام باهات حرف بزنم
نیکا:خیل خب باشه پس تا یک ساعت دیگه اونجام
متین:حله میبینمت.
تیربرقو گرفتم و رفتم بالا
نگاهی به اطراف انداختم که سوتوکور بود
به دیوار خونه که رسیدم پریدم رو دیوار و رفتم داخل..
به ارومی وارد خونهی قدیمی شدم
همهجا غرق تاریکی بود
نور چراغقوه رو بیشتر کردم و درو اروم بستم
طبق نقشهای که ممد بهم نشون داده بود رفتم داخل اتاقی که توش گاوصندوق بود
گاوصندوق پشت یکی از قابای نقاشی مخفی شده بود
تابلو رو اروم برداشتم و گذاشتم یه گوشه که چشمم افتاد به گاوصندوق..
دستی روش کشیدم و درعرض ۳دقیقه بازش کردم..
قبل از اینکه وارد کارخلاف بشم دورشو گذرونده بودم..
همین که در گاوصندوق بازشد چشمم افتاد به کلی طلا و جواهر و دلار..
بادیدنشون لبخندی رو لبم شکل گرفت که همون لحظه صدای اژیرپلیس به گوشم خورد..
یه لحظه تمام وجودمو ترس برداشت.
سریع هرچی داخل گاوصندوق بودو خالی کردم و از خونه زدم بیرون...
از دیوارپشتی پریدم بالا و خودمو پرت کردم بیرون..
همین که پام به زمین رسید دیدم هیچ خبری از ممد نیست..
باترس و نگرانی نگاهی به اطراف انداختم که دیدم با نهایت سرعت داره از کوچه میزنه بیرون..
متین:ممدددد...
اما حیف که صدامو نشنید..
دویدم سمت پسکوچههای تنگ و باریک که صدای اژیر پلیسو دقیقا از پشت سرم شنیدم..
بدون اینکه برگردم به عقب شروع کردم به دویدن..
درحال دویدن بودم که صدای شلیک اسلحه تو فضا پخش شد..
با درد افتادم رو زمین..
نگاهی به پای تیرخوردم انداختم و یه نگاهی هم به پلیسا که سرکوچه ایستاده بودن..
یا باید جون خودمو نجات میدادم یا همینجا تسلیم میشدم و خودمو بدبخت میکردم..
بافکر به نیکا با تمام دردی که داشتم از روی زمین بلندشدم و به دویدنم ادامه دادم...
#معجزه
#پارت_75
#فصل_اول
همین یه جمله کافی بود که رسما وا برم
نابارور برگشتم سمت دیانا که دیانا هم بدتر ازمن خیره شده بود به پانیذ
دستی رو قفسه سینم کشیدم که پانیذ به گریه افتاد..
پانیذ:نیکا بدبخت شدیم..
همیشه تو زندگیم از یه چیز میترسیدم اونم اینکه ممد وارد کارخلافشه
نیکا:پانیذ تو مطمئنی؟
متین همچین ادمی نیست
حاضر جونشو بده اما وارد خلاف نشه
پانیذ:منم راجب ممد همینو فکرو میکردم ولی اون چیزی که فکر نمیکردم نبود
نیکا:اما متین بهم گفت رفته سرکار..
پانیذ:دروغ بود..
کدوم کار؟از کی تاحالا دزدی شده کار
قطره اشکی از چشمم چکید که سرمو انداختم پایین
پانیذ:باید قبل از اینکه دیرشه یه کاری کنیم
نباید تو دردسر بیوفتن نیکا
باید جلوشونو بگیریم..
حس میکردم دنیا رو سرم اوار شده
انگار یه سطل اب یخ ریخته بودن رو سرم..
ازجام بلندشدم که دیانا دستمو گرفت
دیانا:نیکا خوبی؟
نیکا:نمیتونم نفس بکشم..
دستمو از دستش کشیدم بیرون و ازکافه زدم بیرون
همین که هوای تازه به مشامم خورد چشامو بستم و نفس کشیدم
تکیه دادم به دیوار و دستمو گذاشتم رو قلبم..
دیانا:نیکا خوبی؟
نیکا:بدبخت شدم دیانا
متین از دست رفت
دیانا:اینجوری نکن باخودت
نیکا:متین از دست رفت..
دیانا:پانیذ ماشین همراهته؟
پانیذ:اره اره
دیانا:ماشینو روشن کن
دیانا کل وزنمو انداخت رو خودش که باهم رفتیم سمت ماشین پانیذ..
****
وارد خونه دیاناشون شدیم که به زور خودمو کشوندم تا اتاقش
همین که به اتاقش رسیدم خودمو انداختم روتخت
دیانا و پانیذ باکمک هم لباسامو در اوردن و ملافه رو کشیدن روم که خیره شدم به یه نقطهی نامعلوم..
پانیذ:دکترو خبر کردی؟
دیانا:اره همسایمونه
بدبخت دکتر نیست ولی سررشته داره
بهش گفتم بیاد بهش سِرُم وصل کنه
پانیذ:کار خوبی کردی
دیانا:نیکا خوبی عزیزم؟
بهزور سری تکون دادم که دستی روسرم کشید..
#معجزه
#پارت_73
#فصل_اول
شامو دورهم خوردیم و بعد از تموم شدن شام طبق عادت همیشگی من و دیانا مثل کوزتا افتادیم تو آشپزخونه..
من ظرفا رو شستم دیانا هم باقیموندهی غذاها رو جمعوجور کرد..
بعد از تموم شدن کارا دیانا برای همه چایی ریخت،منم کیکی که مامان درست کرده بودو از داخل یخچال در اوردم وباهم رفتیم سمت سالن
کیکو به همراهه ظرفا گذاشتم رو میز و کنار متین نشستم که دستشو دورم حلقه کرد
پوریا:اوففف عجب کیکیه
دیانا:خاله امروز زحمت کشید درست کرد
مامان:چه زحمتی دخترم
بابا:این نوع کیکا مطمئنن یه مناسبتی داره
دیانا:چجوری فهمیدین
بابا:دیگه ثمرهی این همه سال زندگیه
دیانا:خب به ماهم بگین بدونیم
بابا:خانم من تو این همه سال دونوع کیک درست میکنه
یک کیک خشک و دومی هم کیک خامهای
کیک خشک برای مواقع عادیه ولی کیک خامیای مخصوصا این مدل کیکا مناسبتی داره
دیانا:ایول عمو
پوریا:تاحالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم
بابا:حالا بگین ببینم مناسبتش چیه
مامان:بنظرم بهتره خود متین بگه
بابا:اوههه پس مربوط میشه به بچهها
بابا روشو برگردوند سمتمون که متین لب زد..
متین:والا اهل مقدمهچینی نیستم پس میرم سراصل مطلب
بابا سری تکون داد که متین ادامه داد..
متین:به قولی که بهتون داده بودم عمل کردم
امروز دست دخترتونو گرفتم و بردم خونهی خودش..
خونهای که قراره تاچندوقت دیگه خودمون بریم توش..
بابا یه تای ابروش پرید بالا که بالبخند خیره شدم بهش..
بابا:واقعا؟
متین سری تکون داد که بابا لبخندی زد..
بابا:بابا تبریک میگم بهتون
بابا ازجاش بلندشد که ماهم بلندشدیم
هردوتامون بغل کرد و روبهمون لب زد..
بابا:خیلی مبارکتون باشه
نیکا:مرسی بابا
بابا:ایشالا که بچههاتونو توش بزرگ کنین
متین:ایشالا
بابا:پس این کیک خوردن داره
مامان:بله اونم چجورم
سرجامون نشستیم که مامان کیکو برش زد و برای همه یه تیکه تو ظرف گذاشت..
****
خودمونو انداختیم روتخت که لب زدم..
نیکا:چقدر خسته شدم امروز
دیانا:نیکا یه سوال بپرسم؟
نیکا:بپرس
دیانا:میگم که داستان متین چیشد اخر؟
نیکا:داستان چیش؟
دیانا:همین پولو اینا
نیکا:والا تا اومدیم پیگیری کنیم عمم افتاد مُرد بعدشم اومدیم دیگه درگیر امتحانا شدم به کل ازیادم رفت
دیانا:امروز خبر خونه روشنیدم یهو سوال برام پیش اومد
فکر کردم خودت پیگیری کردی
نیکا:دیونه اگه من پیگیری کرده بودم که بهت میگفتم
#معجزه
#پارت_71
#فصل_اول
یکماهونیمبعد...
بیحوصله وسایلمو جمع کردم و ازکلاس زدم بیرون که همون لحظه گوشیم زنگ خورد..
گوشیو از داخل جیبم در اوردم که شمارهی متین افتاد روصفحه..
تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید.
متین:سلام عروسک چطوری
نیکا:سلام عشقم قربونت توچطوری
متین:خوبم شکر کجایی؟
نیکا:دانشگام توکجایی؟
متین:روبهروت
نگاهی به روبهروم انداختم که دستی برام تکون داد.
بادیدنش لبخندی رو لبم شکل گرفت که تماسو قطع کردم و دویدم سمتش..
همین که بهش رسیدم خودمو انداختم تو بغلش و بوسهای به گونش زدم..
نیکا:اینجا چیکار میکنی تو
متین:اومدم ببرمت یه جای خوب
نیکا:کجا؟
متین:به جای سوال پرسیدن بپر بالا بریم خودت ببینی
نیکا:انقدر بدم میاد منو میزاری تو خماری
متین:خماریش زیاد نیست عشقم
یالا بپر بالا...
کلامو گذاشتم روسرم و پشتش نشستم که حرکت کرد...
بعد از ۴۰دقیقه رسیدیم به مقصد که پریدم پایین..
کلاهو از سرم برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم که سرتاسر پرشده بود از ساختمون..
نیکا:چرا اومدیم اینجا؟
بدون اینکه جوابمو بده کلاهشو در اورد و بعداز جابهجا کردن موتورش دستمو کشید که رفتیم سمت یکی از همون ساختمونا..
قبل از اینکه وارد اسانسورشیم رفت پشتم که متعجب برگشتم سمتش
قبل از اینکه کامل برگردم سمتش لب زد..
متین:برنگرد..
خواستم حرفی بزنم که با یه چیز مشکیرنگی چشمامو بست
نیکا:متین چیکار میکنی
متین:هیس..
دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند
همهجا تاریک بود..
نامرد جوریم بسته بود که هیچجوره نمیشد جایی رو دید زد..
بعد از چنددقیقه کوتاه اسانسور ایستاد که دستمو کشید
باهم از اسانسور اومدیم بیرون که لب زدم..
نیکا:متین نخورم زمین..
متین:حواسم بهت هست عشقم..
صدای چرخشِ کلید تو در به گوشم رسید
خواستم چیزی بگم که متین مجدد دستمو کشید و منو دنبال خودش کشوند که انگار رفتیم داخل مکانی
متین:حالا چشاتو بازکن
سریع چشمبندو زدم کنار که متعجب دهنم بازشد..
بادیدن یه واحد نقلی شیکوباکلاس ذوق زده دور خودم چرخیدم که متین تکیه داد به ستون و خیره شد بهم..
نیکا:متین...اینجا..
متین:یادته پارسال برگشتی چی گفتی؟
گفتی ایشالا سال دیگه دستمو بگیری منو ببری سرخونهی خودم
بفرما اینم خونهی خودت..
قطره اشکی از چشمم چکید که ذوق زده پریدم بغلش..
دستاشو دورم حلقه کرد که بوسهای به گردنش زدم..
از بغلش پریدم پایین و مجدد نگاهی به خونه انداختم که لب زد..
متین:پسندیدی؟
نیکا:معلومه که پسندیدم
خیلی قشنگه
متین:خداروشکر
نیکا:اما چجوری تو این مدت کم..
متین:رئیسم..
خدا ازش راضی باشه روزی اولی که رفتم پیشش برای شروع کار بهش گفتم پدرخانومم دوماه بیشتر بهم وقت نداده تا دستِ خانوممو بگیرم ببرمش تو خونهی خودش
همهی اینا رو همون اول بهش گفتم
اونم همون موقع برگشت گفت خیالت نباشه من کمکت میکنم
چون منم مشکل تورو داشتم درکت میکنم
توهم درعوضش اینجا کار میکنی و برام جبران میکنی
الان این خونه رو از سر رئیسم داریم
نیکا:خدا خیرش بده
لبخندی بهروم زد که دستامو گرفتم جلوی دهنم...
#معجزه
#پارت_69
#فصل_اول
مراسم تشیعجنازه همونطور که انتظار داشتیم پیش رفت..
همه چیز شیک و ابرومندانه پیش رفت
دقیقا همون چیزی که میخاستیم..
باخستگی و کوفتگی وارد خونه شدیم که متین منو کشوند وباخودش برد سمت اتاق
هیچ چیزی جز خواب نمیتونست حالمو بهترکنه..
باکمک متین لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم توجام...
بادرد چشمامو بستم که متین لب زد..
متین:چیزی نمیخای؟
نیکا:چرا به مامان بگو یه مُسکن بده بهم
سرم داره میترکه
متین:خیل خب الان برمیگردم
سری تکون دادم که ازاتاق رفت بیرون
حالم خیلی بد بود..
تصویر عمه یه لحظه هم ازجلوی چشمم کنار نمیرفت.
با درد اهی کشیدم که بعدازچنددقیقه کوتاه سروکلهی متین پیدا شد
سریع با یه لیوان اب اومد سمتم
دستمو گرفت که با کمکش نشستم
قرصو به همراهه اب به خوردم دادم که سریع خوردم و دراز کشیدم توجام..
ملافه رو کشید روم که زیرلب تشکری کردم
متین:چیز دیگهای نمیخای؟
نیکا:نه عزیزم ممنون
بوسهای به سرم زد که لبخند بیجونی بهش زدم و دستشو گرفتم..
نیکا:چقدر خوبه که دارمت
متین:تودلییه خودمی..
*******
به ارومی وارد اشپزخونه شدم و
نگاهی به ساعت انداختم که ۲صبحو نشون میداد.
از وقتی که اومده بودیم خونه خوابیده بودم تاالان.
بازم حس خستگی و کمبود خوابو داشتم اما از گشنگی بیشازاندازه بلندشدم
رفتم سریخچال و بادقت شروع کردم به بررسی کردن غذاها که صدایی ازپشت سرم به گوشم خورد
باترس برگشتم که با سامیار چشمتوچشم شدم
بادیدنش نفسمو باشدت دادم بیرون که دستاشو به حالت تسلیم اورد بالا
سامیار:ترسوندمت؟ببخشید
نیکا:یه لحظه ترسیدم ولی مهم نیست
سامیار:راستش منم یه صداهایی شنیدم اومدم ببینم چخبره
سری تکون دادم که ادامه داد..
سامیار:چیزی شده؟
نیکا:نه فقط گشنم شد اومدم یه چیزی بخورم
سامیار:طبیعیه
زندایی اینا خیلی تلاش کردن که بیدارشی یه چیزی بخوری ولی بیدارنمیشدی
نیکا:اره حالم خوب نبود
سامیار:الان چطوری؟بهتری؟
نیکا:اره خوبم
سامیار:خداروشکر
بیا بشین من برات غذا گرم کنم
نیکا:نه نمیخاد خودم گرم میکنم تو برو بگیر بخواب
اومد سمتم و ظرفمو ازم گرفت
سامیار:برو بشین رنگوروت پریده
خودم برات گرم میکنم
ناچارا سری تکون دادم و پشت میز نشستم که غذارو برام گرم کرد...
#معجزه
#پارت_67
#فصل_اول
نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک یک بود
تقریبا یکساعتیونیمی میشد که مردا رفته بودن سمت بیمارستان
ماهم بعد از رفتنشون اماده شدیم که هروقت زنگ زدن بریم سمت ارامگاه..
دیسای حلوا و گردو رو گذاشتم کنار که مامان اومد سمتم..
مامان:مادر بشین یهسره سرپایی
نیکا:دارم کارا رو انجام میدن که موقع رفتن دستپاچه نشیم
مامان:دستت دردنکنه مامان
نیکا:قربونت،هنوز خبری از بابااینا نشده؟
مامان:نه والا بهشم زنگ زدم جواب نداد
کارشون تموم شه زنگ میزنن
سری تکون دادم که اروم لب زد...
مامان:امروز بابات انقدر عصبی شد
نیکا:چرا چیشد مگه
مامان:نگاهِ سامیار همش روی تو بود
رفتیم تواتاق بابات گفت هیچی نگفتم فقط بخاطر این بود که حرمتِ خواهرمو نگه دارم وگرنه برمیگشتم یه چیزی بهش میگفتم
نیکا:اتفاقا متینم عصبی شد ولی یه جوری سرشو هَم اوردم.
بابا:باباتم بدجور عصبی شده بود ولی یه جور جمعش کردم دیگه
نیکا:کار خوبی کردی
مامان:انگار نه انگار مادرش فوت کرده
بجای اینکه بشینه گریه کنه نشسته تورو دید میزنه
نیکا:ولش کن مادرمن
مگه زمانی که عمه زنده بود زنگ میزد حالشو بپرسه که الان بخاد بشینه گریه کنه
مامان:چی بگم والا
بی عاطفست دیگه عین پدرش
نیکا:ولش کن حالا یکی میشنوه داستان درست میشه
سری تکون داد که همون لحظه زنعمو اومد داخل اشپزخونه
_مهری،محمد(عموم)زنگ زد گفت پاشین امادهشین پسرا میان دنبالتون که بریم آرامگاه
مامان:ما که امادهایم
_باشه عزیزم
***
هرکدوم یه دیسو برداشتن و رفتن بیرون
منم دیس حلوا رو گرفتم و از پوشیدن کفشا از خونه زدم بیرون
مامانم پشت سرم اومد که باهم از ساختمون اومدیم بیرون
همین که اومدیم بیرون چشمم خورد به سامیار و یکی دیگه از پسرعمههام که منتظرمون بودن.
بادیدنمون دست از حرف زدن برداشتن که سامیار اومد سمتمون و دیسا رو ازمون گرفت
سامیار:زندایی سوارشین زودتر بریم
مامان سری تکون داد که باهم سوار ماشینش شدیم
زنعموم و دخترعموم سوارماشین شدن که سامیار حرکت کرد سمت ارامگاه
از اونجایی که وسط نشسته بودم سامیار کامل دید داشت رومن
از نگاهِ بیش از اندازش معذب میشدم
سعی کردم خودمو درگیرِ نگاهش نکنم و حواسمو بدم به بیرون
وسطای راه بودیم که دخترعموم لب زد..
_وای نیکا چقدر حلقت قشنگه
لبخندی به روش زدم که دستمو گرفت و دقیق نگاهی به حلقه انداخت
نیکا:قابلتو نداره دخترعمو
_برازندهی خودته
زنعمو:ای خداا ایشالا یه پسر اقا و خوب مثل اقامتین نصیب دخترم شه
مامان:ایشالا
از هیچی شانس نیاوردیم حداقل از داماد شانس اوردیم
هزارماشالا بزنم به تخته پسراقاییه
زنعمو:اره واقعا
خیلی باشخصیت وجنتلمنه
مثل این پسرای امروزی نیست
مامان:اره خداروشکر
زنعمو:ایشالا که به پای هم پیرشن
مامان:قربونت،ایشالا عروسیه دخترگلت
زنعمو:فدای تو..
مامان اروم دم گوشم لب زد..
مامان:یادت باشه برگشتیم براتون اسپند دود کنم چشم نخورین
نگاهی به مامان انداختم که خندم گرفت
#معجزه
#پارت_65
#فصل_اول
صبح...
نیکا...
نگاهی به ساعتِ روی دیوار انداختم که ۸صبحو نشون میداد
سرمو برگردوندم که متین تکونی خورد و لای پلکاشو بازکرد
با لبخند بیجونی خیره شدم بهش که نگاهش برگشت سمتم
نیکا:صبح بخیر
متین:صبحت بخیر عروسک
نخوابیدی تو؟
نیکا:نه خوابم نبرد
متین:نیکا داری خودتو میندازی
مریض میشی اینجوری
نیکا:بخدا دست خودم نیست
نمیدونم چرا اما میترسیدم بخوابم
میترسیدم بخوابم دوباره اون خوابو ببینم
متین:عشقم وقتی من کنارتم ازچی میترسی..
سرمو انداختم پایین که بوسهای به سرم زد
خواستم چیزی بگم که همون لحظه تقهای به در خورد و پشتبندش صدای مامان از پشت در به گوشم رسید..
مامان:بچهها بیدارین؟
نیکا:اره مامان جون بیا
ازبغل متین اومدم بیرون که درتوسط مامان بازشد
متین:صبح بخیر مامان
مامان:صبحتون بخیر
خوب خوابیدین؟
متین:والا من که اره ولی نیکا نه
مامان:چرا دخترم
نیکا:کابوس دیدم
مامان:از سروچشمت معلومه
نیکا:بچهها رسیدن؟
مامان:نیم ساعت دیگه اینجان
شماهم پاشین بیاین صبحانه
نیکا:باشه
سری تکون داد و رفت که ازجامون بلندشدیم...
*****
بعد از خوردن صبحانه میزو جمعوجور کردیم که یکی از دخترعموهام دستکشا رو دست کرد و رفت سراغ ظرفا..
میزو برق انداختم که صدای ایفون بلندشد
بابا:بچهها رسیدن
ازاشپزخونه اومدیم بیرون که بابا جلوتر از بقیه رفت دم در..
متینم اومد کنارم که بچهها سررسیدن
دخترعمم با دیدن بابا زد زیرگریه که باباهم اغوششو به روش بازکرد
_اخخخ دایی مامانم رفتتتت..
دایی مامانم ولمون کرد رفتتتت..
بابا:اروم باش دایی جون
اروم باش قربونت بشم
قطره اشکی از چشمم چکید که مامانم سانازو(دخترعمم)از پشت گرفت
ساناز که وارد خونه شد پشتبندش سامیارم اومد داخل که بعد از ۱۵سال مجدد دیدمش..
چقدر عوض شده بود..
چقدر تغییر کرده بود...
چه مردی شده بود برای خودش..
ساناز که بهم رسید چشممو از سامیار گرفتم و برگشتم سمت ساناز که خودشو انداخت تو بغلم..
ساناز:دختردایی..
نیکا:قربونت بشم دخترعمه
خدا بهت صبربده
ساناز:خوشحالم بعد از این همه مدت میبینمت
نیکا:منم همینطور عزیزدلم
ازهم جداشدیم که سامیار اومد سمتم
لبخند تلخی زد و دستشو بهروم بازکرد که ناچارا بغلش کردم..
سامیار:دخترداییِ عزیزم..
نیکا:خدا بهت صبربده پسرعمه
سامیار:مرسی
ازهم جداشدیم که باهمون لبخندتلخش روبه من لب زد..
سامیار:خوشحالم میبینمت
نیکا:منم همینطور..
سری تکون داد و رفت سمت متین
سامیار:پس شماهم نامزدِ فلی و همسرِ ایندهی نیکایی
متین:بله از آشنایی باهاتون خوشبختم
سامیار:همچنین
باهم دستی دادن که نگاهمو از روی سامیار برداشتم
#معجزه
#پارت_63
#فصل_اول
نیکا...
نگاهی به ساعت انداختم که ۱۰شبو نشون میداد.
دستی رو صورتم کشیدم که مامان لب زد..
مامان:مادر متین کجاست؟
نیکا:یه ربع پیش بهش زنگ زده بودم میگفت نزدیکم دیگه الاناست که برسه
سری تکون داد که همون لحظه صدای ایفونِ خونه بلندشد
نیکا:فکر کنم اومد..
سریع رفتم سمت ایفون و بادیدن متین درو باز کردم که اومد داخل
دراصلیِ خونه رو باز کردم که مامانمم اومد دم در برای استقبال از متین..
بعد از دو،سهدقیقه در اسانسور بازشد و اومد بیرون که لبخندی رولبم شکل گرفت
متین:سلام
مامان:سلام پسرم خوش اومدی
متین:مرسی مامانجون
نیکا:خوش اومدی عشقم
متین:مرسی عشقم
کفششو در اورد که خودمو انداختم تو بغلش و بوسهای به گونش زدم..
پوریا:خوبه فقط ی روز همو ندیدین
متین:باز تو سروکلت پیدا شد که
ازمتین جداشدم که رفت سمت مامان و اونو بغل کرد
درو بستم که مامان لب زد..
مامان:رسیدن بخیر
متین:قربونت مامان
رفتیم سمت سالن که مامان به بقیه معرفیش کرد..
البته عمههام و عموهام میشناختنش اما یه سری هنوز باهاش اشنا نشده بودن
بابا:خوش اومدی باباجان
متین:مرسی بابا
مامان:پسرم برو لباساتو عوض کن برات شام گرم کنم
متین:نمیخاد مامان من توراه یه چیزی خوردم
مامان:اصلا امکان نداره
برات شام گذاشتم کنار گفتم بچه میاد گشنست
متین:دستتون دردنکنه
مامان:اصلا اینجا معذب نباش
همهی اینا خانوادهی خودتن
متین:بله صددرصد
مامان:نیکا مامان متینو ببر لباساشو عوض کنه یه ابی هم به دستوصورتش بزنه
نیکا:چشم..
متین دنبالم راه افتاد که رفتیم سمت اتاقخوابی که وسایلمونو توش گذاشته بودیم..
متین جلوتر از من وارد اتاق شد که منم پشت رفتم و درو بستم
متین:چطوری عروسک
نیکا:تورو دیدم خوب شدم
متین:خداروشکر
نیکا:توچطوری؟تو جاده اذیت نشدی که؟
متین:منم خوبم قربونت،نه جاده اتفاقا خوب بود راحت اومدم
نیکا:خو خداروشکر
بچههای عمم امشب میرسن تهران
متین:اهه بلخره تونستن بلیط جور کنن؟
نیکا:اره به هربدبختیای بود جور کردن
متین:خب خداروشکر
نیکا:لباستو عوض کن بیا شام بخوریم
متین:تو نخوردی مگه؟
نیکا:نه بدون تو از گلوم پایین نرفت
متین:اخخ قربونت بشم
نیکا:خدانکنه،من میرم توهم زودتر بیا
متین:باشه عزیزم..
******
پشت میز نشستیم که مامان غذا رو گذاشت جلومون
مامان:بخورین نوشِ جونتون
متین:دستت دردنکنه مامان
مامان:کاری نکردم که نوش جونتون
نیکا:مامان خودت چیزی نمیخوری؟
مامان:نه مادر میل ندارم
نیکا:اخه اینجوری نمیشه که
ببین توهمین چندروز چقدر لاغر شدی
مامان:بخدا دست خودم نیست
هیچی از گلوم پایین نمیره
مامان اه دردناکی کشید که سرمو انداختم پایین..
مامان:عمت خیلی مظلوم بود
این حقش نبود که اینجوری و تو این سن بره
قطرهاشکی که ازچشمش چکیده بودو پاک کرد و بالبخند زورکی روبهمون لب زد
مامان:بخورین بچهها از دهن میوفته
سری تکون دادم که از اشپزخونه رفت بیرون
نفسمو باشدت دادم بیرون که متین از زیرمیز دستمو نوازش کرد..
متین:نبینم اشک تو چشت جمع شه
لبخند بیجونی به روش زدم که خم شد و بوسهای به گونم زد..
#معجزه
#پارت_61
#فصل_اول
چمدونمو بستم که صدای چرخشه کلید تو در به گوشم رسید
بافکر به اینکه پوریاست اسمشو زمزمه کردم..
نیکا:پوریا اومدی؟
متین:نه عزیزم منم
باشنیدن صدای متین وارد سالن شدم که اومد سمتم
نیکا:این وقتِ روز توکجا اینجا کجا
متین:یه مشکلی برای برقشرکت پیش اومده بود بخاطر همین مرخصی ردکردن
نیکا:اها
متین:توچرا دماغت اویزونه؟گریه کردی؟
انگار همین جمله کافی بود که بغضم بشکنه و بزنم زیرگریه
رومو برگردوندم که از پشت بهم چسبید
متین:چیشده قربونت بشم
نبینم اشکتو..
نیکا:حالِ عمم خوب نیست متین
دکترا جوابش کردن..
متین:ایوای..
نیکا:عمهی دستهی گلم پرپر شد
متین:اروم باش عزیزم
نیکا:چطور اروم باشم متین
عمهی خوبمو از دست دادم
گریم شدت گرفت که پابهپای من اشک ریخت و اجازه داد تا خودمو خالی کنم و از شرِ این بغضه لنتی راحتشم...
بعد از اینکه یکم تخلیه شدم اشکامو پاک کردم که متین بوسهای به سرم زد
متین:بهتری؟
سری تکون دادم که منو برگردوند سمت خودش..
متین:الان برنامتون چیه؟میخای بری اهواز؟
نیکا:اره باید برم
حتی بچههاشم دارن میان
متین:خب منم باهات میام
نیکا:چرتوپرت نگو متین
حالا مونده این وسط تورو از کاربیکار کنن
نیازی نیست بیای
متین:اما من نمیخام تنهات بزارم
نیکا:عشقم فلن نیازی به اومدنت نیست
تو بمون اینجا به کارت برس منم هروقت نیازشد بهت زنگ میزنم که بیای
متین:باشه عزیزم هرجور راحتی
لبخندکمرنگی به روش زدم که دستی به سرم کشیدم..
*******
بعد از یک ساعت سروکلهی پوریا هم پیداشد
همین که اومد وسایلشو ریخت تو کولش و حاضر شد برای اینکه زودتر راه بیوفتیم
منم کارایی که مامان بهم سپرده بودو انجام دادم و قبل از رفتن همهچیزو چک کردم...
نیکا:فقط متین شبا بیا این گلا رو آب بده
خودت میدونی جون مامان بستس به این گل و گیاها
متین:باشه عشقم میام
نیکا:مرسی قربونت بشم
پوریا:خب نیکاجان امادهای؟
نیکا:اره
پوریا:همهچیزو چک کردی؟
نیکا:اره چک کردم بزن بریم تا دیرنشده
سری تکون داد که متین چمدونمو گرفت و زودتر ازما ازخونه رفت بیرون
چراغا رو خاموش کردم و بعد از پوشیدن کفشم درو بستم و قفلش کردم.
شیرگازو قطع کردم و با پوریا رفتم سمت پارکینگ..
پوریا رفت سمت صندوق عقب که منم رفتم سمت متین
دستمو گرفت و روبه من لب زد..
متین:خیلی مراقب خودت باشیا
نیکا:توهم همینطور عشقمن
حواست به خودت باشِ
متین:چشم خانوم خانوما
اگه چیزیم نیاز داشتی زنگ بزن برات حلش میکنم
نیکا:چشم
متین:دوست دارم
نیکا:منم دوست دارم
بوسهای به لبش زدم که همراهیم کرد..
پوریا:حال بهمزنا..
انگار قراره صدسال همو نبینن
ازهم جداشدیم که چپچپ پوریا رو نگاه کردم...
نیکا:کمتر حسودی کن
پوریا:بشین بریم بابا...
برای اخرین بار متینو بغل کردم و دراخر سوار ماشین شدم...
#معجزه
#پارت_59
#فصل_اول
متین:سلام..
باشنیدن صداش برگشتم سمتش و بالبخند روبه بهش لب زدم..
نیکا:سلام عزیزم خوش اومدی
متین:ممنون
نیکا:برو دستاتو بشور لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم
متعجب سری تکون داد که لبخندم پررنگتر کردم..
درنهایت سری تکون داد و ازاشپزخونه رفت بیرون که لبخند از لبم پرکشید..
ناخودآگاه ذهنم رفت سمت حرفای امروز با دیانا..
*فلشبکبهچندساعتپیش*
دیانا:دختر با عصبانیت هیچی جلو نمیره
باید اروم باشی اول
مطمئن باش باعصبانیت و دادوبیداد کردن به هیچجایی نمیرسی پس خودتو کنترل کن
بلخره سر از کارش درمیاریم ولی نه اینجوری
انقدر بهش گیر نده و سوالپیچش نکن تا من یه فکری بکنم ببینم چیکار میتونیم بکنیم
نیکا:دیانا نکنه واقعا رفته باش تو کارِ خلاف
دیانا:واییی تو هنوز داری بهش فکر میکنی؟
حالا من یه چیزی گفتم
نیکا:فکرم خیلی درگیر شده
دیانا:تو خودتو زود میبازی
این اصلا درست نیست
خودتو کنترل کن نیکاجان
اصلا به عنوان مثال رفته باشه تو خلاف ولی اینم راهش نیست که بخای خودتو داغون کنی
نیکا:الان تو میگی چیکار کنم؟
دیانا:هیچی فلن اتشبس اعلام کن
امشب بگو برای شام بیاد خونه
نمیخاد توهم بهش زنگ بزنی یه جوری پوریا رو متقاعد کن که اون بهش زنگ بزنه
بعدم اومد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
جوری رفتارکن که انگار از کارت پشیمونی
فلن اینجوری میریم جلو تا ببینیم چیمیشه
سری تکون دادم و روبه بهش لب زدم..
نیکا:اره راست میگی خیلی بد واکنش نشون دادم دیروز
دیانا:اره ریلکس باش
اینکاری که گفتمو انجام بده تا من بقیشو حل کنم...
نیکا:حله..
***
**زمانِحال*
پوریا:ابجی دستت دردنکنه
خیلی زحمت کشیدی
نیکا:کاری نکردم که نوش جانت
متین:دستت دردنکنه عزیزم
خیلی خوشمزه بود
نیکا:نوش جونت عشقم
راستی پوریا خبری از ماماناینا داری؟
نتونستم امروز باهاش حرف بزنم
پوریا:اره خبر که مامان میگفت حال عمه زیاد خوش نیست
نیکا:دروغ میگی
پوریا:اره مامان میگفت دکترا زیاد امیدی به بهبودش ندارن
متین:کدوم عمتونه؟
نیکا:عمه وسطیمه
الهی من بمیرم اخه چرا یهدفعه اینجوری شد
پوریا:مامان میگه انقدر دکتر نرفت انقدر پیگیری نکرد که بیماریش تشدید شد
نیکا:ایبابا..
اعصابم خورد شد
پوریا:چی بگم والا امروز خودمم شنیدم اعصابم بدجور بههم ریخت
این زن پراز انرژی چرا یهدفعه باید بیوفته روتخت بیمارستان
متین:ایشالا هرچی خیره اتفاق بیوفته
نیکا:ایشالا
پوریا:ایشالا
دستی روصورتم کشیدم و ازپشت میز بلندشدم که متین لب زد..
متین:بزار کمکت کنم
نیکا:نمیخاد عزیزم تو خستهای برو استراحت کن من یه دقیقه اینجا رو جمعوجور میکنم
متین:مطمئن؟
نیکا:اره عشقم برو..
#معجزه
#پارت_57
#فصل_اول
روزبعد...
_بچهها هفتهی آینده میانترم داریم
همونطور که جلسه اول گفتم از چهارفصل اول امتحان میگیریم ازتون
سختم نیست کلن ۱۰تاسوال تستیه
بادقت نکاتی که بهتون گفته بودم بخونین
برای امروزم کافیه،خسته نباشید.
باخسته نباشید استاد بیحوصله وسایلمو جمع کردم که دیانا برگشت سمتم..
دیانا:چته تو ازصبح تاحالا اخمات توهَمِ
نیکا:حوصله ندارم امروز
دیانا:خب چیشده
نیکا:بامتین بحثم شد دیروز
دیانا:دیروز؟شماکه تو ویلا باهم اوکیبودین
نیکا:برگشتیم خونه بحثمون شد
دیانا:تعریف کن ببینم
نیکا:پاشو اگه کلاس نداری بریم کافهی بغلِ دانشگاه،حداقل اونجا بشینیم حرف بزنیم
دیانا:حله بزن بریم..
*
_چی میل دارین؟
دیانا:یه کاپوچینو با یه اسپرسو کنارشونم کیک شکلاتی باشه لطفا
_باشه به رویچشم
دیانا:ممنون
دختره از میزمون فاصله گرفت که نگاهی به اطراف انداختم..
دیانا:خب تعریف کن
نیکا:دیانا تو توی این شش سالی که گذشت هرروزشو بامن بودی
خودت اصلا باعث شدی که منومتین باهم اوکی شیم
ازاول رابطمون بودی دیدی که وضعیت متین چجوری بود
دیدی من همهجوره باهاش ساختم و حتی یهدفعه هم غر نزدم که چرا خودتو جمعوجور نمیکنی
الان چندوقته که متین برای من مشکوک شده
کارایی میکنه که سردرنمیارم واقعا
دیانا:ینی میگی داره بهت خیانت میکنه؟
نیکا:نه بابا متین همچین ادمیه واقعا؟
دیانا:چمیدونم اخه اینجوری که تو گفتی یه لحظه فکرم رفت سمت خیانت
نیکا:نه بحث اینا نیست
دیانا:پس بحثه چیه؟
نیکا:جدیدا یه سری خرجایی میکنه که شاخ درمیارم
مثلا منو میبره بالاشهر برای صبحانه
تمام داروهامو متین برام خریده بود
یا دستهگلایی که برام میخرید
اصلا چرا راه دور میریم همین پریشب
گرفته ویلا رو اجاره کرده به همراه تدارکاتی که دید
اینا کم بود برای کادوی سالگردمون رفته ستِ طلا خریده
دیانا:الکییی
نیکا:بعد بهش میگم پولشو ازکجا اوردی میگه وام گرفتم
بهش گفتم چرا خودتو توی قرض انداختی
بخدا به جون تو دیانا من اصلا انتظار همچین چیزیو ازش نداشتم
هرسال برای سالگردمون یه شاخه گل میگرفت برام نهایتا هم منو میبرد یه شامِ ساده بهم میداد.
ولی امسال دیگه چشمشو روهمهچیز بست و خودشو انداخت توقرض
برمیگرده میگه من هرکاری میخام بکنم قبلش کلی فکر میکنم
حتما جیب خودمو دیدم که اینکارو کردم
دیانا همون ستی که برام خریده زیر ۵۰تومن نیست.
من اخه اینارو کجای دلم بزارم
میگه کار پیدا کردم کارم عالیه
حقوق خیلی خوبی میگیرم،رئیسمم دستودلبازه هوامو داره
#معجزه
#پارت_55
#فصل_اول
بعد از خوردن صبحانه میزو جمعوجور کردیم که ارسلان لب زد..
ارسلان:بچهها بریم تو اب؟
متین:مگه استخرش اب داره؟
ارسلان:اره اب داره صبح رفتم دیدم
نیکا:نه هوا سرده استخر چیه دیگه
ارسلان:سربستس باباا
متین:وسوسم کردی
نیکا:متین تو نمیری عزیزم
متین:عزیزم سربستس دیگه
نیکا:عزیزم سرما میخوری
متین:نمیخورم نگران نباش
نفسمو باشدت دادم بیرون که ازجاشون بلندشدن و رفتن سمت اتاقا
نیکا:من اخلاقِ متینو میشناسم دیگه
میدونم سرما میخوره
دیانا:ولشون کن بابا بزار هرکاری میخانبکنن
پانیذ:اره بابا تو تاصبحم بگی باز اینا کارای خودشونو میکنن
نیکا:چی بگم والا
دیانا:ماهم پاشیم یه حرکتی بزنیم
پانیذ:چیکار کنیم؟
دیانا:امادهشیم یه چندتا عکس بگیریم
حداقل من یه پست بزارم امروز
پانیذ:پایتم
دیانا:پاشین پس
نیکا:شما برین من میرم دراز بکشم
دیانا:مسخره بازی درنیار نیکا
نیکا:نه بخدا سرم درد میکنه حال ندارم
پانیذ:باشه عزیزم تو برو استراحت کن
هرچی خواستی بگو برات میارم
نیکا:فداتشم من..
ازجام بلندشدم و قدم برداشتم سمتِ اتاق
وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم
نمیدونم چرا اما دلم میخاست برم خونه
دلم میخاست روتخت خودم دراز بکشم و بالشتمو بغل کنم بخوابم..
با یه کلافگی خاصی ولو شدم رو تخت و خیره شدم به سقف..
****
باحس خیسی گونم چشمامو بازکردم..
رومو برگردوندم که بامتین چشمتوچشم شدم..
دستی رو چشمام کشیدم که لبخندی به روم زد..
متین:خوب خوابیدی؟
نیکا:هوم
متین:انقدر قشنگ خوابیدهبودی که دلم نمیخاست بیدارت کنم
نیکا:ساعت چنده؟
متین:نزدیکِ دواع
نیکا:میشه برگردیم خونه؟
متین:چرا چیزی شده؟
نیکا:نه فقط زیاد حالِ درستی ندارم
میخام برم خونه
متین:خب اتفاقی افتاده؟
نیکا:نه بخدا فقط حالم اوکی نیست
متین:باشه عزیزم هرچی تو بخای
نیکا:پس امادهشم؟
متین:اره عشقم امادهشو بریم
بالبخند بیجونی سری تکون دادم که بوسهای به سرم زد و از روم رفت کنار که بلندشدم و شروع کردم به امادهشدن و جمعوجور کردن وسایل..
#معجزه
#پارت_53
#فصل_اول
متین...
نیکا با ذوق و شوق خیره شده بود به اینور و اونور
دست به سینه تکیه دادم به ستون و خیره شدم بهش..
بچهها رفتن سمتش که مشغول سلام و احوالپرسی شد
ممد:همونی شد که میخاستی
متین:اره سخت بود ولی شد
ممد:حالا نمیخاد به این چیزا فکر کنی
برو پیش عشقت حالشو ببر
متین:دمت گرم داداش
زد به شونم که ازکنارش ردشدم و رفتم سمت نیکا
بادیدنم دستاشو باز کرد که گرفتمش تو بغلم و بوسهای به سرش زدم..
نیکا:فکرشم نمیکردم همچین مراسمی بگیری
متین:لیاقتت بالاتر از این حرفاست
اینکه چیزی نیست..
نیکا:قربونت بشم من..
متین:ششمین سالگرد دوستیمون مبارک عشقمن
نیکا:مبارکمون باشه
متین:بمونی برام عروسک کوچولو
نیکا:توهم همینطور عشقم..
**
نیکا..
پالتو و شالمو در اوردم که متین دستمو گرفت و با بچهها دور میز جمع شدیم
همه پیکا رو گرفتیم تو دستمون که متین دستشو دور کمرم حلقه کرد..
ممد:اقا پیک اولو بریم بسلامتی کبوترای عاشقمون،ایشالا که پایدار باشین و به پای هم پیرشین عزیزای دلم.
متین:دمت گرم داداش
پیک اولو رفتیم بالا که ته معدم سوخت
یکم مزه خوردم که اون تلخیش کم شد
بعد از خوردن چندتا پیک پشتسرهم حس گرما بهم دست داد
موهامو از پشت جمع کردم و دم اسبی بستم که دیانا برگشت سمتم..
دیانا:اخ منو گرفت..
نیکا:منم گرفت،گرمم شده
دیانا:بیا بریم برقصیم
خواستم مخالفت کنم که دستمو کشید
دوتایی رفتیم وسط که بقیه بچهها هم اومدن وسط و بهمون ملحق شدن.
🩸دوستان کانال های قدیمی تلگرامتونو به قیمت زیر خریداریم:
💕2021 = 60.000
💕2020 = 70.000
💕2019 = 80.000
💕2018 = 95.000
💕2017 = 110.000
💕2016 = 130.000
💕2015 = 500.000
« پست و ممبر مهم نیست حتی یدونه باشه مشکلی نداره فقط سال
ساخت مهمه »
آیدیم🔙 @OrMhsa
پرداخت به صورت کارت بانکی💰
چنل اعتماد 💎 @Etemad_Mhsa
#معجزه
#پارت_78
#فصل_اول
به هزارجور بدبختی از دست پلیسا فرار کردم و خودمو به خونه رسوندم..
بادرد وارد خونه شدم و کیفو انداختم وسط سالن..
چراغا رو روشن کردم..
هنوز نیکا نرسیده بود..
با درد خودمو به سرویس رسوندم و ابی به دست و صورتم زدم..
از درد اشک توچشمام جمع شده بود..
نفسمو باشدت دادم بیرون و تکیه دادم به دیوار پشت سرم..
*
نیکا...
وارد خونه شدم که دیدم تمام چراغا روشنه
درخونه رو بستم و متینو صدا کردم..
نیکا:متین..
مجدد خواستم صداش کنم که چشمم خورد به ساک بزرگی که وسط سالن افتاده بود
رفتم سمت ساک که همون لحظه چشمم افتاد به قطرههای خونی که رو زمین ریخته بود..
باترس آب دهنمو قورت دادم و زیپ ساکو باز کردم که چشمم خورد به کلی طلا و جواهر و...
کل محتویات ساک رو خالی کردم رو زمین
و اسمشو بلند صدا کردم..
نیکا:متین..
متین
از روی زمین بلندشدم و باشنیدن صدای اب رفتم سمت سرویس
با دست ضربهای به در زدم..
نیکا:متین
متیننن..
باگریه لب زدم...
نیکا:اینا چیه اینجااا
جوابی نداد که رفتم داخل اتاق و درو پشت سرم قفل کردم..
همون پشت در سُر خوردم و افتادم رو زمین..
پاهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو گذاشتم رو زانوهام..
اشکام مثل ابر بهاری سرازیر شدن که اومد پشت در
دستگیرهی درو به سمت پایین کشید که دید در قفله..
متین:نیکا درو وا کن توضیح میدم برات
دستگیره درو بالا و پایین کرد و پشتبندش لب زد..
متین:درو وا کن نیکا..
درو وا کننننن..
بادادی که زد گریم اوج گرفت..
دستامو گذاشتم رو گوشام که گریم تبدیل شد به هقهق..
#معجزه
#پارت_76
#فصل_اول
بعداز تموم شدن سِرُمم توجام نشستم و دستی رو سرم کشیدم
نگاهی به ساعت انداختم که نزدیکای غروب بود..
دیانا:خوبی؟
نیکا:خوب؟حس میکنم تمام دردای دنیا رو سرم اوار شدن
حس میکنم نفس کشیدن برام سختشده
دیانا:داری خودتو داغون میکنی نیکا
میفهممت،میدونم هضم کردنش سخته ولی اینم راهش نیست که خودتو داغون کنی
نیکا:دیانا تو منو درک نمیکنی
ینی نمیتونی هم درک کنی چون تو جایگاه من نیستی
من شش ساله با این ادمم
این ادمو با نداریش قبول کردم
اگه من دنبال پول و مال بودم که هیچ وقت باهاش وارد رابطه نمیشدم
دیانا:بنظرم یک طرفه نمیتونی قضاوت کنی
باید حرفای اونم بشنوی نیکا
نیکا:چیشو بشنوم؟دروغاشو؟
همون روزای اول گفتم من از دروغ بدم میاد هرچی شد بهم دروغ نگو
اما متاسفانه طی این چندوقت هیچ چیزی جز دروغ تحویلم نداد
اشک تو چشمام جمع شد که بابغض ادامه دادم..
نیکا:میدونم پدرم تحت فشارش گذاشت
گفت باید خونه بگیری تا دخترمو بدمبهت
ولی این راهش نبود
من حاضر بودم همهجوره جلوی خانوادم وایسم ولی این نره دنبال خلاف
حاضر بودم تا اخرعمرم مجرد بمونم ولی نره دنبال دزدی...
سرشو انداخت پایین که لب زدم..
نیکا:خدایی فکر کن یه لحظه..
ارسلان بره تو کارخلاف بره تو کار دزدی
خودت بفهمی چه حالی میشی؟
بخدا که داغونتر از من میشی
ادمی که دزدی براش راحتشه بقیه کاراهم براش راحت میشه.
دیانا:درسته حق داری والا
اما بازم میگم بهتره که حرفای متینم بشنوی
نیکا:چی داره برای گفتن؟
سرشو انداخت پایین که گوشیم زنگ خورد
بادیدن شمارهی متین گوشیو گرفتم سمت دیانا و روبه بهش لب زدم..
نیکا:جوابشو بده بگو نیکا حالش خوب نبود گرفته خوابیده
گوشیو ازم گرفت که اشاره کردم بزنه رو بلندگو..
تماسو وصل کرد که صداش پشت خط پیچید..
متین:سلام تودلی من چطوری خوبی؟
دیانا:سلام متین دیانام..
متین:گوشی نیکا دست تو چیکار میکنه فضول
دیانا:خفهشوو،نیکا یکم حالندار بود گرفت خوابید
متین:چرا چش شده؟
دیانا:یکم سردرد داشت مُسکن خورد خوابید
متین:صبح باهاش حرف زدم که خوب بود
دیانا:از دانشگاه برگشتیم حالش بد شد
متین:خو چرا نرفتین دکتر؟اصلا چرا به من زنگ نزدین
دیانا:گندش نکن بابا یه سردردِ دیگه
متین:ای بابااا
دیانا:نگران نباش
متین:چطور نگران نباشم
مطمئنی چیزخاصی نیست؟
دیانا:اره بابا شلوغش نکن
بیدار شد میگم بهت زنگ بزنه
متین:حله مراقبش باش
دیانا:باشه،فلن.
متین:فلن.
******
یکهفتهبعد...
متین...
ممد:داداش امادهای؟
متین:اره امادم
ممد:بزن بریم که دیرشد
سری تکون دادم که باهم از خونه زدیم بیرون
سوارموتور شدیم و بعد از گذاشتن کلاها حرکت کردیم سمت لوکیشن...
بعد از ۴۵دقیقه رسیدیم به مقصد..
نگاهی به خونهی نسبتا قدیمی تو محلهی قدیمی انداختم..
متین:مطمئنی چیزی از این خونه درمیاد
ممد:اره بابا به محلش و خونش نگاه نکن
امارشو در اوردم
تو گاوصندوق این خونه کلی طلا و دلار پیدا میشه
متین:مطمئنی امن دیگه
ممد:اره حاجی یک هفتس دارم رو این نقشه کار میکنم
صاحبش دوماهه از ایران رفته
امنه امنِ..
برو خیالت راحت.
کلاهمو در اوردم و گرفتم سمتش که ساکو داد دستم..
ممد:من میرم کوچه پشتی
اینجا وایسم ضایعس
متین:حله خبری شد خبرم کن
ممد:حله برو داداش..
#معجزه
#پارت_74
#فصل_اول
صبح...
حاضر و اماده از خونه زدیم بیرون و یه راس رفتیم سمت چهارراه..
با دیانا درحاله یافتنِ ماشین بودیم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد..
گوشیو از داخل جیبم دراوردم که شماره پانیذ افتاد روصفحه..
تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید...
پانیذ:سلام نیکا چطوری خوبی
نیکا:قربونت توچطوری عزیزم
پانیذ:خوبم فداتشم چخبر،کجایی؟
نیکا:با دیانا داریم میریم سمت دانشگاه
پانیذ:میتونی کلاستو کنسل کنی؟
نیکا:چرا؟چیزی شده؟
پانیذ:راستش باید راجب یه مسئلهای باهات حرف بزنم
نیکا:داری میترسونیم پانیذ
پانیذ:نترس فقط بیا سرلوکیشنی که برات میفرستم
نیکا:خیل خب باشه میبینمت
پانیذ:میبینمت..
تماسو قطع کردم که دیانا برگشت سمتم
دیانا:چیشد؟چی میگه؟
نیکا:بیا فلن بریم تو راه برات تعریف میکنم
دستی تو هوا تکون دادم که ماشینی جلوی پامون ترمز کرد..
****
رسیدیم به کافهای که تو لوکیشن نشون داده بود..
وارد کافه شدیم که دیانا دستمو کشید
با دیدن پانیذ رفتیم سمتش که با دیدنمون ازجاش بلندشد..
پانیذ:خوش اومدین،بشینین.
روبهروش نشستیم که لب زد..
پانیذ:چیزی میخورین سفارش بدم؟
نیکا:نه تازه صبحانه خوردیم
سری تکون داد که روبه بهش لب زدم..
نیکا:تعریف کن ببینم چیشده
دودل نگاهی بهمون انداخت که منتظر بهش چشم دوختم..
پانیذ:راستش نمیدونم باید ازکجا شروعکنم
دیانا:برو سراصل مطلب
اشک تو چشاش جمع شد و نفسشو باشدت داد بیرون..
پانیذ:راستش چندوقتیه که متوجهی یه موضوعی شدم
موضوعای که مربوط میشه به ممدومتین
همین که اسم متین اومد وسط دلشورهی عجبی گرفتم..
اب دهنمو به سختی قورت دادم که ادامه داد..
پانیذ:راستش یه چندوقتی بود که متوجهی یه سری از رفتارای مشکوکه ممد شده بودم
مثلا خرجایی میکرد که ادم شاخ درمیاورد
هرسری هم باهاش حرف میزدم راجب این موضوع دادوبیداد میکرد و عصبی میشد
منم پیگیر کارش شدم
تا اینکه فهمیدن اینو متین وارد کارخلاف شدن..
#معجزه
#پارت_72
#فصل_اول
موتورو جلوی خونمون نگه داشت که پریدم پایین..
کلاهمو گرفتم سمتش که لب زد..
متین:حالا ایشالا تو این هفته میرم با پدرت حرف میزنم
تکلیف بقیه مراسمم زودتر روشن کنیم بریم سرخونه زندگیمون
نیکا:ینی میشه زودتر بریم؟
متین:اره عشقم چرا نشه
اصل خونه بود که گرفتیم
بقیشم به امید خدا حل میشه
نیکا:ایشالا
من برم کاری نداری؟
متین:نه مراقبت کن
نیکا:توهم همینطور
بوسهی کوتاهی به لبش زدم و رفتم سمت درخونمون
باکلید درو بازکردم و رفتم داخل که صدای مامان به گوشم رسید..
مامان:نیکا مامان اومدی؟
نیکا:اومدم قربونت بشم
مامان:خدانکنه
کفشامو در اوردم و سریع رفتم سمت اشپزخونه
پشت به من درحال شستن ظرفا بود که از پشت بغلش کردم و بوسهای به گونش زدم..
مامان:میبینم کبکت خروس میخونه
نیکا:خیلی خوشحالم
مامان:همیشه همینجوری باشی مادر
بالبخند ازش جداشدم و رفتم سمت گاز که شیر ابو بست و برگشت سمتم
مامان:بگو ببینم حالا چرا انقدر خوشحالی
نیکا:حدس بزن
مامان:نیکا اذیت نکن جان من
الان من تاشب برات حدس میزنم تومیگی نه نه
خودت مثل بچهی ادم بگو چیشده
نیکا:متین..
مامان:متین چی؟
نیکا:امروز منو برد جایی که خیلی وقته منتظرش بودم
مامان:د بگو دیگه جون به لبم کردی
نیکا:امروز منو برد خونهی جدیدمونو بهم نشون داد
مامان چشاش گردشد که بابغض و لبخند خیره شدم بهش
مامان:جان من؟
نیکا:به جان تو
مامان:ینی خونه گرفته؟
سری تکون دادم که جیغی از روی خوشحالی کشید و پرید بغلم کرد..
مامان:خدایا شکرت..
باذوق بغلش کردم و از روی ذوقوهیجان جیغی کشیدم که مامان ازم جداشد
مامان:خدارو صدهزار مرتبه شکر
اینم شد.
سری تکون دادم که با دستاش صورتمو قاب گرفتم و صورتمو بوسهبارون کرد.
مامان:تبریک میگم بهت مامانجون
نیکا:مرسی قربونت بشم
مامان:جوری خوشحالم که حد نداره
دلم میخاد کل کوچه رو امشب شام بدم
زدم زیرخنده که لب زد..
مامان:بابات خبر داده؟
نیکا:نه قرارشد این هفته خودش با بابا حرف بزنه
مامان:بابات بفهمه خیلی خوشحال میشه
سری تکون دادم که ادامه داد..
مامان:امشب به متین بگو برای شام بیاد اینجا..
نیکا:باشه چشم
مامان:توهم برو لباساتو عوض کن بیا کمکم
نیکا:اینم به روی چشم..
**
دیانا:اوففف از گشنگی مُردم
چرا متین و پوریا نمیان
نیکا:دیگه الاناست که برسن
دیانا:والا یک ساعت پیشم گفتی الاناست که برسن
نیکا:اوففف دیانا غر نزن جان مادرت
چپچپ نگام کرد که صدای چرخش کلید به گوشم خورد
سریع ازجام بلندشدم و رفتم سمت در که پوریا و متین باهم واردخونه شدن
نیکا:خوش اومدین
پوریا:خوش باشی
متین:خوش باشی عشقم
دیانا:چرا انقدر دیر کردین
پوریا:ترافیک بود
دیانا:خیل خب زودتر لباساتونو عوض کنین بیاین شام که ازگشنگی مُردم..
#معجزه
#پارت_70
#فصل_اول
همین که ظرف غذارو گذاشت جلوم با ولع شروع کردم به خوردن..
جوری گرسنه بودم که انگار یک هفست چیزی نخوردم.
توسکوت مشغولِ خوردن بودم که یهو سامیار به حرف اومد..
سامیار:خوشبختی؟
باشنیدن سوالش سرمو گرفتم بالا که منتظر بهم چشم دوخت..
نیکا:منظورت چیه
سامیار:درکنارش خوشبختی؟
نیکا:معلومه که خوشبختم چرا نباشم
سامیار:واقعا فکر میکنی لیاقتتو داره؟
نیکا:چرا نباید داشته باشه سامیار؟
سامیار:ازاونجایی که شناختِ کاملی ازت دارم اینو میپرسم چون تو لیاقتت بالاتر از این حرفاست
نیکا:ینی میخای بگی متین لیاقتِ منو نداره؟
سامیار:نه نداره اون مردی که تو میخای نیست
نیکا:اونوقت در عرض یک روز به این نتیجه رسیدی؟
سامیار:نه درعرض چنددقیقه متوجهی این موضوع شدم
نیکا:جالب شد
سامیار:من خوشبختت میکردم نیکا
اینو خودتم خوب میدونی
بهشتو میریختم به پات
اما خودت نخاستی
نیکا:همهی اون داستانا برای قدیم بود
لطف کن انقدر بحث قدیمو نکش وسط
سامیار:هیچ وقت نفهمیدم چرا حس من به خودت رو نمیبینی
چرا اون عشقی که بهت دارمو حس نمیکنی
نیکا:حس نمیکنم چون تورو مثل پوریا میبینم
سامیار:اها قدیم چی؟
نیکا:بهت گفتم بحثو نکش وسط
الان همهچی فرق کرده
من دیگه نامزد دارم،تاچندوقت دیگه هم عروسی میکنیم میریم سرخونهزندگیمون
دیگه تمومش کن سامیار
متین:چخبره اینجا
باشنیدن صدای متین برگشتم سمتش واز پشت میز بلندشدم که اومد سمتم
نیکا:عشقم گشنم شده بود اومده بودم غذا بخورم
پسرعمههم دستش دردنکنه برام غذا گرم کرد
متین:عزیزم خب خودمو بیدار میکردی
نیکا:دلم نیومد بیدارت کنم عشقم
متین:خوبی دیگه؟
نیکا:اره قربونت بشم
بوسهای به سرم زد که سامیار روبهمون لب زد..
سامیار:خیل خب متین خان تو اومدی دیگه خیالم راحت شد
من دیگه برم بخوابم
متین سری تکون داد که سامیار شببخیر کوتاهی گفت و ازاشپزخونه رفت بیرون
نیکا:منم دیگه سیر شدم بریم بخوابیم
جلوتر ازش خواستم برم که دستمو کشید
برگشتم سمتش که لب زد..
متین:همهچیو شنیدم ولی خودمو به اون راه زدم..
چشمکی زد که لبخندی به روش زدم..
متین:حالا بریم
سری تکون دادم که باهم رفتیم سمت اتاق خواب..
#معجزه
#پارت_68
#فصل_اول
پشت قصالخونه ایستادم که مامان و ساناز با دوتا دیگه از عمههام رفتن داخل
از یه طرف خیلی دلم میخاست برم ببینمش
از یه طرف دیگه هم میترسیدم
دستامو به همگره زدم که سروکلهی متین پیدا شد
اومد سمتم که روبه بهش لب زدم..
نیکا:متین بنظرت...
متین:نه
نیکا:چی نه؟وایسا حرفمو بزنم اول
متین:میدونم چی میخای بگی بخاطر همین میگم نه
نیکا:اخه خیلی دلم میخاد ببینمش
متین:تو روحیهات تاثیر میزاره
حالت بدمیشه
نیکا:نمیشه خودمو کنترل میکنم
متین:نیکا..
نیکا:متین..
متین:خب وقتی حرف گوش نمیدی چرا نظرمنو میخای
نیکا:چمیدونم،الان دلم میخاد برم ببینمش
متین:هرکاری دوس داری بکن وقتی حرف منو گوش نمیدی چیکار کنم
ازکنارم ردشد و رفت سمت بابااینا که دخترعموم اومد سمتم
_دخترعمو نرفتی داخل؟
نیکا:نه دودلم
_منم همینطور،دلم میخاد برم ولی یه جورایی هم میترسم
نیکا:خب پس بیا باهم بریم
_بریم جدی؟
نیکا:اره میدونم رو دلم میمونه اگه نرم
_باشه پس بریم
سری تکون دادم که دستمو گرفت و دوتایی باهم رفتیم داخل
ساناز:اخخ قربونِ اون تن بلورت بشم مادر
اخه تو چقدر زیبایی..
خدا چطور دلش اومد تورو بگیرِ ببره
بادیدن عمه تو اون وضعیت یه لحظه تمام وجودم یخ بست..
اولین بار بودم باهمچین صحنهای روبهرو میشدم
مریمم(دخترعموم)بدتر از من شروع کرد به لرزیدن و گریه کردن
مامان باشنیدن صدای گریهی مریم برگشت سمتمون
سریع خودشو رسوند بهم و جلوم قرارگرفت
مامان:برای چی اومدی داخل
مگه نگفتم نیا
نیکا:میخاستم ببینمش فقط
مامان:اخ نیکا ازدست تو
ازکنار مامان ردشدم و اروماروم بهش نزدیک شدم...
تمام خاطراتمون از بچگی تا به این سنم از جلوی چشمم ردشد
درسته که ازهم دوربودیم ولی انقدر خاطرات قشنگی باهم داشتیم که حد نداشت..
بالاسرش ایستادم که اشک توچشمم جمع شد
دستی رو موهای بلندش کشیدم که ساناز لب زد..
ساناز:نیکا میبینی دیگه صورتش چینوچورک نداره
مامانمو ببین چه خوشگل شده..
نیکا:اخخ عمه..
عمهی نازم..
مامان از پشت دم گوشم لب زد..
مامان:نیکا مامان حالت بدمیشه بیا اینور
نیکا:نه نمیشه میخام پیش عمم باشم
_خب خانما جنازه شسته شد
کفنو بدین که امادهش کنیم
زن عمو کفنو داد بهشون که روبه عمه لب زدم..
نیکا:عمه چرا نامردی کردی
مگه نگفتی نیکا تا من تورو توی لباس عروس نبینم جایی نمیرم
مگه نگفتی؟
من که هنوز عروس نشدم پس چرا رفتی
مگه قول نداده بودی بعد از مراسمم بیای تهران باهم باشیم پس چرا رفتی؟
زنعمو:مهری،نیکا رو ببر بیرون
منم سانازو میارم
مامان:نیکا مامان بیا بریم
نیکا:نه نباید تنهاش بزاریم
اون..
مامان:دخترم تنهاش نمیزارم بیا بریم الان
خواستم مخالفت کنم که دستمو به زور کشید و باهم از قصالخونه اومدیم بیرون
همین که اومدیم یه لحظه تعادلمو از دست دادم
داشتم میوفتادم رو زمین که مامان منو از پشت گرفت و مانع افتادنم شد..
مامان:نیکااا
با دادی که مامان زد متین و بابا سریع اومدن سمتمون
متین تمام وزنمو انداخت رو خودش که بابا لب زد..
بابا:متین بیارش اینور بشینه
متین منو برد سمت صندلی که روش نشستم
سریع یه بطری اب برام باز کرد و گرفت سمت دهنم که کمی ازش خوردم..
متین:نیکا بهتری؟
سری تکون دادم که لب زد..
متین:مگه نگفتم نرو داخل
مامان:منم این همه بهش گفتم اما حرف گوش نکرد
بابا:خیل خب اروم باشین الان
کاریه که شده
نیکا بشین همینجا تابهترشی
نیکا:چشم
بابا و مامان ازکنارمون ردشدن و رفتن که متین دستای یخ زدمو گرفت تو دستاش
متین:نگاه دستاتو یخ زده
سریع بلندشد و از داخل جیبش شکلاتی در اورد و گرفت سمت دهنم که بهزور خوردم..
#معجزه
#پارت_66
#فصل_اول
همه تو سالن جمع شدیم که بابا لب زد..
بابا:سامیارجان مادرت غمِ بدی رو دلمون گذاشت
ینی جوری داغ گذاشت که هیچ وقت نمیتونیم فراموش کنیم
نمیخام منتی چیزی بزارم اصلا
هرکاری کردم برای خواهرم بوده
اما منو زنداییت دو،سههفتست که اینجاییم
هرکاری که از دستمون برمیومد انجام دادیم تا بهترشه ولی نشد
حتی میخاستم ببرمش تهران بقیه کاراشو اونجا انجام بدیم ولی دکترش گفت فایدهای نداره وقتی ضریب هوشی نداره
دیروزم دکترش برگشت گفت نگهداشتنش بیفایدست اینجوری خودش اذیت میشه
دیروزم دیدن ضریب هوشیش پایینتر اومده دستگاهو کشیدن...
بابا بغضی کرد که با بغضش منم بغض کردم
تاحالا تااین حد بابارو مظلوم ندیده بودم
اشک ازچشماش سرازیر شد و باهمون حال ادامه داد..
بابا:بخدا خیلی تلاش کردیم که برگرده ولی نتونست..
بدنش نتونست با بیماری مبارزه کنه..
سرشو انداخت پایین که بقیههم گریشون گرفت..
ساناز جیغی زد و شروع کرد به زار زدن..
ساناز:اخخخ من بمیرم برای مظلومیتت مامان..
اخخخ خداا...
مامان دستی به کمرِ ساناز کشید که سرمو انداختم پایین و ریزریز گریه کردم..
ساناز:ای خداا چرا مادرمو بردی..
الان من بدون اون چجوری زندگی کنم..
چجوری نفس بکشم..
منو میبردی اما مادرمو نمیبردی..
گریش اوج گرفت که ماهم پابهپاش گریه کردیم و اشک ریختیم.
مامان:ساناز جان اروم باش دخترم
تمام بدنت داره میلرزه
ساناز:زندایی چجوری اروم باشم
مامانم ول کردم رفت..
ما جز اون کیو داشتیم
اون پدر بیشرفم که مارو تو بچگی ول کرد رفت اینم از مادرمون..
اخخ کاش من میمردمو اینروزو نمیدیدم
شروع کرد به جیغ کشیدن که مامان و اون یکی زنعموم شروع کردن به اروم کردنش
ولی بیفایده بود..
چجوری میتونست اروم باشه وقتی وجود مادرشو دیگه حس نمیکرد..
با دستمال گونمو پاک کردم و سرمو گرفتم بالا که نگام خورد به سامیاری که خیره شده بود بهم..
نگاهمو ازش گرفتم که ساناز لب زد..
ساناز:دایی من میخام مادرمو ببینه
خودم میخام تنجونشو بشورم
میخام برای اخرین بار ببینمش
بابا:باشه دخترم
مامان دستی رو سر ساناز کشید که سامیار لب زد..
سامیار:دایی کی مامانو تحویل میدن؟
بابا:والا گفتن ۱۲ بیاین بیمارستان
نگاهی به ساعت انداختم که ۱۱رو نشون میداد
سامیار:پس کمکم باید امادهشیم بریم
بابا:اره داییجون
متین بابا توهم باهامون بیا
متین:بهروی چشم
متین بلندشد که منم پشتبندش بلندشدم
و باهم رفتیم سمت اتاق
درو پشت سرم بستم که دستبهکمر برگشت سمتم
متین:مرتیکه هی چشمش روی تو بود
نیکا:کیو میگی
متین:کیو میگم؟پسرعمتون سامیارخان
نیکا:چشمش روی من بود؟نه بابا دیگهچی
متین:اها انحراف چشمی داره؟
نیکا:چرت نگو متین چرا باید منو نگاه کنه
متین:چون جنابعالی عشقِ دوران بچگیش بودی
نیکا:متین تورخدا چرتوپرت نگو
هرچی بوده برای بچگیمون بوده
متین:بخدا جلوی خودمو گرفتم که چیزی بهش نگم..
نیکا:متین الکی حساس نشو
متین:من الکی حساس شدم؟
نیکا:بزار اصلا نگاه کنه
هرچقدر دلشم میخاد نگاه کنه مهم منم که هم چشمم یه جای دیگست هم دلم
متین:نبینم دورش بپلکیا
نیکا:دیگه داری چرت وپرت میگی
پاشو برو بابا منتظرته
چپچپ نگام کرد که خودمو از گردنش اویزون کردم...
نیکا:اخخ قربونِ غیرتی شدنت
متین:بپر پایین مثل میمون اویزون شدی
نیکا:بچه پُررو،میمون خودتی
گردنشو ول کردم که رفت سمت ساکش و شروع کرد به اماده شدن...
#معجزه
#پارت_64
#فصل_اول
با یه شب بخیر کوتاه رفتیم سمت اتاق
خواستم درو بازکنم که درتوسط مامان بازشد
مامان:اه اومدین
نیکا:اره بریم بخوابیم دیگه ۱شد
مامان:برین جاتونو انداختم
راحت برین بخوابین که فردا کلی کار داریم
سری تکون دادم که متین لب زد..
متین:مامان ممنون بابت همهچی
خیلی زحمت کشیدین
مامان:این چه حرفیه پسرم
کاری نکردم که برین استراحت کنین دیروقته
متین:ممنون
مامان بالبخند سری تکون داد که رفتیم داخل..
مامانم بعد از بستن در رفت که یه راس رفتم زیرملافه
حس میکردم دیگه کمرم راست نمیشه
با یه لذت خاصی چشمامو بستم که متینم اومد کنارم
متین:امروز زیاد سرپا موندی؟
نیکا:اره یه سره
دستشو گذاشت زیرسرم که رفتم توبغلش
متین:قربونت بشم یکییهدونه
نیکا:خدانکنه
متین:فردا مطمئنن روزِ پُرکاریه
نیکا:و دردناک
متین:درد بدیه میدونم حرفام تاثیری نداره
ولی باید اروم باشی نیکا
بابات امشب میگفت دیگه اخرا درد میکشید
درسته سنی نداشت ولی پیگیرِ حالش نبود
دکتر نمیرفت
عفونت زده بود به مغزش
مطمئن باش اگه میموند هم درد میکشید،فلج میشد
نیکا:اره انقدر نرفت که به جاهای باریک کشیده شد
ولی متین عمم حقش نبود
اصلا این زندگی حقش نبود
شوهرش تو جوونی بهش خیانت کرد و ولش کرد این موند با دوتا بچههاش
با گوشتودندون بچههاشو بزرگ کرد و به اینجا رسوند.
خودش نخورد،نپوشید فقط خرج بچههاش کرد که از ایران برن و خوشبختشن.
این زندگی حقش نبود..
عمم خیلی سختی کشید متین
وقتی ۱۵سالش بود شوهرش دادن
بچهبود هیچی نفهمید که
شوهرش دستِ بزن داشت
اصلا یه داستانی...
دلم براش کبابه...
متین:مهم اینه که الان جاش راحته
سختی کشید،درد کشید ولی الان جاش خوبه نیکا
از یه دید دیگه به داستان نگاه کن
نیکا:اره رفت راحت شد ولی داغ بدی رو دلمون گذاشت
سری تکون داد که نفسمو با درد دادم بیرون...
****
متین...
نیکا:عمهه..
عمه نرو...
عمههه..
باصدای نیکا لای پلکامو بازکردم که ادامه داد..
نیکا:عمه جونم..
عمهههه..
توجام نشستم و برگشتم سمتش که صورتش خیسِ عرق شده بود
متین:نیکاجان..
نیکاا..
نیکا:عمه...عمه نرو
متین:نیکا عزیزم
اروم تکونش دادم که لب زد..
نیکا:عممو نبرین..
اون زندست..
متین:نیکااا
مجدد تکونش دادم که یهو از خواب پرید..
باترس نگاهی به دورمون انداخت که با دستام صورتشو قاب گرفتم..
متین:خواب بود عزیزم
نیکا:عمم..
متین:اروم باش خوشگلم
همهش خواب بود.
به نفسنفس افتاد که از برگشتم و ازکنارم لیوان ابو برداشتم و گرفتم سمتش که یه مقدار از اب خورد..
یکمی که اروم شد دراز کشید که دستی روسرش کشیدم
نیکا:خواب خیلی بدی بود
متین:تموم شد دیگه
بهش فکرنکن
خودشو تو بغلم جاداد که بوسهای به سرش زدم...
#معجزه
#پارت_62
#فصل_اول
روزبعد...
گوشهای از اتاق نشستم و شمارهی متینو گرفتم که بعد از پنجمین بوق صداش پشت خط پیچید..
متین:سلام عشقم
نیکا:سلام عزیزم
متین:چرا صدات گرفته
نیکا:متین..عمم...
متین:چیشده؟
زدم زیرگریه که لب زد..
متین:چیشده نیکا؟چرا گریه میکنی
نیکا:تموم کرد...
متین:چی داری میگی
نیکا:دستگاهو ازش جداکردن متین
متین:خدا بیامرزتش
نیکا:اخخ متین رفتم دیدمش
نمیدونی چه مظلومانه خوابیده بود
گوشهی چشمش اشک جمع شده بود..
متین:اروم باش قربونت بشم
نیکا:مگه چقدر سن داشت که گذاشت رفت
متین:دورت بگردم عمر دستِ خداست
نیکا:خدا چطور دلش اومده ببرتش
چطور..
متین:قربونت بشم گریه نکن اینجوری
نیکا:انقدر حالم بدبود که گفتم به تو زنگ بزنم حداقل یکم خودمو خالی کنم
متین:خالی کن عشقم اما نه اینجوری
بخدا دگرگون میشم اینجوری میکنی
نیکا:داغِ بدی رو دلمون گذاشت..
متین:الان فردا تشیع جنازست؟
نیکا:اره فرداست
متین:خیل خب میام حتما
تنهات نمیزارم
نیکا:میتونی بیای؟
متین:اره عشقم چرا نتونم
حلش میکنم میام
نیکا:باشه پس برات لوکیشن میفرستم
متین:باشه عزیزم منم یکی،دوساعت دیگه حرکت میکنم.
نیکا:باشه عزیزم مراقب خودت باش
متین:توهم همینطور.
تماسو قطع کردم که اشکام سرازیر شدن.
قیافش حتی یه لحظه هم از جلوی چشمام دور نمیشد.
****
متین...
ممد:کاش حرف گوش میکردی و نمیرفتی
متین:نرم که خانوادش برام حرف دربیارن؟
اونا همشون الان ازم انتظار دارن مخصوصا پدرش
ممد:من فقط میگم بهت شک نکنن
متین:نمیکنن من خودم اونجاشو حل میکنم
الان یه چیز برام مهمه اونم نیکاست
نمیتونم تو این وضعیت تنهاش بزارم
ممد:والا من هرچیم بگم باز تو کارِ خودتو میکنی
متین:میرم یکی،دوروزه برمیگردم
ممد:اوکی فقط طولش نده
سری تکون دادم و بقیه وسایلمم گرفتم
ممد:پول تو دستوبالت داری دیگه
متین:اره دارم
ممد:کم اوردی زنگ بزن
متین:دمت گرم داداش
امیدوارم یه روزی جبران کنم تمام این زحماتتو
ممد:اینجوری نگو جبران شدست
متین:دمت گرم
زیپِ ساکمو بستم که لب زد..
ممد:فقط بنزین نداره زیاد
توراه یه بنزین بزن
متین:حله من دیگه برم
ممد:برو بسلامت..
#معجزه
#پارت_60
#فصل_اول
بعد از شستن ظرفا دستمو خشک کردم و از اشپزخونه اومدم بیرون..
باچشم دنبال متین گشتم که پیداش نکردم...
نیکا:متین کجاست؟
پوریا:رفته تو اتاق
نیکا:اوکی شبت بخیر
پوریا:شب توهم بخیر وروجک
چراغا رو کم کردم و رفتم سمت اتاق
درو بازکردم که دیدم دراز کشیده روتخت و سرش تو گوشیه
درو بستم و رفتم کنارش که گوشیشو گذاشت کنار و نگاشو داد بهم
سرمو انداختم پایین و شروع کردم به بازی کردن با انگشتام...
متین:حرفتو بزن
نیکا:ها؟
متین:میشنوم بگو
نیکا:راستش دیروز خیلی بد باهات حرف زدم
خیلی بد واکنش نشون دادم
میتونستم بهتر از این رفتارکنم ولی یه لحظه چشام کورشد
خواستم ازت معذرت خواهی کنم و بگم ببخشید بابت دیروز
متین:کسی معذرت خواهی میکنه که کار اشتباهی کرده باشه
نیازی به ببخشید نیست
منم رفتار خوبی نداشتم ولی نیکا درکم کن
من یا کاریو نمیکنم یا وقتی هم میکنم به بهترین شکل انجامش میدم
دیگه اینو باید توی این شش سال متوجه شده باشی
سری تکون دادم که ادامه داد..
متین:اون لحظهای که داشتم برات کادوتو میخریدم اصلا به این فکر نکردم که چجوری میخام قرضمو پس بدم
فقط یه چیز برام مهم بود اونم ذوق و لبخندِ رولبت
من دارم میرم سرکار
کار میکنم و قرضمو پس میدم
پس نیازی نیست نگرانه چیزی باشی
نیکا:من فقط دلم نمیخاد بخاطر من خودتو تو قرض و بدهی بندازی
متین:من برای تو اینکارو نکنم برای کی بکنم؟
از هرکاری هم که کردم راضیم و پشیمونم نیستم چون همهی اینا میارزه به همون ذوق و لبخندی که زدی
نیکا:قربونت بشم من
دستاشو به روم بازکرد که مثل بچهها خودمو انداختم تو بغلش
دستشو دورم حلقه کرد و اروم لب زد..
متین:دوست دارم
نیکا:من بیشتر..
بوسهای به سرم زد که کلی انرژی بهم تزریق شد..
**
صبح با برخورد مستقیمِ نورخورشید به چشمم از خواب پریدم..
دستی رو چشمام کشیدم و رومو برگردوندم..
دستمو دراز کردم که دیدم خبری از متین نیست..
چشامو بهزور باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم که ۱۲ظهرو نشون میداد.
با دیدن ساعت چشام کامل بازشد
توجام نشستم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد..
بادیدن شمارهی مامان درجا تماسو وصل کردم که صدای خستش پشت خط پیچید..
مامان:سلام دخترقشنگم
نیکا:سلام مامان جون چطوری خوبی
مامان:خوبم شکر تو چطوری دخترم
نیکا:منم خوبم شکر،چخبر؟
مامان:خبر که چی بگم مامان
حالِ عمت اصلا خوب نیست
اصلا وضعیتش هیچ تغییری نکرده
تمامه دکتراش قطعِ امید کردن
نیکا:دروغ میگیی
مامان:به جان تو
حاله هممون بده
دیشب پدرت به دختراش زنگ زدن
دربهدر دنباله بلیتن که برگردن ایران
نیکا:ینی انقدر وضعیت خرابه؟
مامان:اره مادر امروز دکترش رسما گفت امیدی نیست دیگه
ضریب هوشیش اومده پایین
نیکا:ای خدا
اشک تو چشمم جمع شد که مامام لب زد..
مامان:صبح با پوریا حرف زدم گفتم اگه میتونین پاشین بیاین این سمتی
حتی پدرتم خودشو برای هرچیزی امادهکرده
فینفینی کردم که لب زد..
مامان:گریه نکن مامان
نیکا:چطور گریه نکنم
عمهی بیچارهی من..
مامان:چی بگم مادرجان عمر دسته خداست
ماخودمون ازصبح تاحالا حالِ خوبی نداریم
نیکا:امروز وسایلمو جمعوجور میکنم میام
مامان:باشه دخترم پس با پوریا هماهنگ کن
نیکا:باشه باشه،کاری نداری
مامان:نه مراقب خودت باش
نیکا:توهم همینطور فلن خدافظ
تماسو قطع کردم که اشکام مثله ابرِ بهاری پشتهم سرازیر شد..
#معجزه
#پارت_58
#فصل_اول
دیانا:اصلا بهم بگو ببینم توتاحالا رفتی محلِ کارش؟
نیکا:نه خب نرفتم
دیانا:والا این چیزایی که تو تعریف میکنی منم مشکوک کرد نسبت بهش
دیگه غریبه نیستیم که متین ادمی بود که از اول وضعیت مالی خوبی نداشت
اگه ادمی بود که از اول پولدار بود اره میگفتیم عادتشه همچین خرجایی بکنه ولی متین هیچوقت همچین پولی نداشت
الان مشکوکه که چجوری درعرض همین چندوقت رفته سریه کاره توپ که حقوقشم بالاست.
نیکا:دقیقا از وقتی که بابا باهاش جدی حرف زد رفت پی اینکار که حتی اون شبم برگشت گفت دوماه بهم وقت بدین
سر دوماه نشده دخترتو میبرم خونهی خودش
دیانا:نیکا میگم که نکنه یه وقت..
مکثی کرد که لب زدم..
نیکا:یه وقت چی؟
دیانا:حرف زدن راجبش مسخرست ولی میگم نکنه متین رفته تو کارِ خلاف
یه لحظه حس کردم روح از بدنم جداشد
حس کردم یه سطلِ ابه یخ ریختن روسرم
کل بدنم یخ بست
اب دهنمو به سختی قورت دادم و سری یه نشونهی *نه* تکون دادم
نیکا:نه این امکان نداره
متین هرکاری هم بکنه دنبالِ خلاف نمیره
دیانا:منم نمیگم حتما اینکارو میکنه که
میگم ممکنه،ینی احتمالش هست
نیکا:نه بابا دیانا دیگه گفتن
متین همچین ادمی نیست
اصلا فکر کردن بهش خندهداره
دیانا:خداکنه همچین چیزی نباشه
من از خدامه که متین دنبال این چیزا نره
_خانما اینم سفارشتون
سفارشا رو گذاشتن جلومون که رفتم توفکر
اونم چه فکری..
خلاف کردن متین..
این امکان نداشت
متین ادمِ ترسویی بود
میدونستم هیچ وقت سمته اینکارا نمیره
حاضره جونشو بده ولی سرکار خلاف نره
دیانا:حالا نمیخاد انقدر تو فکر بری
من یه احتمالو گفتم شایدم اینجوری نباشه
بگیر اسپرسوتو بخور که از دهن میوفته..
*****
نگاهی به ساعت انداختم که نزدیکای ۹بود
آخرین کتلتم برداشتم و گذاشتم تو ظرف
زیرگازو خاموش کردم و دستی به سرم کشید
ظرفِ کتلتو گذاشتم توی ماکرو و درشو بستم که سروکلهی پوریا پیدا شد
پوریا:اوففف عجب بویی راه انداختی
نیکا:به متین زنگ زدی؟
پوریا:اره بابا اونو دوساعت پیش زنگ زدم
نیکا:میاد دیگه؟
پوریا:اره اولش مخالفت کرد ولی بلخره راضیش کردم
نیکا:کار خوبی کردی
پوریا:حالا نمیخای بگی چرا میونتون شکرابه
نیکا:چیزه خاصی نیست
پوریا:خو باشه منم خرم
چیزه خاصی نیست وای باهاش حرف نمیزنی
جالبه...
نیکا:اره جالبه حالا برو دنبال کارت
همین که خواست دهنشو بازکنه صدای ایفون بلندشد...
#معجزه
#پارت_56
#فصل_اول
وارد خونه شدیم که پوریا رو صدا کردم..
نیکا:پوریااا
پوریا:اومدین بلخره؟
نیکا:بله بااجازتون
پوریا:خوش اومدین
وارد سالن شدم که دیدم همهی چراغا خاموشه..
چراغا رو روشن کردم که خونه از اون تاریکی در اومد
نیکا:دیونهای تو تاریکی نشستی
پوریا:تو تاریکی بیشتر حال میکردم
چیشد حالا انقدر زود برگشتین
متین:خواهرت حالش خوب نبود بخاطر همین زود برگشتیم
پوریا:چیشدی نیکا
نیکا:هیچی فقط میخاستم برگردم خونه
پوریا:داروهاتو سرموقع خوردی؟
نیکا:اره بابا خوردم
پوریا:نکنه چون دارو مصرف میکنی بعد مشروبم خوردی تداخل پیدا کرده
نیکا:اوفف نمیدونم پوریا حالا نمیخاد برام فاز دکتری بگیری
من برم دوش بگیرم بلکه یکم سرحالشم
متین:حداقل اول یه چیزی میخوردی بعد میرفتی حمام
نیکا:نه زیاد میل ندارم
ساکمو گرفتم و یه راس رفتم سمت اتاقم..
*
بعد از یه دوش حسابی حولمو پوشیدم و رفتم داخل اتاق
روی تخت نشستم و شروع کردم به بررسی کردن کادوهایی که برام اورده بودن
لنتی یکی،دوتا هم نبود
قشنگ یک ساعت طول میکشید تا دونهدونه کادوها رو باز کنی و ببینی چیه
تو حال و هوای خودم بودم که دراتاق بازشد و سروکلهی متین پیدا شد
متین:خیلی کادو اوردن
نیکا:اره نصفش مال تواع فقط
متین:حالا چیا اوردن
نیکا:هرچیزی فکر کنی اوردن
از بدلیجات بگیر تا ساعتو،لباسو و...
متین:دستشون دردنکنه
نیکا:بیشتر دستِ تو دردنکنه عشقم که این همه زحمت کشیدی
متین:قابل تورو نداشت عشق قشنگم
لبخندی زدم که ادامه داد..
متین:البته کادوی من مونده
نیکا:دیونه کادو چیه دیگه
همین اجاره کردن اون ویلا و تدارکاتش برام کادواع
متین:مگه میشه دیونه
متعجب نگاش کردم که از بین اون همه باکسه روی تخت یکی از باکسا رو گرفت و داد بهم..
نیکا:این چیه دیگه
متین:کادوته دیگه
باکسو ازش گرفتم و بازش کردم که چشمم خورد به ستِ طلا که شامله(گردنبند،گوشواره،دستبند و انگشتر)میشد.
متعجب با دهنی باز سرمو گرفتم بالا که لبخندی به روم زد..
نیکا:مت..ین..این...
متین:مبارکت باشه عشقم
نیکا:خدای من....این..این خیلی قشنگه..
متین:دوسش داری؟
نیکا:دوسش دارم؟عاشقشم..
باذوق ازجام بلندشدم و رفتم جلوی اینه که اومد پشتم قرارگرفت و گردنبند رو از پشت برام بست.
دستی به گردنبندِ ظریفم که دورتا دورش بانگین کار شده بود کشیدم.
ناخودآگاه لبخند از رولبم پرکشید و برگشتم سمتش..
نیکا:اما پولشو ازکجا اوردی؟
متین:مگه مهمه؟
نیکا:معلومه که مهمه متین
متین:ولی مهم نیست برای من
لطفا برای توهم مهم نباشه
نیکا:مگه میشه مهم نباشه
من نباید بدونم این همه پول ازکجا اومده
متین:وام گرفتم خوب شد؟
بیتفاوت ازکنارم ردشد و خودشو انداخت روتخت که لب زدم..
نیکا:ینی چی وام گرفتم
متین:وای نیکا ولکن تورخدا
بازجوییه مگه
نیکا:من باید بدونم
چرا همچین کاری کردی؟
چرا خودتو انداختی تو قرض
متین:چون دوس داشتم برات بهترین مراسمو بگیرم جوری که برات خاطرهانگیز بشه
نیکا:اینجوری؟با انداختن خودت تو قرض
متین:من قراره قرضشو بدم تورا ناراحتی
نیکا:چون مشکل تو مشکل منه
متین ۶ساله به پات نشستم
باهمهچیزت ساختم
من قانع بودم به نشستنه کنار جدول و خوردن کیکوشیر اما نه اینکه خودتو بندازی توقرض
متین:نیکا من دارم کار میکنم
قرضمم میدم مهم نیست انقدر خودتو درگیر نکن
نیکا:نمیتونم خودمو درگیر نکنم چون من همونیم که همهچیزتو دیده و زیروروی زندگیتو میدونه.
متین:تمام اون نداشتنا برای قبله
به این فکر کن که متین جیب خودشو دیده و رفته جلو
به این فکر کرده که چجوری باید بدهیشو بده
انقدرم مثل بچهها باهام رفتار نکن نیکا
من قبل از اینکه کاریو بکنم قشنگ به همهچیزش فکر میکنم بعد قدم برمیدارم روبهجلو
حالاهم تمومش کن چون این بحث بیفایدست
نیکا:بیفایدست؟اره شاید برای تو بیفایده باشه ولی برای من بیفایده نیست
متین:نه مثل اینکه قرارنیست کوتاه بیای
نیکا:نه تا نفهمم چرا اینکارو کردی
متین:بشین تاصبح فکر کن که چرا اینکارو کردم
ازروی تخت بلندشد و ازاتاق رفت بیرون که باکلافگی روی تخت نشستم و دستی روسرم کشیدم..
#معجزه
#پارت_54
#فصل_اول
روزبعد...
باحس سردرد بدی از خواب پریدم..
همین که چشمامو بازکردم نورمستقیم خورشید به چشمم برخورد کرد
دستمو گذاشتم جلوی چشمم و سرمو برگردوندم..
اروم لای پلکمو بازکردم که چشمم خورد به متینی که غرقِ خواب بود.
دستمو سمتش دراز کردم و اروم صورتشو نوازش کردم که تکون خورد..
لای پلکشو اروم بازکرد که لبخندی به روش زدم با دیدن لبخندم متقابلن لبخندی زد که کامل برگشت سمتش
متین:صبح بخیر عروسک
نیکا:صبحت بخیر عزیزم
متین:خوبی؟
نیکا:اره فقط یکم سردرد دارم
متین:اونجوری که تو دیشب مشروب خوردی طبیعیه که سردرد داشته باشی
نیکا:باور میکنی اصلا از یه جایی به بعد یادم نیست چه اتفاقایی افتاده
متین:طبیعیه عشقم طبیعیه
نیکا:ابروریزیای نکردم که؟
متین:نه حواسم بهت بود عشقم
دیشب دیگه از یه جاهایی به بعد حالت بدشد که اوردمت اینجا خوابیدی
اهانی زمزمه کردم و دستی به صورتم کشیدم که دستشو سمتم دراز کرد..
خودمو انداختم تو بغلش که بوسهای به سرم زد..
متین:قربونت بشم من
نیکا:خدانکنه..
متین:حالا بگو ببینم دیشب بهت خوش گذشت؟
نیکا:والا تو اونجایی که یادمه اره خیلی خوش گذشت بهم
تکخنده ای کرد که دستمو دورش حلقه کردم..
نگاهی به ساعت انداخت و روبه من لب زد..
متین:پاشو یه چیزی بپوشیم بریم پایین یه صبحانه توپ بزنیم بربدن
نیکا:خودمون تنهاییم؟
متین:نه بچه هاهم هستن
دیانا و ارسلان و ممد و پانیذ موندن
راستی کادوهاتم دیشب دیانا اورد گذاشت داخل کمد
نیکا:اخجوون کادوو
سریع ازمتین جداشدم و از روی تخت بلندشدم..
*
بعد از انجام کارای مربوطه از داخل سرویس اومدم بیرون که دیدم خبری از متین نیست..
رفتم سمت ساکِ دستیم و از بین وسایلم شونمو در اوردم و شونهای به موهام زدم.
بعد از مرتب شدن موهام،موهامو بالاسرم گوجهای بستم و دستی به لباسم کشیدم که دراتاق بازشد
برگشتم که دیانا وارداتاق شد..
نیکا:بهبه دیانا خانم صبحتون بخیر
دیانا:اخخخ نیکا سرم داره میترکه..
نیکا:منم یه سردرد ریزی دارم
دیانا:دیشب خیلی زیادهروی کردیم
من که اصلا یه چیزایی یادم نیست
ارسلان تازه یه چیزایی بهم گفت
نیکا:منم یادم نیست
ولی خداروشکر کار خاصی نکردیم
دیانا:خو خداروشکر
بیا بریم پایین ممد و پانیذ میزِ صبحانه رو اماده کردن
نیکا:بریم عزیزم بریم
#معجزه
#پارت_52
#فصل_اول
بعدازظهر با صدای الارم از خواب بیدارشدم
از اونجایی که کار خاصی نداشتم خودمو با تمیز کردن اتاقم مشغول کردم
خیلی وقت بود که میخاستم سروسامونی به کمد لباسام بدم ولی هیچوقت،وقت نمیشد.
دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار و مشغول شدم
جمعوجور کردن اتاقم حدودا دوساعتی طول کشید
حسابی اتاقو برق انداختم
باحس خستگی رو تخت نشستم و نگاهی به کل اتاق انداختم که تمیز شده بود
لبخندی رو لبم شکل گرفت که همون موقع گوشیم زنگ خورد..
بافکر به اینکه متینه درجا گوشیو از روی پاتختی برداشتم که اسم دیانا افتاد روصفحه..
تماسو وصل کردم که صداش پشت خط پیچید..
دیانا:چطوری جیگر
نیکا:خوبم قربونت
دیانا:چه میکردی؟
نیکا:هیچ درحال جمعوجور کردن اتاق بودم
دیانا:کار خوبی کردی،اتاقت اساسی نیاز یه تمیزکاری داشت
نیکا:اره دیگه اتاقو برق انداختم
دیانا:پس خسته نباشی
نیکا:سلامت باشی توچخبر
دیانا:منم هیچ هستم
پانیذ پیام داد امشب تولد دوسپسرشه میخان سوپرایزش کنن به منم گفت که حتما بیای
البته تو گروه پیامو گذاشت ولی مثل اینکه ندیدی
نیکا:نه ازصبح تاحالا نتمو روشن نکردم
دیانا:حالا میای بریم؟
نیکا:نمیدونم والا زیاد حال و حوصله ندارم
دیانا:بابا بیا روحیهات عوض میشه
چیه همش تو خونه نشستیم
کارمون شده از خونه برو دانشگاه از دانشگاه برو خونه
بیا بریم یکم خوش بگذرونیم
نیکا:همچین بدم نمیگی خودمم بدم نمیاد یکم حال و هوام عوض شه
دیانا:پس حله کمکم امادهشیم نزدیکه هشته
نیکا:باشه پس میبینمت
دیانا:میبینمت.
****
حاضر و اماده جلوی اینه ایستادم و نیم نگاهی به خودم انداختم
دستی رو پیراهنه کوتاه مشکی رنگم کشیدم و پشتبندش موهامو ریختم دورم
پالتو و شالمو پوشیدم که گوشیم زنگ خورد
با دیدن شمارهی دیانا کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون که چشمم خورد به ماشینش
سریع خودمو رسوندم به ماشین و سوارشدم که برگشت سمتم
دیانا:جووون عجب دافِ پلنگی
نیکا:دیونه
دیانا:بخدا روزی صدبار میگم تغییرجنسیت بدم پسرشم بیام تورو بگیرم
نیکا:والا قبل ازشما یکی مارو گرفته
دیانا:جووون باباااا
زدیم زیرخنده که حرکت کرد...
بعد از طی کردن یه مسیر نسبتا طولانی رسیدیم به مقصد..
ماشینو جلوی باغ بزرگی نگه داشت که هردوتامون پیاده شدیم
دیانا دستمو گرفت که رفتیم سمت ویلای وسطه باغ
بادیدن ماشینا سوتی کشیدم که لب زد..
دیانا:چه شلوغه
نیکا:ارهه خیلیم شلوغه
دیانا:چرا صدای اهنگی چیزی نمیاد
نیکا:نمیدونم والا
نکنه اشتباه اومدیم..
دیانا:نه بابا لوکیشن همینجاست
شونهای بالا انداختم که دیانا در ویلا روبازکرد..
همهجا غرق درتاریکی بود.
متعجب خاستم دیانا رو صدا کنم که همون لحظه اهنگ پلی شد و تمام چراغا روشن شد
دیانا:سالگردتون مبارکککک
اشک تو چشمام جمع شد که دستامو گرفتم جلوی دهنم..
همه شروع کردن به دست زدن و هوارکشیدن که بین اون همه جمعیت چشمم خورد به متینی که بالبخند خیره شده بود بهم...
نیکا:نه نگو که...
دیانا:بله تمام این برنامهریزیها با اقامتین بود
قدرشو بدون که کلی زحمت کشید..
لبخندی رو لبم نقش بست که اومد سمتم..