بَِرَِسَِــَِدَِ بَِدَِسَِــَِتَِ دَِلَِبَِرَِ2 کانال ویژه چندین هزار شعر بلندِ ناب مخصوص دکلمه http://t.me/paiezsher
"تو بیا جانان من باش"
#مرجان_وحدت
به تو انديشيدن
سکوتام را
بدل به دوستداشتنیترین
طولانیترين
و پرخروشترین سکوت میکند.
تو
همیشه در منی
مثل قلبی ندیده
همان قلب که به درد میآورد
همان زخم که زندگی میبخشد.
با عرض درود و سلام خدمت همه عزیزان دل ادمین جدید هستم امیدوارم که با فعالیت هایم خرسندی شما را کسب نموده و مایه آرامش شما باشم
Читать полностью…چه کردی؟ اشک مادر را چرا اینگونه می ریزی
مگر خشم خدا خواهی که بر جانت برانگیزی
نمی آید اگر یادت زمان خُردسالی را
حکایت می کنم بشنو، توآن آشفته حالی را
نبودت قدرت آن را که از خود دور گردانی
مگس ها را چه سود اما تو اینها را نمی دانی
شب از درد تو مادر را هزاران درد در دل بود
به چشمت خواب شیرین و بر او زهر هلاهل بود
تو تب می کردی و مادر به جانش آتشی سوزان
چنان سوزنده کز سوزش رها گشتن نبود آسان
دوسال از شیره ی جانش مکیدی رنج ها می بُرد
تو می آزُردی و مادر تو را هرگز نمی آزُرد
تو را آموخت راه رفتن غذا خوردن سخن گفتن
برایت جانفشانی کرد دریغ از یک برآشفتن
تو را اما چه شد اینک بر او خشم وغضب داری
چنان خصمانه انگاری که از مادر طلب داری
حیا کن از دل مادر که اکنون پیر و کم جان است
نگاهی کن به چشمانش که از جَور تو گریان است
بدان روزی چنین باشد قضایت لحظه ی پیری
زهر دستی دهی آخر تو از آن دست می گیری
#لاادری
لبخند زدی فکرِ انار از سرم افتاد
لرزیدمُ از شانه ی من ارگِ بم افتاد
تا چشم گشودم دلم از شوقِ تو سر رفت
تا پِلک زدی حادثه ها پشت هم افتاد
تا بافه ی گیسوی تو در باد رها شد
در کارِ گره خورده ی ما پیچ و خم افتاد
با سر نخِ یک بوسه به دنبال تو آمد
این کودکِ یکساله که در هر قدم افتاد
بعد از تو که طناز ترین فاتحِ قرنی
این قلعه یِ ویران شده در دست غم افتاد
بر سَنگِ مَزارم بنویسید فقط «عشق»
ای عشق! ببین نام خودم از قلم افتاد
#عبدالحسین_انصاری
فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدی
ای دوست! به داد دل من دیر رسیدی
از یاد ببر قصهی ما را هم از امروز
دربارهی ما هرچه شنیدی نشنیدی
آرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم!
انگار نفهمیدی و انگار ندیدی
ای نی چه کشیدی مگر از خلق که هر دم
ما آه کشیدیم، تو فریاد کشیدی
گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود!
خوش باش که یک چند در این راه دویدی
#فاضل_نظری
گرچه ازجنس گلی ازخودِ گل نازتری
بین صد گونه ی گل از همه طنازتری
به خدایی که مرا ساده گرفتار توکرد
از غـم و سیل بـلا خـانه بــراندازتـری
آخر ازعشق تو گاهی به خیالم نرسد
که بجویم نفسی هـمدل و همرازتری
در پس پنجره ی منزل حافظ مَنشین
که کنـد وصف تـو را رنـدِ غـزلبازتری
نکند عکس تو را باز بــه تصویر کشد
شاعـــرِ نـو قلـــم ِ قــافیه پـــردازتری
به شراب و شرر ساغــر پر باده قسم
تا ابـــد لب ننهــم بـــر لب دمسازتری
شاعرچشم توهستم عسلِ شعر وغزل
اینقَدرعشوه نکن کز همه کس نازتری
#علی_قیصری
باز آمدم که فکر تو را آب و گل کنم
مادر! اجازه هست کمی درد دل کنم
مادر! اجازه هست که چیزی بگویمت
از حس دردناک مریضی بگویمت
از حس دردناک خودم کودک خرت
اصلاً بلای بد شده این بچه بر سرت
هرگز بنای کاخ امیدت نبوده ام
دستی به روی موی سپیدت نبوده ام
مادر! ببین که دربه دری عادتم شده
شب ها شراب و لندغری عادتم شده
شب ها و روزها شده من خانه نیستم
اصلاً به زندگی سرسوزن ...نه نیستم
یک سو شراب و شعر و جهانی شبیه گور
یک سو چخوف و نیچه و لعنت به بوف کور
یک سو فرار و نفرتی از هرچه آدم است
یک سو دلی که سخت گرفتار مریم است
افتاده ام میان بلاهای روزگار
کس نیست یک صدا بزند، های روزگار!
مادر! غمی بزرگ دلم را گرفته است
تقدیر شوم من پی خوبی نرفته است
تو قصد سیلی که زدی را نداشتی
از من تو انتظار بدی را نداشتی
می خواستی که سایۀ روی سرت شوم
فرزند نیک سیرت و نام آورت شوم
می خواستی که مرد بزرگی شوم، نشد
بُرنده مثل پنجۀ گرگی شوم، نشد
مادر ببخش چون همه اش اشتباه بود
کوه بزرگ ذهن توهم مثل کاه بود
من مرد روزگار خودم هم نمی شوم
پی برده ام به این که من آدم نمی شوم
من خسته از تمام جهان خسته از خودم
آخر به سیم آخر این زندگی زدم
مادر! گپی برای من از زندگی نگو
دیگر نیاز نیست به تحقیق و جستجو
من مو به مو تمام جهان را شناختم
یعنی که دردهای کلان را شناختنم
یعنی جهان و سکس و شرابش دروغ بود
اندیشه های خوب و خرابش دروغ بود
سر بر هزار مسئله و ماجرا زدم
بر هرچه شعر و فلسفه شد پشت پا زدم
باز آمدم که قصۀ دیو و پری کنی
افسانه های بچۀ کاکل زری کنی
باز آمدم که باز نصیحت کنی مرا
وقتی که شیطنت بکنم لت کنی مرا
چیزی به آن نصیحت خوبت نمی رسد
دردی به درد سیلی و چوبت نمی رسد
باز آمدم که پیش تو راحت شوم کمی
پندی بده مرا که خجالت شوم کمی
آغوش تو حقیقت دنیا و زندگیست
این زندگی بدون تو دنیای گندگیست
کاوه جبران
مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی
سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی
چو آب آشفته میگردم به هر سو تا کجا روزی
سعادت در کنار من نشاند سرو بالایی
ملامت گو بر و شرمی بدار آخر چه میخواهی
ز جان غرقه عاجز میان موج دریایی
نمیداند طبیب ای دل دوای درد عاشق را
ز من بشنو که این حکمت شنیدستم ز دانایی
طریق عشقبازان است پیش دوست جانبازی
بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشایی
مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو
تن مسکین من جایی و جان نازنین جایی..
#سلمان_ساوجی
دوست دارم ساعتی با چشم تو خلوت کنم
در کنارت جا بگیرم با لبت صحبت کنم
محو رویت، روبرویت، دوست دارم، ماه من!
از دل بیتاب خود پیش دلت غیبت کنم
چون تو یک دل، یار همدل، کی؟ کجا پیدا شود؟
دوست دارم با دلِ یک رنگ تو بیعت کنم!!
قلب من هر لحظه با شوق تو نبضش می¬زند
بی حضور تو چرا با زندگی وصلت کنم؟
بوی اندوه مرا در چشم غمگینم ببین
از من ای آرام جان! هرگز مخواه ترکت کنم
بزم عشقی چیدهام در قلب مجروحم، تو را
با تمام عاشقی در بزم خود دعوت کنم
جان من مملو از تکرار یادت دم به دم
این محال است من به دوری از غمت عادت کنم...
#مهدی_سزاوار
آهسته زمان رفته و برگشت ندارد
خوب و بدمان رفته و برگشت ندارد
عمری که فقط با غم دنیا سپری شد
چون آب روان رفته و برگشت ندارد
دیگر به سر آمد همه ایام جوانی
سیمای جوان رفته و برگشت ندارد
شد کار دل خستهی ما حسرت اینکه
این رفته و آن رفته و برگشت ندارد
بیهوده نگردید به دنبال خوشی ها
شادی ز جهان رفته و برگشت ندارد
گویی غم هجران عزیزان شده عادت
انگار که جان رفته و برگشت ندارد
#لاادری
دیشب دلم هی دست و پا می زد برایت
ای بهترین آغاز من جانم فدایت
دیشب چه می شد اندکی با من بخندی
تا گم کنم خود را میان خنده هایت
حتی نبودی تا دلم را جا گذارم
بر ساحل زاینده رود با صفایت
انگار صد سال است ما دوریم از هم
از بس که گم گشته است اینجا رد پایت
دیگر چه پنهان از شما هر شب غریبم
هر چند هم پیچیده در گوشم صدایت
#گودرز_شاطری
تردید ندارم که شدی راحت جانم
تا چشم تو را دید دلم، رفته امانم
از وسوسهی گندم موهای بهشتیت
در شیب هبوطم به گمانم به گمانم
با جادوی عشق تو رسیدم به جوانی
انگار زلیخا شده محو جریانم
نو میشود از منحنی خندهی تو، ماه
یک بوسهی تو تازه کند روح و روانم
روحم به جلا امده از بوی تو ای گل
نطقم شده باز از تو و گل کرده بیانم
#حسین_منزوی
من حاضرم که عشق مرا دیده تر کند
معشوقه ام دوباره مرا خون جگر کند
حکم است که شکسته بخواند نمازعشق
هر کس به شهر چشم سیاهت سفر کند
ان سیزده منم که دو چشمت اراده کرد
دیگر مرا بدر نکند ، دربدر کند
تصمیم دارد عاشق شوریده سر دگر
این عمر را فقط به هوای تو سر کند
فرجام تلخ عاشقی ام سودخالص است
معشوق اگر به عمق دل من نظر کند
دنبال سود عشق کسی می رود اگر
باید در این معامله حتما ضرر کند
بزدل کجا و بیشه ی عشق و جنون کجا
زین بیشه شیر نر چه بسا که حذر کند
قانون جنگل است در این بیشه ممکن است
آهو هوای صید دو صد شیر نر کند
چشمت اسیر کرده مرا ، من ز عمق جان
می خواستم نگاه تو در من اثر کند ...
#حسن _غفاری
گر تو را هيچ کسی دوست ندارد ، به درک !
آسمان دوست ندارد که ببارد ، به درک !
در صف عشق ، خدا چند نفر را نشمرد
آه ... ، بگذار تو را هم نشمارد ، به درک !
تازه بگذار کسی فکر تو هم را نکند
يا کسی سر به سرت هم نگذارد ، به درک !
اگر از اينهمه آدم نفری پيدا نيست
به دل مثل تويی دل بسپارد ، به درک !
اينکه در خاک دلت با همه ء تنهايی
يک نفر نيست کمی عشق بکارد ، به درک !
#محسن_عندلیب_خواه
قلب من مسکن غمهاست نمیدانی تو
چشمهایم خود دریاست نمیدانی تو
بار غربت به خدا سنگین است
زندگی قصه ورویاست نمیدانی تو
جاد ه ها کور سفر یعنی چه؟
آدمی بی کس تنهاست نمیدانی تو
حلقه بردست نشستم که مگر مرگ آید
دیدن مرگ چه زیباست نمیدانی تو
لحظه ها میگذرد حرف بزن ،میدانم
شعرهم زاده غمهاست،نمیدانی تو..
#لاادری
نمکین هستی و قندی، نه به این و نه به آنت
, نه به دریاچه یِ قم، نه به گزِ نصفِ جهانت
,
, شده آیینه حسودت که چنین ناز و قشنگی
, حق بده قرصِ قمر اینهمه باشم نگرانت
,
, چشم بادامی و آویزه یِ گوش ات شده گردو
, مویِ تو فندقی و پسته شکرخندِ دهانت
,
, جعبه آرایشی از عشوه و لبخند طلب کن
, تا بگوید چه میاید رژِ قرمز به لبانت
,
, گُلِ رویِ تو و مویِ تو و بویِ تو بنازم
, شده پروانه به پروانه عجب رقص کنانت
,
, برف پیراهنِ شال ابریِ گُل دامنه یِ مه!
, ای فدایِ قد و بالایِ سهند و سبلانت
,
, دشتی از خوشخط وخالان،مژه برگشته غزالان
, صفی از سرمه کشیده همگی چشم چرانت
,
, بوسه دادی به من از دور و همه شهر خبر شد
, وای از دستِ نسیمی که شده نامه رسانت
,
, عشق یعنی چه به آواز بهار و به شکفتن
, دلخوشم با تو و با خش خش تصنیف خزانت
,
, باز نقاشیِ من با کلماتم غزلی شد
, تا نگویی پس از این از هنرِ فرشچیانت
,
, #شهراد_ميدرى
قسم به بوی تن ات در میانِ آغوشم
قسم به چشمِ عجیب ات
که قبل از آئینه
هزار مثنویِ عشق خوانده در گوشم
قسم به فاصله و
هرچه تقدیر و
قسم به نرفتن، بعدِ رفتن هات
قسم به ترسِ میانِ دو خط پیامِ در خلوت
قسم به آرزوی دیدنِ دوباره ی تو
قسم ، به هر آن چه که تنها تو می دانی
قسم به رازِ نشسته روی زبانم
قسم به گرمیِ تو روی صندلی، کنارِ من و
قسم به خانه ی سرخی که توی رویا ماند
قسم به فاصله و گم شدن به جغرافی
قسم به خاطره و
فیلِ حافظه ام
قسم به تو،به تو که دوستم داری
کتابِ شعرِ مرا زیرِ بالشت داری
قسم به من، به من که هر ساعت
اگر که نبینم دوباره عکست را
اگر که برنگردم و باز
نکِشم بو خیالِ مویت را
- تهِ آن کوچه ای که دیدم ات و
شدم این شاعری که می بینی-
قسم به من و تو که ما نشدیم
میانِ کلیشه ی این سطرِ بالا هم
قسم به همین شعرها که می دانم
هنوز نگهش داشته ای و می خوانی
که حالِ دلم را فقط
فقط تو می دانی
"ای برگذشته ز ملموس! ای داستانی!"
#لاادری
با استفاده از این لینک مشاعره میتوانید
/channel/moshaereh1bot?start=AAEFVbIzBt1CSUfp
😍🥰 همیشه کیفیت اولویته
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینهی سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابهفشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازيچهی ایام دل آدمیان است
ابرگریان برق خندان کرده ای
ای خدا این کرده ای آن کرده ای
دیده گریان سینه بریان کرده ای
ای سرت گردم چه احسان کرده ای
دورگیتی رانمکدان کرده ای
لطفها باسینه ریشان کرده ای
ازکجامیآیی ای طوفان حسن؟
عالمی راخانه ویران کرده ای
مرغ جان رادرقفس افگنده ای
بی گناهی رابه زندان کرده ای
کرده ای دربند دلها رابه زلف
چشم کافررانگهبان کرده ای
شوخی وبی باکی وناز وادا
بهریک دل این چه سامان کرده ای
کی دهم ازدست آسان دامنت
غارت دین ودل وجان کرده ای
دل که می آویخت دردامان تو
باغمش دست وگریبان کرده ای
خاطرم امروزپرآشفته است
تومگرزلفت پریشان کرده ای
جانم ازشادی نمیگنجد به تن
تومگرشمشیر عریان کرده ای
سایۀ برمن فگن ای سروناز
چون مراباخاک یکسان کرده ای
جان دهم شکرانه ات ای دردعشق
مردن دشوارم آسان کرده ای
درازل گفتی که رسوایت کنم
آنچه میگفتی به من آن کرده ای
ازچه می مستی نمیدانم که باز
قصدخون بی گناهان کرده ای
ای که داری لعل عیسی دم بگو
درد(واقف) راچه درمان کرده ای
دنياست خوب و دنيا ليكن بقا ندارد
دارد چو بيوفايی يك آشنا ندارد
هرچيز در شكستن فرياد می برآرد
اما شكست دلها هرگز صدا ندارد
اين حرف را به تكرار از هر كسی شنيدم
ظالم به روی دنيا ترس از خدا ندارد
فرزند ارجمندم گرچه قمارباز است
ليکن نماز خود را هرگز قضا ندارد
افتاده عشقری را بالای خاك ديدم
گفتم به اين اديبی يك بوريا ندارد
شاعر: صوفی صاحب عشقری
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
هرکسـی یاری درین کاشانه دارد؛ من تو را
یک هـدف از رفتن میخانه دارد؛ من تـو را
هـر کـه مـستی مـی کند، یـک دلبـر نازک ادا
در کـنـار سـاغـر و پـیـمـانه دارد؛ مـن تـو را
هرکه را دیدم به فرداهای خود دل داده است
آرزوهـــا در دل دیــوانـــه دارد؛ مــن تـو را
هـر کـه عاشـق میـشود با جادوی یک دلفریـب
در بغـل معشـوقه ای فتـانه دارد؛ مـن تـو را
در طـواف عـاشـقی بایـد بـسـوزی دم بـه دم
کعبـه ای اینگونـه هر پـروانه دارد؛ مـن تو را
هرکسی دریک ستاره بخت خود را دیده است
پیش خود یک آسمان افسانه دارد؛ من تو را
عاشق شوریده دل، در دفتر شعرش نوشت:
هر کـسی یـک دلبـر جانـانه دارد؛ مــن تـو را
#مهدی_اخوان_ثالث
به گمانم نگهم دل به کسی بست که نیست
و دلم غرق تمنای کسی هست که نیست
همه شهر به دلدادگی ام می خندند
که فلانی شده از چشم کسی مست، که نیست
«تو به من گفتی ازین عشق حذر کن» ... آری
و تو گفتی که ره عشق تو سخت ست، که نیست
مدتی هست به دلسوزی خود مشغولم
که دلم بند نفس های کسی هست که نیست
فریدون مشیری
شدہ ؏ِشـقی بہ دلت باشد و انڪار ڪنی
یا ڪہ از بـودن او در دلت اقـرار ڪنـــی
شدہ صــــدبار بمیرے و شبت روز شود
باز هــــر بار همـین ڪار، تو تڪـرار ڪنی
شدہ از روزہ ے لبهاے ڪسے خستہ شوی
برســد روز ملاقات و تـــــو افطار ڪنی
شدہ تنها بشوے بغض تو باران بشود
از تَهِ قـلب خودت باز تو اصـرار ڪنی
شدہ یارت بشود دور ز چشمت و تو باز
نتوانے ڪہ غمت بر همـــــہ اظهار ڪنــی
#لاادری
به صحرا رفتی و هی شانه کردی خرمن مو را
خجالت میدهی با چشم خود چشمان آهو را
تمام کوچه ها نام تو و سر خط اخباری
چگونه عاقبت بر پا نمودی این هیاهو را ؟
تو با چشمت گروهی را اسیر دام خود کردی
نچرخان سوی مردم دیگر آن چشمان جادو را
فتاده روسری از دور موهایت نمی دانی
بپوشان از نگاه دیگران آن جعد گیسو را
تو با بوی قشنگت خلق را دیوانه می سازی
نزن در کوچه لطفا خواهشا این عطر خوشبو را
پریشان میکند گر وضع میهن حالت ما را
خدا از ما نگیرد خنده های شوخ بانو را
تو باید با تبسم بار شعرم را بیافزایی
ولی رنجانده ای حالا " بهشتی" غزلگو را
#حبیب_بهشتی
اى خوش بحال و روز كسانى كه گاهگاه
دارد به لب تبسمى از لطف، يارشان
من نيستم حسود، ولى رشك ميبرم
بر آن كسان كه يار بود در كنارشان
آنانكه دل به يار ِ سفر كرده مىدهند
آواره مىشوند چو ما از ديارشان
اى باد صبحدم! به عزيزان من بگو
دل گويدم كه كار ندارم به كارشان
سوزد دلم ز دورى و در ديده مىكشم
روزى اگر نسيم بيارد غبارشان
ما داغ هجر ديده و خورديم خون دل
از دست مردمى كه تفو بر تبارشان
عشّاق داغديده نخواهند لوح گور
بعد از وفات لاله دمد بر مزارشان
#مهدی_اخوان_ثالث
دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دامِ نگاه افتادن
سیبِ شیرینِ لبت باشد و آدم نخورد ؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن
لاک پشتانه به دنبالِ تو میآیم و آه
چه امیدی که پیِ باد به راه افتادن ؟
آخر قصهی هر بچه پلنگی اینست :
پنجه بر خالی و در حسرتِ ماه افتادن
با دلی پاک ؛ دلی مثلِ پرِ قو سخت است
سر و کارت به خط و چشمِ سیاه افتادن
من همان مهرهی سربازِ سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پیِ شاه افتادن
عشق ابریست که یک سایهی آبی دارد
سایهاش کاش به دل گاه به گاه افتادن...
#حامد_عسکری
فرقی نمیکند چه برایم نوشته دوست
گیرم که ناسزاست ولی دستخط اوست
آیینهوار خیره به تنهایی توام
آری! سکوت سادهترین راه گفتوگوست
این درس را ز عشق تو آموختم که گاه
راه وصال دست کشیدن ز جستوجوست
هرکس به قدر وسع خریدار یوسف است
سرمایه شکستهدلان چیست؟ آرزوست
بیچاره ما که گرچه عزیزیم نزد خلق
چیزی که پیش دوست نداریم آبروست
#فاضل_نظری
✍قلم بنویس دردم را ، هوای قلب سردم را
بگو با آینه آرام ، دلیل روی زردم را
قلم بنویس عشقم را ،چرای سرنوشتم را
مشخص کن برای من ، جهنم یا بهشتم را
قلم بنویس هجران را ،غم دوری زیاران را
زشرح آن جفاکاری ،که زخمی کرده پیمان را
قلم بنویس حالم را ،به شبها گریه کارم را
نباشد مونسی جز غم ،به اسب عمر سوارم را
قلم بنویس آهم را ،شکسته شاخسارم را
بهاری که به یغما رفت ،چرای اعتمادم را
قلم بنویس امیدم را ، دلیل نا امیدم را
چرا فصل جوانی و ، ببین موی سفیدم را
قلم بنویس صبرم را ، دلیل تیره ابرم را
چرا سنگ صبور غم ،بخواند شعر ماتم را
#لاادری