♦️نویسنده و پژوهشگر ارتباط با من؛ @Existential_psychotherapist
رفته بودم #عربخانه تا از هیاهوی روزگار فاصله بگیرم و با خود خلوت کنم.
در قلب کویر، نیمه شب ستاره ها بر بام روستای مان خوشه وار صف می کشیدند؛ دقیقا مثل خوشه های زرشک که در تصاویر بالا می بینید.
امروز اول صبح برخاستم و برای ندا میر(دوست عزیز و همکارم)خوشه های زرشک چیدم.
دارم بر می گردم تا دوباره در باب زندگی با هم به گفتگو بنشینیم.
تصاویر بالا تقدیم شما...
به زودی در باب روستا نشینی، خلوت و معنا در روستا می نویسم.
از عزیزانی کهاین روزها نگرانم بودند بسیار ممنونم.
گفت؛
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
#روستا
#عربخانه
#زرشک_چینی
#خلوت
🆔️@philosophy_thinking
قسم به واژگان که در برابر سکوت، تعظیم می کنند؛ آنگاه که آدمی در خلوت خویش در جستجوی خویشتن، حیرت را تجربه می کند.
آگاهی را نردبانی می بیند که بر فراز تاریکی قدم می گذارد و به نور می رسد.
و قسم به عشق که مرزهای ذهن را در می نوردد و با شکستن آن، به خویشتنِ دیگری پُل می زند.
آدمی را حفره ایست که نه با شهرت و نه با قدرت و نه با شهوت؛ که با عشق پُر می شود.
آدمی برای سرشار شدن از عشق آمده است؛
عشق به زندگی...
عشق است که آدمی را از نفرتِ زندگی نجات می دهد...
آدمی نیازمند است.
نیازمند عشق ورزیدن...
✍️حسین جمالی پور
/channel/philosophy_thinking
برای من ادبیات، فراتر از فلسفه بوده است. بسیاری از احوالاتی که انسان در زندگی تجربه می کند جز با زبان ادبیات به ویژه شعر، بر زبان نمی آید. شعر نه تنها گفتن از احوالات عمیق را ممکن می کند، بلکه این امکان را مهیا می کند که در تنهایی، به جهان و حقیقت پُل بزنیم و زندگی را تحمل پذیر می کند.
شعر است که عشق را در کمال آن به فهم در می آورد؛ دو انسان را به هم پیوند می زند؛ و امکان انسان شدن را تسهیل می کند.
شعر آنچه بر زبان نمی آید را فهم پذیر و رنج را تبدیل به معنایی برای زیستن می کند. آدمی عمیق ترین رنج ها را با شعر هضم و بخشی از وجود خویش می کند تا ادامه بدهد.
شعر یک زبان نیست؛ شعر یک جهان است که انسان در آن خانه می سازد و به زندگی معنا می بخشد.
چنانکه شهریار در غزل زیر عمیق ترین رنج های آدمی را بر زبان می آورد؛
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
۲۷ شهریور
روز شعر و ادب فارسی مبارک 🌺
✍️حسین جمالی پور
🆔️@philosophy_thinking
برای گریه های بی وقفه
برای این بهشت اجباری
برای نخبه های زندانی
برای #زن_زندگی_آزادی
(یاد و نام تمام جوانان وطن گرامی باد🖤 )
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
#مهسا_امینی #نیکا_شاهکرمی #خدانورلجعی #غزاله_چلاوی
🆔️@philosophy_thinking
🔺️استاد #مصطفی_ملکیان در باب ارزش زندگی، اهداف زندگی و ارتباط آن با معنای زندگی سخن می گوید.
بخشی از قسمت سوم "#مستند_معنا"(گفتگوی حسین جمالی پور با استاد مصطفی ملکیان)
🆔️@philosophy_thinking
تحولات ایران چه نسبتی با جنبش #زن_زندگی_آزادی دارد؟دکتر #نعمت_الله_فاضلی
معناها و ارزش های جدید چه نسبتی با آزادی دارند؟
آزادی چیست و چگونه محقق می شود؟
داشتم دلقی و در گوشه ی عُزلت وطنم
دامن آغشته به خون و به مِی است پیرهنم
ره نبردم که معمای وجودم ز کجاست
ز کجا آمدم و بهر چه بود آمدنم!
✍️حسین جمالی پور
🆔️@philosophy_thinking
🔻لازم نیست کارهای سترگ انجام دهیم...
«بدون عشق، فعل ظاهری را هیچ ارزشی نیست؛ اما هر آنچه از سر عشق صورت پذیرد، هر قدر ناچیز باشد، یکسره پُرثمر است. زیرا خداوند به عظمت عشقی که انسان را به عمل برمیانگیزاند، نظر میکند، نه به بزرگی دستاورد او... وای، ای کاش بارقهای از عشق حقیقی در دل کسی بزند، تا به یقین بداند که همهٔ امور دنیوی پر از پوچی است.»
▪️(تشبه به مسیح، توماس آکمپیس، ترجمهٔ سایه میثمی، نشر هرمس، ۱۳۸۴، صفحه ۶۳ و ۶۴)
«لازم نیست کارهای سترگ انجام دهیم. من به عشق خداوند اُملت کوچکم را در ماهیتابه برمیگردانم. پس از آن، چنانچه کاری نداشته باشم، پیشانی بر خاک مینهم و خداوند خویش را میستایم که توفیق انجام این کار را به من داده است. سپس خشنودتر از یک پادشاه برمیخیزم. آندم که هیچ کاری از دستم برنمیآید، همین که به عشق خداوند کاهی از زمین برمیگیرم، بسنده است.»
▪️(تمرین حضور خداوند، نیکولاس هرمان(برادر لورنس رستاخیز)، ترجمهٔ حمیده قَمری، نشر نگاه معاصر، ۱۴۰۲)
🆔️@philosophy_thinking
ساختار سیاسی تحول را نمی پذیرد و در پی این است که زندگی را مستعمره ی خودش قرار بدهد.دیدگاه دکتر #مقصودفراستخواه در باب نسبت معنای زندگی و ساختار سیاسی ایران؛ در گفتگو با حسین جمالیپور
هژمون شدن یک تفکر، مانع یک زندگی پویا و معنادار است.
یکی از علل اصلی مهاجرت، فقدانِ زندگیِ معنادار در ایران است.
آیا وظیفه ی مردم حفظ حکومت است؟استاد #مصطفی_ملکیان در گفتگو با حسین جمالیپور، معتقد است "ما نیامده ایم در خدمت دین و حکومت باشیم؛بلکه دین و حکومت است که باید در خدمت ما باشد."
آیا دین باید به انسان خدمت کند یا انسان باید در خدمت دین باشد؟
یک حکومت عقلانی چه چیزی را باید برای مردم تامین کند؟
📍کتاب "مسئله ی معنا"
مجموعه گفتگوهایی در باب معنای زندگی در ایران معاصر است که با همراهی دکتر مقصود فراستخواه، دکتر نعمت الله فاضلی، استاد مصطفی ملکیان، دکتر سروش دباغ و دکتر اکبر جباری تالیف شده است.
📍رمان "رند شیراز"
روایتی از زندگی حافظ است که بر اساس غزل های حافظ، اندیشه های او را به تصویر کشیده ام و با تکیه بر مستندات تاریخی، وضعیت اجتماعی و سیاسی شهر شیراز در قرن ۸ را روایت کرده ام. مضمون این رمان اگزیستانسیال است و بیشتر به تنهایی، آزادی، رنج، گناه، عشق و معنای زندگی انسان در نظر حافظ اشاره دارد.
🔺️هردو اثر توسط انتشارات بنیاد سهروردی تورنتو_کانادا منتشر شده است.
لینک خرید کتاب "مسئله ی معنا "برای ایرانیان خارج از کشور
لینک خرید رمان " رند شیراز " برای خرید ایرانیان خارج ازکشور
سفارش هردو اثر در ایران 👇
09199602940
🆔️@h_jamalipour
🆔️@philosophy_thinking
🔶 اخلاق و سواد در ایران معاصر
👤 دکتر نعمت الله فاضلی
🔺️بسیار شنیدنش توصیه می شود.
🆔️@philosophy_thinking
معنا در اسارت ایدئولوژی
✍️دکتر مقصود فراستخواه
گاهی ما هستیم وتمناهای بیغرض زیستن. گاهی ما به طبیعت(طبیعت خود، یا طبیعت پیرامون)نزدیک می شویم، در بیخبری چشمان مداخله گر فرهنگ وجامعه.
سپیدۀ سحر سر برنیاورده بود: جمع درختان، شکوه آسمان، زلال هوا و یاس های زرد وحشی با اجتماعی محتشم؛ ایستاده برشاخه ها و نشسته بر زمین، گوش به آهنگ آرام نسیم؛ خود را عیان و بیان می کنند.
فضایی آکنده از بوی عطر یاس، مسحور می کند. وسوسۀ وجد وسماع بر می انگیزد؛ چنان که تمام هستی تو گویا دستی شده است افشانده، و شرح احوالش استادی چنین گفته: « هیچت ار نیست ... دست که هست ؛ چون به رقص آیی و سرمست بر افشانی دست، پرچم شادی و شوق است که افراشته ای، لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست... وه، چه نیروی شگفت انگیزی است، کوه را چون پر کاه از سر راهت بردار...»...
...القصه در این افت وخیز بودم که قرار از کف برفت و زیاده خواستن در من بجنبید. مشتی از یاس های توده شده بر پای درختان را برگرفتم تا آن عطر دل انگیز را با بینی خود بیشتر آشنا کنم. بویی همچنان به مشام می رسید اما دیگر آن حسّ غریب منتشر در فضا نبود که در ابتدا بر من وارد می شد و تا عمق جان نفوذ می کرد.
بی گمان اگر یاس ها لختی نیز در تطاول مشت زیاده خواه من می ماندند، پلاسیده وگندیده می شدند. من راز مستوری و دلبری بوی عطر یاس را از او ستانده بودم و فراخنای سرکش مشاعش را در تنگنای مشتهای تصاحب خویش به اسارت در آورده بودم واکنون صراحت مبتذل آن برگهای بیجان هیچ نمی توانست جلوه ای بکند، دلی ببرد و آن گاه پنهان بشود.
با خود گفتم، فلان! داستان معانی هم بدین قرار است. معانی آزاد مثل شمیم مبهم یاس هاست که هرکس حسب حال می تواند از آن بگذرد، سرشار بشود ، حسی بکند و نیاز درونی خویش برآوَرَد. معانی وقتی در فضای سیال و مشاع به سر می برند و در هاله ای از ناتعینی و ابهام، بی خبر می رسند، پس نفحات انس می شوند، بشارت می دهند، دل می ستانند و آتش بر جانهای شیفته می زنند.
اما همین معانی چون به اسارت ایدئولوژی ها در آمدند، وقتی محصور تصاحب متولیان شدند و رنگ کالای رسمی صریح و خصوصا انحصار دولتی به خود گرفتند؛ به ابتذال دچار می آیند و می گندند. این معانی دیگر رازی در دل ندارند تا جستجو بکنی، توسّعی در آنها نیست، تنگ اند، پهناور وخیال انگیز نیستند و با جریان آزاد احساس مردمان درنمی آویزند.
پ.ن؛ این متن را یکی از دوستان دکتر مقصود فراستخواه بعد از دیدن مستند معنا برایم فرستاده است. گویا در سال ۹۱ یعنی ۱۲ سال پیش، استاد به این موضوع می اندیشیده اند.
🆔️@philosophy_thinking
گفت " آن دختر نفله شده" و او بویی از انسان نبرده بود.
او بویی از عشق نبرده بود.
عشق یعنی شکستن مرز وجودِ خویشتن! فرا رفتن از خویش و خانه کردن در دیگری! گذشتن از مرز وجود و قفس خویشتن!
به قول آن خواننده ی فاخر که می گفت " تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار"!
او نمی دانست که دیگری باید باشد تا زندگی معنای خویش را آشکار کند!
هیچ انسانی در مرزهای محصورِ خود، به نور نمی رسد!
گاهی نه! همیشه دلیلی برای زنده بودن باید داشت و چه خوب گفت " برای زنده بود دلیل آخرینم باش"!
هان ای آدم؛ هر آنچه آدمی را در خویش زندانی می کند، سم است!
آن دین یا باور، که تو را استعلا نبخشیده و از کشته شدن دیگری، تو را رنجی نرسد؛ آیا جهان بهتری خواهد ساخت؟!
به راستی برای شما غایت زندگی چیست!؟
چرا هر آنکه مثل شما نمی اندیشد را محکوم به محرومیت از زندگی می دانید!؟
ما آمده ایم زندگی کنیم!
همه ی ما!
اگر قرار بود شما دیگران را به زور ارشاد کنید؛ به راستی چرا خداوند خود چنین نکرد؟!
و اگر خدا چنین نکرده است؛ چرا به آزادی احترام نمی گذارید تا ارزش ها همچنان ارزش بماند!؟
آیا در وجود آدمی چیزی گرانبهاتر از آزادی داریم!؟
از خویشتنِ محصورِ خویش بیرون آیید!
بشکنید این قفس ذهن را
آدمی را محترم بشمارید
عشق بورزید
که جهان تنها با عشق نجات خواهد یافت...
ما باید دلیل زنده بودنِ یکدیگر باشیم
نه دلیل مرگِ یکدیگر...
#مهساامینی
#نیکا_شاهکرمی
#غزاله_چلابی
✍️حسین جمالی پور
/channel/philosophy_thinking
آیا ما به "معنای متعالی" در زندگی نیاز داریم؟
معنای متعالی چه تاثیری بر پذیرش رنج ها و حیرانی ها دارد؟
آیا هر نسلی برای خودش معنایی متفاوت برای زندگی خلق می کند؟
🔻زیستن در اکنون!
یکی از زیباترین استعاره های زندگی که بسیار بر دلم نشسته است، از آنِ بوداست.
بودا می گوید " زندگی سلامی و وداعیست"!
می توان دو تفسیر از این استعاره داشت. اولین تفسیر این است که از زمان تولد تا مرگ، ما اندک زمانی چشم باز می کنیم و زندگی ما بسیار کوتاه است.
دومین تفسیر این است که هر چه در زندگی تجربه می کنیم، ممکن است هر لحظه آن را از دست بدهیم؛ هر سلامی و دیداری و وداعی با آنانکه دوستشان داریم، ممکن است آخرین سلام و آخرین وداع باشد.
این نگرش و استعاره از زندگی، به ذهن آگاهی ما و در لحظه زیستن بسیار کمک می کند.
ادبیات بیش از هر دانش دیگری می تواند چنین استعاره هایی را بر ذهن ما حک کند.
خیام نیز چنین می اندیشد و استعاره ی او از زندگی همان است؛
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزهروی ناگه روزی
چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
مِی در ادبیات فارسی، به یک معنا همان در لحظه زیستن و غرق شدن در لحظه ی اکنون است. اینکه خیام می گوید چرخ هرآن ممکن است اجازه ی آب خوردن به ما ندهد؛ همان استعاره ی "زندگی سلامی و وداعیست" که بودا می گوید.
✍️حسین جمالی پور
/channel/philosophy_thinking
📜بریده ای از کتاب
«یک کرم تا وقتی درون یک پیله است تمام دنیا را همان پیله میداند، وقتی پروانه میشود و به بیرون پیله پرواز میکند متوجه میشود وارد جهان دیگری شده است. اما باز هم او درون جهان است و نتوانسته از جهان بیرون برود و حقیقت را ببینید. ما قبل از اینکه وارد این جهان شویم در جایی بودهایم؛ نمی دانیم دقیقا کجا، اما بودهایم. وارد این جهان که شدیم فکر کردیم حقیقت همین است. به مرگ که میرسیم به جهان دیگری میرویم و باز همین تکرار میشود. اما خب هیچ وقت به حقیقت نمیرسیم. حقیقت همیشه از چنگ ما فرار میکند؛ به او نزدیک میشویم اما به او نمیرسیم.»
.........
نمیتوان به این معماها (جهان بعد از مرگ) پاسخ داد؛ آنچه مهم است همین زندگیست و تا میتوانیم باید از آن بهره ببریم. به جای اینکه عمر را صرف فهمیدن جهان بعد از مرگ و اثبات آن کنیم، بهتر نیست درد و رنجی از هم کم کنیم و با دوستی و خوش باشی تنهایی درد آورمان را درمان کنیم؟ آیا مهمتر از این دوستیها درمانی برای تنهایی مان میشناسید؟
📕از کتاب: رند شیراز
✍️حسین جمالی پور
/channel/philosophy_thinking
مسعود پزشکیان گفت "من خودم هم نمی دانم چطور رئیس جمهور شدم".
خبرنگاران هم می خندیدند.
جناب پزشکیان، تو نمی دانی چطور رئیس جمهور شدی اما می دانیم چطور نابود شدیم.
تو نمی دانی ارز دولتی را چطور هزینه کنی اما ما می دانیم دارو و درمان با ارز آزاد چگونه کمر مردم را می شکند.
تو نمی دانی گشت ارشاد در چه وضعی است. اما ما می دانیم چگونه کرامت انسانی لگد مال شده است.
تو نمی دانی چگونه رئیس جمهور شدی اما ما می دانیم چگونه نسل ها تباه شدند.
تو نمی دانی هر وقت به ملت می خندی، ملت چگونه آه می کشد.
تو می خندی اما پدران این سرزمین برای آینده ی سیاه فرزندان شان به مرگ تدریجی گرفتارند.
تو خیلی چیزها نمی دانی اما ما می دانیم!
اشکالی ندارد؛
ما به این قصه ی پر درد عادت کرده ایم که مسئولین بخندند و ما بگرییم...
این قصه ی تاریخی و تکراری ماست!
✍️حسین جمالی پور
🆔️@philosophy_thinking
🔻قطعه ای از رمان "رند شیراز"
ایاغچی به سمت خانه برگشت.
تنها در میان تاریکی ماندم، تنها نوری که بود نور مهتاب بود. سگهای باغ متوجه آمدن من شده بودند، به سمت کلبه آمدند و با دیدن من دم تکان میدادند و صورتشان را به پاهایم میکشیدند. من هم نشستم و دست روی سرشان میکشیدم. مقداری از نانهایی که خواجه برایم گذاشته بود را برداشتم و به آنها میدادم. این بی زبانها تنهاییام را در اوج این آشوب و تشویق کمتر میکردند. هوا سرد بود، باید آتشی به پا میکردم. از یک طرف ترسیده بودم که شاید از دود آتش متوجه شوند کسی اینجاست و از طرفی از سرما میلرزیدم و امانم را بریده بود.
باغ فاصلة زیادی از آخرین خانههای شهر داشت. ترجیح دادم آتش کوچکی روشن کنم. با خودم گفتم بعید است این موقع شب کسی اینجا بیاید. تعدای چوب خشکشده از روی زمین برداشتم و آتشی به پا کردم. سگها هم اطرافم با هم بازی میکردند.
کنار آتش به اوضاع فکر میکردم. به این فکر میکردم که به قول ایاغچی یک نفر با تصوراتی که دارد میتواند زندگی صدها و هزاران نفر را به بدبختی بکشاند. به این فکر میکردم که امیرمبارزالدین با فهم محدودی که از دین دارد چگونه انسانها را به راحتی میکشد و فکر میکند در راه خدا قدم برمی دارد.
میتوان گفت امیرمبارزالدین الان فکر میکند چون اهل قرآن و نماز است هر آنچه میکند خواست خداست و این خودش باعث میشود عذاب وجدان نگیرد. عذاب وجدان وقتی پیش میآید که انسان کاری کند و خودش را قضاوت کند. اما انسان وقتی کاری میکند که دیگران مجبورش میکنند دیگر عذاب وجدان نمیگیرد، چون کاری که انجام داده را به گردن دیگران میاندازد. امیرمبارزالدین هم آنچه میکند به گردن خدا میاندازد و در وجودش عذاب وجدانی درکار نیست. انسان وقتی مسئولیت رفتارهایش را نمیپذیرد، عذاب وجدان نمیگیرد.
در کنار آتش غرق در فکر بودم. به عجیب بودن روزگار فکر میکردم، به این تلاطم ها، به این نفرتی که در شهر پراکنده شده بود. روزگار وحشتناکی شده است، به این فکر میکردم که بعضی از مردم شهر که عقاید دینی داشتند برای قتل ها سکوت کرده بودند. خواجه میگفت اکثر شاگردان حاج قوام الدین عبدالله رفتارهای امیرمبارزالدین را مطابق شرع می دانند و میگفتند او طبق قرآن و حدیث حکم اجرا میکند.
ساعتی گذشت و شعلههای آتش بی رمق شده بود. باید چوب میآوردم. از جایم بلند شدم، زانوهایم سرد شده بود و به خواب رفته بود. به سختی دستم را روی زانو گذاشتم و بلند شدم.
یکی از سگها به سمتم آمد و پشت سرم به راه افتاد. تعدای چوب از روی زمین برداشتم و به سمت آتش برگشتم. روی سنگی که کنار آتش بود نشستم و چوبها را یکی یکی روی آتش ریختم. شعلهها بیشتر میشد و زبانه میکشید. یک باره سگها صدایشان بلند شد، دور و برم را نگاه کردم و دیدم خبری نیست، اما صدای سگها تمام نمیشد. احساس کردم کسی به من نزدیک میشود، از جایم بلند شدم و از آتش فاصله گرفتم. به سمت آخر باغ رفتم و پشت یکی از درختان ایستادم. انگار یک نفر وارد باغ شده بود. به محض اینکه سگها به سمتش رفتند، ترس تمام وجودم را گرفت. مطمئن شدم کسی وارد باغ شده است. به آرامی روی زمین نشستم و در حالتی خزیده به سمت آخرین درختان باغ رفتم. نزدیک دیوار درخت بزرگی بود که از آن بالا رفتم تا بتوانم از روی شاخهها پایم را به دیوار برسانم. به سختی خودم را روی دیوار انداختم. نمیخواستم صدایی بلند شود. از دور نگاه کردم و دیدم که به سمت آتش رفت و من هم سریع خودم را از دیوار به پشت باغ انداختم.
ابرها همه جا را گرفته بودند. آسمان دل پری داشت و شروع به باریدن کرد، باد شدید میوزید و صورتم را میسوزاند. در امتداد دیوار به آرامی حرکت کردم و به سمتی رفتم که باغ دیگری در آن نزدیکی بود. چارهای نداشتم، مخروبهای در امتداد دیوار دیدم و سعی کردم سریع خودم را به آنجا برسانم. در وضعی که باران گرفته بود و لباس هایم داشتند خیس میشدند، وارد مخروبه شدم و همانجا نشستم. مثل بید به خود میلرزیدم، و سکوت کرده بودم. دستهایم را جلوی دهانم گذاشتم و بیرون را می پاییدم. لحظهای سرم را بیرون میکردم تا اطراف را ببینم و دوباره به داخال برمی گشتم. لحظاتی گذشت و فکر میکردم در این هوای سرد و بارانی هرکسی باشد برمی گردد و از تعقیب من منصرف میشود. لحظاتی گذشت که در گوشهای از مخروبه نشسته بودم که صدای پای کسی را شنیدم. شحنه وارد خرابه شد.
📕رمان "#رند_شیراز"
👤نویسنده: حسین جمالی پور
📒انتشارات: بنیاد سهروردی تورنتو_کانادا
ارتباط با نویسنده برای تهیه رمان👇
🆔️@Existential_psychotherapist
کانال تلگرام حسین جمالی پور
🆔️@philosophy_thinking
🔻چرا مصطفی ملکیان؟
🔻چرا مسئله ی معنای زندگی؟
پیش از این در مقدمه ی کتاب " مسئله ی معنا " مفصل توضیح داده ام که چرا به سر وقت مسئله ی معنای زندگی رفته ام. اما اینجا می خواهم به چند نکته اشاره کنم که استاد مصطفی ملکیان چه نقشی در زندگی فکری من داشت.
خب من تحصیلاتم فلسفه غرب بود؛ اوایل خیلی درگیر مباحث متافیزیک (هستی شناسی)و اپیستمولوژی(معرفت شناسی) بودم. بحث هایی بیشتر انتزاعی که سال های بعد علی رغم اینکه علاقه بسیاری به بزرگان آن دارم، برای من کسل کننده بود. همیشه با خودم می گفتم "خب نظریه فلان فیلسوف را فهمیدم؛ خب که چی؟ چرا من حالم خوب نیست؟". گاهی حال دوستانم و اطرافیانم را هم می دیدم و از اینکه فلسفه به کارم نمی آمد خیلی ناراحت می شدم. مدام می پرسیدم پس چرا نمی توانم با این مباحث آموخته شده حال خودم و اطرافیانم را خوب کنم.(البته تاکید می کنم منظورم بخشی از فلسفه است که انتزاعی است، نه همه ی آن )!
در همین احوال بودم که سال ۹۸ با مصطفی ملکیان آشنا شدم.حتما این جمله ی معروف مصطفی ملکیان را شنیده اید که "... من نه دل نگران سنّتم، نه دل نگران تجدّد....نه دل نگران هيچ امر انتزاعی از اين قبيل... من دل نگران انسانهاي گوشت و خون داری هستم که می آيند، رنج می برند و می روند"!
وقتی این جمله را از ایشان خواندم شیفته ی تفکرش شدم. درسگفتار و سخنرانی هایش را گوش می دادم. یادم هست که در یک سخنرانی یک نفر از ایشان سوالی پرسید و استاد پاسخ داد " شاید روزی بشر به این نتیجه برسد که تمام مصائب بشر ریشه در ۳ چیز دارد؛ تنهایی، عشق و مرگ"!
وقتی این جمله را شنیدم، سر از پا نمی شناختم. به قول خودمان زد به هدف! چون خودم در خلوت مدام به این مفاهیم فکر می کردم. با خود می اندیشیدم که چرا تنهاییم؟ چرا ارزش ها از بین رفته است؟ چرا زندگی کسالت بار است؟ چرا معنایی برای زندگی نیست؟
خودم درگیر این بحران معنا بودم. تمام وجودم درگیر آن شده بود.
اینطور شد که نگرشم به فلسفه عوض شد و به سر وقت مباحثی رفتم که بیشتر انسان گرایانه است. به یک معنای دقیق تر، "زندگی" شد اصلی ترین موضوع فکری من.
از این جهت با تاثیر از استاد به سر وقت روانشناسی و رمان رفتم. قبل از آن رمان می خواندم اما بیشتر جنبه ی سرگرمی داشت.
به هرحال پرسش های ملکیان برای من یک تلنگر بزرگ بود. چرا انسان ها می آیند، رنج می کشند و می روند؟
اینگونه پرسش های زندگی من تغییر کرد؛ نگاهم را از آسمان برگرداندم و به جای تفکر به بالا، سرم را پایین آوردم و به انسان ها و به خودم فکر می کنم.
به تنهایی، آزادی، مرگ، معنای زندگی، عشق و مسائلی که هر روز با آن درگیریم و زیر پوست وجودِمان غلیان دارد.
به هرحال بر این باورم که فلسفه را باید زمینی کرد. باید به زندگی روزمره وارد کرد و از آن بهره برد.
اوضاع کنونی ما هم بی تاثیر نبود. جامعه ی ایرانی دچار بحران های متعددی است. به قول دکتر #نعمت_الله_فاضلی در گفتگویی که داشتیم می گفت "مسئله ی معنا پرسش پرانگیزه شده است". اینها من را سوق داد تا بیشتر درگیر روانشناسی وجودی و مکتب اگزیستانسیالیسم بشوم.
و این روزها بعد از ۶ سال کار مداوم در حوزه روانشناسی وجودی و اگزیستانسیالیسم، در آستانه ی ۳۴ سالگی ام کم کم دارم به سمت فلسفه ی سیاسی می روم و می خواهم به این پرسش بپردازم که " حکومت ها و ساختارهای سیاسی چگونه زندگی انسان ها را از معنا خالی می کنند؟ و چه اتفاقی می افتد که عده ای قلیل اینگونه به دیگران رنج می رسانند!؟"
بیشتر به هانا آرنت و جورجو آگامبن گرایش دارم و این را هم مدیون #مصطفی_مهرآیین جامعه شناس آزاده ی کشورم هستم.
✍️حسین جمالی پور
............
پ.ن؛ این پاسخی بود برای یکی از عزیزان کانال که پرسید چرا روی این موضوعات تمرکز کرده ام و چطور به این مسیر رسیدم؟
🆔️@philosophy_thinking
آنکه برای آزادی میجنگد، پاسدار زندگیست و آنکه آزادی را از دیگران سلب می کند، دشمن زندگیست.
آدمی همان آزادیست!
گرچه ذهن های تربیت ناشده، توان هضم و هجی کردن این معنای عمیق از آزادی را ندارند؛
اما ما با تکیه بر عقلانیت و اخلاق، همچنان برای آزادی تلاش می کنیم.
۲۲ شهریور، سالروز بازداشت #مهسا_امینی؛
یاد و نامش گرامی باد🌺
✍️حسین جمالی پور
🆔️@philosophy_thinking
اینجا زادگاه من، در شرقی ترین نقطه ایران، منطقه ی #عربخانه در خراسان جنوبی است.
#دوتار_نوازی اقوامم در دل کویر تقدیم شما.
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی....
📽تصویر از محمدرضا جمالی
پ.ن؛ عربخانه شامل ۲۰۰ روستاست که مردم آن به زبان عربی تکلم می کنند.
#فرهنگ
#موسیقی_نواحی
#ایران_جان
🆔️@philosophy_thinking
چرا ما تنهاییم؟
نسبت جدید انسان با هستی چگونه است؟
"ما نیامده ایم فدای دین و مذهب بشویم؛ دین و مذهب است که باید به ما خدمت کند. ما خادم دین و مذهب نیستیم.دین و مذهب خادم ماست."
مصطفی ملکیان فیلسوف اخلاق
بخشی از گفتگوی استاد #مصطفی_ملکیان با حسین جمالیپور
#مستند_معنا را اینجا ببینید👇
🆔️@philosophy_thinking
تنهایی عاطفی و فیزیکی چیست؟
تنهایی فکری چیست؟
تنهایی اگزیستانسیال چیست؟
وضعیت کارگران ایرانی چگونه است؟🔺️پاسخ دکتر محسن رنانی در گفتگو با حسین جمالیپور
چرا گاهی کارگران دست به خودکشی می زنند؟
آیا زندگی کارگران خالی از معناست که گاها خودکشی می کنند؟
🔺️نقش روحانیون در افسردگی و حال بدِ ما!
✍️حسین جمالی پور
در سال های اخیر، اتفاقات زیادی در جامعه افتاد که با سکوت بخش عظیمی از روحانیون مواجه بودیم. همیشه برای من سوال بود که چرا روحانیت نسبت به درد و رنج مردم بی تفاوت است؟
حتما شنیده اید که مدعی بردن ما به بهشت هستند و هر نوع اعتراضی نسبت به وضع موجود را به مخالفت با خدا و امری غیر بشری نسبت می دهند.
فارغ از اینکه برخی می گویند روحانیون برای منافع شخصی سکوت می کنند؛ من معتقدم اصل مسئله فقدان تفکر است.
اصولا روحانیون فهمی از زندگی ندارند. زندگی به معنای حقیقی و اصیل آن!
در نگرش آنها ادراکات و احساسات آدمی جایی ندارد. به همین دلیل نمی توانند فهمی از زندگی نیز داشته باشند. چرا که احساسات بخش عظیمی از تجربه های آدمی را در زندگی شکل می دهد.
شور زندگی و تجربه های انسانی متنوع، برای آنها غیر قابل درک است. چرا که آنها همه چیز را در خدمت خدا می بینند. آنها حتی زندگی را برای خدا هزینه می کنند. این نوعی تعبدِ کورکورانه است که در یک فرآیند بلند مدت به تنهایی اجتماعی انسان ها منجر می شود. نوعی تنهایی که می توان به آن تنهایی عاطفی و احساسی نام داد. این حجم از تنهایی در جامعه ی ایران، در طول سالها نگرش فقهی به بدن و فردیت انسان شکل گرفته است. وقتی انسان ها محکوم بشوند که احساسات خود را سرکوب کنند و همه از یک اصول پیروی کنند، تنهایی عاطفی گسترش پیدا می کند. چرا که مردم نمی توانند با هم گفتگو و صحبت کنند. گفتگو که پلی برای ایجاد رابطه و تبادل احساسات است، در چنین وضعی مسدود می شود.
مضاف بر این روحانیت خالی از اندیشیدن در باب جهان مدرن است. البته که دنیای مدرن چالش هایی دارد؛ خوبی و بدی هایی دارد. اما برای اینکه بتوانید در این جهان زندگی کنید راهی جز این ندارید که با آن آشنا و اصولش را بپذیرید. یکی از این اصول آزادی و فردیت انسان هاست. روحانیون ما هنوز درک نکرده اند که انسان امروز زندگی اش با آزادی گره خورده است. نسل جدید میخواهد متکی بر اراده ی خودش انتخاب کند و به زندگی اش معنا بدهد. اما روحانیت نمی پذیرد. این عدم پذیرش روحانیون، ریشه در یک امر روانشناختی دارد. بسیاری اوقات ما انسان ها با تملک اشیائ به خودمان هویت می دهیم. روحانیون هنوز نگاهی ابزاری به انسان دارند و فکر می کنند مردم مثل اشیائ، ملک آنها هستند و باید در دست آنها باشند. نوعی رابطه ی خواجگی و بردگی در ذهن دارند و می خواهند با خواجگی، به خودشان هویت بدهند. این نگاه دقیقا در مقابل نگرش نسل جدید است. نزاعی که در جامعه وجود دارد نیز ریشه در چنین مسئله ای دارد.
اما این نگرش، به معنی سرکشی و پشت کردن به امر متعالی نیست. روحانیون نباید فکر کنند که نسل جدید خالی از معنویت است! اتفاقا نسل کنونی معنویت را انسانی تر می بیند. او می خوهد عشق بورزد، نوع دوستی کند، گفتگو کند، بخندد، شاد باشد، زندگی پرشوری داشته باشد. و این دقیقا همان بهشتی است که خود روحانیت برای بعد از مرگ وعده می دهد.
اما شوربختانه بهدلیل فقدان درک چنین مسائلی، جامعه دچار درد و رنج بسیاری است. بخش زیادی از افسردگی جمعی ایرانیان به دلیل نگرش بسته و خشکِ روحانیت به انسان و نسل جدید است.
/channel/philosophy_thinking
رنج های عینی چیست؟
رنج های ذهنی چیست؟
جامعه ایرانی از چه چیزی رنج می برد؟
دودِ آهِ سینهٔ نالانِ من
سوخت این افسردگانِ خام را
محرمِ رازِ دلِ شیدایِ خود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
#حافظ
🆔️@philosophy_thinking
آیا ما جاودانه ایم؟
آیا تصور ما از جاودانگی درست است؟
آیا کارها و آثار و اعمال ما در جاودانگی اثر دارد؟