در 20 ژوئیه 1969 نیل آرمسترانگ و باز آلدرین پا به سطح ماه گذاشتند. این فضانوردان ماه ها قبل از سفر اکتشافی " آپولو 11 " به تمرین در بیابانی دور افتاده در غرب آمریکا پرداختند که شبیه به کره ماه بود. آن منطقه سکونتگاه چندین قبیله سرخ پوست آمریکایی بود و داستانی درباره ملاقات میان فضانوردان و یکی از افراد این قبایل وجود دارد.
فضانوردان روزی هنگام تمرین با سرخ پوستی پیر روبه رو شدند که از آنها پرسید آنجا چه می کنند. آنها جواب دادند که عضو یک هیات اکتشافی هستند که به زودی عازم سفر به ماه خواهد شد. پیرمرد با شنیدن این حرف لحظه ای سکوت کرد و بعد از فضانوردان خواست که لطفی به او بکنند.
پرسیدند: چه می خواهی؟
پیرمرد گفت: مردم قبیله من معتقد که ارواح مقدسی در ماه زندگی می کنند. نمی دانم آیا می توانید پیام مهمی را از طرف مردم من به آنها برسانید یا نه؟
فضانوردان پرسیدند: چه پیامی؟
پیرمرد چیزی به زبان قبیله خود گفت و سپس از فضانوردان خواست آن را بارها تکرار کنند تا درست از بر شوند.
فضانوردان پرسیدند: معنی اش چیست؟
نمی توانم به شما بگویم. رازی است که فقط قبیله ما و ارواح ساکن ماه اجازه دارند آن را بدانند.
وقتی که فضانوردان به قرارگاهشان بازگشتند ،با جستجوهای زیاد فردی را یافتند که زبان آن قبیله را می دانست و از او خواستند آن پیام را ترجمه کنند. وقتی آنچه را از بر داشتند تکرار کردند،مترجم شلیک خنده را سرداد. وقتی که ساکت شد، از او خواستند معنی اش را بگوید. او توضیح داد که معنی جمله ای که آنها با دقت از بر کرده اند این است:
حتی یک کلمه از حرفهایشان را باور نکنید ،اینها آمده اند زمین های شما را بدزدند.
از کتاب انسان خردمند / نوشته یووال نوح هراری
@plutto
همه جای دنیا ازدواج میکنند که رازهایشان را به هم بگویند اینجا ازدواج میکنند تا یک نفر را گیر بیاورند بهش دروغ بگویند. زن و مرد هم ندارد. طرف به محض این که ازدواج میکند یادش میافتد زنها جدیدا عجب چیزی شدهاند. خب مردک قبل از ازدواج چشم کورت را باز میکردی و چیزها را میدیدی و عجب عجب گویان در خیابان پشتشان گاز میدادی.
زنک از پدر و مادرش یواشکی پول میگیرد مبادا شوهره پررو نشود. خب میماندی خانه پسربازیات را میکردی و پولت را بدون جنگولکبازی میذاشتی جیبت. حالا بماند که طبق آمار نصف اینها بعد از سه ماه طلاق میگیرند که این هم در نوع خودش عجیب است.
یعنی بعد از سی سال و سی تا خشتک پاره کردن هنوز نمیدانند چرا دارند ازدواج میکنند. خب بتمرگید در خانهتان و بقیه را هم در دردسر مراسم پرشکوه ازدواج و جهیزیه و گیسکشی برای مهریه نیندازید. مگر مرض دارید؟
همه جای دنیا ازدواج میکنند که یار غار داشته باشند و اینجا تازه وارد مرحلهی آزمون و خطا میشوند. بعد میگویند نگویید جامعهی بیماری داریم. جامعهی بیمار نداریم، تیمارستان زیبایی داریم که فکر و ذکر و بیماری ملتاش «پول و پایین تنه» است.
@plutto
من يترك عينيك حزينةً و يذهب
هل يستحق أن تنتظري عودته؟
آنکه چشمانت را در حالیکه غمگین بودند رها کرد و رفت؛ آیا شایستگی دارد که منتظر بازگشتش باشی؟
@plutto
و إذا ضاقت بك الدنيا، فأنا تلك السيجارة!
اگه از دنیا به تنگ اومدی؛
من همون یدونه سیگارم که آرومت میکنه...
@plutto
یه گرفتاری دیگه دنیا هم اینه که اونیکه میرنجونه زود یادش میره، اونیکه رنجیده هر کاری میکنه یادش نمیره، اونیکه توهین کرده یادش میره، اونیکه آزار دیده یادش نمیره، اونیکه زخم زده یادش میره، اونیکه زخم خورده جاش تا همیشه میمونه.
میشد برعکس این باشه، اگه اونی که قانون دنیا را نوشت یه کم مهربونتر بود.
@plutto
شخصی مرده بود هنگام تلقین دادن او، کسی نزد شیخ امد و گفت: یا شیخ این مرد در زمان حیاتش یک بار مرا با چوبی کتک زد، چون زورم به او نرسید نتوانستم انتقام خود را از او بگیرم حالا که مرده میخواهم او را چند ضربه چوب بزنم تا دردی را که من کشیدهام او هم بکشد و گناه کتکی را که به من زده باخود نبرد، شیخ رو به آن مرد کرد و گفت: تو مگر مجنونی، این که مرده است و درد چوبی را که به او میزنی نمیفهمد. تا زنده بود باید انتقامت را میگرفتی.
مرد گفت: چگونه است که صدای تلقین و تشهد تو را میشنود و میفهمد اما درد چوب مرا نمیفهمد؟!
#عبید_زاکانی
@plutto
پاییز همدم جانهای خسته است؛ جشنوارۀ رنگها و آواز برگهاست؛ صندوق خاطرات تلخ و شیرین ماست؛ از کودکی تا آخرین پاییز عمر. پاییز فصل عشقهای زمینخورده است.
ما خستهایم؛ همچون برگهای زرد و خشک که شاخۀ امید را رها میکنند و یکیک بر زمین نامرادی میریزند. پاییز صدای قدمهای ما در برهوت تنهایی است.
از من نپرس که چند بهار از عمر تو میگذرد؛ بگو چند پاییز را تنها و سردرگریبان در کوچههای سرد و خلوت شهر قدم زدی. بپرس چند بار در کوچهباغهای رنگین پاییزی گم شدهای. بگو خوشتر از بازی با برگهای زرد و نارنجی، خاطرهای در سینه داری.
پاییز خستگی زمان از هیاهوی بیمغز زمین است. اما پاییز پایان ما نیست. ما دوباره برمیخیزیم و چشم در چشم آسمان میدوزیم و خورشید را دستآموز دلهای روشن و امیدوارمان میکنیم.
شاخۀ امید، آشیانۀ ماست. اگر چند روزی به دعوت پاییز، کوچههای بیذوق شهر را با خون دل رنگآمیزی میکنیم، فردا دوباره دست بر گردن سرو و صنوبر سر میافرازیم. امروز روزگار ما نیست. چه باک! فردا ما دوباره میروییم و زمین را از هر چه پتیاره و اهریمن است، میروبیم.
بگذار امروز امیری کنند؛ بگذار همۀ دندانهای تیزشان را نشان دهند؛ بگذار آرزوهای ما را به کویر ناکامی تبعید کنند. غم مخور؛ فردا روزگاری دیگر است.
اکنون برخیز که رنگستان پاییز با تو سخنها دارد. نه! پاییز جز یک سخن ندارد: هر برگی که بر زمین میریزد، تو را به عاشقی فرامیخواند.
زندهیاد رضا بابایی
@plutto
کسی تا بحال فکر کرده که میشود از تبریز به باکو و تفلیس و مسکو و دیاربکر و آنکارا و استانبول و اربیل و تهران و گیلان قطار سریعالسیر گذاشت یا شرکت هواپیمایی ارزان قیمت مثل «رایان ایر» یا «ایزی جت» در منطقه درست کرد؟
آخر هفته سوار قطار شد و دو ساعت دیگر در تفلیسی. ماه بعد میتوان برای نهار به «دیاربکر» یا «طرابزون» رفت یا باکو مثلا.
یک بار در سال میتوان به استانبول رفت و بازی بشیکتاش منچستر را در ورزشگاه جدید بشیکتاش از نزدیک دید.
و یا میتوان دهکدهای سبز مثل آنهایی را که در سوئیس است در کوهپایههای سهند و سبلان و میشوو و اورین درست کرد و با تبلیغاتی که در «سیانان» و فوکس و الجزیره میشود سالانه حداقل ده میلیون توریست را در آذربایجان پذیرفت.
به جای فرودگاه فعلی تبریز و اردبیل و …که کلی باید مننظر باشی تا پرواز کنی میتوان فرودگاهی زد که سالانه پنجاه میلیون ظرفیت داشته باشد.
سیستم ویزا را برای کشورهای منطقه کلا برداشت و اختلافات را به معامله و نفع همهگانی تبدیل کرد.
میتوان دانشجویان رشته اقتصاد را یک سال فرستاد کره جنوبی تا ببینند توسعه در این کشور چگونه رخ داد.
یا برای دانشگاه زنجان یا اردبیل و اورمیه و گیلان ،اساتید مدعو از «امآیتی» یا «هاروارد» و «استنفورد» و «کمبریج» آورد تا آرام ارام بفهمیم چگونه مسئله رقابت و بهترشدن موضوع جهان توسعه یافته است.
جشنواره انگور در مراغه، جشنواره سیب در زنوز، جشنواره آفتابگردان در خوی، عسل در سرعین و زردآلو در مرند و پرتقال و …درست کرد. هم خرید و فروخت و هم شادی کرد و خندید.
یا به روستائیان آموزش داد چگونه میتوانند پنیرشان را کیلویی پنجاه دلار بفروشند. یا مثلا چگونه میشود نان اسکو را بستهای بیست یورو در پاریس و یا خامه سراب را با بستهبندی خوب لندن کیلویی صد پوند فروخت.
چقدر پروژه میتوان تعریف کرد؟
میتوان از فرودگاهی در مغان هر روز صبح محصولات ارگانیک کشاورزی را به اروپا و کشورهای عرب همسایه صادر کرد.
میتوان مثلا به چرمفروش تبریزی آموزش داد با انرژی و مواد اولیه ارزان چگونه میتواند «کفشفروشی منوچهر و پسران شعبه دیگری ندارد» را به هزاران شعبه در جهان تبدیل کند.
میتوان بچههای ده ساله را سوار قطار کرد تا ببینند غذا و لباس و قیافه یک کرد، یا فارس، یک روس، یک گرجی و یا یک عرب و گیلکی عین ماست. آنها هم ببینند. ببینند که عین همیم و … و چنان مشغول خودیم که نمیدانیم چقدر پرتیم از عالم.
میتوان به جای اخبار جنایات … دائما این لیست سرانه تولید ناخالص را ورانداز کرد و راهی یافت که در طی پنجاه سال آینده یکی از این بیست کشور اول دنیا باشیم.
میتوان به جای شرمندگی و اضطراب و استرس خنده به خانهها برد.
میشود از صبح تا شب به حل یک مشکل نه بیشتر کردن آن فکر کرد.
@plutto
کتابهایی را برای من بفرست که پایانی خوش داشته باشند؛
هواپیمایی به سلامت فرود میآید
جراح، لبخندزنان اتاق عمل را ترک میکند
پسر کور، بیناییاش را باز مییابد
عشاق، سرانجام یکدیگر را یافتند
عروسیای در پیش است
تشنگان به آب میرسند
و به نان و آزادی.
#ناظم_حکمت
@plutto
نود درصد از هر چیزی مزخرف است!
این جمله به قانون استرجن شهرت دارد.
تئودور استرجن نویسنده است و این جملهاش جالب و تا حد زیادی درست است. در واقع نود درصد کتابها و خبرهایی که میخوانیم، فیلمهایی که میبینیم، جلساتی که در آن شرکت میکنیم، خریدهایی که میکنیم و حرفهایی که میزنیم بیهوده است. تنها ده درصد آن مفید و کافی است. پس با خیال راحت از کنار خیلی از آدمها، اتفاقات و دعواها رد شوید.
اگر من هم مثل نویسنده کتاب بدون خجالت و خودمهمپنداری با خودم رو راست باشم میگویم: نود درصد ایدهها، افکار، نوشتهها، نگرانیها، امیدواریها و احساسات من هم بیهودهاند. باید تمرکزم را روی آن ده درصد به دردبخور بگذارم.
این قانون هم باعث صرفهجویی در زمان و پول میشود و هم اینکه بدون عذاب وجدان از کنار چیزهای زیادی در این دنیا رد میشویم.
«اگر مطمئن نیستید که چیزی مزخرف است یا نه، مزخرف است». این هم جملهای از رولف دوبلی!
به این قانون عمیقتر فکر کنیم، شاید نود درصد خود این قانون هم مزخرف باشد.
@plutto
میگم : آقاجون !
میگه : جانم بابا ؟
میگم : چرا اینجوریه ؟ چرا حال همه خوب نیست ؟ چرا غمامون انقده ستبره و لبخندامون انقد بی رمق ؟ چرا هیشکی راضی نیست ؟ چرا اوضاع نه خوب میشه نه قراره خوب بشه ؟
میگه : بابا جان! همیشه همین منوال بوده این بوم و بر . ناف این خلایق رو با مصیبت و بدحالی بستن انگار .
میگم : پس چرا قبلنا همه چی راحت تر بود ؟
میگه : کی گفته ؟ تا حالا نصفه شب با دمپایی تو برف رفتی ته حیاط دستشویی ؟ تا حالا دوش آب یخ گرفتی ؟ لباس پلوخوری میدونی چیه ؟ سقفت چیکه کرده ؟ از شیشه شکسته پنجره ت سوز زده به جونت ؟ اربابت چک زده زیر گوشت ؟ با لباس وصله رفتی مدرسه ؟ یه لا قبا شنیدی تو زمهریر ؟ یه دونه پتوی خونه ت رو دادی مهمونت بخوابه باهاش؟ کی گفته قبلنا راحت تر بود ؟
میگم : پس چرا تو عکساتون همه خوشحالن میخندن ؟
میگه : باباجان ! مث الان که نبود . کسی دوربین نداشت خب . سالی دوازده ماه یه عکس می گرفتن اونم می خواستی نخندیم ؟ مگه الان شما موقع عکس نمی خندین الکی ؟
میگم : پس یعنی الان بهتره از قبل ؟
میگه : نه بهتر نیست . فقط راحت تره . همه چی راحت تره ولی بهتر نه .
میگم : پس کی درست میشه آقاجون ؟ کی خوب میشه همه چی ؟ اصلا به نظرت خوب میشه ؟ چهل سالم شده دیگه . موهای شقیقه هام دونه دونه سفید شدن . سال دیگه پسرم میره مدرسه .
تا کی باس همینجور سربالایی بریم ؟ اصلا ته داره این راه ؟
آه میکشه مث بوران . یه نگاه به من میندازه یه نگاه به موهای شقیقه م یه نگاه به پسرم . تسبیحش رو از جیب کتش در میاره و میگه : "چهل سالت شد نکبت؟"
بعدم پا میشه میزنه بیرون از خونه .
جمله آخرش تو سرم مدام تکرار میشه :
"چهل سالت شد نکبت؟ "
"چهل سالت شد نکبت؟ "
راستی که چه طنز و تلخن بعضی واژه ها
واژه هایی
مثل "چهل" .... مثل "سال" ... مثل "نکبت"...
@plutto
اکثر مردم ایران، فقط یک چیز میخواهند و آن، "زندگی عادی" است.
ایرانیها نه مانند مردم آلمان دوران هیتلر، دچار خود برتر بینی نژادیاند و نه مانند متوهمان داعش، در اندیشه بسط ایدئولوژی خود بر جهان به ضرب و زور شمشیرند و نه همانند امثال ترامپ، داعیه قلدری جهانی دارند؛ آنها فقط یک چیز میخواهند و آن، زندگی عادی است، مانند میلیاردها انسان دیگر که در این جهان زندگی میکنند.
ایرانیها از صبح علیالطلوع که پیچ رادیو را باز میکنند، تلویزیونهایشان را روشن می کنند، سراغ اینترنت که می روند، سایت و روزنامه و خبرگزاری که می خوانند، به در و دیوار که نگاه می کنند و ... خود را در محاصره شعار و شعار و شعار میبینند.
زندگی عادی یعنی این که تاجر ایرانی بتواند مثل تاجر افغان و تاجیک و هندی و بنگلادشی در جهان امروز کار کند و برای کشورش سود بیاورد نه این که مدام پشتش بلرزد که چون من ایرانیام، همه درها به رویم بسته است و مگر گناه من چیست؟
زندگی عادی یعنی این که با روزی هشت ساعت و حتی با ده ساعت کار، بتوان معیشتی متعارف داشت، مسکنی تهیه کرد، خورد و خوراکی در حد نیاز داشت، نگران بهداشت و درمان نبود، سالی یکی دو سفر داخلی و یک سفر خارجی کوتاه رفت و درباره آینده فرزندان، نگرانی نامتعارف نداشت.
زندگی عادی یعنی این که هوایی که تنفس میکنی، پر از سرب نباشد، خودروی زیر پایت را سه برابر قیمت جهانی نخری، همه اش نگران نباشی میوهای که میخوری، آیا سموم کشاورزی رویش مانده یا نه؟ حرفی که در دل داری را بدون هیچ گونه نگرانی در عرصه اجتماعی مطرح کنی، همهاش دنبال این نباشی که کدام کشور با چه شرایطی اقامت می دهد، انواع مواد مخدر در اطرافت پرسه نزند، نیاز نباشد مدام روی فرمان ماشینت قفل بزنی و تازه نگران هم باشی، بر در و دیوار آگهی فروش کلیه و قرنیه نبینی، زنان و دخترانی که از عصر به بعد کنار خیابان منتظر تاکسی اند، با انواع مزاحمتها مواجه نشوند، اگر جمعی از شهروندان تغییر قانونی را بخواهند، بتوانند آن را از مجاری قانونی شفافی پیگیری کنند، مردم هر روز خبرهای نگران کننده درباره وضعیت جهانی کشورشان نشنوند، افسردگی، فراگیر نباشد و ... .
این ها، هیچ کدام مطالبات عجیب و غریبی نیستند؛ مگر آن که عدهای زندگی عادی را غیرعادی بدانند! زندگی عادی نه با عزت در تضاد است و نه با منافع ملی و مگر این همه انسان که در کشورهای مختلف جهان، زندگی عادی دارند و بدون استرسهای ملی زندگی میکنند، عزت ندارند و به فکر منافعشان نیستند؟! زندگی عادی، حق مسلم ماست
@plutto
هرکس که فال قهوه من را گرفته،
گفته است : تو معشوقه منی!
هرکس که فالِ کفِ دست من را گرفته؛
حروف چهارگانه نام تو را،
در آن بدیده است...
#نزار_قبانی
@plutto
امروز گرم شدم، گرم گرم
نه اینکه هوا گرم باشد، نه اینکه شال پشمی دور گردنم باشد، نه اینکه دستم در جیبم باشد، نه. اویی که باید بگوید گفت دوستت دارم. چه گرمایی به جانم بخشید
#سیما_امیرخانی
@plutto
پریمو لوی نویسنده فقید ایتالیایی تو یه مصاحبه از آشویتس یادی میکنه.از شرایط بسیار بدی که زندانیها داشتن، از اتاق های گاز و لهجه خشن و کوچه بازاری سربازهای آلمانی و از یه تکه نان اضافه که از همه چیز با ارزش تر بود.اما در آخر میگه اونجا یه آدمی به نام لورنزو بود که اصلا معلوم نبود برای چی تو آشویتس بود.چون نه یهودی بود و نه کولی و نه کمونیست.لورنزو همیشه پای درد و دل زندانی ها مینشست و گاهی به اونا تکه نانی یا چیزی میداد.طوری که زندانیا از این رفتارش تعجب میکردن.اون سواد درست و حسابی هم نداشت اما انسان بودن رو واقعا درک میکرد.اینا رو نوشتم که بگم ، هر چند وقت یه بار سراغی از رفیقاتون بگیرین.ببینید حالشون خوبه؟ مشکل جسمی یا مالی ندارن؟ شاید یکی ته خط رسیده و منتظر یه پیام دلگرم کننده است.طوری نکنید که به سالگرد طرف برسین.اگه تو این دنیا قرار نیست که بههم کمک کنیم پس اومدیم چه غلطی بکنیم؟ درسته الان وضعیت طوری شده که آدم باید کلاه خودش رو بچسبه که باد نبره یا به هر خس و خاشاکی چنگ بزنه که فرو نره اما مگه از اردوگاه آشویتس بدتر هم داریم؟ تو دنیایی دیگران برای یه تکه نان حاضرن دستشون به خون دیگری آغشته بشه لورنزو بودن خیلی سخته اما حداقل بیاییم بهش فکر کنیم.
#ابوالفضل_منفرد
@plutto
پنج سالم بود. آن روز ها وقتی می خواستند کودکی را بترسانند، از غول و دیو و بچه دزد می گفتند. هیچکس از گم شدن حرف نمی زد، شاید چون هیچ کدام در کودکی گم نشده بودند تا معنی ترس را بفهمند. من تجربه اش کردم. وسط یک بازار شلوغ لحظه ای حواسم پرت شد. نتیجه ی این حواس پرتی، چشم های بارانی وسط تابستان بود. من گم شده بودم. با چشم های خیس اطرافم را نگاه می کردم تا شاید چهره ی آشنایی ببینم. هر کسی از کنار من رد می شد با تعجب فقط نگاهم می کرد. با سرعت میان آدم بزرگ ها می دویدم. گاهی حس می کردم خانواده ام را پیدا کرده ام و امیدوار می شدم ولی نزدیک تر که می رفتم ، می فهمیدم نه... اشتباه دیده ام. دور خودم می چرخیدم تا اینکه ترس بغلم کرد. امیدم نا امید شد. به دیوار تکیه دادم و با بغض به آدم هایی نگاه کردم که بی تفاوت از کنارم رد می شدند
یک نفر جلو آمد و گفت : «گم شدی؟» انگار او از حالم خبر داشت. حتما او هم گمشده بود ، ولی مگر آدم بزرگ ها هم گم می شوند؟ دستم را گرفت و گفت « آروم باش.خانواده ت رو پیدا می کنیم.» چند قدم که جلو رفتیم آن ها را دیدم. کابوس تلخ تمام شد. ترس از وجودم فرار کرد. بعد از این همه سال وقتی به آن روز فکر می کنم می فهمم ما آدم بزرگ ها هم گم می شویم. حتی اگر اشک نریزیم، حتی اگر کسی دنبال ما نگردد. گاهی در حسرت و رویا گم می شویم و گاهی احساسات و هدف هایمان را گم میکنیم خیلی از ما همین حالا هم در زندگی گم شده ایم. فقط کسی نیست که به سراغمان بیاید. کسی نیست که این ترس و کابوس را تمام کند.
@plutto
«هذا العطرُ
الذی تضعینَهُ على جُسُدِکْ
هو موسیقى سائِلهْ
وهو توقیعُکِالخُصوصیْ
الذی لایمکن تقلیدُهْ...»
این عطر را
که به خودت میزنی
موسیقی آرامی است
«با امضای خاصِ تو
که جعلش محال است...»
#نزار_قبانی
@plutto
آدم ها آنقدر ها که جدی مینویسند خشک و عبوس نیستند، آنقدر ها که بذله گویی میکنند شاد و خندان نیستند، آنقدر ها که در نوشته ها قربان صدقه هم میروند دل بسته نیستند، آنقدر ها که شکایت میکنند ناراضی نیستند.
آدم ها به آن شدتی که سرود ای ایران را میخوانند وطن دوست نیستند، به آن حرارتی که سینه امام حسین را میزنند، مذهبی نیستند، آنقدر ها که کتاب میخرند کتابخوان نیستند، آنقدر ها که پرده دری میکنند بی حیا نیستند.
آدم ها انقدرها که پرت و پلا میگویند کم شعور نیستند، انقدرها که حرفهای زیبا میزنند پاک و منزه نیستند، آنقدر ها که دشمنانشان میگویند پلید نیستند، آنقدر ها که دوستانشان تعریف میکنند دوست داشتنی نیستند. کار دارد شناختن آدم ها، به این آسانیها نیست.
@plutto
آدميزاد بهتر است بخاطر يک هدف کوچک زندگي کند ، تا براي يک آرمان بزرگ خودش را "نفله" کند .
مرگ قهرمانانه ، مال توي فیلم ها و کتابهاست . اگر دوست داريد توي کتابها کتابهايي که دیگر کسي آنها را نمي خواند!زندگي کنيد ، بروید سراغ قهرمان بازی های سیاسی یا ایدئولوژیک.
زندگي کردن روي زمين ، زندگي با "اميدهاي کوچک" است . لذت هاي ِ کوچک ِ تمام شدني . شادماني هاي کوچکي که مي خواهد مرهمي روي زخم هاي بزرگ و خوب نشدني بشر باشد .
#رضا_نظام_دوست
@plutto
سلام مستان
تقدیم به هنرمندی که در قلب یک ملت جا داره، محمد رضا شجریان، به مناسبت زادروزش، از طرف ۳۵ نفر از هنرمندان ایرانی از اقصی نقاط دنیا
این کار کاملاً مستقل و فقط با همدلی و عشق تولید شده. اگه نتیجه کار رو دوست داشتین لطفاً به اشتراک بذارینش
@plutto
بهترین نصیحت رو داستایوفسکی کرده که :
با پای شکسته ی خودت به راهت ادامه بده ولی دستت را برشانه ی کسی نگذار ...
@plutto
ببین اینا اول با مدرسه و خوندن نوشتن مشکل داشتن، زورشون نرسید، با رادیو و موسیقی مشکل داشتن، زورشون نرسید، با آب لوله کشی و دوش مشکل داشتن، زورشون نرسید، با بانک و بیمه مشکل داشتن، زورشون نرسید، با شطرنج مشکل داشتن، زورشون نرسید، با ماهی اوزون برون و گوشت یخی مشکل داشتن، زورشون نرسید، با درس خوندن و کار کردن زنها مشکل داشتن، زورشون نرسید، با نوروز و چهارشنبه سوری مشکل داشتن، زورشون نرسید، با سینما و ویدیو و نقاشی و آواز و نمایش مشکل داشتن، زورشون نرسید.
اینا زورشون نمیرسه. زور الکی میزنن.
@plutto
مثلا ایران پدیده جامجهانی قطر شده. مثلا افتاده توی گروه مرگ، مثلا با آلمان و فرانسه و برزیل همگروه شده، مثلا از گروه خودش صعود کرده با برزیل دو تایی رفتن بالا، مثلا آلمان و فرانسه انگشت به دهن موندن از گلهایی که از سردار آزمون و طارمی خوردن، مثلا تیممون همینجوری گل زده، بیرانوند و امیر عابدزاده هیچی نخوردن. رفتیم بالا... مثلا رسیدیم فینال... مثلا خوردیم به اسپانیا. مثلا قائدی راموس رو دریبل زده توپ رو جا کرده تو دروازهی دخیا. مثلا جام رو بردیم بالای سر...
مثلا مردم دنیا نگاه میکنن به بازیکنهای خوشتیپمون... مثلا اخبار دنیا پر شده از فوتبال ایران... مثلا ایران دیگه اون کشور خلوچله نیست که با کل دنیا درگیره... مثلا دنیا علاقمند شده ایران رو بشناسه... مثلا مردم ما همون مهاجرهای داغونِ کمپهای مهاجرت نیستن... مثلا به جای اخبار و آمار جنگ و دعوا از ایران، مردم دنیا میبینن که ما تختجمشید و چغازنبیل داریم، کبابدنده و میرزاقاسمی داریم. صائب ترجمه میکنن، اُپرای رستم و سهراب میسازن... مثلا جوانها بیانگیزه و چرتی نیستن... مثلا درسخوندهها راننده اسنپ نیستن. مثلا پسرا با سرِ بلند میرن خواستگاری، دخترا با نیشِ باز عروس میشن... مثلا آب داریم به کفایت، برق داریم به اندازه... مثلا حالمون خوبه، تاریک نیستیم، کدر نیستیم...
مثلا باز میشیم کشور فرهنگ و تمدن... بیعقده، بیگره، بیمسئولی که گشاد بشینه و عرصه رو تنگ کنه به ما...
مثلا کرامت انسانیمون زنده میشه. مثلا ما هم خوشحال میشیم... ما هم جشن میگیریم، ما هم کارناوال شادی راه میندازیم...
مثلا باور میکنیم اینها رویاهای یه نویسندهی دیوانه نیست؛ باور میکنیم شادی حق هر ایرانیه!
@plutto
تو زندگی هرکدوم از ما
یه وقتایی هست که اسمش «وقتِ بودنه»
اگه اون آدمِ زندگیمون وقتی که باید میبود، نبود
دیگه نمیشه روش حساب کرد!
اون لحظه باید درِ احساستو روش ببندی...
بار تنهاییاتو
غماتو
درداتو
بذاری رو دوشِ خودت...
@plutto