q_banoo | Unsorted

Telegram-канал q_banoo - بانو

-

🥰پستهای خانومانه و انگیزشی 🌖 رمان عاشقانه و مهیج " سایه ها میخندند "

Subscribe to a channel

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 56

🌸

شب از نیمه گذشته بود، اما آراد هنوز در دفتر کوچک خانه‌اش نشسته بود، ذهنش به‌شدت درگیر. عکس‌ها، شایعات، نگاه‌های سنگین، و از همه بیشتر لیلا. دستانش را میان موهایش فرو برد و به صفحه خالی لپ‌تاپ خیره شد. انگار دیگر نمی‌توانست بنویسد؛ کلمات از او گریخته بودند.

در سوی دیگر شهر، لیلا روی تختش نشسته بود و به گوشی‌اش نگاه می‌کرد. پیام‌های سارا و چند نفر دیگر روی صفحه چشمک می‌زدند. بعضی‌ها با کنایه، بعضی‌ها با دلسوزی، و برخی دیگر با زخم‌زبان.

لیلا گوشی را روی میز پرت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. خاطرات گذشته، ازدواج نافرجامش، دختر کوچکش که دور از او بود، و حالا این شایعات که زندگی‌اش را در آستانه فروپاشی قرار داده بودند، مثل فیلمی از برابر چشمانش گذشتند.

ناگهان تصمیم گرفت. دیگر نمی‌توانست منتظر بماند. او باید خودش کنترل اوضاع را به دست می‌گرفت.

صبح روز بعد، آراد که هنوز ذهنش آشفته بود، به دانشگاه نرفت. اما حوالی ظهر، صدای زنگ در خانه‌اش او را از فکر بیرون کشید.

وقتی در را باز کرد، لیلا را دید که با چهره‌ای مصمم و نگاهی که هزاران حرف نگفته در آن موج می‌زد، ایستاده بود.

آراد: "لیلا؟ چرا اومدی اینجا؟ تو باید از خودت محافظت کنی."

لیلا قدمی به جلو برداشت و گفت: "آراد، من خسته شدم. از فرار کردن، از شایعات، از همه‌چیز. ما نمی‌تونیم همین‌طور ادامه بدیم. باید تکلیف خودمون رو روشن کنیم."

آراد کمی عقب رفت و به او اجازه داد وارد شود.

آراد: "می‌خوای چی‌کار کنیم؟ حرف زدن ما چیزی رو تغییر نمی‌ده. مردم همیشه دنبال داستان‌های جذاب‌ترن."

لیلا نگاهی عمیق به او انداخت و گفت: "شاید اگه ما خودمون داستان واقعی رو تعریف کنیم، دیگه چیزی برای شایعه ساختن نداشته باشن."

آراد به فکر فرو رفت. لیلا ادامه داد:
"چرا نمی‌ذاریم همه بدونن که چیزی بین ما هست؟ چرا مخفی‌کاری کنیم وقتی حقیقت چیزی نیست که ازش خجالت بکشیم؟"

آراد مکث کرد. این پیشنهاد جسورانه و خطرناک بود. اگر همه چیز علنی می‌شد، شایعات فروکش می‌کردند، اما جایگاه شغلی او و آینده لیلا ممکن بود آسیب ببینند.

آراد: "این تصمیم ساده‌ای نیست، لیلا. اگه همه بفهمن، تو بیشتر از من آسیب می‌بینی. تو هنوز دانشجویی، زندگی‌ت تازه داره از نو ساخته می‌شه."

لیلا لبخندی تلخ زد و گفت: "من از چیزی که از دست بدم نمی‌ترسم، آراد. زندگی من قبلاً خیلی چیزها رو ازم گرفته. اما می‌دونم اگه بخوام عقب‌نشینی کنم، تو رو هم از دست می‌دم. و این چیزی نیست که بتونم تحمل کنم."

آراد نفس عمیقی کشید و گفت: "باشه. اما اول باید این وضعیت رو بهتر مدیریت کنیم. اجازه بده قدم‌به‌قدم پیش بریم. قبل از هر چیز، باید بفهمیم این عکس‌ها از کجا اومده و کی پشت این شایعاته."

لیلا سر تکان داد و گفت: "من کمکت می‌کنم. هر کاری که لازم باشه."

روز بعد، آراد به دانشگاه رفت. اما این‌بار، با هدف. او چند نفر از دانشجوهای معتمدش را فراخواند و از آن‌ها خواست تا در پیدا کردن منشأ عکس‌ها کمک کنند.

بعد از چند ساعت تحقیق، مشخص شد که عکس‌ها توسط یکی از دانشجویان سال آخر گرفته شده و به یک گروه تلگرامی ارسال شده است. وقتی آراد نام دانشجو را شنید، خشکش زد: شایان.

آن شب، آراد با شایان مواجه شد. او در کتابخانه نشسته بود و به‌ظاهر مشغول مطالعه بود.

آراد: "شایان، می‌تونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟"

شایان با لبخندی مصنوعی سر بلند کرد و گفت: "البته استاد."

آراد کنار او نشست و مستقیم به چشم‌هایش نگاه کرد.
آراد: "می‌دونم عکس‌ها کار تو بوده."

شایان لبخندش را حفظ کرد و گفت: "نمی‌دونم از چی حرف می‌زنین، استاد."

آراد: "نمی‌خوام بحث کنم. فقط اینو بدون که اگه این کار ادامه پیدا کنه، من می‌دونم چطور قانونی و درست باهاش برخورد کنم. این آخرین اخطار منه."

شایان برای لحظه‌ای مردد به نظر رسید، اما در نهایت چیزی نگفت و به خواندن کتابش ادامه داد.

...

Читать полностью…

بانو

🌱

این حکایت زیبا رو حتما بخونید ♥️



شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند!
استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را!!!»


@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 55

🌸

چند روزی از دیدار ساحل گذشته بود و لیلا و آراد تلاش می‌کردند فاصله‌ای مناسب بین زندگی شخصی و فضای دانشگاه حفظ کنند. اما نگاه‌ها، زمزمه‌ها و پچ‌پچ‌های بی‌پایان، چیزی نبود که بتوان به‌راحتی از آن فرار کرد.

صبحی که آراد وارد دانشگاه شد، حس کرد چیزی غیرعادی در هوا جریان دارد. نگاه‌ها سنگین‌تر از همیشه بودند و سکوت عجیب راهروها، او را به فکر فرو برد. وقتی به دفتر اساتید رسید، با دکتر اسماعیلی، یکی از همکاران قدیمی‌اش، مواجه شد.

دکتر اسماعیلی: "آراد... باید باهات حرف بزنم."

آراد: "چی شده؟"

دکتر اسماعیلی به اطراف نگاهی انداخت و آراد را به داخل اتاقش دعوت کرد. بعد از بستن در، لحنش جدی‌تر شد.

دکتر اسماعیلی: "شنیدی؟ دوباره شایعاتی درباره تو و یکی از دانشجوها پخش شده. این بار، حرف از رابطه‌ای واقعیه."

آراد نفسش را در سینه حبس کرد. حس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد.

آراد: "کی؟ چی گفتن؟"

دکتر اسماعیلی: "اسم‌هاشون رو نمی‌دونم، ولی ظاهراً یکی از دانشجوها ادعا کرده که تو و اون دختر دانشجو رو با هم دیده. ظاهراً این‌بار، چیزایی برای اثبات هم دارن. یه عکس، یه پیام... نمی‌دونم. آراد، این موضوع می‌تونه برات خیلی گرون تموم بشه."

در همان لحظه، لیلا در کافه نشسته بود و سعی می‌کرد به درس‌هایش برسد. اما نگاه‌های سنگین دانشجوها و زمزمه‌هایی که بی‌وقفه از گوشه‌وکنار شنیده می‌شد، تمرکزش را از بین می‌برد.

یکی از هم‌کلاسی‌هایش، سارا، به او نزدیک شد و بی‌مقدمه گفت:
سارا: "لیلا، شنیدی؟ می‌گن تو و دماوندی... واقعاً با همید؟"

لیلا لحظه‌ای شوکه شد، اما سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.
لیلا: "چی؟ این حرف‌ها از کجا اومده؟"

سارا: "نمی‌دونم، ولی کل دانشگاه دارن درباره‌اش حرف می‌زنن. می‌گن یکی از بچه‌ها عکس شما دوتا رو گرفته. لیلا، این شایعات داره جدی می‌شه."

آن شب، آراد به‌سختی توانست با لیلا تماس بگیرد. بالاخره، وقتی موفق شد، از او خواست که در کافه‌ای خلوت، دور از چشم دیگران، همدیگر را ببینند.

وقتی لیلا وارد کافه شد، نگاه خسته و پریشانش نشان می‌داد که فشار زیادی را تحمل می‌کند. آراد که منتظرش بود، بلند شد و با دستپاچگی گفت:
آراد: "بشین، باید حرف بزنیم."

لیلا بدون اینکه چیزی بگوید، نشست و دست‌هایش را روی میز گذاشت.

لیلا: "این بار نمی‌تونیم ازش فرار کنیم، آراد. شایعات دیگه دروغ نیستن."

آراد آهی کشید و با جدیت گفت: "من اهمیتی نمی‌دم، لیلا. مردم همیشه حرف می‌زنن. مهم اینه که ما بدونیم چی می‌خوایم."

لیلا با لحنی آرام‌تر گفت: "آراد، تو نمی‌فهمی. من یه دانشجوم، تو استادی. اگه این ماجراها جدی بشه، تو شغلتو از دست می‌دی و من آینده‌ام رو. این‌بار فقط شایعه نیست، مردم دنبال مدرک‌اند."

آراد سکوت کرد. برای اولین‌بار، واقعیت تلخی که لیلا می‌گفت، او را به فکر فرو برد. اما نمی‌خواست بپذیرد که باید تسلیم این شایعات شود.

چند روز بعد، عکس‌هایی که از لیلا و آراد گرفته شده بود، به‌طور گسترده در گروه‌های دانشجویی منتشر شد. آراد در عکس‌ها، کنار لیلا در کافه نشسته بود، در حال گفت‌وگو و خندیدن. اما هیچ‌چیزی در عکس‌ها نشان‌دهنده رابطه‌ای عاطفی نبود. بااین‌حال، برداشت‌های مردم چیز دیگری بود.

رئیس دانشگاه آراد را فراخواند و به او هشدار داد:
رئیس دانشگاه: "آقای دماوندی، این عکس‌ها برای شما و دانشگاه ما وجهه خوبی ندارند. لطفاً این ماجرا را به‌طور جدی مدیریت کنید، وگرنه مجبورم اقدام کنم."


آراد در حالی که از دفتر رئیس دانشگاه خارج می‌شد، به این فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند از لیلا محافظت کند. آیا باید رابطه‌اش را با او تمام کند؟ یا باید جسارت داشته باشد و با این شایعات بجنگد؟

هم‌زمان، لیلا نیز در خانه‌اش نشسته بود، با گوشی‌ای که مدام پیام‌های کنایه‌آمیز و پرسش‌های بی‌پایان دریافت می‌کرد. او به آینده‌اش فکر می‌کرد و به این‌که آیا عشق به آراد ارزش این همه دردسر را دارد یا نه.

Читать полностью…

بانو

اگر چیزی را با تمام قلبت بخواهی، به آن می‌رسی...


@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

ستاره‌ها در تاریکی می‌درخشند؛ مانند امید در قلبت...

شب خوش♥️


@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 52
🌸

آراد و لیلا به تدریج در حال آشنایی بیشتر با یکدیگر بودند. روابطشان آرام اما عمیق شده بود. یکی از شب‌ها، در کافه، لیلا به آراد پیشنهاد می‌کند که با هم به یک عروسی که در روز شنبه برگزار می‌شود، بروند. این عروسی متعلق به یکی از دوستان قدیمی لیلا بود که از زمان دانشگاه همدیگر را می‌شناختند.

لیلا: "آراد، یک عروسی کوچک برای شنبه داریم. یکی از دوستان قدیمی من ازدواج می‌کند. فکر می‌کنم با هم رفتن خوب باشد. هیچ چیز خیلی رسمی نیست، فقط یک شب خوب و شاد می‌خواهیم داشته باشیم."

آراد، برای اولین بار در این مدت، از دیدن لیلا در یک موقعیت اجتماعی و شادتر، کمی احساس اضطراب می‌کند. با این حال، لیلا اصرار می‌کند که این یک فرصت خوب است تا کمی از تنش‌های روزانه فاصله بگیرند و لحظاتی آرام و شاد را کنار هم تجربه کنند.

آراد: "بله، فکر کنم خوب باشد. فقط می‌خواهم مطمئن شوم که همه چیز تحت کنترل باشد."

لیلا به آرامی دست آراد را می‌گیرد و می‌گوید: "نگران نباش، این فقط یک شب معمولی است. اینجا همه دوستان و آشنایان هستند و من به تو اعتماد دارم."

روز شنبه، آراد و لیلا با هم به مراسم عروسی می‌روند. سالن عروسی شیک و زیبا است، با دکوراسیونی که دل‌نشین و دوست‌داشتنی به نظر می‌رسد. مهمان‌ها در حال خوش‌گذرانی هستند و زوج‌ها به شادی رقص می‌کنند. ولی برای آراد که همچنان به شلوغی حساس است، فضای شلوغ کمی اضطراب‌آور است.

در همین حین، لیلا او را متوجه می‌شود و با لحنی آرام به آراد نزدیک می‌شود:

لیلا: "چطور می‌کنی؟ می‌خواهی کمی استراحت کنی؟"

آراد که خود را کمی در فشار می‌بیند، سعی می‌کند خودش را آرام کند:

آراد: "فکر می‌کنم یک کمی قدم زدن در بیرون کمک کند. فقط به خاطر شلوغی یک کم احساس بی‌قراری می‌کنم."

لیلا متوجه می‌شود که آراد همچنان در حال مبارزه با اضطرابش است. بنابراین، او با لبخندی مهربان به آراد نگاه می‌کند و می‌گوید:

لیلا: "بیخیال شو. بیا با من کمی دور سالن قدم بزنیم. می‌خواهم تو را با دوستانم آشنا کنم."

آراد بدون حرف موافقت می‌کند و با لیلا به گوشه‌ای از سالن می‌روند. در این حین، لیلا دستش را به آراد می‌دهد و آراد برای اولین بار احساس می‌کند که حضور او، با وجود شلوغی و هرج و مرج، می‌تواند آرامش‌بخش باشد.

در آن لحظات، همه چیز به نظر آرام‌تر می‌آید. به همراه لیلا، آراد بیشتر در این فضا حضور پیدا می‌کند. در حالی که در کنار هم قدم می‌زنند، نگاه‌های آرام و صمیمی‌ای به هم می‌اندازند. آراد به طور غیر ارادی در دلش می‌فهمد که در کنار لیلا، او می‌تواند همه چیز را تحمل کند، حتی شلوغی‌هایی که روزی او را از پا می‌انداخت.

لیلا وقتی در کنار آراد ایستاده است، کمی به شوخی می‌گوید:

لیلا: "نمی‌دونم چرا، ولی همیشه وقتی کنار تو هستم، این شلوغی‌ها کمتر به چشمم می‌آید. شاید به خاطر اینه که کنار من نمی‌ترسی."

آراد به آرامی به لیلا نگاه می‌کند و با لبخندی کوچک جواب می‌دهد:

آراد: "شاید به خاطر اینه که کنار تو همیشه احساس می‌کنم که هیچ‌چیز نمی‌تواند من رو بشکنه."

این جمله آراد باعث می‌شود لیلا با چشم‌های پر از محبت به او نگاه کند. هیچ چیزی بیشتر از این لحظات نمی‌توانست آن‌ها را به هم نزدیک‌تر کند. انگار شلوغی و اضطراب‌های دنیای بیرون هیچ تاثیری روی آن‌ها نداشت.

در این شب، در حالی که آراد و لیلا در کنار یکدیگر در سالن عروسی قدم می‌زنند، آن‌ها به تدریج متوجه می‌شوند که در دل این شلوغی، جایی برای هم دارند. اینجا، با هم، آن‌ها به یک دنیای جدا از همه دردسرها و دغدغه‌ها رسیده‌اند

....

Читать полностью…

بانو

آرامم میڪند...."بودنت"

آرامـم میڪند..."دیدنت"

آرامم میڪـند..."صدایت"

آرامم میڪند..."خـندہ هایت...

آرامش مـن در "ڪـنار" توسـت..
♥️


@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 50
🌸
آراد در خانه‌اش نشسته و مشغول نوشتن داستانش بود. در حالی که به صفحه کامپیوترش نگاه می‌کند، افکارش به سمت لیلا رفت. هرچقدر بیشتر می‌نویسد، بیشتر احساس می‌کند که لیلا باید بخشی از داستانش باشد. نه فقط به عنوان یک شخصیت، بلکه به عنوان کسی که تمام جهانش را تغییر داده است.

آراد: (به خود فکر می‌کند) "چطور ممکنه اینقدر احساس به کسی پیدا کرده باشم؟ چند سال از زندگی من گذشته و هیچ‌کدام از روابط گذشته‌ام اینطور نبوده. لیلا، تو چه چیزی در من داری که هیچ کس دیگه نداشت؟"

در همین لحظه صدای زنگ تلفن بلند می‌شود. لیلا است که برای اولین بار بعد از مدت‌ها به او پیام می‌دهد:

لیلا: "آراد، می‌خواهم با تو صحبت کنم. آیا می‌توانیم همدیگر را ببینیم؟"

آراد از روی صندلی بلند می‌شود، دست‌هایش می‌لرزد و تصمیم می‌گیرد که برای این دیدار آماده شود.

آن روز، وقتی آراد به کافه می‌رود، لیلا در گوشه‌ای نشسته است. با دیدن او، تمام احساساتش دوباره درونش به جوش می‌آید. لیلا سرش را بالا می‌آورد و به او نگاه می‌کند. چشمانش غمگین و کمی نگران هستند، اما هنوز شجاعت و قدرتی در درونش وجود دارد.

لیلا: "آراد، من نمی‌خواهم به اشتباهات گذشته‌ام فکر کنم، اما گاهی دلم می‌خواهد فرار کنم. از همه چیز. از خودم. از روابطی که هرگز به درستی شروع نشدند."

آراد: "فهمیدن اینکه چیزی که بین ما اتفاق افتاده، تنها یک تصادف نیست، سخت‌تر از چیزی است که فکر می‌کردم. اما یک چیز رو می‌دونم. من در کنار تو بودن را خواسته‌ام. حتی اگر این مسیر پر از پیچیدگی و دشواری باشد."

چشمان لیلا پر از اشک می‌شود، اما او اجازه نمی‌دهد اشک‌ها به راحتی بریزند. در این لحظه، دست‌های آراد را می‌گیرد و با صدای نرم و ملایم می‌گوید:

لیلا: "آراد، نمی‌دانم چطور به این احساسات پاسخ دهم. خیلی پیچیده است. اما چیزی که من می‌دانم این است که از وقتی تو را شناختم، قلبم آرامش بیشتری دارد."

آن شب، آراد در خانه‌اش تنها نشسته است و به پیام‌های لیلا که در تمام مدت روز به او ارسال کرده فکر می‌کند. "آیا این احساسات واقعاً عمیق هستند یا فقط یک بازی ذهنی؟" این سوالی است که ذهن آراد را درگیر کرده است.

در دانشگاه، مرسده و شاهین همچنان درگیر یک رابطه پر از تنش و پیچیدگی هستند. مرسده که به شدت به نظر می‌رسد که باید بیشتر به خودش توجه کند، همچنان در تلاش است تا از سایه روابط گذشته‌اش بیرون بیاید. اما شاهین که علاقه زیادی به مرسده دارد، می‌داند که باید به احساساتش بیشتر اعتماد کند.

اما مرسده در دلش همیشه به یاد آراد است و نمی‌تواند به راحتی از آنچه که میان او و آراد بوده فرار کند. در یک روز، شاهین از او می‌پرسد:

شاهین: "مرسده، تو چه حسی به من داری؟ چرا همیشه گارد می‌گیری؟"

مرسده: (با نگاهی به دور) "حس‌های من همیشه پیچیده‌اند، شاهین. نمی‌توانم به سادگی به کسی اعتماد کنم. هرچقدر هم که بخواهم، هنوز نمی‌توانم از چیزهایی که در قلبم هست فرار کنم."

این مکالمه بیشتر از آنکه یک سؤال باشد، به نظر می‌رسد که مرسده از خودش می‌پرسد که آیا می‌تواند قلبش را برای کسی دیگر باز کند یا نه.


در یکی از روزهای سرد و بارانی، آراد تصمیم می‌گیرد که لیلا را برای آخرین بار ملاقات کند. او به خوبی می‌داند که این ملاقات می‌تواند نقطه‌ی عطفی در زندگی هر دوی آن‌ها باشد.

آراد: "لیلا، من چیزی دارم که باید به تو بگویم. من به چیزی که بین ما اتفاق افتاده، باور دارم. به این باور دارم که برای اولین بار، چیزی واقعی در قلبم شکل گرفته. تو باعث شده‌ای که دوباره برای زندگی و احساساتم مبارزه کنم."

چشمان لیلا پر از اشک می‌شود. او دست‌های آراد را می‌گیرد و در حالی که بوسه‌ای ملایم بر دست او می‌زند، به آرامی می‌گوید:

لیلا: "آراد، من هم نمی‌توانم فراموش کنم. این احساسات سخت هستند، اما نمی‌توانم آن‌ها را انکار کنم."

این لحظه، یک شروع جدید برای هر دو آنهاست.


---

Читать полностью…

بانو

«در خواب، قلبم به آواز گیسوانت می‌زند. شب بخیر، شعر بی‌پایانم!»


نزار قبانی

@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

لذت داشتن یه دوست خوب تو یه دنیای بد...

مثل خوردن یه فنجون قهوه گرم تو هوای سرده.

درسته که هوا رو گرم نمی کنه ، ولی آدمو که دلگرم می کنه...


@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 48

🌸


آراد در سکوت به لیلا نگاه می‌کرد. همه چیز در آن لحظه پر از ابهام و اضطراب بود. او همیشه در زندگی‌اش از روابط پیچیده دوری کرده بود، اما لیلا برای او چیزی متفاوت بود. این که او به طور عمیق احساس می‌کرد چیزی در درونش در حال تغییر است، برایش دردناک و زیبا بود.

«لیلا...» آراد صدایش لرزان بود. «شخصیت تو برام خیلی مهمه. گذشته‌ات، ازدواج و حتی بچه‌ات... هیچ کدوم برام اهمیت نداره. چیزی که مهمه، خود تویی. همونطور که هستی. تو نمی‌تونی اینطور خودتو محدود کنی.»

لیلا نفس عمیقی کشید و به آرامی چشمانش را از او برگرداند. «آراد، تو خیلی خوب می‌گی، اما من از گذشته‌ام فرار نکردم. من هنوز هم با تمام چیزهایی که بهشون وابسته‌ام زندگی می‌کنم. تو چطور می‌تونی منو این‌طور ببینی؟» صدایش رنگی از ناتوانی داشت. «این احساسات برای من هم جدید و پیچیده‌ست.»

آراد قدمی به جلو برداشت و فاصله‌شان را کمتر کرد، حالا هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد بیشتر از پیش حس می‌شد. «هیچ‌چیز مهم‌تر از تو نیست، لیلا. من نمی‌خواهم که تو همچنان خودت رو از من دور کنی. تو سزاوار عشق و احترام هستی، نه فرار از احساسات.»

لحظه‌ای سکوت برقرار شد. چشمان آراد به شدت در جستجوی پاسخ در چشم‌های لیلا بودند. لیلا سرش را پایین انداخت و در آن لحظه چیزی در درونش شکست، انگار که نمی‌توانست بیشتر از این مقاومت کند. آن نگاه صادق و پر از دلتنگی، چیزی در درونش را به لرزه انداخت.

ناگهان، قلبش به تندی می‌تپید، و حس کرد که دیگر نمی‌تواند در برابر این نزدیکی مقاومت کند. اما هنوز هم بخشی از او نمی‌خواست که خیلی زود وارد این رابطه شود. یک قدم دیگر، و شاید همه‌چیز تغییر می‌کرد.

آراد به آرامی دستش را به سمت لیلا دراز کرد. او هنوز منتظر بود که لیلا به او اجازه دهد. در آن لحظه، چیزی میان آنها بود که فراتر از هر کلمه‌ای بود.

لیلا نگاهش را از زمین برداشت و دست آراد را در دست گرفت. احساس می‌کرد که در لحظه‌ای خاص قرار گرفته است، لحظه‌ای که می‌توانست یا در آن باقی بماند یا از آن عبور کند. او هنوز در ذهنش شک داشت، اما به نوعی در دلش احساس راحتی می‌کرد که نمی‌توانست آن را انکار کند.

آراد به آرامی نزدیک‌تر شد، نگاهش به چشمان لیلا دوخته شده بود. این لحظه، بدون هیچ حرفی، با شدت و هیجان در جریان بود. هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌خواستند این لحظه را از دست بدهند.

در آن لحظه، آراد با صدای ضعیفی گفت: «لیلا...»

و پیش از آن که ادامه دهد، لیلا لب‌هایش را بر لب‌های او فشار داد. بوسه‌ای که سرشار از حسرت و تردید بود، اما در عین حال یک گام بزرگ به جلو در این رابطه بود. آراد احساس کرد که در آن لحظه، همه چیز برای او معنی پیدا کرد. این بوسه شاید تنها یک آغاز باشد، ولی چیزی که در آن لحظه میان آن‌ها وجود داشت، یک تصمیم نهایی بود.

وقتی از هم جدا شدند، نگاه‌هایشان پر از سوالات بی‌جواب بود، اما همزمان هیچ‌کدام نمی‌خواستند آن لحظه را تمام کنند.

لیلا با لبخندی محو گفت: «آراد... این یعنی چیزی به جز روابط دیگر می‌خواهی؟»

آراد که هنوز از آن بوسه غافلگیر شده بود، به آرامی جواب داد: «آره... بیشتر از هر چیزی. فقط می‌خواهم کنار تو باشم.»

لیلا سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت: «بهتره زمان بگذره، شاید همه چیز روشن بشه.»

آراد این بار به او نگاهی عمیق انداخت، گویی که می‌خواست تمام رازهای دل او را بخواند. اما در همین لحظه، هر دو متوجه شدند که چیزی بیشتر از هر چیزی در این رابطه جریان دارد.

ادامه دارد...

Читать полностью…

بانو

زندگی کوتاه‌تر از آن است که به ترس اجازه بدهی تو را متوقف کند...


@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

.

عیبی نداره که امروز بداخلاق و خسته بودی؛به نظر من گاهی لازمه از بعضی چیزها ناراحت بشیم و واکنش نشون بدیم.
این حق طبیعی هر آدمیه که گاهی خوب نباشه.


بابا لنگ دراز  _ جین وبستر

.

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 46

🌸

روزهای امتحانات به آرامی از راه رسیدند. لیلا که همیشه امتحانات را با استرس خاص خود می‌گذراند، این بار حتی بیشتر از همیشه احساس تنهایی می‌کرد. هفته‌ها از شب پر احساس و بوسه‌های بی‌کلام آن‌ها گذشته بود، اما هیچ‌کدام جرات بازگشت به آن لحظه را نداشتند. در دانشگاه، روابطشان همچنان به همان سردی و فاصله ادامه داشت. در کلاس‌ها، تنها سلام و نگاه‌های بی‌صدا رد و بدل می‌شدند و هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌توانستند از آن شب و احساساتشان حرف بزنند.

امتحانات شروع شد و لیلا که تنها چند ساعت قبل از امتحان‌ها سر کلاس حاضر می‌شد، به محض اینکه امتحانش تمام می‌شد، بدون هیچ حرفی از دانشگاه بیرون می‌رفت. او نمی‌خواست با کسی صحبت کند، مخصوصاً با آراد. حتی نگاه‌های کوتاه و تصادفی در راهروها و بین کلاس‌ها هم برایش سنگین شده بود. تنها چیزی که می‌خواست، این بود که خود را از این همه کشمکش و احساسات پیچیده دور نگه دارد.

آراد هم در همین روزها به شدت درگیر امتحانات بود. اما در میان همه مشغله‌ها، هر روز به طور ناخودآگاه به لیلا فکر می‌کرد. آن شب، آن لحظه‌ای که در آغوشش بود، برایش همچنان تازگی داشت. اما هیچ‌کدام از آن‌ها هیچ‌وقت به طور کامل در این مورد حرفی نزدند.

در این چند هفته، هیچ‌کدام جرات نزدیک شدن به دیگری را نداشتند. در کلاس‌ها، وقتی که نگاه‌هایشان به هم می‌افتاد، هر دو سریع سرشان را برمی‌گرداندند. در حیاط دانشگاه، در بین صحبت‌های روزمره و حتی در روزهای امتحان، چیزی جز سکوت بین آن‌ها نمی‌ماند.

مرسده که حالا به شدت به آراد نزدیک شده بود، از طرفی نگران وضعیت بین او و لیلا بود. هر روز با نگاه‌هایی پر از سوال به آراد نگاه می‌کرد، اما خودش هم نمی‌خواست وارد این بازی عاطفی بشود. او به آرامی تلاش می‌کرد تا احساساتش را در برابر آراد به نمایش بگذارد، اما به نظر می‌رسید که هنوز قلب آراد درگیر چیز دیگری بود.

یک روز بعد از امتحان، آراد که در یک کافه دور از دانشگاه نشسته بود، تصمیم گرفت که بالاخره به این همه سکوت پایان دهد. پس از ساعت‌ها فکر کردن، می‌دانست که چیزی در درونش وجود دارد که نمی‌تواند آن را نادیده بگیرد. اما چگونه باید این احساسات را به زبان بیاورد؟

با وجود اینکه همیشه در برابر دیگران قوی و با اعتماد به نفس بود، این بار در برابر احساسات خود، احساس ضعف می‌کرد. می‌دانست که شاید هر حرکت اشتباهی باعث شود که این رابطه هرگز شروع نشود. ولی چیزی در دلش بود که نمی‌گذاشت به این سوالات پاسخ ندهد.

او هنوز یادش بود که چطور روزها از خودش فرار می‌کرد، چطور شب‌ها ساعت‌ها به سقف نگاه می‌کرد و از اینکه لیلا در زندگیش حضور دارد، می‌ترسید. اما حالا چیزی تغییر کرده بود. حالا که لیلا دور شده بود، آراد احساس می‌کرد که دیگر نمی‌تواند هیچ‌چیز را انکار کند.

در دانشگاه، لیلا که از صندلی کلاس بلند می‌شد تا به بیرون برود، با هر قدمی که به سمت در می‌برد، بیشتر احساس می‌کرد که به آراد نیاز دارد. احساس می‌کرد که چیزی در درونش گم شده، چیزی که قبل از آن نمی‌توانست بفهمد. اما او این احساس را به خود نمی‌گفت. نمی‌خواست چیزی را قبول کند که از دست رفته بود.

آراد در آن کافه تنها نشسته بود، چشمانش به لپ‌تاپش دوخته شده بود، اما ذهنش اصلاً به جز لیلا جای دیگری نرفت. صدای قهوه‌ساز کافه آرامش بخش بود، اما در دنیای درونی‌اش چیزی غیر از آرامش جاری نبود. از زمانی که لیلا از آن شب عجیب و پر از احساسات بیرون رفته بود، هیچ‌چیزی به جز فاصله‌های بیشتر بین آن‌ها وجود نداشت.

یک روز، بعد از امتحان، آراد تصمیم می‌گیرد که به طور ناگهانی سراغ لیلا برود. نمی‌داند چرا، اما احساس می‌کند که این تنها راه باقی مانده است تا از این سکوت و فاصله خلاص شود.

آراد به خانه لیلا می‌رود، اما با هر قدمی که نزدیک‌تر می‌شود، ترس از آنچه ممکن است اتفاق بیفتد بیشتر از پیش در دلش می‌افتد.

...

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 44
🌸

لیلا سرش را کمی بالا برد و به چشمان آراد نگاه کرد. در نگاه او هنوز غم و تردید بود. انگار هنوز سؤالی در دلش داشت که نمی‌توانست آن را بیان کند. لحظه‌ای سکوت بین آن‌ها برقرار شد. تنها صدای نفس‌های هر دو در فضای کوچک و دنج اتاق می‌پیچید.

– یعنی شایعات درستن؟

سوالی که برای لیلا هنوز باز و بی‌پاسخ مانده بود. چشمانش به شدت به آراد دوخته شد، گویی برای اولین بار از او می‌خواست حقیقتی را بشنود که مدام از خودش مخفی کرده بود.

آراد که همچنان به نگاه او دوخته بود، نتواست پاسخی جز حقیقت بدهد. احساسش نسبت به او چنان شدید بود که نمی‌توانست بیش از این تردید کند.

– من... من هیچ‌وقت نخواستم که شایعات تو رو ازار بدن، لیلا. هیچ‌وقت.

لحظه‌ای مکث کرد. سپس نفسش را بیرون داد و با صدایی کمی لرزان ادامه داد:

– اما این چیزی که بین ماست، بیشتر از شایعاته. این یه حقیقتیه که من دیگه نمی‌تونم ازش فرار کنم.

لیلا نگاهش را به چشمان آراد دوخت. این بار دیگر هیچ تردیدی در نگاهش نبود. انگار دلش راضی شده بود که بپذیرد آنچه در حال وقوع بود، حقیقتی بود که به هیچ‌وجه نمی‌توانست از آن بگریزد.

آراد دستش را به آرامی روی صورت لیلا کشید. چشمانش از شدت احساسات پر شده بودند. قلبش تندتر می‌زد، مثل گامی که می‌خواست به جایی برود که هیچ‌وقت تصورش را نمی‌کرد.

لیلا نگاهش را به آرامی از صورت آراد برداشت و به لب‌های او چشم دوخت. در آن لحظه، زمان برای هر دو کند شد. چیزی در دلشان هر لحظه بیشتر رشد می‌کرد، مثل شعله‌ای که ناگهان به آتش تبدیل می‌شود.

بدون اینکه هیچ کلمه‌ای گفته شود، همانطور که دست آراد روی صورت لیلا بود، به سمت او خم شد. نفس‌هایشان نزدیک‌تر شدند. آراد چشمانش را بسته بود و بلافاصله قبل از آن که فکر کند، لب‌هایش را به لب‌های لیلا نزدیک کرد.

در آن لحظه، هر دو لب‌هایشان را ب به هم فشردند، گویی که این بوسه، به عنوان یک راه برای ارتباط عمیق‌تر و بیان احساسات پنهان آن‌ها بود. انگار در آن لحظه، تمام احساسات درونی‌شان با هم ترکیب می‌شد، و زمان برای هر دو به کندی می‌گذشت.

در آن لحظه، هیچ چیزی جز این تماس و ارتباط وجود نداشت. از هر دو طرف، احساسات ناشناخته و عمیق در جریان بود، چیزی که شاید هیچ‌کدام از آن‌ها نتواسته بودند به راحتی بیان کنند.

آراد آرام لب‌هایش را از روی لب‌های لیلا برداشت، اما به جای دور شدن، پیش از آنکه لیلا به حرف بیاید، دوباره و با فشاربیشتر لب‌هایش را بر روی لب‌های او فشرد. این بار بوسه عمیق‌تر بود و هر دو بیشتر و بیشتر به هم نزدیک می‌شدند، گویی هر چیزی جز این لحظه برایشان مهم نبود.

آراد دست‌هایش را دور کمر لیلا انداخت و او هم به طور غریزی دست‌هایش را به دور گردن آراد حلقه کرد. هر دو، با هر بوسه‌ای که رد و بدل می‌شد، احساس می‌کردند که برای اولین بار در زندگی‌شان در حال لمس کردن چیزی واقعی و عمیق هستند.

لحظه‌ای طول کشید، اما وقتی هر دو از هم جدا شدند، نگاه‌هایشان پر از سوال و همچنین یقین بود. هیچ‌کدام از آن‌ها نتوانستند به وضوح بگویند که این لحظه دقیقا چه معنایی دارد، اما یک چیز واضح بود: این لحظه چیزی فراتر از یک بوسه ساده بود.

آن‌ها در آغوش هم ایستاده بودند، با احساساتی که شاید هرگز به این شدت تجربه نکرده بودند. لیلا که هنوز در آغوش آراد بود، نفس عمیقی کشید و کمی آرام‌تر شد. اما نگاهش به چشم‌های آراد همچنان پر از سوالات و پاسخ‌های نادیده بود.

لیلا سرش را از آغوش آراد بیرون کشید و از روی مبل بلند شد. چشم‌هایش هنوز پر از احساسات پیچیده بود، ولی هیچ کلمه‌ای از دهانش بیرون نیامد. آراد که همچنان در سکوت باقی مانده بود، در دلش هزاران سوال می‌چرخید. اما لیلا بدون هیچ حرفی، به سمت در حرکت کرد. قدم‌هایش آهسته بود، گویی هیچ عجله‌ای برای رفتن نداشت. در سکوت شب، تنها صدای قدم‌هایش در اتاق پیچید.

Читать полностью…

بانو

شب، زمانی است که فکرهایمان عمیق‌تر می‌شوند و قلبمان با صدای بلندتری می‌تپد. گاهی تاریکی، روشن‌ترین احساسات را نشان می‌دهد...


@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

نفرت مثل زهر است؛ زهر نه برای کسی که از او متنفری، بلکه برای خودت. هر بار که نفرت می‌ورزی، قلبت سنگین‌تر می‌شود. اما عشق، قلبت را سبک می‌کند، حتی اگر دشوار باشد...


@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 54

🌸

آراد با یادداشت لیلا در دست، به خانه برگشت. انگار جملات کوتاه لیلا، مانند طوفانی ذهنش را درگیر کرده بود. در خانه، پشت میز کارش نشست، اما توان تمرکز روی هیچ‌چیز را نداشت. کلمات لیلا بارها و بارها در ذهنش تکرار می‌شدند: "فرصت‌هایی برای بازگشت..."

اما بازگشت به کجا؟ به چه چیزی؟ گذشته؟ یا شاید آینده‌ای که از آن می‌ترسید؟

در همین حال، تلفنش دوباره زنگ خورد. این بار مادرش بود. آراد گوشی را برداشت و صدای گرم و دل‌نشین مادرش از آن طرف خط آمد:

مادر آراد: "سلام پسرم. چطوری؟"

آراد: "سلام، مامان. خوبم... خب، سعی می‌کنم خوب باشم."

مادر آراد: "باز هم سعی می‌کنی خودتو قوی نشون بدی؟ پسرم، تو هیچ‌وقت یاد نگرفتی از کسی کمک بخوای. چرا اینقدر خودتو خسته می‌کنی؟"

آراد کمی مکث کرد و با لحن آرام گفت: "مامان، چیزی نیست. فقط... کمی درگیر کارم."

مادرش با لحنی مطمئن گفت: "آراد، گاهی باید یاد بگیری خودتو ببخشی. همه ما اشتباه کردیم، اما نمی‌تونیم تا ابد تو سایه‌های گذشته زندگی کنیم."

صدای مادر، مثل صدای وجدانش بود. آراد حس کرد که چیزی در او در حال فروپاشی است، اما هنوز نمی‌خواست تسلیم شود.

روز بعد، آراد به دانشگاه رفت. امتحانات در حال اتمام بود و دانشجویان درگیر پروژه‌ها و کارهای پایانی بودند. اما چیزی در نگاه دانشجویان تغییر کرده بود. شایعات همچنان ادامه داشتند و نگاه‌های کنجکاو و گاهی تمسخرآمیز، آراد را آزار می‌دادند.

در راهرو، مرسده با عجله به سمت او آمد:

مرسده: "استاد دماوندی! می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟"

آراد: "بله، چی شده؟"

مرسده: "می‌خواستم بگم... این شایعاتی که پخش شده، خیلی غیرمنصفانه‌ست. من مطمئنم شما آدمی نیستید که بخواید وارد همچین ماجراهایی بشید."

آراد با لبخندی تلخ گفت: "ممنون، مرسده. ولی گاهی نمی‌شه جلوی حرف مردم رو گرفت."

مرسده سرش را پایین انداخت و گفت: "حق با شماست، ولی... اگر کسی بخواد در این مورد کمک کنه، شاید اوضاع بهتر بشه."

آراد نمی‌دانست منظور مرسده دقیقاً چیست، اما احساس کرد که او چیزی در سر دارد.

آن شب، آراد تصمیم گرفت برای آرامش به ساحل برود. نسیم خنک شبانه روی صورتش می‌وزید و صدای موج‌ها در گوشش طنین‌انداز بود. اما درست وقتی که می‌خواست از آنجا برود، صدایی آشنا شنید:

لیلا: "اینجا همدیگه رو زیاد می‌بینیم، نه؟"

آراد برگشت و لیلا را دید که با یک پالتوی بلند و شال نازک ایستاده بود. چشمانش در نور مهتاب درخشش خاصی داشت.

آراد: "شاید سرنوشت می‌خواد ما رو اینجا نگه داره."

لیلا لبخندی زد و جلوتر آمد. برای لحظه‌ای سکوت بینشان برقرار شد، سکوتی پر از معنا.

لیلا: "آراد، باید چیزی رو بهت بگم. شاید وقتشه."

آراد منتظر ماند. قلبش تند می‌زد.

لیلا: "اون شب... وقتی از خونه‌ت رفتم، حس کردم که نمی‌تونم ادامه بدم. نمی‌تونم دوباره وارد یک رابطه بشم، اما نمی‌تونم ازت دوری کنم."

آراد به آرامی دستش را روی شانه لیلا گذاشت و گفت: "لیلا، من نمی‌خوام بهت فشار بیارم. فقط می‌خوام بدونی که برای من، گذشته‌ت مهم نیست. اون چیزی که هستی، برای من کافیه."

لیلا به چشمان آراد نگاه کرد و گفت: "ولی آراد، من کسی نیستم که بخوای باهاش آینده‌ای بسازی. من شکسته‌ام. من..."

آراد حرفش را قطع کرد و گفت: "همه ما شکسته‌ایم، لیلا. ولی شاید همین شکست‌ها ما رو کامل می‌کنن."


لیلا اشک در چشمانش حلقه زد. آراد با نرمی دستش را گرفت و گفت: "من بهت زمان می‌دم، ولی لطفاً دیگه از من فرار نکن."

لیلا سرش را به نشانه تأیید تکان داد و آرام گفت: "باشه، آراد. باشه."

و در سکوتی که تنها صدای موج‌ها پرش می‌کرد، هر دو احساس کردند که شاید این‌بار، سرنوشت چیزی برای آن‌ها کنار گذاشته است.


---

Читать полностью…

بانو

گاهی اوقات زندگی سخت می‌شود، مثل عبور از طوفانی سهمگین. اما فراموش نکن، هیچ طوفانی ابدی نیست. حتی اگر آسمان تیره باشد و باد همه‌چیز را به هم بریزد، در نهایت خورشید بازمی‌گردد. تو فقط باید دوام بیاوری، چون هر شب طولانی، پایانی دارد...

@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 53
🌸

بعد از عروسی، رابطه‌ی آراد و لیلا به طرز شگفت‌انگیزی عمیق‌تر شد. لیلا دیگر به خوبی می‌دانست که آراد احساسات پیچیده‌ای نسبت به او دارد، اما هنوز هم جرات بیان کامل این احساسات را نداشت. از سوی دیگر، آراد نیز از این که همه‌چیز به تدریج با لیلا پیش می‌رفت، خوشحال بود، اما ترس‌هایی در دلش داشت.

بعد از شب عروسی، هر دو به آرامی در دل شب به خانه‌هایشان برگشتند، اما در قلبشان چیزی تغییر کرده بود. برای آراد، این شب نشانه‌ای از ورود به دنیای جدیدی بود که در کنار لیلا به آن تعلق داشت. او که همیشه از شلوغی‌ها و جمعیت‌ها فراری بود، حالا به نوعی در کنار لیلا احساس امنیت و آرامش می‌کرد. این موضوع حتی در تفکراتش نیز تاثیر گذاشته بود.

روز بعد، آراد مثل همیشه زود از خواب بیدار شد، اما چیزی در نگاهش تغییر کرده بود. او روی بالکن آپارتمانش ایستاده بود، نسیم ملایم ساحل را احساس می‌کرد و فنجان قهوه‌ای در دستش داشت. ذهنش پر از تصویرهایی از لیلا بود: لبخندش، صدای خنده‌اش، و حتی نگاه آرام اما گاهی پر از اندوهش. چیزی درون آراد می‌گفت که دیگر نمی‌تواند این احساسات را سرکوب کند.

تصمیم گرفت به کافه برود. می‌دانست که لیلا معمولاً صبح‌ها آنجا نیست، اما باز هم ناخودآگاه او را به سمت کافه می‌کشاند.

وقتی وارد کافه شد، فضا کاملاً خلوت بود. تنها چند مشتری در گوشه‌ای نشسته بودند و صدای ملایم موسیقی کلاسیک از بلندگوها شنیده می‌شد. آراد پشت میز همیشگی‌اش نشست و به دریا خیره شد. ذهنش پر از افکار پراکنده بود، اما یک سؤال در میان همه آن‌ها پررنگ‌تر بود: آیا باید قدم بعدی را بردارد؟ آیا لیلا هم واقعاً آماده است؟

ناگهان صدایی آشنا از پشت سرش بلند شد:

لیلا: "صبح به خیر، استاد."

آراد با تعجب برگشت و لیلا را دید که با یک سینی در دست، پشت سرش ایستاده بود. او شاداب‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، با موهای باز و یک پیراهن ساده که او را بی‌نهایت جذاب نشان می‌داد.

آراد: "صبح به خیر، لیلا. فکر نمی‌کردم تو امروز اینجا باشی."

لیلا با لبخند گفت: "کافه همیشه بخشی از زندگی منه. حتی وقتی خسته‌ام یا چیزی ذهنم رو مشغول کرده، اینجا رو انتخاب می‌کنم."

او سینی را روی میز گذاشت و خودش روی صندلی روبه‌روی آراد نشست. برای چند لحظه، هیچ‌کدام چیزی نگفتند. سکوت میانشان پر از معنا بود، پر از حرف‌هایی که هنوز گفته نشده بود.

لیلا بالاخره سکوت را شکست:

لیلا: "عروسی دیشب خوب بود، نه؟ خیلی وقت بود اینقدر خوشحال نشده بودم."

آراد با لبخند سر تکان داد: "بله، خوب بود. البته... برای من کمی عجیب بود. اما خوشحالم که تو راحت بودی."

لیلا کمی به سمت جلو خم شد و با نگاهی مستقیم به چشمان آراد گفت: "می‌دونی، آراد... گاهی فکر می‌کنم تو خیلی بیشتر از چیزی که نشون می‌دی، درگیر این دنیا هستی. این‌طور نیست؟"

آراد لحظه‌ای مکث کرد. می‌دانست که لیلا منظورش را درک کرده است، اما هنوز آمادگی نداشت همه چیز را بگوید. فقط به آرامی پاسخ داد:

آراد: "شاید. اما همه ما گذشته‌ای داریم که نمی‌خوایم دیگران زیاد ازش بدونن."

لیلا با لحن آرام گفت: "همین گذشته‌ها هستن که ما رو می‌سازن. ولی چیزی که من می‌بینم، تو کسی هستی که همیشه سعی می‌کنی قوی باشی، حتی وقتی لازم نیست."

این حرف لیلا، مثل یک تیر به قلب آراد نشست. او احساس کرد که لیلا او را بهتر از هر کسی درک می‌کند.


در همان لحظه، تلفن همراه آراد زنگ خورد. او با عجله گوشی‌اش را از جیبش درآورد و به شماره نگاه کرد. شماره ناشناس بود.

آراد: "ببخشید، باید جواب بدم."

لیلا با سر تایید کرد و آراد از پشت میز بلند شد و به سمت بیرون رفت.

وقتی تماس را جواب داد، صدای زنی از آن طرف خط بلند شد:

زن: "سلام، آقای دماوندی؟ من از یک انتشارات تماس می‌گیرم. می‌خواستم بدونم که آیا کتاب جدیدتون آماده است؟ زمان تحویل کمی نزدیکه."

آراد برای لحظه‌ای همه چیز را فراموش کرد. او درگیر پروژه جدیدش بود، اما حالا انگار چیزی بزرگ‌تر از کار ادبی‌اش در حال شکل‌گیری بود.

وقتی آراد به داخل کافه برگشت، لیلا رفته بود. روی میز یک یادداشت کوچک گذاشته شده بود:

"آراد، زندگی همیشه فرصت‌هایی برای بازگشت داره. اما این تو هستی که باید تصمیم بگیری کِی و چطور از اون‌ها استفاده کنی."

آراد یادداشت را در دستش گرفت و به خط ظریف و زیبای لیلا خیره شد. در همان لحظه فهمید که لیلا فقط یک زن در زندگی او نیست؛ او کلید باز شدن گره‌های درونی‌اش است.

Читать полностью…

بانو

زندگی مانند آسمان شب است؛ گاهی ابری، گاهی پرستاره. ستاره‌هات رو پیدا کن.»

@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 51
🌸

آراد همیشه از شلوغی و جمعیت می‌ترسید، اما این ترس به تدریج به یک اضطراب غیرقابل کنترل تبدیل شده بود. از کودکی از شلوغی‌های بیش از حد گریزان بود و در بزرگسالی، ترس از تاریکی و فضای پرجمعیت به صورت واضح‌تری خودش را نشان داده بود. در هر مکان شلوغی که می‌رفت، احساس می‌کرد که دنیا در اطرافش فرو می‌ریزد. صدای هزاران نفر، حرکت‌های سریع و هیاهوی زیاد به قدری اضطراب‌آور بود که قلبش تندتر می‌زد و نفس کشیدن برایش سخت می‌شد.

این ترس به حدی رسید که آراد تصمیم گرفت از آن زندگی پر از شلوغی‌های شهری که همیشه در آن بود، فرار کند. شهر ساحلی کوچک، جایی که هیچ‌گاه جمعیت زیادی در آن نبود و همه چیز آرام بود، مقصدی شد که او انتخاب کرد. اینجا، به نظرش، می‌توانست نفس بکشد و برای اولین بار در زندگی‌اش احساس آرامش کند.

اما چیزی که آراد نمی‌دانست، این بود که در این شهر ساحلی، جایی که به دنبال آرامش بود، قلبش به سمت کسی کشیده می‌شود که برایش یک معماست.

یک روز، وقتی آراد و لیلا در کافه با هم می‌نشینند، او احساس می‌کند که شلوغی اطرافش شروع به عذاب دادن او می‌کند. صدای ناهنجار صحبت‌های مشتری‌ها، برخورد‌های تصادفی صندلی‌ها و حرکت‌های سریع مردم، همه او را به هم می‌ریزند. دست‌هایش عرق می‌کند و قلبش تندتر می‌زند. اما چیزی در درونش، نگاه لیلا، به او این قدرت را می‌دهد که آرام بماند.

لیلا متوجه تغییرات در حالت آراد می‌شود. نگاهش کمی سردرگم و نگران می‌شود. او برای لحظه‌ای به آراد نزدیک می‌شود و با صدای آرام و نرمی می‌پرسد:

لیلا: "آراد، چیزی خوب نیست؟ تو... نگران به نظر می‌رسی."

آراد سعی می‌کند خودش را جمع و جور کند، اما اضطراب او بیشتر از چیزی است که تصور می‌کند. برای اولین بار، به سختی می‌تواند جواب دهد.

آراد: "فقط... کمی خسته‌ام، هیچ چیز خاصی نیست. فقط کمی به هوای تازه نیاز دارم."

لیلا همچنان نگاه می‌کند و احساس می‌کند که چیزی در دل آراد پنهان است. او بی‌خبر از راز بزرگ آراد، تلاش می‌کند تا او را آرام کند.

لیلا: "من اینجا هستم، تو می‌توانی با من صحبت کنی. اگر چیزی هست که اذیتت می‌کند، نگران نباش، می‌توانی به من بگویی."

اما آراد همچنان نمی‌تواند به او توضیح دهد. از طرفی نمی‌خواهد لیلا را وارد دنیای پیچیده‌ی ترس‌های خود کند، اما از طرف دیگر نمی‌تواند انکار کند که او به شخصی خاص تبدیل شده که قادر است به آراد کمک کند تا از این بحران‌های درونی عبور کند.

آراد به یاد می‌آورد که در گذشته، تنها وقتی که در یک محیط امن و آرام قرار داشت، می‌توانست کمی از این ترس‌ها فرار کند. از وقتی که به این شهر ساحلی آمده بود، گاهی اوقات شب‌ها در کنار دریا قدم می‌زد و احساس می‌کرد که تمام دنیا به اندازه‌ی خودش کوچک است. اما اکنون، هنگامی که در کنار لیلا است، ترس از جمعیت و شلوغی‌ها دوباره به سراغش می‌آید. او نمی‌داند که چطور این اضطراب را از خود دور کند و هنوز نمی‌تواند به طور کامل به لیلا بگوید که چه بر سرش می‌آید.

لیلا که کم کم متوجه برخی از تغییرات در رفتار آراد می‌شود، یک روز تصمیم می‌گیرد تا از او بیشتر بپرسد. در یک شب آرام، آن‌ها کنار دریا می‌نشینند. این بار، آراد بی‌اختیار بیشتر از همیشه به دریا نگاه می‌کند و احساس می‌کند که آرامش خاصی در دلش پیدا می‌شود. لیلا در سکوت کنار او می‌نشیند و صبر می‌کند.

بعد از چند دقیقه، آراد سرش را بالا می‌آورد و به لیلا نگاه می‌کند. دست‌هایش لرزان است و نفسش را آرام بیرون می‌دهد.

آراد: "این مدت که به اینجا آمده‌ام... چیزی که همیشه مرا آزار می‌دهد... ترس از شلوغی، ترس از جمعیت... نمی‌خواستم بگویم، اما انگار نمی‌توانم به هیچ کسی در دنیا توضیح بدهم."

لیلا به آرامی دست او را می‌گیرد و نگاهش پر از همدلی می‌شود.

لیلا: "آراد، من با تو هستم. نمی‌دانم چرا اینطور هستی، ولی این را می‌دانم که هیچ‌چیز نمی‌تواند میان ما فاصله بیندازد. تو باید خودت را بیشتر دوست داشته باشی، چون من هر طور که باشی تو را خواهم پذیرفت."

این جمله‌ها، همان لحظه‌ای بودند که آراد احساس کرد که ممکن است در کنار لیلا، با تمام ترس‌هایش روبرو شود. لیلا او را پذیرفته بود، همان‌طور که بود.


---

Читать полностью…

بانو

گاهی چیزی که به دنبالشی ، درست جلوی چشماته...


@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

دخترا 😍ایده‌ژست‌برای‌تولد🎂💕

@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 49
🌸

با نزدیک شدن به روزهای پایانی ترم، فضا در دانشگاه و کافه‌ها تغییر کرده است. مرسده و شاهین حالا بیشتر از هر وقت دیگری در مرکز توجه‌اند و اخبار درباره‌ی رابطه‌ی پرشور آن‌ها در هر گوشه‌ای از دانشگاه پیچیده است. آراد اما تمام تمرکزش را روی لیلا می‌گذارد، اما در دلش سوالاتی بی‌پاسخ وجود دارد.

آراد در تنهایی شب‌ها بیشتر به گذشته‌ی خودش فکر می‌کند. رازهایی که مدت‌ها پنهان کرده بود و ترس‌هایی که هنوز در وجودش شعله‌ور بودند. او می‌داند که لیلا از گذشته‌اش اطلاعی ندارد و از همین رو بیشتر از هر زمانی نگران است که روزی این رازها فاش شود. شاید روزی لیلا نتواند با این واقعیت‌ها کنار بیاید.

در همین حال، لیلا درگیر خود است. او که تا پیش از این، همه چیز را در کافه و دانشگاه کنترل می‌کرد، حالا احساس می‌کند که در برابر آراد بی‌دفاع است. احساساتی که در ابتدا آن‌ها را نادیده می‌گرفت، حالا به تدریج به یک شور و هیجان عمیق تبدیل شده‌اند. اما چیزی در دلش می‌گوید که نباید به سرعت وارد این رابطه شود، مخصوصاً با توجه به گذشته‌ی مرموز آراد. او به دقت به او نگاه می‌کند، در حالی که او هم بی‌آنکه حرفی بزند، به نظرات لیلا در مورد زندگی و گذشته‌اش توجه می‌کند.

یک شب، در کافه، زمانی که آراد به طور تصادفی چشمش به لیلا می‌افتد، تصمیم می‌گیرد که به او حقیقتی از زندگی‌اش را بگوید. آن شب، در کنار میز خود در کافه، آراد و لیلا به طور ناگهانی وارد بحثی عمیق می‌شوند. صحبت‌ها از جایی به جایی کشیده می‌شود که آراد متوجه می‌شود زمان آن رسیده تا از گذشته‌اش صحبت کند.

آراد با صدای آرام و لرزان شروع به صحبت می‌کند: "لیلا، من نمی‌خواهم تو فکر کنی که هر چیزی که از من می‌بینی واقعیت مطلقه. من… من در گذشته اشتباهات زیادی کردم و برای مدت‌ها، به دلایل مختلفی از سایه‌ها و شلوغی‌ها فرار می‌کردم. وقتی به اینجا آمدم، هدفم فقط فرار از هر چیزی بود که مرا شکنجه می‌داد. "

لیلا با تعجب نگاه می‌کند، نمی‌تواند باور کند که این مردی که در مقابلش نشسته است، روزگاری با چنین ترس‌هایی روبه‌رو بوده است.

آراد ادامه می‌دهد: "من از خیلی چیزها می‌ترسم، از شلوغی، از جمعیت، از توجه‌ها. و این چیزی است که من را به اینجا کشاند. شاید نتونم به تو توضیح بدم، اما می‌خواستم که بدانی این من هستم. نه آن چیزی که دیگران فکر می‌کنند."

لیلا در سکوت به او گوش می‌دهد. حقیقتی که تا پیش از این نمی‌دانست، احساسات جدیدی را در درونش برانگیخته است.

در همین حال، مرسده که تا مدتی پیش در دلش تردیدهایی در مورد علاقه‌ی آراد داشت، حالا در رابطه‌ی پرشور و بی‌ملاحظه‌ای با شاهین قرار دارد. آن‌ها هر روز در دانشگاه دیده می‌شوند و توجه همه را جلب می‌کنند. مرسده در این رابطه، به دنبال جلب توجه آراد است، اما خودش هنوز به شدت درگیر احساسات و افکار خودش است. در یکی از روزهای پایانی ترم، شاهین به مرسده پیشنهاد می‌دهد که در تعطیلات تابستانی به یک سفر بروید، که مرسده با خوشحالی پذیرفته و این باعث می‌شود کمی از فشار دانشگاه و رابطه با آراد دور شود.

یک روز بعد از امتحانات، لیلا و آراد در کافه همدیگر را ملاقات می‌کنند. آن روز، آراد با یک عذرخواهی ساده از او می‌خواهد که در رابطه با کارهای آینده‌شان صحبت کنند. او از لیلا می‌خواهد که باور کند عشق واقعی بین آن‌ها ممکن است، حتی با وجود تمام موانع.

اما لیلا که هنوز در دلش شک و تردیدهایی نسبت به آراد دارد، از او می‌خواهد که فقط به آن‌ها زمان بدهد.

....

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 47
🌸

آراد به محض اینکه به درب خانه لیلا نزدیک شد، قلبش تندتر می‌زد. قدم‌هایش سنگین شده بودند، انگار که هر گامش به عمق این رابطه پیچیده و پر از احساسات نزدیک‌تر می‌شود. آن لحظه، ذهنش پر از سوالات و احساسات متناقض بود. آیا لیلا به او اجازه می‌دهد که وارد دنیای پیچیده‌اش شود؟ آیا او آماده است که پس از تمام این سکوت‌ها، حقیقت را بر زبان بیاورد؟ آراد یک نفس عمیق کشید و به زنگ در فشار آورد.

لحظاتی گذشت. سکوتی سنگین از آن طرف در به گوش می‌رسید. سپس صدای قدم‌هایی آمد که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. آراد هیچ‌وقت این‌طور از احساساتش نترسیده بود، ولی اکنون تمام وجودش پر از اضطراب بود. وقتی در باز شد، لیلا در آستانه در ایستاده بود. نگاهش از همیشه بیشتر سرد و دور از دسترس به نظر می‌رسید.

آراد ابتدا به چشم‌هایش نگاه کرد، نمی‌دانست چه بگوید. کلمات در دهانش سنگین بودند. اما در نهایت، به حرف آمد:
«لیلا… می‌خواستم… می‌خواستم ببینمت.»

لیلا به آرامی قدم به داخل گذاشت و در را پشت سرش بست. هنوز چیزی نگفته بود، فقط نگاهش را از آراد بر نمی‌داشت. انگار که منتظر چیزی بود.

آراد با صدای گرفته و کمی لرزان ادامه داد:
«من نمی‌دونم چی بین ما پیش اومده. از اون شب هر روز فکرت منو به خودش مشغول کرده، ولی هیچ‌وقت جرات نکردم حرفی بزنم. نمی‌دونم تو چی فکر می‌کنی، ولی می‌خواستم حداقل این رو بگم…»

لیلا نفس عمیقی کشید و به آرامی به سمت مبل نشست. چشمانش کمی از احساسات مخفیانه پر شده بود، ولی چیزی در درونش بود که نمی‌خواست آن را به آراد نشان دهد. او سعی می‌کرد فاصله‌ای که در این مدت ایجاد شده بود را حفظ کند، ولی احساساتش بیشتر از هر زمان دیگری در حال به جوش آمدن بودند.

«آراد، می‌دونی… من هم همونطور که تو فکر می‌کنی نمی‌دونم چی بگم. من یه مدت طولانی برای خودم گفتم که هیچ وقت نمی‌تونم دوباره به کسی اعتماد کنم. از هر کسی که به من نزدیک می‌شد فرار می‌کردم، ولی نمی‌دونم چرا وقتی تو هستی، احساس می‌کنم که چیزی در دل من تغییر کرده. نه به خاطر شایعات، نه به خاطر نگاه‌ها، بلکه به خاطر خود تو.»

آراد دستانش را فشرد، دلتنگی و اضطراب در چشمانش خود را نشان می‌داد. «تو همیشه منو گیج می‌کنی، لیلا. هیچ وقت نتونستم بفهمم چرا اینقدر به سمتت کشیده شدم.»

لیلا نگاهش را به زمین دوخت، سرش را پایین انداخت و بعد از لحظه‌ای سکوت گفت:
«من هم همونطور که گفتم نمی‌تونم این رو بپذیرم. من هنوز اون چیزی که اتفاق افتاد رو به طور کامل درک نکردم، ولی من از اون شب… نمی‌تونم فراموش کنم. نمی‌تونم فرار کنم از این احساس.»

آراد به آرامی قدمی به سمت او برداشت، ولی در نگاه لیلا چیزی بود که همچنان او را نگه می‌داشت. احساسات پیچیده‌ای که درونش وجود داشت، او را مجبور به عقب نشینی می‌کرد.

همچنان سکوت فضای اتاق را پر کرده بود، و در دل هر دو، سوالات بی‌جواب و احساسات ناخودآگاه بودند. در این لحظه، هیچ کدام نمی‌دانستند که آینده چه خواهد بود. فقط چیزی در دلشان بود که نمی‌توانستند آن را انکار کنند.


....

Читать полностью…

بانو

«بخواب، که جهان در آغوش شب نرم‌تر است، و تو در رویا زیباتر

@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

کمربند بارونیتو اینجور ببند😍👌

@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

🌸


رمان ✨ سایه ها میخندند ✨

نویسنده : پروین_ن

پارت 45
🌸
آراد هنوز از تاثیر لحظه‌ای که گذشت در شوک بود. نمی‌توانست به راحتی از این تجربه گذر کند. نگاهی به لیلا انداخت که حالا در آستانه در ایستاده بود. قلبش تندتر می‌زد، به خصوص وقتی که لیلا به سمت در خروجی حرکت کرد و هیچ کلمه‌ای به زبان نیاورد.

در لحظه‌ای که در باز شد و لیلا قدم در شب گذاشت، آراد به خود آمد و از پنجره اتاق به بیرون نگاه کرد. همانطور که در دلش هزاران سوال بی‌جواب وجود داشت، صدای روشن شدن موتور قدیمی ماشین لیلا، که در پارکینگ نزدیک خانه‌اش ایستاده بود، به گوش رسید. صدای غرغر موتور، همچون یک صدای غمگین و دور از دسترس در فضای شب پیچید.

آراد از پنجره به بیرون نگاه کرد. ماشین قدیمی لیلا با صدای ناهنجار اما آشنا حرکت کرد. با هر لحظه‌ای که ماشین دورتر می‌شد، حس ناراحتی و سردرگمی در دل آراد بیشتر می‌شد. او نمی‌توانست بپذیرد که لیلا اینطور ناگهانی و بی‌خبر از آنجا رفته بود.

چشمانش با دقت به دنبال نور کم‌سوی ماشین بود که در تاریکی شب محو می‌شد. چیزی در دل آراد می‌گفت که این اتفاق فقط آغاز یک دنیای جدید است. اما هنوز هیچ چیز را نمی‌دانست. چه اتفاقی در دل لیلا می‌گذشت؟ چرا به این سرعت از او فاصله گرفت؟

سکوت سنگینی بر فضای اتاق نشسته بود. آراد چند لحظه‌ای به بیرون نگاه کرد، سپس به آرامی دست‌هایش را در جیبش فرو برد و به سمت مبل برگشت.

لیلا رفته بود. اما آیا این یعنی پایان داستان آن‌ها بود یا تنها یک شروع تازه بود؟ برای آراد، این سوال همچنان بی‌پاسخ بود.

@q_banoo
.

Читать полностью…

بانو

بانو! هیچ‌کس جز خودت نمی‌تواند تو را از رسیدن به آرزوهایت بازدارد. خودت هستی که باید راه را بیابی...

@q_banoo
.

Читать полностью…
Subscribe to a channel