🥰پستهای خانومانه و انگیزشی 🌖 رمان عاشقانه و مهیج " سایه ها میخندند "
من دوام آوردم.
باز هم دوام میارم.
ولی دلم میخواست معنی زندگیم چیزی بیشتر از دوام آوردن باشه…
@q_banoo
.
چون غنچهام اگر چه بسی خار در دل است
من دل خوشم به بوی نسیم بهارِ یار ...!
سلمان ساوجی
@q_banoo
.
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
فصل آخر
پارت 60
🌸
چند هفته از بازگشت آراد به شهر ساحلی گذشته بود. رابطه او و لیلا به آرامی اما عمیقتر از همیشه ادامه داشت. گرچه هر دو هنوز زخمهای گذشته را با خود حمل میکردند، اما سایهها کمکم رنگ میباختند. آراد هنوز رمانش را به ناشر نداده بود و لیلا اصراری نمیکرد. شاید هر دو میترسیدند که داستان، پل میان آنها را بشکند.
دانشگاه تصمیم گرفت جشن پایان ترم برگزار کند. همه دعوت بودند، حتی اساتید. لیلا ابتدا قصد شرکت نداشت، اما مرسده که حالا با شاهین یک زوج شاد و عجیب شده بودند، او را به اصرار همراه خود کشیدند. آراد هم نمیخواست برود، اما وقتی فهمید لیلا خواهد آمد، تصمیم گرفت حاضر شود.
شب جشن، همه چیز با نورها و موسیقی همراه بود. آراد و لیلا از دور نگاههای کوتاه و پنهانی به یکدیگر میانداختند. آراد قصد داشت حرفی بزند، اما در میان جمعیت، سایهای آشنا دید؛ مردی که انگار لیلا او را نیز دید و چهرهاش ناگهان سفید شد.
آن مرد، همسر سابق لیلا بود . حضورش مثل ضربهای به روح لیلا بود. وقتی نزدیک آمد، نگاهش بین لیلا و آراد میچرخید و با لبخندی تلخ گفت:
"خب، بهترین کارم دور کردن دخترم از تو بود ما داریم به کانادا میریم، میخواستم بیای و قبل از رفتن ببینیش ولی تو لیاقت مادر بودن نداری. با این همه عاشق دور وبرت... جمله هاش رو با نفرت تمام ادا میکرد انگار که یک پشیمانی بزرگ رو تبدیل به نفرت و خشم کرده بود.
لیلا دستهایش میلرزید، اما آراد قدمی جلو گذاشت و آرام گفت:
"اینطور حرف زدن درست نیست."
"تو کی هستی؟ یکی دیگه از سایههای زندگیش؟"
لیلا بغض کرده، چیزی نگفت. آراد تلاش کرد آرامش خود را حفظ کند، اما لیلا ناگهان به سمت در خروجی دوید. آراد به دنبالش رفت، اما نتوانست او را پیدا کند.
آراد تا نیمهشب در خیابانها پرسه زد، اما خبری از لیلا نشد. او به خانه لیلا رفت، اما خانه تاریک بود. با دلی پر از اضطراب، به خانه خودش بازگشت. تلفنش زنگ خورد. شماره ناشناس بود. وقتی پاسخ داد، صدای لیلا را شنید که به سختی گفت:
"آراد، میتونم بیام پیشت؟ فقط برای امشب... لطفاً..."
لیلا در سکوت خانه آراد، همه چیز را تعریف کرد؛ از ازدواجی که به اجبار بود، از دختری که از دست داد و از ترسی که همیشه با او بود. او گفت:
"من هرگز نمیتونم خوشبخت باشم، آراد. چون سایههای گذشتهم نمیذارن. اما وقتی تو هستی، حس میکنم میتونم به نور برسم."
آراد با چشمانی خیره به او نگاه کرد. قلبش برای لیلا میسوخت، اما چیزی بیشتر؛ عشقی که هیچوقت اینقدر عمیق حس نکرده بود.
چند روز بعد، آراد تصمیم گرفت به لیلا نزدیکتر شود و برای همیشه کنارش بماند. اما صبحی که به کافه رفت، لیلا را نیافت. هیچکس خبر نداشت کجاست. کافه را با تمام وسایلش به یک مرد جوان واگزار کرده بود. وقتی به دانشگاه رفت، دفتر مدیر او را خواست و خبری به او داد که دنیا را زیر پایش خالی کرد.
آراد نگران و سرگردان به خانه بازگشت. روی میز، چیزی دید که نفسش را بند آورد: نسخهای از رمانش که لیلا آن را باز گذاشته بود. روی صفحه اول، یادداشتی با دستخط لیلا بود:
"شاید روزی من و تو هم بتونیم در میان سایهها، نور پیدا کنیم."
آراد هرگز نتوانست لیلا را پیدا کند، اما سایههای زندگیاش دیگر همان سایهها نبودند. رمانش منتشر شد و به موفقیتی عظیم رسید، اما برای آراد، داستان واقعیاش همیشه ناتمام ماند.
او بارها و بارها در میان جمعیت، به دنبال لیلا گشت، اما تنها چیزی که یافت، نوری بود که لیلا به قلبش داده بود؛ نوری که شاید برای همیشه، سایهها را از زندگیاش پاک کرد.
پایان
@q_banoo
.
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 58
🌸
چند روز بعد از آنکه آراد به ساحل رفت، تصمیم گرفت که به خانه برگردد و تلاش کند به زندگی عادیاش بازگردد، هرچند که این کار برایش بسیار سخت بود. او نمیخواست به شهر ساحلی برگردد؛ انگار که هر گوشه از آن خانه، هر اتاق، او را بیشتر در خاطرات فرو میبرد. اما چیزی درونش میگفت که نمیتواند برای همیشه فرار کند.
یک روز صبح، در میان افکارش، صدای زنگ تلفن او را از جا پراند. تلفن را برداشت؛ صدای آشنای لیلا از آن طرف خط شنیده شد:
لیلا: "سلام، آراد. کجایی؟ دانشگاه نرفتی؟ همه نگران شدن."
آراد صدای او را شنید و برای لحظهای نفسش بند آمد. نمیدانست باید چه بگوید.
آراد: "سلام... من... چند روزی اینجا موندم. مشکلی پیش اومده بود."
لیلا لحظهای مکث کرد و بعد با لحن آرامتری گفت:
لیلا: "من نمیخواستم مزاحم بشم، فقط خواستم بدونم حالت خوبه. اگر کاری بود، میتونی رو من حساب کنی."
این تماس کوتاه و جملات ساده لیلا باعث شد احساس سبکی کند. برای اولین بار، لبخندی کوچک روی لبانش نشست.
چند روز بعد، آراد تصمیم گرفت که به شهر ساحلی بازگردد. خانه مادرش را قفل کرد و برای آخرین بار نگاهی به آن انداخت. احساس میکرد هر قدمی که از آن خانه دور میشود، قسمتی از وجودش را جا میگذارد.
وقتی به شهر ساحلی رسید، احساس کرد که نفس کشیدن آسانتر شده است. دوباره در کافه لیلا نشست، اما این بار به جای نگاه کردن به دریا، به دفترچهای که همیشه برای یادداشتهایش همراه داشت، خیره شد. او شروع به نوشتن کرد. کلماتی که از دلش میجوشیدند، روی کاغذ جاری شدند:
"دریا همیشه جایی برای پنهان شدن دارد، اما گاهی باید به ساحل برگشت..."
چند روز بعد، آراد در دانشگاه بود. لیلا را از دور دید که در کتابخانه نشسته بود و چیزی یادداشت میکرد. نمیتوانست نگاهش را از او بردارد. لحظهای که لیلا سرش را بلند کرد و چشمشان در چشم هم افتاد، قلب آراد تندتر زد.
لیلا لبخندی آرام زد و به او اشاره کرد که بیاید. آراد نزدیک شد و کنار او نشست.
لیلا: "خیلی خوشحالم که برگشتی."
آراد: "منم خوشحالم که اینجا هستم. فکر کنم اینجا جای درست منه."
همان شب، لیلا پیامکی به آراد فرستاد:
لیلا: "فردا یه مهمونی کوچک داریم. خوشحال میشم بیای."
آراد ابتدا تردید داشت، اما احساس کرد که شاید این مهمانی بتواند او را از غمهایش جدا کند.
روز بعد، آراد به مهمانی رفت. لیلا در لباس ساده اما زیبایی ظاهر شد که جذابیت طبیعی او را دوچندان میکرد. آراد نمیتوانست نگاهش را از او بردارد.
لحظهای که همه مشغول صحبت و خنده بودند، لیلا نزدیک آراد آمد و با صدای آرام گفت:
لیلا: "میدونم روزای سختی رو گذروندی. ولی اینجا، بین دوستانمون، میتونی دوباره بخندی."
آراد به او نگاه کرد و با صدایی که لرزش خفیفی داشت، گفت:
"تو همیشه میدونی چطور آدم رو آروم کنی."
...
@q_banoo
عشق یعنی بپذیری که هیچکس کامل نیست، اما باز هم بخواهی که کنارش بمانی. عشق، قدرت دیدن زیبایی در میان نقصهاست...
@q_banoo
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 57
🌸
صبح سردی بود که تلفن آراد زنگ خورد. صدای زنگ در سکوت خانه پر شد، و آراد که مشغول نوشتن بود، با بیحوصلگی گوشی را برداشت. اما صدای نگران خالهاش او را شوکه کرد:
خاله: "آراد جان، مادرت بیمارستانه. منتظرتیم خاله کی میای؟ "
دنیا دور سرش چرخید. بدون اینکه حتی یادش بیاید لپتاپ را خاموش کند، وسایلش را جمع کرد و راهی شد. قلبش در هر لحظه که به شهر شلوغ نزدیکتر میشد، سنگینتر میزد. ترس دیرینهاش از سایههای بلند ساختمانها و جمعیت پرهیاهو در حال برگشت بود.
با ورود به بیمارستان، بوی ضدعفونیکننده و صدای قدمهای سریع پرستاران، خاطراتی که همیشه در ذهنش پنهان شده بودند را زنده کردند. یادش آمد روزهایی که پدرش، درست وسط یک دعوای بزرگ، خانه را ترک کرد. او و مادرش تنها ماندند.
او نمیدانست آن شبها که مادرش در تاریکی نشسته و با صدای آرام گریه میکرد، چطور او را آرام کرده بود. همین شلوغی و هرجومرج شهر، همان سایههای تاریک، باعث شد آراد از زندگی در کنار مادرش محافظت کند.
چند ساعت بعد، دکتر با حالتی حزن آلود به او نزدیک شد و گفت: متاسفم ما همه تلاشمون رو کردیم.
خاله ها جیغ کشیدند و خاله رویا روی زمین افتاد.
آراد بهت زده بود، زمین زیر پایش خالی شد. انگار هوای اطرافش سنگینتر شده بود و نمیتوانست نفس بکشد. مادرش، تنها تکیهگاهش در این دنیا، دیگر نبود.
در روز خاکسپاری، آراد بهسختی توانست خودش را کنترل کند. نگاهش به بدن بی جان مادر که در فکفن سفید پیچیده شده بود و با دستهای خودش در قبر گذاشته میشد. نمیتوانست باور کند که زنی که تا دیروز او را مادر صدا میکرد، حالا زیر خروارها خاک است.
بعد از مراسم، دایی ها، خالهها و اقوام نزدیک چند روزی در خانه ماندند تا همراهش باشند. اما آراد که همیشه به خلوت خود عادت داشت، از این شلوغیها خسته شده بود.
وقتی آخرین نفر از خانه رفت، آراد روی مبل نشست و به دور و بر نگاه کرد. سکوت خانهای که همیشه با صدای قدمهای مادرش پر میشد، حالا به گوش میرسید. عطر ملایم گلدان یاس مادرش هنوز در هوا بود.
شبها نمیتوانست بخوابد. در تاریکی، اشکهایش جاری میشد. عکس مادرش را برداشت و زیر لب گفت:
آراد: "چرا منو تنها گذاشتی؟ چرا؟"
او روزها از اتاقش بیرون نمیآمد. لپتاپ و نوشتن داستانهایی که همیشه به او آرامش میداد، حالا هیچ اهمیتی نداشتند. فقط به عکسهای قدیمی نگاه میکرد و خاطرات مادرش را مرور میکرد.
چند هفته بعد، یک روز بعدازظهر، آراد که دیگر تحمل سکوت خانه را نداشت، به سمت ساحل شهر رفت. صدای امواج و بوی نمک دریا کمی آرامش به او داد. در آن لحظه، با خودش عهد بست که نباید اجازه دهد غم و اندوه او را از پا بیندازد.
آراد به خودش نهیب زد، تو همیشه قوی بودی، مامان. منم باید قوی باشم. به خاطر تو، به خاطر همه چیزهایی که یادم دادی."
---
شب، زمانی است که فکرهایمان عمیقتر میشوند و قلبمان با صدای بلندتری میتپد. گاهی تاریکی، روشنترین احساسات را نشان میدهد...
@q_banoo
.
نفرت مثل زهر است؛ زهر نه برای کسی که از او متنفری، بلکه برای خودت. هر بار که نفرت میورزی، قلبت سنگینتر میشود. اما عشق، قلبت را سبک میکند، حتی اگر دشوار باشد...
@q_banoo
.
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 54
🌸
آراد با یادداشت لیلا در دست، به خانه برگشت. انگار جملات کوتاه لیلا، مانند طوفانی ذهنش را درگیر کرده بود. در خانه، پشت میز کارش نشست، اما توان تمرکز روی هیچچیز را نداشت. کلمات لیلا بارها و بارها در ذهنش تکرار میشدند: "فرصتهایی برای بازگشت..."
اما بازگشت به کجا؟ به چه چیزی؟ گذشته؟ یا شاید آیندهای که از آن میترسید؟
در همین حال، تلفنش دوباره زنگ خورد. این بار مادرش بود. آراد گوشی را برداشت و صدای گرم و دلنشین مادرش از آن طرف خط آمد:
مادر آراد: "سلام پسرم. چطوری؟"
آراد: "سلام، مامان. خوبم... خب، سعی میکنم خوب باشم."
مادر آراد: "باز هم سعی میکنی خودتو قوی نشون بدی؟ پسرم، تو هیچوقت یاد نگرفتی از کسی کمک بخوای. چرا اینقدر خودتو خسته میکنی؟"
آراد کمی مکث کرد و با لحن آرام گفت: "مامان، چیزی نیست. فقط... کمی درگیر کارم."
مادرش با لحنی مطمئن گفت: "آراد، گاهی باید یاد بگیری خودتو ببخشی. همه ما اشتباه کردیم، اما نمیتونیم تا ابد تو سایههای گذشته زندگی کنیم."
صدای مادر، مثل صدای وجدانش بود. آراد حس کرد که چیزی در او در حال فروپاشی است، اما هنوز نمیخواست تسلیم شود.
روز بعد، آراد به دانشگاه رفت. امتحانات در حال اتمام بود و دانشجویان درگیر پروژهها و کارهای پایانی بودند. اما چیزی در نگاه دانشجویان تغییر کرده بود. شایعات همچنان ادامه داشتند و نگاههای کنجکاو و گاهی تمسخرآمیز، آراد را آزار میدادند.
در راهرو، مرسده با عجله به سمت او آمد:
مرسده: "استاد دماوندی! میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟"
آراد: "بله، چی شده؟"
مرسده: "میخواستم بگم... این شایعاتی که پخش شده، خیلی غیرمنصفانهست. من مطمئنم شما آدمی نیستید که بخواید وارد همچین ماجراهایی بشید."
آراد با لبخندی تلخ گفت: "ممنون، مرسده. ولی گاهی نمیشه جلوی حرف مردم رو گرفت."
مرسده سرش را پایین انداخت و گفت: "حق با شماست، ولی... اگر کسی بخواد در این مورد کمک کنه، شاید اوضاع بهتر بشه."
آراد نمیدانست منظور مرسده دقیقاً چیست، اما احساس کرد که او چیزی در سر دارد.
آن شب، آراد تصمیم گرفت برای آرامش به ساحل برود. نسیم خنک شبانه روی صورتش میوزید و صدای موجها در گوشش طنینانداز بود. اما درست وقتی که میخواست از آنجا برود، صدایی آشنا شنید:
لیلا: "اینجا همدیگه رو زیاد میبینیم، نه؟"
آراد برگشت و لیلا را دید که با یک پالتوی بلند و شال نازک ایستاده بود. چشمانش در نور مهتاب درخشش خاصی داشت.
آراد: "شاید سرنوشت میخواد ما رو اینجا نگه داره."
لیلا لبخندی زد و جلوتر آمد. برای لحظهای سکوت بینشان برقرار شد، سکوتی پر از معنا.
لیلا: "آراد، باید چیزی رو بهت بگم. شاید وقتشه."
آراد منتظر ماند. قلبش تند میزد.
لیلا: "اون شب... وقتی از خونهت رفتم، حس کردم که نمیتونم ادامه بدم. نمیتونم دوباره وارد یک رابطه بشم، اما نمیتونم ازت دوری کنم."
آراد به آرامی دستش را روی شانه لیلا گذاشت و گفت: "لیلا، من نمیخوام بهت فشار بیارم. فقط میخوام بدونی که برای من، گذشتهت مهم نیست. اون چیزی که هستی، برای من کافیه."
لیلا به چشمان آراد نگاه کرد و گفت: "ولی آراد، من کسی نیستم که بخوای باهاش آیندهای بسازی. من شکستهام. من..."
آراد حرفش را قطع کرد و گفت: "همه ما شکستهایم، لیلا. ولی شاید همین شکستها ما رو کامل میکنن."
لیلا اشک در چشمانش حلقه زد. آراد با نرمی دستش را گرفت و گفت: "من بهت زمان میدم، ولی لطفاً دیگه از من فرار نکن."
لیلا سرش را به نشانه تأیید تکان داد و آرام گفت: "باشه، آراد. باشه."
و در سکوتی که تنها صدای موجها پرش میکرد، هر دو احساس کردند که شاید اینبار، سرنوشت چیزی برای آنها کنار گذاشته است.
---
گاهی اوقات زندگی سخت میشود، مثل عبور از طوفانی سهمگین. اما فراموش نکن، هیچ طوفانی ابدی نیست. حتی اگر آسمان تیره باشد و باد همهچیز را به هم بریزد، در نهایت خورشید بازمیگردد. تو فقط باید دوام بیاوری، چون هر شب طولانی، پایانی دارد...
@q_banoo
.
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 53
🌸
بعد از عروسی، رابطهی آراد و لیلا به طرز شگفتانگیزی عمیقتر شد. لیلا دیگر به خوبی میدانست که آراد احساسات پیچیدهای نسبت به او دارد، اما هنوز هم جرات بیان کامل این احساسات را نداشت. از سوی دیگر، آراد نیز از این که همهچیز به تدریج با لیلا پیش میرفت، خوشحال بود، اما ترسهایی در دلش داشت.
بعد از شب عروسی، هر دو به آرامی در دل شب به خانههایشان برگشتند، اما در قلبشان چیزی تغییر کرده بود. برای آراد، این شب نشانهای از ورود به دنیای جدیدی بود که در کنار لیلا به آن تعلق داشت. او که همیشه از شلوغیها و جمعیتها فراری بود، حالا به نوعی در کنار لیلا احساس امنیت و آرامش میکرد. این موضوع حتی در تفکراتش نیز تاثیر گذاشته بود.
روز بعد، آراد مثل همیشه زود از خواب بیدار شد، اما چیزی در نگاهش تغییر کرده بود. او روی بالکن آپارتمانش ایستاده بود، نسیم ملایم ساحل را احساس میکرد و فنجان قهوهای در دستش داشت. ذهنش پر از تصویرهایی از لیلا بود: لبخندش، صدای خندهاش، و حتی نگاه آرام اما گاهی پر از اندوهش. چیزی درون آراد میگفت که دیگر نمیتواند این احساسات را سرکوب کند.
تصمیم گرفت به کافه برود. میدانست که لیلا معمولاً صبحها آنجا نیست، اما باز هم ناخودآگاه او را به سمت کافه میکشاند.
وقتی وارد کافه شد، فضا کاملاً خلوت بود. تنها چند مشتری در گوشهای نشسته بودند و صدای ملایم موسیقی کلاسیک از بلندگوها شنیده میشد. آراد پشت میز همیشگیاش نشست و به دریا خیره شد. ذهنش پر از افکار پراکنده بود، اما یک سؤال در میان همه آنها پررنگتر بود: آیا باید قدم بعدی را بردارد؟ آیا لیلا هم واقعاً آماده است؟
ناگهان صدایی آشنا از پشت سرش بلند شد:
لیلا: "صبح به خیر، استاد."
آراد با تعجب برگشت و لیلا را دید که با یک سینی در دست، پشت سرش ایستاده بود. او شادابتر از همیشه به نظر میرسید، با موهای باز و یک پیراهن ساده که او را بینهایت جذاب نشان میداد.
آراد: "صبح به خیر، لیلا. فکر نمیکردم تو امروز اینجا باشی."
لیلا با لبخند گفت: "کافه همیشه بخشی از زندگی منه. حتی وقتی خستهام یا چیزی ذهنم رو مشغول کرده، اینجا رو انتخاب میکنم."
او سینی را روی میز گذاشت و خودش روی صندلی روبهروی آراد نشست. برای چند لحظه، هیچکدام چیزی نگفتند. سکوت میانشان پر از معنا بود، پر از حرفهایی که هنوز گفته نشده بود.
لیلا بالاخره سکوت را شکست:
لیلا: "عروسی دیشب خوب بود، نه؟ خیلی وقت بود اینقدر خوشحال نشده بودم."
آراد با لبخند سر تکان داد: "بله، خوب بود. البته... برای من کمی عجیب بود. اما خوشحالم که تو راحت بودی."
لیلا کمی به سمت جلو خم شد و با نگاهی مستقیم به چشمان آراد گفت: "میدونی، آراد... گاهی فکر میکنم تو خیلی بیشتر از چیزی که نشون میدی، درگیر این دنیا هستی. اینطور نیست؟"
آراد لحظهای مکث کرد. میدانست که لیلا منظورش را درک کرده است، اما هنوز آمادگی نداشت همه چیز را بگوید. فقط به آرامی پاسخ داد:
آراد: "شاید. اما همه ما گذشتهای داریم که نمیخوایم دیگران زیاد ازش بدونن."
لیلا با لحن آرام گفت: "همین گذشتهها هستن که ما رو میسازن. ولی چیزی که من میبینم، تو کسی هستی که همیشه سعی میکنی قوی باشی، حتی وقتی لازم نیست."
این حرف لیلا، مثل یک تیر به قلب آراد نشست. او احساس کرد که لیلا او را بهتر از هر کسی درک میکند.
در همان لحظه، تلفن همراه آراد زنگ خورد. او با عجله گوشیاش را از جیبش درآورد و به شماره نگاه کرد. شماره ناشناس بود.
آراد: "ببخشید، باید جواب بدم."
لیلا با سر تایید کرد و آراد از پشت میز بلند شد و به سمت بیرون رفت.
وقتی تماس را جواب داد، صدای زنی از آن طرف خط بلند شد:
زن: "سلام، آقای دماوندی؟ من از یک انتشارات تماس میگیرم. میخواستم بدونم که آیا کتاب جدیدتون آماده است؟ زمان تحویل کمی نزدیکه."
آراد برای لحظهای همه چیز را فراموش کرد. او درگیر پروژه جدیدش بود، اما حالا انگار چیزی بزرگتر از کار ادبیاش در حال شکلگیری بود.
وقتی آراد به داخل کافه برگشت، لیلا رفته بود. روی میز یک یادداشت کوچک گذاشته شده بود:
"آراد، زندگی همیشه فرصتهایی برای بازگشت داره. اما این تو هستی که باید تصمیم بگیری کِی و چطور از اونها استفاده کنی."
آراد یادداشت را در دستش گرفت و به خط ظریف و زیبای لیلا خیره شد. در همان لحظه فهمید که لیلا فقط یک زن در زندگی او نیست؛ او کلید باز شدن گرههای درونیاش است.
زندگی مانند آسمان شب است؛ گاهی ابری، گاهی پرستاره. ستارههات رو پیدا کن.»
@q_banoo
.
"اگر نمیتوانی دنیا را تغییر دهی، دستکم دنیای اطراف خودت را زیباتر کن... "
@q_banoo
.
و مارا به حالی سبز و همیشه سبز برگردان …
@q_banoo
.
🔻🔻🔻
رمان "برای فردا" از همین نویسنده با موضوعی متفاوت و به صورت مجموعه داستان در همین کانال منتشر خواهد شد ❤️
لطفا همراه ما بمانید
🔺🔺🔺
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 59
🌸
وقتی آراد آخرین جمله رمان را نوشت، احساس کرد باری از دوشش برداشته شده است. انگار همه غمها، ترسها و تردیدهایش را در قالب کلمات ریخته بود. جلد چرمی دفترچه را بست، دستش را روی آن کشید و زمزمه کرد:
"در میان سایهها..."
آراد تصمیم گرفت رمان را به یک ناشر محلی بسپارد. هرچند که هنوز مطمئن نبود این داستان قرار است با دیگران همخوان شود یا تنها برای آرامش خودش نوشته شده بود.
به شهر ساحلی بازگشت، اما هنوز ترس از نگاههای دیگران و شایعات اخیر او را آزار میداد. لیلا را از دور در دانشگاه دید، اما چیزی درونش او را از نزدیک شدن بازمیداشت. شاید هنوز آماده نبود.
یک روز، در حالی که کنار دریا نشسته بود، صدای آشنایی شنید:
لیلا: "بالاخره برگشتی، آقای نویسنده؟"
آراد با لبخند به او نگاه کرد.
آراد: "شاید اینجا تنها جاییه که میتونم سایههام رو فراموش کنم."
لیلا کنارش نشست و آرام گفت:
لیلا: "همیشه میدونی چطور به حرفهات عمق بدی. اما واقعاً چطور بود؟ تنهایی و نوشتن؟"
آراد مکث کرد و سپس با صدایی آرام گفت:
آراد: "مثل راه رفتن توی تاریکی بود، اما بالاخره به یه نور کوچیک رسیدم."
چند روز بعد، آراد تصمیم گرفت نسخهای از رمانش را به لیلا بدهد. او که کنجکاو شده بود، شب همان روز شروع به خواندن کرد. هرچه پیشتر میرفت، بیشتر متوجه میشد که داستان، بازتاب زندگی واقعی آراد است؛ از ترسها و تنهاییاش گرفته تا عشقی که آرام آرام در دلش جوانه زده بود.
لیلا در بخشهایی از داستان خود را میدید. شخصیت زنی که در میان سایههای گذشته گرفتار بود، اما مردی آرام و دردمند به او امید میداد.
روز بعد، لیلا آراد را در کافه دید. کتاب در دستش بود و با چشمانی خیره به او نگاه کرد.
لیلا: "این داستان... توی این داستان منو دیدی، آراد؟"
آراد نگاهش را به زمین دوخت.
آراد: "شاید... شاید بخشی از تو بود. شاید بخشی از من بود. نمیدونم. فقط اینو میدونم که نوشتنش، نجاتم داد."
لیلا لبخندی زد و گفت:
"پس باید بهت تبریک بگم. هم برای داستان، هم برای اینکه خودت رو پیدا کردی."
---
@q_banoo
زندگی مثل یک فنجان قهوه است؛ تلخی و شیرینیاش به انتخاب تو بستگی دارد...
@q_banoo
.
🌱
حکایت
روزی فردی پیله ای را که هنوز پروانه ای درون آن بود، با خود به خانه آورد. او مشتاقانه منتظر ماند تا پروانه ای زیبا از درون آن خارج شود. روز ها پشت سر هم می گذشتند تا اینکه یک روز بالأخره سوراخ کوچکی در گوشهای از پیله ایجاد شد.
پس از گذشت مدت زمانی از این سوراخ کوچک یک پروانه سر بیرون آورد که در همان نگاه اول بسیار زیبا به نظر می رسید و قسمت کوچکی از بالهای خوش رنگ او نیز نمایان بود. مرد مشتاقانه به او می نگریست و منتظر بود که پروانه به طور کامل از پیله خارج شود و از دیدنش لذت ببرد؛ اما هر چقدر منتظر ماند هیچ اتفاقی نیفتاد.
مرد با خود این طور فکر کرد شاید بهتر است به پروانه کمک کند. بنابراین با یک چاقوی کوچک و ظریف به آرامی قسمت دیگری از پیله را برش داد تا به پروانه کوچک و جوان کمک کند، به طور کامل از پیله خود خارج شود.
اما وقتی این کار را انجام داد متوجه شد، قسمتی از بال های پروانه که درون پیله قرار دارند، چروکیده و ضعیف هستند و علاوه بر این بدن او هنوز به شدت سنگین به نظر می رسد. با خود اندیشید که قطعاً این بال های چروکیده و ضعیف توان حمل بدن پروانه را نخواهند داشت؛ چند روز دیگر نیز منتظر ماند تا شاید پروانه نهایتاً بتواند، پرواز کند.
اما متاسفانه اشتباه مرد موجب شده بود که پروانه برای همیشه از پرواز کردن محروم شود و علت آن هم چیزی نبود جز عجله بیش از اندازه ی او. دلیل این که فقط قسمت کوچکی از بدن پروانه از پیله خارج شده بود، همین بود که هنوز بال های او تکامل پیدا نکرده بودند و بدون شک زمانی که به طور کامل آماده پرواز می شد، خودش می توانست از پیله خارج شود.
داستان زندگی آدم ها هم دقیقاً شبیه این پروانه است. گاهی اوقات در زندگی برای رسیدن به چیزهایی که به آنها علاقه داریم آنقدر عجله می کنیم که باعث آسیب به خودمان و دیگران می شویم. چون شرایط رسیدن به آن هدف هنوز مهیا نیست و چه بسا عجله ما شرایطی را که میتوانست در زمان خودش به بهترین شکل ممکن برای ما اتفاق بیفتد، متلاطم و نا آرام کرده است.
@q_banoo
.
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 56
🌸
شب از نیمه گذشته بود، اما آراد هنوز در دفتر کوچک خانهاش نشسته بود، ذهنش بهشدت درگیر. عکسها، شایعات، نگاههای سنگین، و از همه بیشتر لیلا. دستانش را میان موهایش فرو برد و به صفحه خالی لپتاپ خیره شد. انگار دیگر نمیتوانست بنویسد؛ کلمات از او گریخته بودند.
در سوی دیگر شهر، لیلا روی تختش نشسته بود و به گوشیاش نگاه میکرد. پیامهای سارا و چند نفر دیگر روی صفحه چشمک میزدند. بعضیها با کنایه، بعضیها با دلسوزی، و برخی دیگر با زخمزبان.
لیلا گوشی را روی میز پرت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. خاطرات گذشته، ازدواج نافرجامش، دختر کوچکش که دور از او بود، و حالا این شایعات که زندگیاش را در آستانه فروپاشی قرار داده بودند، مثل فیلمی از برابر چشمانش گذشتند.
ناگهان تصمیم گرفت. دیگر نمیتوانست منتظر بماند. او باید خودش کنترل اوضاع را به دست میگرفت.
صبح روز بعد، آراد که هنوز ذهنش آشفته بود، به دانشگاه نرفت. اما حوالی ظهر، صدای زنگ در خانهاش او را از فکر بیرون کشید.
وقتی در را باز کرد، لیلا را دید که با چهرهای مصمم و نگاهی که هزاران حرف نگفته در آن موج میزد، ایستاده بود.
آراد: "لیلا؟ چرا اومدی اینجا؟ تو باید از خودت محافظت کنی."
لیلا قدمی به جلو برداشت و گفت: "آراد، من خسته شدم. از فرار کردن، از شایعات، از همهچیز. ما نمیتونیم همینطور ادامه بدیم. باید تکلیف خودمون رو روشن کنیم."
آراد کمی عقب رفت و به او اجازه داد وارد شود.
آراد: "میخوای چیکار کنیم؟ حرف زدن ما چیزی رو تغییر نمیده. مردم همیشه دنبال داستانهای جذابترن."
لیلا نگاهی عمیق به او انداخت و گفت: "شاید اگه ما خودمون داستان واقعی رو تعریف کنیم، دیگه چیزی برای شایعه ساختن نداشته باشن."
آراد به فکر فرو رفت. لیلا ادامه داد:
"چرا نمیذاریم همه بدونن که چیزی بین ما هست؟ چرا مخفیکاری کنیم وقتی حقیقت چیزی نیست که ازش خجالت بکشیم؟"
آراد مکث کرد. این پیشنهاد جسورانه و خطرناک بود. اگر همه چیز علنی میشد، شایعات فروکش میکردند، اما جایگاه شغلی او و آینده لیلا ممکن بود آسیب ببینند.
آراد: "این تصمیم سادهای نیست، لیلا. اگه همه بفهمن، تو بیشتر از من آسیب میبینی. تو هنوز دانشجویی، زندگیت تازه داره از نو ساخته میشه."
لیلا لبخندی تلخ زد و گفت: "من از چیزی که از دست بدم نمیترسم، آراد. زندگی من قبلاً خیلی چیزها رو ازم گرفته. اما میدونم اگه بخوام عقبنشینی کنم، تو رو هم از دست میدم. و این چیزی نیست که بتونم تحمل کنم."
آراد نفس عمیقی کشید و گفت: "باشه. اما اول باید این وضعیت رو بهتر مدیریت کنیم. اجازه بده قدمبهقدم پیش بریم. قبل از هر چیز، باید بفهمیم این عکسها از کجا اومده و کی پشت این شایعاته."
لیلا سر تکان داد و گفت: "من کمکت میکنم. هر کاری که لازم باشه."
روز بعد، آراد به دانشگاه رفت. اما اینبار، با هدف. او چند نفر از دانشجوهای معتمدش را فراخواند و از آنها خواست تا در پیدا کردن منشأ عکسها کمک کنند.
بعد از چند ساعت تحقیق، مشخص شد که عکسها توسط یکی از دانشجویان سال آخر گرفته شده و به یک گروه تلگرامی ارسال شده است. وقتی آراد نام دانشجو را شنید، خشکش زد: شایان.
آن شب، آراد با شایان مواجه شد. او در کتابخانه نشسته بود و بهظاهر مشغول مطالعه بود.
آراد: "شایان، میتونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟"
شایان با لبخندی مصنوعی سر بلند کرد و گفت: "البته استاد."
آراد کنار او نشست و مستقیم به چشمهایش نگاه کرد.
آراد: "میدونم عکسها کار تو بوده."
شایان لبخندش را حفظ کرد و گفت: "نمیدونم از چی حرف میزنین، استاد."
آراد: "نمیخوام بحث کنم. فقط اینو بدون که اگه این کار ادامه پیدا کنه، من میدونم چطور قانونی و درست باهاش برخورد کنم. این آخرین اخطار منه."
شایان برای لحظهای مردد به نظر رسید، اما در نهایت چیزی نگفت و به خواندن کتابش ادامه داد.
...
🌱
این حکایت زیبا رو حتما بخونید ♥️
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند!
استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را!!!»
@q_banoo
.
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 55
🌸
چند روزی از دیدار ساحل گذشته بود و لیلا و آراد تلاش میکردند فاصلهای مناسب بین زندگی شخصی و فضای دانشگاه حفظ کنند. اما نگاهها، زمزمهها و پچپچهای بیپایان، چیزی نبود که بتوان بهراحتی از آن فرار کرد.
صبحی که آراد وارد دانشگاه شد، حس کرد چیزی غیرعادی در هوا جریان دارد. نگاهها سنگینتر از همیشه بودند و سکوت عجیب راهروها، او را به فکر فرو برد. وقتی به دفتر اساتید رسید، با دکتر اسماعیلی، یکی از همکاران قدیمیاش، مواجه شد.
دکتر اسماعیلی: "آراد... باید باهات حرف بزنم."
آراد: "چی شده؟"
دکتر اسماعیلی به اطراف نگاهی انداخت و آراد را به داخل اتاقش دعوت کرد. بعد از بستن در، لحنش جدیتر شد.
دکتر اسماعیلی: "شنیدی؟ دوباره شایعاتی درباره تو و یکی از دانشجوها پخش شده. این بار، حرف از رابطهای واقعیه."
آراد نفسش را در سینه حبس کرد. حس کرد زمین زیر پایش میلرزد.
آراد: "کی؟ چی گفتن؟"
دکتر اسماعیلی: "اسمهاشون رو نمیدونم، ولی ظاهراً یکی از دانشجوها ادعا کرده که تو و اون دختر دانشجو رو با هم دیده. ظاهراً اینبار، چیزایی برای اثبات هم دارن. یه عکس، یه پیام... نمیدونم. آراد، این موضوع میتونه برات خیلی گرون تموم بشه."
در همان لحظه، لیلا در کافه نشسته بود و سعی میکرد به درسهایش برسد. اما نگاههای سنگین دانشجوها و زمزمههایی که بیوقفه از گوشهوکنار شنیده میشد، تمرکزش را از بین میبرد.
یکی از همکلاسیهایش، سارا، به او نزدیک شد و بیمقدمه گفت:
سارا: "لیلا، شنیدی؟ میگن تو و دماوندی... واقعاً با همید؟"
لیلا لحظهای شوکه شد، اما سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.
لیلا: "چی؟ این حرفها از کجا اومده؟"
سارا: "نمیدونم، ولی کل دانشگاه دارن دربارهاش حرف میزنن. میگن یکی از بچهها عکس شما دوتا رو گرفته. لیلا، این شایعات داره جدی میشه."
آن شب، آراد بهسختی توانست با لیلا تماس بگیرد. بالاخره، وقتی موفق شد، از او خواست که در کافهای خلوت، دور از چشم دیگران، همدیگر را ببینند.
وقتی لیلا وارد کافه شد، نگاه خسته و پریشانش نشان میداد که فشار زیادی را تحمل میکند. آراد که منتظرش بود، بلند شد و با دستپاچگی گفت:
آراد: "بشین، باید حرف بزنیم."
لیلا بدون اینکه چیزی بگوید، نشست و دستهایش را روی میز گذاشت.
لیلا: "این بار نمیتونیم ازش فرار کنیم، آراد. شایعات دیگه دروغ نیستن."
آراد آهی کشید و با جدیت گفت: "من اهمیتی نمیدم، لیلا. مردم همیشه حرف میزنن. مهم اینه که ما بدونیم چی میخوایم."
لیلا با لحنی آرامتر گفت: "آراد، تو نمیفهمی. من یه دانشجوم، تو استادی. اگه این ماجراها جدی بشه، تو شغلتو از دست میدی و من آیندهام رو. اینبار فقط شایعه نیست، مردم دنبال مدرکاند."
آراد سکوت کرد. برای اولینبار، واقعیت تلخی که لیلا میگفت، او را به فکر فرو برد. اما نمیخواست بپذیرد که باید تسلیم این شایعات شود.
چند روز بعد، عکسهایی که از لیلا و آراد گرفته شده بود، بهطور گسترده در گروههای دانشجویی منتشر شد. آراد در عکسها، کنار لیلا در کافه نشسته بود، در حال گفتوگو و خندیدن. اما هیچچیزی در عکسها نشاندهنده رابطهای عاطفی نبود. بااینحال، برداشتهای مردم چیز دیگری بود.
رئیس دانشگاه آراد را فراخواند و به او هشدار داد:
رئیس دانشگاه: "آقای دماوندی، این عکسها برای شما و دانشگاه ما وجهه خوبی ندارند. لطفاً این ماجرا را بهطور جدی مدیریت کنید، وگرنه مجبورم اقدام کنم."
آراد در حالی که از دفتر رئیس دانشگاه خارج میشد، به این فکر میکرد که چگونه میتواند از لیلا محافظت کند. آیا باید رابطهاش را با او تمام کند؟ یا باید جسارت داشته باشد و با این شایعات بجنگد؟
همزمان، لیلا نیز در خانهاش نشسته بود، با گوشیای که مدام پیامهای کنایهآمیز و پرسشهای بیپایان دریافت میکرد. او به آیندهاش فکر میکرد و به اینکه آیا عشق به آراد ارزش این همه دردسر را دارد یا نه.
ستارهها در تاریکی میدرخشند؛ مانند امید در قلبت...
شب خوش♥️
@q_banoo
.
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 52
🌸
آراد و لیلا به تدریج در حال آشنایی بیشتر با یکدیگر بودند. روابطشان آرام اما عمیق شده بود. یکی از شبها، در کافه، لیلا به آراد پیشنهاد میکند که با هم به یک عروسی که در روز شنبه برگزار میشود، بروند. این عروسی متعلق به یکی از دوستان قدیمی لیلا بود که از زمان دانشگاه همدیگر را میشناختند.
لیلا: "آراد، یک عروسی کوچک برای شنبه داریم. یکی از دوستان قدیمی من ازدواج میکند. فکر میکنم با هم رفتن خوب باشد. هیچ چیز خیلی رسمی نیست، فقط یک شب خوب و شاد میخواهیم داشته باشیم."
آراد، برای اولین بار در این مدت، از دیدن لیلا در یک موقعیت اجتماعی و شادتر، کمی احساس اضطراب میکند. با این حال، لیلا اصرار میکند که این یک فرصت خوب است تا کمی از تنشهای روزانه فاصله بگیرند و لحظاتی آرام و شاد را کنار هم تجربه کنند.
آراد: "بله، فکر کنم خوب باشد. فقط میخواهم مطمئن شوم که همه چیز تحت کنترل باشد."
لیلا به آرامی دست آراد را میگیرد و میگوید: "نگران نباش، این فقط یک شب معمولی است. اینجا همه دوستان و آشنایان هستند و من به تو اعتماد دارم."
روز شنبه، آراد و لیلا با هم به مراسم عروسی میروند. سالن عروسی شیک و زیبا است، با دکوراسیونی که دلنشین و دوستداشتنی به نظر میرسد. مهمانها در حال خوشگذرانی هستند و زوجها به شادی رقص میکنند. ولی برای آراد که همچنان به شلوغی حساس است، فضای شلوغ کمی اضطرابآور است.
در همین حین، لیلا او را متوجه میشود و با لحنی آرام به آراد نزدیک میشود:
لیلا: "چطور میکنی؟ میخواهی کمی استراحت کنی؟"
آراد که خود را کمی در فشار میبیند، سعی میکند خودش را آرام کند:
آراد: "فکر میکنم یک کمی قدم زدن در بیرون کمک کند. فقط به خاطر شلوغی یک کم احساس بیقراری میکنم."
لیلا متوجه میشود که آراد همچنان در حال مبارزه با اضطرابش است. بنابراین، او با لبخندی مهربان به آراد نگاه میکند و میگوید:
لیلا: "بیخیال شو. بیا با من کمی دور سالن قدم بزنیم. میخواهم تو را با دوستانم آشنا کنم."
آراد بدون حرف موافقت میکند و با لیلا به گوشهای از سالن میروند. در این حین، لیلا دستش را به آراد میدهد و آراد برای اولین بار احساس میکند که حضور او، با وجود شلوغی و هرج و مرج، میتواند آرامشبخش باشد.
در آن لحظات، همه چیز به نظر آرامتر میآید. به همراه لیلا، آراد بیشتر در این فضا حضور پیدا میکند. در حالی که در کنار هم قدم میزنند، نگاههای آرام و صمیمیای به هم میاندازند. آراد به طور غیر ارادی در دلش میفهمد که در کنار لیلا، او میتواند همه چیز را تحمل کند، حتی شلوغیهایی که روزی او را از پا میانداخت.
لیلا وقتی در کنار آراد ایستاده است، کمی به شوخی میگوید:
لیلا: "نمیدونم چرا، ولی همیشه وقتی کنار تو هستم، این شلوغیها کمتر به چشمم میآید. شاید به خاطر اینه که کنار من نمیترسی."
آراد به آرامی به لیلا نگاه میکند و با لبخندی کوچک جواب میدهد:
آراد: "شاید به خاطر اینه که کنار تو همیشه احساس میکنم که هیچچیز نمیتواند من رو بشکنه."
این جمله آراد باعث میشود لیلا با چشمهای پر از محبت به او نگاه کند. هیچ چیزی بیشتر از این لحظات نمیتوانست آنها را به هم نزدیکتر کند. انگار شلوغی و اضطرابهای دنیای بیرون هیچ تاثیری روی آنها نداشت.
در این شب، در حالی که آراد و لیلا در کنار یکدیگر در سالن عروسی قدم میزنند، آنها به تدریج متوجه میشوند که در دل این شلوغی، جایی برای هم دارند. اینجا، با هم، آنها به یک دنیای جدا از همه دردسرها و دغدغهها رسیدهاند
....
آرامم میڪند...."بودنت"
آرامـم میڪند..."دیدنت"
آرامم میڪـند..."صدایت"
آرامم میڪند..."خـندہ هایت...
آرامش مـن در "ڪـنار" توسـت.. ♥️
@q_banoo
.