🥰پستهای خانومانه و انگیزشی 🌖 رمان عاشقانه و مهیج " سایه ها میخندند "
⁉️جرم فحش دادن ناموسی به دیگران
⁉️حکم رابطه زن شوهردار با پسرمجرد
⁉️حکم کشیدن حشیش در ایران
⁉️مجازات آبروریزی درب منزل چیست
مشاهده حکم ➡️
ناگهان
دلم هوای تو را کرده...
راستش را بخواهی ،
ناگهان فکر کردم تو کنار منی!
چقدر تو را دوست میدارم
خدای من چقدر...
احمد شاملو
@q_banoo
چشمهایت کجای تقویماند؟
از چه فصلی شروع خواهی کرد؟
واژه واژه غروب زاییدم
از چه صبحی طلوع خواهی کرد؟
علیرضا آذر
@q_banoo
.
خنده ات آغاز صبح دیگر است،
ای بہ قربان تو و آن خندههای بر لبت...
شاهرخ صفرنژاد
@q_banoo
.
"اگر نمیتوانی دنیا را تغییر دهی، دستکم دنیای اطراف خودت را زیباتر کن... "
@q_banoo
.
و مارا به حالی سبز و همیشه سبز برگردان …
@q_banoo
.
🔻🔻🔻
رمان "برای فردا" از همین نویسنده با موضوعی متفاوت و به صورت مجموعه داستان در همین کانال منتشر خواهد شد ❤️
لطفا همراه ما بمانید
🔺🔺🔺
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 59
🌸
وقتی آراد آخرین جمله رمان را نوشت، احساس کرد باری از دوشش برداشته شده است. انگار همه غمها، ترسها و تردیدهایش را در قالب کلمات ریخته بود. جلد چرمی دفترچه را بست، دستش را روی آن کشید و زمزمه کرد:
"در میان سایهها..."
آراد تصمیم گرفت رمان را به یک ناشر محلی بسپارد. هرچند که هنوز مطمئن نبود این داستان قرار است با دیگران همخوان شود یا تنها برای آرامش خودش نوشته شده بود.
به شهر ساحلی بازگشت، اما هنوز ترس از نگاههای دیگران و شایعات اخیر او را آزار میداد. لیلا را از دور در دانشگاه دید، اما چیزی درونش او را از نزدیک شدن بازمیداشت. شاید هنوز آماده نبود.
یک روز، در حالی که کنار دریا نشسته بود، صدای آشنایی شنید:
لیلا: "بالاخره برگشتی، آقای نویسنده؟"
آراد با لبخند به او نگاه کرد.
آراد: "شاید اینجا تنها جاییه که میتونم سایههام رو فراموش کنم."
لیلا کنارش نشست و آرام گفت:
لیلا: "همیشه میدونی چطور به حرفهات عمق بدی. اما واقعاً چطور بود؟ تنهایی و نوشتن؟"
آراد مکث کرد و سپس با صدایی آرام گفت:
آراد: "مثل راه رفتن توی تاریکی بود، اما بالاخره به یه نور کوچیک رسیدم."
چند روز بعد، آراد تصمیم گرفت نسخهای از رمانش را به لیلا بدهد. او که کنجکاو شده بود، شب همان روز شروع به خواندن کرد. هرچه پیشتر میرفت، بیشتر متوجه میشد که داستان، بازتاب زندگی واقعی آراد است؛ از ترسها و تنهاییاش گرفته تا عشقی که آرام آرام در دلش جوانه زده بود.
لیلا در بخشهایی از داستان خود را میدید. شخصیت زنی که در میان سایههای گذشته گرفتار بود، اما مردی آرام و دردمند به او امید میداد.
روز بعد، لیلا آراد را در کافه دید. کتاب در دستش بود و با چشمانی خیره به او نگاه کرد.
لیلا: "این داستان... توی این داستان منو دیدی، آراد؟"
آراد نگاهش را به زمین دوخت.
آراد: "شاید... شاید بخشی از تو بود. شاید بخشی از من بود. نمیدونم. فقط اینو میدونم که نوشتنش، نجاتم داد."
لیلا لبخندی زد و گفت:
"پس باید بهت تبریک بگم. هم برای داستان، هم برای اینکه خودت رو پیدا کردی."
---
@q_banoo
زندگی مثل یک فنجان قهوه است؛ تلخی و شیرینیاش به انتخاب تو بستگی دارد...
@q_banoo
.
🌱
حکایت
روزی فردی پیله ای را که هنوز پروانه ای درون آن بود، با خود به خانه آورد. او مشتاقانه منتظر ماند تا پروانه ای زیبا از درون آن خارج شود. روز ها پشت سر هم می گذشتند تا اینکه یک روز بالأخره سوراخ کوچکی در گوشهای از پیله ایجاد شد.
پس از گذشت مدت زمانی از این سوراخ کوچک یک پروانه سر بیرون آورد که در همان نگاه اول بسیار زیبا به نظر می رسید و قسمت کوچکی از بالهای خوش رنگ او نیز نمایان بود. مرد مشتاقانه به او می نگریست و منتظر بود که پروانه به طور کامل از پیله خارج شود و از دیدنش لذت ببرد؛ اما هر چقدر منتظر ماند هیچ اتفاقی نیفتاد.
مرد با خود این طور فکر کرد شاید بهتر است به پروانه کمک کند. بنابراین با یک چاقوی کوچک و ظریف به آرامی قسمت دیگری از پیله را برش داد تا به پروانه کوچک و جوان کمک کند، به طور کامل از پیله خود خارج شود.
اما وقتی این کار را انجام داد متوجه شد، قسمتی از بال های پروانه که درون پیله قرار دارند، چروکیده و ضعیف هستند و علاوه بر این بدن او هنوز به شدت سنگین به نظر می رسد. با خود اندیشید که قطعاً این بال های چروکیده و ضعیف توان حمل بدن پروانه را نخواهند داشت؛ چند روز دیگر نیز منتظر ماند تا شاید پروانه نهایتاً بتواند، پرواز کند.
اما متاسفانه اشتباه مرد موجب شده بود که پروانه برای همیشه از پرواز کردن محروم شود و علت آن هم چیزی نبود جز عجله بیش از اندازه ی او. دلیل این که فقط قسمت کوچکی از بدن پروانه از پیله خارج شده بود، همین بود که هنوز بال های او تکامل پیدا نکرده بودند و بدون شک زمانی که به طور کامل آماده پرواز می شد، خودش می توانست از پیله خارج شود.
داستان زندگی آدم ها هم دقیقاً شبیه این پروانه است. گاهی اوقات در زندگی برای رسیدن به چیزهایی که به آنها علاقه داریم آنقدر عجله می کنیم که باعث آسیب به خودمان و دیگران می شویم. چون شرایط رسیدن به آن هدف هنوز مهیا نیست و چه بسا عجله ما شرایطی را که میتوانست در زمان خودش به بهترین شکل ممکن برای ما اتفاق بیفتد، متلاطم و نا آرام کرده است.
@q_banoo
.
گاهی تو
حواست نیست
اما یک نفر
بخاطر "بودنت" زندهست...
@q_banoo
.
آدمی از فراموشی دیوانه میشود ؟
یا از به یاد آوردن؟
@q_banoo
.
🟥🚨 هشدار
قراره اینترنتا رو قطع کنن و کلا نت ملی بشه تنها کانالی که خودم به پروکسیاش وصلم این کاناله گفتم بزارم برای شما هم...👇⬇️
👋اتصال به پروکسی جهانی ✅
پی ام نده با بیوت دلتنگش کن♥️ :)
@Booghz_shabaneh
@Booghz_shabaneh
قول میدم همین الان بهت پی ام میده !☝️🏾
زندگی خیلی کوتاهه
اگر خیلی خوش شانس باشی ۴۰۰۰ هفته زندهای
اون سفر رو برو
برای اون شغل درخواست بده
اون کاری رو که میخواهی شروع کن
محدود کردن خودت دیگه کافیه!
@q_banoo
.
صد بار اگر افتادم، از پا ننشستم
صد شب غم آمد ولی من نشکستم...
@q_banoo
من دوام آوردم.
باز هم دوام میارم.
ولی دلم میخواست معنی زندگیم چیزی بیشتر از دوام آوردن باشه…
@q_banoo
.
چون غنچهام اگر چه بسی خار در دل است
من دل خوشم به بوی نسیم بهارِ یار ...!
سلمان ساوجی
@q_banoo
.
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
فصل آخر
پارت 60
🌸
چند هفته از بازگشت آراد به شهر ساحلی گذشته بود. رابطه او و لیلا به آرامی اما عمیقتر از همیشه ادامه داشت. گرچه هر دو هنوز زخمهای گذشته را با خود حمل میکردند، اما سایهها کمکم رنگ میباختند. آراد هنوز رمانش را به ناشر نداده بود و لیلا اصراری نمیکرد. شاید هر دو میترسیدند که داستان، پل میان آنها را بشکند.
دانشگاه تصمیم گرفت جشن پایان ترم برگزار کند. همه دعوت بودند، حتی اساتید. لیلا ابتدا قصد شرکت نداشت، اما مرسده که حالا با شاهین یک زوج شاد و عجیب شده بودند، او را به اصرار همراه خود کشیدند. آراد هم نمیخواست برود، اما وقتی فهمید لیلا خواهد آمد، تصمیم گرفت حاضر شود.
شب جشن، همه چیز با نورها و موسیقی همراه بود. آراد و لیلا از دور نگاههای کوتاه و پنهانی به یکدیگر میانداختند. آراد قصد داشت حرفی بزند، اما در میان جمعیت، سایهای آشنا دید؛ مردی که انگار لیلا او را نیز دید و چهرهاش ناگهان سفید شد.
آن مرد، همسر سابق لیلا بود . حضورش مثل ضربهای به روح لیلا بود. وقتی نزدیک آمد، نگاهش بین لیلا و آراد میچرخید و با لبخندی تلخ گفت:
"خب، بهترین کارم دور کردن دخترم از تو بود ما داریم به کانادا میریم، میخواستم بیای و قبل از رفتن ببینیش ولی تو لیاقت مادر بودن نداری. با این همه عاشق دور وبرت... جمله هاش رو با نفرت تمام ادا میکرد انگار که یک پشیمانی بزرگ رو تبدیل به نفرت و خشم کرده بود.
لیلا دستهایش میلرزید، اما آراد قدمی جلو گذاشت و آرام گفت:
"اینطور حرف زدن درست نیست."
"تو کی هستی؟ یکی دیگه از سایههای زندگیش؟"
لیلا بغض کرده، چیزی نگفت. آراد تلاش کرد آرامش خود را حفظ کند، اما لیلا ناگهان به سمت در خروجی دوید. آراد به دنبالش رفت، اما نتوانست او را پیدا کند.
آراد تا نیمهشب در خیابانها پرسه زد، اما خبری از لیلا نشد. او به خانه لیلا رفت، اما خانه تاریک بود. با دلی پر از اضطراب، به خانه خودش بازگشت. تلفنش زنگ خورد. شماره ناشناس بود. وقتی پاسخ داد، صدای لیلا را شنید که به سختی گفت:
"آراد، میتونم بیام پیشت؟ فقط برای امشب... لطفاً..."
لیلا در سکوت خانه آراد، همه چیز را تعریف کرد؛ از ازدواجی که به اجبار بود، از دختری که از دست داد و از ترسی که همیشه با او بود. او گفت:
"من هرگز نمیتونم خوشبخت باشم، آراد. چون سایههای گذشتهم نمیذارن. اما وقتی تو هستی، حس میکنم میتونم به نور برسم."
آراد با چشمانی خیره به او نگاه کرد. قلبش برای لیلا میسوخت، اما چیزی بیشتر؛ عشقی که هیچوقت اینقدر عمیق حس نکرده بود.
چند روز بعد، آراد تصمیم گرفت به لیلا نزدیکتر شود و برای همیشه کنارش بماند. اما صبحی که به کافه رفت، لیلا را نیافت. هیچکس خبر نداشت کجاست. کافه را با تمام وسایلش به یک مرد جوان واگزار کرده بود. وقتی به دانشگاه رفت، دفتر مدیر او را خواست و خبری به او داد که دنیا را زیر پایش خالی کرد.
آراد نگران و سرگردان به خانه بازگشت. روی میز، چیزی دید که نفسش را بند آورد: نسخهای از رمانش که لیلا آن را باز گذاشته بود. روی صفحه اول، یادداشتی با دستخط لیلا بود:
"شاید روزی من و تو هم بتونیم در میان سایهها، نور پیدا کنیم."
آراد هرگز نتوانست لیلا را پیدا کند، اما سایههای زندگیاش دیگر همان سایهها نبودند. رمانش منتشر شد و به موفقیتی عظیم رسید، اما برای آراد، داستان واقعیاش همیشه ناتمام ماند.
او بارها و بارها در میان جمعیت، به دنبال لیلا گشت، اما تنها چیزی که یافت، نوری بود که لیلا به قلبش داده بود؛ نوری که شاید برای همیشه، سایهها را از زندگیاش پاک کرد.
پایان
@q_banoo
.
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 58
🌸
چند روز بعد از آنکه آراد به ساحل رفت، تصمیم گرفت که به خانه برگردد و تلاش کند به زندگی عادیاش بازگردد، هرچند که این کار برایش بسیار سخت بود. او نمیخواست به شهر ساحلی برگردد؛ انگار که هر گوشه از آن خانه، هر اتاق، او را بیشتر در خاطرات فرو میبرد. اما چیزی درونش میگفت که نمیتواند برای همیشه فرار کند.
یک روز صبح، در میان افکارش، صدای زنگ تلفن او را از جا پراند. تلفن را برداشت؛ صدای آشنای لیلا از آن طرف خط شنیده شد:
لیلا: "سلام، آراد. کجایی؟ دانشگاه نرفتی؟ همه نگران شدن."
آراد صدای او را شنید و برای لحظهای نفسش بند آمد. نمیدانست باید چه بگوید.
آراد: "سلام... من... چند روزی اینجا موندم. مشکلی پیش اومده بود."
لیلا لحظهای مکث کرد و بعد با لحن آرامتری گفت:
لیلا: "من نمیخواستم مزاحم بشم، فقط خواستم بدونم حالت خوبه. اگر کاری بود، میتونی رو من حساب کنی."
این تماس کوتاه و جملات ساده لیلا باعث شد احساس سبکی کند. برای اولین بار، لبخندی کوچک روی لبانش نشست.
چند روز بعد، آراد تصمیم گرفت که به شهر ساحلی بازگردد. خانه مادرش را قفل کرد و برای آخرین بار نگاهی به آن انداخت. احساس میکرد هر قدمی که از آن خانه دور میشود، قسمتی از وجودش را جا میگذارد.
وقتی به شهر ساحلی رسید، احساس کرد که نفس کشیدن آسانتر شده است. دوباره در کافه لیلا نشست، اما این بار به جای نگاه کردن به دریا، به دفترچهای که همیشه برای یادداشتهایش همراه داشت، خیره شد. او شروع به نوشتن کرد. کلماتی که از دلش میجوشیدند، روی کاغذ جاری شدند:
"دریا همیشه جایی برای پنهان شدن دارد، اما گاهی باید به ساحل برگشت..."
چند روز بعد، آراد در دانشگاه بود. لیلا را از دور دید که در کتابخانه نشسته بود و چیزی یادداشت میکرد. نمیتوانست نگاهش را از او بردارد. لحظهای که لیلا سرش را بلند کرد و چشمشان در چشم هم افتاد، قلب آراد تندتر زد.
لیلا لبخندی آرام زد و به او اشاره کرد که بیاید. آراد نزدیک شد و کنار او نشست.
لیلا: "خیلی خوشحالم که برگشتی."
آراد: "منم خوشحالم که اینجا هستم. فکر کنم اینجا جای درست منه."
همان شب، لیلا پیامکی به آراد فرستاد:
لیلا: "فردا یه مهمونی کوچک داریم. خوشحال میشم بیای."
آراد ابتدا تردید داشت، اما احساس کرد که شاید این مهمانی بتواند او را از غمهایش جدا کند.
روز بعد، آراد به مهمانی رفت. لیلا در لباس ساده اما زیبایی ظاهر شد که جذابیت طبیعی او را دوچندان میکرد. آراد نمیتوانست نگاهش را از او بردارد.
لحظهای که همه مشغول صحبت و خنده بودند، لیلا نزدیک آراد آمد و با صدای آرام گفت:
لیلا: "میدونم روزای سختی رو گذروندی. ولی اینجا، بین دوستانمون، میتونی دوباره بخندی."
آراد به او نگاه کرد و با صدایی که لرزش خفیفی داشت، گفت:
"تو همیشه میدونی چطور آدم رو آروم کنی."
...
@q_banoo
عشق یعنی بپذیری که هیچکس کامل نیست، اما باز هم بخواهی که کنارش بمانی. عشق، قدرت دیدن زیبایی در میان نقصهاست...
@q_banoo
🌸
رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 57
🌸
صبح سردی بود که تلفن آراد زنگ خورد. صدای زنگ در سکوت خانه پر شد، و آراد که مشغول نوشتن بود، با بیحوصلگی گوشی را برداشت. اما صدای نگران خالهاش او را شوکه کرد:
خاله: "آراد جان، مادرت بیمارستانه. منتظرتیم خاله کی میای؟ "
دنیا دور سرش چرخید. بدون اینکه حتی یادش بیاید لپتاپ را خاموش کند، وسایلش را جمع کرد و راهی شد. قلبش در هر لحظه که به شهر شلوغ نزدیکتر میشد، سنگینتر میزد. ترس دیرینهاش از سایههای بلند ساختمانها و جمعیت پرهیاهو در حال برگشت بود.
با ورود به بیمارستان، بوی ضدعفونیکننده و صدای قدمهای سریع پرستاران، خاطراتی که همیشه در ذهنش پنهان شده بودند را زنده کردند. یادش آمد روزهایی که پدرش، درست وسط یک دعوای بزرگ، خانه را ترک کرد. او و مادرش تنها ماندند.
او نمیدانست آن شبها که مادرش در تاریکی نشسته و با صدای آرام گریه میکرد، چطور او را آرام کرده بود. همین شلوغی و هرجومرج شهر، همان سایههای تاریک، باعث شد آراد از زندگی در کنار مادرش محافظت کند.
چند ساعت بعد، دکتر با حالتی حزن آلود به او نزدیک شد و گفت: متاسفم ما همه تلاشمون رو کردیم.
خاله ها جیغ کشیدند و خاله رویا روی زمین افتاد.
آراد بهت زده بود، زمین زیر پایش خالی شد. انگار هوای اطرافش سنگینتر شده بود و نمیتوانست نفس بکشد. مادرش، تنها تکیهگاهش در این دنیا، دیگر نبود.
در روز خاکسپاری، آراد بهسختی توانست خودش را کنترل کند. نگاهش به بدن بی جان مادر که در فکفن سفید پیچیده شده بود و با دستهای خودش در قبر گذاشته میشد. نمیتوانست باور کند که زنی که تا دیروز او را مادر صدا میکرد، حالا زیر خروارها خاک است.
بعد از مراسم، دایی ها، خالهها و اقوام نزدیک چند روزی در خانه ماندند تا همراهش باشند. اما آراد که همیشه به خلوت خود عادت داشت، از این شلوغیها خسته شده بود.
وقتی آخرین نفر از خانه رفت، آراد روی مبل نشست و به دور و بر نگاه کرد. سکوت خانهای که همیشه با صدای قدمهای مادرش پر میشد، حالا به گوش میرسید. عطر ملایم گلدان یاس مادرش هنوز در هوا بود.
شبها نمیتوانست بخوابد. در تاریکی، اشکهایش جاری میشد. عکس مادرش را برداشت و زیر لب گفت:
آراد: "چرا منو تنها گذاشتی؟ چرا؟"
او روزها از اتاقش بیرون نمیآمد. لپتاپ و نوشتن داستانهایی که همیشه به او آرامش میداد، حالا هیچ اهمیتی نداشتند. فقط به عکسهای قدیمی نگاه میکرد و خاطرات مادرش را مرور میکرد.
چند هفته بعد، یک روز بعدازظهر، آراد که دیگر تحمل سکوت خانه را نداشت، به سمت ساحل شهر رفت. صدای امواج و بوی نمک دریا کمی آرامش به او داد. در آن لحظه، با خودش عهد بست که نباید اجازه دهد غم و اندوه او را از پا بیندازد.
آراد به خودش نهیب زد، تو همیشه قوی بودی، مامان. منم باید قوی باشم. به خاطر تو، به خاطر همه چیزهایی که یادم دادی."
---