آسمانى گرفته از ابر،چه حجم عجيب و ترسناكى
غرش صداى رعد حتى پرنده ها را ترسانده
راستى پرنده اى كه به خانه ما پناهنده شده بود مُرد
راستى آيا پرنده آزاد شد
راستى مرگ هم آزاديست
من به مرگ پرنده ها مشكوكم
من به آسمان ابرى و باران
من به دستهاى خالى ام مشكوكم
دلم از هواى ابرى ميگيرد
من به درد دلهايم هم مشكوكم
تو در يك روز ابرى رفتى
من به ابر ها هم مشكوكم
اينهمه غصه هست اما نميبارد
من به بارش چشمها هم مشكوكم
اين دفعه اگر پرنده اى آمد
زخمى و خسته و تشنه به در كوبيد
ميروم بدون شك از اين خانه
تا كه روز پريدنش را
با هزار مرگ مشكوك نبينم باز...
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
احمدرضا احمدی 🦋
در روزهای آخر اسفند کوچ بنفشه های مهاجر زیباست.
در نیم روز روشن اسفند، وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد در اطلس شمیم بهاران با خاک و ریشه در جعبه های کوچک چوبی در گوشه خیابان، می آورند:
جوی هزار زمزمه در من می جوشد: ای کاش… ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها (در جعبه های خاک) یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست. در روشنای باران در آفتاب پاک.
محمدرضا شفیعی کدکنی/ اسفند۱۳۴۵
در مرحله خاصی از مواجهه با رنج، انسان تنهایی را برمیگزیند.
چرا که متوجه میشود هر حضوری تنها رنجش را مضاعف میکند. درک پریشانی درونش برای ناظر بیرونی ناممکن است.
سکوت را انتخاب میکند یا دیگر نقابها را؛ خشم، مسخرگی، بیتفاوتی و…
آلبر کامو
وقتی که دستای باد قفس مرغ گرفتارو شکست
شوق پروازو نداشت
وقتی که چلچله ها خبر فصل بهارو می دادن
عشق آوازو نداشت
دیگه آسمون براش فرقی با قفس نداشت
واسه پرواز بلند تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز توی ابرا سوی جنگلای دور دیگه رفته از خیال اون پرنده صبور
اما لحظه ای رسید لحظه پریدن و رها شدن میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره بغض دیوارو شکست نقش آسمون صاف میون چشاش نشست
مرغ خسته پر کشید و افق روشنو دید تو هوای تازه دشت 'به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت
فرهنگ قاسمى
خوشبختی کجاست؟ کجای دنیا را بگردم؟جغرافیدانها میگویند در بسیط زمین دیگر جایی ناشناخته نمانده. آدمیان به ربع مسکون و سه ربع غیر مسکون دست یافتهاند.فقط در قطب جنوب، قارهی بزرگی است زیر یخ که در پس.فردای زمینشناسی که یخها آب شوند آن قاره.ی عظیم هم عاقبت از زیر پردهی یخ سر بیرون میکشد.شاید مرز خوشبختی آنجا باشد یا شاید مرز خوشبختی همین جاست.در همین کاری که میکنم. همچنان که شاید مرز خوشبختی یک نفر آشپز، آشپزخانه باشد. مرز خوشبختی یک نفر دانشجو کلاس درس در دانشگاه باشد. برای کاسب مغازهاش که پشت هر یک از این مرزها خوشبختی منتظر ماست و هر که توانست از مرزی که پیش روی اوست بگذرد از مرز دیگر هم می گذرد. زیرا که همیشه مرز دیگری هم هست و باز مرز دیگری.
در این دنیا بهشت جایی نیست که ما برویم. بهشت بر ما وارد میشود. هنگامی که خیلی خیلی خیلی حالتان خوب است، بهشت بر شما وارد شده. از یک نظر بهشت پدیدهای مکانی؛زمانی نیست. هم دلی،خوشنود ساختن خویشتن، شاد کردن دیگرها، بهشت را به خود بردن است.بهشت جان و جهان خود ماست. خوب است من بدانم زندگی دائماً همین حالاست و صد افسوس که بدون من روزهای زیادی خواهد آمد که من در آن روزها نیستم، گلهای زیادی میشکفند که من آنها را نمیبویم.
جهنم هم در خود من است.هنگامی که عاشق نیستم،خدای ناکرده هم وطنانم را دوست ندارم، با کابوسها معاشرت میکنم، آتش میگیرم، میسوزم. جهنم بیرون از من نیست.
من باید مراقب جانم باشم. زیرا جان از جسم مهمتر است.زیرا کسی که دست و پایش شکسته خوشبخت تر از کسی است که روحش شکسته یا زخمی و مجروح شده.که مرز خوشبختی ابتدا در خانهی خود خوشبخت است. محال و ممتنع است که کسی در جامعهاش بزرگ و خوشبخت باشد در حالی که در خانهی خودش سیاه بخت و کوچک است.فهمیدن این موضوع اهمیت دارد.
من دست کم به چهار دلیل از روی خیرخواهی خودم را دوست میدارم. ضمن اینکه تنها یک دلیل حقیقی است و دیگر نیازی به آن سه دلیل دیگر نیست.و اگر هم یک دلیل کافی نیست، آن سه دلیل هم کافی نخواهد بود.پس بهتر است که من بیدلیل خودم و دیگرها را دوست داشته باشم و از سنگهای سر راه وحشت نکنم که آواز خوش رودخانه به دلیل سنگهای ریز و درشت سر راه اوست.محمد نعمت خان عالی شیرازی در شعر مردم وارش گفته:
نیشکر بر بندبند خویش خنجر بسته است
تا بدانی هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست
محمد صالح علاء
فصل دوم اندوه ام ،آرام آرام،به پايان خواهد رسيد
اگر كمى بهتر بخوابم
يا نامه اى برسد
ويا چند خبر خوش از راديو ...
ناظم حكمت
رنگ سال گذشته را دارد_همه ی لحظه های امسالم
سیصد و شصت وپنج حسرت را_همچنان میکشم به دنبالم
قهوه ات را بنوش وباور کن_من به فنجان تو نمی گنجم
دیده ام در جهان نما چشمی_که به تکرار می کشد فالم
یک نفر از غبار می آید؟مژده ی تازه ی تو تکراریست
یک نفر از غبار آمد وزد_زخمهای همیشه بر بالم
باز در جمع تازه ی اضداد_حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمی دانم از چه می خندم،هم نمی دانم از چه می نالم
راستی با هوای شرجی هم_دیدن دوستان تماشایی ست
به غریبی قسم_نمی دانم،چه بگویم_جز این که خوشحالم
دوستانی عمیق آمده اند_چهره هایی که غرقشان شده ام
میو ه های رسیده ای که هنوز_من به باغ کمالشانکالم
آه...چندیست شعر هایم را_جز برای خودم نمی خوانم
شاید از بس صدایشان زده ام_دوست دارند دوستان لالم
محمد على بهمنى
ای داغ از قلب پریشانم چه میخواهی ای جای زخم کهنه از جانم چه میخواهی دریاچه ای خشکیده در آغوش خود دارم باران سرخ از ابر چشمانم چه میخواهی ای وای از این ای وای از این از دست دادن ها ای مرگ از جان رفیقانم چه میخواهی آرامشم کو خنده ام کو اعتمادم کو بی هیچم و دیگر نمیدانم چه میخواهی ما ما وارثان دردهای بی شماریم ما گریه های چشم های انتظاریم ما ما سرزمینی دور و تنها در غباریم ما چیزی به غیر از غم به غیر از هم نداریم ما حسرت یک خنده ی دنباله داریم ما خسته از این روزهای بی قراریم دنیا بگو غم بیشتر از این نخواهد ماند دنیای بی رویای ما غمگین نخواهد ماند چیزی بگو آرام کن آشفتگی ها را در سینه ها این بغض سرسنگین نخواهد ماند ای چرخ بازیگر بگو بالانشینان را جای من و ما تا ابد پایین نخواهد ماند فریاد این غم خانه خاموشی نخواهد داشت فرهاد این افسانه بی شیرین نخواهد ماند فرهاد این افسانه بی شیرین نخواهد ماند ... ما ما وارثان دردهای بی شماریم ما گریه های چشم های انتظاریم ما ما سرزمینی دور و تنها در غباریم ما چیزی به غیر از غم به غیر از هم نداریم ما حسرت یک خنده ی دنباله داریم ما خسته از این روزهای بی قراریم
حسين غياثى
شب فرو می افتاد ...
به درون آمدم و پنجره ها را بستم،
باد با شاخه در آویخته بود.
من در این خانه،
تنها،تنها،
غم عالم به دلم ریخته بود.
هوشنگ ابتهاج