هر چه بود ارزو بود
كه رخ نداد
فقط
دست هاى ما در اتفاقات الوده شد
انقدر الوده كه ما از نگاه كردن به انها هراس داشتيم...
اگر از ته دل عاشق يكى باشى؛در زندگى رستگار شده اى ؛حتى اگر به اون نرسى ...
اهوروكى موراكامى
به وقت اولين ديدار
به هيچ اهنگى گوش نده
و هيچ عطرى نزن
وبرحذر باش
كه مكانش را زياد دوست نداشته باشى
ودليلش را نپرس ...
نزار قبانى
ميخواستم به تو بگويم
كه بجز تو از همه نا اميد گشته ام و مى ترسم
؛اما پيش از انكه به تو بگويم،تو نيز نا اميدم كردى
محمود درويش
Bugün aramadım ama bilir o beni
Çok uzaktayım ama görür o beni
Eve dönemedim ama bulur o beni
Bana acımadı ama sever o beni
Karşıma geçsin, göğsüme vursun
Ben soru sormam, o bana sorsun
Kim daha yorgun, kim daha üzgün
Bilir o beni, bilir o beni, bilir o beni
Bugün aramadım ama bilir o beni
Bana acımadı ama sever o beni
امروز زنگ نزدم ;اما اون منو میشناسه
من خیلی دورم ;اما اون منو میبینه
نتونستم به خونه برم ;اما اون پیدام میکنه
بهم رحم نکرد ;اما اون دوستم داره
بزار بیاد جلوم، به سینه ام بزنه
من سؤال نمیپرسم ;اون ازم (سؤال) بپرسه
کی خسته تر و کی غمگین تره؟
اون منو میشناسه، اون منو میشناسه، اون منو میشناسه
امروز زنگ نزدم اما اون منو میشناسه
بهم رحم نکرد اما منو دوست داره
چشمهايت را مى بوسم
ميدانم كه هيچ كس ،هيچ گاه
در هيچ لحظه اى از افرينش
انچه را كه من در گرگ و ميش نگاه تو ديده م،نخواهد ديد؛
چشمهايت را ميبوسم،و زير بارانى از واژه هاى تكرارى؛
تازه مى شوم...
نيلوفر لارى پور
قلب من خانهی زنی تنهاست
که بغل می کند جنونش را
که در آغوش میکشد هر شب
گریهی کودک درونش را
قلب من کودکی کهنسال است
که بلد نیست کودکی بکند
کودکی که هنوز میترسد
اشتباهات کوچکی بکند
قلب من قلب دختری ترسوست
که از آغاز درد میترسد
از پدر، از نگاه، از خشمش
از کمربند و مرد میترسد
عشق را دیده است تنها در
جای خالی جملهسازیهاش
مادری شاد و خوب و خوشبخت است
در خیالات و خاله بازیهاش
قلب من کودکی سر راهی ست
که زنی نیمه شب رهایش کرد
هر کسی را که ذرهای زن بود
زیر لب مادرم صدایش کرد
قلب من مادری فداکار است
روز و شب پای گاز میسوزد
روی لبهای خستهاش اما
باز لبخند تازه میدوزد
قلب من یک زن میانسال است
از شروع جدید میترسد
در سیاهی روزگارش از
کشف موی سفید میترسد
قلب من جانماز پیرزنیست
که طلب میکند بهشتش را
که پس از سالها پذیرفته
بیکسیهای سرنوشتش را
قلب من آن بنای تاریخی ست
که گذشت زمان خرابش کرد
قلعهای با شکوه و برفی بود
که زمان چکه چکه آبش کرد
پرم از ضجهی زنانی که
ترسهای بزرگ میزایند
میشناسند جای زخمم را
برههایی که گرگ میزایند
بغلم کن هنوز میترسم
ترسهایم درنده.ام بکنند
بغلم کن که مردهام، شاید
بوسههای تو زندهام بکنند