radiohawato | Unsorted

Telegram-канал radiohawato - 📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

-

#ئازیزان_کاناڵی_ڕادێوهەۆەتوو_تایبه_ته_به: #شێعر📙 #گۆرانی🎤🎼 #وێنه_ی_کورده_واری🎴🎨 #په_خشان📖 بۆ پەیوەندیی لەگەڵ ئەدمینی کانال👆👇 [ @payamnema ]

Subscribe to a channel

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

الهی در سڪوت شب⭐️
ذهنم را آرام ڪن
و مرا در پناه خودت⭐️
به دور از هیاهوی
این جهان بدار⭐️
الهی نور خدا به زندگیتون

✨شبـ🌙ـتون در پـنـاه خدا✨

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

...⁦♡
دوست داشتنت،
مگر دست از جانم
بر می دارد...!

#محمدقیصریان

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

🎥 کلیپی زیبا از حضور مردم ثلاث باباجانی در اطفاء حریق جنگل‌ها و مراتع شهرستان

همه هستند؛ از پیر تا جوانان و نوجوانان تا طبیعت امروز را برای آیندگان حفظ کنند و این فیلم هم سندی از تلاش و کوشش و عرق ریختن های این عزیزان.

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

دوستی پرسید : " چگونه‌ای؟"
گفتم: " باید چگونه باشم؟
در مهاباد معلمی می‌کنم.
خودم ترک هستم و به دانش‌آموز کرد با زبان فارسی عربی یاد می‌دهم!


راشد احمدی

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

#داستانک

"از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو"

در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد ...

در روز اول ازدواج، جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر دور هم جمع شدند.

مرد سهم بیشتری از غذا را با احترام خاص به همسرش و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا داد، بدون هیچ احترامی!!

در این لحظه عروس که "شخصیت اصیل و با حکمتی داشت،" وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد و گفت:
شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم!

""متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند، فکر می کنند بر مادر شوهر پیروز شدند.!!"

عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت و مدتی بعد با همسری که به مادر خودش احترام می‌گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد ...

یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند و به مادرشان بسیار احترام می گذاشتند.

در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد.!

مادر به فرزندانش گفت: آن پیرمرد را بیاورید.

وقتی او را آوردند مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت:
چرا هیچ کس به تو اعتنا و کمکی نمی کند؟!
آنها کی هستند؟!

گفت: فرزندانم هستند ...
گفت : من رامی شناسی؟
پیرمرد گفت: نه
زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست ...

"همانگونه که می کاری درو خواهی کرد..."

به فرزندان من نگاه کن!
چقدر به من احترام می گذارند ...

حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن،
چون تو به مادرت اهانت کردی، این جزای کارهای خودت هست ...

زن با تدبیر به فرزندانش گفت: "کمکش کنید برای خدا..."

* بدانیم؛ فرزندانمان همانگونه با ما رفتار خواهند کرد که ما با پدر و مادر خود رفتار می‌کنیم.!*

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

;من فقط یەدونە از تودارم
مواظب خودط باڜ;

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

صبح آمده تا که عشق ابراز کنی
لبخند زنان پنجره را باز کنی

هر روز تو یک منظره از زیبایی ست
با "نام خدا" گر روز خود آغاز کنی

صبح چهارشنبه تون بخیر و شادی🌹❤️

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

تجربه ثابت کرده برای زندگی
کردن و شاد بودن باید دور خدا بگردی...

شبتان پر از مهر و الطاف الهی...

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

به جایِ تماشایِ پنجره زندگیِ دیگران
از کتابِ عمرت لذت ببر
داشته‌هایت را جلویِ چشمانت قاب بگیر
و برایِ نداشته‌هایت تلاش کن

حسرتِ باغچه دیگران را نخور
در عوض باغبانِ دنیایِ خودت باش!👌



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

🔴 یادآوری؛

🔸 تجاوز وحشتناک گروهی از مهاجمین افغانی در قزوین!

🔸 این حرامزادگان بدوی در روستایی در اطراف قزوین به خانه های مردم حمله می‌کردند و دست و پای آنها را می‌بستند و به دخترانشان تجاوز می‌کردند!


#اخراج_افغانی_مطالبه_ملی
#انسداد_مرزهای_شرقی

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

خوشبخت ترین آدم ها
کسانی هستند که
به خوشبختی دیگران
حسادت نمی کنند
و زندگی خودشان را با
هیچ کس مقایسه نمی کنند...

#صبح_بخیر

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

خدایا ستاره های آسمانت را
سقف دوستانم کن تا
زندگیشان
مانند ستاره بدرخشد.

شب بخیر☺️

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

🥛کلسیم خانگی برای درمان پوکی استخوان

❗️1 لیوان شیر
❗️1 قاشق غذاخوری پودر سنجد
❗️1 قاشق غذاخوری شیره انگور
مواد را با هم مخلوط کرده و هر روز از این نوشیدنی استفاده کنید

برای عزیزانتون بفرستید

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

#داستانک

اطلاعات لطفاً

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من حدوداً هشت ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً»، چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمائید»

من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم: «انگشتم درد می‌کند»

«مادرت خانه نیست؟»

«هیچکس بجز من خانه نیست.»

«آیا خونریزی داری؟»

«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»

«آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»

«بله، می‌توانم»

«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم. مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. یک روز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»

او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.»

من کمی تسکین یافتم. یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.

یکسال بعد از شهر کوچکمان به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.

من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. چند سال بعد، در راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد، تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».

به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد: «اطلاعات بفرمائید.»

من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم: «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»

مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت: «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»

من خیلی خندیدم و گفتم: «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»

او گفت: «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.

او گفت: «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد: «اطلاعات بفرمائید»

«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»

«آیا دوستش هستید؟»

«بله، دوست قدیمی!»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت.»

قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت: «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»

با تعجب گفتم: «بله!»

«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم.»

سپس چند لحظه طول کشید تا در پاکتی را باز کرد و گفت: «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد.»

من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

آخی آخی

علے عبدالملکی

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

با سلام و احترام
قابل توجه هم گروهی های محترم
فیلم زلزله 8.5  ریشتری بانکوک در حال انتشار در گروههای مجازی هست این فیلم را باز نکنید . فورا آن را حذف کنید. این یک ویروس باج افزار است. مخصوصاً برای دسترسی به برنامه‌های بانکی شما در تلفن همراه شما. لطفاً این پیام را به هر یک از گروه‌های خود  فوروارد کنید گول نخورید که حساب بانکی تان را خالی نکنند.

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

یه وقتایی خدا یه جوری حلش میکنه که انگار بین این همه، فقط صدایِ تورو شنیده!
الهی که امروز نوبت تو باشه🌱

🍃🌺🍂

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

🔄 🍀پنجشنبه مرداد ماهتون عالی🌴
💡🌱امروز برایتان اینگونه
🌷🍀دعا کردم 🤲🌿🌹🌿
💡🌱الهی بهترین لحظه هارو
🌷🍀پیش رو داشته باشید
💡🌱لحظه های خوب👌
🌷🍀لحظه های شیرین
💡🌱لحظه های سربلندی و
🌷🍀لحظه های خوشبختی❤️
🌼🧻

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

🌸سلامی گرم باعطر گـل
🌺و به لطافت لبخند خدا
🌸برایتان چیده‌ام
🌺تـا روزتـان بخیر
🌸دلتان شاد و زندگیتان
🌺هرلحظه زیباتر شود
🌸پنجشنبه‌تون گلبـــارون

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

بزرگ کسی است که
قلبش کودکانه
قهرش بی کینه
دوست داشتنش بی ادعا
و بخشش او بی انتهاست …

شبتون بخیر

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

🍏 #عرق_میخک

خواص‌‌

مقوی مغز و اعصاب
مسکن سردرد
مسکن درد دندان
تقویت لثه
ضد اضطراب
تقویت معده و کبد
ضد تهوع
درمان قولنج و سکته ناقص

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

#داستانک

در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار که دوست ناباب بدرد نمی خورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد.

تا اینکه مرگ پدر می رسد پدر می گوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا می روم ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو می دهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمی خورد.

پدر از دنیا می رود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط می کند و به عیاشی می گذراند که هرچه ثروت دارد تمام می شود و چیزی باقی نمی ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می بینند از دور او پراکنده می شوند.

پسر در بهت و حیرت فرو می رود و به یاد نصیحت های پدر می افتد و پشیمان می شود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست می کند و روانه ی صحرا می شود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه ای روز خود را به شب برساند و می آید از خانه بیرون و راهی بیابان می شود تا می رسد بر لب جوی آب.

دستمال خود را می گذارد و کفش خود را در می آورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می آید و دستمال را به نوک خود می گیرد و می برد. پسر ناراحت و افسرده به راه می افتد با شکم گرسنه تا می رسد به جایی که می بیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند.

می رود به طرف آنها سلام می کند و آنها با او تعارف خشکی می کنند و می گویند بفرمایید و پهلوی آنها می نشیند و سر صحبت را باز می کند و می گوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.

رفقا شروع می کنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو می دهیم دیگر نمی خواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت می شود و پهلوی رفقا هم نمی ماند.

چیزی هم نمی خورد و راهی منزل می شود منزل که می رسد به یاد حرف های پدر می افتد می گوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می شوم که چنین وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می گفت حلق آویز کنم.

می رود در مطبخ و طناب را می اندازد گردن خود و تکان می دهد ناگهان سکه های طلا از داخل سقف به پایین میریزد. وقتی پسر می آید نگاه می کند می بیند پر از جواهر است می گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می آید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت می کند و هفت رنگ غذا هم درست می کند و دوستان عزیز ! خود را هم دعوت می کند. وقتی دوستان می آیند و می فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می افتند و از او معذرت می خواهند.

خلاصه در اتاق به دور هم جمع می شوند و بگو و بخند شروع می شود. در این موقع پسر می گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا می گویند عجب نیست درست می گویی، ممکن است.

پسر می گوید بی انصافها من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور می گویید کلاغ یک بزغاله را می تواند از زمین بلند کند.

چماق دارها را صدا می کند. کتک مفصلی به آنها می زند و بیرونشان می کند و می گوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را می دهد به چماق دارها می خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می کند.

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

تەنکەی تیلەکوو ...

خەلیل مەولانایی

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

آدم‌ها قند را می‌شکنند تا از طعمش استفاده کنند رکورد را می‌شکنند تابه افتخار برسند ؛
هيزم را می‌شکنند تا به گرمای آتش برسند ؛
غرور را می‌شکنند به‌افتادگی برسند ؛
سكوت را می‌شکنند به‌آوازی برسند !!

آدم‌ها برای تمام
شکستن‌ها دلایل خوبی دارند
امــا من هنوز نفهمیدم
که چرا آدم‌ها دل‌ را می‌شکنند😔

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

🎥🌹حضور افتخار آمیز شهروند پیرانشهر با نداشتن دو پا در خاموش کردن اتش سوزی ثلاث اشک شوق را روی چشم ها آورد..

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

#داستانک

خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت.
آنروز مادرِ دخترک را خواست.
او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره."

ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.

وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.

دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!"

دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
چطور؟
هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده."

خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم....!!

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

اگه من بودم آب منو میبرد اینو مطمنم😁

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

آهنگ های خدا همیشه زیبا هستند
گوش کن؛
صدای طبیعت...
صدای رودخانه...
صدای یک پرنده...
صدای طپش قلب یک عاشق...
چه دلنواز نواخته شده اند!
تار دلت نزدخداست
میخواهم از خدا، که بزند بهترین پودها
را برتار وجودت، بسازد ترانه‌ای زیبا
از سرنوشت...

صبح دوشنبه‌تون بخیر رفقا

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

آدرس خدا را بد داده اند!!!
خدا در مکه و مدینه نیست ،
خدا در قلب تپنده
آنانی است که
مهر می ورزند♥️

#شبتون_خدایی

Читать полностью…

📻 رادیـــــــــوهەوەتوو💚

پرسیدند چگونه در میان این شلوغی پیداش کردی؟ گفت: کدام شلوغی ؟ من غیر از او کسی را ندیدم …

Читать полностью…
Subscribe to a channel