سلام و نور✨
صبح شده حتما خیره❤️
کاش برآورده شود امروز همان آرزویی که ته دلت پنهونش کردی و امید چندانی به رخ دادنش نداری...
کاش امروز تو زندگیت
یه معجزه اتفاق بیفته.
از ته دلم آرزو میکنم امروز اشک شوق به چشمات بشینه.
که از ته دلت فریاد بزنی خدایا شکرت، بالاخره شد❤️
سڵاو هەڤاڵانی هێژا
بەیانیتان بەباران ڕازاوە بیت
📆 ئەمڕۆ چوارشەممە
🌻۷ی ئازەر ۱۴۰۳ی هەتاوی
🌻۷سهرماوهز ۲۷۲۴ی کوردی
🌻۲۷ نوامبر ۲۰۲۴ زایینی
بێ ئومێد مەبن بەیانی هی خوایەЧитать полностью…
بیەوێت ژیانتان بەهەزار خێر دەڕازێنێتەوە.
#داستانک
دلِ پاک 💚
مردی با پدرش در سفر بود که
پدرش از دنیا رفت.
از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت:
«ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».
مرد گفت:
«خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت :
«نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت:
این چه نمازی بود؟
چوپان گفت:
بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام،
در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید:
«چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد،
فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت:
«وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم :
« خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم.
حالا این مرد، امشب مهمان توست.
ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف، از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...
✅
خوا بیوڕێ ناڵەی دلێران
ڕیوی ڕاو ئەکا لە جێگەی شێران
ترجمه: دست سرنوشت بر این قرار بود «خدا» بِبُرد حیات و ندا و فریاد دلیر مردان را، تا اینک روباهها در جایگاه شیران حکمرانی کنند.
شعری که همسر سنجرخان خطاب به رضاخان و فرستادگانش در هنگام خراب کردن قلعه سنجرخان میخواند.
به نام خداوند زیبا سخن
خداوند آلاله ها در چمن، آغاز
میکنیم سه شنبه ششم آذر ماه را...
" سه شنبه پاییزی تون دلنشین و زیبا "
کلبه ای ڪه
در آن مهربانی هست
و ساکنینش می خندند
بهتر از کاخی ست
که مردمانش دلتنگ هستند.
کلبه زندگیتان
گرم به عشق
شبتون مملو از عشق❤️🌙🌟
چند توصیه برای درمان خشکی چشم !👁
▫️افزایش رطوبت منزل با استفاده از دستگاه بخور
▫️استفاده از عینک آفتابی در فضاهای باز به منظور حفاظت از چشمها در برابر نور خورشید
▫️استفاده از عینک به جای لنزهای تماسی
▫️مصرف قطره اشک مصنوعی به منظور افزایش رطوبت چشمهارعایت نظافت پلکها
+ سندرم خشکی چشم عارضهای است که از تولید ناکافی اشک ناشی میشود
به قول نیما یوشیج ؛
باید از هر خیال ، امیدی جُست
هر امیدی ، خیال بود نخست :)
شبتون بخیر
در جنون و بیداری افکار
بین کابوس ِ عشق و انکار
اعتراف مُرد...
سکوت ماند و
غرور
#اعظم_ملڪ_پور🌸
.
دوست دارم با فردی ملاقات کنم
که بتوانم
کلاهم را بهنشانه احترام از سر بردارم و بگویم:
متشکرم که متولد شدی،
هرچه بیشتر زنده باشی، بهتر است.
چنین افرادی بسیار کمیاب هستند!
#ماکسیم_گورکی
زیباست صُبحی که شبش را در آغوش
مهربانی ات گُذران کرده ام و با صدای
بال فرشتگانت بیدار شده ام، چه اندک
است این سپاس در برابرِ بیکران محبت
تو خـــدای دوست داشتنی من . . . .
سلام صبح چهارشنبه بخیر☕️
00:00❤️
امشب به عشقت
یه شب بخیر مولانایی بگو:
من همه در حکمِ توأم،
تو همه در خون منی...
گر مَه و خورشید شوم،
من کم از آنم که تویی...
زن طلحک فرزندی زایید
سلطان محمود او را پرسيد
كه چه زاده است ؟
گفت: از درويشان چه زايد ؟
پسری يا دختری
سلطان گفت مگر از بزرگان چه زايد ؟
گفت ظلم وجور وخانه براندازی خلق
عبید_زاکانی
#تندرستی
تا دو ساعت بعد از خوردن ماهی از خوردن آب، دوغ، شیر، ماست، سالاد و میوه اجتناب کنید زیرا مانع هضم غذا میشود.
علاوه بر این میتواند باعث بروز قولنج، انواع فلجها و حتی سکته مغزی و قلبی شود.
امروز به باغ تشنه مهمان بودم
پشت سر بغض و آه پنهان بودم
در خلوت تنهایی خیس آذر
من یاسمنی بدون گلدان بودم
#ساغرراد_شیراز
#داستانک
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: «بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟»
تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچههایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟»
دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!»
تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برفها به وجود آوری؟»
آن دانش آموز گفت: «آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!»
مدیر پرسید: «پس کجا را نگاه کردی؟»
دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.»
اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید. ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز کنیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.
رنگ ادکلنها چه معنی دارن؟
+رنگ سبز در ادکلنها بوی طبیعت، سرسبزی و گیاهی خنک داره💚
تو مرا می فهمی
من تورا می خواهم
و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی💋♥️🍂
شادمانی
مُسری ست
آرزو میکنم واگیرش
به سرزمین دلت برسد
و تبِ زندگی رهایت نکند...🧡
صبح بخیر 🙃
شب یکشنبه
پرستار مادرم زنگ زد که یکی از بستگان نزدیکشان به رحمت خدا رفته وباید به صومعه سرا برگردد.
ساعت دوی بعد از ظهر همین که کارم تمام شد؛ مستقیم به سمت خانه ی مادرم رفتم.
در راه انواع فکر و خیال به ذهنم رسید؛ چون
تمام صبح دلشوره داشتم .دو بار هم زنگ زدم اما مادرم گوشی را بر نداشته بود.
کمی خودم را آرام کردم:《 خوب گوشش سنگینه؛! شایدخوابیده ؛ اخه بیشتر موقع ها جلوی تلویزیون خوابش می بره》
ماست و شیر ونان خرید کردم و ساعت دو و چهل دقیقه به خانه ی مان رسیدم.
دستم پر بود زنگ در را زدم کسی جواب نداد دوباره زدم؛ انگار نه انگار.
وسیله ها را روی زمین گذاشتم و کلید را در آوردم و در را باز کردم.
_ای وای درِ خونه چرا بازه؟؟》
داخل شدم. تلویزیون با صدای بلند روشن بود؛ داشت قسمت چهل و هشتم سریال ترکی مورد علاقه ی مادرم را نشان می داد.
_مامان!مامان! کجایی؟؟
حموم رفتی؟》
جوابی نشنیدم . دلهره دوباره به سراغم آمد:
_نکنه حالش تو حموم یا دستشویی بهم خورده !! کاش امروزو مرخصی گرفته بودم! خدایا من دیگه چه جور بچه ای هستم؟ !!!》
_زهراااا_زهرااا
صدا آشنا بود. دختر عمو زبیده بود که صدایم می کرد.
_بععععله ! من اینجام تو تراس پشتی》
_ سلام زهرا ! رسیدن بخیر ، خسته نباشی دخترعمو. تازه رسیدی؟》
_سلام آره قربونت!
مامان نیس !تو حموم و دستشویی هم نبود.》
زبیده لبخندی زد و با آرامش همیشگی اش گفت:《نگران نباش! خونه ی ماست، مثل اینکه از صبح تنها بوده؛ یه موتوری کارت عروسی میاره دم در ،زن عمو خودش میاد کارت رو می گیره دروازه که بسته میشه یادش میره درتون کدومه. خوشبختانه برای ما هم کارت آورده بودن اومدم کارتو بگیرم دیدم مامانت حیرون وسط پیاده رو نشسته، امان از آلزایمر؛ امان از پیری!
بردمش خونه ی خودمون ؛ بیا بریم یه چایی بخوریم با هم بعد زن عمو رو با خودت بیار خونه. 》
از خوشحالی بغلش کردم و بوسیدمش.
_چه خوبه که تو همسایه مامان هستی.
خدایا شکرت!》
به اداره زنگ زدم و برای روز سه شنبه مرخصی رد کردم.
#داستانک
#سودابه_احمدی
#پدر_مادر
#سالمندی