ملّت به شمال رفتهاند و جا نیست
یک دانه پلاژِ خالی و ویلا نیست
عُشّاقِ امام را بگو برگردند
راهِ حرمِ مطهّر از دریا نیست!
#شروین_سلیمانی
@ShervinSoleimani
شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرقِ خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد
بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم
#فرخی_یزدی
✨️💖
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد
در چشمهای خستهی مردی نگاه کرد
لبخند زد و قند بدل اختراع شد
آهی کشید، آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هالهای به دور زحل اختراع شد
حوا بلوچ بود ولی در خلیج فارس
رقصید و درحجاز هبل اختراع شد
آدم نشسته بود ولی واژهای نداشت
نزدیک ظهر بود غزل اختراع شد
آدم وسعی کرد کمی منضبط شود
مفعول فاعلات فعل اختراع شد
"یکدست جام باده و یکدست زلف یار"
این گونه بود ها ! کـه بغل اختراع شد
یک شب میان شهر خرامید و عطسه زد
فرداش ...پنج دی ...و گسل اختراع شد!
#حامد_عسکری
پنج دی اشاره است به سال روز زلزله بم ✨️💖
جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
وآوازهٔ جمالت اندر جهان نگنجد
وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد
#عطار
@chaameghazal ⛵️
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت
زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت
سایه✨️💖
روی تو گلی ز بوستانی دگرست
لعل لبت از گوهر کانی دگرست
دل دادن عارفان چنین سهل مگیر
با حسن دلاویز تو آنی دگرست
ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار
کاین عشق من و تو داستانی دگرست
چو نی نفس تو در من افتاد و مرا
هر دم ز دل خسته فغانی دگرست
تیر غم دنیا به دل ما نرسد
زخم دل عاشق از کمانی دگرست
این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت
گنج غم عشق را نشانی دگرست
از قول و غزل سایه چه خواهی دانست
خاموش که عشق را زبانی دگرست
هوشنگ ابتهاج✨️💖
دیر است، گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟… آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان…
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه
زود است گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!
زود است گالیا
نرسیدست کاروان …
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من
هوشنگ ابتهاج✨️💖
ای غرّه به اینکه دهر فرمانبر توست
وین ماه و ستاره و فلک چاکر توست
ترسم که تو را چاکر خود پندارند
آن مورچگان که رزقشان پیکر توست
#خلیل_الله_خلیلی
@chaameghazal 🪽
شعروغزل چامه: @chaameghazal ⛵️
شعروغزل چامه: ما خستهایم! خسته به معنای واقعی
دلهای ما شکسته به معنای واقعی
ما لشکریم! لشکر پخش و پلا که دید؟
خیل ز هم گسسته به معنای واقعی
این زخم سجده نیست به پیشانیام رفیق
جای دریست بسته به معنای واقعی
از بادبان نخیزد و از ناخدا، بخار
کشتی به گل نشسته به معنای واقعی
تنگ است جای ما و چنین است حال ما:
باغی درون هسته! به معنای واقعی
#حسین_جنتی
@chaameghazal ⛵️
شعروغزل چامه: سخن عشق جز اشارت نیست
عشق در بندِ استعارت نیست
دل شناسد که چیست جوهر عشق
عقل را ذرهای بصارت نیست
در عبارت همی نگنجد عشق
عشق از عالم عبارت نیست
هر که را دل ز عشق گشت خراب
بعد از آن هرگزش عمارت نیست
عشق بستان و خویشتن بفروش
که نکوتر ازین تجارت نیست
گر شود فوت لحظهای بی عشق
هرگز آن لحظه را کفارت نیست
دل خود را ز گورِ نفْس برآر
که دلت را جز این زیارت نیست
تن خود را به خونِ دیده بشوی
که تنت را جز این طهارت نیست
پر شد از دوست هر دو کون ولیک
سوی او زهرهٔ اشارت نیست
دل شوریدگان چو غارت کرد
بانگ بر زد که جای غارت نیست
تن در این کار در ده ای عطار
زانکه این کار ما حقارت نیست
#عطار
@chaameghazal 🌱
ما شمع دل به محفل سودا بسوختیم
بر عضو عضو داغ تمنا بسوختیم
ما را دل از وصیت پروانه سر نتافت
گشتیم گرد سوختگان تا بسوختیم
بستیم دل به عشق و سراپای درگرفت
یکجا زدیم آتش و صد جا بسوختیم
از آه ما رسید حرارت بهکوه قاف
زین شعله آشیانهی عنقا بسوختیم
زین نه کتابخانه یکی صفحهی عذار
کردیم انتخاب و دگرها بسوختیم
تا کی بود نشیمن ما این جهان پست؟
از اشتیاق عالم بالا بسوختیم
مارا چو سینه تاب نهانسوختن نبود
خود را به شعلهای زده، رسوا بسوختیم *
*
هرگز گلی سراغ شبستان ما نکرد
حیف از چراغ عمر که تنها بسوختیم
«طالب» لباس خامی ما بر بدن بسوخت
با آنکه همچو شمع سراپا بسوختیم
#طالب_آملى
@chaameghazal 🪽
عشق راهی نیست کان را منزلی پیدا شود
این نه دریایی است کاو را ساحلی پیدا شود
سالها باید چو مجنون پای در دامن کشید
تا زدامان بیابان محملی پیدا شود
وحشت تنهایی از همصحبت بد خوشترست
سر به صحرا می نهم چون عاقلی پیدا شود
می توانم سالها با دام و دد محشوربود
می خورم بر یکدیگر چون جاهلی پیدا شود
نعل وارون و کلید فتح از یک آهن است
تن به طوفان می دهم تا ساحلی پیدا شود
گر کند غربال صد ره دور گردون خاک را
نیست مسکن همچو من بی حاصلی پیدا شود
رتبه گفتار ما و طوطی شیرین زبان
می شود معلوم اگر روشندلی پیدا شود
تخم در هر شوره زاری ریختن بی حاصل است
صبر دارم تا زمین قابلی پیدا شود
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه آتشین
دامن دل گیر هر جا مشکلی پیدا شود
گوهر خود را مزن صائب به سنگ ناقصان
باش تا جوهرشناس کاملی پیدا شود
#صائب_تبریزی
@chaameghazal 🪽
تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست! مرا از خطا ابایی نیست
بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشهی چشم تو ناخدایی نیست
درون خاک، دلم میتپد، هنوز اینجا
به جز صدای قدمهای تو صدایی نیست
نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست
دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست
سفر به مقصد سردرگمی رسید، چه خوب
که در ادامهی این راه ردّ پایی نیست
#فاضل_نظری
@chaameghazal 🪽
کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود
آتشی بودی و هر وقت تو را میدیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود
مثل یک غنچه که از چیده شدن میترسید
خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود
هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود
شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول
بین این دو چه کنم نقطهی پیوند نبود
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود
بعد از آن هر که تو را دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود
آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقاش تو این قدر هنرمند نبود
#کاظم_بهمنی
@chaameghazal ⛵️
باید تهِ اینخط بگذارم نقطه
غمگین و خراب و بیقرارم، نقطه
یک عمر تراژدی در این یک جملهست:
مِهر آمد و نیستی کنارم، نقطه...
#شروین_سلیمانی
@ShervinSoleimani
پیکِ شادی!
"شرابی تلخ میخواهم که مرداَفکن بُوَد زورش"
از آنهایی که مالِ ارمنستان است انگورش!
از آنهایی که حافظ خورده و در شعر آورده
ولی یک عده میگویند عرفانیست منظورش!
از آنهایی که میگویی به ساقی زود جورش کن
و ساقی نیز در عرضِ دو ساعت میکند جورش!
از آنهایی که وقتی میروی بالا دو پِیکش را
به زانویِ چپت هم نیست مُلک و امپراطورش!
از آنهایی که میاُفتی به یادِ رازی و کشفش
و گویی نور بر قبرش ببارد، قبر بر نورش!
از آنها که اگر غَسّال با آن مُرده را شویَد
لبِ کارونِ آغاسی بخوانَد مُرده در گورش!
اگر شیخی بفرماید حرام است این که مینوشی
بنوشی پیکِ بعدی را به عشقِ شیخ و دستورش!
اگر گوید کسی در آتشِ دوزخ بسوزی تو
بنوشی تا بسوزد هم دلش، هم جای مذکورش!
نپرس از من چرا در کوچهها با دَبّه میگردی
شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بُوَد زورش!
#شروین_سلیمانی
@ShervinSoleimani
یک دوست به من گفت: تو که بیکاری
در دست شناسنامهای هم داری
باید بروی رئیسجمهور شوی
شاید که به نامت بشود بلواری!
#شروین_سلیمانی
✨️💖
"آه از این شهر پر از درد
کجا باید رفت"
در نزدیکی خانه ما بیمارستان محک وجود دارد و هر از گاهی رو بروی بیمارستان توقفی و مناجاتی دارم......
توی این خانه یکی کودک زیبا دیدم
موی او ریخته بود
پشت شیشه به تماشای همین شهر
نظر دوخته بود
کودکی منتظر مرگ
کجا باید رفت.....
آه از این شهر پر از درد
کجا باید رفت......
توی این خانه خدایا چه جنونی برپاست......
از همین کوچه که من می بینم
هفت سقف است به بالا رفته.....
زیر هر سقف چارده پنجره است
توی هر پنجره یک روح مهیای سفر
فرصتش نیست دگر.......
توی این خانه خدایا چه جنونی برپاست......
مادری بی رمق و سرخورده
دور این بچه سماعی دارد.......
او خودش روح مجرد شده است.....
آه از این شهر پر از درد
کجا باید رفت......
توی این خانه خدایا چه جنونی برپاست.....
با کمی ماندن آنجا
به خود می گویم
حضرت قابض ارواح اینجاست.......
یکی از پنجره ها باز شد و یک کبوتر بچه
تا لب پنجره آمد برگشت......
یک نظر سوی اتاق......
مادری دید که جانش
به لبش آمده بود.......
با نگاهی که درآن
صد هزاران گله و درد به هم پیچیده
شور پرواز گرفت.....
شیونی می شنوم
پدری کرد به آوای محلی شعر ی
ز وداع می خواند.....
آه از این شهر پر از درد
کجا باید رفت......
توی این خانه خدایا چه جنونی برپاست.......
دوستان فرصت این عمر غنیمت شمریم.......
که به ما فرصت بسیار رسید......
فرصتی که به هزاران انسان
در سفرنامه ی دنیا نرسید......
محمد مصدق
۱۶ خرداد ۴۰۳
✨️💖
زلفش مرا به کوشش خود میکشد به بند
گیسو به پشت گرمی آن گردن بلند
شمشیر قاطع اجل است آلت نجات
آنجا که گردن دل من مانده در کمند
صد اختراع میکند از جلوههای خاص
قد بلندش از حرکت کردن سمند
از اضطراب درد تو بر بستر هلاک
افتادهام چنان که در آتش فتد سپند
من ناصبور و طبع تو بسیار دیر انس
من ناتوان و عشق تو بسیار زورمند
قارون نیم که از تو توانم خرید بوس
دشنام را که کردهای ارزان بگو به چند؟
#محتشم_کاشانی
@chaameghazal 🌱
شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخت
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم
چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم
دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی!
زمانه صاحبِ سگ، من سگش
چو راندم از درِ خانه
ز پشت بامِ وفاداری
درون خانه پریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را
چنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم
که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست
نه در حضور غریبه
نه کنجِ خلوتِ خود
گریستن نتوانستم که آفتاب
بیاید
نیامد
#رضا_براهنی
@chaameghazal ⛵️
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
چراغ خلوت این عاشق کهن باشی
به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم
نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی
تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات
که بر مراد دل بی قرار من باشی
تو را به آینه داران چه التفات بود
چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی
وصال آن لب شیرین به خسروان دادند
تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی
ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند
به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی
خموش سایه که فریاد بلبل از خامی ست
چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی
سایه✨️💖
اشعار هوشنگ ابتهاج + مجموعه شعر با موضوعات عاشقانه و زندگی از شاعر بزرگ
https://roozaneh.net/fun/sms/%D8%A7%D8%B4%D8%B9%D8%A7%D8%B1-%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%87%D8%A7%D8%AC/
دیر است، گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟… آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان…
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه
زود است گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!
زود است گالیا
نرسیدست کاروان …
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من
هوشنگ ابتهاج💖✨️
هم آتشم شور و شرار و تاب با من
هم مهربانی های نرم آب با من..
گردآفریدم حربه ها در چنته دارم
با یک نظر دل بردن از سهراب با من...
تا چشمه خواهی رفت و تشنه خواهی آمد
از عشق خواهی شد ولی سیراب با من
این قلب تو این چشم من فکر چه هستی؟
تو دل به این دریا ،بزن قلاب با من
امشب چه خوابی دوست داری تا ببینی؟
من شهرزادم، قصه های ناب با من
از دیدنم پرهیز کن ای روح سرکش
گرگینه خواهی شد شب مهتاب با من...
#سیده_تكتم_حسينى
@chaameghazal 🪽
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بدبویی
گفت از عیب خویش بیخبری
زان ره از خلق، عیب میجویی
گفتن از زشترویی دگران
نشود باعث نکورویی
تو گمان میکنی که شاخ گلی
به صف سرو و لاله میرویی
یا که همبوی مشک تاتاری
یا ز ازهار باغ مینویی
خویشتن بیسبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کویی
ره ما گر کج است و ناهموار
تو خود این ره چگونه میپویی
در خود آن به که نیکتر نگری
اول آن به که عیب خود گویی
ما زبونیم و شوخجامه و پست
تو چرا شوخ تن نمیشویی
#پروین_اعتصامی
@chaameghazal ⛵️
معاشران ز حریفِ شبانه یاد آرید
حقوقِ بندگیِ مخلصانه یاد آرید
به وقتِ سرخوشی از آه و ناله عُشّاق
به صوت و نغمهٔ چنگ و چَغانه یاد آرید
چو لطفِ باده کُنَد جلوه در رخِ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید
چو در میانِ مراد آورید دستِ امید
ز عهدِ صحبت ما در میانه یاد آرید
سمندِ دولت اگر چند سرکشیده رَوَد
ز همرهان به سرِ تازیانه یاد آرید
نمیخورید زمانی غمِ وفاداران
ز بیوفاییِ دورِ زمانه یاد آرید
به وَجهِ مرحمت ای ساکنانِ صدرِ جلال
ز رویِ حافظ و این آستانه یاد آرید
#حافظ
@chaameghazal ⛵️
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حُسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهرهٔ مُشَعشَعِ تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعدِ سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شَه به خانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قُراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل است بیوفا
من ماهیام نهنگم و عُمانم آرزوست
یعقوبوار وا اسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسیِ عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل امّا ز رشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود، آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصّه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطفهای زخمهٔ رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
#مولوی
@chaameghazal ⛵️
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
#سعدی
@chaameghazal ⛵️
ما نقد عافیت به می ناب داده ایم
خار و خس وجود به سیلاب داده ایم
رخسار یار گونه آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم
آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز
گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم
در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده ایم
کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم
#رهی_معیری
@chaameghazal 🌱
این بار بیا حرفِ مرا گوش بگیر
جان از تنِ این خستهٔ مدهوش بگیر
دارد خفه میکند مرا زندگیام
ای مرگ بیا مرا در آغوش بگیر..
#شروین_سلیمانی
@Shervin_Soleimani
سرزمین عجایب
ایران در این زمان، شاخِ زمانه است
در کُلِ کائنات، چیزی یگانه است
از اقتدار ما، خَم شد جهان ولی
جا پای روس و چین، روی دو شانه است!
باید به کی سپرد، این چند سکه را
وقتی که پاسبان، دزدِ خزانه است؟!
اسباب خانه را، یکجا فروختند
چیزی که مانده است، دیوار خانه است
از لطفِ بیدریغ، چیزی که میرسد
یکسان به مرد و زن، ظلمِ سرانه است!
در پاچهٔ همه، یک چیز کردهاند
من فکر میکنم، این منصفانه است
دستانمان تُهیست، در سرزمینِ گنج
زیر بغل ولی، یک هندوانه است!
چندیست مملکت، وارونه در هواست
از آخرالزمان، این یک نشانه است!
برخیز هموطن، بشکنبزن، برقص
این مرزِ پُر گهر، دیوانهخانه است...
#شروین_سلیمانی
@ShervinSoleimani