عشق باعث بلوغ می شود یا آدم بالغ است که دچار رعشهی عشق میشود؟
سعید قصهی ما، سیزدهم مردادی که خیلی هم گرم بود به حکم عشق وارد دنیای بالغان شد... همانطور که امضاء حکم مشروطیت در چهاردهم مرداد آغاز ورود آدم ایرانی به دنیای بلوغ بود...
جنگ اما جنگ منزلت بود.میان قدرت مستقر، دایی جان متوهم و رو به اضمحلال و قدرت تازه، آقا جان بی اصل و نسب اما مسلط به منزلت بازار...
مدنیت و مدرنیت ما همواره در حد اسدالله میرزا باقی ماند.ستایش شد و بسیار به بازی گرفته شد اما هیچوقت جدی گرفته نشد.زنان قصه، که هر کدام در انقیاد قدرتی بودند از مصاحبتش لذت می بردند و حتی گاهی با او خلوتی هم فراهم می کردند اما فقط در همین حد.در میدان قدرت، اسدالله میرزا پیشکار و کارچاق کنی بیش نبود...
همآنطور که فروید گفته بود، تمدن با خود ملالتها و هزینههایی دارد که پذیرشش کار هر کسی نیست.آزادی و اختیار با خود تبعاتی دارد که خیلی وقتها مطلوب نیست.با مسئولیت زیستن را هر کسی دوست ندارد.این فقط خاصیت خاورمیانه نیست.شاید همه جایی باشد اما در اینجاست که هیچگاه فنسالار و تجدد مدار و اهل اندیشیدن را نه در بازی قدرت سهیم می کنند نه در بازار اقتصاد...
اسدالله میرزا فردای سعید است.آیینه و آیندهی اوست و زنهارش می دهد، هر چند نیروی عشق و امید در سعید نیرومندتر است...
اسدالله میرزا بازی را باخته.به رقیبی دستاربند و بدوی که از هفت سوراخش صداهای مشکوک و بوهای ناخوشایند به گوش و مشام می رسد و چیزی از مدنیت و مدرنیت نمی داند اما مطلوب روح زنانه واقع می شود چرا که سلطهگر است و با تصویرهای ذهن زنانه از قدرت منطبقتر و در کار تصاحب بی قید و شرط و اجازه، کارآمد...
سعید هم بازی را خواهد باخت.این بار نه به دستاربندی سلطه گر و بدوی، بلکه به موجودی اخته و بی دست و پا که اصل و نسبی دارد و ردای مدرنیت و دانش آموختگی به تن اما موجودیت دستساز و دست آموز ناکارآمدی دارد که خواهی نخواهی او هم قرار است لیلی را سرانجام به بدوی از پشت تاریخ آمدهای ببازد... که همینطور هم شد...
در جدال میان دایی جان و آقاجان، بازندهی اصلی، مدنیت و مدرنیت بود...
T.me/raheomid
کرونا ناغافل آمده بود و یکی یکی و ده تا ده تا از ما می برد.همه را به یک چشم نگاه می کرد و می برد.کودک و سالمند و ثروتمند و فقیر برایش فرقی نمی کرد.پلیس و پزشک و کارمند و دستفروش را می برد و تنوره می کشید و رجز می خواند.ترس بود و عجز بود و ناامیدی.در چشمهای بیمارانم وحشتی را می دیدم که سابقه نداشت.همهی دیدارها انگار دیدار آخر بود.کرونا تجمعات را ممنوع کرده بود.کسب و کارها را خوابانده بود و روی صورتها پرده کشیده بود و به تنها رخت سیاه پوشانده بود.از اولین مبتلایان خودم بودم و لحظههای زیادی از خودم پرسیدم که آیا دارد تمام می شود؟این پایان راه من است؟...
چه باید کرد؟
این سوال پر تکراری بود...
جواب اما همان پاسخ رواقی همواره بود:
صبوری و امیدواری...
ما صبورانه تاب آوردیم.به کمک هم رفتیم.برای هم وقت گذاشتیم و نان و جان... اما چشممان به روشنایی دوردست ِتاریکی بود...
نه از عنبر نسارا آبی گرم شد، نه از روغن بنفشه و آب هویج و زنجبیل و وردها و نقل قول ها... علم به داد ما رسید و واکسن... هر چند با کارشکنی و تعلل عدهای دیرتر از موعد... ولی رسید... نه از واکسن ستیزانی که حجّامت حجّامت می کردند کاری برآمد نه از آنها که به توطئه مشغول و مشکوک بودند...
واکسن آمد و کابوس تمام شد و ما ماندیم و تلخیها و زخمهای کهنهی بی درمان...
***
خواندم که اندیشمند فرهیخته، محسن رنانی بزرگوار از «صبر شادمانه» می گوید.در خیرخواهی و صلابت اندیشهاش شکی ندارم اما آیا در پایان دارو یا واکسنی در راه است که برای آمدنش باید صبری شادمانه کرد؟
می دانم که چارهای نیست.تجربهی سال قبل نشان داد که بسیاری از جریانات و چهرههایی که مایهی امیدواری بودند جز روغن بنفشه و عنبرنسارا در خورجین نداشتند.چه فرقی می کند پزشکی که نامهی تحریم واکسن را امضا می کند با آن فعال سیاسی که از تحریم و حملهی نظامی به کشور حمایت می کند؟
جنبش مهسا نشان داد که بخشی از جامعه دچار دگرگونی عظیمی است و دیگر تن به هنجارهای بفرموده نمی دهد.نه به اجبار گشت وقعی می گذارد نه به فرمودهی کمپینهای مصادره به مطلوب تن می دهد...
اما آیا توانی بیش از این دارد؟
در مقابل اینهمه نابسامانی و فرسایش آیا با صبر و تماشا کاری می شود کرد؟
نه دارویی در راه است نه واکسنی.صبر و شادمانی هم نسخههای قابل توصیه از بالا نیستند و چیزی شبیه کمپینهای تحریم شامپو و کنسرت هستند.خواهی نخواهی در مواجهه با دیوار و مانع سخت، روندگان مکث می کنند.یا همانجا اتراق می کنند یا برمی گردند یا دنبال راه جایگزین می گردند یا ابزاری برای تخریب مانع فراهم می کنند... اینها همه به این شرط است که سرما و سیل و بیماری و قحطی بنیان کنی در راه نباشد و روندگان را ریشه کن نکند...
این صبر شادمانه نیست.مکث فعال خلاقانهای است که خودجوش است و غریزی و مایه و پایهی تاب آوری این قوم سخت جان و نیازی به توصیه ندارد
لطفا اگر می توانید ساخت ابزاری موثر را راهنمایی بفرمایید
T.me/raheomid
تاریخ یک ویترین کوچک دارد و یک انبار پیچ در پیچ و بی انتها...
آنچه تو می بینی و می خوانی متعلق به ویترین است.از انبار فقط خبری می شنوی و تمام...
می خوانی که اسکندر سردار بزرگی بود.از نبوغش بسیار می خوانی و از شهامتش.در دل ستایشش هم می کنی.بی خبر از انباری از جنازه و اشک و بغض و فریاد، که او خلق کرد...
به نادر می بالی که نابغهی جنگ بود و خدمت بسیار به سرزمینش کرد و دریای نور و کوه نور را از آن ایران کرد.هندوها میان انبار گم می شوند.با زخمهای خون چکان.با جمجمههای سوراخ شده و جگرهای دریده...
از چنگیز و هلاکو بسیار خواندهای.از جراحت نیشابور و هق هق های شبانهاش اندکی...
امیرکبیر را قهرمان تاریخت می پنداری و از بابیان و بدنهای شمع آجین و خنجر آژیدهشان که سخن می آید روی برمی گردانی...
چه چشمها تا ابد تاریک شدند تا آغامحمدخان در ویترین جا بگیرد.حتی به لعنت.حتی به نفرین... نام او را می دانی و صاحبان آن چشمها را در انبار جای می دهی...
یک روز هم که دور نیست، از زجر دخترکان صورت سوخته از اسید خواهند گفت.از چشمها که درآمدند.از جانها که سوختند.از مادرانی که تا ابد همسفر بغض شدند،،، خواهند گفت اما اجمالی.. کوتاه ... مبهم... بی هیچ حسی... چیزی در حد یک خبر... اما از آنها که خود را نماد و سمبل نامیده بودند بسیار خواهند گفت و شهامت و فصاحت و نبوغشان را بسیار خواهند ستود... باژ خواهی و سهم خواهی از اندوختهی به یغما رفتهی مردمان را به اغماض خواهند نوشت... و چشم خواهند بست...
تاریخ یک ویترین کوچک دارد که برای اندکی از آدمیان جای دارد...
T.me/raheomid
اگر آن روز یک تست کمتر زده بودی، اگر همسرت آن شب را بهتر خوابیده بود و می توانست چند تست بیشتر بزند، شاید هیچوقت همدیگر را ندیده بودید و دل نبسته بودیدو هر کدام روزگار دیگر و جهان دیگری داشتید...
اگر طور دیگری خوانده بودی شاید بجای اصفهان مهمان اهواز می شدی یا بجای معماری، مهندس برق می شدی...
اگر کنکور، شب قدر خیلیهامان نیست پس چیست؟
تکلیف بودن خیلی از ما را همین آزمون تعیین می کند...
نسل من، شاید اگر قبول نمی شد باید به جبهه می رفت و معلوم نبود حالا کجای زمین و زمان بود...
نسلهای قبل و بعد هم هر کدام دغدغههای خود را داشتند و دارند...
چه آرزوها و چه دلهرهها و چه تلاشهایی را در دل خود جای دادهاست این کنکور...
عادلانه یا نابرابر، سخت یا آسان، منطقی یا غیرمنطقی، منصفانه یا پر از تقلب... همینیاست که هست...
هر چند دیگر از اهمیتش بسیار کاسته شده اما باز هم مهم است... باز هم تاثیر گذار است...
امیدوارم تمام آنها که خوب تلاش کردهاند و بی بهانه و گلایه تن به رقابت دادهاند به آنچه می خواهند برسند... هر چند ناممکن... هر چند ناشدنی...
T.me/raheomid
شما را اول بار در فیلم تیغ و ابریشم دیدم.در آن سالهای کبود، که زیبایی به محاق رفته بود و کلمات و تصاویر و نگاهها چرکین بودند...
زیبا بودید و خوش صدا.دو بار دیگر هم به دیدن فیلم رفتم.اما شما برای من زمانی قرص قمر شدید که به دیدن اولین تئاتر حرفهای بعد از انقلاب رفتم:پیروزی در شیکاگو... انگار زیبایی برگشته بود.موسیقی سر صحنه، طراحی صحنهی حرفهای و بازیگرهایی یکی از آن دیگری بهتر...
شب بود بانو.شب ِتلخ غمزده و شما قرص قمر بودید.آنجا.روی صحنهی تئاتر شهر... چند بار از تبریز دانشجویی کوبیدم و به دیدن آن نمایش آمدم؟خدا می داند...
بانو جان
شما فقط به زیبای ظاهر اکتفا نکردید و زیبایی هم خلق کردید.بسیار...
هنرمند موجود عجیبی است.
وعدهی بهشت نمی دهد.بهشت نمی سازد.معنا نمی بخشد.شفا نمی دهد اما همین زمین را، همین بودن را زندگی کردنی می کند... شادمانههایت را رنگین می کند، زخمهایت را تحمل پذیر می کند و فقدانها و سوگهایت را مرثیهای تسلی بخش می سراید...
بدرود فریماه فرجامی
بدرود قرص قمر
روزگار با هیچکداممان مهربان نبود...
T.me/raheomid
درست سه روز بعد از عروسی شاهد اولین جیغ و داد و متعاقبا کتک کاریشان بودیم...
رامین و مونا همسایهی روبرویی ما بودند و معمولا هفتهای یک بار اول فحش و فحشکاری و بعد کتک کاری مفصلی می کردند.معمولا هم با پا درمیانی همسایهی طبقهی سوم که عاقلمرد مذهبی آجیل فروشی بود مسئله فیصله پیدا می کرد و نوع سر و صداهاشان تغییر می کرد...
سال هفتاد و نه بود و روزنامه ها را فلهای بسته بودند و خسته و سرخورده به خانه برگشته بودم که ناگهان رامین سر راهم درآمد که:
شما با زن بنده چه صنمی دارین؟
به شما چه مربوطه که بهاشون توصیه می کنین که طلاق بگیرن؟
معمولا خانمها بعد از یک شب جمعهی پرخاطره تلاش می کنند که خودشان را بیشتر توی دل آقاهاشان جا کنند و از رازهای نهفته و درد دلهای ناگفته پرده برمی دارند...
هفتهی قبل که آقای عبدلی آجیل فروش به کاشان سفر کرده بود تا سری به قوم و خویش بزند باز هم برنامهی کتککاری برقرار بود و این بار رامین با پیچ کوشتی چهارسو چند پیچ مونا را تنظیم کرده بود و در غیاب حاج آقا عبدلی من و همسرم پناهگاه مونا شده بودیم و بعد از زخم بندی و آب قند، با ژست روانکاوانهای گفته بودم که چرا به این مشقت ادامه می دهی و از این حرفها...
بله.حالا رامین مثل اتللو یقهام را گرفته بود و حقم را کف دستم گذاشته بود و من چهار طبقه را با چشم سرخ و بغض و اندوه بالا رفته بودم...
دو سال بعد رفته بودند اما شش ماه قبل از رفتن سر و صداهاشان خوابیده بود و بیشتر از نوع دوم شده بود... پدر مونا مرحوم شده بود و کلی زمین و مستغلات برایش گذاشته بود.مونا اول دماغش را عمل کرد و بعد ماشین خوبی خرید و بعد هم که ناگهان اسباب کشی کردند و تمام...
*
امشب درست یک ماه می شد که نمی دانم چطور رامین شمارهی مرا پیدا کرده بود و به گروه تلگرامی «روزهای خوب گذشته» اد کرده بود.گروهی که تقریبا همه ساکت بودند و فقط هر صبح حاج آقا عبدلی که حالا دیگر کاملا فرسوده شده یک صبح زیبایتان بخیر می فرستاد و شبها رامین شمهای از جنایات اعراب و اسلام و این حرفها...
تا اینکه همین امشب حاج آقا عبدلی یک عید قربان مبارک فرستاد و ناگهان رامین با توپخانهای از فحش سررسید که این مسخره بازیها چیست؟
اینها مال اعرابیاست که دختران خود را زنده بگور می کردند و زنان ما را در بازار برده فروشان فروختند و کتابهای ما را سوزاندند... این چه دینی است که در کتابش توصیه به زدن زنان می کند؟... و کلی مطالب روشنگرانهی دیگر...
حاج آقا عبدلی چند استیکر در پناه حق و از شما سپاسگزارم فرستاد و رفت خوابید... رامین همچنان در حال تایپ بود و چون احتمال می دادم توپخانهی دفاع از بانوان به سمت من نشانه رفته شده باشد به سرعت تقهای به دکمهی لیو زدم و از محل متواری شدم....
T.me/raheomid
نمی دانم چطور شد که سی دی خش دار را توی لپ تاپ گذاشتم وناگهان وارد دنیای باستان شدم.
سال هشتاد و چهار... اما انگار قرنها گذشته...
عکسهای شش ماهگی دخترکم بود و پسر، که چهار ساله بود و لبخند باریکش روی مانیتور ماسیده بود...
روزهای آخر خاتمی و اصلاحات و آن امید خوش خیالانه بود...
سی دی... ناگهان چه با عجله از دنیای ما رفته بود.همانی که یک روز غافلگیرانه آمده بود و جای کاست را گرفته بود و کیفیت صدایش بی نظیر بود و صدای نفس کشیدن خواننده را هم میشنیدی...
روزهای ناگهان رَنگی و رِنگی شدهای که انگار هر لحظه در بقچهی زردوزی شدهشان تحفههای تازه و نوبرانه با خود داشتند...
چرا فکر می کنی خودت دنیای خودت را می سازی و سرنوشتت را شکل می دهی؟وقتی یک دایرهی پلی کربناتی و یک جعبهی نورآلوده و مشتی سیم ناگهان تمام تو را طوری دیگر می کند...
چه شگفتی عظیمی بود اینترنت.ناگهان نوشتههایی را می خواندی که به خواب هم نمی دیدی یک روز بتوانی پیدایشان کنی... آدمهای تازه و حرفهای عجیب و قصههای غریب...
حالا دیگر توی خیابانها صدای ترانهها در هم می آمیخت...
می خوام سکوت کوچه رو ترانه بارون بکنم...
سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگین و خستهام...
دنیا دیگه مث تو نداره...
دونه دونه دونه دونه دونه پاک کنیم اشکای روی گونهها رو...
و عکسهای هدیه تهرانی با آن چشمهای سردی که می سوزاند
و فریبرز عرب نیا و ابوالفضل پورعرب که هی قاطی می شدند
و شوکران و آواز قو و اعتراض...
و عالیجناب سرخپوشی که در میان تعطیلی فلهای مطبوعات به محاق رفته بود...
و علی رضا دبیر و رضا زاده و شورای شهری که پیشتر اصغرزاده پدرش را درآورده بود...
و عکس گرفتن با گوشی نوکیا و ساعت ها تلاش برای بارگذاریاش...
و کارت اینترنت و تلفنهایی که همیشه اشغال بود...
و دادگاه کرباسچی و مرگ بورقانی و اتوبوس هنرمندان و پاییزی که بوی خون داده بود...
جهان عوض می شود و تو را و بودنت را تغییر می دهد.حالا دیگر لازم نیست با عجله به خانه برگردی و کاور کامپیوتر را برداری و سی دی را تویش بچپانی تا موسیقی مورد علاقهات را گوش کنی و فیلمی که دوست داری را ببینی...
آن دوران تمام شده.سردار رادان جای بهرام رادان را گرفته و از بلندگوها یک بار دیگر صدای مرثیه می آید.عصر سی دی هم تمام شده و دوران گوشی همراه است... گوشیات هر جا که باشی تو را به آنجا که دوست داری می برد...
تو هنوز هم فکر می کنی که خودت دنیای خودت و آرزوهایت را می سازی ولی خبر نداری که دریچهها را و راهها را آنی می سازد که بیرون از توست... و اوست که برایت مقدر می کند که چطور و از کدام دریچه ببینی و چه چیز را دوست داشته باشی و از کدام مسیر به کدام مقصد برسی...
همانطور که قبلتر، دستور و گفتهای کهنه تمام سرنوشت و هست و بود و چرایی و چطورت را مقدر کرده بود...
شاید آن روزی که دور همنیست، دستگاه سراسربینی ساخته شود که به زندانبان این توان را بدهد که هر که را می خواهد بپاید و زندانها همگی تعطیل شوند و خانه و خیابان به زندان بدل شوند...
شاید در روزهایی که دور هم نیستند، موجودی بیرون از تو بجای تو بیاندیشد و انتخاب کند و تو تنها کلیک کنندهی دلتنگی بمانی...
T.me/raheomid
سرانجام خودش به زبان آمده بود و پرسیده بود:دکتر جان، چرا از من خوشتان نمی آید؟...
آقای عضدی چند سالی است که مراجع من است.هم خودش و هم همسر و چند تا از فامیلهایش.آدم متشخصی است و هیچوقت چیزی برای خودش و خانوادهاش کم و کسری نگذاشتهام... اما درست می گفت.هر قدر با همسر و باقی خانوادهاش به گرمی خوش و بش می کردم و گپ می زدم هیچوقت با خودش دلم گرم نشده بود...
صادقانه و البته کودکانه گفته بودم:حق با شماست.من از آقایان جا افتادهی کراواتی صورت شش تیغهای که بوی ادوکلن و سیگار می دهند و لفظ قلم حرف می زنند خوشم نمی آید.شبیه آقای طالبی مدیر دبستان هستند که یک بار به من گفته بود بچه گدای بی خانواده... و من هیچوقت نتوانسته بودم آن نگاه از بالا به پایین خودستا را هضم کنم..، بخاطر همین هم هیچوقت دوست نداشتم کراوات بزنم و لفظ قلم صحبت کنم و آدمها را از بالا نگاه کنم....
قهقهه زده بود که؛ می فهمم دکتر جان... می فهمم... و دستی به موهای کم پشت و سپید کشیده بود و عینکش را جابجا کرده بود:
من قاجاری هستم دکتر جان.شبیه آقای طالبی نیستم که رعیت زاده باشد و قد بکشد و بوی پهن را با ادوکلن عوض کند و گیوه را با کفش چرم... معلوم است که این آدم برای اینکه با گذشتهاش فاصله بگیرد مجبور است هر چه که شبیه گذشتهاش باشد را انکار کند و پس بزند...
اصلا مشکل پهلوی همین شد.از ترس قاجار و اربابهای قبلی سعی کرد اربابهای تازه درست کند.آن هم با عجلهی فراوان... بچهی رعیت را یا فرستاد به فرنگ که پوست بیاندازد یا توی همین داخل از کوره دهات کشید و آورد انداخت توی دانشگاه و اداره و موسسه...
آنها که رفتند فرنگ یا ناگهان فیلشان یاد هندوستان کرد و هوس دیزی و شیره کش خانه و مکتب ملاباجی کردند یا یک پا کمونیست و تودهای شدند یا اصلا برنگشتند و آنجایی شدند..، داخلیها هم کمابیش همینطور شدند... هیچکدامشان آدم حکومت نشدند... سر به راه هاشان همین آقای طالبی شما شدند که توی شهر و روستا گشتند و توی دلها نفرت کشت کردند...
نه دکتر جان.ما قاجاری بودیم و اصلا قاطی رعیت نشدیم که بخواهیم تحقیرش هم بکنیم...
بله دیگر.رعیت و شپش و حناق و هزار درد بی درمانش هم به یک ورتان نبود... این را توی دلم گفته بودم ولی انگار شازده فکر بچه رعیت را خوانده بود:
ما که هیچ دکتر جان.ما هم وقتمان تمام شده بود.گلولهی میرزا رضا کارمان را تمام کرده بود فقط احتضارمان طولانی شده بود...
اما ای کاش پهلوی اینقدر عجله نمی کرد.گناهش البته نه کلاه پهلوی مردها بود نه بی چارقد شدن زنها.گناهش حتی بالا کشیدن اجباری رعیت و هل دادنش به شهر هم نبود... گناه بزرگش این بود که زبانی را اجباری و همگانی کرد که برای هیچکس آشنا نبود... انگار که یک فرانسوی بخواهد فارسی حرف بزند.کلمات شاید همان کلمات باشد اما جمله بندی و نحوه ی بیان طوری می شود که برای همه بیگانه است... و امان از بیگانگی...
ژستش شبیه خان مظفر شده بود و من شبیه یک حکیم علفی که خودش می داند چقدر کم مایه است...
دکتر جان، وقتی جلوی چشم رعیت ندید بدید زن ترگل ورگل حمام رفتهی خوش عطر بگذاری اما اجازه ندهی یا توانش را نداشته باشد نزدیکش بشود رم می کند دیگر...
حالا برای دوست نداشتن آقای عضدی دلایل بیشتری هم دارم...
T.me/raheomid
مرا دیگرگونه خدایی می بایست
شایستهی آفرینهای که نوالهی ناگزیر را
گردن کج نمی کند
و خدایی دیگرگونه آفریدم
«شاملو»
بانو جان
این غم نیست که در چشمهایت نفیر می کشد
مظلومیت نیست که از خطوط چهرهات شره می کند
بغض نیست که در گلویت نعره می زند...
نه...
این شمایل درد است
درد زایش
زایش رنگین کمان...
مردم روزگار بعد هر گاه نام خدای رنگین کمان را تکرار کنند، این تصویر را بخاطر می آورند
و دردی را که در ژرفای آن زایش جانفرسا تنوره کشید تجسم خواهند کرد...
روزگاری، آن فیلسوف ِمغربی گفته بود که اگر قرار باشد هر جانوری خدایی برای خود بسازد حتما خدایی شبیه به خود خواهد ساخت....
از خدای قاصم جبار تا به خدای رنگین کمان، سفری دراز بود لب به لب از لبگزه و آه و خون...
بانو جان
خواهر صدسلالهی باران
مادر اندوهگین رنگین کمان
گاهی ابدیت
زخمی است بی درمان
که تا هنوز و همیشه
می سوزد
و خون چکان باقی میماند
زخمی که انتخابت می کند...
@marjomaki
مش قاسم ِدایی جان ناپلئون از آن آفریدههایی است که در عین سادگی عجیب پیچیده است.می گویند که پزشکزاد مش قاسم را از روی سانچوپانزای دون کیشوت درست کرده.بی راه هم نیست.رابطهی سانچوپانزا و دون کیشوت خیلی شبیه مش قاسم و دایی جان بود اما آخر داستان که البته در نسخهی تلویزیونی غایب است تصویر دیگری از مش قاسم نشان می دهد و او را به سمبلی پیچیده و متفاوت از سانچوپانزا مبدل می کند.آنجاست که می بینی مش قاسم که بخشی از اموال دایی جان را صاحب شده بجای او تکیه زده و همان داستانهای توهمی را برای پامنبریها تکرار می کند.تازه آنجاست که می فهمی در ورای آن چهرهی سادهلوح و وفادار چه موجود آزمند و آرزومندی پنهان بوده.می فهمی که آن رابطهی خدایگان و برده در دل خود چه قصهی دیگری را پنهان کرده... شاید تمام آن لحظاتی که وفادارانه خدمت دایی را می کرده در دلش چه نفرت و حسرتی را پرورش می داده.اصلا شاید آن تاییدها و همراهیها به نوعی سقوط دایی جان به ورطهی جنون را تسریع و تشدید می کرده...
می گویند صدام حسین چنان وفادارانه مجیز دایی خود حسنالبکر که رییس دولت عراق بود را می گفته و چنان جانفشانیهایی در راهش می کرده که حسن البکز او را فرزندم خطاب می کرده و اختیارات و امکانات لازم را در اختیار این مش قاسم نابکارش گذاشته بوده تا بهسادگی برعلیهاش کودتا کند و کارش را بسازد
چائوشسکو هم در دست و بال گئورگیو دژ قد کشید و بعد جایش را گرفت و استالین هم مش قاسم لنین شد و در فرصت مقتضی آن آرمانخواه متوهم را خلاص کرد و جایش را گرفت... البته اگر در تاریخ دور و نزدیک اینجا و آنجا بگردید از این مش قاسمها فراوان پیدا می کنید...
در عالم علم و صنعت هم البته مش قاسم کم نیست.رابطهی استاد و شاگرد جانفدا و کوشایی که سرانجام استاد را انکار می کند و سعی می کند جایش را بگیرد هم فراوان است.یونگ احتمالا همان مش قاسم فروید بوده و شاید هانا آرنت هم در رابطه با هایدگر کمی مش قاسم را تقلید کرده باشد...
تاریخ را که بگردید مش قاسمهای بسیاری پیدا می کنید.نمونههای وطنی هم کم نیستند..
دور و برتان را هم خوب نگاه کنید.مش قاسمهای ضعیفی که هی دور و برتان می پلکند و تاییدتان می کنند را پیدا کنید و مراقب باشید.این نصیحت را با لحن و ژست پدرخواندهی اعظم، دون کورلئونه خطاب به پسرش می گویم...
T.me/raheomid
آن جوان ِ پای مرگ، آرام و بی خیال گفت:کجا خاکُم کنند...
انگار نمی دانست کاری می کند که بعد از این، مرد تُرک ِرو به سراشیبی، هر بار که لهجهی مشهدی را بشنود، گریه امانش نمی دهد...
چه مملکتی هستی تو... ایرانه خانم... لهجههایت همه اشکآورتر از گاز اشکآورند...
T.me/raheomid
مادرم می گفت:اگر از ته دل آرزو کنی حتما برآورده می شود...
کیان ِجانم:
حتما از ته دل آرزو کرده بودی مخترع بشوی که اینطور و به ناگهان در جان ما اختراع شدی...
چه اختراع عجیبی... رنگین کمانی که بجای آسمان در ذهن ما ظاهر می شود و بعد باران می بارد... آن هم چه بارانی...
کیان ِجانم:
آسمان اینجا جای رنگین کمان نیست.از آسمانش بچه و عروسک می بارد... گاهی به روی خلیج... گاهی به روی بیابان...
کیان ِجانم:
امروز هم دلم پر بود.برداشتم و با حروف اسمت نوشتم:
اینک کیان در کنار نیکاست... آنجا که آدم بزرگهایش آنقدر کوچک نیستند که عروسک و قایق و دیگر اسباب بازیهای بچهها را بدزدند... و جای خون، میان قلب و رگ است نه کف خیابان و کوچه و خانه...
کیان ِجانم:
ما که از خیر شادی و امید گذشتیم... برایمان تحمل اختراع کن... و مرهمی که سوزش اینهمه جراحت را کمی آرامتر کند...
#مردگان_این_سال_عاشقترین_زندگان_بودند
T.me/marjomaki
کسی که می پندارد تمامی میوهها زمانی می رسند که توت فرنگی، از انگور هیچ نمی داند
«پاراسلسوس»
مادربزرگ عاشق نان و پنیر و انگور بود.آن هم نه هر نان و پنیر و انگوری... نان اسکو و پنیر لیقوان و انگور ملکان... همین بود که بیشتر از یک هفته در تهران دوام نمی آورد و جانش برای آذربایجانش سر می رفت....
هی پسر...
این جماعت ِسورادان گورموش ِندید بدید ِزهلم گئتمیش، سرشان حسابی به توت فرنگی گلخانهای نچسب خوش سر و ظاهر گرم است و چیزی از انگور نمی دانند... آن هم نه هر انگوری... انگور ملکان، که وقتی می رسد جماعت ِترسخورده را طوری مست می کند که بساط هر چه شغال و گراز دله دزد را جمع کنند و میان زبالهها دفن کنند...
انگور ملکان
هنوز ماندهاست تا شراب شدنت... تاب بیآور پسر... تاب بیآور...
#حسین_رونقی
@raheomid
این یک نبرد نیست.بطلان سحر است.سحر ِسکوت... سحر ِمرگ... ابطال تقدس ِمرگ است...
باطل السحر جمود و رکود، رقص است... این جنبش، جنبشی دیونیزوسی است... نه در برابر چهرهی عبوس آپولون، که خدای خرد است، بلکه عرض اندامی است در برابر «هادس» که پادشاه خمودگی و مرگ است... پادشاه سرزمین مردگان...
های خدانور... رقص ِبی مهارت، سخرهی شکستن بود... تمسخر اندوه ِفقدانهای مادرزاد ِتا به گور...
های خدانور... رقص شیرینت، پادزهر تلخیهای توامان ِسرزمین ِخستهی کهنه بود... سرمشق فردایی که این بار با کلیدواژهی زندگی طلوع خواهد کرد...
های خدانور،... رقص ِبی اختیارت، طغیان ِرندانهی زوربا بود در برابر ناکامی... بر علیه تسلیم...
کوچهها از رقص لبریز می شوند... خدای رقص به مصاف اهریمن سکون آمده است... برخیز و تماشا کن...
#مردگان_این_سال_عاشق_ترین_زندگان_بودند
#خدانور_لجعی
T.me/raheomid
نگاه آنها -اصلاح طلب و اصولگرا - به ما، شبیه نگاه یک آدم شهری اتو کشیدهی با اصالت به بچهای آواره و ژولیده بود...
داشتند ساندویچشان -که لذیذ و پرملاط هم بود - را گاز می زدند و صحبتشان را می کردند و اصلا انگار نه انگار که ما هم داریم تماشایشان می کنیم و آب دهان قورت می دهیم...
فرقشان اما این بود که اصولگراها طوری نگاه می کردند که اصلا انگار نه انگار که وجود داریم و گرسنهایم و سهمی هم باید به ما برسد اما اصلاح طلبها نگاهشان مهربان بود و حتی گاهی دل هم می سوزاندند و سری تکان می دادند و یک آخی هم از ته دل می گفتند و به گاز زدن ادامه می دادند...
گاهی که شجاعت به خرج می دادیم و می گفتیم ما هم یک گاز می خواهیم اصولگراها فحشی می دادند و لگدی حواله می کردند اما اصلاح طلبها نه تنها فحش نمی دادند بلکه با مهربانی از ته گلو صدای گاز دادن موتور را در می آوردند و گان گان می کردند که لااقل در جواب خواستهمان بی تفاوت نمانده باشند... حتی بعضیهاشان وقتی اشک گرسنگیمان را می دیدند با مهربانی دستمالی از جیب خارج می کردند و اشکهامان را پاک می کردند و با بغض به گاز زدن ادامه می دادند...
بخاطر همین بود که مهرشان به دلمان افتاده بود و گاهی که جر و بحثشان بالا می گرفت و سر سس و نمک و ادویه و نان اضافه به جان هم می افتادند، ما طرف اصلاحطلبهای مهربان را می گرفتیم و به طرف مقابل سنگ پرت می کردیم و تف و فحش...
البته که کتک هم می خوردیم و اصلاحطلبهای مهربان هم سرزنشمان می کردند که نباید حرف زشت بزنید و اخ و تف بیاندازید و این برخلاف جامعهی مدنی و تکثرگرایی و رأفت و شهلاست... و به گاز زدن ادامه می دادند...
کسانی هم بودند که دیگر گاز نزدند.کسانی هم بودند که ساندویچ را به سطل آشغال پرت کردند و از سر میز بلند شدند... کسانی هم با لگد زیر میز زدند و از دو طرف کتک خوردند... اما هیچکدام ما را مهمان یک گاز واقعی نکردند...
امروز که عدهای از ما آمدهاند وسط و بجای گدایی ِیک گاز کوچک، یک ساندویچ درسته و تمام کمال می خواهند، باز اصولگراها مثل سابق فحش می دهند و لگد می پرانند و چخه می گویند اما اصلاحطلبها دیگر نه صدای گاز درمی آورند نه دستمال تمیز از جیب درمی آورند و نه حتی تشری به طرف مقابل می زنند... تنها در سکوت تماشا می کنند و هیچ نمیگویند... شبیه آن جغدی که تنها هنرش توجه کردن بود...
T.me/raheomid
به یاد احمد شاملو،شاعری که مرگش میلاد پرهیاهای هزار شهزاده بود؛
هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شكننده تر بود
هراس من باري‚همه از مردنِ در سرزميني ست‚
كه مزد گوركن از آزادي آدمي افزون باشد
جستن‚
يافتن
و به اختيار برگزيدن
و از خويشتنِ خويش بارويي پي افكندن
اگر مرگ را‚از اين همه ارزشي بيشتر باشد
حاشا‚
حاشا
كه هرگز از مرگ هراسيده باشم
احمد شاملو
دوم مرداد است.همان روزی که گفتند که رفته ای.با همان یک پایی که برایت مانده بود ،رفته ای...رفته ای و صدایت را هم با خود برده ای... و نگاهت را... نگاهی که کاشف فروتن رازهای سر به مهر جهانی بود که نمی شناختیمش... و تو برایمان سرودش کردی... چنان که مرگ را سرودی کردی،سرسبز تر زبیشه...
حالا دیگر سالهاست که شعری نوشته نمی شود... و شب دیگر دارد از سیاهی خودش زهره ترک می شود... و کوچه ها لبالبند از سوگواران ژولیده ای که آبروی جهانند...و تو می دانستی که غلغله ی آن سوی در زاده ی توهم ماست نه انبوهی مهمانان... و تو گفته بودی که بودن به از نبود شدن است خاصه در بهار...
حالا که نیستی،در خلوت روشن برای خاطر زندگان خواهیم گریست و در گورستان تاریک زیباترین سرودها را خواهیم خواند برای خاطر مردگانی که عاشق ترین زندگان بوده اند...چرا که ما بیرون زمان ایستاده ایم با دشنه ی تلخی در گرده هامان...
شاعر بزرگ آزادی،شاملوی بزرگوار،آنقدر نیستی که نمی دانیم باید دردهایمان را در زخم قلب چه کسی بچکانیم،،لطفا نشانی آن روز را برایمان بفرست... آن روز که کمترین سرود بوسه است... حتا حالا که دیگر نیستی...
اینجا و اکنون،ماییم با شکوفه ی سرخی بر سپیدی پیرهن هامان... و همچنان دوره می کنیم شب را و روز را،هنوز را...
Telegram.me/raheomid
ر.اعتمادی پدیدهی غریبی بود.بعد از انقلاب از همه طرف مطرود و مسکوت ماند اما باز هم خوانده شد.باز همزندگی شد...
نه روشنفکران و هنرمندان عرفی و چپ دوستش داشتند، نه دستگاه رسمی و آکادمیک ادبیات جدیاش می گرفت و نه سنتگراها و باورمندان به ایدئولوژی اسلامی، از شریعتیستها بگیر تا روشنفکران دینی...
ر.اعتمادی اما به تنهایی یک جریان بود.با نزدیکترین رقیبانش هم بسیار فاصله و مرزبندی داشت.پرویز قاضی سعید و امیر عشیری و میکی اسپیلین(ماجراهای کارآگاه مایک هامر) و امثالهم را می گویم...
آنوقتها بازار کتابهای جیبی بسیار داغ بود.نوجوانان و جوانان زیادی کتاب خواندن را با این ژانر شروع می کردند و بعد یا ادامه می دادند و به ادبیات فاخر روس و غرب رو می کردند یا دچار زندگی می شدند و کتاب خواندن را کنار می گذاشتند...
ر.اعتمادی ادامهی سنت پاورقی نویسی بود که توسط کسانی مثل حسینقلی مستعان پایه گذاری شده بود اما چیزی فراتر از یک پاورقی و داستان نویس شهری شد...
نوشتههای او نه روانکاوانه و فلسفی و پیچیده و دارای ساختار محکم ادبی و هنری ( مثل ادبیات روس و غرب و آثار ابراهیم گلستان)هستند، نه ریشه در ادبیات تاریخی(مثل بیضایی) دارند نه جنبهی ایدئولوژیک و انتقادی و رئالیستیک و چپکیشانه(آنچنانکه ساعدی و احمد محمود و مابقی بودند) دارند...
ر.اعتمادی، بیش از آنکه تصویرگر یک جامعهی شهری باشد، تصویر ساز بود.عکاس نبود، بلکه نقاش با استعدادی بود که واقعیت موجود را آنطور که دوست داشت نقاشی می کرد.نوعی الگوسازی برای جامعهی شهری نوبنیادی که از زیست و ارزشهای پیشین به سرعت جدا شده بود و وارد جهانی دیگر شده بود.شبیه نوزادی نارس که پیش از موعد سزارین شده باشد و هنوز توان زیست طبیعی را بدست نیآورده باشد..
انسان شهری دوران پهلوی، خاصه پس از اصلاحات ارضی، شبیه آدم مهاجری بود که ناگهان از زادبوم خود به جبر کوچ کرده باشد و در زمین و جهانی دیگر سکونت کرده باشد.گیج، سردرگم، بهت آلود، ناتوان...
نوشتههای ر.اعتمادی دفترچهی راهنمای این آدم بود.به او زیستن در جهان نو و خالی از سنت و ارزشهای پیشین را آموزش می داد.آدمهای قصه، نوجوانان و جوانانی از تمام طبقات بودند.سیاست در قصههایش حضور محسوسی نداشت اما فاصلهی طبقاتی یکی از شاه بیتهای آن قصهها بود.فاصلهای که قرار نبود با خشم انقلابی و سلاح و ماهی سیاه کوچولو از میان برداشته شود بلکه باید به رسمیت شناخته می شد و آدم قصه باید تلاش می کرد خودش را بالا بکشد.اعتیاد و فقر و بیکاری و ناتوانی در اغلب داستانها حاضر بودند اما آدم قصه باید تلاش می کرد تا هر طور شده از آنها عبور کند.
روابط جنسی و شهوت، برخلاف آن دیگر رقبا که نام بردم در داستانهای اعتمادی یا غایب بود یا به شدت پرده نشین... یک شهوت رام شده و نجیب...
زنان قصه، عموما زنانی مختار و آزاد شده از بندهای سنت بودند و اگر حتی شکست می خوردند یا به طبقهی اقتصادی خود باز می گشتند و تن به قضا می دادند باز هم درجاتی از انتخاب و اراده را در خود داشتند...
ر.اعتمادی در دنیای جوانترها بسیار خوانده می شد اما همین جوانها تا به سن میانسالی و دیرسالی می رسیدند و می رسند نه دیگر جدیاش می گرفتند و می گیرند و نه توصیهاش می کنند...
او معلم قهار کلاس های ابتدایی دبستان بود که کارش را خوب بلد بود و از پس انجامش خوب برآمد و نقشش را درست بازی کرد و از صحنه خارج شد
T.me/raheomid
آدم حتی خودش را هم نمی تواند بخاطر بیآورد.یعنی همیشه با ذهن امروزین و چشمهای امروزینش به خود ِدیروزیاش نگاه می کند و خودش را طوری دیگر نقاشی می کند و بخاطر می آورد...
نقد؟حتما... تو چارهای نداری که نتایج اعمالی را که با خود دیروزت انجام دادهای نقد کنی تا بتوانی تصمیمهای قوی تری بگیری...
ملامت؟مطلقا... ملامت نه به خودت کمکی می کند نه به دیگری... از ملامت بیزارم... آدم ملامتگر خودش را در جای بالاتری می نشاند.گاهی ملامت ابزارش می شود که به قیمت نفی دیگری از اضطراب اکنونیاش خلاصی پیدا کند... گاهی به قیمت ملامت خود، نوعی خودآزاری خلاصی بخش انجام می دهد بی آنکه تغییری در نگاه و من خود ایجاد کند...
دیگری جهنم است... مسئولیت هر تصمیمی که میگیریم عذاب است... اما چارهای نیست... اگر تصمیم داری روی زمین بایستی و عنانات را به آسمان و به غیر نسپاری چارهای جز این جهنم و عذاب نداری...
پشت سر را نه قیراندود باید کرد نه صحنهی هموارهی امروز... پشت سر، همان تصویر غیرقابل تغییر پسزمینهای است که امروز و فردای در حال شکل گیری را جلوه می دهد.. درست شبیه دکور پسزمینهی صحنهی نمایش...
بهشتی در کار نیست.به هیچ وردی آتش بر آدمی گلستان نمیشود... هر چه هست، کنار آمدن و تحمل پذیر کردن عذاب جهنم است...
T.me/raheomid
-این کوچهها به من چند تا بدهی داشتند که لااقل یکی شان را پس گرفتم...
داشتم ساچمهها را از توی بازویش در می آوردم و به بوی پاییزی که از لای درز پنجرهها توی اتاق می ریخت مشغول بودم و پرسیدم:
این کوچهها به شما بدهکار بودند یا شما بدهکارشان؟...
گونههایش چال افتاد... درست شبیه صبح تابستانی زمان شاهی هشت سالگیاش...
-رقصیدم... بدون روسری... بدون آن ترسی که یک روز ناگهان توی آفتاب و نفس و نگاهم رسوب کرد و همیشگی شد...
شروع کرد با آدمی که دیگر نبود حرف زدن:
شب بود و قرار بود برای هفت سال بروی تبریز و شهریور بود و گوهردشت هنوز ویلایی بود و خنک بود و شبهای امن وآرام و خوش عطری داشت و داشتیم از خیابان اصلی قدم زنان پایین می رفتیم و ماشین گشت خفتمان کرد...
تو را با مشت و لگد می زدند و من له می شدم و جیغ می کشیدم و گربهها جیغ می کشیدند و کلاغها جیغ می کشیدند و درختها جیغ می کشیدند...
دکتر ناخودآگاه دستی به روی زخم قدیمی بالای لب که زیر سبیلهای پرپشت سیاه و سفید پنهان شده بود کشید و اخم کرد...
گفتم:یکی از ساچمهها عمیق است اما جای حساسی نیست.
- آدم هر جای دنیا که باشد کوچههای جوانیاش را با خودش دارد... سنگ و درخت و آسفالت و پرنده و دیوار و هوا که همه جا از یک جنس هستند، پس چرا آدم دلش می خواهد میان کوچههای کودکی و جوانیاش بچرخد و آوازهای نخوانده را سر بدهد و برقصد و هلهله کند؟... بوسههای نگرفتهی جوانی مبدل به بغضی می شوند که با هیچ گریهای خالی نمیشود... غده می شوند توی گلو... همانها که عمه جانت می گفت خنازیر...
دکتر به مریضهای خنازیری فکر کرد و یاد شعری از شاملو افتاد:
هابیلام من
و در کدوکاسهیِ جمجمهام
چاشتِ سرپزشک را نوالهیی هست.
به غریوی تلخ
نواله را به کاماش زهرِ افعی خواهمکرد..
گفتم:
تمام شد ولی برگشتید کانادا با یه جراح مشورت کنید...
-رقصیدم دکتر... بی روسری... حق خودم را از این کوچه ها گرفتم... الا یکی... و نگاه کدر و مبهمش روی چهرهی پزشک تابید....
بوی برگ سوخته و عصر چهارشنبهی آذر و عطر فراموش شدهای روی تمام شهر باریده بود...
به منشی گفتم:مریض بعد...
T.me/raheomid
پدرم عاشق فخرالدین و فردین بود.اولی بازیگر خوش قیافهی ترکیهای بود که همین سال پیش فوت کرد و دومی هم که لازم به توضیح نیست.
محمدحسین که پسرعمهی مادر بود و دانشجوی حقوق و روشنفکر و کمونیست هم بود به پدر می خندید و می گفت این آت و آشغالها برای سرگرم کردن مغز مردم است و برایم از داس کاپیتال مارکس می گفت و مرا که هشت نه ساله بودم با خود به تماشای تئاترهایی می برد که پر از جیغ و داد و عصبانیت و بغض بود.وسطها خوابم می برد اما آخر هر نمایش بیدار می شدم و محکمتر از بقیه کف می زدم...
****
انقلاب شد و فیلمفارسی جمع شد و محمدحسین وکیل شد و پولدار شد و گاهی که به خانهاش دعوتمان می کرد برای پدر فیلمهای فخرالدین و فردین می گذاشت و دو نفری نگاه می کردند و با کلهی گرم آه می کشیدند.نه دیگر از داس کاپیتال چیزی می گفت و نه علاقهای به تماشای تئاتر داشت...
****
دانشجو شدم و مرتب تئاتر تماشا می کردم و به دیدن سینمای تارکوفسکی می رفتم.چیزی نمی فهمیدم اما دیگرانی را که فیلمهای اکبر عبدی و جمشید آریا و کانی مانگا را تماشا می کردند مسخره می کردم و به جهل و نادانیشان می خندیدم...
****
ماهواره آمد و فیلمهای فخرالدین و فردین فراوان شد اما باز این جنگ میان هنر فاخر و کوچه بازاری ادامه داشت.سر کنترل ماهواره دعوا بود.پدرها فیلمفارسی و شهناز تهرانی دوست داشتند و فرزندان دنبال فیلمهای آرنولد و راکی و تایتانیک و این حرفها بودند...
سی دی و دی وی دی کمی مشکل گشا بودند اما نه بطور کامل...
****
حالا دیگر هر کسی توی گوشیاش فیلم مورد علاقهاش را می بیند و موسیقیای که می پسندد را گوش می کند.
پسرم طرفدار رپ و سریالهای امریکاییاست.دخترم انیمه نگاه می کند و کی پاپ گوش می دهد.همسرم سریال ایرانی می بیند و زند وکیل و قربانی و همایون شجریان گوش می کند و من همچنان درگیر فیلم-تئاتر و احمد کایا و تتلو و چاووشی...
****
آیا اگر بلیطهای کنسرت علی رضا قربانی به سرعت نایاب شود نشانهی اعتلاء فرهنگ است؟
یا اگر ملت برای دیدن گلزار سر و دست بشکنند ما دچار افول و فقر فرهنگی شدهایم؟
آیا چون تتلو فحش می دهد و درجاتی از اختلال رفتاری دارد باید ممنوع باشد و تقبیح شود؟
راستش منی که دههی شصت را دیدهام هیچوقت نمی توانم متوجه صفت «مبتذل» بشوم...
منکر تفاوت سطح و ارزش هنری محصولات فرهنگی نیستم اما محال است اگر سینمای فخرالدین و فردین نبود پدر من به تماشای بیضایی و مهرجویی می نشست...
قضاوت سخت است.چیزی در میانهاست که نمی گذارد دادهها درست و عادلانه باشند و آن دخالت شدید حکومت در امر تولیدات فرهنگی و خط قرمزها و سانسور بی حساب است...
بگذریم، حالا تلویزیون و تریبون های رسمی و سلام فرمانده به کنار... یک سوال مهمی که ذهنم را مشغول کرده این است:
آیا مداحی هم یک هنر است؟
آیا کسی حاضر است برای شنیدن مداحی بلیط بخرد؟
این محصول فرهنگی، چه تفاوتی با سایرین دارد؟کارکردش چیست؟سازوکار اقتصادیاش چطور است؟
درک این تفاوت، به فهم اقتصاد هنر و فرق میان انتخاب فردی و جبر جامعه و تفاوت انسان قدیم و جدید کمک می کند
T.me/raheomid
اگر پرسیدند چه چیزتان کم بود که انقلاب کردید؟
اگر گفتند روشنفکرها و تحصیلکردهها چرا کاری نکردند و چرا دنباله رو شدند؟
اگر گفتند کار بیگانهها بود و دلشان نمی خواست ما پیشرفت کنیم و ما را به این روز انداختند...
این فیلم را نشانشان بدهید...
اشتباه نکنید.خودفریبی هم ممنوع... اگر کسی با این اطمینان به نفس حرف می زند و خط و نشان می کشد فقط بخاطر جهل یا خودبزرگ بینی و تریبون گرفتگی نیست... مخاطب هم دارد... مشتری هم دارد... کرور کرور...
****
نشناختن و نفهمیدن و انکار کردن و به گردن آن دیگری انداختن و جهل را بهانه کردن زخم بزرگی بر چهرهی این تاریخ است...
****
این چند ثانیه را باید بارها دید... پاسخهای بسیاری در خود نهان کرده...
T.me/raheomid
پاره ای وقت ها هم یاد باهره می افتادم.دختر قد بلند باریک اندام چشم میشی ِ خجالتی که موهای صافش را فرق از وسط باز می کرد و از زیر چادرش بوی هل و زنجبیل و گل سرخی می آمد که مدام در حال مخلوط کردن و آماده کردنشان برای بساط مادرش بود که شیرینی و حلوای خانگی درست می کرد و به همسایه ها می فروخت... گاهی برای ام پیشدستی چینی گل سرخی ِ پر از حلوا می آورد و با ولع می بلعیدم و به چال لپ هایش که ناشی از خنده ی ساکتش بود خیره می شدم و ترانه ای از نعیم پوپل ،خواننده ی خوش قیافه ی افغان را برای اش زمزمه می کردم:شبی پرسیدمش با بی قراری/که غیر از من کسی را دوست داری؟/دو چشمش از خجالت بر هم افتاد/میان گریه ی خود گفت آری...
پری سیاه از محله فراری شان داد.وقتی که برای برادر خرس گنده اش خواستگاری اش کرد و جواب رد شنید کینه شان را به دل گرفت و آن قدر اذیتشان کرد که جل و پلاسشان را جمع کردند و رفتند به جایی که معلوم نشد کجاست... افغان بودند و من فکر می کردم که شاید به وطن خودشان برگشته اند... گاهی عصرهای تابستان یادش می افتادم و ترانه ی نعیم پوپل را می خواندم:دور از رُخ ات صحرای درد است خانه ی من/خورشید من کجایی سرد است خانه ی من...
زمان دیوار دل آدم را سنباده می زند و هر نقشی را پاک می کند اما همه ی این سالها هر وقت بمبی در جایی از افغانستان منفجر شد و طالبان و سایر دیوانه ها خونی ریختند یاد چشم های میشی ِ ساکت باهره و بوی هل و زنجبیل و گل سرخ اش افتادم و دلم لرزید... یعنی حالا چه می کند؟...
****
سه روز است که فهمیده ام چه می کند:
دو نوه ی دوقلویش را نگه داری می کند.دخترش داکتر امراض روحی در سوئد است و باید به مریض هایش برسد... عینک دور مشکی می زند و موهایش را رنگ کرده و کمی هم چروک برداشته اما چشم های میشی و چال گونه ها همان است که بود... کاش فیسبوک گزینه ی عطر و بو هم داشت... مطمئنم که حتما از عکس پروفایلش بوی هل و زنجبیل و گل سرخ می آمد...
روی دیوارش این ترانه ی نعیم پوپل را نوشتم:
چه بیهوده چه ساده
من عاشق خسته
یک عمری به هوای تو و عشق تو دویدم
ولی از تو جوابی نشنیدم نشنیدم....
Telegram.me/raheomid
روزهای اول بود و سبیلوها عکسهای مرد ریشداری را به همراه صمد بهرنگی و چند سبیلوی دیگر علم کرده بودند و ریشوها عکسهای مرد کراواتی کچلی را بالا برده بودند و دکتر دکتر می کردند...
اولها حرف می زدند ولی بعد صداشان بالا رفت و بعدتر به روی هم قمه و اسلحه کشیدند و عکسهای مرد ریش و پشمدار و صمد بهرنگی کم شد و سبیلوها گم شدند و ریشوها ماندند و خیابانها و بیمارستانها و ورزشگاههایی که به اسم مرد کراواتی خوش چهره شده بود شریعتی...
*
بین حواس پنجگانه، گوش احتمالا مهمترین نقش را برای ما بازی می کرد.ما که جوانهای دههی شصت دیدهی آسه برو آسه بیایی بودیم و نگذاشتیم گربه، که از قضا پنجههای بلند و تیزی هم داشت شاخمان بزند.بله... آنقدر رام و نرم بودیم که از شاخ گربه هم وحشت داشتیم چه برسد به پنجهها و دندانهایش...
منبع تغذیهی هرشب اتاقمان هم ضبط صوتی بود که گاه شاملو پخش می کرد و گاهی احمدکایا و داریوش و شریعتی و سروش...
بزرگترین نبرد ما بازی حکم بود.حکم بازی می کردیم و گوش می دادیم.چند کتاب هم داشتیم که عبارت بود از کارلوس کاستاندا و گزینهی اشعار و هیپنوتیزم کابوک و کویر شریعتی...
رادیو و تلویزیون فقط به درد فوتبال و سریال و فیلم و این حرفها می خوردند... منبع تغذیهی اصلی آن ذهنهای پرهمهمه همان ضبط صوت و نوارهای کاست بودند...
گاهی که از حکم و تختهنرد و شطرنج خسته می شدیم شروع به بحث می کردیم.قولو و ملی و مموش طرفدار دکتر بودند و من و علی و کوروش مخالفش... نه آنها که دوستش داشتند تمام کتابهایش را خوانده بودند نه مایی که مخالفش بودیم.شنیدن همان چند سخنرانی کافی بود.
بیرون سرد بود و جنگ تمام شده بود و دولت داشت بازسازی و آزادسازی می کرد و کسانی هم با زنجیر و فحش به جان فحشا و فساد افتاده بودند و اسم ورزشگاه و بیمارستان و خیابانهای بسیاری شریعتی بود اما دیگر از خودش خبری نبود و ما همچنان گوش می کردیم و چندان از اتفاقی که در حال افتادن بود باخبر نبودیم و بحث می کردیم و بازی... گاهی هم به یاد یکی از دختران همدانشکده آهی می کشیدیم و کتککاری محدودی راه می انداختیم...
***
دهههای زیادی گذشته.حالا دیگر خیلی از ریشوهای هوادار دکتر، خودشان دکتر شدهاند.هنوز هم اسم خیلی از جاها شریعتیاست اما دیگر کمتر کسی شریعتی گوش می کند و می خواند.حالا دیگر شریعتی مبدل به همان دانش آموز چاقی شده که گناه هر صدا و بوی خروجی ناجور ِناگهان را به گردنش می اندازند.هنوز هم عدهای در حال نوسازی و بازسازی و مقاومت هستند و عدهای هم کتک می زنند و عدهای هم زخم برمی دارند و عدهای هم می روند...
حالا هم گوش می کنیم.اما این بار بازار پادکست داغ است.گوش می کنیم و از حس دانایی و خردمندی پر می شویم و توی گروهها و نشستها از جردن پیترسون و پینکر و ژن خودخواه و هابز و میزس می گوییم ولی به آنچه که عمل می کنیم حکم قیمت دلار است و دلواپسیمان اندازه مالیات...
****
هنوز هم نمی دانم که جهل چیست و دانایی چه چیزی
هنوز هم نمی دانم که این جهل است که باعث حرکت می شود یا دانستن؟
شریعتی ها هستند که حرکت می سازند یا حرکتها هستند که شریعتیها را پرچم میکنند؟
رفاه است که آدمها را خلاق می کند و ارتقاء می دهد و به حرکت وا می دارد یا نیاز و محرومیت؟
یعنی اگر پهلوی نبود هنوز هم شپشو بودیم و بی سواد؟یا سواد و بی شپشی و فراغت باعث شد که هوس بازگشت به خویشتن کنیم؟
این خویشتن ما اصلا چه چیزی بود که هوس بازگشتش را کردیم؟
اصلا این ما بودیم که حرکت کردیم یا آنها؟
ما که هستیم؟آنها چه کسانی هستند؟...
ببینم، اصلا حالا که نه ما شریعتی را دوست داریم نه آنها که آس حکم دستشان است، چرا باز هم اینهمه مکان اسم شریعتی را دارند؟
*
بیست و نهم خرداد سالمرگ دکتر شریعتیاست...
T.me/raheomid
فیروز نادری رفت نشست کنار مریم میرزاخانی.
خوشبخت بود که در زمان حیاتش به اندازهی کافی شناخته شد.به اندازهی کافی الگو شد.آن هم در زمانهای که در وطنش همه چیز داشت مبدل به جنس تقلبی می شد.
پدر و مادرهای زیادی او را به فرزندشان نشان دادند و گفتند نگاهش کن... تو هم مثل ایشان باش...
می توانی با سهمیه و تقلب و پول و پارتی و اعمال نفوذ و تبلیغات رسانهای مهندس و کارشناس ارشد و دکتر و وکیل و وزیر بشوی.می توانی استاد دانشگاه و محقق بشوی و مقالهی آی اس آی چاپ کنی.می توانی کتاب بنویسی و در زیرزمین خانه ات اورانیوم غنی کنی و مستعان درست کنی و با عنبرنسارا سرطان درمان کنی و از فرادرمانی و ماوراء طبیعت شفا بخواهی و دعای باران بخوانی و هزار معجزه و افتخار دیگر تولید کنی.... اما فیروز نادری شدن با هیچکدام اینها میسر نمی شود...
امثال مریم میرزاخانی و فیروز نادری برای انسان ایرانزاد همان نقطههای معیار هستند.می توانی ایرانی باشی و اصل جنس باشی و اوج بگیری و بالا بروی.
اینها همان سنگ محک هایی هستند که جنس تقلبی را از اصل جدا می کنند...
فیروز نادری؛
مرسی که ایرانی ماندی
مرسی که نقطهی رجوعی برای ما هموطنهایت شدی
مرسی که بودن و شدن را معنا کردی...
میان اینهمه گمشدن
میان اینهمه تاریکی
میان اینهمه موج
خوشا فانوس بودن
خوشا ساحل را نشانه بودن
ستارهی مرده، هزارها سال بعد از مرگ هم نورش را در کهکشان بجا می گذارد... و نشان راه می ماند
T.me/raheomid
آن دو چشم خوزستانی بدجور توی روح آدم فرو می رود.اصلا بیخود نیست که زخم و خوره و خون و خوزستان با خ شروع می شوند.نگاههایش ظهر تابستان است.ظهر تابستان ابتدای دههی شصت که بوی خون می داد و زخم.زخم ناسور...
-آخای دکتر، کباب همین دل من است.داغ و سوخته و جلز و ولز کنان...
شصت و سه سالش است اما شکل چهل سالگی ارنست همینگوی است.آفتاب خورده و پر سوال...
-برادرم در هویزه رفت، دامادمان در سوسنگرد.خواهر و خواهرزادهام در دزفول موشک باران شدند و خودم در شلمچه یک پا شدم...
سرم را از روی کاغذ آزمایش بلند کردم:هنوز هم قندت بالاست و کبدت حسابی خراب...
-آخای دکتر، تقصیر شماست.تقصیر شیرینی های شهرتان.قدیر برایم می فرستد.لوکا و باقلوا و ریس و از این چیزها.همسنگر بودیم.برادرش جلوی چشمهامان چهل تکه شد...
قدیر اهل اهر بود و برای همسنگرش سنگ تمام می گذاشت و هی عزت تپانش می کرد...
-رفیق روزگار سختی رفیق واقعیاست آخای دکتر... اینها را زندگی باید کنی.اینها را باید بمیری تا بفهمی... این مملکت را همیشه جنگ و دشمن مشترک به هم چسبانده... این را سیاستمدارها خوب بلدند...
سیروز کبدی دارد.اوضاعش خوب نیست.اما یک ریز می گوید.میگذارد آخر وقتهای مطب می آید تا خلوتتر باشد و بتواند بیشتر بگوید.از رفیق شیرازیاش که ناغافل روی مین رفته بود.از آن رفیق رند اصفهانی که سرشان را شیره مالیده بود و یک تنه برای شناسایی رفته بود و تکههایش برگشته بود...
با لبخند گفتم:بالاخره می خواستید قدس را آزاد کنید دیگر...
ساده نگاه می کند.ساده می فهمد:
نه آخای دکتر... برای ما این حرف ها نبود.اینها مال رادیوست.مال روزنامهها و دیوارهاست.مال آدمهای پشت جبهه و دولت و مجلسیهاست.بعد از آنهمه مردن، جنگ برای آدم خود زندگی می شود.یک جور بازی در زمین مرگ.دیگر نه وطن بهانه است نه عقیده.توی هم لولیدن است و گاهی هم شلیک کردن.وقتی دانه دانهی عزیزانت هی از دور و برت کم میشوند فکر می کنی همین است دیگر.انگار زندگی را روی دور تند گذاشتهاند و فرصت کم است و مرگ نزدیک است و هر چسبی که به زندگی بندت می کند کنده می شود و باید تند تند زندگی کنی و ذره ذرهی فرصت با هم بودن را سر بکشی...
جنگ که تمام شد ما به شهر برگشتیم اما به زندگی نه.یک راست رفتیم به عالم برزخ.شبیه باقی فامیل و همسنگرها که مرده بودند.ما همسنگرهای باقی مانده و مرده ها همه با هم توی برزخی هستیم که با دنیای شماها فاصله دارد آخای دکتر... گور پدر سرطان.گور پدر قند و چربی...
گور پدر اینکه بازیمان دادند و بعد ولمان کردند.اینکه روزگار و زندگی بعد از جنگ به کدام سمت رفت هم حرف دیگری است.اینکه نان چه کسی هم توی روغن افتاد بحثش جداست...
ما همقبیلههای برزخی هنوز هم عالمی داریم.انگار دنیای ما را با پردهی مات از دنیای شما جدا کردهاند.هر چقدر هم که بگوییم دیگران متوجه نمیشوند.مثل بچهی لالی که با حرکت دست و چشم و ابرو بخواهد طعم آب را برای آدم نابینای مقابلش توصیف کند...
ساعت یک نیمه شب بود.خمیازه کشیدم و به قدمهایش که لنگ لنگان دور می شد چشم دوختم...
T.me/raheomid
زمین فوتبال است.با خیابان فرق دارد.مستقیم پخش می شود.با چند دوربین.نمی توانی فیلمهای ضبط شده را دستکاری کنی و طوری که دلت می خواهد پخش کنی.نتیجهاش مشخص است.نمی توانی با فتوشاپ عوضش کنی یا به نفع خودت تغییرش بدهی.همه چیز روشن است و داوری در کار است.نمی توانی حریف را زخم و زیلی کنی و گردن نگیری یا بگویی کار خودش بود یا از قبل زخمی بود یا کار کسی از بیرون زمین بود...
لباسها و تعداد و شمارههای مشخص دارد... نمی توانی با هر لباس و هر تعداد و بدون شماره آدم وارد زمین کنی تا نتیجه بگیری... یک توپ دارد و دو دروازه... نمی توانی با هر تعداد توپ و به هر اندازهای که باشد به هر جایی که می خواهی شلیک کنی...
زمین فوتبال است.خیابان نیست که هر طور که خواستی گزارش کنی و روایت کنی و خودت را فاتح جا بزنی...
****
می دانی چه حالتی دارم؟
یک حاج جعفرآقایی بود که دو پسر داشت.دومی اولی را لو داد.دههی شصت.چند روز بعد که اعدامش کردند حاج جعفر آقا تا دم مرگ دیگر چیزی جز یک مجسمهی نفس کشنده نبود... فقط پسر دوم را نفرین کرد و آرزو کرد که جنازهاش را ببیند...
روزی هم که جنازهاش را آوردند در سکوت بالای سرش رفت، کفن را کنار زد و نگاهی کرد...
بعدها به همسرش گفته بود که چهرهی پسر درست شبیه بچگیهایش شده بود.معصوم و کودکانه و بیخبر...
در میان اشک، آنی را لعنت کرده بود که از فرزند آدم قابیل می سازد...
****
از آن روز پاییزی که برای برد تیم ملی به خیابان ریختیم و با اشک شادی کردیم فقط بیست و پنج سال گذشته...
چه شد که از آنجا به اینجا رسیدیم؟... با ما چه کردی؟... با ما چه می کنی؟...
****
می خواهی بدانی حالا چه حسی دارم؟....
می ترسم
خیلی هم می ترسم...
همین
T.me/raheomid
خرمالو دوست نداشتم.همسایهمون درخت خرمالو داشت و گاهی یه دونهاش میافتاد تو حیاط ما.. ننه کبری از اونور دیوار داد می زد:نوش جونتون... حلاله...
بنظرم خوشگل نبود... شکل گوجهای بود که زردی گرفته باشه... لب نمی زدم...
همهی عمر عاشق پاییز بودم.تموم تابستون روزشماری می کردم که پاییز بیاد.با بوهای قشنگش.با رنگای دلبرش.با اون باد خنکی که از شمرون می ریخت رو صورت جنوب شهر و بوهای بد ِجوبای لجن گرفته رو می شست و می برد و دل آدم یهویی هری می ریخت... انگار اومده بود که همهی اون چیزایی که تو گرمای بی پدر گندیده بودن و حال آدمو خراب می کردنو بریزه و بشوره و ببره... کار پاییز اصلا همیشه همین بوده دیگه... بریزه و بشوره و ببره...
داشتم از خرمالو می گفتم... بیشتر از نیم قرن تو همهی پاییزام بود اما نچشیده بودمش... طوری شده بود که نه انگار همچین میوهای هم تو دستای پاییز بوده... همیشه بوده...
رفته بودم دیدن یه دوست... یه دوستی که خیلی سال بود که زمونه از در و دیوار دلم عکساش و عطرشو جمع کرده بود و گذاشته بود تو انباری... اما نمی دونم یهو چطور شد که تو یه جای نابلد و یه لحظهی نامنتظر دیدمش...
هی گفتیم و بغض کردیم و غیظ... هی نگاه کردیم و آه کشیدیم و رفتیم تو فکر...
یهو از سبد جلوش ورداشت و یه خرمالو رو از وسط دونصف کرد... طوری که دلم مالش رفت... پوست یه نصفه رو گرفت و قاچ کرد و با ابروش اشاره کرد که بخور...
هی... می دونید حالا چه حالی دارم؟
هی با خودم می گم یعنی چطوری نیم قرن از اینهمه خوشگلی و خوشمزگی دور بودم و محروم؟... آخه چرا؟...
قشنگای شهر بزرگ من... دلبرای اونجایی که بهاش می گیم ایران... وطن... میهن... یا هر چیز دیگه... حالا که اینهمه خوشگلیتونو می بینم که یهو جلوی چشم ِمه گرفتهام دارن دلبری می کنن به خودم می گم ای دل غافل... آخه چرا اینهمه سال باید اونهمه خوشگلی ندیده می موند؟... اونهمه شرّابههای شرابی و قهوهای و مشکی پشت پردهها قایم می شد؟... حیف... حیف... حیف از خرمالوهای درخت ننه کبری که نچشیده موند... حیف از اونهمه قشنگی، که بیخودی و الکی ندیده موند...
نمی دونم چند تا دیگه پاییز از سهم من باقی مونده اما خوشحالم که این پاییزو دیدم...
چه پاییزیه امسال...
T.me/raheomid
سالهای میانی دههی شصت بود که آن مرد را به داغ و درفش دچار کردند.دکتر حفیظی، که آخرین رییس نظام پزشکی بود... سازمانی که بعد از او سازمان ِنظام شد، نه پزشکی... با رفتن دکتر حفیظی، پزشکی هم رفته بود...
****
یکی از بیمارانم به خنده گفته بود:
دکتر جان، شما حین یاد کردن از دکتر رازی طوری چشمایت برق می زند که پسر دبستانی من حین یاد کردن از آموزگارش...
چهل ساله بودم که دوباره دانشآموز شدم.دانشآموز کلاسی که تو یکی از معلمهایش بودی... بزرگترین معلمش...
بعد از آن همیشه به این شاگردی فخر فروخته بودم...
****
وقت آن انتخابات آخرین با خودم گفته بودم آیا تشویق به شرکت دوباره در انتخابات سازمانی که از پزشکی خالی است کار درستی است؟
و با خودم گفته بودم، ممکن است پزشکی به آنجا برنگردد اما شاید مسئولیت بتواند راهی به آن خانهی متروک پیدا کند...
تو نشان دادی که اشتباه نکرده بودم.شاملو گفته بود انسان دشواری وظیفه است و تو ثابت کردی که تجسد وظیفهای...
****
استعارهی ققنوس را دوست دارم.انگار باید بودنهای پیشین به تمامی خاکستر بشوند تا بودنی دیگرگونه زاده بشود... راست گفته بود نیچه:
امید از دل ناامیدی است که خلق می شود... ناامیدی مطلق...
***
استاد عزیزم، جناب آقای دکتر رازی:
اگر دکتر حفیظی فقید بخاطر دفاع از پزشکی بود که آماج عقوبت شد، این بار شما هستید که نه بخاطر یک کسوت و یک صنف، بلکه بخاطر دفاع از یک موجودیت و یک هویت اینچنین مغضوب شدهاید... موجودیتی که ایران است... ققنوسی که مدام می سوزد اما تمام نمی شود....
یکر بار دیگر تمام ناتوانی این تبار، به جنگ تمام توانستنها آمدهاست.... انگار از قصهی ققنوس هیچ نمی داند
****
بزرگ را باید بزرگان توصیف کنند... از زبان شاملو می گویم:
دریا به جرعهای که تو از چاه خوردهای حسادت می کند...
T.me/raheomid
تولد خواهر کوچکتر بود.تولد چهار سالگی.هفتهی قبلش عمو فوت کرده بود اما بچه این چیزها سرش نمی شد.از مدتها قبل هوای تولد و کیک داشت
پدر با صورت عزادار و چشمهای پف کرده بغلش کرده بود تا شمعها را فوت کند و ما با صدای بغض آلود می خواندیم:بیا شمعارو فوت کن که صد سال زنده باشی....
عکس بجا مانده از آن روز هنوز هم پر از بغض است و سردرگمی.هنوز هم اشکت را در می آورد...
دختر توی عکس که دارد با خوشحالی شمعها را فوت می کند هم هر وقت به آن عکس نگاه می کند انگار تازه می فهمد که آن روز چه بغضی در آن روزگار توی گلوی خانواده گیر کرده بود و شریک می شود در اندوهی که در لحظهی رخداد عکس هیچ از آن نمی دانست...
آدمهای فردا، سالها بعد که به این عکس نگاه می کنند، حتما جای خالی خیلیها را حس خواهند کرد... اشکهای زیادی را خواهند دید و خونهای بسیاری را که در پسزمینهی تصویر جاری شدهاند را خواهند جست
بازیکنهای توی عکس، با این چهره و با این رفتار بدن، بغضهای ما را برای آدمهای فردا به یادگار گذاشتند.سلام ما را به روزهای نیامده رساندندو برای اینهمه زخم، اینهمه فقدان، اینهمه حسرت، شریکهای بسیاری از فرداییها فراهم آوردند
دستمریزاد
T.me/marjomaki
پدر می گفت:هیچوقت با آدم ضعیف دعوا نکن.ضعف باعث می شود بترسد و ترس باعث می شود بکشد... با آدم قوی طرف شو... آدم قوی به خودش مطمئن است و زخم کاری نمی زند...
پدر حتی اسم هانا آرنت را هم نشنیده بود و نمی دانست که سالها قبل گفته است:
قهر هنگامی در دستور کار قرار میگيرد که قدرت در خطر باشد. اگر سرنوشت قدرت را در گرو قهر بگذاريم، هدف فرجامین بطور همزمان پايان کار قدرت و نابودی آن است. چيزی که از لولهی تفنگ بيرون میآید، میتواند فرمانی موثر باشد که فرمانبری فوری و بی چون و چرا میطلبد، ولی از لولهی تفنگ هرگز قدرت بيرون نخواهد آمد....
بدون شک آن کس که دستور می دهد که ماشهای چکانده شود تا قلب مادری جوان در مقابل دیدگان فرزندانش خون چکان بشود از سر قدرت نیست که چنین کرده است...
ماشهی مرگ ِقدرت را ترس است که می کِشد...
#مردگان_این_سال_عاشق_ترین_زندگان_بودند
@raheomid