یکی از همین روزها اگر فرصت کنم سری به تبریز دانشجویی می زنم.به سال ۶۷ که هوا سرد بود و از آسمان یخ می بارید.کمی هوای گرم مازوتی با خودم می برم و گاز لوله کشی و وسایل گرمایشی مطمئن.
آن جادهی طولانی یازده ساعته را هم زودتر اتوبان می کنم تا راه امنتر بشود و فاصله نصف بشود و عادل که چشمهای عسلی غمگینی هم داشت در تصادف شاخ به شاخ اتوبوس و کامیون تمام نشود
چند تا از این اتوبوسهای مکش مرگ مای جدید هم می برم تا دیگر کلهی سحر اینهمه در صف بلیط اتوبوس دولوکس سگ لرز نزنم و منت بلیط فروش و راننده را نکشم.
خوابگاه را هم به جای نزدیکتری می برم تا برای رفتن به دانشگاه اینقدر پیاده زیر برف و باران و سرما تا ایستگاه اتوبوس نصف راه نروم
با خودم موبایل می برم تا مادرم مجبور نباشد هزار بار تکشمارهی اِشغال خوابگاه را بگیرد تا دو کلمه با پسرش حرف بزند و اینقدر مجبور نباشم صف تلفن سکهای بایستم و منت رامین را بکشم تا با کلکی که بلد بود تلفن عمومی را شارژ کند تا مفتکی تلفن کنم.
با خودم کلی غذا می برم و خوراکیهای خوشمزه.شکلات ومیوه و اینجور چیزها… تا شبهای دراز دانشجویی علاوه بر چای با طعم پِهِن، چیزهای دیگری هم برای خوردن داشته باشیم.
کتابهای درسی را هم می برم.فیزیولوژی گایتون و آناتومی و هاریسون، تا خواهرم مجبور نباشد صف بایستد تا برایام کتاب بخرد…
درس هم می خوانم.خیلی زیاد.تا دیگر بعد از فارغالتحصیلی هی به غلط کردن نیفتم و جلوی مریض کتاب باز نکنم.
به آقای کمیتهی انضباطی که ریشهایش بوی آبگوشت هضم شده می داد و با دهان پیاز خورده به اعراض از معصیت دعوتم می کرد می گویم تند نرو آقا جان.چند سال دیگر بدلیل انجام پیش از موعد اعمال ِبهشتی با تعدادی از حورالعینهای نه چندان مرغوب، ناگزیر برکنار میشوی تا سر و صداها بخوابدو به آن همکلاسیهای مومنین والمومنات می گویم اینقدر به فیهاخالدون ما اصحاب شمال گیر ندهید و مطمئن باشید که به جنات وعده داده شده دخول خواهید نمود و در این هیچ تردیدی نیست.
به آنی که چشمهای قهوهای مضطربی داشت می گویم:کمی بیشتر بمان… اینقدر از ترس مادر به فکر زود برگشتن نباش.این دیدار آخرین است.فردا تو مادر بیگانهای میشوی و من پدری همواره نگران….
با هماتاقیام بیشتر و بیشتر همکلام میشوم.به حرفهایش بیشتر گوش می کنم و میگویم که حق با توست.گذشت سالها نشان داد که تو درست میدیدی و میگفتی…
با آن یکی دوستان به سفرهای بیشتری می روم.به آن چشم درشت ِپرخنده می گویم:دیگر کوه نرو.کوه آدمها را میبرد و دیگر پس نمیدهد و جایشان هیچوقت پر نمیشود… به دوستانم میگویم:جانپارههای من، بعد از تمام شدن این روزها دیگر حتی یک دوست شبیه شما پیدا نخواهم کرد…
وقت برگشتن اما، از آن روزها سوغاتی گرانبهایی میآورم.چیزی که امروز دیگر سالهاست از دست رفته…
از آن روزها امید می آورم.امید به اینکه سرانجام همه چیز درست میشود و کابوس تمام میشود و این کلنگی که مدام در حال شکافتن تن لحظههاست از حرکت می ایستد و آسمان دوباره رنگ خودش را پیدا میکند… آبی، زلال، خوش نقش….
T.me/raheomid
موجود غریبی است این وِیز.حاضر به یراق است و فوری.تا راه گم میکنی و احضارش میکنی مثل غول چراغ ظاهر میشود.بی بهانه.بی ادا و اطوار و تعارف…
اول مسیر کلی را نشان می دهد.راههای متفاوت را با طول مدت احتمالی.بعد هم بهترین مسیر از لحاظ میزان ترافیک را پیشنهاد میدهد .هیچ اصراری ندارد.نمی گوید اگر از این مسیر نروی عاقات میکنم.نمی گوید راههای دیگر بیراههاند و به ضلالت ختم میشوند.بابت این راهنمایی و هدایت خودش را بالاتر و برتر نمی بیند و برایات قیافه نمی گیرد و دنبال وجوهات نیست.هی ژست نمیگیرد و نمیگوید که مسیریابی یک شغل مقدس است و وِیز مثل شمعیاست که با سوزاندن خود راه را نشان میدهد.کلهی کچل و عینک ندارد و کلمههای قلنبه سلنبه نمیگوید و مدام دنبال کارت به کارت و زیرمیزی نیست.اگر هم اشتباه کنی یا به مسیری که نشان داده نروی پستانهایش را به سمت آسمان نمیگیرد و نمیگوید که حالا که اینطور کردی شیرم را حلالت نمیکنم.نمیگوید آنان که از مسیر گفته شده خارج شوند دچار عذاب و گمراهی میشوند.از نمرهات کم نمیکند.نمیگوید حالا که اینطور کردی و به حرفم گوش نکردی دیگر پیش من نیا.اصلا مگر من مسیریابم یا تو؟
نمیگوید این مردم حقشان است و تا وقتی فرهنگ اطاعت پذیری مثل ژاپنیها نباشد و دچار هژمونی سنتهای منحط باشیم همینیاست که هست… نه… کمی سکوت می کند و خودش را آپدیت می کند و مسیر جایگزین را پیشنهاد می دهد… اگر خدای نکرده تصادف کنی نمی گوید که خوب شد.دلم خنک شد.آدم که به حرف مسیریابش گوش ندهد همینطور میشود.نمی گوید که این نتیجهی اعمال ضلالت بار است و گوشمالی مختصری است که بدانی جهان صاحبی دارد و هرکی هرکی نیست… سکوت می کند و منتظر میماند تا قضیه را جمع و جور کنی…
وقتی هم که به مقصد رسیدی برایات آرزوی موفقیت می کند و تا احضار بعدی میرود پی کارش… نه منت می گذارد و می گوید و بالوِیزان احسانا… نه عینکش را جابجا می کند و شبیه بزغالههای صغیر میبیندت و نه شروع به تفسیر می کند که بله… این رسیدن حاصل تفکرات گرامشی و لاک و رولان بارت است ولی نباید فکر کنی واقعا رسیدهای بلکه به قول هایدگر دازاین هیچوقت با اراده به مقصد نمیرسد بلکه پرتاب میشود…
موجود غریبیاست وِیز.خلقتی مطبوع… و الگویی قابل تقلید و تعمیم…
T.me/raheomid
آقای سرلک، که برخلاف فامیلیاش روی کلهی تاسش هیچ لکی نداشت کمی من من کرد و در جواب سوالم که پرسیده بودم سالار حموم یعنی چه؟ گفت:
در قدیم کسی در حمامها بود که به آدمها عافیت باش میگفت و آب یخ میداد و سفیدآب و سنگ پا توزیع می کرد و مراقب بود تا حمام گرم و لذتبخش باشد
آقای سرلک معلم ادبیات اول راهنمایی ما بود و جواب همهی سوالها را می دانست و جوابش معمایم را حل کرده بود...
اینکه داریوش چشمهایش را بسته بود و کنار شمع روشن توی تلویزیون داد زده بود که:
شقایق، حالا از تو فقط این مونده باقی
که سالار حموم عاشقایی... دیگر معنایش برایام روشن شده بود...
یعنی که وقتی کسی را برای حمام دامادی می برند حتما باید ساک و حولهاش به رنگ شقایق قرمز باشد و بعد از استحمام هم روی سرش گل شقایق بریزند...
کشف خودم را با چهرهای فکورانه برای پوران عمی قیزی تعریف کردم و برق چشمهایش را دیدم که لب به لب از بارقههای حیرت و خلاقیت شده بود...
حالا محال است که در شهر ما کسی داماد بشود و بساط حمام دامادیاش رنگی به غیر از قرمزی باشد.شقایقی هم که روی سرش می ریزند حتما باید نوچین باشد و مال دامنههای سبلان باشد و اگر پلاسیده و کم رمق باشد پدر خانوادهی عروس را در می آورند چون اعتقاد دارند که بی کیفیت بودن شقایق روی کیفیت سالاریت تاثیر دارد.اصلا روزگار دختر حاج آقا تربیت را برای این سیاه کردند که شقایقهای سالار حمام دامادی قبراقی تهیه نکرده بودند.هم محبت داماد کم شده بود هم سرمای شدیدی در اجاقشان حاکم شده بود.
حالا هم که عدهای از نواندیشان تلاش کردهاند تا سنتهای قدیمی را دور بریزند و به طبیعت و شقایقهایش احترام بگذارند و بیخودی جوانمرگشان نکنند از شقایقهای مصنوعی گرانقیمت خارجی استفاده می کنند و خانوادههای کم توان هم از محصولات مشابه چینی بهره می برند...
امروزه در شهر ما یکی از مهمترین دلایل سردی و جدایی استفاده از همین شقایقهای تقلبی وارداتی قلمداد میشود و در این رابطه میزگردهای متعددی تشکیل شدهاست.
T.me/raheomid
خانهی آقامیر تنها بازماندهی خانههای ویلایی آن محلهی قدیمی اردبیل نبود اما بزرگترینشان بود.دیوار به دیوار خانهی آبا و اجدادی ما که حالا دیگر به مجتمع پر واحدی بدل شده...
خانهی آقامیر هنوز پر درخت بود و اندرونی و بیرونی داشت و حوض و ماهی و پرنده و مرغ...
سال نود و یک بود که آقامیر سرانجام فک انداخت و زمین را به ماندگان واگذاشت... خانهی درندشت ماند و بیست و هفت فرزند و عروس و داماد و نوه و نتیجهای که حالا دیگر برای فروختن خانه بیصبر بودند...
پسر کوچک هم از استرالیا برگشته بود و سیاهپوش و پر از بغض بود.همسر انگلیسی و بچههایش اما غرق بهت بودند و هی از زیبایی خانه و ذات دست نخوردهاش تعریف می کردند و عکس میگرفتند..
بعد از خاکسپاری برای برگشتن عجله داشتم.پدر دلش با ماندن بود.انگار دیدن آن خانه و همبازیهای کودکی عجیب سحرش کرده بود...
شب سوم بود که فریادهای وراث محله را پر کرد...
پسر کوچک گفته بود که باید خانه را همانطور نگه دارند تا یاد پدر و خاطرات حفظ بشود.
پدر و عمو را به حکمیت دعوت کرده بودند.پدر مثل همیشه سکوت کرد اما عمو سری تکان داد و به پسر کوچک گفت:حرف شما قشنگ است اما باید به قانون تن داد...
پسر کوچک اما دست بردار نبود.رگ گردن را کلفت کرد که:اگر با شماها بود خیلی وقت بود که این خانه فروخته شده بود و پدر به خانهی سالمندان رفته بود و پول خانه هم هپلی هپو شده بود... درایت پدر بود که با چنگ و دندان این میراث و پیوند قیمتی را حفظ کرد تا حالا هم پایگاهی برای جمع شدن و بازگشت به ریشهها باشد...
یکی از نوهها که دختر بیست و چند سالهی خوش بر و رویی هم بود درآمد که:
برای شما بله... زندگی و امنیت خودتان را دارید و از فردا مطمئنید و دنبال حفظ دیروزها و ریشه ها هستید اما برای ما این حفظ دیروز و ریشهها و آرمانها به قیمت مرگ امروز و فردا تمام شد.آقاجان هر طور بود شما را پشتیبانی کرد تا در آن طرف کرهی زمین حال و روزگارتان روبراه بشود اما این ما بودیم که ماندیم و جز اسم و رسم بهرهی دیگری از این دارایی نبردیم... هزینهی حفظ این گذشته و این نوع نگاه به زندگی را ما دادیم...
****
نمی دانم حق با کدامشان است اما این روزها که عدهای از جوانها و درسخواندههای غربی علم حمایت از نامهی بن لادن و حماس و آرمان فلسطین را بلند کردهاند هی به یاد آقامیر و مجادلهی پسر کوچک و نوهی جوان و خوش و بر رویاش هستم...
T.me/raheomid
این کت درآوردن و عربده کشیدن و فحاشی رییس دانشکده علوم اجتماعی را سی سال قبل هم دیده بودم.فقط کسی که کت از تن درمیآورد و عربده می کشید و فحاشی می کرد همین پزشکیانی بود که امروز گویا شیوه دیگر کرده و گفته میشود رد صلاحیت هم شده...
آن سالها معیار و میزان حقیقت امثال پزشکیان بودند...
هر طور که دلشان می خواست رفتار می کردند.هر که را دلشان نمی خواست کنار می زدند و هر کسی را که دوست داشتند بالا میکشیدند...
این آسیا به نوبت است.بازی به همان منوال قبل است اما معیار و میزان حقیقت در اختیار کسان دیگری است... این چرخه تا کجا ادامه دارد؟نمی دانم...
این بار نوبت پزشکیان بود که رد صلاحیت بشود.جاده را کوبید و تحویل صاحبش داد.این قاعدهی انکار ناپذیری است...
جادهای که کوبید درختزار پانخوردهای بود پر از جوانه و غنچه و کبوتر و شاپرک... پر از آبگیرهای زلالی که ماهیکان تازهسالی در آن چرخ می خوردند...
جادهای که ساخت تاکستانی بود که به هیچستان بدل شد و رویای شراب شدن را با بغض ساکتی عوض کرد...
جاده نه، سنگلاخی که ساخت مدفن آرزوهای زیادی بود که به حسرت بدل شدند...
گزیری نیست.گریزی هم نیست.بنشین و به آنهایی فکر کن که به امضاء و به قهرت از حق خود محروم شدند... یا ترک خانه کردند یا آهسته و در سکوت پژمردن را زندگی کردند...
چرخهی کت درآوردن و نعره زدن و رد صلاحیت و سلب حق کردن همواره پابرجاست فقط این بازیگرانش هستند که جا عوض میکنند..،
‹ كاشکی
كاشکی
داوری
داوری
داوری
در كار
در كار
در كار
دركار ... ›
اما داوری آن سویِ در نشسته است ،
بي ردایِ شوم ِ قاضيان.
ذات اش درايت و انصاف
هيات اش زمان...
«شاملو»
T.me/raheomid
هنوز هم خوش قیافه بود.شبیه سی و پنج سال قبل که دخترهای دانشگاه تبریز اسمش را گذاشته بودند «پزشکی خوشگله»...
ظهر جمعهی پاییزی تهران بود و کافه رستورانی که یک مشت پزشک نیمهتمام بعد از مراسم ترحیم پدر یکی از دوستان کنار هم نشسته بودند و لاتهی نه چندان مطبوع را لب می زدند و از دنیای نگرانشان که لب به لب از دلهرههای همیشه بود حرف می زدند...
«پزشکی خوشگله» با نگاههای حالا دیگر خاکستری هر از گاهی به میز کناری نگاهی می کرد و دوباره ادامه می داد...
دختر و پسر جوانی به منو زل زده بودند و با وسواس بالا و پایین می کردند.پسر که صورت صاف و کلهی تراشیدهای داشت به دختر، که موهای پرپشت لایت شدهاش را دورش ریخته بود زل زده بود و دختر در انتخاب مردد بود.هی به ساعت نگاه میکردند و منو را ورانداز و دوره میکردند..
«پزشکی خوشگله» نگاهی به رامین کرد و گفت:مث که پولشون کمه... پسره سربازه...
رامین گفت:آره... وقتشونم کمه انگار... دختره دزدکی از ننه باباش اومده...
بالاخره غذا را سفارش دادند:یک پرس کشک بادمجان...
«پزشکی خوشگله» یکهو فنرش در رفت و به گارسن گفت:دو تا سلطانی ببر واسشون.من حساب می کنم..
نگاهی به دختر و پسر کرد و گفت:مهمون من... و چشمکی زد...
محمد سوسمار که در پنجاه و چهار سالگی هنوز در حال قد کشیدن بود ترش کرد و گفت:ولشون کن رضا... بر می خوره بهاشون...
دختر و پسر مات مانده بودند.دختر گفت:یعنی چه؟
رضا نگاه سبز مایل به خاکستریاش را روی دختر زوم کرد:
دخترکم حالشو ببرین.ما هم یه روزایی همینجوری بودیم.شما لااقل ترسای ما رو ندارین.زمون ما اینجور نبود.ما کلا داغون بودیم.شما رو می بینم حال می کنم.جوونی ما رو یه عده پشمالله شپشو غارت کردن... میانسالی مونو هم خودمون دو دستی تقدیم همونا کردیم که حالا پشمریزون کرده بودن و شپش کش استفاده کرده بودن... فیلسوفمون هم این کچل خان بود که همهمونو خر کرد و انداخت دنبال اون جماعت..
با دست به کلهی بی موی من اشاره کرد و بعد لبخندش را روی صورت هر دو نفرشان تاباند:
ما به امید یه روز خوب همیشه سکوت کردیم و بله قربان گفتیم.شما لاقل زندگی کنین و اشتباه ما رو تکرار نکنین.نگران مواخذهی والدین نباشید.عجله نکنید.حال کنید بره...
دختر مویش را با دست راست روی گوش سوار کرد و گفت:
واقعا ممنونم جناب.ولی فکر می کنم در چند مورد اشتباه فرمودید.
اول اینکه ما هر دو دختر هستیم فقط ایشون دوست دارن ظاهرشون این شکلی باشه
دوم اینکه ما هر دو گیاهخواریم و بین عدسی و کشک بادمجون سرگردون بودیم
سوما اینکه ما یه شرکت صادراتی داریم و الانم منتظر طرفهای خارجیمون هستیم و دلیل عجله و اضطرابمون همینه که مبادا دیر بشه...
به هر حال از توجه و حسن نیتتون ممنونم...
«پزشکی خوشگله» کمی غروب کرده بود و مهبد داشت تلاش میکرد دربارهی موضوع فلسطین و جنگ روسیه و اوکراین دیدگاهی تازه ارائه بدهد...
T.me/raheomid
سکانس اول،
رهبر انقلاب از فیلم گاو تمجید می کند و تلویزیون پر از گاو مش حسن میشود.ما سر در نمی آوریم اما فضا پر از به به و چهچه است...
سکانس دوم
مجلهی فیلم و نامهی واردهای که به مهرجویی فحش می دهد که چرا توی سواحل نیس گلف بازی میکند ولی فیلمش-اجارهنشینها- داخل کشور در حال اکران است و ارزشهای انقلاب را به ریشخند گرفتهاست
سکانس سوم
هامون آمده است تا نسلی را از خود ببرد.بعد از هامون، نه دیگر خسرو به خودش برمیگردد، نه من و نه خیل بسیار دیگری...
سکانس بعد
مراسم درگذشت کیارستمی است.مهرجویی میکروفون را به دست گرفته و با لحنی غیرعادی به پزشکهایی که کشته بودندش فحش می دهد... سریالی از فحش به پزشکان در فضای مجازی در حال پخش است
سکانس بعدی
اکران گاو در لوکزامبورگ.کسی مهرجویی هشتاد و چند ساله را تعقیب می کند و با لحنی بازجو وار از او می خواهد تا در مورد وقایع سیاسی کشور ابراز نظر کند...
رگباری از القاب علیه کارگردان سالخورده به راه می افتد.خودفروخته.وسط باز.مالهکش...
سکانس پایانی
نیمهشبی پاییزیاست.گلویش را بریدهاند...
ناگهان دوربینها و کیبوردها از غره به سوی کرج پرتاب می شوند...
گمانهزنیها آغاز شدهاند:
-کار افغانهاست چون اینروزها آدم بد قصهاند
-کار خودشان است تا ضرب شستی به بقیه نشان بدهند
-عجب تفاوت سنی عجیبی با همسرش داشته.حالا اگر یک فرد مذهبی با دختر نه ساله نکاح کند متهم به ارتکاب کودک همسری می شود
-کار اسراییل است تا حواسها را از غزه پرت کند
-کار آنوریهاست تا اینوریها را بدنام کنند...
آدمهای مشهور، برای بقیهی آدمها قصه می بافند تا شب مبهم زندگی تحمل پذیر بشود اما خودشان هم اسباب قصهی دیگران میشوند.آنچه که هستند چندان مهم نیست، روح زمانه است که تصمیم می گیرد چطور روایتشان کند
خیلی از آدم مشهورها قبل از مرگ از خودشان هستند و ابزار تحمیق و بعد از مرگ کشتهی راه آگاهی...
نمونهها فراوانند.لعبت باز زمانه اما فراموشکار است.بازی اش که تمام شد یا لعبتک که دلش را زد گاهی حتی زحمت بازگرداندن به صندوق را به خودش نمی دهد... و گوشهی پرتی رهایش می کند...
یک روز هم آن خوانندهی خوش صدای گرفتار سرانجام آزاد میشود.فقط خدا کند بعد از آزادی مراقب باشد و دست از پا خطا نکند والا مرز دیو و فرشته اصلا مشخص نیست..
T.me/raheomid
یه استکان از نوشابهی فانتا با طعم شاهتوت رفتم بالا.. طوری مزه دیفن هیدرامین می داد که حس کردم لابد مریضم و از این ویروس جدیدا دارم و رفتم سرم زدم و پرستار طوری آمپول اشتباهی زد که از درد بیخود شدم و صدای بلند مشکوکی ازم خارج شد و بدلیل اقدام علیه امنیت ملی دستگیر شدم و بردنم فشافویه و خبرش که پخش شد اتحادیهی اروپا ابراز تاسف کرد و بایدن از ناراحتیش دوبار دیگه زمین خورد و یه عده اومدن نوشتن که این کچله از خودشونه و دارن اوپوزیسیون فیک درست می کنن وگرنه چطوری تا حالا نکشتنش؟... بعدش به عنوان مدرک جرم، استوری باجناق خیر ندیدهامو که مثلا ازم حمایت کرده بود به عنوان مدرک جرم همه جا پخش کردن که بله... دیدید گفتیم... این بابا هم آره...
فردا قراره به دلیل افساد فی الارض اعدام بشم و از همین حالا شادی امین حمایت خودشو از این کشتهی رنگین کمانی اعلام کرده...
دیدی خطای پزشکی چه به روزگارم آورد؟سرنوشت و سرگذشت و آبروی آدم توی این ملک به یه باد ِناخوانده بنده...
T.me/raheomid
شکوفه آنقدر خوشگل بود که من در هفت سالگی متقاعد شده بودم که دوازده سال اختلاف سنی آنقدرها هم مهم نیست و تنها مانع جدی در برابر وصل، حاجی نصیر بود که هیچوقت مکه نرفته بود و عادت ترسناک و نگاههای مشکوکی داشت و پدر شکوفه بود...
سالهای عجیبی بود.توی تلویزیون آدمها و مکانها و ماشینها و خوردنیها و پوشیدنیهایی را می دیدیم که انگار مال کهکشانهای دیگری بود.ما در جنوب شهر میان جهان خودمان غوطهور بودیم.با قصهها و آدمگندهها و آرزوهای خودمان...
اما آن عصر پنجشنبهی تابستانی که از اغلب خانههای محله، بوی قورمه سبزی پرشنبلیله میآمد ناغافل یکی از همان ماشینها با آدمهایی که بوی خارج و لباسهای توی فیلمها را داشتند روبروی مغازهی پدر پارک کرد و ناگهان انگار زمان ایستاده بود...
پسر مدیر شرکتی که شکوفه چندماهی بود سکرترش شده بود طوری دلبسته شده بود که پدر را با تهدید به خودکشی متقاعد کرده بود که راهی خواستگاری بشود.هر قدر هم که شکوفه امتناع کرده بود و هشدار داده بود فایدهای نداشت...
عروسی سر نگرفت.حاج نصیر که متوجه شده بود پسر اهل نماز و دینداری نیست ابرو بالا انداخته بود... البته مادر هم اجازه نداده بود که مهمانها با کفش وارد اتاق پذیرایی بشوند و پسر دوم حاج نصیر، که معتاد و خلافکار بود در دم کفشها را به یغما برده بود... پسر اول هم که عاقلمرد ِ شیرین عقل ِقلدری بود که برایش زن گرفته بودند بلکه آدم بشود، سیلی محکمی به پدر داماد زده بود تا دیگر به زنش بدچشمی نکند و با زن نامحرم دست ندهد...
خواستگارها با دمپایی پاره و چشمهای قرمز و رنگ پریده بوی عطرشان را تا ابد توی محله جا گذاشتند و محو شدند...
***
ماجراهای رونالدو و اسپیناس، الاتحاد و سپاهان، نیمار و نساجی مرا به آن پنجشنبه برد... وقت تماشای الهلال و نساجی، تمام مدت یاد شکوفه بودم که حالا مادر پنج پسر است و غرق نوه داری و عروس آزاری است و احتمالا دیگر آن خواستگار و آن پنجشنبه را از یاد برده و هر پنجشنبه برای مغفرت برادرها و پدر الرحمن و مفاتیح می خواند و هنوز اعتقاد دارد که برای آقاجانش حرف درست کردهاند و اصلا هم چنان عادات زشتی نداشته...
T.me/raheomid
چشمهای پدربزرگ درست نمی بیند.برایش تعریف میکنم که آنتوان چطور با مهارت یکی یکی حریفهایش را از پا درآورده و دارد حریف می طلبد...
کولوسئوم پر از جمعیت است که زل زدهاند به میدان و محو مبارزه گلادیاتورها هستند.عمویم آناکساگوراس که فیلسوف بزرگی است و میان رومیان محبوبیت بسیار یافته، شماتتم می کند که نباید به تماشای مبارزهای که در آن آدمها خون یکدیگر را می ریزند بنشینم اما برای من دیدن جنگیدن آنتوان بزرگترین تسکین است.برای من که تبعیدی سرگردان و ترسخوردهای هستم.پدرم که از سرداران ساسانی است بدست پادشاه کشته شده و چارهای جز گریز نداشتیم...
در دیار غریب، تنها دلخوشیام آنتوان است.خودم را در قالب او می بینم.یک روز مثل او می شوم و شمشیرم را در قلب پادشاه فرو می کنم و تقاص خون پدر را می گیرم...
شمشیری ناگهان جگر آنتوان و تمام رویاهای مرا می درد... و جهان سیاه می شود...
***
اینجا نقش جهان اصفهان است و زل زده ام به بازی چوگانی که شاه ستارهی بی رقیب آن است.شاگرد قلمزن یتیمی هستم که پدر و عمو و عموزادههایش را در جنگ چالدران از دست داده و دلخوشیام چشم دوختن به قد و بالای شاه اسماعیل بزرگ است که با مهارت فراوان گوی را پرتاب می کند... مطمئنم که با این یال و کوپال و توانایی سرانجام یک روز عثمانیها را شکست میدهد و خون پدر و خویشانم هدر نمی شود
***
صدای شریف امامی است که از رادیوی تاکسی پخش میشود و از عزم دولت برای پیشرفت و توسعه می گوید.کرایه را حساب می کنم و میان جمعیت رها میشوم... مهوش را به گورستان میبریم... بغض دارم.شبیه همانروز که دایی مجید را اعدام کردند و بی سر و صدا توی ابن بابویه دفنش کردیم.تودهای بود و افسر ارتش... بعدها که قد کشیدم و شاگرد مغازهی دوچرخه سازی شدم و توانستم مثل دایی مجید سیگار بکشم و گاهی هم عرق کشمش پنج سیری بالا بیاندازم هم نتوانستم با نبودن دایی کنار بیایم.مهوش برای من تمام زندگی شده بود.خواندنش داغم می کرد و رقصیدنش به رعشهام می انداخت.مهوش برای من نوشداروی فراموشی بود...
لولههای تریاک را توی جیبم لمس کردم...
تا چشم کار می کرد جمعیت سوگواری بود که با افسوس مهوش را به گورستان می برد... دیگر برایم مهم نبود... یک شاگرد دوچرخه ساز از این دنیا کم بشود آب از آب تکان نخواهد خورد...
***
تمام عمر عاشقش ماندم.عباس و حسن ریزه و محمد تفرشی عاشق امل ساین بودند ولی من فقط و فقط دیوانهی آژدا پکان بودم.اینکه چطور و با چه کلکی توانستم خودم را از جنوب شهر به آنجا برسانم و از نزدیک ببینمش و حتی گوشهی لباسش را توی شلوغی لمس کنم برای خودش داستانی دارد.
تمام این چهل و چند سال بارها و بارها توی هر مهمانی و جمعی که بودهام این خاطره را با کیف برای دیگران تعریف کردهام و آه کشیدهام.. حتی لیلی هم می داند که چون گونههایش شبیه آژدا پکان بود توانست همسرم بشود... شیمیایی شدن در جنگ و ورشکستگی و سرطان پروستات هم نتوانست این خاطرهی باشکوه را از ذهنم پاک کند
***
نه سالهام و با پدر به امیریه آمدهایم تا از امام استقبال کنیم.عکسش را هر شب در ماه تماشا می کردم و از دیدن آن همه نور و شکوه به وجد می آمدم.قرار بود بیاید و قفلها برداشته شوند و غمها خاطرهای دور.قرار بود بیاید و سینمای فردین فراوان شود و در جویها پپسی کولا جاری بشود...
جمعیت طوری فشرده شد که نتوانستم عبورش با بلیزر سبز را تماشا کنم اما بعدها تا مدتها برای خواهر و مادر و عمه از نگاه روشن و ابروهای پر ابهتش داستانها گفتم و فخرها فروختم...
****
بیست و شش سالهام و پاییز تلخیاست.لیلی سرانجام رهایم کرده و به آنسوی مرزها مهاجرت کرده... بعد از آنهمه این در و آن در زدن نتوانسته بودم کاری پیدا کنم.نه درآمدی داشتم نه سرمایهای و نه خانوادهای که بتواند پشتیبانیام کند...
میان جماعتی که در هم می لولند و آواز می خوانند و مرتضی پاشایی را تشییع می کنند بُر خوردهام و از ته دل اشک می ریزم... چقدر با لیلی به ترانههایش گوش داده بودیم و بغض کرده بودیم... حالا دیگر نه لیلی مانده و نه مرتضی می تواند ترانهای تازه بخواند...
چه پاییز غلیظی است امسال...
****
خیابانها لبریز از مامورهای رنگارنگ است.پر از ماشینهای سیاه ترسناک.
هر طور شده خودم را به هتل اسپیناس رساندهام و دارم از شیب تند خاکی بالا می روم... اگر بتوانم عکسی با رونالدو بگیرم می توانم اینستا را بترکانم... محمود هم دلش می خواست بیاید اما سرمای بدی خورده و تب ولرز دارد.توی کربلا که بودیم حالش خوب بود و از من که تب داشتم پرستاری می کرد... عذاب وجدان دارم... نکند از من گرفته باشد؟
چقدر این شیب تند و گند است...
T.me/raheomid
لیلی جانم، باور کن که این جدایی اصلا تقصیر من نبود.من هنوز پسربچه بودم و روزگار نشان نمی داد که اینهمه نامرد است.
نشسته بودیم توی اتوبوس دولوکسی که رنگ یقه دخترهای مدرسهای شلخته بود و قرار بود که به پابوس امام رضا برویم اما نمی دانم که چطور شد که ناگهان چند قلچماق ریختند توی اتوبوس و بزور پیادهمان کردند.من و پدربزرگ و خیلی از مسافرهای دیگر اولین بار بود که سوار اتوبوس می شدیم و کلی سرکیف بودیم و با رانندهی کچل و شاگرد موفرفریاش شوخی و وراجی می کردیم اما حالا سوار هواپیمایی بودیم که نه خلبانش معلوم بود نه شاگرد خلبانش.چند آقای خوش تیپ و خانم خوشگل و قرتی هی برایمان خوراکیهایی می آوردند که ناآشنا بود و مزهی نجسی داشت.کربلایی جعفر زیرلب شیطان را لعنت می کرد و مش محمود آب دهان قورت می داد و خشتکش را ساماندهی می کرد و زنها ایش و فیش می کردند و لب گزه و فحش کارشان بود.
نه حرف آقا و خانمهای قرتی را متوجه می شدیم نه حالیمان میشد که مرد پشت بلندگوی هواپیما که فارسی هم حرف می زد چه می گوید..
هواپیما که بلند شد نصف مسافرها نعره کشیدند و عدهای هم بالا آوردند و بوی استفراغ و باقی گازها قاطی عطر خانمهای قرتیای شد که با لبخند اخمآلود پاکتهای کاغذی استفراغ را بین جماعت توزیع می کردند
بلبشو که خوابید میرزا التفات چپقش را درآورد اما یکی از قرتیها مانع شد و فحش میرزا و چند نفر دیگر به هوا رفت...
یادم رفت که بگویم قبل از حرکت اولش قرتیها با حرکات دست چیزهایی را نشان دادند اما چون هیچکس نفهمید قضیه از چه قرار است ناگهان حمله کردند و همهمان را به صندلیها زنجیر کردند.
وسطهای راه پسر اوس نادر که جوان سفیدروی درسخواندهی نفاخی بود ناگهان کمربند را از روی شکم متورمش بازکرد و از جا بلند شد و با عربده دیگران را هم به باز کردن زنجیرها و رهایی از خفت و رهایش از فشار دعوت کرد که البته سرجایش نشانده شد و دوباره زنجیر شد.
دردسرت ندهم لیلی.
هر طور بود هواپیما نشست و پیاده شدیم.اما اینجا کجا بود؟
یک خرابه پر از ستونهای بلند و دیوارهای ریخته... یک عده قرتی هم ایستاده بودند که خوش آمد می گفتند و فارسی حرف می زدند ولی معلوم نبود چه می گویند.از شکوه و داریوش و اسکندر و هووخشتره می گفتند و برای کسی که اسمش کوروش بود لالایی می خواندند.
آنها هر چه بیشتر می گفتند اینطرف بیشتر عصبانیت بالا می رفت.مسافرها دنبال زیارت بودند و اینجا یک خرابهی پرت با آدمهای عجیبی بود که معلوم نبود حرف حسابشان چیست.
واقعا نمی دانم چطور شد اما یکهو دیدم که تمام مسافرها از زن و مرد ریختهاند و دارند قرتیها را لت و پار می کنند.حتی پدربزرگ هم زوره می کشید و فحش ترکی می داد و سنگ پرت می کرد...
قرتیها و خلبانها که فرار کردند ما ماندیم و جایی که شب بود، بیابان بود و زمستان بود.
یکی از زنها با بهت پرسید:
حالا چطور باید به خانه برگردیم؟
زن دیگری پرسید:
اصلا خانهی ما کجاست؟
کسی درست نمی دانست اما یک عاقله مرد ریش توپی با اطمینان جایی در افق را نشان داد و گفت:آنجاست.کمی دور است ولی هر طور شده بر می گردیم.
بله لیلی جانم
چون نه خلبانی در کار بود نه قرتی کاربلدی، مسافرها هواپیما را روی کولشان نشاندند و به سمتی که ریش توپی نشان داده بود حرکت کردیم.
لیلی من
حالا خیلی سال گذشته.من دیگر حسابی بزرگ شدهام.ما همچنان هواپیما بر دوش در حال حرکتیم اما رسیدنی در کار نیست.چند نفر در این وسط ریقشان درآمد.چند نفر همان وسط راه وصلت کردند و چند مسافر تازه متولد شدند.هواپیما دیگر آن هواپیمای سابق نیست.نوکش را چون شبیه گنبذ بود بریدند و امامزاده درست کردند.بالهایش را تکه تکه بریدند و برای بچهها ماشین اسباب بازی و برای پیرترها آفتابه درست کردند.شیشههایش را درآوردند و برای زنها آینه و دستبند و گوشواره ساختند.چرم صندلیهایش را پاره کردند و پیراهن و کفش دوختند و موتورش را که بکار نمی آمد به خارجیهای مالخر فروختند و بلندگویش را برای ذکر مصیبت استفاده می کنند
عجیب است لیلی اما حالا بیشتر زنها خودشان را شبیه همان مهماندارهای قرتی کردهاند و همه یک شکل شدهاند و به همان زبان آنها حرف می زنند و مردان هم کمابیش همینطور.
حیف شد لیلی
من عاشق اسمت بودم که قشنگترین اسم زنانه بود.قرار بود عاشق چشم راستت بشوم که پلکش کمی افتادگی داشت.
قرار بود برای خال لبت شعر بنویسم و قربان صدقهی قد و بالایت بروم و یک شب پاییزی بالای قلهی سبلان جلویت زانو بزنم و بگویم که تا ابد بستهی آن موهای دللرزانت خواهم ماند و برای عطر تنت آوازها خواهم خواند...
اما حیف، دیگر پیر شدهام.تو هم که هرگز متولد نشدهای...
چیزی از این هواپیما باقی نمانده و انگار هیچ مقصدی هم در کار نیست.
با اینهمه لیلی جان
سخت دوستت دارم و این تنها امید باقیماندهی من است.
T.me/raheomid
عاشق شهریور هستم.نه به این دلیل که مبتلا به خودشیفتگی درمان ناپذیری هستم و شهریور ماه تولدم است... نه!...
شهریور شبیه پنجشنبهاست.می دانی که فردایش قرار نیست با زندگی گلاویز بشوی و می توانی نفسی تازه کنی...
شهریور شبیه پنجاه سالگی است.می دانی که پاییز عمرت در راه است و دیگر رویشی در کار نیست و هر چه هست ریزش و برگ سوزی و سرماست... اما خب، هنوز کمی تابستان است و ته ماندهی گرما و سبزی و جوشش...
شبهای شهریور شبیه کتاب فارسی کلاس پنجم ابتدایی زمان شاه هستند.پر از شعرها و قصههایی که با اینکه هر بار می خوانی اشکات سرریز می شود اما نمی توانی دست برداری... آرش کمانگیر و خوان هشتم بغضبارانت می کنند اما نمی توانی نخوانی...
شبهای شهریور خوابات می آید و چشمهایت می سوزد اما باز دلت نمی آید بخوابی...
در شهریور عمر ایستادهام و چند قدم بیشتر تا پاییز نمانده و سرما و ریزش ناگزیر، اما هنوز امید به خاکستر گرمی دارم که شاید در جایی باقی مانده باشد...
چه راز ناگشودهای است عمر آدمی... و چه زود در هالهی ابهام و فراموشی ته می کشد و گم می شود...
انگار اردیبهشت همین چند ثانیه پیش بود...
T.me/raheomid
خانهی کوچک ما جایی برای تنهایی نداشت.هر یکی دو سال یکبار صدای بچهی تازهای در آن می پیچید و تا ما مشغول اسم گذاری و تر و خشک کردن و قربان صدقه رفتنش می شدیم یکی دیگر از راه می رسید...
هیچکداممان هیچوقت طعم تنهایی را نچشید.
قد کشیدیم.هر کداممان را دانشگاه و ازدواج و شغل و این چیزها ساکن گوشهای از مملکت کرد.دور شدیم.بینمان فاصله افتاد اما هیچوقت تنها نشدیم...
مادر می گفت؛
تنهایی یعنی دلت نگران کسی نباشد یا اینکه دل کسی مشغولت نباشد.برای ما هیچوقت اینطور نشد...
از همان اولش مادر یادمان داده بود که دوست داشتن را بلد باشیم.زندگی فقط کنار هم نشستن و گفتن نبود.باید مراقب کسانت می بودی و باید کسانت هوایت را داشتند... باید برای هم قصههایی می ساختیم که حتی فاصله هم توان نابودیاش را نداشته باشد...
تنهایی یعنی در خلوتت قصهای برای یادآوری و دوباره خوانی نداشته باشی...
روزهای آخر، مادر می گفت آدم وقت رفتن نگران غم خوردن کسانش است وگرنه تمام شدن زندگی چیزی نیست که غمآور باشد... چه فرق می کند چند روز کمتر یا بیشتر؟... هر چه زودتر بروی جان گیاه و جانور کمتری را تمام می کنی...
وقتی به رفتن فکر می کنم، تنها دلم برای کسانم نگران می شود.برای غمگینیشان...غمهایی که تنها تسکینشان فراموشیاست...
وقتی به رفتن فکر می کنم، دلهرههایی را حس می کنم که برای عزیزانم دارم... دلهرههایی که تنها درمانش امید است..
****
این روزها گاهی به تو فکر می کنم.به تنهاییات.به بی کسیات.
یعنی آن لحظه که برای تمام کردن می بردندت به چه چیزی فکر می کردی؟
اینکه کسی نگرانت نبود، دردناک بود یا تسکین بخش؟
برای کسی دلهره داشتی؟نگران آیندهی کسی بعد از خودت بودی؟
به آرزوهایت فکر می کردی؟
به حسرتهایی که چهل سال همسفرهات بودند؟
به نداشتنهایی که از روز تولد همسفرت بودند؟
سید محمد، آن صبح که برای تمام کردن می بردندت، دلت برای چه چیزهایی تنگ می شد؟
برای آفتاب و نارون و چشمه؟
برای شب و ستاره و جیرجیرکها؟
برای خیابانهای سرد آبان؟
برای سفر، ترانه، دلهره؟
دلتنگ چه چیزی بودی جز دلتنگی؟
امید به چه چیزی داشتی جز امید؟...
سید محمد؛
روز تولد بعضی آدمها را نوع مردنشان تعیین می کند.تو از آنهایی بودی که بعد از مردنت متولد شدی... در ذهن کوچهی زخمی... در ابری که روزهای فردا را بغل می کند... در پژواک آواز کوهنوردان تازه سال... در قصههایی که در انارستانها تعریف می کنند... در شکوفهی پرتقالی که به زخم کلاغها روی زمین می افتد... در شاهنامهخوانی شبهای شهر بیدار...
سید محمد؛
به قول شاملوی عزیز،
گاهی مرگ بعضی آدمها میلاد پرهیاهای هزار شهزاده می شود...
بعضی آدمها تازه بعد از مرگ کس دیگران میشوند... اصلا انگار بعضیها می آیند تا مرگشان نوعی اشاره باشد.نوعی گواه زندگی پس از مرگ...
تو بچهی مرگ بودی سید محمد
مرگ تو را زایید تا به زندههای بازنده بگوید که تنها مرگ است که از باختن و مردن نمیترسد و برای ادامه دادن، جان گیاه و جانور را نمی گیرد...
T.me/raheomid
هنوز هم میوه فروش و بقال و قصاب وقتی می خواهند احترامت کنند مهندس خطابت می کنند...
مهندس نماد منزلت نوین بود و با پهلوی همهگیر شده بود و در مقابل حاجی و کربلایی و سید قد علم کرده بود...
مرد ادوکلن زده و صورت تراشیدهای که با ادب هم بود و برخلاف سید پولدار و برعکس حاجی دست به جیب و ولخرج بود...
ملت می دیدند که از ماشین خارجیاش پیاده می شود و با دهانی که بوی الکل خوش عطر می دهد سلام می کند و زنها برایش هلاک هستند...
مگر آدم غیر از این چه می خواهد؟
دکترها خیلی توی خیابان نبودند اما بدل زیاد داشتند.به هر کسی که روپوش سفید داشت و بلد بود آمپول بزند و زخم ببندد و ختنه کند دکتر می گفتند.دکترهای راست راستکی اصلا توی خیابان و مغازه و مهمانی نبودند.فقط وقتی قرار بود از خوشگلی دختری تعریف کنند می گفتند خواستگار دکتر دارد یا وقت فروختن ماشین برای تضمین کیفیت می گفتند مال یک دکتر بوده...
معلوم نشد چطور شد که مهندسها ناگهان همشانهی رقبای حاجی و سیدشان شدند و هوا را دلپذیر کردند و ناگهان پرستو به بازگشت زد نغمهی امید و بهاران خجسته باد شد...
اما بعد از کش و قوس فراوان از مهندسها فقط نامی بر سنگ قبری ماند و تنی در حصر و خورشیدشان به لب بام نزدیک شد...
با اینهمه، دکترها هنوز روزگارشان بد نبود.نانی داشتند و نامی و احترامی...
همین شد که آغاز برنامهی دکترها هم کم کم شروع شد...
اولش سهمیه و ظرفیت دانشگاه بود ولی بعد طب سنتی و اسلامی و تخمی و امثالهم هم علم شد و بعدتر کلماتی مثل زیرمیزی و خطا و قصور و آمپول اشتباهی و این حرفها اختراع شدند و بعدتر مالیات و تعرفه و اینجور چیزها را توی دهان ملت انداختند تا سرانجام این معضل هم رفع و رجوع شد...
****
شهوت عجیبی است این دکتر شدن.پایان نامهی دکتری دوشیدن شیر مرغ را نوشته و ننوشته به سرعت دی آر دات را قبل از اسمشان می گذارند و در پروفایل اینستا و فیسبوک می نویسند:زندگی صرف کردن فعل توانستن است...
****
من اما دلم نمی خواست مهندس یا دکتر باشم.از دانشگاه رفتن فقط رقابت در کنکور و برنده شدن را دوست داشتم.از بوی الکل و ساولن دلشوره می گرفتم و از آمپول و خون میترسیدم.دلم میخواست نویسندهی خردمندی باشم که مدام عکسش را اینور و آنور چاپ می کنند و هی مصاحبههایش اینجا و آنجا پخش میشود و کلمات قصارش... نویسندهای که از بالا به بقیه نگاه می کند و برای کسی تره خرد نمی کند... دلم می خواست گلستان باشم... ابراهیم گلستان... همانقدر یگانه.... همانقدر دست نیافتنی...
****
می توانی هر طور شده، با سهمیه یا تقلب یا خریدن سوال یا حتی خرخوانی دکتر بشوی اما پزشک نه... پزشکی یک بودن است.مثل پورزند، پورافکاری، راد، ناسی زاده، پوراندرجانی، آیدا رستمی و کسانی اینچنین...
می توانی بخوانی و تلاش کنی و بنویسی و کتاب چاپ کنی و نویسنده بشوی اما گلستان شدن محال است... ابراهیم گلستان یک بودن است و غیرقابل شدن...
****
گذاشت و درست وسط روز پزشک مرد تا با پوزخند بگوید نه من شدی نه پزشک... با همان سرگردانیات بساز... دنیا پر از موجودات شونده و رونده است... بودنهایی که برای همیشه هست می مانند با هیچ تلاش و سهمیه و تقلب و سلام فرماندهای قابل دستیابی نیستند...
T.me/raheomid
راه رفتن در کویر ِنابلد حس غریبی دارد.نشانهای در کار نیست.نه آفریدهای وجود دارد نه ساختهای... هر چه هست شن است و مسیر است و رفتن.نه می دانی که مقصد کجاست، نه می دانی کجا گزندی کمین کرده و نه از سایه و واحه و چاهی خبری داری...
****
حالی غریبی داری، وقتی به محلهی کودکیات می روی اما نشانهای آشنا پیدا نمی کنی.نه از نانوایی قدیمی خبریاست نه از حمام فرسودهی نمور... نه از دکهی بابا جیگرکی اثری مانده نه از خانهی درندشت اکبر چلاق... آدمهای محله می آیند و می روند اما نه در ذهن تو جایی دارند نه تو در ذهن آنها... انگار به سرزمینی غریب سفر کردهای... اینجا دیگر آنجایی نیست که روزگاری در آن قد کشیده بودی...
به تبریز ِدانشجویی می روی.به محلهای که روزگاری خاستگاه مادرت بود و تو در خانهای آبا و اجدادی که عطر سبزی خشک و قصههای مادربزرگ را داشت چند ماهی را سر کرده بودی... نه از خانه خبریاست نه از مزرعههای پر از سبزی و درخت و پرنده... هر چه هست کوچهها و ساختمانهای غریب است...
به محلهی خوابگاه می روی... به دانشگاه سر می زنی... از خودت می پرسی این همانجایی است که هفت سال رویاییام را پشت سر گذاشتم؟این همان شهری است که آن جوان سرگردان لب به لب از خیالهای پیچ در پیچ در خیابانهایش قدم زده بود و بهت و بغض را نفس کشیده بود؟تنها آشنای باقی مانده صمد بهرنگی بود که در گورستان ِتغییر شکل داده منقبض شده بود اما نه دیگر او محلات می داد و نه تو دیگر اشتیاقی داشتی...
دریاچه هم دیگر نیست.همان دریاچهای که روزگاری با همکلاسهای همسفرت چند ساعتی را میزبانت شده بود و همراهیات کرده بود تا به آن شهر معتدل خوشرفتار برسی... ارومیه، هر قدر هم که سرد باشد معتدلترین شهر آذربایجان است... در رفتار و کردار و هر هست دیگری...
در آینه نگاه می کنی.با خودت می گویی این کیست؟
ناگهان آشفته می شوی... اصلا «خود» یعنی چه؟
کدام یک از آنها خود ِتوست؟
اویی که پر از خیال بود و خدایی داشت و زمین ِوقوع و زمان ِموعود و دلیل وجود... یا این که دیگر نه موجود آشنایی در زمین دارد نه خدایی در آسمان، نه سرزمین موعودی پیش رو...
****
بیشتر از نیم قرن عمر کردهام اما انگار اتفاقات این نیم قرن روی دور تند اتفاق افتاده است:
یک انقلاب دیدهام و انقراض یک پادشاهی چند هزار ساله...
یک جنگ طولانی دیدهام و مرگ و ویرانی فراوان...
فروپاشی یک ابرقدرت را دیده ام و از بین رفتن یک رویای وسوسه بار:جامعهی بی طبقه و برابر(هر چند در ذهن برخی هموطنان عموما کتابخوان و خیالخوار هنوز از بین نرفته است)...
محو تالاب ها و دریاچههای چندین و چند هزار سالهای که گمان نمی کردی به سادگی اتفاق بیفتد...
چند سال دیگر هم اگر روزگار مهلت بدهد می توانم برای بعدیها بگویم که این بیابانی که می بینید روزگاری دریاچهی خزر بود و ماهی و ماهیخوار داشت و قایق و کشتی و اسکله، و در ساحلش یک دورانی آدمها عاشق می شدند و آتش روشن می کردند و آواز می خواندند و یک زمانی هم یک عدهای بقیه را کتک می زدند تا به بهشت نقد و نسیه برسند و یک روزگاری آخرهای هفته از همه جا به اینجا می آمدند تا سیب زمینی کبابی و تخم مرغ آبپز و محلول آب-قرصی بخورند و حالی ببرند...
با این سرعتی که هست شاید حتی بتوانم به بعدی ها تلی از ساختمانهای روی هم انباشته را نشان بدهم و بگویم اینجا یک روزگاری همان دماوندی بود که آرش از آنجا تیر انداخت تا ایران بماند و بزرگتر باشد...
کسی چه می داند، شاید حتی بتوانم از آخرین کسانی باشم که زمانی شاهد سرزمینی از دست رفته بنام ایران باشد که آب و درخت و قصههایی داشت و حالا دیگر از آنهمه فقط قصههایش باقی ماندهاست...
****
این آدم ِ ایرانزاد ِنیم قرن اخیر، مسافر تشنهی کویری نابلد است.بی همراه و بی قطب نما...
اما به گفتهی شازده کوچولوی سنت اگزوپری:
حسن کویر همین است که همواره در جایی، چاهی پر از آب پنهان کرده است
T.me/raheomid
ظهر جمعهی بعد از شب یلدا بود و ماشین پیر را برده بودم تا روکشهایش را جوان کنم و از بس سرد بود بخاری داخل مغازه را در آغوش گرفته بودم و زیر فشار کلمات صاحب مغازه که سبیلو و خپل هم بود خم شده بودم.داشت با شریکش اختلاط میکرد اما محوطهای به شعاع پانصد متر مستمعینش بودند:
بهاش گفتم مرتیکه الاغ، مگه با کتک میشه زن و بچه رو ساکت کرد.این چیزا دیگه جواب نمیده…
والله بخدا دیشب خونهی باباماینا جمع بودیم.دخترعمه و پسرعمه هم بودن.باباشون از اون خرمذهباس.اما دختره که قبلا از این چادر یه چشمیا بود حالا شده از این زن زندگی آزادیا اما شوهره با اینکه خودشم از این خرداهاتیای شپشو بود که دست بزن هم داشت عین خیالش نبود… چرا؟… چون خانومه تهیه غذا زده و کارش گرفته و زندگیشون از این رو به اون رو شده… واسه باباهه هم که زنش مرده بود زن گرفته و الان بابای خرمذهبش هم کلی دورش می گرده… از اونطرف داداشه که تو دانشگاه با یه دونه از این دختر قرطیای تهرونی عشق و عاشقی راه انداخته بود و آخرشم کش طرف گردنش افتاده بود رو سر زنه چاقچور انداخته و خودش هم هی صیغه و این حرفا… زنه هم هی قربونش می رفت و انگار نه انگار… چرا؟… چون طرف حسابی مایه تیله به هم زده و دم و دستگاه و کیف و حال… زنه هم می بینه که کجا از اینجا بهتر…اون یه تیکه دستمال به کجاش برمیخوره… خلاص…
به زن و بچه که برسی و چپت پر باشه پای همه چیت وامیستن… دیگه گذشت اون دوره که فقط چون مردی بهات بگن چشم…
شریکش که کچل و نفاخ و بی حوصله بود صورت ته ریشی کسلش را خاراند و زمزمه کرد:
مفت نگو رضا… این بابا چارهای جز کتک زدن نداره… زنه از اون شهرستانی خرپولا بود که گول حرفای قشنگ و هیکل مردونهشو خورد و هر چی خانوادهاش مخالفت کردن گفت الا و بلا می خوامش… بعدم که باباهه مرد و کلی ارث و میراث بهاش رسید همهرو همین موچول خان به کتف کفتار زد و ورشکست شد و حتی زندون هم رفت… حالا دختره دیگه راه برگشت نداره و فقط نق می زنه و اینم چارهای جز کتک زدن و گیر دادن به حجاب و این حرفا نداره…
کارگر افغان روکشها را نصب کرده بود و منتظر انعام بود…
T.me/raheomid
یکی از کانالها تصویری از رزیدنت ارتوپدی دانشگاه تبریز که چاقو خورده بود گذاشته بود و کامنتدانیاش پر شده بود از فحش و بد و بیراه…
کسانی نوشته بودند که پزشکها حقشان است چون مالیات نمیدهند.کسانی هم گفته بودند چرا باید مداخل پزشک از معلم و پرستار و کاسب بالاتر باشد… عدهای هم نوشتند که از بس این پزشکان با پرستار و همراه مریض لاس می زنند حقشان است… چند نفری هم نوشته بودند یاشاسین آذربایجان… این پزشکان مانقورد می خواهند ملت تورک را با درمانهای شوونیسم فارس آسیمیله کنند و نوادگان غیرتمند گرگ خاکستری حقشان را کف دستشان می گذارند… گروهی هم یادآوری نموده بودند که پزشکی غربی از ارزشهای معنوی تهیاست و باعث خشم انگیز شدن بیماران و واکنش می شود و باید هر چه سریعتر طب سنتی و اسلامی و گیاهی و تخمی(منظورشان بذرهای گیاهان بود) احیا شود
کسی از چاقو خوردن و زخمی شدنش نگفته بود.از احتمال مرگش… از هیولای وحشتی که روی سر شهر زوزه می کشد…
پزشک و پرستار و معلم و کاسب و موبایل فروش و زرگر و کارمند ندارد… همه به نوعی زخم می خورند… قافیه تنگ آمده است و در کشتی در حال غرقی که قایق نجات به حد کافی ندارد وقت تعارف کردن نیست.مجال گلایه نیست.فرصتی برای گفتن از انسان نیست…این حرفها برای هوای آفتابی و ساحل امن و روزگار فراوانیاست…
آدمیت، تعریفی ذات باورانه ندارد.محصول شرایط است.
انسان، حیوان ناطق است و زمانی آدم می شود که رام شود.چه به اکراه دین، چه به الزام اخلاق، چه به اجبار اجتماع و قانون… و البته که به اراده و نهیب قدرت قاهر… وقتی تمام اینها غایب باشند به ریشههای زیست شناختی و جانوریاش باز میگردد… خاصه در شرایط دشواری و کمیابی…
پایان شب سیه سپید است؟قطعا بله… اما معلوم نیست چند نفر تا صبح دوام بیآورند…
یک فرق دیگر انسان و جانور همین است.انسانها شعر و امید می بافند…
T.me/raheomid
راست است که آدم هر لحظه میمیرد و لحظهی بعد دوباره متولد میشود اما فاصلهی این مرگ و تولد آنقدر کم است که نمیتواند حسش کند.درست شبیه فریمهای فیلم که وقتی یکی یکی تماشایشان میکنی تفاوت محسوسی ندارند اما در کنار هم و پشت سر هم پر میشوند از قصه و حرکت و اینجور چیزها...
در یکی از همین فریمهای مردن و زنده شدن بود که ناگهان طوری متولد شدم که خودم هم فهمیدم با آن آدم لحظهی قبل تفاوت بسیاری دارم.
آذر شصت و هفت بود و جمعه بود و دانشجوی سال اولی گیجی بودم و آخر شهناز تبریز بود و دیزی فروشی احد رستگار که وزنهبردار قابلی هم بود.
داشتم آماده می شدم که ترید را ببلعم که ناگهان مرد میز رویرو که کچل هم بود و ریش سیاه و سفید پر و دندانهای یکی درمیان و ابروهای تیکمهداشی چخماقی خشمناکی هم داشت، با اشتها ترید لواش را لای سنگک قنداق کرد و بالا رفت...
من ِدیگری درست در همان لحظه متولد شد.منی که هر هفته به دیزیسرای احد رستگار در محلهی میارمیار تبریز می رفت و ترید لواش را لای سنگک قنداق پیچ می کرد و بالا می رفت و نشئه می شد و سنگینی دوری از خانه را دود هوا می کرد...
بعدهای بعد عدهی فراوانی را به چنین عادتی مبتلا کردم.یکیشان همین منصور بود که جمعه سوم آذرماه هزار و چهارصد و دوی خورشیدی از سیاتل کوبیده بود و آمده بود کرج تا دیزی بزنیم و ترید لواش را لای سنگک بریزیم.
منصور که نابغهای بود و سال بالایی بود و تخصص هم قبول شده بود اما آن باند مسلط مردودش کرده بودند و او هم بعد از چند سال دست و پا زدن گذاشته بود و رفته بود آنطرف و حالا اندوکرینولوژیست قهاری بود و کم کم آن جوانی پر از هرگز و مبادا را از یاد می برد و به چروک
ها و سپیدیها خو می کرد...
آخرین لقمه را که بالا رفت و تربچه نقلی را که دندان زد ناگهان ماتش برد و دچار جمود نعشی شد.به این حالتش عادت داشتم.انگار داشت حظی که می برد را برای بعدها منجمد می کرد...
بعد که از جمود درآمد گفت:
امید، طوری که آدمهای آن سالها و امروز از مملکت رفتند اصلا اسمش مهاجرت نبود.تبعید بود.مهاجرت یک خواستهی ارادی است اما تبعید حکم اجبار است... آنجا آدمهای زیادی را دیدهام که مهاجرند اما ثانیهای به وطن خودشان فکر نمی کنند اما امثال من انگار تکههای اصلی را جای دیگری جا گذاشتهاند... باور می کنی که هر وقت دلم می گیرد هر طور شده آبگوشت بار می گذارم و ادای ترید لواش و سنگک را درمیآورم؟... نه پاییز تبریز میشود نه آن جوانی پراجبار و نه آنی که روبرویات نشسته میفهمدت... اما خب... مسکن بدی نیست...تبعید چیز غریبیاست چون همیشه حس رانده شدن داری.اینجاست که مفهوم تمثیل آدم رانده شده از بهشت را درک می کنی...
بعد از آن تبعید، یا منصور دیگری متولد نشده بود یا آن من ِ تبعیدی هیچوقت نتوانسته بود من ِمرده در خانه را از یاد ببرد
T.me/raheomid
روزگار انترنی وقتی که برای گرفتن نمونهی خون شریانی، بازوی شیرخوار چند ماهه را سوراخ می کردم بال بال زدن پدر و مادر را می دیدم اما نمی فهمیدم.با تحکم و بی تفاوتی می گفتم:چه خبرتان است؟... یک سوزن است دیگر...
چند سال بعد که پدر شدم فهمیدم که آن سوزن که در تن فرزندت فرو می رود چه جراحت سوزانی در جانات حفر می کند... جراحتی که توصیف نمی شود اما از هر زخمی سوزندهتر است...
وقتی عکس آن پدر کنگویی را دیدم که به دست قطع شدهی فرزندش توسط بلژیکیها زل زده بود اشک و بهت و رنج را یکجا احساس کردم و به پادشاه بلژیک، لئوپولد نامرد حریص فحشهای زیادی دادم اما ته دل خوشحال هم شدم که آن پدر حالا دیگر مرده است و بیشتر از این رنج نمی کشد...
قدرت همه چیز را شبیه نمایش می بیند.همه چیز را یک دستآویز برای ادامه پیدا کردن خودش.برای کودک همسایه اشک می ریزد و خون کودک همخونش را میریزد... بی هیچ حس و عاطفهای...
برای آنکه در سمت قدرت نشستهاست خوب و بد و زیبا و زشت یک ابزار است... یک دستآویز...
برای من که در سمت قدرت ننشستهام اما هر زخمی خون چکان و سوزنده است تا ابد... بی نام... بی جغرافیا... بی تاریخ...
یک سال از مرگ کیان پیرفلک گذشته... هیچوقت نخواهم توانست رنج پدر و مادرش را زندگی کنم اما می توانم به تمام آنها که رگ انسانیتشان فرمایشی و گزینشیاست بگویم:
بیشرمی چندش آوری دارید وقتی برای مرگ انسانیت و انسانهای خاص اشک تمساح می ریزید...
زشتتر از چهرهی کریه قدرت، رطوبت چندش انگیز پلشتیای است که از گوشهی لب ها و چشمهای کاسه لیسان جاری می شود...
T.me/raheomid
خاله خدیجه هشت سال بزرگتر از من بود اما در عالم کودکی، فاصلهی هشت ساله اندازهی یک قرن است.دوازده ساله بودم که ناگهان یک روز صبح خبر همه جا پیچید:خدیجه بچهی سه سالهاش حمید را گذاشته بود و رفته بود...
***
سالهای جوانی سیگار می کشیدم اما حالا هر دودی اذیتم می کند و فضای کافی شاپ لب به لب از دود بود.کلافه به چهرهی خدیجه زل زده بودم که انگار دیگر فاصلهی سنی چندانی با هم نداشتیم و لازم نبود خاله صدایش کنم...
-چهل ساله که دارم با بغض زندگی میکنم.با مرگ.اما پشیمون نیستم...
بعد از غیب شدنش هر روز قصهی تازهای گفته میشد.از دست داشتنش در ترورهای خیابانی تا رابطهاش با یک مرد ناشناس پولدار...
-رضا مریض بود امید.از همون اولش اعتیاد داشت.من فقط پونزده سالم بود که باهاش ازدواج کردم.چه می دونستم مرض روحی چه دردیه و اعتیاد و الکلیسم چه کوفتی.اومد خواستگاری و پدر و مادرم هم از خدا خواسته بله رو گفتن.... اونوقتا همین بود دیگه...
بیشتر از ده سال است که توی فیسبوک دوست هستیم اما این اولین بار است که زبان باز کرده و از زندگیاش می گوید...
همان سال شصت که از خانه فرار کرده بود به کردستان رفته بود و مدتی هم با چند دوست سیاسیاش قاطی گروههای سیاسی شده بود و بعد رفته بود آلمان و تمام این سالها تنها و افسرده روزگار گذرانده بود...
-امید، من فقط می دونستم که نباید بخاطر عشق بچه بمونم و باج بدم.رضا انحرافهای عجیبی داشت ولی مطمئن بود بخاطر حمید می مونم... با خودم گفتم:ته این قصه چیه؟تا کجا باید تن داد و تحمل کرد؟
تلویزیون داشت از کودکان غزه می گفت و خدیجه با فنجان جلویش بازی می کرد و گونهی چپش تیک پیدا کرده بود...
سه ماه بعد از رفتنش در یک شب آذرماهی که بوی بخاری نفتی و دفتر مشق داشت رضا ناگهان حمید را کشته بود و محله را غرق بغض کرده بود...
-نباید بگذاری هیچی سنگر بشه.اینو بعدهای بعد توی تنهاییام فهمیدم... آدما از هر چیزی سنگر و سپر و سلاح درست می کنن.از دین... قانون... عرف... حتی از انسانیت... نباید بذاری با انسانیت و مهرمادری پاگیرت کنن و مجبور....
بعد از مرگ حمید محله پر شده بود از تف و لعنت به خدیجه... می گفتند پی هوسش رفته... جنون رضا را به عشق زیادش نسبت میدادند و برای مظلومیتش اشک میریختند... ریش سفیدهای محله خرج دوا درمان و زندگیاش را فراهم کردند و برایش همسری دست و پا کردند...
-اینکه پدر و مادرت کی هستن و کجا و چه وقت به دنیا میآی دست خودت نیست.تو فقط اختیار بعضی تصمیمای کوچیک رو داری.تصمیمایی که ممکنه خیلی هم گرون تموم بشن... آدم با نه هایی که می گه تو سرنوشت و زندگی خودش تاثیر می ذاره... سرنوشت خود و دیگری... اگه بقیه هم به تور قانون و اخلاق و عاطفه تن ندن دیگه این سلاح بی اثر میشه...
کافه خلوتتر شده بود و دود کمتر.تلویزیون سرود عربی پخش می کرد و جسد کودکان کشته شده رو نشان می داد...
یاد مادرم افتاده بودم و گریههایش برای حمید و نفرتش از خدیجه...
-محیط ما رو می سازه امید اما ما هم با نههایی که می گیم روی محیط تاثیر میگذاریم... من سوختم اما به هر حال یکی باید شروع میکرد... الان تو همین چندروزه که اومدم می بینم اوضاع خیلی عوض شده...
یک بار که مچ معلم سابقم را حین انگشت توی دماغ کردن گرفته بودم با خونسردی و حضور ذهن مثال زدنی مویی از دماغش کنده بود و گفته بود:نگاه کن امید... حتی موی دماغم هم سفید شده... بخاطر دردی که از دیدن رنجهای مردم می کشم... اما ارزشش رو داره...
-آقا اینو خفهاش کن... بسه دیگه این بساط... اومدیم دو دیقه آروم بگیریم...
خدیجه با کینه به تلویزیون اشاره کرده بود و پسرک پشت پیشخوان را خطاب قرار داده بود...
T.me/raheomid
از لحظهای که موشک به بیمارستان خورد بحث دو گروه داغ شد.گروهی که با استناد به هواپیمای اوکراینی حماس را مسئول حمله می دانست و گروهی که با یادآوری شلیک ناو امریکایی به پرواز امارات، تقصیر را به گردن اسراییل می انداخت...
چند مدرسه میزبان موشکهای صدام شدند؟چند مهمانی؟چند خانه و مغازه؟...
آن روزها آنهایی که در دهکدههای اسپانیا خبر موشکباران تهران را می شنیدند چه احساسی داشتند؟اصلا برایشان مهم بود که مجتبی چطور زیر آوار جان داد و پدرش که معلم ما بود چطور تا لحظهی مرگ هر روز جان کند؟
آنها که در قهوهخانههای بمبئی خبر را از رادیو می شنیدند چقدر مکث کردند و بعد به سیگار دود کردن و بازی کردن و گپ زدن ادامه دادند؟
شاید کسانی در اردن هلهله کرده باشند و از اقتدار صدام که قهرمانشان بود حظ برده باشند...
شاید یک ایرانی در اوهایو با دلهره گوشی را برداشته بود و به مادرش در همدان زنگ زده بود تا مطمئن بشود برای خانوادهاش اتفاقی نیفتاده... و بعد که مطمئن شده بود نفس راحتی کشیده بود و ماجرا را از یاد برده بود...
جنگ چیز عجیبی است.آدمها را از آدم بودنشان خالی می کند تا به مهرههای بولینگ بدل شوند.هم آن که گوی را پرتاب می کند با دلهره و لذت افتادن مهرهها را دنبال می کند و هم آن کسی که تماشاچی است...
آن کسی که مهرههای بیشتری را چپه کند برنده و قهرمان میشود...
****
جدال سختی میان طرفداران دو هواپیما در جریان است.جدالی که گاه به جنگی تمام عیار بدل میشود...
آنجا در آن باریکه کسانی برای ابد سوگ را زندگی خواهند کرد.کسانی با کابوس همخانه خواهند شد.کسانی کینه را نفس خواهند کشید و کپسول نفرتی آماده برای انفجار فرداها خواهند شد و کسانی هیچگاه به فردا و زندگی سلام دوباره نخواهند کرد... درست شبیه بازماندگان آن دو هواپیما که حالا دیگر تجسد زخماند... زخمی که هیچگاه ترمیم نخواهد شد...
T.me/raheomid
اگر بپرسی چرا طرفدار تیم استقلال هستم ممکن است دهها دلیل بیآورم و از کیفیت بازیکنان تا عشقم به رنگ آبی بگویم اما راستش مهمترین دلیلش این است که شش ساله بودم و مملی که قلهی فکریام بود طرفدار تاج بود و من هم تاجی شدم... بعدها هم که گل از خاک بردمید و خون در درون رگ گیاه به جوش آمد و تاج مبدل به استقلال شد باز هم بر عهد و پیمانم با آبیها وفادار ماندم...
وطنم را دوست دارم و به احتمال قوی هیچوقت ترکش نخواهم کرد.اگر بپرسی چرا ممکن است دهها دلیل قشنگ بیآورم.از جغرافیای زیبای چهارفصلش و از تاریخ طولانی رازآلودش... اما راستش مهمترین دلیلش شاید این باشد که در اینجای زمین فعلا راحتترم و با اطمینان بیشتری قدم برمیدارم و صاحب شغل و عنوانی هستم و از خطر کردن و کندن و رفتن و بیگانه بودن میترسم...
نمی دانم اگر سی سال قبل رسانههای وطنی و بیگانه تصمیم می گرفتند آدمکشی رواندا را زیر ذره بین ببرند چطور می شد؟من طرفدار توتسیها می شدم یا هوتوها؟...
به هر حال روی اغلب تصمیمهای ما محیط پیرامون و روح زمانه تاثیر بسیار دارد...
درس سیاست نخواندهام و اطلاعاتم برای قضاوت کافی نیست... توی همین مملکت خودم هم هر روز جای حق و باطل و خوب و بد و قهرمان و ضد قهرمان عوض میشود چه برسد به صدها کیلومتر آنطرفتر... مثلا از وقتی که چشم باز کردهام همین مصدق خودمان گاهی خادم بوده و گاهی خائن.. گاهی مسلم نبوده و گاهی قهرمان مبارزه با اجنبی... گاهی خیابان به اسمش زدهاند و گاهی اسمش را از حافظهها هم خط زدهاند.. حتی بالاخره معلوم نشد که کودتا بود یا قیام ملی یا برکناری قانونی یا خدا می داند یک چیز دیگر که از کیسهی ایجاب و اقتضاء فردا بیرون می زند...
خودمانیم... همین خاتمی خودمان که عبایش رنگی غیرمتعارف داشت و از تساهل و تسامح می گفت و توی سازمان ملل گفتوگوی تمدنها را تبلیغ می کرد امروز ناگهان از حملهی حماس حمایت می کند ولی احمدی نژادی که توی همان سازمان از لزوم محو اسراییل و انکار هولوکاست نعرهها می زد حالا با هیبتی هگل وار سکوت پیشه کرده و دم بر نمی زند...
من یک شهروند سادهام و نمی دانم که حق با کیست اما هر جا که جنگ میشود ناگهان ترکشها و گرد و خاکش، چشم و سینهی مرا نشانه می رود و روزگارم را به هم می ریزد...
شاید اگر بجای مملی قلهی فکریام مصطفی پا شتری بود الان یک پرسپولیسی دو آتشه بودم و توی استادیوم طور دیگری شعار می دادم...
T.me/raheomid
.
جستن
یافتن
و انگاه به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن...
«شاملو»
می گویند نرگس وقتی چهرهی خود را در آب رود دید دیگر چشم بر هر تصویر دیگری بست.هر قدر هم دیگران تلاش کردند متقاعدش کنند که چهرههای زیبای دیگری هم برای نگاه کردن وجود دارد به خرجش نرفت.همین شد که او را شیفتهی خود دانستند و صفت خودشیفتگی آفریده شد...
هیچکس از نرگس نپرسید که در آب رود چه دیدی که اینطور شیدا شدی و خیره ماندی؟...
عالیجناب نرگس محمدی؛
شما مصداق همین گفتهی شاملو هستید.بسیار جستوجو کردهاید و یافتهاید و از خویشتن خویش بارویی پی افکندهاید...
به باورم شما و روح مقاوم ایران آنچنان قرابتی دارید که قابل تفکیک نیستید.شما تبلور روح اصیل و تابآور این تمدن طولانی هستید.همین است که اینطور استوار و بی تردید به خویشتن خویش خیره ماندهاید...
دیگران هر طور که می خواهند ببینند و بگویند.من ایران را در شما می بینم و شما را در ایران...
همنگاه و همزبان و همتاریخ و همجغرافیای من:
به شما می بالم...
مروارید غلتان، در میان کوهی از خرمهره هم مروارید غلتان است...
T.me/raheomid
آمیزجعفر بهترین انتخاب برای نقش شمر بود.شکم عنکبوتی و دست و پای خرچنگی و کلهی دیگیاش با خفتان و کلاهخود که همراه میشد حتی باهوشترین نوادگان جناب ذیالجوشن را در تشخیص اینکه ایشان نیای کبیرشان هستند یا فقط یک شباهت تصادفی است، دچار اشکال می کرد...
چشمهای آمیز جعفر طوری چپ بود که آدم فکر می کرد دارد از قصد ادا در می آورد و مخاطب مطلقا نمی توانست رد نگاهش را تشخیص بدهد و کاملا رونالدینیویی، در حالی که به محمود زاغی - که نقش حضرت علی اکبر را بازی می کرد - زل زده بود ناگهان به سمت غلامحسین بقال -که در نقش امام حسین بود -حمله می کرد و کار را تمام می کرد...
با اینهمه آمیز جعفر بسیار دلرحم و نازکدل هم بود و در حالی که در نقش شمر با جدیت توی گودال قتلگاه مشغول جنایت بود اما در همان حال با شخصیت واقعیاش بر مصائب اباعبدالله به شدت می گریست... و جالب اینکه حتی اشکهایش هم مستقیم سرازیر نمیشدند و در مسیر چشمان به شدت چپش به جهات مختلف پرتاب میشدند...
****
رفتار این دول غربی عجیب شبیه آمیز جعفر خودمان است.در وجه انسانی بر مصائب ما ملت اشک می ریزند و در نقش سیاسی بقول مش قاسم با آن چشمهای چپشان هی نگاه رونالدینیویی میاندازند و آدم نمی فهمد به کجا زل زدهاند و لبخند می زنند...
***
خدا رحمتش کند آمیز جعفر را.. یک بار که با نگاهی رونالدینیویی باز هم موفق به شکار غلامحسین بقال شده بود چنان کتکی از تماشاچیان به شور آمده خورد که تا مدتها بر سوزش زخمهای خودش اشکهای چپ اندر قیچی می ریخت...
T.me/raheomid
توی محلمان یک اسد خان کچلی داشتیم که یک زمانی برای خودش مرد خوبچهره و خوش قد و بالا و قلچماقی بود که پوز خیلیها را زده بود و برای خودش برو و بیایی داشت ولی حالا دیگر از نفس و ریخت افتاده بود و مغازهای باز کرده بود و کاسبی می کرد و کاری به کار کسی نداشت اما هر کدام از جوانهای محله که شاشش کف می کرد و قد می کشید و هوس اسم در کردن می کرد می رفت در مغازهاش و گرد و خاکی راه می انداخت و کتک مفصلی نصیبش می کرد... اسد خان کچل ولی حتی وقتی ببوترین بچه محلها هم سراغش می رفتند از خودش دفاعی نمی کرد و کتکش را می خورد و کار تمام...
یک مجید چش گهی هم داشتیم که شبیه عزراییل ِافتاده در تنور بود و پسر ننه بتولی بود که از فرط زشتی به نوزده ملک عذاب اسفلالسافلین تنه می زد و بوی تن و دهانش رایحهی بیتالخلاء محلات فقیر کلکته بود... این مجید هم یک روز هوس کرد که خدمت اسد خان کچل برسد و کتکی بزند و اسمی در کند اما اسد خان کچل این بار برخلاف همیشه گوش مجید چش گهی را گرفت و محکم پیچاند و فریاد زد:
توله عنکبوت ریغماسی، اگه می بینی به اونای دیگه کار ندارم واسه اینه که دقیقا نمی دونم پسر خودم هستن یا نه و نمی خوام بعدش پشیمون بشم و دنبال نوشدارو بگردم ولی تو یکی رو کاملا مطمئنم که پسر خودم نیستی و با خیال راحت مچالهات می کنم... با اون ننهی حمالةالحطبات...
****
بعد از آن روز هیچ تازه جوانی وارد این جنگ دو سر باخت نشد...
T.me/raheomid
مهندس مخلوط شیر و انبه و بستنی را یک بار دیگر به هم زد و گفت بخور که می چسبه...
با کیف به شبکهی سه زل زده بود که داشت نوحهی ترکی هیئت زنجانیها را پخش می کرد و مخلوط ابسولوت و آب هلویش را سر می کشید...
پدرم مدیون شاطر شکور بود و یکی از توصیههایش این بود که حتما هر از گاهی به پسر نابغهی تنهایش سری بزنم.
مهندس هریسچی حالا هفتاد و شش ساله بود و توی خانهی ویلایی منیریه، که کهنه و زهوار در رفته بود روزگار می گذراند.با طوطی و گربهها و شرابهای دست ساز و تلویزیون همیشه روشن.
گفتم:مهندس جان ترکیب ابسولوت و نوحه باید معجون غریبی بشه...
بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارد گفت:خوب می خونه لامصب.خوبم سینه می زنن.همآهنگ و همنفس.تو هیچ کنسرتی ندیدم ملت اینقدر همآهنگ با خواننده بخونن و صدا به صدا بدن.کلا نوحه وندبه و زار زدن واسه مظلومیت خیلی می چسبه.چه این بابا بخونه چه داریوش و گوگوش.منم گاهی واسه مظلومیت ننه جونم اشک می ریزم...
مهندس هیچوقت ازدواج نکرده بود و تحمل زنها را نداشت.فقط گاهی که آن همزاد ناگهان فوران می کرد سرکیسه را شل می کرد و خدمات خریداری می کرد.مطمئن بودم که حالا تحت تاثیر الکل و روضهی ترکی دوباره قصهی سگ اخلاقی پدر و غصههای مادر را شروع می کند.با عجله گفتم:
فردا پسفردا این بابا نوحه خونه هم مثل اون یکی می ره تو دانشگاهتون روضه درس می ده...
تکهای شبرنگ توی دهانش گذاشت و در حال جویدن گفت:
چه عیبی داره؟لابد مشتری داره دیگه... وگرنه دانشگاه رفتن که زوری نیست.مگه می خواد موشک پرونی درس بده؟این چیزایی که تو تلویزیون می خونه رو اونجا هم می خونه دیگه.اینجا هم خوشم نیآد خاموش می کنم.زوری که نیست.
گفتم:ولی مهندس جون، دانشگاه جای این حرفا نیس.حیف نیست جای فروزانفر و خانلری اینا بشینن؟
بادگلوی محترمانهای زد و رفت بالای منبر:
مهمتر از اونی که اون بالا درس می ده اونیه که پای منبرش می شینه.زمان ما هم دانشگاه چندان علیه سلام نبود.سوای چند تا نخاله، توش آدم حسابیا درس می دادن... اما چی ازش دراومد؟
کم چریک داد بیرون؟کم آدم از دماغ فیل افتادهی فکل کراواتی نفهم داد بیرون؟... نصف اینا که الان سر کار هستن از همون دانشگاه اومدن بیرون.تو دانشکدهی فلسفه می نشستن و بحث آخوندی می کردن.کانت و روشنگری می خوندن و از بازگشت به ایمان می گفتن..
البته که من فقط همین چند جمله را نقل می کنم والا مهندس جان بیست دقیقهای آن بالا بود...
خب آخه چرا؟چرا اینجوری بود؟
حرفش را قطع کرده بودم و پرسیده بودم.
پایش را روی پایش انداخت و چارپایهی بغل دستیاش را عاشقانه بغل کرد:
خیلی دلیل داره.طرف(منظورش شاه بود) از یه طرف می گفت باید برید دانشگاه آدم بشید و از یه طرف هم می گفت نباید گه زیادی بخورید و به شما مربوط نیست...
یارو مثل من از جنوب شهر با صد جور کمبود و تو سری خوری وارد دانشگاه می شد و کنار دختر ترگل و ورگل بالاشهری می نشست و بچه مایهدار همکلاسیش میشد و عقدهاش می زد بالا... یا چریک می شد یا جنون الاهی پیدا می کرد یا با اولین ادوکلن و کراوات به بقیه می گفت بو می دی...
نباید اینجور می شد.ولی خب... تو این زمین تخم هر چی بپاشی ازش یونجه بیرون می زنه...
لپهایش گل انداخته بود و سوراخ چانهاش عمیقتر شده بود:
ببین دکترجون، این دانشگاه هم مثل مملکتمونه... هر کی اومد فتحش کرد ولی نه دیگه تونست اون فاتح قبلی بمونه نه این مملکت از بین رفت... چند سال دیگه همین نوحه خونه واسه مظلومیت دانشگاه نوحه می خونه و از اینکه دانشکدهی محبوبش دست فاتحین دیگه افتاده بغض می کنه...
راست میگفت.دوران ما هم کسانی با شورهی سر و ریش چرب و هیبت غریب قبلیها را بیرون انداخته بودند ولی حالا همانها داشتند برای دانشگاه ندبه می کردند.
ابوذر روحی توی تلویزیون دستش را روی شانهی کودک بغل دستیاش گذاشته بود و داشت نوحهی جدیدش را زمزمه می کرد.. مهندس کمی صدا را بلند کرد و به صفحه زل زد و لیوانش را سرکشید..
T.me/raheomid
هگل، هنگام تدریس درس ریشههای انقلاب اسلامی در دانشگاه آزاد قازماخبولاغ همیشه وقتی به ماجرای خرداد ۴۲ می رسید یک لحظه بغض می کرد و در حالی که چشمش راه کشیده بود می گفت:معنای آفهبونگ را نمی فهمی مگر اینکه به اصلاحات ارضی و کفنپوشان ورامینی و آن روز داغ بیشتر فکر کنی... و بعد به یاد طیب حاج رضایی که به حق حر انقلاب اسلامی لقب گرفته است دو قطره اشک می ریخت...
یادش بخیر، نیچه هم وقت تدریس واحد معارف در دانشگاه غیرانتفاعی نوع دوم روستای دوشان چشمه با وسواس خاصی راجع به تبارشناسی غسل ارتماسی و جنابت جاودانهی ابرانسان حرف می زد تا مطلب به خوبی تفهیم شود...
واقعا نمی دانم با چه منطقی کرسی چنین دروس مهمی را باید به دو مجری تلویزیون بسپارند؟این بود آرمانهای ما؟به کجا می خواهیم برسیم؟ما که در محضر هگل و نیچه چنین دروس مهمی را تلمذ نمودیم عاقبتمان این شد چه برسد به نسل حاضر که با بمباران هموارهی شبکههای ماهوارهای و اینترنت از واقعیات و ریشهها هیچ نمی داند...
این کار هیچ کم از خلخال زن یهودی و دق کردن مرد مسلمان ندارد...
T.me/raheomid
ابراهیم گلستان، اول شهریور ۱۴۰۲ در گذشت.در این رابطه به واکنش تنی چند از مردم ایران توجه فرمایید:
مهرنوش مردانی(فعال سیاسی چپگرا):
گلستان نماد اندیشهی محافظهکارانهی فئودالیستیای بود که با فیگور روشنفکری سعی در توجیه سیاستهای بورژوازی کمپرادور داشت و با تحمیق پرولتاریا دل به امتداد اندیشهی ماکیاولیستی قرون وسطایی داده بود.روشنفکر واقعی منصور حکمت بود که جوانمرگ شد.
رائفی پور:
آقا من نمی گم ولی خودتون برید به اسم این آقا دقت کنید.چرا ابراهیم؟چرا گلستان؟
می خواست بگه که ابراهیم بهتر بود که بجای شکستن بتها و گلاویز شدن با قدرت یه گوشه بشینه و حالشو ببره تا آتیش زندگی بهاش گلستان بشه... وگرنه اونی که مثل من با نمرود زمان در می افته کاری باهاش می کنن که طوری بسوزه که دیگه نتونه بشینه
شادی امین:
گلستان با زندگیش نشون داد که ارزشهای رنگین کمانی اصلا هدف زندگی بشره.واسه همین تو نیمهی دوم زندگیش از زن و بچه و معشوقه فاصله گرفت و ساکن اقلیم رنگین کمان شد
فعال فمنیست افراطی:
خاک بر سرش که همزمان هم زن داشت هم معشوقه.بدبخت اون زنی که به ناچار تن به ادامهی این زندگی داد.همچین آدمی اصلا ارزش همخونگی نداره چه برسه به همبستری و تجربهی تنانه
فمنیست فروغیست:
گلستان نماد آفرینش زنانهاس.اگه فروغ نبود گلستانی هم در کار نبود.فروغ با هنجار شکنیش باعث شکوفایی و تولد دوبارهی گلستان شد.
یکی توی توئیتر:
مگه کی بود مردک متفرعن؟تا تونست رانت خورد و دو تا فیلم الکی ساخت و توی قصر زندگی کرد و با هر کی دلش خواست عشق و حال کرد.
یک خبرنگار:
گلستان یک چشمی شهر کورا بود.یه آدم از خود متشکر که چون باباش پولدار بود به بقیه می گفت بو می دی.همچین کار مهمی هم نکرد جز فحش دادن به شاملو و آل احمد و بقیه
یک پزشک در استان زنجان:
این بابا مگه چی کار کرده؟مفت خورده و حال کرده و حرف مفت زده.چه فایدهای به حال مملکت داشته؟حتی نتونسته دو تا خال و زگیل ملترو برطرف کنه.فقط ادعا...
یک مبارز اینترنتی:
این چیزا واسه پرت کردن حواس مردمه.آدمی مثل گلستان چه ارزشی داره؟ما مرد میدون و مبارز کف خیابون می خوایم.
یک سینماگر:
والله اگه ما هم بابای پولدار و روابط ویژه با دربار داشتیم صد برابر این بابا فیلم ساخته بودیم و نوشته بودیم... فقط ادعا و از بالا نگاه کردن
یک خانم خانه دار:
بره گم شه مرتیکهی زنباره... من یه موی گندیدهی آقامونو به همچین آدمی نمی دم.
یک علامهی ویک پدیایی:
من با نوشتههاش زندگی کردم.با فیلم مرگ یزدگردش تاریخ رو فهمیدم و با دو قرن سکوتش خون گریه کردم
یک بلاگر:
من و ابرام کلی با هم خاطره داشتیم.بهام می گفت شمیم تو منو یاد فروغ میندازی.همونقدر خاص.همونقدر بی پروا
امید مرجمکی:
آقا به جیب و جماع ملت چی کار دارین آخه؟آقامون واقعا ربالنوع هنر بودن و صلابت... کاش منم یه کم مثل ایشون بودم...
T.me/raheomid
تعجب آور است اما اخیرا مورخان به اسناد غیرقابل انکاری دست یافتهاند که نشان می دهد دلیل حملهی اسکندر به ایران نه جهانگشایی، بلکه تلاش برای رهایی مردم تحت ستم ایران بوده که بدلیل ظلم بی حد و حصر داریوش سوم فغان و دادخواهیشان به آسمان رسیده بود.اسکندر، که جوانی فرهیخته و از شاگردان ارسطوی بزرگ بود نتوانست در مقابل این بیداد خاموش بماند و با به خطر انداختن جان خود و سپاهیانش ملت در بند ایران را از یوغ ستم آزاد کرد و برای آبادانی ایران تلاشهای فراوان نمود و بنای پرسپولیس را به یادگار گذاشت اما بدسگالان با وارونه نوشتن تاریخ او را ویرانگر پرسپولیس نامیدند... همانطور که چنگیز بزرگ را که آزاد کنندهی ملت ایران از زنجیر ستم خوارزمشاهیان و اعراب بود را وحشی و خونریز جلوه دادند... جالب است که اخیرا اسنادی بدست آمده که نشان می دهد تموچین یا همان چنگیز به قدری دل رحم بوده که از خوردن حیوانات استنکاف می نموده و روی به گیاهخواری و زهد آورده بود و اولین حاکمیت سکولار را هم بنا گذاشته بود.
تاریخ علم است؟نمی دانم ... اما اگر علم هم باشد بسیار عجیب است و ممتنع... مثلا در تمام تاریخ توی گوش ما خوانده بودند که ناصرالدین شاه با بی درایتی و بدخواهی دستور قتل امیرکبیر را داد در صورتی که حالا مشخص شده است که امیرکبیر دچار نوعی انحراف جنسی بوده و به باجناق خود یوسف علی میرزا نظر داشته و حتی چندباری دزدکی ناصرالدین شاه را در حال استحمام دید زده بوده و نیات ناجوری هم داشته...
بخاطر همین است که می گویند نباید زود وارد قضاوت شد و باید در هر داوریای محتاط بود.مثلا همین چند وقت پیش در گیلان، جوان تازهسالی دچار انسداد روده شد و یک عاقلمرد مدیر و مدبر تلاش کرد مانند پطرس که با انگشت سبابهاش رخنهی سد را بست و شهری را از سیل نجات داد، با یکی از جوارح قطور خود انسداد آن جوان را برطرف کند و از مرگ حتمی نجاتش دهد ولی بدخواهان این فداکاری ایشان را طوری دیگر تفسیر نمودند و نسبتهایی زشت به ایشان روا داشتند...
****
دخترکی که توی آزمایشگاه کار می کرد با تلاش بسیار توانست نتایج آزمایشهای خواستگار خود را ادیت کند و مشکلاتش را برطرف کند وگرنه اگر خانوادهاش متوجه میشدند که پسرک زگیل تناسلی و هپاتیت سی و اعتیاد دارد محال بود با ازدواجشان موافقت کنند...
***
دیروز که بیست و هشتم مرداد بود آمدم که از کودتا بنویسم ولی دیدم که گویا از این به بعد نه کودتا و نه قیام ملی بلکه سالروز برکناری قانونی نخست وزیر غیرقانونی است و چندان هم مهم نیست... می ماند مسئلهی قتل افشارطوس و عربدههای شعبان بی مخ یا تاجبخش یا جعفری و کرمیت روزولت و آژاکس و برخی امور که آنهم قطعا قابل حل است...
گویا دخترک آزمایشگاهی به تاریخ هم علاقه مند شده است...
T.me/raheomid
از بازرس ژاور متنفر بودم چون نمی خواست بپذیرد که ژان والژان تغییر کرده و حالا نفعش برای جامعه بیشتر از جرمی است که مرتکب شده...
ژاور اما مرغش یک پا بیشتر نداشت...
*
آن سالها ما شبیه موالی بودیم و آنها مثل اعرابی بودند که بر ما سیادت داشتند و هر طور دلشان می خواست رفتار می کردند.ممکن بود از رنگ لباس، مدل مو، نحوهی حرف زدن، بوی ادوکلن یا حتی طرز نگاه کردنمان خوششان نیاید و با بدترین کلمات و رفتارها عقوبتمان کنند تا تأدیب شویم...
سال ۶۷ ناگهان تحقیقات محلی برای ورود به دانشگاه لغو شده بود و ما و عدهای از مردودهای تحقیقاتی سالهای پیش پذیرفته شده بودیم.ورودی ما بیشتر از دو برابر ظرفیت دانشکده پزشکی تبریز بود و مدیران وقت دانشگاه تصمیم به مقاومت گرفته بودند و صد نفر را که همگی از سهمیهی آزاد (یا همان سهمیه موالی) بودند را برای سال بعد نگه داشته بودند و باقی سهمیهها، که عموما از آنها بودند را پذیرفته بودند... البته ما هم زیربار نرفتیم و سرانجام هر طور بود پذیرفته شدیم...
ما از حقوق چندانی برخوردار نبودیم.همینکه اجازه داشتیم در کنار آنها درس بخوانیم باید خیلی هم شاکر می بودیم.
شکر که هنوز چند نفری از اساتید قدیمی و باسواد باقی مانده بودند و فرقی میان ما و آنها نمی گذاشتند اما هر از گاهی یکی شان را که برخلاف آنها حرفی زده بود با فحش و تف و لعنت و تجمع و اخراج باید گردد از کار برکنار می کردند و بجایش یکی از خودشان که تازه درسش تمام شده بود یا در حال تمام شدن بود استاد می شد و روضه سوزناکتر می شد...
ما میهمانان هموارهی کمیتهی انضباطی بودیم.مخوف بود.هم سیمای ترسناکی داشت، هم صدای هولآور و هم رایحهی دل به هم زن... اجتماعی متشکل از آنها با مو و پشم بسیار و گوشهایی برای نشنیدن و دهانهایی لزج...
هر طور بود تمام شد.ما هر کدام به دهکوره و حاشیهای پرتاب شدیم و آنها ساکن دانشگاه و مرکز شدند و بهترین تخصصها را درو کردند و بسیاری از شاگرد اولهای موالی را به بهانههای مختلف از گرفتن تخصص و ادامهی تحصیل منع کردند...
سالها بعد هم که اصلاحات شد عدهای از همانها وزیر و وکیل شدند و بینشان جنگ خوارج و جمل و این حرفها درگرفت و باز ما تماشاگری بودیم که طعمه و قربانی جنگهاشان می شدیم...
سالهای زیادی گذشته.ما دیگر جزو سن و سال دارها هستیم.آدمهایی با تلخیهای بسیار در دل و خاطرههای تاریک در سر و ترسهای هنوز و همواره...
سال قبل خبردار شدم که یکی از همان بانوان باتقوا و عفیفهای که روزگاری استاد تازهکارمان بود و از استادی جز طلبکاری در جلسهی امتحان و جیغ و داد نمی دانست و طوری رفتار می کرد که انگار با اهل ذمهی غسل نشناس و نجسی طرف است، ناگهان شیک پوش و دوچرخه سوار و امروزین شده و به حمایت از دانشجویان تجدد خواه برخاسته و به همین دلیل هم بازنشسته شده و دانشجویان جوان از همه جا بی خبر هم در حمایت از این استاد آزادمنش تجمعی برپا کردهاند و اینجور چیزها...
خیلیهاشان هم جراحهای زبردست و انساندوستی شدهاند و برای مردم گریبان چاک می دهند و باز انگشت اتهام دنیاپرستی و بی انصافی را به سمت ما گرفتهاند و اتفاقا خیلی هم از جانب خلایق و انام دوست داشته میشوند و چهرهی ماندگار و پزشک انساندوست و وارسته و این حرفها...
باز ما ماندیم و حوض جلبک بستهی بی آب و دل بی قرار
****
حق با ژاور بود یا ژان والژان؟
نمی دانم.فقط می دانم که ژان تنها از روی گرسنگی یک قرص نان دزدیده بود و کشیشی هم روحش را بعدها خریده بود اما این جماعت کل نانوایی را تصاحب کردند و نصف آردهایش را در بازار آزاد فروختند و باقیاش را هم به بالاترین قیمت آب کردند و با چند قرص نان ِ خیراتی، برای خود دنیا و آخرتی خریدند و بازرس ژاور را هم با تطمیع و تهدید هرطور بود ساکت کردند....
حالا ما شدهایم تناردیه و هم از کوزت فحش می خوریم هم از ژان والژانهای موسیو مادلن شده ای که به ریش ِ«شان ماتیو» می خندند و محکومیتاش را با نیشخند تماشا می کنند...
T.me/raheomid