سال چهار هزار میلادی است.
حالا دیگر با کمک ژنتیک و کلونینگ و هوش مصنوعی زندگی همانطوری شده که در ذهن آدم چهار سال قبل تجسم بهشت بود.
دیگر مشکل گرسنگی وجود ندارد و بشر انرژیاش را با نوعی فتوسنتز لذتبخش و همواره در دسترس تامین میکند.
نیازی به کار کردن ندارد.همه چیز با کمک روبوتهای هوشمند ساخته میشود.مشکل بیماری وجود ندارد چون هر اختلالی به سرعت با اصلاح ژن و هورمون و نوروترانسمیتر کنترل میشود
اگر هوس کنی رودی از عسل در حیاط خانهات جاری میشود.
دیگر ازدواجی در کار نیست.از ظاهر هر کسی خوشات بیآید زود به کمک کلونینگ تولیدش میکنی و با هوش مصنوعی خصوصیاتی که دوست داری را رویش سوار میکنی و آن طور که دوست داری رفتار میکند.اگر هوس بچه دار شدن هم داشته باشی مشکلی نیست.آنی را که میخواهی تولید میکنی…اگر هم هوس تعدد پارتنر داشته باشی هر تعداد و با هر کیفیتی خواستی تولید میکنی…
هر وقت دلت خواست در کسری از ثانیه به کهکشانی دیگر سفر میکنی
مرگی در کار نیست.کینهای نیست.غمی نیست.شادیای هم نیست… هر چه هست تماشاست و تکراری… همه جیز در دسترس و همه کار شدنی…
فقط یک جای جهان مانده که فرق دارد.جایی که مردمانش با اینکه از تمام این مواهب برخوردار شدهاند ولی باز هم بی دلیل دروغ میگویند، حسادت میکنند، کتککاری و چشم و همچشمی میکنند، خیانت میکنند، دماغشان را کوچک و جاهایی را هم بزرگ میکنند، زیرشلواری راه راه میپوشند و با پژوی پرشیای سفید ویراژ میدهند و تصادف میکنند و اعتقاد دارند که از بقیهی کهکشانها باهوشترند و حقشان خورده شده و درجوانی برای خودشان کسی بودهاند و همه چیز تقصیر عربها و سوسمارهاست والا ما بهترین بودهایم و هی از صادق هدایت و پروفسور سمیعی نقل قول میکنند و هنوز سریال ترکیهای میبینند و آنتالیا میروند و عرق سگی میخورند و جوجه کباب و فلافلشان براه است و با باجناق و جاری و فامیل شوهر و قوم و خویش زن کل کل دارند و شورت پارسا پیروزفر را پرچم میکنند و هر قومی هم خودش را نژاد برتر ولی آسیمیله و مانقورد و از این حرفها میپندارد…
با اینهمه باز هم تا فرصتی گیر میآورند ناگهان رگ گردنشان باد میکند و در حالی که چشمها را بستهاند زمزمه میکنند:ای ایران ای مرز پر گهر…
اینها در هر چیز که متضاد و متنافر باشند در یک چیز و یک آرزو کاملا همآواز هستند:
کی میشود که اینها بروند و شاه دوباره برگردد و ایران گلستان شود و دلار هفت تومان بشود…
T.me/rAheomid
عشق خلق می شود یا کشف؟
بخش دوم و پایانی
ناگهان صدای گیتار سام برنامهی رسمی را مختل کرد.
سام بود که با صدایی رسا و بدون ضعف میخواند:
آزی تو رو مای سین(گناه من) می دونن تموم لبها
آزی تو رو هی میسد(گم) میکنم میون شبها
آزی تو همون انجل(فرشته) شهر قصههایی
تو کویین(ملکه) سرزمین تلخ غصههایی
سام سالها قبل از پدربزرگش کمی فارسی یاد گرفته بود.پدربزرگی که در سال ۱۳۰۷ در حالی که تنها ده سال داشت سرزمین تلخ را ترک گفته بود و به همراه خانواده به امریکا کوچ کرده بود تا از غضب رضا شاه در امان بمانند.پدر جد بزرگ سام، امیر موید باوند سوادکوهی از خوانین مازندران و از نسل اسپهبدان طبرستان که دو هزار سال قدمت داشتند بود و با برآمدن رضا شاه دچار گرفتاری فراوان شدند و بسیاریشان کشته و سر به نیست شدند و تباری که حتی در مقابل حملهی اعراب نیز دوام آورده بود، متلاشی و پراکنده شد…
حالا سام داشت به زبان مادری، هر چند شکسته و بسته و با کلمات انگلیسی برای منجی و ملکهی قلبش که او هم به جبر سیاست، سرزمین تلخ را ترک گفته بود و ساکن سرزمینی دیگر شده بود، ترانه میخواند…
بزودی تمام کوچههای زاگرب و سپس اروپا و امریکا پر از ترانهی آزی تو رو مای سین می دونن… شده بود
بقول نسیم طالب در کتاب خواندنی قوی سیاه، سرنوشت بشریت را گاهی یک پیشآمد نامنتظر به کلی عوض کرده است…
بعد از نتیجهی درمانی غیرقابل باور آن آنتی بیوتیک، پرزیدنت ریگان بدلیل فشار افکار عمومی به شرکت فایزر اجازه داد که آن دارو را طی قراردادی با شرکت پلیوا ، در اروپای غربی و امریکا توزیع کند.(برخی از مورخین این واقعه را شروع دومینویی می دانند که باعث پایان جنگ سرد شد).
حالا فقط میماند نام دارو…
شرکت پلیوا به افتخار آزی و سام و ترانهی همهگیر آزی تو رو مای سین… نام ژنریک دارو را آزیترومایسین گذاشت هر چند فایزر با نام تجاری زیترومکس دارو را توزیع کرد…
این یک سرگذشت نیست بلکه قصهای از به هم پیوستگی آدمها و جانهاست.سیاسیون میآیند و میروند.آنها گاه ناگزیر و گاه بدلیل اشتباه یا منافع شخصی باعث کشتار و آزار و آوارگی آدمها میشوند…اما سرانجام این مردم عادی و دانشمندان و انساندوستان هستند که باعث تغییر مسیر تاریخ و نجات انسان و انسانیت میشوند…
T.me/rAheomid
آن وقتها هر وقت که تیم ملی میباخت کمیتهی بررسی علت شکست تشکیل میشد.کلی بحث و گفتوگو میشد و آخر سر تیم را از یک باند به دست باند دیگری میسپردند و تا شکست بعدی این روال ادامه داشت…بعدها اما باختن جزیی از سرنوشت و سرشت تیم شناخته شد و دیگر حتی کمیتهای هم تشکیل نشد.
****
مسافر کوچولو در ادامهی سفرش به سیارهای رسید که آقا پیرهای مواظب بود تا با تاریک شدن هوا چراغی را روشن کند و با طلوع صبح چراغ را خاموش کند.حرکت سیاره تندتر شده بود اما دستور همان دستور مانده بود و مرد بیچاره باید هر یک دقیقه چراغ را روشن و خاموش میکرد و از خواب و خوراک و زندگی افتاده بود.
حکایت ما و طبابت چیزی شبیه همین قصه بود.چهل سال قبل، طبابت کیا و بیایی داشت و طبیب برو و بیایی…
می صرفید که از خواب و خوراک بزنی و از تفریح و مسافرت و دورهمی و استراحت و حتی مطالعه کردن رمان و این حرفها… و تا میتوانی بخوانی تا در کنکور برنده بشوی و هفت سال با خون و چرک و فحش و فضولات و فضولیها و مرگ و خاک بر سر و امتحان، سر و کله بزنی تا بعدش کسی بشوی و نانت توی روغن کرمانشاهی بیفتد و جهانت خوشرنگ و خوش طعم بشود.
ما با این نگاه درس میخواندیم و میجنگیدیم.
هنوز روزگار ِنابرده رنج گنج میسر نمیشود بود.هنوز دوران به دست آهن تفته کردن خمیر بود.هنوز بهشت زیر پای مادران بود و بهترین زینت زن حفظ حجاب بود و قرار بر با لباس سفید رفتن و با کفن سفید برگشتن از خانهی شوهر بود… خانهی شوهر…
هفت سال که تمام شد و واقعیت که شروع شد دانستیم که این خبرها هم نیست.وارد طرح و جغرافیای پشت کوه که شدیم و اولین مراجع که آمد معلوم شد که جریان چیست…
پیرمرد هر روز برای کنترل فشار میآمد و بدون اینکه نتیجه را بپرسد میرفت.آخر یک روز درآمده بود که:گذشت آن روزها که ما را آدم حساب نمیکردید و بوی ادوکلنتان تا آنطرف کوه میرفت و کراواتتان پرچم دزدان دریایی بود.حالا ما اربابیم و شما رعیت..
قصه روشن بود.ما ابزارهای توزیع عدالت و برابری شده بودیم.نمادهای رویش دیگرگونه در دشت مشوش.پیادگان ِگوریل شطرنجباز… اما ما نسل رویا و فردا بودیم.نسل توسری و تولهسگ.نسل بخور تا توانی ز بازوی خویش.نسل صف نفت و نان.بلال فروختن تابستان و راهنوردی زمستان… ما نسل زندگی چیست خون دل خوردن بودیم و مرگ همکلاسها در جبهه و جاده و جاهای دیگر را دیده بودیم.تحمل جزیی از ما بود.تاب آوردن و دم نزدن بخشی از سرشتمان
به دوران سراشیبی رسیدهایم و به عنوان و نان و تکهای زمین دلخوشیم و از بازندگی نمیگوییم…
نسل بعد از ما اینچنین نبود.دیگر نه به تقدیر باور داشت نه به رنج مومن بود نه فریب مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد را میخورد.فریب را شناخته بود.دروغ را.شعار را …
شاید گناه از ما بود که چیزی از سنگلاخ پیش رو نگفته بودیم.شاید گناه از فاصله بود.از نبود رسانه و ارتباط.شاید از دور چند تایی از ما را دیده بود که تا قله رسیدهایم و خود را صخره نورد کوههای صعب اما شیرین تصور کرده بود…
نه مثل ما به توسری و توله سگ بودن عادت داشت.نه توان جنگیدن در اجتماعی را داشت که هیچ از آن نمیدانست.مثل پیروز، یوزپلنگ اهلی بالیده بود.اهلی بود و حتی شکار جوجهای یک روزه را هم نمیتوانست.چطور باید در این اجتماع پیجیدهای که قصههای پیشینو امیدها و ارزشها و نبایدهایش مرده بود میجنگید و تاب میآورد؟
نسل تازهتر، به میانجی رسانه و ارتباط ، از قصه خبر دارد.از همان روز اول منتظر واقعهاست.نه به تشجیع و تکریم و بهشت چشمانش راه میکشد، نه با توسری و توله سگ رام میشود.از همان روز اول میداند که یا تقدیر در رفتن است، یا باید آمادهی بادکنک و عروسک و درمارایشگری باشد یا به همان نام و خرده نان و تعهدی که به دولت سپرده دل خوش کند…
اما امان از نسل میانه.نه تاب و تحمل نسل ما را دارد، نه واقعگرایی نسل تازه را… همین است که سر میخورد، تن میزند، رگ میبرد… و تمام شدن را در میانه راه انتخاب میکند…
به هزار کمیته و جلسه و شورای بدوی و عالی، چارهای نمیتوان کرد.شیوه همان است که بود.قصه همینیاست که هست…
این هم یکی از هزاران عوارض و عواقب آن پوست انداختن نابهنگام و نابجاست…
جنگ تا ابد، جنگ منزلتها و منفعتهاست…
T.me/rAheomid
تعداد شرکای رختخوابی آق غلام از رکورد مجموع بازیهای ملی و باشگاهی رونالدو و مسی هم بیشتر بود و سکینه باجی هم این را میدانست اما به روی خودش نمیآورد.نه اینکه راضی باشد… نه… کدام زنیست که به دلخواه این را بپذیرد؟… اما چارهای نداشت.نه درآمد و مداخلی داشت نه قوم و خویش درست و درمانی که بتواند به پشتگرمیشان دلخوش باشد.آق غلام دست بزن هم داشت و بد دهن و قلدر بود و این کار را برای سکینه باجی سختتر میکرد…
زد و آق غلام دچار مرض مرموزی شد که زمینگیرش کرده بود و هی از این دکتر به آن دکتر میرفت تا اینکه کاشف به عمل آمد که مبتلا به سیفلیس بیپدرومادری شده که تمام بدنش را درگیر کرده…
آق غلام که دید علاوه بر جان دارد آبرویش میرود چو انداخت که چون سکینه باجی سردمزاج بوده سراغ زنهای آن کاره رفته وگرنه اهل این بیناموسیها نبوده و حقش این نیست…
سکینه باجی طوری حرص میخورد که کبود میشد ولی بعد ناگهان از خنده سر میرفت و فحش ترکی پر و پیمانی میداد…
بعد با صدای آرامی میگفت:زیپت که بسته نمیشه، لااقل دهنتو ببند وبدترش نکن…
****
گاهی توجیهها و دلیل تراشیها از خود اعمال اعصاب خردکنترند…
میبَرید و میبُریدومیزنید و میکنید و میخورید و سایر افعال…
دیگر این توصیح دادنها برای چیست؟برای کیست؟
T.me/mArjomaki
راستش را بخواهید اگر روشنفکران و ملیگراها خیانت نمیکردند و مردم را نمیشوراندند شاید هیچوقت انقلاب نمیشد.البته نقش نهضت آزادی و امثال شریعتی و آل احمد هم کم نبود ولی اگر نفت ملی نمیشد شاید هیچوقت آنقدر پول یکهو وارد مملکت نمیشد که عدهای را به صرافت وسوداهای آنجوری بیاندازد.شاید اگر رضا شاه مملکت را آنجور به سرعت مدرن نمیکرد و چادر از سرها و شپش از تنها برنمیگرفت اوضاع طور دیگری میشد.البته زخم قحطی بزرگ و مرگ آنهمه آدم هم موثر بود ولی علت اصلیاش برمیگشت به انقلاب مشروطه که مردم را از انام و رعیت مبدل کرد به ملت.
ولی باید اعتراف کرد که کشتن امیرکبیر توسط ناصرالدین شاه و کشتار بابیان توسط امیرکبیر و جنگ ایران و اروس در زمان فتحعلی شاه از مهمترین دلایل وضعیت امروز بودند اما اگر نادر دچار جنون نمیشد یا آن باد لعنتی حین آش پختن شاه سلطان حسین در نمیرفت امروزمان اینطور به باد نمیرفت.البته اصلش این است که انحطاط ما دقیقا از زمان صفویه شروع شد با آن چشم و همچشمی جاریواری که با عثمانیها راه انداختند و آنهمه آخوند از جبل عامل آوردند و آن چالدران لعنتی…
فکرش را بکن… اگر خوارزمشاهیان چنگیز را انگولک نکرده بودند یا اگر خواجه نظامالملک توسط حسن صباح جگردرآمده آنطور ترور نمیشد شاید ما هم الان ابر قدرت بودیم…
یکی نیست به آن خسروپرویز شهوتپناه بگوید مگر مرض داشتی که نامه را پاره کنی؟آن هم با آن سردارهای پیزوری و روزبه آب زیرکاهی که هر چه آتش است از گورش بلند میشود…
ولی درستش این است که اگر نهضت مزدک آنطور بیرحمانه سرکوب و منکوب نمیشد شاید ما هم الان سوییس بودیم…
کاش زرتشت نیآمده بود تا موبدها آنطور رو پیدا کنند و مملکت را صاحب بشوند،پیش از زرتشت ما مهرپرست بودیم و پاکدین.البته واقعا مهرپرستها هم شورش را درآورده بودند با آنهمه قربانیکردن ولی مقصر اصلی آریاییها بودند که الکی از سیبری ریختند توی این فلات کم آب و خشک ومجبور شدند برای تاب آوردن استبداد را اختراع کنند….
اه… خسته شدم… اصلا اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم مسبب شرایط امروز حضرت آدم است… تصورش را بکن… اگر آن سیب را نخورده بود…
آه پدر…. اگر آن سیب را نخورده بودی….
T.me/rAheomid
دوباره ضد هواییها شروع کردهاند.صدای آژیر نمیآید اما انفجار پشت انفجار است و قلبم دوباره ضرب گرفته…
تاریک ِتاریک است.باز کجا را زدهاند؟مرتضی کجاست؟حتما دوباره توی انباری قایم شده… چرا هیچکس اینجا نیست؟نکند همه به زیر زمین اصغر آقا اینها رفتهاند و مرا از یاد بردهاند؟…
ضد هواییها دست بردار نیستند.لابد میراژهای فرانسوی نصف شهر را ویران کردهاند… این بار نوبت کیست؟…دفعهی قبل خانهی خاله معصومه توی امیریه بود… نکند این بار نوبت ما باشد؟…
صدای انفجار از همین نزدیکی بود… صدای جیغ میآید… مغازهی پدر؟… نکند این بار مغازهی پدر را زده باشند؟… چه خبر است؟… چرا چیزی نمیبینم؟…
عرق کردهام.عصر سه شنبهی اسفندی نیمه تاریکی است.صدای انفجار میآید.صدای موسیقی تند و جیغهایی که سرخوشانه روی تاریکی سرد، نوار نازکی میکشد…
چهارشنبهسوری است اما برای من طعم آژیر قرمز دارد… صدای اذان رمضان میآید…بی روزه… بی افطار… بی ربنا….
مجید ظروفچی ِسوته دلان ِعلی حاتمی می گفت:تقویم، تقویم آقامه… دوشنبه هم دوشنبهی آقامه….
آدم همه چیز را با خاطرههای خودش می فهمد.
چهارشنبه سوری من، بتّه بود وهفت ترقه و قاشق زنی… رمضانم، ربنا بود و افطار و سفرهی مادر…
این، هر چه که باشد چهارشنبه سوری من نیست…
T.me/marjomaki
سنگک به دست و خشنود داشتم به سمت خانه میرفتم و غروب جمعهی اسفندی مرطوبی هم بود و جان میداد برای خوش خوشک رفتن که ناگهان از پنجرهی فونیکس سفید رنگ چند شاخه گل سرخ روبان دار به سمتم پرتاب شد و بعد یک کارت کوچک تبریک و بعد یک کاغذ کادوی مچاله و خرت و پرتهای دیگر… کمی بعد درب ماشین باز شد و بانویی کمی غول پیکر پیاده شد که لبهایش شبیه دو کوکتل دودی آندره بود که به شدت در حال فشردن همدیگر بودند و موهای سیاهش به طرز تهدید کنندهای روی کوهان پشتش تاب میخورد و ظاهری شبیه هُبل، بت مورد احترام دوران جاهلیت به او بخشیده بود…
هٌبَل درب فونیکس را محکم کوبید و با صدایی مهیب نعره زد:
خر خودتی مرتیکه…
مرتیکه که با موهای مجعد رنگ شده و ریش و سبیل مجعد بلند شبیه نجاشی بود و روی فرمان مچاله شده بود، با صدای لرزان اصحاب شمال نالید:
زشته خانم… اشتباه می کنی والله…آبروریزی …
هُبَل حرفش را قطع کرد:ببند دهنتو… بی آبرو خواهرته که ورداشته کادوهای داداش جونشو استوری کرده که مثلا به من یاندی قیندی بده… ایناها…
و گوشیاش را که اندازهی مونیتور لپ تاب پانزده اینچ بود به طرف نجاشی گرفت…
نجاشی پیاده شد و به طرف هُبَل آمد و دستش را دراز کرد اما هُبَل دستش را پس زد و گفت:دستتو بکش… الکی میگه واسه خاطر تو با همهشون قطع رابطه کردم اما تا مناسبتی میشه اول کادوی اونا رو طبق طبق میفرسته… و نگاه ترسناکی به سمت من کرد… تند تند به نشانهی تایید سر تکان دادم و آهسته از گوشهی پیاده رو ادامهی مسیر دادم….
هُبَل که حالا داشت اشک میریخت چیزی را به سمت نجاشی پرتاب کرد و گفت:کادوی روز زن هم بخوره تو سرت… اینم بده به همون خواهر و مادر ارقهات…(البته صفتهای دیگری بکار برد)…
*
تا به خانه رسیدم سراغ تقویم رفتم… نوشته بود هشتم مارچ.روز جهانی زن…
صدایش را درنیآوردم و شروع کردم به خرد کردن سنگک ها…
T.me/rAheomid
یک کمی پس و پیش بود قصهی من و فرامرزاصلانی.مثلا خیال میکردم اولین بار است که دارم صدایش را میشنوم.سال شصت و دو.چهارده سالگی...
سالهای غریبی بود.از آن سالها که حافظ گفته بود پنهان خورید باده که تعزیر می کنند…
هیچ رحمی نه برادر به برادر داشت و نه هیچ شفقتی پدر به پسر….
خلقت خوبی بود واکمن.می توانستی با صدای بلند ترانههای دلخواهت را گوش بدهی بدون آنکه بترسی کمیته به سراغت بیاید و غزلهایت را به مرثیه مبدل کند…
داشتم می گفتم…. با واکمن سونی حسن ریزه، کاست سفید رنگی که رویاش نوشته بود دلمشغولیها را با گوشهایم می بلعیدم و حس می کردم که بیست سالهام و عاشق کسی هستم که صورت کشیده و پوست مهتابی و موهای تابدار مشکی دارد و چشمهایش ترکیب عسل و عناب است…
ولی خب چهارده ساله بودم و این قرطی بازیها طاغوتی بود و جوانهای مردم داشتند در جبههها خون میدادند و قباحت داشت… زشت بود که تو با آن قد و هیکل و ریشهای زودتر از موعد درآمده زوزه بکشی که اگه یه روز بری سفر من مبدل به یک پرندهی دریایی غول پیکر میشوم…
فکر می کردم که اولین بار است که صدای آن مرد را میشنوم اما اولین بار نبود…
دنیای عجیبی است.بارها و بارها آواز یک نفر را شنیده باشی و آوازش را زندگی کرده باشی اما اسمش را ندانی و حتی صدایش را هم به خاطر نیآوری…
آن روزهای انقلاب که پر از امید بود و شور و فردا، بارها و بارها صدایش را شنیده بودم که خوانده بود ای هموطن دورهی رنج و حرمان گذشت و دولت پوچ دیوان گذشت و از این حرفها… حتی آن ترانه را هم که میگفت باید درو کرد و کوبید و از ریشه رویید را از بر بودم اما نمیدانستم که مال فرامرز خان دوست داشتنی من است…
سالها بعد که آن شور و امید خواهی نخواهی رسوب کرد و فرامرز ساکن غربت شد و من چله نشین تبریز و شبهای بلندش شدم هر دو می دانستیم که روزگار ترانه و اندوه است و این خیابانها غریبهاند و قلعهی تنهایی را دیو دربندان خود کرده…
بیست سالگی آمده بود و دستان خوب تو حامی دستان من نشده بودند و چاردیوار قلعهی تنهایی قرص و محکم سر جایش ایستاده بوده…
القصه، دوردست دیگر امیدی نمیآموخت و سرابی در میانه بود… اما قصهی من و فرامرز هنوز بسر نرسیده بود…
حالا دیگر سی و چند ساله پدر هپروتی هنوز سرگردانی بودم و داشتم پسر را به مهد کودک می بردم که دیدم فرامرز از توی رادیوی ماشین فریاد می کشد:الا ای آهوی وحشی کجایی؟…
نه انقلاب شده بود و نه دیو از قلعهی سنگین تنهایی ما دست برداشته بود.فقط قرار شده بود کمی از پنجرهی قلعهی سنگین نور و هوا پاشیده شود که البته آن هم دولت مستعجل شد و باز از ناخن خون چکید تا روی دیوارها چیزی از جنس حرفهای دلتنگی حک کند…
سالها گذشته.فرامرز هنوز هم گهگاه چیزکی میخواند.گاهی از مولانا.گاهی از گذشته.گاه همصدا با آن هیولامرد زیبا… داریوش جانان…اما نه دیگر او حس و حوصله دارد و نه من دیگر نای عاشق شدن و فکر فرار از قلعهی تنهایی…
اما عجیب ترانهای است این اگه یه روز… محال است گوشش کنی و به یاد عشقی که در فرداها قرار است دچار شکستت کند آه نکشی…
T.me/rAheomid
گفتم:خانم جان، حالا که دیگر کنار شما نیست و از زندگی خود پیادهاش کردهاید باز چرا اخبارش را دنبال می کنید؟وقتی دیگر جزیی از زندگی شما نیست و بود و نبودش در سرنوشت شما تاثیری ندارد اینهمه پیگیری چه معنایی دارد؟…
مرجان و مهرداد از بدو ازدواج مراجع من بودند.بیست سال قبل.مطب شاهین ویلا… بعدها هر بار که میدیدمشان یاد روزگار درب و داغان سی و چهار سالگی میافتادم.حضورشان یادآورد روزگار گیجی بود که غرقم کرده بود…
حالا شش سال بود که جدا شده بودند.همان قصهی همواره.زیر سر مهرداد بلند شده بود و با منشیاش پریده بود و دیلیت شده بود اما هر بار که مرجان به سراغم میآمد از اخبار مهرداد میگفت.این که با زن جدید هم سازش ندارد و باز میپرد…این که با این یکی هم بچهشان نشده بود… این که زن جدید از آن ارقههاست و حسابی خرج روی دست شوهرش گذاشته و بدبختش کرده…
ایستادن وسط دو طرف دعوا کار آسانی نیست.نمیدانست که مهرداد و سعیده هم مراجع من هستند.بدون آنکه سراغی از مرجان بگیرند…
نگاه خمار مرجان راه کشیده بود.در جواب سوالم پرسید:چرا آدمهایی که توی رای گیری شرکت نکردهاند و دیگر برایشان مهم نیست باز هم اخبارش را دنبال میکنند؟همانهایی که قبل از انتخابات هی پست میگذاشتند و به هر کسی که به انتخابات فکر کند لعنت و فحش میفرستاندند و انگشت جوهریشان را حواله به مادرشان میکردند حالا دارند اخبار نتایج را تعقیب می کنند وفوروارد می کنند؟…
به مردمکهایش که گشادتر از حالت عادی بود زل زدم و گفتم:خب توی سرنوشتشان تاثیر دارد.از خبر کمبود مشارکت کیف میکنند و از اینکه توانستهاند کاری کنند لذت میبرند…
حرفم را قطع کرد و گفت:من هم لذت میبرم… از اینکه زجر بکشد کیف میکنم.از اینکه دزد آرزوها و زندگیام رنج بکشد حظ میکنم… آدم خائن باید مجازات بشود و نتیجهی عملش را ببیند… دنیا بی حساب و کتاب نیست….
مهرداد خیلی هم شنگول بود.با زن جوانش مشغول بود و با منشی جوانترش مشغولتر… کار و بارش هم سکه بود… مدام در حال سفرهای خارجی و ورزشهای تابستانی و زمستانی…
گوشی را از روی سینهاش برداشتم و گفتم:سیگار را کمتر کن… ریه ها افتضاح هستند..
پرسید:خشکی دهان برای چیست دکتر جان؟
در حالی که به پروندهاش زل زده بودم گفتم:گویا اعتبار بیمهات تمام شده…
آهی کشید و گفت:بله… این ماه نتوانستم بریزم…
T.me/rAheomid
مچ پایش دوباره پیچ خورده بود و دوباره داشتم نواربندیاش میکردم.چشمهای را بسته بود و جیغش را قورت داده بود و لبهایاش را طوری باد کرده بود که خال درشت گوشهی چپ لبش یک راست رفته بود در قشر سینگولیت قدامیام…
تغییر رنگ داشت و حاشیههایش کمی نامرتب…
گفتهبودم تمام شد اما باید برای این خال سری به دکتر پوست بزنی…
ابروی راستش را بالا داده بود و با موهای تابدار روی شقیقههایش بازی کرده بود و گفته بود:
حافظ برای همین خال کل سمرقند و بخارا را بخشیده بود اما شما به چشم یک زگیل مزاحم نگاهش می کنید… شما دکترها چقدر بی احساس آدم را نگاه میکنید… شبیه یک جانور روی هرّهی عصر پاییز… آدم اطمینان به نفسش از دست میرود…
به صورت سی و پنج سالهی کمی گندمیاش خیره شده بودم و گفته بودم:
ما دکترها پاسبان عشقیم… باید مراقب باشیم تا غزل مبدل به مرثیه نشود…
هر دو ابرو را بالا داده بود و گفته بود:
دردم نهفته به زطبیبان مدعی…
گفته بودم:ادعایی نداریم ولی قبل از خزانهی غیب سری به دکتر پوست بزن…
دارم می رم قونیه دکتر… پیش حضرت مولانا… برگشتنی یه کاریش میکنم…
این را گفته بود و عصر شهریوری یکهزار و چهارصد و یکم را با عطر ملایم جادور کریستین دیورش قابل تحمل کرده بود…
شب اسفندی ِناگهان سرد شدهی رو به بارش محتملیاست.به صفحهی اینستاگرامش زل زدهام که زیر عکسش نوشته است:
رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند…
خالی که دشنهای در مشتش پنهان کرده بود هنوز گوشهی چپ لب نشسته بود و هوشربایی میکرد…
T.me/mArjomaki
عصر بارانی زمستان بیحالی بود و کافیشاپ کم دود و آدمی بود و چهار همکلاسی ریش و مو در حال سپید کردن بودند که حال درست و حسابی هم نداشتند و بیشتر از گفتوگو سرگرم حرف زدن با خود و گوشیها بودند…
حسن وِیز مثل همیشه پرحرارت و فکور در حال ارشاد جهانیان بود.با لهجهای که ترکیب گیلکی و مازنی بود و لب پایینی که حین صحبت مدام تو کشیده میشد و روی دندانهای لنگه به لنگه را روکش میکرد گفت:حرف من همین است.اگر کسی از داخل زندان میتواند پیام بدهد و جایزه بگیرد و ژست مبارزه بگیرد قطعا بخشی از یک پروژه و بازی امنیتیاست وگرنه مبارز واقعی را زود خفه میکنند.باید جلوی این نمایش که نسخهی روسهاست ایستاد.از این کارها زیاد بلدند.یادگار زمان کا گ ب است و یک بازی دستمالی شدهی تکراری….
روکش را از روی دندانها برداشت و مبدل به غنچه کرد و صدایش را پایین آورد:هُمین ناوالنی… مغزش که تاب ندارد از خارج بیاید و خودش را در دهان خرس بیاندازد… آدم پوتین است و میخواهد به دنیا بگوید که روسیه هم دموکراسی دارد و به قواعد بازیهای میدان سیاست جدید پایبند….نباید فریب خورد… نباید تن به هژمونی این و آن داد…
به کلمهی هژمونی که از دوست غایبمان یاد گرفته بود علاقهی عجیبی داشت و راه و بی راه و بجا و نابجا استفادهاش میکرد…
پژمان چشمهای آبی مه آلودش را از روی گوشی بلند کرد و نگاه طولانی بی حالتی به صورت حسن وِیز انداخت و گفت:همین الان خبر رسید که ناوالنی را در زندان کشتهاند…
وِیز تا آخرین لحظه فریاد میزند که به راست بپیچید… به راست بپیچید… اما وقتی که از خروجی رد شدی صدای کوچکی در میآورد و راه و مسیر جدیدتری را پیشنهاد میکند…
چشمهای وزغی حسن یک لحظه بیرون زد و خیره ماند.کمی بعد صدایش را صاف کرد و گفت:
مبارزهی سیاسی یعنی همین.بازی که نیست.توی خارج بنشینی و ژست بگیری یا توی اینترنت پستهای دوزاری بگذاری…شجاعت می خواهد و مردی…
دندانهای نیش بالاییش که ظاهر تهدیدآمیزی داشت بیرونتر زد…
مرد مبارز، هژمونی قدرت حاکم را حتی شده با مرگش میشکند و اگر حتی امروز هم موفق نشود بالاخره یک روز نام و یادش پرچم و فانوس رهایی میشود…
رامین طوری نگاه و گوش میکرد انگار که به شبکهی چینی زبانی زل زده و حرفهای سخنران پر حرارت را حالی نمیشود…
T.me/rAheomid
امروز می خواهم با تلفیق جانور شناسی و تاریخ، تصویری از روح سیاسی حاکم بر قرنی که گذشت را بارگذاری کنم…
شروع قرن، آغاز دوران اهلی کردن بود… روح متولدین دهههای اولیه، اغلب شبیه سگ سانان بود.بعضی زودتر اهلی شدند و سگ گله و نگهبان خانه و دست آموز و شکارچی و ولگرد شدند و بعضی خوی گرگی را حفظ کردند.سگها یار نظام حاکم شدند و سختکوش و وفادارانه تلاش کردند که به وظایف محوله عمل کنند.ولگردهاشان هم با اینکه کاری نمیکردند اما کاری به کار کسی نداشتند و توی جهان خودشان ولو بودند.
گرگها اما سر سازگاری نداشتند.برعلیه چوپان و رمه و وضع موجود بودند.تن به اهلی شدن نمیدادند.تن به پذیرش وضع تازه.دنبال همان شرایط قبل بودند.دنبال بی قانونی.بدویت.روزگار هر که هر که و دست بالای دست… شرمشان میآمد که گردن به قلاده بدهند و برای چوپان دم تکان بدهند.گاهی گرفتار قفس میشدند.گاهی دچار زخم گلوله.گاهی از سرما میمردند.گاهی از زخم جانوران بیگانه… گاهی هم از زخم خودی و دوست… گلههای خودشان را داشتند و روزگار خودشان را…
متولدین دههی چهل و پنجاه اما شبیه چارپایان اهلی شدند.گوسفند و گاو و اسب و قاطر و یابو… خوب سواری می دادند.خوب بار میبردند.حسابی لبنیات و محصولات گوشتی روانهی بازار می کردند.گوسفند قربانی شدند.در خیلی عرصهها.گوشت دم توپ.گوشت قیمهی خیراتی…
بز چموش هم داشتند که گاهی دردسر درست میکرد.اسب نژادهی سرکش هم در میانشان بود که تن به سواری نداد و پا به جادهی کوچ گذاشت… اما اکثریتشان رام بودند و بی آزار و ترسان…اسبهای عصاری نجیبی که صبح تا شب دور خودشان چرخیدند تا کار روزگار بچرخد.هر چند خودشان به هیچ مقصدی نرسیدند(این قسمتش سوزناک شد چون حس همذات پنداری نگارنده، که یک اسب عصاری گری گرفته است را برانگیخت)
امان از دههی شصت و هفتادیها.اینها میتوانستند طاووس و عقاب و باز بشوند.باید سیمرغ میشدند اما شترمرغ و خروس و غاز و لک لک و پرستو شدند.پرستوها یا کوچ کردند یا پرستوی دست آموز جهت نیل به مقاصد خاص شدند.خروسها پر سر و صدا و خوش ظاهر و پر انرژی بودند اما حیف که خیلیهاشان بدلیل یک نوک زدن نابجا و یک آواز بی محل، طعمهی دیگ آبگوشت شدند…
شترمرغها نگونبختترین بودند.بالشان بدرد پرواز نمیخورد.پروارشان کردند تا از تخم و پر و روغن و گوشتشان استفاده کنند.نه پرواز می توانستند.نه پنهان شدن.نه جنگیدن…
اما مرغابی هم داشتند که یک جانور تک بعدی و تک عرصهای نبود.هم اهل پریدن بود، هم دویدن می دانست و هم تن به آب زدن را بلد بود… افسوس که ماندگارهاشان شکار تفنگ و پنجهی سگ و گرگ شدند و خوشبختهاشان که کوچ کردند سهم سفرهی روزشکرگزاری سرزمینهای آبادتر…
دههی هشتاد و نود دوران گربهسانان بود.گربههای خانگی ملوس.گربههای پرشین نازپرورد.گربههای ولگرد کوچه و خیابان.یوزپلنگها… یوزپلنگهای حفاظت شدهی خانگی که اهل نعره و شکار و جنگ نبودند.جیغ و پنجولی هم اگر میکشیدند بر علیه مونیتور و تبلت و گوشی بود… یوزپلنگانی همه از جنس پیروز….
البته که کفتار هم لابلاشان هست.گربهسانی که از تتمهی سفرهی قدرت ارتزاق میکند و به جانور ضعیفتر از خود رحم نمیکند… نه هیبت و زیبایی یوزپلنگ را دارد، نه جسارت و سرسختی گرگ را…
تک و توک شیر هم دارند.قوی و پر جسارت و زیبا… اما تنها… اما دچار هزار دام و گله و گلوله…
نمی دانم نسلی که در قرن تازه قد میکشد چه روحی خواهد داشت.شاید لاک پشت، با همان سکوت و سکون و مقاومت و عمر طولانی… شاید حلزون… پیچیده در هزارتوی خود…جانوری خودکفا که هم نر و هم ماده است… شاید هم عقرب… شبزی و مخفی و زهرناک و سخت جان..آنقدر که حتی انفجار اتمی و اشعهی رادیواکتیو را نیز تاب می آورد …
کسی چه میداند؟… جهان جانور همواره در حال دگرگونیاست…
T.me/rAheomid
تو صدای آواز روح تاریخ تازهی ایرانی…
تاریخی که روی پوستین کهنه، شولای بلند تازهای به تن کرده بود… و رنگ عوض کرده بود…
روحی که فهمیده بود میتواند راست راستکی عاشق بشود… نه از دور.نه قایمکی و در دل.نه پر حسرت و در رویا… می تواند عاشق بشود و دست معشوق را بگیرد و در کوچهها بگردد و بی وقفه بگوید و بیمحابا ببوسد…
روحی که ملغمهی کودکی و رویا و جنون بود و با وسوسهی اسلحهی واقعی، تفنگ چوبیاش را کنار گذاشته بود و به جنگل زده بود… کودکی که عروسک قصهاش را به شب نشینی خیالهای رنگارنگ نوبنیاد میبرد و بر پدر میشورید وزخم و زندان را میچشید و از آزادی می گفت… و از وطن میگفت که پرندهای پر در خون بود و برای شهیدانش لالایی سوزناکی میخواند…
و ناگهان چه روزگار غریبی شد.بهار منتظر بی مصرف افتاد و تار و کمانچه از صدا افتاد و عشق در پستوی خانهها نهان شد…
کودکی که روزگاری از شب آغاز هجرت دوست نالیده بود این بار خود مهاجری غریب بود که در کوچههای کوچ دفترچههای سپید بی خاطره را ورق میزد….
کودکی که ناگهان پیر شده بود و شاهد پرپرشدن طفلانش در پاییزی بود که روی باغچه شتک زده بود و هر چه فریاد می کرد:بمان مادر در خانهی خاموش خود، به نهیبش پاسخی نمی آمد و باران بلا از آسمان می بارید…
آوازه خوان جوان عشق و رویا، به مرثیه خوان پای درسال غریبی مبدل شده بود که مرگ جادوگر را آرزو می کرد بی آنکه بداند که این طلسم و جادوست که پایدار است و روی آرزوهای در راه، رنگ یأس میپاشد…
سراب رد پاها، کهن دیار خسته را از جستوجوی راه عبور دلزده کرده بود و ترس تنهایی بود که چراغ ما شدن را هر چند با شعلهای لرزان روشن نگاهداشته بود…
داریوش عزیز
هنرمند حتی اگر به خود دچار باشد، حدیث نفس نمیگوید چرا که خودش را برآیند روح دورانش می بیند و می داند…
تو قصهگوی ما نیستی، خود ِقصهی مایی که با طنین و لحنی خاص در گوش زمانه پیچیدهای…
بمانی و از ما بخوانی…
T.me/raheomid
این هم خاصیت زندگی است.علاقهها و عقیدهها پایدار نیستند.نفرت جای عشق را پر میکند و ناامیدی جای امید را…
آن روز ِنه سالگی که توی سینما کیهان فیلم ِاز فریاد تا ترور را تماشا می کردم طوری هیجان زده بودم که بعد از پایان هم همانجا ماندم تا یک بار دیگر برای چریک کلت به دست هورا بکشم و از کشته شدن تیمسار گنده دماغ حظ کنم…
بعدها هم که قد کشیدم و طعم آرمان و انقلاب حسابی در مذاقم نشست و ترکشهایش بودنم را دچار کرد بارها با ترانهی یار دبستانی، که تیتراژ پایانی همان فیلم بود امیدواری و شور و هیجان را تجربه کردم…
وقتی که به سرآشیبی دچار شدم اما قصه عوض شد.آن فیلم به گمانم چرند و شعاری و در هم و برهم آمد و چریک کلت بدست موجودی ماجراجو و سطحی و کشتن و ترور کاری زشت و عبث…
حالا هر بار یار دبستانی را می شنوم به امیدهایی فکر می کنم که به حسرت و یاس تغییر ماهیت دادند… به جوانهایی فکر میکنم که سرود خوان و ساده دل طعمهی سفرهی سیاست شدند و خبرشان هم نیآمد…به آن آدمی فکر می کنم که یقین داشت سرانجام این پردهها پاره میشوند و دردها چاره میشوند…
از همین فیلم هم میشد فهمید که چوب الف همچنان بر سر ما سنگینی خواهد کرد چون صدای پر طنین فروغی به فرمودهای اکید با صدای جمشید جم جابجا شد تا همچنان ترکهی بیداد و ستم روی تن این موجودیت کهنه ردی از خون و بغض جا بگذارد….
حالا هر دو به نبودن ملحق شدهاند… هم فریدون فروغی و هم جمشید جم … دشت بی فرهنگی ما هنوز هم لب به لب از علفهای هرزهی انبوه است…
T.me/raheomid
از مایک یاد بگیر.
همان باکتری خودشیفتهی درمان ناپذیر.مایکوباکتریوم….
رویهی عجیبی دارد مایک.به خودش خوب میرسد.اگر اوضاع روبراه باشد و میزبان درست و درمانی پیدا کند برای خودش کم نمیگذارد.می رود آن بالاهای ریه که هوا خوش است و پر از اکسیژن خانه می کند و سور و ساتش را فراهم می کند.برخلاف سایر میکروبها خیلی اهل رفیق بازی و جمع و این حرفها نیست.می داند که بقول ما ترکها چوخلوخ پوخلوخ *است.دوستان کمی دارد و حداکثر در دستههای ده تایی سفر می کند
همین است که خیلی سر و صدا راه نمی اندازد و تا میزبان خبردار شود در یک جای غیر قابل دسترسی لانه کرده.
برخلاف دایناسورها اهل عربده و گندهگوزی نیست.چراغ خاموش حرکت می کند و اهل خودنمایی نیست.میداند که جانور هر قدر بزرگتر باشد بیشتر در معرض دیده شدن است و این توی چشم بودن شروع انقراض است.
برای تکثیر شدن نیازی به جنس مخالف ندارد.پس احتیاجی به شعر و به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم ندارد.خودش هر طور شده سر و ته قضیه را هم میآورد.آن هم آرام و آهسته.مثل اشیریشیا نیست که هر چند دقیقه دو برابر بشود و زود ردش گرفته بشود و کارش ساخته شود.آهسته و پیوسته جلو می رود.
خودش را خوب قوی می کند و برای مصون ماندن اهل دعا خواندن و آویزان این و آن شدن نیست.چنان دیوارهی سلولی چرب و چیلی دارد که هر آنتی بیوتیکی قدرت و عرضهی عبور ندارد.همین است که باید با چند لشکر به سراغش بروی وگرنه حالا حالاها دم به تله نمیدهد…
اهل شعار دادن و وطن و قبیله و این حرفها نیست.اگر ببیند هوا پس است بجای اینکه بنشیند و بگوید که من اینجاییام و چراغم در این خانه می سوزد و ای کاش آدمی وطنش را و این حرفها، جل و پلاسش را جمع می کند و لابلای گیاهی، جانوری، چیزی خودش را قایم می کند و با کشتی و قطار و هواپیما میرود به یک سرزمین بهتر و مناسبتر…
اهل شجاعت و زیر پرچم این و آن سینه زدن هم نیست.مایک اصلا فلسفه بردار نیست و نمیگوید بجای تفسیر تاریخ باید تاریخ را تغییر داد.برای همین است که ناگهان نمیخواند همراه شو عزیز و سراومد زمستون و یاردبستانی من و جلوی آنتی بیوتیک سینه سپر نمیکند.بلکه میرود قایم میشود و منتظر میماند…اگر هم ببیند طرف دست بردار نیست و مامورهایش همه جا را پر کردهاند با اولین سرفه می زند بیرون و گوشهای توی خاکروبهها قایم میشود و اگر چیزی برای خوردن پیدا نکند و اوضاع هم خراب باشد بجای اینکه بنشیند و بگوید پایان شب سیه سپید است و بخت خواب آلود من بیدار خواهد شد مگر و دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور و مرگ بهتر از زندگی ننگین است، از خودش یک اسپور درست می کند تا هم نیازش کمتر بشود و هم گرما و بی آبی کارش را نسازد…
مایک میداند که هر جانوری یک دوران ضعف دارد.یکی بخاطر مرض قند، یکی بخاطر سرطان، آن یکی بدلیل مصرف دارو و این یکی بدلیل پیری…
می داند که هیچ قدرتی ابدی نیست.آن روی دیگر قدرت ضعف است.می داند که جانور تا از پیروزی و قدرت مطمئن شد خودش شروع می کند به تیشه زدن به ریشهی خودش…
تجربهاش را دارد.مثلا همین سی چهل سال قبل که آدم گمان میکرد کار مایک ساخته شده و دیگر تمام شده ناگهان یک ویروس کوچک به جانش افتاد و دچار ضعف سیستم ایمنی شد و باعث شد مایک و دوستانش دوباره برگردند.با قدرت برگردند و دوباره روز از نو و روزی از نو…
با وجود اینهمه استریلیزاسیون و آنتی بیوتیک و پیشرفت، هنوز یک سوم آدمها به نوعی درگیر مایک و اهل فامیلش هستند… این نشان می دهد که رویهاش درست است…
از مایک یاد بگیر عزیز جان… کاری از شاعر و فیلسوف و منجی و دکتر و مهندس بر نمیآید…
از مایک یاد بگیر….
*معنای ادبیاش می شود :دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
T.me/raheomid
اصلا یعنی همین.فرق سلنا گومز با این سلین ورمزی که از بچگی مراجع من است مگر چقدر است که او اینهمه طرفدار و هواخواه دارد و هی پول به پایش ریخته میشود و این یکی با اینکه مانتوی عنابیاش خیلی هم دلبرتر به تنش نشسته باید هی این کلاه آن کلاه کند تا کم نیآورد و هیچکس هم به هیچ جاییش نیست؟
تازه شوهرش از آن دوست پسر اکبیری سلنا هم خوشتیپتر است هم وفادارتر.البته بندهخدا وقت هم برای خیانت ندارد ولی به هر حال تا بحال دستش به نامحرم نخورده…
ببین مثلا کیسینجر چقدر با حسن عباسی خودمان فرق میکند؟
اگر دنیا حساب و کتاب داشت باید الان به کیسینجر میگفتند حسن عباسی دنیای غرب… وگرنه چقدر مگر فرق دارند؟
هر دو کلی حرف میزنند و راهکار میدهند صدتایش غلط از آب در میآید و فراموش میشود و یکیاش الله بختکی درست در میآید… منتهی آنها پول و سینما و اتم و هاروارد و آبرو دارند و زودی توی بوق کرنایش میکنند ولی به اشتباههای حسن ما میخندند و مسخرهاش میکنند… وگرنه خداییاش محمود ما چه کم از ترامپ داشت؟تازه ترامپ شل تنبان هم بود و محمود شورت ماماندوزش هیچوقت به حرام باز نشد…
اصلا آدمها که شخص نیستند.هر کدام یک نماد هستند. مثلا سلنا برآیند مکتب بازرگانی هاروارد و نظریات فروید و فریدمن و اوپنهایمر و بیمارستان جانز هاپکینز و این حرفهاست و صدیقه برونده ِنه دولتمند برد از یک کفن بیش و کار کار انگلیسهاست و مردی میآید که از جنس مردم است و سینمای فردین را قسمت می کند و صورتش هم نورانیاست و هر آن کس که دندان دهد نان دهد و مرد که شلوارش دو تا شد واویلاست و عنبرنسارا و از خزانهی غیبش دوا کنند…
فکر کردی گوگوش اگر بیست سی سال زودتر یا دیرتر به دنیا میآمد گوگوش میشد؟…
هاها… فکر کردی… اگر چند سال زودتر آمده بود [با عرض پوزش از صاحبان بلندمنزلت دکان ادب] فوق فوقش میشد لکاته و ناشزه و سلیطه و یکی از آنهایی که تا اسمشان میآید باید گفت:استغفرالله…
اگر کمی دیرتر هم میآمد لابد دو تا از همین فیلمهای بذر گیاهان بازی میکرد و بعدش یک شوهر پیدا میکرد و می شد نماد شیرخشک و توییتهای ما خیلی هم می فهمیم و اینستایی با ژستهای بر ما سولفور هیدروژن و متان میفشانید…
آقا جان البته که گوگوش با استعداد بود و خوشگل بود و لبهایش گوگوشی بود اما برآیند انکشاف حجاب و امتلاء نفت و احتباس مصدق و اختناق حزب توده و انقباض فیضیه و انبساط امثال عالیخانی و نیازمند و اختراع تلویزیون و اکتشاف طبع شهیار و جنتی و سرفراز و و اقتراح مقصدی و واروژان و افتتاح کاباره میامی و سینما مولن روژ و انطباخ کالباس و اولویه و انتشار زن روز و جوانان و سپید و سیاه بود…
یعنی که گوگوش فقط یک گوگوش نبود.خیلی گوگوش بود.آدمی به وسعت یک دوران و یک دیران…
بله جانم.
همین محمدرضا گلزار را که میبینی سر کوچهی ما سنگکی دارد و مدام دارد با خانمهای لب روسی سر به سر میگذارد که اینقدر ناخنهای مصنوعیشان را حین سنگپر کردن سنگکها توی آن سفرهی زیر صفحهی مشبک جا نگذارند و درست کارت بکشند و مشمع هم نمیدهد و با آقایان ریش سفید روزهای که دهانشان پر از خاطرات جهنم است سر قیمت نان خشخاشی که البته خشخاشی هم نیست و کنجد بی کیفیت است سر و کله میزند… همین محمدرضا اگر بیست و چند سال زودتر به دنیا آمده بود و زمان اصلاحات بود و هدیه تهرانی بود و گیتار و گروه آریان، شاید الان بجای انگشت زدن در سنگک داشت انگشت در چشم خورشید میزد…
ولی هدیه تهرانی برآیند و برونده تمام آرزوهایی است که مرد پنجاه و پنج ساله از روزگاری که تفاوت زن و مرد را فهمید تا به امروز که دیگر چندان تفاوتی حس نمیکند در سرش پخته است… حیف که دوران و دیران نخواست چفت و بستشان کند و وقت تمام شد…
T.me/raheomid
عشق خلق می شود یا کشف؟
بخش اول
هر چند سام زادهی نیویورک بود اما همچنان خو و خصلت نژادی خود را حفظ کرده بود.پدربزرگش از مهاجرانی بود که همراه خانواده به جستوجوی سرنوشت به امریکا آمده بودند و از شانس بد به بحران اقتصادی ۱۹۲۹ برخورده بودند اما هر طور شده توانسته بودند که خودشان را جمع و جور کنند و گلیمشان را از آب بیرون بکشند.آنها ساکن محلهی برونکس بودند.محلهای در نیویورک که اکثریتش با لاتین تبارهای بزهکاری بود که مدام در حال خلاف و آزار دیگران بودند و در یکی از همان درگیریها گلولهای ناغافل به سینهی سام پانزده ساله خورده بود و باعث شده بود یکی از ریهها طوری آسیب ببیند که ناگزیر بخش بزرگی از آن را برداشته بودند تا زنده بماند.
سام اما با همان نصف ریه به کار نوازندگی گیتار و خوانندگی پرداخته بود و کم کم شهرتی برای خودش دست و پا کرده بود.
پدر آزیتا تیمسار ارتش شاهنشاهی بود و با دیدن اعلامیهی بیطرفی ارتش فهمیده بود چه روزگاری در پیش است و زود با خانواده ابتدا به ترکیه و سپس به یوگسلاوی سابق کوچ کرده بود.آنها در شهر زاگرب که مرکز کرواسی بود ساکن شده بودند و آزیتا که زمان انقلاب هجده ساله بود حالا بیست و پنج ساله و دستیار سال دوم رشته تخصصی عفونی بود.سال ۱۹۸۶
قصه از کجا شروع شد؟سام که حالا بیست و هفت ساله بود برای کنسرت به زاگرب رفته بود اما دچار عفونت ریهی سختی شده بود.با توجه به تک ریه بودن و مقاومت دارویی دیگر امیدی به بهبودش نبود و به دستگاه ونتیلاتور وصل شده بود.
عشق باعث توجه میشود یا توجه و مراقبت باعث عشق میشود؟
دلیل هر چه که بود، آزیتا که او را دکتر آزی صدا می زدند شب و روز پروانه وار و بی قرار گرد سام میچرخید اما لحظه به لحظه وضعیت بدتر میشد..
شرکت داروسازی پلیوا از کارخانههای مهم آن زمان بلوک شرق بود.هنوز جنگ سرد برقرار بود و رونالد ریگان با پروژهی جنگ ستارگان حسابی شوروی و بلوک شرق را به دردسر انداخته بود.کارخانههای آنها از یافتن بازار مناسب ناتوان بودند و ناگزیر فقط به کشورهای کمونیستی دارو میفروختند
اسلوبودان دوکیچ از محققان مهم آن روزهای یوگسلاوی بود.او شیمیدانی شصت ساله و بسیار زبده بود و در آن تاریخ با گروهی از محققان آنتی بیوتیک جدیدی را کشف کرده بود که هنوز نتوانسته بود مجوز استفادهاش را بگیرد…
برای اولین بار، پروفسور یوسیپ بلومنتال در سال ۱۷۴۹ در پایان نامهاش پرده از راز مهمی برداشت:کروات ها تباری ایرانی داشتند و از حدود هفده قرن پیش به شبه جزیرهی بالکان مهاجرت کرده بودند.
میگویند خون خون را میکشد.همین بود که خیلی اتفاقی دوکیچ با پدر آزی دوست شده بود و رفیق گرمابه و گلستان یکدیگر شده بودند…
درست در آخرین لحظهها بود که آزی به یاد دوکیچ افتاد و از منشی بخش خواست که شمارهی پروفسور دوکیچ را بگیرد…
ساعت سه بعد از نیمه شب بود که تیمی از کارخانهی پلیوا به بیمارستان آمد و آنتی بیوتیک جدید را با اقدامات امنیتی فراوان همراه آورد.
یک ساعت بعد دارو تزریق شده بود و پزشکان، بویژه آزی بیصبرانه انتظار میکشیدند..
فقط سه روز بعد علائم بهبودی ظاهر شده بود.تب به کلی قطع و اکسیژن خون بالا آمده بود.دو روز بعد هوشیاری سام بسیار بهتر شده بود و از دستگاه ونتیلاتور جدا شده بود..
یک هفته بعد، سام کاملا هوشیار شده بود و به حرف آمده بود و مدام به ابروهای پیوسته و چال گونههای آزی زل میزد و نفسهای بلند میکشید…
آدمی عاشق منجیاش میشود یا عشق است که منجی آدمی است؟
سام حالا آنقدر خوب شده بود که گیتارش را بخواهد و نرم نرمک چیزی بنوازد و ریز ریز چیزی بخواند…
آن روز صبح بهاری خوش عطری بود که تمام بیمارستان آمادهی مرخص شدن سام میشد.نمایندهی ویژهی پرزیدنت ریگان هم به دیدار آمده بود و چند شبکهی تلویزیونی مستقیما این رویداد را گزارش می کردند:نجات غیرمنتظره یک امریکایی با داروی ساخته شده دریک کشور کمونیستی!
T.me/rAheomid
بنام نان و بنام زیبایی
عزیزانم
فقط جغرافیاو تاریخ و زبان مشترک نیست که ما را به یکدیگر پیوند میدهد.گاهی زخمها و بیزاریهای همسان، دلها و جانها را با هم یکی میکنند…
ما صاحب داغهای مشترک پرشماری هستیم.داغ فرزندان و عزیزانی از جنس بنفشه و ابریشم و آفتاب…
بیزاریهایی داریم همه از یک قماش.بیزاری از زشتجانان ِزشتگوی اهریمن خوی…
بگذار این نوروز را با زخم نبودن آن بودنهای از جفا نابوده شده، به پیشباز بهار برویم
بگذار بجای آرزو و دعا، بیزاری و انزجاری مشترک را زمزمه کنیم، مباد که به غفلت و به فراموشی، جان به خوی دیو تسلیم کنیم…
بهار میآید… به عادت، به اجبار و به تکرار.این ما هستیم که میباید تن به عادت و اجبار نسپاریم، در گذرگاه فصلها نفسی تازه کنیم و بی سودای شعبده و معجزه، به آفرینش دوبارهی زیبایی مومن باشیم…
بهار میآید، خواهی نخواهی… این ما هستیم که باید زندگی و زیبایی را بخواهیم و زشتی و تباهی را نخواهیم و روییدن جوانهها را قدر بدانیم و وجین هرزگیها را در خاطر بداریم…
نوروز را به تمامی پاسدارانش شادباش میگویم
@rAheomid
یک بچه محلی داشتیم که از همان ده دوازده سالگی نه تنها پدر و مادر بلکه تمام محل را عاصی کرده بود.بسیار پر انرژی و بی قرار بود و از سر صبح صدایش را می انداخت توی سرش و یک بند حرف میزد و شعرهای بند تنبانی میخواند.اهل درس و مشق نبود و هی از مدرسه جیم میزد و در حال سگ بازی و فوتبال و این حرفها بود.کمی که قد کشید و به شرح وظایف اعضاء بدنش وقوف بیشتری پیدا کرد شروع کرد به دید زدن زن و دختر مردم و دردسر درست کردن.پدرش کارگر دست به دهان و سر به تویی بود و از دست شکایت همسایهها عاصی شده بود.همین شد که در سن خیلی پایین و در حدود شانزده سالگی هر طور بود پسر را راهی ناحیه ده کرد تا هر طور شده آن همزادش را کمی آرامش ببخشد…
این رفیق ما که درس و مشق را ول کرده بود و توی مکانیکی عمو مجید پادویی میکرد مزهی شهرنو و شهربندهایش برایش خیلی شیرین آمد و مهمان هموارهی محلهی غم(به تعبیر ر.اعتمادی) شد.هر چه درمیآورد خرج آنجا و آنجایش میکرد.
توی عروسی پسر عمو مجید بود که سرنوشتش عوض شد.آخرهای مجلس که کلهاش حسابی از معجون عرق و ماست و خیار گرم شده بود زد زیر آواز و یک ترانهی قدیمی را البته با کلماتی کاملا غلط و ملودی تغییر یافته خواند ولی صدایش به قدری قوی بود که میان اصحاب مجلس که عموما مکانیک و راننده بودند برای خود جایی باز کرد.
بعد از آن شب این بچه محل ما یک پای ثابت عرقخوریها و مجالس عروسی و جشنها شد و برای خودش هواخواهانی پیدا کرد.
درست است که نه نت خوانی بلد بود و نه میتوانست یک تکه شعر را درست و بی غلط بخواند ولی قوت صدایش به دل مخاطبینی که نه شعر برایشان مهم بود و نه نت و ملودی می فهمیدند مینشست…
مداخلش بالا رفته بود و توی محله حسابی محبوب شده بود و حالا دیگر به محلههای دیگر و کافهها و کابارهها هم دعوت میشد و پایش به شکوفهنو که همین نزدیکی محلهی خودمان بود هم باز شد و مبدل شد به خوانندهی مردمی…
وقتی جلوی یک چیز صفت مردمی میگذاشتند معنایش این بود که آن چیز از مجرای سنت و عرف و قانون و قاعده و آکادمی و این حرفها بیرون نیامده و از قاعدهی بستنی کیم خیار پیروی میکند.
تیم مردمی یعنی تیمی که بجای استفاده از علم روز فوتبال از سیستم علیاصغری و فحش خوار و مادر استفاده میکند و بردهایش رابه غیرت و حمیت و باختهایش را به داور و شیر سماور نسبت میدهد
معمار مردمی و طبیب مردمی و مهندس مردمی و خوانندهی مردمی هم چیزی در همین حوالی بودند.نوعی ایستادگی در مقابل نظمی که یا از جانب گذشته و سنت تاریخی و یا از بالا و از جانب حکومت اعمال میشد.این مقاومت در تمام زمینهها هم بود.
شما اگر قرار بود معمار بشوید یا باید سالهای سال جور استاد قدیمی را میکشیدید و توسری و فحش میخوردید یا درس میخواندید و وارد دانشگاه میشدید که البته بسیار بسیار سخت بود
اما اگر استعدادش را داشتید که چهار تا آجر را با سیمان به هم بچسبانید و یک چاردیواری راه بیاندازید میشدید بنای مردمی.کار راه بیانداز بودید اما زود از سکه میافتادید و هیچوقت به آن جایگاهی که دلتان میخواست نمیرسیدید.همین میشد که کینهی هر دو گروه سنتی و صنعتی را به دل میگرفتید و دنبال به هم زدن نظم کهنه و نو میشدید…
بگذریم.بچه محل ما هم تا یک حدودی رشد کرد اما نه به رادیو و تلویزیون و کابارههای درست و حسابی راهش میدادند نه آن محفلهای سنتی و قدیمی بازیاش میدادند.مدام میخواند و عرق میخورد و به شهرنو سر میزد تا اینکه یک روز وقتی بطور اتفاقی همراه فامیل به زیارت رفته بود دلبستهی دختری شد که مومن و باخدا و ابرو کمان و صاحب کمال بود.ناگهان شیدا شده بود.به هر طرف که نگاه میکرد چهرهی دختر بود.توی آب، توی آینه، توی خورشید مردادی، توی ماه شب چارده بهمن ماهی…
بچه محل ما که شیفته و شیدا شده بود توبه کرد وعابدو مسلمان شد و در حالی که نعره میزد بدنام برو از همه دور شو به شهرنو حمله کرد و همراه سایر مشاغل مردمی آتش سوزی و تخریب به راه انداخت و بعد به خواستگاری دختر رفت اما دختر در کمال تعجب پشت چشم نازک کرد و رکاب نداد و سراغ از ما بهتران رفت
پسر افسرده و درمانده در گوشهی تنهایی ماند.نه دیگر شهرنویی مانده بود، نه شکوفهنویی و نه کافه و عرق و این حرفها.سکوت تار و کمانچه و تنبک یک حقیقت بود.و سکوت زندگی…
تنها دلخوشیاش این بود که دیگی که برای او نمیجوشید در حال جوشاندن کلهی سگ بود…
اه… خسته شدم… بقیهاش را خودتان مرور کنید…
در این چهل سال آقا جون آقاجون گفتنها و بوس و بغلهای زیادی دیدیم… اما اصیلترین و واقعیترینش همین آغوش و بوس و بغل آخری بود… بچه محل ما، حوض نقرهاش را جُست و در آن جَست…
T.me/rAheomid
از میان این کلمههایی که فیلسوفها میسازند و ناگهان سر زبان با کلاسها میافتد عاشق «ایمرجنس» هستم.سادهاش این است که گاهی وقتی دو یا چند چیز با هم ترکیب میشوند حاصلشان معجونی میشود که از تک تک آن مواد و موجودات چیزی بیشتر دارد.مثلا ترکیب بوی ادوکلن و خیار و پرتقال فقط ترکیب این سه تا نیست.تویاش کمی اصغر آقا و جوکهای بیمزه و عید دیدنی دارد.کمی مجلس ختم پدربزرگ و گریههای عمه مرضیه دارد.کمی هم مجلس خواستگاری و نگاههای مشکوک پدرزن آینده و پرسشهای مادرزن بعد از این را دارد…
یک لحظهای هم هست به اسم لحظهی آقا من رفتم.لحظه است ولی آستانهاش متفاوت است.هم برای آن کسی که میرود و هم نسبت به آن آدمی که میماند آستانهاش فرق میکند.
مثلا ما یک عباس چاییای داشتیم که حریف شطرنج خوبی بود و همصحبتی دلچسبی داشت و جان میداد که کنارش چایی بخوری اما تا هوا کمی پس میشد پاشنهها را ور میکشید و می گفت آقا من رفتم.
کافی بود بلیط اتوبوس کمیاب باشد و تنها یک بلیط مانده باشد.جلدی میپرید و بلیط را میگرفت و دست تکان میداد که آقا من رفتم.اما همین آدم هم در مقابل بعضی آدمها آستانهی آقا من رفتمش بالاتر بود و کمی بیشتر پا به پا میکرد و برای رفتن تاخیر میکرد…
آن اوایل انقلاب که سازمان و تشکیلات حکومت و ادارهها به هم ریخته بود و مملکت حسابی پق پق کرده بود و همه چیز در هم ریخته بود و کسانی از آن پایینها توی تشکیلات و ادارهای ناگهان کارهای شده بودند یک لفظ و سِمَت قدیمی حسابی سر زبانها افتاده بود:آشنا…
این آشنا کسی بود که تو را سبک سنگین کرده بود و دیده بود چقدر بدرد میخوری و کارترا را راه میانداخت و در عوض بعدا طور دیگری باید تلافی می کردی.مثلا تویی که بقال محل بودی در قبال امضاء فلان نامه، چند روز بعد به خانمی که از طرف همان آشنا آمده بود چند قلم جنس نایاب به قیمت دولتی میدادی و خلاص…
این آشنا به فلان جایش هم نبود که تو چه کسی هستی و آقاجانت کیست و مجلس ترحیم خانم والده چه موقعیست.برای تو هم مهم نبود که این بابا اسمش چیست و از کدام جهنم درهای آمده و چه دردی دارد.کار هم را راه می انداختید و تمام.
مادرم میگفت برای اغلب غصهها بهترین کار گریه کردن است.اشکهایت که تمام شد و سبک که شدی دست به کمر می زنی و بلند میشوی تا ببینی باید چه خاکی به سرت بریزی تا روزگار بسر شود.اما برای خوشیهای بزرگ و هدیههای غیرمنتظره حیف است که اشک شادی بریزی.باید بگذاری چشمهایت تر بشود و بقیهاش را در بغضی گرهپیچ کنی و جایی در جانت نگهداری تا ریز ریز حظاش را ببری و یادت نرود کجا و چه کسی و چهطور، اینطور سرخوشات کرد
بقول روباه ِمسافر کوچولو:دوستی یک رسم فراموش شدهاست.آدمها یاد گرفتهاند که همه چیز را حاضر و آماده از مغازهها بخرند و چون مغازهای نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست..
اینهمه را گفتم تا یک چیز را بگویم:دوستی با آشنایی فرق می کند.دوست کسیاست که بدون قرارداد با تو چیزی درست میکند که هیچکدام به تنهایی نمیتوانید حتی نصفش را درست کنید.همان ایمرجنس معروف.
این دوست آستانهی آقا من رفتمش گاهی آنقدر بالاست که تو نمی فهمی از خصوصیات خودش است یا بخاطر توست اما هر چه که باشد، آن خودشیفتگی درمان ناپذیر وجودیات را حسابی سیراب میکند.ممکن است هیچوقت نتوانی جبران کنی اما شانه بالا میاندازد و با محبت نگاهت میکند.
دوست همانیست که در یک روز دلتنگی و تنهایی، با تکه شعری که روی دیوار اتاقات نوشته، غافلگیرت میکند.همانیست که توی سرمای سگکش نیشابور یک لنگه پا میایستد و به سرباز خواب آلود التماس می کند تا اورکت تنگ تو را با سایز بزرگتری عوض کند
همانیست که از آن سر شهر میکوبد و به خانهی پدریات میآید تا با مادر در حال رفتنات دیدار کند و مادر طوری جان میگیرد و بلند میشود که انگار سرطان گورش را گم کرده و رفته.
دوست، صبحانهی مادرپز تبریز است و اشک کلافهای که برای غمهای تو میریزد…
دوست گاهی میگوید:برو جلو، نترس… من پشتات هستم… و لبخند آرامی میزند…
گاهی هم در یک بعد ازظهر پنجشنبهی اسفندی کار و بارش را رها میکند و بغض میکند و برای تسکین زخمات معصومانه دست و پا میزند و سعی خودش را میکند تا هرطوری شده کمکات کند…
از من به شما نصیحت، این لحظهها را جایی در جان خودتان پنهان کنید و هر وقت دلتان گرفت به یاد بیآورید و حظ کنید و اگر هم کسی متوجه چشمهای خیستان شد الکی سرفهای بکنید و بگویید:امان از این هوای آلوده و حساسیت قدیمی…
T.me/rAheomid
کافی بود آقا بزرگ پایش را توی جمعی بگذارد تا مردها غلاف کنند و به احترامش از جا بلند شوند و دولا راست بشوند و زنها رو را کیپتر بگیرند و احترام کنند.
کافی بود نگاه ناخرسندی به کسی بیاندازد تا این ناخرسندی به باقی جمع سرایت کند… حالا حالاها از کلام استفاده نمیکرد.همان نگاه بس بود… آقا بزرگ تجسم و تجسد اقتدار بود.تعریف دقیق هژمونی.حرفش برو بود و چون و چرا در برابرش به غیبتی ابدی رفته بود…
تصویر گویایی است.این که زنان حاضر در تصویر علی رغم ظاهر هنوز مذهبی و محجبه تنها تماشاگرند و حاضر به همراهی نیستند نشان از تنهایی مرد معمم دارد.شبیه مربی در حال شکستی که ناگزیر است پیراهن مسابقه به تن کند و وسط میدان بپرد…
تشجیع و حماسهای در کار نیست.مرثیه و نوحه هم لازم نیست.تماشا باید.تصویر از هر کلامی گویاتر است…
@rAheomid
-بیماری خاصی ندارید؟
+اصلا
-دارویی نمی خورید؟
+خیر
-سیگار میکشید؟
+روزی یه بسته…
-ورزش می کنید؟
+کار ما ورزشه دکتر… همهاش سرپاییم
-از کی کمرتون درد میکنه؟
+کمر نه… دنبالچهاس دکتر…
……..
-فشارتون که خیلی بالاس
+از پلهها اومدم بالا اینطور شده… خیلی پلههاتون زیاده
-تب هم دارید
+نه… لباس زیاد پوشیدم…
-لباتون خیلی تیرهاس… سابقه غلظت خون دارید؟
+آره… ولی دوا نمی خورم… حجامت می کنم…
-مرد حسابی پس چرا می گی بیماری خاصی ندارم ؟
+بیماری خاص ندارم آقای دکتر… تالاسمی و ام اس و نارسایی کلیه و بیماریهای ژنتیکی و این حرفا بیماری خاص هستن… من فقط یه مقدار قند دارم که از اعصابه.فشارم هم گاهی بالا میره که دوا دادن ولی نمی خورم و با آبغوره میآد پایین… سکتهی مغزیم هم بخاطر خطای پزشکی بود…
-چطور؟
+آمپول اشتباهی… سرما خورده بودم رفتم دکتر بهم آمپول دگزا زد… چهار ماه بعد سکته کردم…
-چهار ماه بعد؟
+بله دیگه… تا شیش ماه کلسیم جذب نمیشه و آدم سکته میکنه…
-باید بری آزمایش…
+لازم نیس دکتر.. خودم میدونم چه مه… یه ام آر آی لطف کن…با این کد ملی… مال خواهرمه…
-خواهرت؟
+خودم ندارم… اونا تکمیلی دارن… دامادمون هم مرده… چه فرقی می کنه… بنویس…
-فعلا باید آزمایش بری..
+دکتر اذیت نکن… ویزیت دادم یه ام آر آی بنویس… موچوکچی باید ببینه کجای دنبالچهام در رفته ورش داره
-چیو ورداره؟
+افتادگی دنبالچه رو دیگه… شماها نمیدونین چیه ولی پدر درمیآره…
وقت رفتن در را کوبید اما دلش خنک نشد… باز کرد و محکمتر کوبید و رفت… لنگان لنگان…
**
این نوشته را نه تنها در زمینهی رابطهی درمانگر و بیمار، بلکه در پس هر نوع رابطه و مناسبات میشود خواند و تعمیم داد.از خرید باقالی، تا رابطهی زن و مرد، والد و فرزند، متهم و قاضی، کارمند و رییس و هر نوع رابطهی دیگر… بستگی به نوع فهمیدن، حجم مصادره به مطلوب، درصد کژفهمی و میزان نفهمیدن دارد…
T.me/rAheomid
مومن معتقد با اخلاصی که سوت صاد نمازش تا شش فرسخ می رود و روزهی مستحبیاش ترک نمیشود و به آدم غیر مومن تارک الصلوة به چشم کافر حربی و مهدورالدم نگاه می کند و هی امر به معروف و نهی از منکرش می کند چه فرقی دارد با آن جنتلمن سگ نوازی که برای شفای روح خودش به سگهای ولگرد غذا میدهد و پروارشان میکند و به جان خلایق میاندازد و خودش به خانهی امنش برمیگرد و در مقابل هر اعتراض و گزارهی علمی مبتنی بر خطا بودن این کار انگشت وسط دست راستش را نشان می دهد و فحش میپاشد؟…
تفاوت در قبلهها و شیوههاست انگار… قرنها و هزارهها…
T.me/mArjomaki
پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت…
این ترانهی محبوب یک خط مرزی میان عوام و خواص بود.ترانهای که از تریبونهای رسمی اجازهی پخش نداشت اما منبطق بر آنچه «هست» بود…
ترانه از جوان و جوانانی میگفت که هنوز برای تفریح و فراغت به همراه خانواده به زیارت جمعی میرفتند اما آنقدرها هم سنتی و جمعگرا نبودند که با مقولهی عشق آشنا نباشند و انتخاب زوجه را به خانواده و خانم والده و همشیره واگذارند…
البته که دختر هم با اینکه عاشق خود را زنهار می دهد و «زوّار» بودنش را یادآوری میکند اما به تمامی دست از عشوه پردازی برنمیدارد و به شیوهی پست مدرنها پایان داستان باز باقی میماند…
البته که زوّار در این شعر نه تنها به معنای یکی از زیارت کنندگان بلکه به مفهوم بسیار زیارت کننده است و اشاره به تکرار این عمل در زائر عاشق اما با مراسم کاملا شرعی و عرفی دارد…
تریبون رسمی اما مفهوم دیگری از زیارت را ترویج میداد:
زخمی تر از همیشه از درد دل سپردن
سر خورده بودم از عشق در انتظار مردن
با قامتی شکسته از کوله بار غربت
در جستوجوی مرهم راهی شدم زیارت
رفتم برای گریه رفتم برای فریاد
مرهم مراد من بود کعبه تورو به من داد…
گوگوش هم از زیارت می خواند..
زیارتی که این بار نه دسته جمعی بود نه از سوی معشوق تقبیح و تکفیر میشد… جستوجویی فردی برای خوشبختی و آرامش، آن هم بر روی زمین و به شیوهی خود نه بر سَبیل مناسک تکراری و پیشینی…
هر چند که ارتباط با آسمان و خدایش هنوز هم به تمامی حذف نشده بود اما واسطهای در میان نبود… زوّار بود و خدایش که تمام اختیارات و توانمندیهایش را یکجا در قالب معشوقی که تکیهگاه گریه و همصدای فریاد و شکل تازهای از عشق بود، به عاشق هبه کرده بود و پا پس کشیده بود و خیال خودش را راحت کرده بود… اینجا دیگر زوّار نه به معنای جمع زائران و بسیار زیارت کننده، بلکه به مفهوم شخص دارای پرسش و خواست بود(این را در دهخدا دیدهام) …
تفاوت دو نوع زیارت در دو تریبون رسمی و مردمی بسیار بود… زمان اما ثابت کرد که برداشت مردمی قوتمندتر است و سرانجام یک روز گوگوش،که روزگاری در برابر پادشاه می خواند:تو اون کوه بلندی
که سر تا پا غروره…
هم با تریبون مردمی همراه شد و با بغض صیحه کشید:
آقا خوبه
آقا جونه
آقای گل
آقا جون
این کمینه رو همیشه زیر دست خود بدون…
…من کنیز زنگیام که دستامو به سینه بستم…*
*به گفتهی شاعر، این ترانه از روی نامهای که مادر شاعر برای پدرش نوشته سروده شده است… اما همزمانی پخش ترانه با انقلاب ۵۷ شایعات خاصی رابر سر زبانها انداخت…
T.me/rAheomid
مملهکت دوچار بیثوادیصت…
نه محندص کارش را بلد است، نه بغال، نه پضشک…
همه فقت یک مدرک گرفتهاند و دوکان باز کردهاند و از دیگران دوزدی می کنند…
شاید دلیلش این باشد که پایه خراب است.اگر کشور عالمان به اینجا رسیده بخاطر سخت گرفتن در عاموزش و رسیدگی به مآش معلمان است..
وقتی معلم دوچار سفره خالی باشد اوزاع هر روز بدتر میشود
«یک معلم ضهمتکش»
T.me/mArjomaki
خدای تناقض بودی رضا نیچه.لااقل از نگاه من…
هیچوقت دلت با اینترنت گرم نشد.عاشق کاغذ بودی و مداد.با مداد مینوشتی هر چند مطلقا اهل پاک کردن نبودی…
چهارده سالهی درشت هیکل ریش و پشم درآوردهای بودم که دلش میخواست داش فرمان فیلم قیصر باشد و هوای ضعیفها را داشته باشد ولی خب، بیشتر شبیه خاندایی بودم که ترسش را پشت پهلوانی و فتوت میسنگراند…
سنگراندن فعلی بود که رضا نیچه ساخته بود.پنج شش سالی بزرگتر از ما بود و برای خودش برو و بیایی داشت.خوش قد و بالا با صورت و رفتاری به شدت گیرا…
رضا نیچه همه چیز داشت.مادرش دختر یکی از خانهای قدیمی بود که قید خانواده را زده بود و با حیدر خان که اندازهی پسرش خوش چهره و دخترکش بود فرار کرده بود.حیدر خان بنای دست به دهان و گنجشک روزی بی غل و غشی بود که مال دنیا به هیچ کجایش نبود و غرق دنیای خودش بود.خان که مرد مادر رضا نیچه وارث کلی زمین و تیول شد و رضا هم خواهی نخواهی بچه پولدار شد اما انگار نه انگار…
لبم ترکیده بود و چشمهایم قرمز بود و کلهام باد کرده بود.بالاخواه مهدی سبزی درآمده بودم که ضعیف و مریض و گوشهگیر بود و جواد و بقیه سربسرش میگذاشتند و برای خواهرش مضمون کوک میکردند…
رضا در حالی که داشت زخم لبم را با دستمال کاغذی تمیز می کرد گفت:
اشتباه کردی.باید میذاشتی به کارشون برسن.نباید جلوی طبیعت وایساد.به هیچ آدم ضعیفی رحم نکن.بگذار طبیعت کار خودشو بکنه…
طوری جا خورده بودم که آن لحظه و آن حرفها برای ابد توی مغزم حک شد.چند سال بعد که نیچه خوان شدم اسمش را گذاشتم رضا نیچه، هر چند مطمئن بودم که اهل کتاب و این حرفها نبود…
گفتم:رضا من خودم هم ضعیف و ترسو هستم.خیلی ترسو… درآمد که:ضعیف نیستی.ترسویی.ترس چیز بدردبخوریاست.کلهخرها زود از پا درمیآیند.اما ضعیف نیستی.آدم ضعیف موجود وحشتناکیاست.تمام تاریخ را همین ضعیفها به گند کشیدهاند.کارشان همین است:صدقه میگیرند.زیر بال قویترها جمع میشوند.از رحم و بخششان سود میبرند و وقتی که قویتری پیدا شد زود دورش جمع می شوند و چارپایه را از زیر پای قبلی میکشند.روزی هم که به قدرتی دست پیدا کنند دنیا را کن فیکون میکنند…
آدم کوتولهای که همهی عمر لگد خورده و زیر دست و پا مانده و به حساب نیامده وقتی فرصت بدست بیآورد کم نمیگذارد.قدرت معشوقهی دست نیافتنی آدم پاپتیاست.به دستش که بیفتد دیگر ول کن نیست…
فرق آدم و حیوان همین است.هیچ بزمجهای به هیچ وردی نمی تواند شیر بشود اما دنیای آدمها پر است از شغالهای پلنگ شده.
نامهی رضا امروز به دستم رسید.مدتها بود که دیگر نمینوشت.برایم انگشتر عقیق پدربزرگش را فرستاده بود و کمی دلتنگی و خداحافظی…
نمیدانم چرا با اینکه از اخلاق شفقت متنفر بود و از پاپتیها بی زار، باز هر چه که داشت برای همانها هزینه کرده بود
بعد از آزادی از زندان یکراست رفته بود به ولایت پدربزرگ و با ارثیهاش کارآفرینی کرده بود و دم و دستگاهی.خیلی به مدرسه و اینجور چیزها باور نداشت.کارگاه و مزرعه و این حرفها راه انداخته بود و آموزشگاه فنی
تاریخ را کینه و نفرت ضعیفان صاحب قدرت رقم زده است و می زند… رضا را مهدی سبزی به زندان انداخته بود.برای من هم دردسر زیادی درست کرد.کینهی عجیبی پیدا کرده بود و حالا که کارهای شده بود دوست نداشت گذشتهاش شاهد و راوی حی و حاضری داشته باشد.ترس به دادم رسیده بود و جسته بودم
یک سال است که رضا مرده و نامهاش امروز …
T.me/rAheomid
در این نزدیک به نیم قرنی که با دقت و علاقه فوتبال، بخصوص فوتبال ملی را دنبال کردهام به یک نتیجهی ساده رسیدهام:
انگار رابطهی معنی داری میان بیرون زمین و آنچه در زمین اتفاق می افتد وجود ندارد…
چه آن زمانی که حکومت مخالف فوتبال بود و وسیله تحمیق ملت حسابش میکرد و ما به شدت هواخواهش بودیم، چه آن وقتها که هم ما و هم دولت پیگیرش شدیم و چه حالا که دولت قربان صدقهاش می رود و اینطرف ما به جان هم افتادهایم و عدهایمان برایش کل میکشیم و عدهای هم نفرینش می کنیم و بازیکنانش را شمر و یزید قلمداد می کنیم باز هم تیم کار خودش را می کند…
چه با پروین و سیستم علی اصغری، چه با دهداری و نگاه اخلاقی، چه با مایلی کهن و ارزشهای انقلابی، چه با ایویچ و بلاژویچ و برانکو و فوتبال متین علمی، چه با کیروش و سیستم دیکتاتوری مصلح و چه با قلعه نویی و بازگشت به سیستم علی اصغری ارزشی نتیجه یکی و آن هم باختن در بازی حساس سرنوشت ساز است… همین ثبات در نتیجهگیری واقعا جالب توجه است…
درست شبیه به سیاستمان که شما می توانید مارکسیست دو آتشه و پهلویست مادرزاد و اصولگرای خانهزاد و اصلاح طلب اپورتونیست باشید و در مجازی و مهمانی فامیلی از خجالت هم دربیایید و تحریم کنید و رای بدهید و شعار بدهید و فحش بدهید و زخم بردارید و حبس بکشید و به تبعید و مهاجرت بروید… اما نتیجهی میدان سیاست به خواستی دیگر و شکلی دیگر تعیین میشود و ربطی به قیل و قال ما و شما ندارد…
T.me/raheomid
من و تو یک شبکهی بسیار حرفهای بود.با بفرمایید شام و شعر یادت نره و آکادمی گوگوش لحظههای خوبی برای من مخاطب خلق کرد.در باب سیاست هم توانست آنطور که لازم است تاریخ را فتوشاپ کند و روایتی بدست بدهد که متفاوت از روایتهای رسمی حکومت و البته تاریخ نویسان آکادمیک باشد…
همانقدر که تاریخ نویسانی مثل خسرو معتضد، روایتها را به نفع حاکمیت فتوشاپ کردند و مثلا از هویدا موجودی فاسد و منحرف و بی جربزه ساختند، من و تو هم توانست جریان را کاملا معکوس و مناسب حال مخاطب منزجر و به تنگ آمده از وضع موجود روایت کند و بهشتی از دست رفته و حسرتی برجای مانده را تصویر کند…
به گمانم کار کمی نبود.حس بی ارزشی و بی هویتی حس خطرناکیست.بگذار موجود ایرانزاد به چیزی ببالد و حسرت چیزی را بخورد که مربوط به همین خاک و همین دوران باشد.بگذار امیدوار باشد که میشود.بگذار هر روایت و هر نقد مخالف را با انگ تفکر و عقدهی پنجاه و هفتی براند… درست است که نتیجهی آنی وعملی ندارد اما لااقل شبیه نور ستارهای دور که آدم مانده در شب سرما را گرمی و امید می بخشد، بهانه و دلخوشکنکی برای ماندن و بالیدن و مباهات ِآدم ایرانزاد امروزین دست و پا می کند…
بیارزشی و بی هویتی و از خود بیزاری، ته ماندهی پیوندها را نیز میگسلد…
T.me/raheomid
می خواهی به میل خودش به امنیت قفس برگردد؟…
آزادش بگذار اما از پرواز منعش کن.لازم نیست حتما بالهایش را ببندی.منعش کن… با ترساندنش از جهنم حرف این و آن.با درگیر کردنش در باورها و وهمها و آرمان و بهشتها.با ریسمان قانون.با سلطنت ترس.ترس از پرواز…
آزادی بدون پرواز یعنی مرگ.مرگ از گرسنگی.از سرما و آفتاب.از پنجه و دام صیاد…
از پرواز منعش کن.به امنیت قفس برمیگرد و آوازش را به آب و دانی میفروشد…
@marjomaki
هیچ زخمی خوب نمیشود.حتی اگر از سوزش بیفتد.حتی اگر جوش بخورد و دیگر خون چکان نباشد.هر زخم به یک نشانه بدل می شود.به یک یادآوری… مثل سنگ نوشتهای از روزگاری دور یا نقاشی محوی روی دیوار غاری گمشده در فراموشی تاریخ…. نشانه و یادگاری که اگر خوب بکاویاش لب به لب از خبر است.خبر از زندگانی مردمی که در آن دوردستهای تاریخ نفس میکشیدند و رنج… و تکه تکه تمام میشدند….
زخمی که روی صورتت بنشیند از این هم فراتر می رود.بخشی از هویتت میشود.بخشی از بودنت.شبیه زخمی که روی صورت لوطی کهنهای نشسته است و دیگر او را نه به اسم می شناسند و نه به رسم و عاداتش.نشانیاش همان است و بس…
انداختن آن هواپیما یک زخم شد.زخمی روی صورت دورانی که ما مردمانش بودیم.زخمی هنوز خون چکان.هنوز التیام نیافته…
بگذار تاریخ مسلط هر قصهای که میخواهد سر هم کند.هویت روزگار ما همین شد.روزگاری که تجسم دلهره بود.تجسد بیاطمینانی...روزگاری که در میان هر روزنهی تاریک، جنون مسلح در کمین نشسته بود…روزگار چشمها و تنها و دلهای خراشیده و تاول زده…
روزگاری که حتی کوچ هم چارهی کارش نبود….
T.me/raheomid