مهمانی خرده بورژواها به آن زشتترین قسمت همیشگیاش رسیده بود…
یعنی امکان ندارد چند آدم متوسط شهری دور هم جمع بشوند و آخرش کارشان به قصهبافی پشت سر آن مهمانی که زودتر از بقیه رفته بود نکشد.حالا هم داشتند پنبهی زن و شوهری را میزدند که ده دقیقهی قبل خداحافظی کرده بودند.
زن پزشک کوهپیکر مشهوری بود و شوهر، کاسب خردهپایی که به رسمی قدیمی مهندس خوانده میشد.خانم دکتر تنآور از خاطرات آشنایی و عشقشان تعریف کرده بود و به جوانترها پند داده بود که در زناشویی مهمترین اصل عشق است و باقی بهانهست…
مردی که دماغش از فرط بزرگی و انحنا به طرز تهدیدآمیزی به سمت مخاطب نشانه میرفت با پوزخند گفته بود عجب هم عشقی… اما مخاطبش که سبیلوی خوش نما و آراستهای بود و با مرحوم رییس دانا مو نمیزد گفته بود:
این که چیز تازهای نیست.از قدیم هم بوده.ترجمهی امروزین همان داماد سرخانهی قدیم.منتها آنوقتها دختر مانده را به خرج پدر به داماد درب و داغانی میدادند اما حالا که زنها دستشان توی کار است در موارد ناگزیر نرینهای برای نسل کِشی پیدا می کنند و تمام…
مرحوم رییس دانا قلپی از شراب را بالا رفت و دستی به موهای سپیدش کشید و ادامه داد:
اما این یکی که من میگویم تازه است و دارد فت و فراوان میشود…
ما یک عزیز شبدیزیای داشتیم که از بس چشمهایش شبیه جغد بود اسمش را گذاشته بودیم عزیز شبآویز…
همان سالهای اول دانشجویی قاپ یک دختر کرد را دزدید و ازدواج کردند.سال ۵۴.اولش خیلی هم خوب بودند.عزیز بچهی اراک بود و مفلس.دختر اما پول و پلهی بدی نداشت.دو تا که پس انداختند و انقلاب هم که شد اوضاع همچنان مرتب بود و داشتند رشد هم میکردند اما زد و توی دوران اصلاحات، زن که با هوش و خوش سر و زبان هم بود بورسیهای گرفت و رفت انگلیس و بعد از چهار سال که برگشت کارش بالا گرفت.شرکتش را راه انداخت و هنوز پنجاه ساله نشده بود که پولش از پارو بالا رفت…
عزیز که همان شباویز استاد دانشگاه بخور و نمیر مانده بود کم کم حالش عوض شد.
همه جا حرف هوش و توانمندی و ثروت زن بود که حالا به لطف چند جراحی، زیباتر هم شده بود و عزیز را کسی آدم حساب نمیکرد.اولش تلاش کرد خودش را بالا بکشد اما نمیدانست چطور.رفت کلاس ورزشی و مدرک مربیگری درجه سه پیلاتس را گرفت.سعی کرد فعالتر شود و مدیریت ساختمان مسکونیشان را به عهده گرفت.توی اینترنت که تازه داشت رونق میگرفت یک وبلاگ درست کرد و سعی کرد در مورد تجربیاتش در زمینهی باغبانی و آشپزی بنویسد… اما واقعیتش این بود که هیچکدام اینها پوئن چندان مثبتی محسوب نمیشد…
سعی کرد توی مهمانیها ژست مرد حمایتگر و فعال حقوق زنان را بگیرد.حتی توی وبلاگش هم از حقوق زنان و لزوم فراهم کردن زمینه برای رشدشان نوشت…
زن در سکوت پیشرفت میکرد و عزیز همچنان دست و پا میزد…
همین شد که ناگهان بدقلقی را شروع کرد..
اولش شروع کرد توی مهمانیها و جمعهای دوستانه به دیگران پریدن.معلوم بود که در حاشیه بودن دارد عذابش میدهد و تلاش میکرد با حمله به این و آن هم خودش را تسکین بدهد و هم ضرب شستی به این و آن نشان بدهد.البته راستش رفتار دیگران هم عذاب آور بود.طوری به این عدم تناسب زل میزدند که هر کس دیگری هم بود اعصابش به هم میریخت…
مرد ایرانی عادت کرده که لااقل توی خانهی خودش اول باشد.سنگینی نگاههای ریشخند بار لهاش میکند…
عزیز دست نکشید.شروع کرد به انحاء مختلف به زن گیر دادن.نه انگار که خودش را روشنفکر و فعال حقوق زنان جا زده بود…
زن باز هم سکوت کرد.این سکوت شباویز را بیشتر رنج میداد.
مرد دماغ منقاری با بی حوصلگی و کمی هم خواب آلوده پرسید:
آخرش چه شد؟
مرحوم رییس دانا دستی به موهای سفیدش کشید و گفت:رحمان خان… آخرش مهم نیست.ما علوم انسانیها از هر چیزی دنبال یک نشانگان و یک صورت بندی هستیم…
حالا هم این نشانگان جدید است.قبلا هیچوقت نبوده.حالا اما چون زنها دارند خوب درس می خوانند و خوب رشد میکنند این نوع رابطهها در حال زیاد شدن است… زنهای قوی و مردهای رتبه دوم… جنس دوم…
رحمان منقارش را جنباند و گفت:خواندهام.سیمون دوبوآر…
مرحوم رییس دانا گفت:اینجا دیگر جنس دوم همین مردها هستند.یک فیگور مضحک.یک داستان گروتسک… خدا به داد برسد که کم مشکلی نیست…
****
وقت برگشتن همسرم پرسیده بود که میدانی چرا مرحوم رییس دانا این قصه را تعریف کرد؟
گفته بودم علاقهای ندارم که بدانم…
البته دروغ گفته بودم.میدانستم چرا.مرحوم رییس دانا و مرد صاحبخانه دوستان قدیمی بودند و از قدیم خرده حسابی داشتند که مرحوم با تعریف کردن این نشانگان زهرش را ریخته بود
رنگ مرد صاحبخانه مثل لبهای رحمان منقاری کبود کبود شده بود.
T.me/rAheomid
این یک واقعیت بود که قدرت حاکم با پیامبران سر سازگاری نداشت.آنها موازنهی قدرت را به هم میزدند و توجه مردم را به سمت دیگری جلب میکردند که باعث سرکشی در مقابل حاکم و از دست رفتن قدرتش میشد…
همیشه هم در قوم همان پیامبر کذابی، خائنی، چیزی پیدا میشد که با گوسالهی سامری و یهودابازی در کار پیامبر اخلال ایجاد کند…
حالا هم که عصر پیامرسانهاست باز این قدرت است که دوستشان ندارد.خاصه پیامرسانی که سریع باشد و پر از گروههای مختلف و کانالهای رنگارنگی باشد که آدمها را به هم وصل میکند بی آنکه برایشان تکلیف تعیین کند و سخاوتمندانه کلی نوشته و فیلم و موسیقی و اینجور چیزها را در اختیار میگذارد…
برای من یکی که تلگرام شروع یک فصل تازه بود.بسیار خواندم.بسیار دیدم.بسیار شنیدم.خیلی هم نوشتم…
تلگرام، در مملکت من پایان سلطنت تلویزیون کوفتی بود.پایان ملال عصرهای تعطیل و دلهرهی بی خبری و تاریکی…
هر چند اینستاگرام همان گوسالهی سامری شد و فیسبوک پونتیوس پیلاتس سر به فرمان و واتزاپ خر دجال و پیامرسانهای وطنی یهوداهای بی خاصیت…
پاول دوروف عزیز
در دوست نداشتن تو تمام طرفهای درگیر اتفاق نظر داشتند.چه هموطنت پوتین، چه قوم بنیاسراییل، چه حاکمان مملکت من و چه سران مهد آزادی در اروپا و ینگی دنیا…
اما من دوستت دارم.ما دوستت داریم.دمت گرم که روزگارمان را قابل تحمل کردی…
T.me/rAheomid
سال ۶۷، وقتی که فهمیدم دانشگاه تبریز پذیرفته شدهام به شدت جا خوردم.منطقهی یک بودم و رتبهی خوبی هم داشتم و خودم را برای شهید بهشتی یا ایران آماده کرده بودم .نه تنها نشد بلکه شیراز هم نشد و به تبریز رسیدم.
درست است که سرزمین مادریام بود و آن هفت سال برایم تکهی غیر قابل تکراری از زندگی، اماتا چند ماه این بهت با من بود.
حتی بعد از ثبت نام هم قرار شدما منطقه یکیها برویم و سال بعد درس را شروع کنیم چون آنقدر ورودی زیاد بود که از سه برابر ظرفیت دانشکدهی پزشکی تبریز هم بیشتر شده بود.
هر طور بود ماندیم و شروع کردیم..
بعدها دانستیم که آن سال، مردودیهای تحقیقات سالهای قبل هم پذیرفته شدهاند.مرجوعی دانشگاههای خارج از کشور هم.سهمیهها هم که رنگارنگ بود.رزمندگان و نهادها و سهمیههایی که رسمی نبودند اما بودند…
به لطف حضور مردودیهای تحقیقاتی سالهای قبل خیلی هم خوش گذشت و جو سنگین دانشگاه و انجمن اسلامی دهشتناک و عربدههای پزشکیان و اعوانش هم نتوانست مانع از خاطرهسازی بشود…
تمام که شد باز هم ما بی سهمیهها از تخصص ماندیم وهر کدام به دخمه و حفرهای پرتاب شدیم.زندگی و کار من یکی که فاجعهای بود.یکی داستان بود پر آب چشم…
سهمیهای ها اما جاهای بدردبخور و تخصصهای نان و آبدار را درو کردند و حالش را بردند..
سالها گذشت.با هر جان کندنی بود تخصصی گرفتم و جای به قاعدهتری برای طبابت فراهم کردم.اما پدرم هم درآمد.اما از دماغم هم درآمد…
با اینهمه این سهمیه بازی به نوعی گریبان فرزندانم را هم گرفت.هر چند هر طور بود بالاخره جایی برای خودشان پیدا کردند و ادامه دادند.
دلم به رفتنشان رضا نمیداد.اما اگر اینجا نمیشد ناگزیر بود…
اینطور شد که خیلی از بچههای همکاران و همکلاسهایم رفتند.زخم تبعیض روی تنهای تک تک ما طوری نشسته و ناسور شده که انگار هویت ماست.ما جزیی از زخمیم.اصلا خود زخمیم…
حیف است.حیف از این بچههایی است که استعداد دارند وتلاشگر هم هستند اما باید شاهد این باشند که سهمیه بازی و صندلی فروشی و خاصه خوری اینقدر عریان و بیرحمانه سرنوشتشان را رقم میزند…
****
قبلا کیمیا علیزاده درخواست کرده بود که به ازاء مدالش، سهمیهی فیزیوتراپی نصیبش شود و این بار مبینا درخواست سهمیه پزشکی کردهاست…
من از هر دوی این دخترانم بسیار ممنونم که برای مملکت افتخار آوردند و ممنونترم که این درخواست را(بخصوص مبینا) با صدای بلند مطرح کردند… زیرا باعث حساستر شدن جامعه و بلند شدن صدای اعتراضها شدند…
بنگلادش همین حوالی ماست.زخم تبعیض آنقدر عمیق است که هیچ وقت از سوزش نمیافتد…
دیگر بس است.وقتش رسیده که از این سهمیه بازی و تقلب و ویژهخواری دست برداریم…
هم حاکمان…هم مردمان…
از یک جایی باید شروع شود.
T.me/rAheomid
موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست
موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست که
دوستش می دارند …
آدم میتواند محل زندگیاش را خودش انتخاب کند و اگر از زادگاهش راضی نبود تن به مهاجرت بسپارد…
آدم میتواند قبیله و دوست و همگنانش را انتخاب کند و اگر روزی به هر دلیلی آزرده خاطر شد کنارشان بگذارد…
اما وطن انتخاب کردنی نیست.پیش از تو در تو زاده شده و حتی با مردنت هم نمیمیرد…
وطن جغرافیا نیست.حکومت نیست.قبیله نیست….چیزی از من توست.تکهای اساسی که کندنش ممکن نیست…
روزگاری استاد شفیعی کدکنی آرزو کرده بود که ای کاش آدمی میتوانست مثل بنفشهها وطنش را هر کجا که خواست با خود ببرد…
به گمانم این آرزویی بی محل است.آدمی هر کجا که برود وطنش را هم با خود میبرد.تاریخش را.دیدنش را.بودنش را…
از لحظهی اول، هر بار که این فیلم را نگاه کردم اشک ریختم…
کشتی گیر ایرانی که پیراهن کشوری دیگر را به تن دارد پس از باخت به کشتی گیر هموطنش از تشک کشتی خداحافظی میکند…رقیب ِهموطن او را بر شانه مینشاند و با همراهی کادر تیم خداحافظیاش را از غریبانگی تهی میکند…
وطن، انتخابی نیست…
@rAheomid
گویا پدربزرگ در جوانی آدم بسیار شجاعی بوده.توی جنگلهای فیندیقلیق خرس شکار میکرده.در نبرد با روسهای نسناس بسیار شجاعت به خرج داده بوده و تعداد زیادیشان را سلاخی کرده بوده.بسیار هم خوش قیافه بوده و زنان زیادی بخاطرش انگشتشان را بریده بودهاند…
اینهاو بسیاری دیگر را خودش تعریف میکرد.نه عکس و فیلمی در کار بود نه شاهد زندهای.راستش با ظاهرش جور در نمیآمد ولی ناچار قبول میکردیم و پز میدادیم که ما نوهی فلانی هستیم…
****
دیروز آرشیو گروه تلگرامی دوستان نزدیک را مرور میکردم… ده سال بیشتر گذشته… صداها و کامنتها و عکسها…
عکسها و صداهایی از دوستی که دیگر نیست.فیلمها و عکسهایی از آنها که دیگر خیلی سال است مهاجرت کردهاند و تو دیگر خیلی در جهانشان نیستی و در جهانت نیستند…
خوب که گریه کردم و توفان که فرو نشست ناگهان با خودم گفتم بیست سال دیگر اگر زنده باشم چطور باید به نوهها از افتخارها و زیبایی روزگار جوانی بگویم که باورشان بشود؟چطور باید بگویم جوانی کجایی که یادت بخیر؟…
عیب تکنولوژی این است که نمیگذارد حتی به خودت هم دروغ بگویی…
کامنتهای خودت را که میخوانی و عکسها را که میبینی و صدای خودت را که میشنوی با خودت میگویی واقعا این من بودم؟من بودم که آنقدر ساده و خلاصه پیش بینیهایی کرده بودم که هیچکدام درست از آب درنیآمد؟
این بودم که نه ترسهایم به وقوع پیوست نه امیدهایم.این من بودم که اینقدر پرت بودم؟
انگار داری خودت را از بالا نگاه میکنی و پوزخند میزنی.شبیه آن خدایی که گمان میکردی دارد نگاهت میکند و از همه جیز خبر دارد اما نه پوزخند میزند، نه لبگزه میکند و نه حالت صورتش عوض میشود…
آدمی با فراموشی و دروغ تاب میآورد و برای بعدها تصویری از خودش ترسیم میکند که آرزو داشت آنطور باشد… امان از ابزارهایی که مانع میشوند…
نسل بعد اما طور دیگری فراموشی و دروغ را بازسازی خواهد کرد…
T.me/rAheomid
آقا شما مثل اینکه همان چرتکهی ارتقاء یافته هستید….
آنوقتها هم با استفاده از دُرافشانیهای شریعتی، کسانی که مثل شما فکر نمیکردند را گاو و خر خطاب میکردید و به دهنه زدن و سواری دادن و نشادر زدن و چوب تر تهدید میکردید و امروز هم با کمی اغماض با توی دهان زدن مجازات میکنید…
توجه کنید جناب دکتر:
اگر روی چرتکه آرم سیب گاز زدهی اپل را بزنید باز هم همان چرتکه است نه مک بوک…
کاپشن پوشیدن را یکطوری میشود با ارجاع به گاندی و امثالهم ماستمالی کرد و سر و تهاش را هم آورد ولی این حرفها نشان میدهد هنوز هم در همان دورانی سیر میکنید که ما موالی بودیم و شما سادات…
پیاده شوید جانم.این مرکب دیگر نحیفتر و پیرتر از آن است که بتواند ترکتازی کند…
@rAheomid
رحیم بوقی بعد از سی سال از حبس برگشته بود.عاشق شهناز قرقی شده بود اماچون نه کار و بار درست و درمانی داشت و نه خانوادهی بدرد بخوری، پدر شهناز جوابش کرده بود…
رحیم هم گذاشت و رفت کویت تا پولی به جیب بزند.سال۵۶ که هنوز هوا دلپذیر نشده بود و بوی گل سوسن و یاسمن در وطن نپیچیده بود…
همان یک سال اول به حبس افتاد.با هندی بدقلقی حرفش شده بود و ناغافل کلکش را کنده بود…
بعد از سی سال که بالاخره آزاد شده بود به خانه برگشته بود در حالی که پنجاه ساله بود و دوران احمدی نژاد بود و شهناز دو بار عروسی کرده بود وعروس و داماد داشت و چهل و هفت سالهی هنوز دلبری بود.شوهر اول با جنگ رفته بود و شوهر دوم هم اعدام شده بود
رحیم اما توی همان سی سال پیش گیر کرده بود.در جهانش نه شاهی رفته بود نه جنگی شده بود نه آغاسی مرده بود و نه روزگار فردین و گنج قارون گذشته بود…
آمده بود تا با همان زبان و نگاه سی سال قبل زنی را دوست داشته باشد و خوشبخت کند که دیگر قصهها و غصهها و زخمهای بیشماری را در جهانش جا داده بود… و عجب کار محالی بود که عشق هم از پسش بر نمیآمد…
***
دخترخاله مهین را شبانه شوهر دادند.خوشگل بود و پانزده ساله.داماد سن و سالی داشت و بی پول و پله هم بود اما جارهای نبود.اگر خان آقا خبردار میشد که دخترش دو ماهه باردار است خون راه میانداخت.هیچوقت هم معلوم نشد پدر واقعی بچه کیست و چطور چنین اتفاقی افتاده…
دخترک را از ترس خان آقا هول هولکی به عقد زال ممد درآوردند و تمام.نه لباس عروسی در کار بود نه سفرهی عقدی نه جشن و ماشین عروس و بوق بوقی…
**
آقای دکتر پزشکیان
زبان جهان ایرانی عوض شده.اینکه نهجالبلاغه را فوت آب هستید و باورهای محکمی دارید و اهل دروغ نیستید و وفادار و پای بستهی چارچوبهایی هستید خیلی هم خوب است اما روزگار عوض شده و زبان آدمها چیز دیگریست و در جهانشان مرگها و کوچها و سقوطها و گلولهها و ساچمهها و نداشتنها و از دست دادنها و مفارقتها و دغدغههای بسیاری اتفاق افتاده… نمیتوانید با جملات و نقل قولهاو روایتها و دعاها کمکشان کنید.
شما پزشک هستید و میدانید بایدبیمار را درمان کنید و نه بیماری را… و این بسیار امر دشواریست…
خودتان هم میدانید که انتخاب شدنتان به کدامین دلایل است.حکم انتخاب شما را نه اختیار بلکه اجبار صادر کرده است.جهان آدم ایرانی جهان ناگزیریها و هرگزها و مباداهاست…
این پیروزی نیست.به تعویق انداختن شکست است… امید نیست.گریز از یاس است…
کاش اگر کار زیادی از دستتان برنمیآید و درمان کاملی سراغ ندارید کمی از رنجهایش کم کنید و نگذارید بیشتر از این درد بکشد…
هیچ دوست ندارم جای شما باشم اما حالا که پا پیش گذاشتهاید امیدوارم پای حرفتان بایستید…
T.me/rAheomid
دیروز توی یکی از گروههای تلگرامی یک آقایی میگفت با رای به پزشکیان در طرف درست تاریخ بایستیم.
یک خانمی هم در حالی که آن آقا را به مجموعهی جالبی از جانوران تشبیه کرده بود گفت که شصت درصد مردم طرف درست تاریخ را انتخاب کردهاند.
یک هموطن پهلوی طلب در حال کتک زدن یک هموطن رای دهنده فریاد زد که ما طرف درست تاریخ ایستادهایم
یک هموطن چپگرا هم که در امر کتک زدن همراه و همدل آن یکی بود سمت چپ را طرف درست تاریخ قلمداد کرد…
چند روز پیش در داخل کشور طرفداران جلیلی جلوی چشم خانواده کتک مفصلی به یکی از طرفداران پزشکیان زدند و او را به ایستادن در طرف درست تاریخ دعوت کردند
در خارج کشور هم چپدوستان و پهلوی پرستان بر سر اینکه طرف درست تاریخ کدام یکی است همدیگر را کتک خوبی زدند…
امان از هلیکوپتری که افتاد و باعث کتککاری مهیبی میان طرفهای درست تاریخ شد…
به روزی فکر میکنم که اتفاقهای بزرگتری افتاده باشند و تاریخ به هزاران طرف درست تقسیم شده باشد…
T.me/rAheomid
نصف شب بود و داشتم کرکرهی مطب را پایین میکشیدم که باز هم آوردندش…
محمود زاغی، کوچکترین فرزند مرحوم حاج محسن زارعی، که حالا دیگر چهل و پنج ساله شده بود و موهایش سفید و صورتش چروکتر از سنش…
آرامبخش را که تزریق کردم ناگهان دندانهای کلید شدهاش باز شد و رو به جماعت همراهش که همگی خواهر و برادر و اقوام بودند نعره زد:
آره… سگ زرد برادر شغاله… زنا همه سر و ته یه کرباسن… مومن از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه… اگه این بار پای عقدنامه انگشت بزنم انگار انگشت تو خون آقا جون زدم… آره… شما راس میگین… کم کم صدایش آرام شد و اشکش راه افتاد…
پنج بار زن گرفته بود و هر بار زنش یا خیانت کرده بود یا مهریهاش را اجرا گذاشته بود و بخشی از ارثیهی هنگفتش را با خودش برده بود…
حاج محسن ملاک و بنکدار سرشناسی بود و هفت سال قبل بعد از یک جراحی دوام نیآورده بود و رفته بود.بچههایش هم آدم حسابی و آبرومند بودند و دستشان به دهانشان میرسید اما این آخری عجیب بدشانس بود.حالا تمام خانواده عاصی شده بودند و از اینکه میخواست برای بار ششم با زن شوهر مردهی خوش سر و ظاهر ولی سطح پایینی وصلت کند شاکی بودند و هر کدام تلاش میکردند به نوعی منصرفش کنند…
پسر بزرگتر که حالا دیگر پیرمردی بود با اخم و عجز گفت:
چه کار باید کرد دکتر جان؟
دوباره محمود زاغی بود که ناله میکرد:
همهتون رفتین سر زندگیاتون… همه تون واسه خودتون خانواده دارین… من چی؟
شب که گشنه میرسم خونه یکی نیس یه لقمه نون جلوم بذاره… خسته شدم از بس کانالای ماهواره و تلگرامو دوره کردم…. خسته شدم بسکه تا صبح با خودم حرف زدم… اصلن همهی اینا به کنار… جواب اینو چی بدم… و به جایی در بدنش اشاره کرد…
گفتم که من روانپزشک نیستم.مشاور خانواده هم نیستم.ولی به هر حال با نصیحت خشک و خالی نمیشود مانعش شد.این بچه اختلال دارد.از نوجوانی دچار بود اما هر قدر به مرحوم پدرتان تذکر دادم ناشنیده گرفت… آدم است.نیاز دارد.نیاز روحی و جسمی… مشکلاتش هم عمیقتر از آنی هستند که فکر میکنید… بجای سرکوفت و سرزنش کمکش کنید… بجای از دور نگاه کردن برایش کاری بکنید… اینطور که پیش میرود از الکل و سیگار و آت و آشغالی که میخورد میمیرد… یا ببرید دورش را شلوغ کنید و تنهاییاش را درمان کنید یا بگذارید چند ماهی با این یکی خوش باشد.فقط مهریه را بالا نگیرید و مراقب باشید زیادی ضرر نکند.چند ماه با امید و عشق زندگی کردن هم چند ماه است…
پیش روانپزشک هم ببریدش… پیگیرانه و مکرر… خدا را چه دیدهاید… شاید این بار دوام بیشتری بیآورد… از مرگ و مرض بهتر است…
T.me/rAheomid
شبهای بلند زمستان دانشجویی، گاهی که حوصله و تستوسترونمان سر میرفت دور هم جمع میشدیم و با نعلبکی و کاغذ، زیر نور شمع احضار روح میکردیم…
یکی از بچهها که واردتر بود مرشد میشد و هدایت جلسه را به عهده میگرفت.بعد از دو سه تا سوال فرعی میرفتیم سر اصل مطلب و از جناب روح که معمولا مولانا یا حافظ و اینجور کسها بود میپرسیدیم که مثلا فلان دختر همکلاسی عاشق کدامیک از ماست؟
جناب روح هم اغلب دخترهای خوشگل و پر و پیمان راتقدیم همان مرشد، که انصافا خوش قیافه هم بود میکرد.البته آن وسط یکی دو تا راهم قسمت رضا میکرد، که چشم رنگی و خوش هیکل هم بود و منطقی هم به نظر میرسید… به ما معمولا چیز دندانگیری نمیرسید و با بغض زمزمه میکردیم:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است…
تا صبح شجریان گوش میکردیم و سیگارمان را پک می زدیم…
حالا نظرسنجی این کانالهای نامزدهای اصلی هم شبیه احضار روح خوابگاه ماست
هر کدام هفتاد هشتاد درصد آرا را نصیب نامزد خودشان میکنند و برای اینکه طبیعی بنظر برسد یکی دو درصد هم به پورمحمدی میدهند و زاکانی را ته جدولی میکنند تا باورپذیرتر بشود…
کسانی هم هستند که زیر لب زمزمه میکنند:
ماییم و موج سودا
شب تا به روز تنها…
و به روزگار مبهم در راه زل میزنند…
T.me/rAheomid
غمگینم..
شبیه معلمی که اولین مهر ماه پس از بازنشستگیاش را زندگی میکند
مثل بازیکنی که کفشهایش را آویخته و شروع لیگ را از روی سکوها تماشا میکند
مانند زنی که اولین ماه یائسگی را با بهت و التهاب تجربه میکند
به سان مردی که به دختر جوانی که توی مترو پدر خطابش کرده زل زده…
همتای محسن رضایی، که رقابتهای انتخاباتی را از طریق تلویزیون پیگیری میکند…
T.me/mArjomaki
شب سرد فوریهی لیسبون بود و آنتونیو پس از مدتها پدرش را سرحال میدید.
ویرجیلیو دیاز حالا دیگر شصت و شش ساله بود و موهای پرپشتش دیگر کاملا سفید شده بود…از آن شب روشن که انقلاب میخک در پرتغال پیروز شده بود و به حکومت دیکتاتوری استادو نوو(دولت نو) پایان داده بود چهار سال میگذشت.آن شب هم ویرجیلیو پسرش آنتونیو و عروسش لوییزا را به شراب کهنهای مهمان کرده بود و تا صبح به شادمانی نوشیده بودند.
ویرجیلیو در جواب تعجب پسرش لبخندی زده بود و گفته بود امشب شب مهمیاست و تو باید از راز مهمی با خبر شوی پسرم…
***
بیژن شش ساله بود که آن قحطی بزرگ در مملکت رخ داد.مردم دسته دسته از گرسنگی و بیماری می مردند و پدربزرگ محبوب بیژن یکی از آنها بود.هوشنگ خان، که از معدود افراد باسواد و شاهنامه خوان برغان بود وبا را تاب نیآورد و خانواده، بخصوص نوهی محبوبش بیژن را داغدار کرد…
بیژن هیچوقت نتوانست پدربزرگ را از یاد ببرد.مثل او درسخوان و فرهنگمدار شد و از معدود افرادی شد که به خارج اعزام شد و تحصیلات دانشگاهی را پی گرفت.
در بازگشت به میهن ضمن استخدام در یکی از ادارت نوپای دوران رضا شاه به حلقهی دکتر ارانی پیوست و کمونیست دو آتشهای شد…
با دستگیری گروه پنجاه و سه نفر، بیژن که خطر را نزدیک میدید با تیزهوشی توانست از مهلکهی سرپاس مختاری فرار کند و از مرز خارج شود.
اینکه چطور و چرا از جزیره کیپ ورد سر درآورد بماند اما در آنجا بود که بدلیل هوش بالا خیلی زود پست و مقام مهمی بدست آورد و در جزیرهای که از مستعمرات پرتغال بود سری میان سرها درآورد.همین شد که مقامات دولت سالازار از او دعوت کردند که به پرتغال برود و شغل مهمی هم نصیبش شد…
آن شب فوریهی ۱۹۷۹ آنتونیو تازه فهمید که چرا پدرش همیشه بعد از گوش کردن به ترانهی بسامهمو با صدای چزاریه اوورا یک راست به سراغ آن ترانهی عجیب که به زبانی بیگانه بود میرود که مردی با صدای بم ناله میکرد:مرا ببوس…
دلیلی شادمانی ویرجیلیو این بود که در ایران که وطن اصلیاش بود انقلابی اتفاق افتاده بود و سلسلهی پهلوی برکنار شده بود…
ویرجیلیو برای آنتونیو از کوچههای برغان گفت که در پاییز لب به لب از رنگ میشدند.از آلوی برغان گفت و از لواشک ترش…
آنتونیو آن شب بود که فهمید چرا نام فامیلیاش گوترش است:
بیژن که در کیپ ورد برای اینکه شناخته نشود نام خود را ویرجیلیو گذاشته بود به یاد لقب کودکیهایش فامیلی گوزترش را انتخاب کرده بود.
روزگار کودکی، بیژن که علاقهی عجیبی به مزهی ترش داشت و مدام در حال سق زدن لواشک بود به بیژن گوزترش ملقب شده بود و به همین خاطر همین فامیلی را انتخاب کرده بود ولی چون در لهجهی اسپانیایی حرف ز قبل از ت تلفظ نمیشد کم کم به ویرجیلیو گوترش ملقب شده بود…
آنتونیو که پس از انقلاب میخک و در دموکراسی نوپای پرتغال خیلی زود به مدارج بالا رسیده بود و ریاست دولت را عهده دار شده بود پس از اتمام دوران مسئولیتش تصمیم گرفته بود که مقامی جهانی بدست بیآورد و همین شد که پس از نامزدی در انتخابات سازمان ملل موفق به کسب کرسی ریاست شد…
آنتونیو که حالا هفتاد و پنج ساله است هنوز هم گاهی به یاد پدرش ویرجیلیو که در سال ۲۰۰۹ درگذشته بود ترانهی بسامهمو و برگردان فارسیاش مرا ببوس را گوش میدهد و تلاش میکند توصیهی پدر را آویزهی گوش نگاه دارد:
پسرم، هیچوقت سرزمین پدری را فراموش نکن.با حکام آن سرزمین مهربان باش و برای مردمش هم بهترینها را بخواه…
گوترش هنوز هم گاهی به یاد پدر لواشک سوغاتی برغان را سق میزد و از ترش شدن تمام جانش حظ میبرد…
T.me/rAheomid
«آنکس که با هیولا میجنگد، باید مراقب باشد که خود بدل به هیولا نشود. اگر مدتی طولانی به پرتگاهی بنگری، پرتگاه نیز به تو چشم میدوزد.»
«نیچه»
در جنگ میان احمدینژادها و آمنه ساداتها حتی تماشاچی هم نیستم.نه از باختشان دلخوش میشوم نه از مرگشان شادمان…
اختیار آدمی محدود است و انتخابها ناچیزند.گاهی باید از میان انتخابهای ناچیزی که داری فراسوی اصل لذت بروی و رنج را انتخاب کنی…
وقتی که عدهای در برابر بگم بگمهای آن مرد هلهله و هورا میکشند با خودم میگویم مگر نه این است که بسیاری از همین جماعت به مردم پنجاه و هفت لعنت میفرستند و به رفتار و انتخابشان معترضند؟
چرا باید برای آدمی از این دست و رفتاری اینگونه چنین به شوق بیایند؟
فرقی نمیکند که مقابلت کاندیدای ریاست جمهوری نشسته باشد یا یک خبرساز ِ در جامهی خبرنگار… یک بار برای همیشه باید از چنین رفتاری تبری جست و راه خود را جدا کرد…
برایام فرقی نمیکند… حتی اگر فرزندم روزگاری چنین رفتاری پیشه کند و بخواهد برای برنده بودن نقبی اینچنین مشئوم بزند همینقدر با چندش و بیزاری روی از چنین رفتار بی مایهای برخواهم تافت و راهم را جدا خواهم کرد… چنان که پیشترک بسیار چنین کردهام…
اما بقول آن دوست خوش نگاه و زیبا اندیش:
اینها که با یقهی بسته و سبقه و صبغهی آنچنانی در مقابل دوربین با دشمن همجنس خود چنین میکنند، با جوانانی که از جنس خودشان نیستند در حبس و در خفا چه میکنند؟…
T.me/rAheomid
ظهر جمعهی بهاری مطبوعی بود و جمع دوستان بود و آنجا بودم و باز هم انگار که آنجا نبودم…
داشتم یاد از آن نیمه شب تابستانی خانهی رضا اینها در تبریز میکردم… و تو چه می دانی که شب تابستانی تبریز یعنی چه؟و تو چه می دانی که آن نسیم خنک، عطر چه گیاهان مرموزی را با خود از دامنههای سهند میآورد؟و تو چه می دانی که دستپخت مامان رضا چه طعمی داشت؟آن هم در آن سالهای بسیار ِدوری از خانه و عزیزان…
مامان رضا، نماد کامل یک زن تبریزی امن...مجموعهی کاملی از زیبایی و مادری و مهربانی…
صبحهای آن خانهی تبریزی پر بود از تمام لذتهای تمام نشدنی… رختخوابی که بوی خوابگاه عرق آلوده نداشت… صبحی که پر از چهچهه بود… و نان اسکوی خوب آبزده و کرهی باسمنج و عسل سبلان و چای معطر با حوصله دم کشیده وهزار خوشمزهی نمیدانم دیگر بود…
داشتم از آن شب تابستان آخر تبریز میگفتم و مسابقهی رسول خادم و خادراتسف در فینال المپیک آتلانتای ۱۹۹۶….
و تو چه میدانی که چطور نمیشد فریادت را خفه کنی وقتی آن مرد، رسول خادم ِبیحرف و پرحاصل، برای بار سوم خادارتسف افسانهای را از مدال طلا محروم کرد و نشانی خوشرنگ، روی دیوار یاد ِمیلیونها هموطنش بجا گذاشت…
ظهر جمعهی مطبوع بهاری تهران بود و من از خودم میپرسیدم چه چیزی ما را اینطور محکم به هم پیوند داده؟چه چیز هی دارد یادهای تبریز را روی دیوار تهران نقاشی میکند؟
آدمها را مگر جز شکستها و پیروزیها، شادیها و سوگها، داشتنها و نداشتنهای مشترک به هم وصل میکند؟
وطن مگر غیر از همینها نیست؟مگر آن نانی نیست که کنار هم به دندان کشیدهایم؟بغضی نیست که با هم فرو دادهایم؟اشک شادی پیروزیای نیست که در آغوش هم ریختهایم؟
وطن مگر آن صبوریای نیست که در برابر زشتیها و نابکاریها و نابجاییها به خرج دادهایم؟
مگر پیراهن سیاهی نیست که در فقدانها به تن کردهایم؟
رخت نویی نیست که در جشنها به تن کردهایم؟
وطن مگر همان «نه»ی مقدسی نیست که گاهی به زبان سکوت بر صورت چرکین تباهیها کوفتهایم؟
همان «نه»ی مقدسی که یک روز رسول خادم در برابر نابجایی و نابکاری فریاد کرد و پاشنه را ورکشید و به دیاری رفت که خاستگاه آن پهلوان جوانبخت شاهنامه بود؟
ظهر جمعهی مطبوع بهاری دوران کهنگی دوستیهامان بود.من از آن کشتی رسول خادم میگفتم… و چه حظی در میانمان جاری بود…
T.me/rAheomid
توی چشمهای هفده سالهی دخترک خیره شدم و از زبانم درآمد:گوزومه گوزون بلاسی(درد و بلای چشمهایت بخورد به چشمهای من)…
چال گونههایش خبر از تشکیل لبخندی داد که شرم بود و ذوق…
والنتینا نگاه سردش را روی سرتاپایم کوبید:یعنی چه دکتر؟…
معنیاش را گفتم و ادامه دادم:خانم مهندس چه لعبتی تولید کردهاید…ماشاالله آلاگوز اصل است…
_یعنی چه دکتر؟
کد ملی دختر را توی سایت زاغارت سلامت وارد کردم وگفتم:یک جور چشم قشنگ که آمیزهای از رنگهای مختلف است.روشن است ولی طعم عسل و دارچین دارد…
-جدی؟… یک جوری است زبان شما ترکها که انگار که وقت ستایش هم دارید فحش میدهید… خشن است…آلاگوز…
تلفظش شبیه تمام غیر ترکها خنده دار بود…
بازو گرفتم و گفتم:ترکی زبان قدرت است
خندهی مجبوری کرد وگفت:چقدر هم قدرت دارید دکتر
گفتم:ولی دختر زیباییست.چشم تنگ روزگار از جانش دور باشد…
لبهایش تبعیدی شد:کاش بختش روشن باشد..
پوزخند بی موقعی زدم:شما خانمها مارگرت تاچر هم که باشید دنبال بخت سپید هستید.
درآمد که:حوا هم که باشی باز باید منتظر بخت باشی…
نسخه را نوشتم و کد رهگیری را توی تکه کاغذ کج و کولهای به دستش دادم…
قهقههاش اتاق را لرزاند:خیلی شلختهاید دکتر جان… این دیگر چیست؟…لازم نکرده… برایم پیامکش میآید…
خانم مهندس یک آرشیتکت کاربلد است و دفتر و دستک مرتبی دارد و دم و دستگاهی.سالهاست مراجع من است و کارهای مهمی هم برایم انجام داده.چهرهی جدی و چشمهای سردش شبیه والنتینا ترشکووای فضانورد است و شبیه او منظم و کاربلد و با اطمینان به نفس…
****
گفتم:خانم مهندس، آسیب از آنی که فکر میکردم بیشتر است.لازم است تزریقی توی زانویش انجام بدهم…
نگاه بی حالتش مخلوطی از کسالت و تردید و خشم بود:اول باید با پدرش صحبت کند.باید نظر ایشان را هم بپرسد…
اولین بار بود که به طور ضمنی به متارکهاش اشاره میکرد…
آلاگوز با خجالت و لبخند تماشایم میکرد…
****
داشتم دستش را آتل میگرفتم و باران بود و یک عصر بیخاطره لابلای حسن یوسفهای روی هرهی کلینیک خمیازه میکشید و والنتینا دیگر خیلی ترشکووا نبود.آلاگوز مهاجرت کرده بود و حجم زیادی از زیبایی مملکت را با خود برده بود و والنتینا با مچ زمینخوردهی متورم و عطر سردش به هیچ خیره بود…
گفتم:بچه بالاخره میرود دیگر… یا به جایی دیگر… یا به خانهای دیگر…
نگاهش شبیه مارگارت تاچر بازنشستهای بود:حافظ بدون ساقی… شاهنامه بدون رستم…
پس شعر هم میخوانید گاهی بانوی آهنین…
****
یک بار خواهر کوچکترم رنگ چشمهای عروسکش را عوض کرد و حالتش را… عروسک به طور کل موجود دیگری شد…
حالا والنتینا دیگر اصلا ترشکووا نبود چون چشمهایش گرم بود و زنجبیل داشت و حتی زیبا بود…
-ترکی زبان عشق است دکتر.من را ببخشید.چطور اینهمه سال با خساست مرا به شعری دعوت نکرده بودید؟
از آخرین دیدارمان بیشتر از دو سال گذشته.حالا دیگر نه والنتیناست نه ترشکووا و نه بانوی آهنین.مژگان است و چشمهایش لب به لب از صبح مرداد سبلان است …
-تقریبا دیگر کامل یاد گرفتهام دکتر.تمام ترانههای رشید بهبوداوف را از برم و عالیم قاسیم اوا… برایم هر شب شعر میخواند.خیلی بهتر از شما… حالا می فهمم آن روز که برای شقایق شعر خواندید حسودیام شده بود… او دنیای عشق است دکتر… همانی که هیچوقت در بودنم نبود…
توی کلهام شاملو زمزمه میکرد:
نامِ کوچکم را دوست نمیدارم
تنها هنگامی که تواَم آواز میدهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است…
گفتم:یئل گلنده ور گئتیرسین بویانا
بلکه منیم یاتمیش بختیم اویانا..
(بخت خواب آلود من بیدار خواهد شد مگر)…
T.me/rAheomid
این جزو معدود نهم شهریورهایی بود که تا عصر یاد صمد نیفتاده بودم.از اولین بار که در شش سالگی نامش را از مادرم شنیدم نزدیک به پنجاه سال میگذرد.کلاس پنجم بودم و یک سال ازانقلاب می گذشت که تمام کتابهایش را از میدان انقلاب خریدم و تمام کتابهایی که دربارهاش نوشته بودند را هم…
چند بار ماهی سیاه کوچولو را خواندم؟
چند بار کچل کفترباز و افسانه محبت و اولدوز و کلاغها و مابقی را؟
بعد از دانشجو شدنم هم این قصه ادامه داشت.حالا دیگر غرق دنیای خودم بودم و به غیر از کتابهای درسی چیزهای زیادی میخواندم.فروید را از بر شده بودم و عاشق یونگ بودم و هرمان هسه ونیچه…
اما صمد همچنان سر جایش بود.قبرش زیارتگاهم بود.شبیه آدم زائری که خودش را زنجیر حرم میکند زنجیری صمد بودم.روی تمام زندگیام سایه انداخته بود.حتی بعدهای بعد که دانستم برابری چه دامی و عدالت چه خواب آشفتهای و آرمانخواهی چه بازی ویرانگریاست هم دست از صمد برنداشتم….
برایم عجیب دوست داشتنی بود آنی که به راه قصهاش رفت.به راه ماهی سیاه کوچولویی که خودش بود.تلاشش شبیه حل کردن یک حبه قند در قوری چای تلخ بود.
شاید خودش هم میدانست که ممکن است بیفایده باشد اما همان تلاش سیزیف وار برایم پر از ستایش بود.پر از اعجاب و احترام…
نمیدانم اگر مانده بود و فروپاشی شوروی و خفت کمونیسم را دیده بود چه حالی میشد.شاید اگر در آن نهم شهریور با ارس نرفته بود بیست سال بعدش با شهریوری دیگر و به مرگ مجبوری دیگر میرفت.نمیدانمها و شایدهای بسیار دیگری هم دارم.اما این را میدانم… خوب هم میدانم که هیچوقت از حل کردن آن حبه قند در قوری بزرگ چای تلخ دست بر نمیداشت … این همان چیزی است که ورای ایدهها و آرمانها و شعارها، تا روزی که باشم برای من عزیزش میدارد…
زندگی شاید همین تلاش برای شیرین کردن قوری بزرگ چای تلخ با تنها یک حبه قند کوچک باشد…
T.me/rAheomid
بیست و هشتم مرداد، یک شروع نبود.یک پایان هم نبود.یک ادامه بود.ادامهی زد و خورد میان نخبگانی که اختلاف دیدگاه داشتند اما در نخبگیشان تردیدی نبود…
جنگ، پیشتر آغاز شده بود.یکی یکی حذف میشدند و باقیماندهها کیف میکردند و ادامه میدادند…
حتی جاهلها و لاتهاشان هم جنم داشتند…مثل یک مسابقه… مثل یک بازی، نفر به نفر حذف شدند و از میدان بیرون رفتند… میدان از نخبهها و بزرگترها خالی شد… بازی بزرگان تمام شد…
بازی دیگری شروع شد.مبهم.بی قاعده.پر از جر زنی.پر از قلدری…
حالا هی بنشین و قصهی آن روزها را دوباره خوانی کن و هی جای خائن و خادم و قهرمان و ضد قهرمان را عوض کن…
فرقی میکند؟
T.me/rAheomid
بیست و هفت سال پیش که پزشک عمومی تازهکار و ناشی و کممراجعی بودم، روزی به پدر دخترک چهاردهسالهی نازک احوال کشیده بالا گفتم که این دختر باید ورزش کند تا هم شلی مفصلهایش درست و درمان شود و هم ستون فقراتش راستتر و خدنگتر بایستد.
پدر نگاه بی حوصلهای کرده بود و گفته بود:لازمش نیست دکتر جان.ما خودمان فوتبال کردیم و همه جامان زخم و زیل شد و آخرش هم هیچ… دیر یا زود میرود خانهی شوهر و بچه میآورد و استخوانهایش سفت میشود… ورزش کردن توی این مملکت فقط وقت و پول هدر کردن است…
سالها گذشته.حالا دیگر هر روز پدرهای زیادی را میبینم که با نگرانی دنبال کار ورزش دختر را گرفتهاند و وقت و پول زیادی هم هزینه میکنند.دخترهای زیادی از مراجعین من هستند که با رویای قهرمانی و مدال روزهاشان را شب میکنند.خیلیهاشان بعد از آن مدال کیمیا انگیزهی بیشتری پیدا کردند.خیلی از خانوادهها با آن مدال مجاب شدند که از ورزش کردن دخترشان حمایت کنند.
حالا دخترهای مملکت، علاوه بر کیمیا، مبینا و ناهید را هم دارند.اسمهای دیگری هم در راه است…
کاش بجای این مباد، آن باد و مرده باد، زندهبادهای تکراری به این موضوع هم فکر کنیم و از انگ زدن و جبهه بندی و خائن و خادم خواندن این بچهها دست برداریم.
کاش بگذاریم که وطن در روزگار پیش رو، نمادهای تازه و روزآمد و پرفایدهی خودش را بسازد….
T.me/raheomid
و شاعران
از بیآرِشترینِ الفاظ
چندان گناهواژه تراشیدند
که بازجویانِ بهتنگآمده شیوه دیگر کردند،
و از آن پس،
سخنگفتن
نفسِ جنایت شد.
«شاملو»
این «گناهواژه» عجب ترکیب عجیبی بود که شاملو خلق کرد.مثلا چه کسی فکرش را میکرد که یک زمانی برسد که کلمهی «برای» گناهواژه بشود، آن هم از گلوی پسرکی کمسال که تازه زبان به ترانه باز کردهاست و حالا باید به گناه تکرار «برای» به حبس برود…
عجیب نیست؟گفتن از«برای» گناه باشد و خطا باشد و جرم؟
هر انگشتی میتواند ماشه را بچکاند اما هر گلویی نمیتواند چنان از «برای» بخواند که بدل به گناهواژهاش کند…
این نکتهی پیچیدهایاست که ماشه چکانان نه میدانندش و نه میتوانندش…
T.me/rAheomid
«کشتی تسئوس»
گفتم خانم جان هر دو مفصل لگن کاملا از بین رفتهاند و باید تعویض شوند…
شوهر در سکوتی مرموز به کلیشهی روی نگاتوسکوپ زل زده بود و چهرهی زن در هم ریخته بود…
-یعنی هیچ راهی نداره دکتر؟ژل… پی آر پی… سلول بنیادی؟
توضیح دادم که وضعیت بدتر از این حرفهاست… برای کم کردن درد کمی دارو و فیزیوتراپی نوشتم و معرفی به جراح…
کد ملی را وارد کردم…
گفتم:خانم جان این که عکس کس دیگریست…
-خودم هستم دکتر.بلفاروپلاستی کردم و توی گونهها و لبها ژل زدم و بینی رو هم عمل کردم…پیشونی هم بوتاکس…
گفتم:اسمتان هم اینجا ملیحهی چوبوقچی است ولی روی پرونده نوشته الناز صدر…
-فامیلیو عوض کردم ولی هنوز تو سایت اون قبلیهاس… اسم شناسنامهایم ملیحهاس…
کد رهگیری را بدستش دادم…
-دکتر یه سوال… این دستگاههای فیزیوتراپی واسه پروتز مشکل ایجاد نمی کنن؟
من باسنمو پروتز کردم و شکممو ابدومینوپلاستی…
گفتم:نه خانم جان.فقط این دارویی که نوشتم سویا دارد و اگر سابقهی تودهی پستانی دارید نباید استفاده کنید…
-نه دکتر… سینهها هم تخلیه و پروتز شدن….
من منی کرد…
-دکتر جان… من هنوز بیمهی تکمیلیم درست نشده.تازه یک ماهه با آقای قنبری ازدواج کردم و هنوز بیمهام درست نشده…می تونم با بیمهی تکمیلی دخترم فیزیو کنم؟…اونا از طرف باباشون بیمهی کامل دارن…هزینهها واقعا کمر شکنه…
گفتم:ما با هیچ بیمهای طرف قرارداد نیستیم خانم جان… هزینهی فیزیو هم چیز زیادی نمیشود…بیمه را برای جراحی درست کنید.شاید کمکی کند…
باز هم پا به پا کرد…
-دکتر اصلا راهی نداره؟دلم نمیخواد مفصلم مصنوعی باشه…
گفتم:درک میکنم خانم جان.بالاخره آدم دوست دارد تکهای از خودش را نگاه دارد که ارتباطش با گذشتهاش قطع نشود… نگران نباشید… هنوز قلبتان مال خودتان است… با همین یکی آقای قنبری را محکم دوست داشته باشید…
T.me/rAheomid
همیشه فکر میکردم چرا پطرس بجای فداکاری و چپاندن انگشتش توی سوراخ، ترکهای چیزی پیدا نکرد تا رخنه را ببندد و از خرابی سد جلوگیری کند؟
بعد میگفتم خب کودک بوده و ترس بوده واین تنها تصمیمی بوده که به ذهنش رسیده…
بعدها هی از خودم میپرسیدم که چرا کتابهای ما پر بود از دهقان و پطرس فداکار و پسری که بجای پدرش روی پاکتهای نامه آدرس مینوشت تا پدرش کمتر خسته شود اما خودش آب میرفت و زجر میکشید؟
وقتی که فاصلهی حاکم و مردم تنها شمشیر و قدرت ِترس باشد، نه لیاقت و توان حکومتگری و ادارهی مملکت، آنوقت است که سدها ترک برمیدارند و کوهها ریزش میکنند و جادهها ناامن میشوند و نیروگاهها به سرفه میافتند و همیشه کسی باید باشد که از جانش مایه بگذارد تا مرگ و زخم و زجر دیگری کمی معطل شود…
@rAheomid
ساعت یک صبح چهاردهم تیرماه یکهزار و چهارصد و سه خورشیدی بود و داشتم چند تکه خرت و پرت را توی سطل زبالهی کوچهی گوهردشتی میریختم که مردک خنزر پنزری یک راست از توی بوف کور هدایت بیرون پرید و جلوی رویم سبز شد و خندهی کرمخوردهاش را نشانم داد…
سالهاست گاهی در لحظههای پریشانی به دیدنم میآید و از لای دو انگشت آینده را نشانم میدهد.این بار هم بی حرف دو انگشت اشاره و میانیاش را شبیه حرف وی جلوی چشمهایم گرفت و با سر اشاره کرد که تماشا کن…
شب شنبه شانزدهم تیر ماه بود و فلکهی اول قیامتی به پا شده بود.مردم فریاد می زدند:رای ما رو دزدیدن، دارن باهاش پز میدن…
باز هم تاریخ تکرار شده بود؟
صدای شعارها هر لحظه بالاتر میرفت اما نه پلیسی بود نه لباس شخصیای و نه حتی ساچمهی سرگردان و باتون بیقراری…
تازه وقتی سری به تلگرام زدم فهمیدم اوضاع از چه قرار است.گویا پزشکیان با اختلاف ناچیزی برنده شده بود و این بار هواداران جلیلی بودند که ادعای تقلب داشتند…
توی گروهها بلبشویی بود.فحش و بد و بیراه و لفت و بلاکی راه افتاده بود که نگو…
تحریمیها اعتقاد داشتند که این انقلابی که راه افتاده حاصل تحریم آنهاست و رای دهندگان به پزشکیان میگفتند نخیر هم… اگر رای نداده بودیم چنین انقلابی راه نمیافتاد…
توی شبکهی اینترنشنال شاهزاده رضا پهلوی کت و کراوات به تن کرده بود و از قیام هموطنان و پیروزیای که نزدیک بود میگفت و از بقیه میخواست که به این رستاخیز دوباره بپیوندند
مسیح علی نژاد روی پیراهنش تگ کوچکی از تصویر جلیلی زده بود و برای خبرنگاران خارجی توضیح میداد که چطور شخصا مستر جلیلی را متقاعد کرده که به ائتلاف فاکینگهام بپیوندد…
در خیابانهای خارج هم قیامت بود.ال جی بی تیها و فمنیستها با بیرون انداختن بخشهای برجستهی بدن میرقصیدند و میخواندند:
بدون هیچ دلیلی
فدات بشیم جلیلی…
مهاجرانی توی بی بی سی سرش را با طمأنینه به چپ و راست حرکت میداد و از نگاه مسالمتجو و مخملین سعید میگفت…
یک آدم ریش پروفسوری هم که عینک گرد زده بود داشت برای بقیه از اشتراکات نگاه سعید با آرمانهای نئو سوسیالیسم میگفت…
دوباره به سمت فلکهی اول رفتم.هواداران جلیلی که حوصلهشان سر رفته بود و دعا و نماز جماعتشان تمام شده بود و داشتند دهان دره میکردند ناگهان با دیدن جماعتی که به یاریشان آمده بودند به وجد آمدند و با ساچمه و شوکر و اسپری فلفل به استقبالشان رفتند و حیدر حیدر کنان دلی از عزا درآوردند…
ناگهان صدای شلیکی بلند شد و بعد از چند ثانیه همه جا تیره و تار و پر از دود و آتش شد…
گفتم:اوه اوه… اشک آور زدند…
خنزر پنزری درآمد که:نخیر هم… اینجا که میبینی جهنم است.آن صدایی که شنیدی گلولهای بود که درست وسط کلهی کچلت خورد و به درک واصل شدی…
با بغض گفتم:پس انقلاب چه شد؟
لبخندی زد و گفت:تمام شد رفت… زیدآبادی و کیوان صمیمی و دو سه نفر دیگر را گرفتند و دو سه جا را پلمب کردند و قضیه جمع شد…
دو انگشتش را باز کرد:
توی عالم ناسوت آدمها داشتند زندگیشان را میکردند.رضا پهلوی شلوارکش را پوشیده بود و داشت آفتاب میگرفت و از من به عنوان امید جاوید یاد میکرد
مسیح زندگینامهام را نوشته بود و به قیمت خوبی آب کرده بود.
توی گروههای تلگرامی و اینستا تک و توک عکسهایی از امید جاوید ایران بود و ذکر خاطراتی…
باز آدمها عاشق میشدند و جماع میکردند و به سر و کلهی هم میزدند و فحش میدادند…
مرگ هم گاهی کسی را به دیدارم میآورد تا در جهنم تنها نباشم…
T.me/rAheomid
در آرامش شب خردادی قبرستان ابن بابویه چیزی بود که زخمهایش را تسکین میداد.صبح همان روز به همراه سه نفر دیگر از همپالکیهایش توی پادگان زرهی عشرت آباد تیرباران شده بود و نقشش تمام شده بود اما هنوز دلش نمیخواست قصهاش تمام شود.
صادق امانی کاسب بازار بود اما آنقدر حدیث بلد بود و آیه از بر بود که از روحانیون هم بیشتر پامنبری و مخاطب داشت.شاید اگر با نواب صفوی آشنا نشده بود به همان ارشاد و وعظ قناعت کرده بود اما سحر نواب اسلحه به دستش داده بود و متقاعدش کرده بود که باید این کافرها را به درک فرستاد…
شاید اگر پای بخارایی بعد از ترور منصور نلغزیده بود و زمین نخورده بود و دستگیر نشده بود، هنوز هم در حال تفسیر بود و نقشهی هلاکت کافر دیگری را میکشید.اما حالا دیگر تمام شده بود…
سر گرداند.شبح به سمتش میآمد.بدون خوف تماشایش کرد… شبح زیر گوشش گفت تا شهریور ماه صبر کن.بعد به مشهد میروی و آنجا با نام سعید جلیلی دوباره شروع میشوی..
هنوز داشت از جای گلوله خون بیرون میزد.چشمهایش با خشم به دور دوخته شده بود.هنوز هم دلش میخواست تیر بیاندازد و کسان دیگری را هم به درک بفرستد.
پدرش خیلی زود مرده بود.بعد از اینکه لباس روحانیت را از تن درآورده بود و وکیل شده بود و توی بگومگوی تندی سیلی محکمی به گوش داور زده بود به سه سال زندان محکوم شده بود و بعد از آزادی خیلی زود از پا درآمده بود.
سید مجتبی میرلوحی که حالا دیگر با نام نواب صفوی شناخته میشد با کینهی پهلوی و فکل کراواتیهایی که دشمن اسلام بودند و اهل فسق و فجور، قد کشیده بود.دلش میخواست نسل همهشان را از روی زمین بردارد اما گلولههایی که در سرمای دی ماه ۱۳۳۴ به سمتش میآمدند پایان نقشش را اعلام کرده بودند.حالا باید چهار سال صبر میکرد تا این بار از مجتبی به مصطفی بدل شود… مصطفی پورمحمدی…
شب آبان تهران هنوز مثل روزگار ما معتدل نبود.سرد بود و از میان خالکوبیهایی که با گلوله سوراخ شده بودند خون میچکید…
طیب نگاهی به جسد سوراخ شدهاش کرد و گفت:
خیلی نامردیه.به مولی ما واسه دم و دستگاه این مرتیکه کم نذاشتیم.لوطیگری کردیم و وقتی ولیعهدش به دنیا اومد واسش ریسه کشیدیم و کل صامپزخونهرو شیرینی دادیم.کم بالاخواهش درنیومدیم.کم دشمناشو آش و لاش و چپو نکردیم… این بود دستمزدمون؟
حالا اون به کنار… انگار نه انگار یه لوطی رو دارن میسپرن دست گزمهها… صدا از دیوار دراومد از اینا نه… واسه اینکه ما درسخونده وفکلی نبودیم… از اینجا رونده و از اونجا مونده… ایندفه میدونم چیکار باهاس کرد… اگه دو کلوم سوات خونده بودیم همچی نمیشد…
دستی به شانهاش خورده بود و نقش بعدی اعلام شده بود.این بار هم در تهران و در همان محلههایی که خاطرخواهشان بود قرار بود قد بکشد.دو سالی باید صبر میکرد تا نقش بعدی را شروع کند و بشود:علی رضا زاکانی…
خر تو خری بود که نگو.از صورت شاه خون میریخت.هر کسی از راه میرسید گلولهای به سمت جنازهی ناصر فخرآرایی میانداخت و ناصر با بهت به بدن سوراخ سوراخ خودش جشم دوخته بود.زیر لب گفت:
قرارمان این نبود.فقط قرار بود گلولهای بیاندازم و تسلیم بشوم…
توی این زندگی هیچ چیز من واقعی و بدردبخور نبود.نه فوتبال بازی کردنم.نه کارگر چاپخانه بودنم.نه مبارز سیاسی بودنم… نه حتی تروریست بودنم…
شبح بی اعتنا نجوا کرد.نقش بعدیات سیزده سال بعد شروع میشود.هم نظامی میشوی، هم خلبان، هم دکتر و هم دولتمرد… دیگر بهتر از این چه میخواهی؟… میروی مشهد و میشوی باقر قالیباف…
ستار انگار داشت با خودش حرف میزد.با زخم پایش.هوای تهران داشت سرد میشد اما دلش پیش تبریز بود.الان حتما آنجاها برف میبارید.دلش پیش محلهی امیرخیزی بود.پیش اسبهایش.پیش رفقایش…
با خودش گفت:اهل ماندن نیستی ستار.اهل یکجا نشستن.تو از رفتن لذت میبری.از جنگیدن.از شکست دادن.تو مرد حکومت کردن و به تخت نشستن و در شهر ماندن نیستی.تو از رفتن لذت میبردی نه از رسیدن.تو از جاده سرمست می شدی نه از مقصد… مرد کت و شلوار و حرفهای لفظ قلم نیستی…
کم کم دارد تمام میشود و هنوز هوای رفتن و رفتن داری…
شب از نیمه گذشته بود و قرار شده بود جنازهاش را توی باغ طوطی دفن کنند.داشت حسرت میخورد که ای کاش در باغهای ورزقان به خاکش میدادند…
شبح گفت فعلا باید مدتی استراحت کنی.برایت دو نقش در نظر گرفتهام.یکی سی سال بعد که میشوی حمید اشرف…یکی چهل سال بعد که میشوی مسعود… مسعود پزشکیان… هر دو را هم دوست خواهی داشت… رفتن… نه ماندن… و نه رسیدن…
T.me/rAheomid
عصر روز تعطیل تابستانی مطبوعی بود و کارل گوستاو شانزدهم، پادشاه سوئد با دوچرخهی محبوبش به دیدن هرالد پنجم، پادشاه نروژ رفته بود.
حالا دیگر هر دو در سالهای کهولت عمر بودند اما این مانع نمیشد که مثل پسربچهها از دیدن مسابقهی ورزشی توی تلویزیون کیف نکنند و کری نخوانند و حرفهای پایین تنه نزنند…
هرالد که کمی مسنتر بود ناگهان انگار چیز تازهای یادش آمده باشد به سراغ کیفش رفت و بستهای را که حاوی خمیر سیاهرنگی بود درآورد و روی میز گذاشت و رو به گوستاو گفت:بزن که حالت را جا میآورد…
کمی بعد در برابر حیرت گوستاو توضیح داده بود که آن خوراکی مخصوص اسمش قره حلواست و از محصولات اردبیل، یکی از ایالات شمالی ایران است و سوغات یکی از دوستان اردبیلیست که تیره و طایفهاش هنوز ساکن آن ایالت هستند.بعد هم از خصوصیات آن خوراکی خوشمزه و شگفت انگیز گفت…
نیم ساعت بعد، گوستاو حال عجیبی پیدا کرده بود
انگار به نوجوانی برگشته بود.گونههایش گل انداخته بود و یاد خاطراتش با هلنا، عشق دوران جوانیاش افتاده بود.
هرالد با خنده گفت:میبینی گوستاو.این ایرانیها چیزهای عجیبی میخورند.انگار تمام ایالتهاشان هم از اینجور چیزها دارد.رنگینک و قوتو واینجور چیزها.خوراکیهایی که آدم را یک راست میبرد سراغ موضوعات سرراست…
گوستاو با گرمی عجیبی زمزمه کرد:
حالا فهمیدم که چرا آن یارو حمید نوری آنهمه راه را کوبید که بیاید به دیدن معشوقهاش و خودش را آنطور گیر انداخت…
هرالد پقی زد زیر خنده و گفت:
خداییاش خوب شد آن شب از این چیزها نخورده بودم والا آنموقع که آن دخترک چشم و ابرو مشکی ایرانی گلشیفته، توی مراسم نوبل زد زیر آواز بند تنبانی معلوم نبود چه بروزم میآمد… فکر کنم خودش قبل از مراسم حسابی قره حلوا زده بود که آنجور در یک مراسم رسمی گرمایش زد بالا و زد زیر آواز…
گوستاو زمزمه کرد:
ملت عجیبی هستند.یک چیزهایی دربارهشان خواندهام.انگار هنوز در آن حوالی دوست دارند یک نفر همهکارهی مملکت بشود.
این بابا حمید نوری انگار در کشتن افراد یک سازمان که از مخالفان شاه سابق هم بودند دست داشت.حالا یک عده از طرفداران فرزند همان شاه که خودش کلی از اعضا آن سازمان را کشته بود مدعی شده بودند و علیه این یارو شعار میدادند.یک عده هم که هم با شاه مخالف بودند و هم با رژیم کنونی و هم با آن سازمان ریخته بودند که این بابا را مجازات کنید… همهشان هم انگار قرهحلوا خورده بودند چون انرژی زیادی داشتند…
هرالد قهقهه زد:
گویا به این دخترک هم که آواز خوانده بود فحش داده بودند.به آن خانمی هم که نوبل گرفته بود همینطور… گویا این قرهحلوا و رنگینک و قوتو آدمها را عصبانی و پرخاشگر هم میکند… فکر کنم انقلابشان هم بخاطر خوردن همین چیزها بوده …
میدانی گوستاو… اینها هنوز فکر میکنند من و تو کارهای هستیم و انتظار دارند با سپاهی گران به مملکتشان حمله کنیم و نجاتشان بدهیم..
گوستاو فکورانه گفت:
باز برای تو یک قرهحلوایی میآورند.ما که همین را هم نداریم… شدهایم شبیه اشیاء داخل موزه…
هرالد که دید حال گوستاو گرفته است حرف را عوض کرد:
راستی چرا آزادش کردید؟نوری را میگویم…
گوستاو نگاه محوی کرد و گفت:
چرا باید نگهاش میداشتیم.لامصب یا دم به ساعت هوس چایی و میوه میکرد یا تحت تاثیر همین چیزهایی که الان فهمیدهام چیست به تمام نگهبانها و زندانیها و ماموران و حتی قاضیها نظر داشت…از طرفی اعتباری هم به این ایرانیها نیست.مدام جای قهرمان وخائنشان عوض میشود…
هرالد سرفهای کرد و گفت:
پاشو برویم یک دوری بزنیم.به این رفیق ایرانیام، آقای مرجمکی میگویم برایت یکی دو بسته از این معجون بیآورد…
گوستاو پا به پایی کرد و گفت:
من باید هر چه سریعتر بروم… و به چالاکی یک پسربچه روی دوچرخهاش جهید و پا زد…
T.me/mArjomaki
سال ۱۴۶۳ است.خیلی وقت است که شدهام مرحوم امید مرجمکی اما هنوز هم دارم سیاست را دنبال میکنم.هنوز هم فکر میکنم ممکن است درست بشود.
به تلویزیون فکر میکنم تا توی مغزم روشن بشود.مناظرههای انتخاباتیست.
کاندیدای میانهرو باز هم طوری از امید میگوید که از اسم خودم چندشم میشود.شعارهایش مترقیست:
۱.کشیدن ساعت به جلو اول هر سال
۲.برگرداندن مستراحهای سرپایی پالادیوم
۳.احیاء دریاچهی خشکیدهی خزر
۴.دفاع از قوم فارس در مقابل تمامیت خواهی پان افغانها…
رقیبش که بوی عرق شنبلیله میدهد دستهایش را لای ریشهای کدر میکند و از کاستن دوران حاملگی از نه ماه به شش ماه برای افزایش موالید میگوید.
از تلاش برای تولید میلیونها اقامتگاه پشت بامی
و از بهرهگیری از هوش مصنوعی برای تولید حجاب خنک در تابستان…
در ذهنم به گروههای اجتماعی میروم.به جمع رفقایی که همگی مردهاند اما هنوز هم با شدت در حال تحلیل اوضاع هستند و از تحریم یا شرکت میگویند.بین دو سه نفرشان بگو مگو بالا میگیرد و با وساطت نکیر و منکر اوضاع آرام میشود و دوباره خوش و بش و سیاست پدر و مادر ندارد و عکس و فیلمهای آنچنانی از حوریهایی که بعد از مرگ هم قسمت بقیهی اموات شدند و سهم ما تماشا شد…
به کانالهای خبری میروم…
نوهی رضا شاه دوم در ادامهی مبارزات پدربزرگش به یکی از قبائل آمازون سفر کرده و در برابر توتم قبیله زانو زده و پیام دوستی ملت خود را به آنها رسانده…
محمود رجوی، نوهی مسعود رجوی یکصدمین انقلاب ایدئولوژیک خود را که ازدواج با پسر یکی از فرماندهان لشکر خودش است جشن گرفته تا میهن در زنجیر خود را آزاد کند…
در خیابانهای خارج جمعی از مبارزان در حال شعار دادن برای تحریم انتخاباتند و وعده میدهند که این بار حتما خارجیها بخاطر کمبود تعداد رایها وطن را آزاد میکنند و دموکراسی میشود و شاه رییس جمهور میشود و دلار هفت تومان میشود…
شب با دوستان مرده در یکی از دخمههای اسفلالسافلین دور هم جمع میشویم و میگوییم هیچ چیزی مثل دیدار نزدیک نیست.شراب پلمبی که بطور قاچاقی از بهشت آوردهاند را به همراه عرق سگی دست سازی که از یکی از بچههای جهنم گرفته شده بالا میرویم و بالا میآوریم و از اوضاع میگوییم… یکی از بچهها با کمی تبختر میگوید که قبری را که بچههایش برایش توی یکی از امامزادهها خریدهاند الان ده برابر شده و بقیه با حسادت نگاه میکنند…
همگی توی دوزخیم و حکممان اعلام شده اما همه میدانیم که اینجا هم پارتی بازیست… یکی از بچهها میگوید که با چشمهای خودش دیده که زاکانی با زرنگ بازی در یکی از کلینیکهای بالاشهر بهشت مشغول شده و خودش را متخصص طب هستهی انگور جا زده و حسابی حال میکند… گویا احمدی نژاد را هم دیدهاند که با وعدهی آوردن آب حوض کوثر بر سر سفرهی مردم توانسته برای خودش مکانی پر از حوری دست و پا کند… از این قصهها بسیار است … سراغ از پزشکیان میگیرم اما قبل از اینکه جوابی بگیرم بلندگو صدایم میزند که برای امالهی نیمسوزها بروم….
دیگران با همدردی نگاهم میکنند و به صحبتشان ادامه میدهند…
T.me/rAheomid
برخلاف تصور غالب، آریستو کراسی ریشه در روش های حکومتگری ایرانی داشته و از شمال ایران منشا می گیرد....
در زبان گیلکی کهن، آریس به معنای بنده و رعیت و انسان دون پایه ای است که بدون ریسمان تحت انقیاد خان ها که به آنها آخاند(آقا خان) می گفتند زندگی می کرده( در زبان گیلکی کهن حرف «آ» قبل از هر کلمه ای که می آمده آن را منفی می کرده و آ ریس به معنای بدون ریسمان است) و پس از مرگ هر آخاند باید طی یک مراسم تشریفاتی در میدان شهر جمع می شدند و در جواب جارچیان که می گفتند:آریس تو کراستی؟(آریس تو متعلق به چه کسی هستی؟) فریاد می زدند:تو را آخاند!...
تا اینکه یک روز اسماعیل نامی که توی تالاب انزلی زندگی می کرده علم مخالفت بلند می کند و ادعاهای گنده گنده ساز می کند و از آزادی آدمی و تکثر عقاید و جامعهی مدنی و این حرفها میگوید و عده ای که اسم خودشان را آ ریش( مرد بدون ریش) گذاشته بودند دورش جمع می شوند وفریاد می زنند زنده باد اسی لا تالاب( مخفف اسماعیلی که لای تالاب زندگی می کند)... آریش ها برخلاف آریس ها خیلی مرتب بودند و تند تند ریشهاشان را با تیغ می زدند و برای مبارزه با عوامل آخاندها مرتب سیر می خوردند و توی صورتشان ها می کردند تا حالشان به هم بخورد...
چیزی که هست این است که سرانجام اسی لا تالاب با آخاندها دست به یکی کرد و پشت آریش ها را خالی کرد و آریش ها را گرفتند و....
غم بود و شکست و بغض. تا اینکه ناگهان مرد گنجشک صفتی از میان برخاست و شعار داد:
گنجشگکان ریزه اگر پشت هم شوند
فریادشان هریوهی ماموت میشود…
ظاهر نحیف اما شجاعش باعث شد که بسیاری از ضعیفان همراهش شوند تا اسطورهی ابابیل را تکرار کنند.هوادارانش که اندک هم نبودند معروف به ماموتیها شدند و در اول کار قدرتی هم بدست آوردند.
ماموتیها شروع کردند به بریدن و فروختن درختهای جنگل و حیف و میل کشتزارها و در زمین سوختهی بجا مانده آلونکهای بد شکل فراوانی ساختند و باقیماندهی مرتعها را چریدند و برای بقیهی دنیا شاخ و شانه کشیدند و قدرت ابابیل را به رخ بقیه کشیدند…
تاراج که تمام شد ماموتیها هم فیسشان خوابید.دیگر زمین چندانی نمانده بود و سبزینگی در حال زوال بود…
یک بار دیگر آخاندها مانده بودند و ابابیل و ماموتیها پی کارشان رفته بودند…
یک بار دیگر جارچیان در میدان فریاد میکشیدند:
آریس تو کراستی؟…
آریشها بغض کرده بودند.ماموتیها به محاق رفته بودند اما باز هم انگار سکوت آبستن فریاد بود…
این بار جماعتی پیدا شدند که گفتند تن ندادن همواره نباید همراه با فریاد باشد.میشود سکوت کرد اما تن نداد.آنها نمیخواستند عملهی قدرت باشند.نمیخواستند آبدارچی آبدارخانهی آخاندها باشند.نمیخواستند ماله کش پلیدیهایی باشند که قدرت مسببش بود…
.و شعارشان این شد که هر کس در مملکت کاری میکند ماله کش و تی کش قدرت است.
آنها خود را جماعت آ تیایست مینامیدند و ورزشکار و هنرمند و کارمند و هر تنابندهای را که کار و باری داشت وسط باز و مالهکش و تی کش قدرت می دانستند و فحش میدادند…
جماعت آتیایست اما مشکلی که داشت این بود که جز این کاری بلد نبود.فقط میتوانست فحش بدهد و دیگران را مفتضح کند و چون این کار نتیجهی خاصی نداشت مجبور شدند یا برای خارجیها تی بکشند یا برای بقیهی رقبای مملکت هورا بکشند و به آخاندها دماغ سوختگی بدهند و از شکستهاشان شادمانی کنند…
باز شهر ماندهاست و سکوت و یاس…
آدم در کلمات زندگی میکند.با کلمات…
اسیلاتالابیها ، امید را بیمعنا کردند و آزادی را و مردمسالاری را…
ماموتیها، عدالت را از سکه انداختند و همبستگی را و وطن را و شجاعت را…
آتیئیستها، مقاومت را کشتند و تن ندادن را و تسلیم نشدن را…
کلامی باقی نمانده…
در تمام شهر جارچیان فریاد میکشند:
آریستوکراستی؟…
T.me/rAheomid
محضردار دماغش را خارانده بود و کاغذ را جلویم گذاشته بود تا بخوانم و امضاء کنم و من داشتم فکر میکردم که چرا تمام محضردارها یک شکل هستند و انگار همهشان پیر از مادر متولد میشوند.با یقهی بسته و عینک و اخمی که روی پیشانیشان سرمهدوزی شده است…
کاغذ به فارسی نوشته شده بود اما انگار توی خواب میخواندمش و چیزی حالیام نمیشد… پر بود از خیار و غبن و جبن و ماسبق و والذین کفرو و عذاب و کیفر و کلمات تهدید آمیز دیگر…
***
بعضی آدمها تمیز و مرتب و اتو کشیدهاند.صورت را مرتب اصلاح کردهاند و ابرو را با دقت تمیز کردهاند و رژ ملایمی روی لب دارند و سبیلشان نظم خاصی دارد و موی دماغشان از داخل سوراخ سرک نکشیده است…. اینها حمام رفتهاند و زیر بغل را خوشبو کردهاند و ادوکلن هوشربایی هم زدهاند.علاوه بر مسواک نخ دندان هم زدهاند و وقتی حرف میزنند بوی نفسشان آدم را به بهشت راهنمایی میکند… اینها ممکن است به حرفت گوش نکنند و آدم حسابت نکنند اما تلاشی برای اثبات اینکه من برترم ندارند…
بعضی آدمها ریششان لب به لب از تکههای آبگوشت دیشب است و دندانهاشان یک در میان است و دیگر ابرو را به حال خودش ول کردهاند و نه سرمهای زدهاند و نه حال بند انداختن دارند.. از میان سینه و زیر بغلشان بوی عرق قدیمیای که مخلوط شنبلیله و اشکنه و پیاز داغ است میآید و دهانشان محال است که بوی سیر یا پیاز یا تره و پیازچه و ترشی لیته ندهد… اینها حضور دارند اما نیستند.شبیه بردهها نگاهت میکنند.ادعایی هم ندارند.به هر چه بگویی و بدهی قانعند و کمتر سوال پیچات میکنند… با اخلاص و خشوع هم خداحافظی میکنند و راهشان را میکشند و میروند…
یک آدمهایی هم هستند که معلوم است که انگار همین چند روز پیش ناگهان بعد از سالها ریشداری اصلاح کردهاند و ابروها را ناگهان پریشان کردهاند و سعی کردهاند که موها و لکهای صورت را با کرم پودر بپوشانند و با چشمهای نشسته هول هولکی ریمل و خط چشمی زدهاند و چند تا از موهای دماغشان به طرز کلافه کنندهای در حال تبرج هستند و سعی کردهاند بوی دهان کالباس خورده و مسواک نزده را با آدامس شلختهای از بین ببرند و نگاهشان پر از هجوم است و کت تازهای با بن تخفیف اداره به تن کردهاند و نیم بوتهای یک شماره گشادتر حراجی را به پا کشیدهاند و روی عرق کتلتی_تن ماهیایشان ادوکلن خیاری حرص درآری زدهاند و آمادهاند که از حق شهروندی خودشان طبق تعرفهی دولتی دفاع کنند و تا یک جایی هم خوب جلو میآیند اما با اولین پیشدهی پرقوت ناگهان مثل قناری عقاب دیده منجمد میشوند و به دوران جنینی برمیگردند…
****
زنگ زده بودم به دوست وکیلم و معنای آن جملات را پرسیده بودم و او هم که حالا بیشتر کارچاق کن و شرخر است تا وکیل، کلهاش را خارانده بود و گفته بود مهم نیست… امضا کن… فرمالیته است…
گفته بودم که مهریه را هم نه کسی داده بود و نه کسی گرفته بود اما حالا خیلیها با همان امضاءها توی حبس مجرد هستند و به بخت نامراد و یار بیوفا لعنت میفرستند…
گفته بود امضاء کن… با من…
این نوشتههای حقوقی و قوانین مدنی مملکت عینا شبیه نو کتها و نیم بوتهایی است که زیرشان پیراهن چروک و جوراب سوراخ چرکمرد است… شبیه بوی ادوکلن خیار است روی تن حمام نرفتهی عرق کرده… معجون ناشناختهای که نمیکشد اما روحات را در انزوا مثل خوره میخورد…
T.me/rAheomid
پرسیده بودم که چرا تنها آمده است و پاسخم تنها دو نگاه سبز مایل به خاکستری معصوم بود…
رفته بود برای جراحی آب مروارید چشمهای خوشرنگ ساکتش اما چون توی آزمایش کم خونی نامردی پنهان شده بود عملش نکرده بودند و حالا از من که پزشک پا به سن گذاشتهی مهربانی بودم خواهش میکرد که دستور بدهم تا چشمهای کم سو را عمل کنند تا دوباره سبز روشن بشود…
توی سرنسخه شرح کاملی برای بچههایش نوشتم و دستور تزریق خون و معرفی به متخصص خون و گوارش و اندوسکوپی و کولونوسکوپی و این حرفها را نوشتم و به دستش دادم…
ظهر، دختر مو مشکی چشم روشن که اضافه وزن مطبوع و عطر باکارات رژ ِقرمز دلبری هم داشت روبرویم ایستاده بود و یک بار دیگر وضعیت پدر را توضیح داده بودم و با لبخندی که میان طرههای فرفریاش قاب گرفته شده بود تشکر کرده بود و رفته بود…
خون مرد از هفت به یازده رسیده بود و حالش بهتر بود اما گلایه داشت که باز هم عملش نکردهاند و گفتهاند که باید علت کمخونی پیدا بشود.
پرسیده بودم که مگر متخصص گوارش و خون نرفته… و او فقط نگاه خاکستری ثابتی روی صورتم ریخته بود و رفته بود…
به خانه بر میگشتم که عکسش را روی بنرهای بزرگی دیدم که تمام خیابان را پر کرده بود از نگاه سبز روشن آرام و زیرش شعرهای سوزناک بود و اندوه وداعی که احتمالا زود هم بود…
لابد سرطان پیشرفتهی روده یا خون بوده و با عجله کار را تمام کرده بود
ظهر پنجشنبهی اردیبهشتی مرطوبی بود و هوا بوی جوانی داشت و آوازهای فراموش شده…
نشسته بودم روی صندلی گردانی که یکی از چرخهایش شکسته بود و به سه جوان تنآور پر از خالکوبی که بوی الکل دستساز و ادوکلن تقلبی آموآجشان مطب را پر کرده بود گوش میکردم.سرکردهشان، که زنی کم حجم و احتمالا بالای هفتاد سال بود با صورتی لب به لب از اخم و چروک وخال روی صندلی کناریام جلوس کرده بود…
به نوبت و با نظمی مخصوص قصهی مرگ پدرشان را روایت میکردند که عبارت بود از مراجعه به حکیمی خردمند که علت کمخونی پدرشان را واکسنهای کوفتی کرونا اعلام کرده بود و سه نوبت حجامت برای خروج خون آلوده به واکسن انجام داده بود و سه روز و سه ساعت بعد پدر به ابدیت عروج کرده بود و خانه را از روشنی و نور تهی کرده بود…
دهان باز کرده بودم تا توضیح بدهم که آدم کم خون را حجامت نمیکنند و راه درست این نیست و این حرفها… اما مادر به ترکی به بقیه گفته بود که آخر این که حالیاش نیست و تخصصش اصلا این چیزها نیست و ملتزمین رکاب را به خروج فرمان داده بود…
آمده بودند که ببینند چطور باید از خطای پزشکی بیمارستان که بیخودی به پدر عزیزشان خون آلوده تزریق کرده بود شکایت کنند… و یقین داشتند که اگر زودتر پیش حکیم رفته بودندکار به اینجا نمیکشید…
کمی اشک و مقدار معتنابهی نگاه روشن دلچسب از لابلای انبوهی از شرابهی معطر مشکی به چهرهام وزید… دخترک بود که پایین پلههای مطب منتظرم بود:
آقای دکتر… بخدا هر کاری کردم حریف نشدم… نه مادر… نه برادرها… نه فامیل…
اردیبهشت هم میتواند پر از کلافگی باشد گاهی…
T.me/rAheomid
فصل گرما در راه است و در خانههای اغلب ما ایرانیان، گردوانهی سرخ و آبدار و احتمالا شیرینی در انتظار است تا خشکی و گرمی را قدری تسکین بدهد.
در این نوشته قصد دارم با استفاده از تجربیات پیشین و جستوجوهای اینترنتی ، ملغمهای از سنت و مدرنیته را برای جدا کردن بهتر هندوانه تقدیمتان کنم:
۱.تکنیک اسکرچ:روی هندوانه را با ناخن خراش بدهید.اگر مرطوب شد و قطرات شبنم بیرون زد قطعا آبدار و شیرین است و در غیر اینصورت سراغ هندوانهی دیگری بروید
۲.تکنیک دیزالو:کمی آب دهان روی هندوانه بمالید.اگر حسابی جلا پیدا کرد سراغ مرحلهی بعد بروید و اگر مات و محو شد متاع دیگری را امتحان کنید
۳.سایز:اگر هندوانه خیلی بزرگ باشد مطلوب نیست. هندوانهی کوچک احتمالا ترش است.بهترین اندازه متوسط رو به بالاست.
۴.رنگ:هر قدر یشمی هندوانه پر رنگتر باشد مطلوب تر است.سبز کمرنگ یعنی نارسی و بیمزگی
۵.تاچ:در لمس باید سطح این کالا کمی زبر و زمخت باشد.نرمی و لطافت مصادف است با ترشیدگی و لهیدگی.
۶.دق کردن؛وقتی روی هندوانه ضربه میزنید باید صدای تیمپان داشته باشد.شبیه ضربه زدن روی طبل .اگر صدای دال ومات داشته باشد دست نگهدارید.
بعد از انجام تمام این مراحل و انتخاب نهایی، هندوانه را سر جایش بگذارید و سراغ فروشنده بروید و بگویید:
آقا میشود یک هندوانهی شیرین و سرخ و آبدار برای من انتخاب کنید؟قیمتش مهم نیست، گرانتر حساب کنید ولی حضرت عباسی درست و حسابی باشد چون مهمان از خارج دارم و میخواهم دسر هندوسترونوف درست کنم…سعی کنید در نگاهتان کمی عجز باشد و صدایتان لرزان و بغض آلود..
این کار چند حسن دارد:
اولا تجربهی فروشنده بیشتر است و احتمال شیرین بودن بیشتر.
دوما اگر خراب درآمد میتوانید به فروشنده فحش بدهید و ناله کنید که آخرالزمان است و دیگر نمی شودبه کسی اطمینان کرد و وای جنگل را بیابان میکنند و یادش بخیر زمان شاه، دلا همآشیون بودن و همه مهربون بودن و الاهی ارتجاع سرخ و سیاه و روشنفکران و شاملو جز جیگر بزنند که همچین کردند و هندوانهها کال شدند…
اما اگر خودتان انتخاب کنید و کار خراب شود آغاز فاجعه است.امان از مصیبت و اشتباهی که برایش مقصری پیدا نشود.پذیرش خطای خود بسیار صعب است.آنوقت است که یا سر دیگران فریاد میزنی یا حس چلمن بودن و دست و پا چلفتی بودن پدرت را در میآورد…
جستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و سپس پای عواقبش ایستادن، سنگینترین ترس و تکلیف آدمی است…
T.me/mArjomaki
علیرضای حاجی فیروزاینا بدجور سر بهسرم میگذاشت و گاهی فحشی هم میداد و جلوی دیگران خیطم میکرد اما معمولا جوابش را نمیدادم…
یک روز خواهر کوچکترم که من در ذهنش قوی ترین مرد جهان بودم(هنوز هم همینجور است) با بغض پرسید:
چرا جوابش را نمیدهی؟
من من کردم که:
از من کوچکتر است… تازه، یک آدم بی سر و پاست و در شأن من نیست که با چنین آدمی دهن به دهن بشوم…
مادربزرگش هم تازه مرده و ناراحت است…
دندان نیشش هم شکسته و گناه دارد…
از این گذشته، من آدم ضعیف کشی نیستم و کلا دعوا و کتک کاری مال آدمهای لات و اوباش است نه من که شاگرد سوم کلاس دوم راهنمایی مدرسه ابوالقاسم قربانی هستم…
خواهر بزرگترم ناگهان خندهی پرفشاری کرد و گفت:
بجای اینهمه نامگذاری و فلسفه بافی یک دفعه راستش را بگو که میترسم و زورم نمیرسد…
با عصبانیت فحش تندی دادم و لگدی پرت کردم که البته به هدف نخورد…
پدرم که شاهد بود و یک ترک مستبد عمیقا دختردوست هم بود به رگ غیرتش برخورد و قاشقش را به طرفم پرت کرد و نعره زد:
ائوده بِچَه، چولده تویوخ…
(تو خونه خروسی و تو کوچه مرغ)…
خدابیآمرز هر وقت کار و کاسبیاش کساد میشد اعصابش به هم میریخت…
T.me/mArjomaki