raheomid | Unsorted

Telegram-канал raheomid - امیدگاه

3593

آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید

Subscribe to a channel

امیدگاه

ذات بشر همین است عزیزم.همه چیز را فراموش می‌کند.چه خوب.چه بد.چه زشت.چه زیبا…

یک چند وقتی که از ازدواج گذشت و آن عطش فرو نشست، طرفین دنبال زیر بغل مار می‌گردند.یادشان می‌افتد که عشق کافی نیست و چیزهای دیگر بسیاری هم لازم است…

با هزار خواهش و تمنا و آرزو استخدام که شدی و حقوقت که مشخص شد تازه دنبال هوای تازه و روزگار رنگی‌تر می‌گردی و حقوق بیشتر و زحمت کمتر طلب می‌کنی و از کارفرما هیولایی چندش آور می‌سازی…

مملکت را زخم و زیل و وبا و شپش و خنازیر و گرسنگی و قحطی که قبضه کرد رو به آسمان می‌کنی و مردی با چکمه‌های ورکشیده و عزم آهنین آرزو می‌کنی اما تب که فرو نشست و آسمان که مهربان شد دنبال معنایی برای بودنت می‌گردی و از ظلم و تباهی گلایه می‌کنی و نفرینت را روانه باعث و بانی سیاهی‌های روزگار می‌کنی…

اصلا چرا اینقدر دور برویم؟
مگر یادت نیست کرونا چه کرده بود با دنیای ما؟
می‌مردیم و وحشت بود و فاصله بود و تنگی نفس و الکلی که نایاب بود و روبنده‌ای که از آدم‌ها جز چشم‌های مضطرب باقی نگذاشته بود و فردا معلوم نبود که باشد و تعطیلی روی گلایه هم سایه انداخته بود…
بالاخره واکسن آمد و آن بساط هر طوری که بود جمع شد و ترس مرد و دهان بند رفت پی کارش و تعطیلی تعطیل شد…
بعدش چه شد؟زخم زبان خواهر شوهر و ته گرفتن آلومسما و از طعم افتادن پیتزا آلفردو و بدبو شدن عرق زیر بغل و بی‌مهر شدن شوهر و چاقی شکمی و ساییدگی کشکک و سوزش سر دل و نفخ مداوم و مردودی کنکور همه و همه افتاد گردن واکسن مادرمرده و آن چیپست‌های جاسوسی و سم‌هایی که مردانگی را ضعیف می‌کرد و تنگی‌ها را گشاد و چشم‌ها را کم‌سو…

آدم است دیگر عزیز من…. فراموشی که نباشد از پا در می‌آید… زخم‌ها را از یاد می‌برد و نبودن‌ها و رفتن‌ها و مردن‌ها را… همین است که می‌تواند ادامه بدهد…
جدا کردنی نیست.باید بپذیری‌اش… فقط گاه‌گاهی باید چیزهایی را به خاطرش بیآوری…
آدم خیلی زود از یاد می‌برد عزیز دلم..

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

دوران شما فرق می‌کرد آقای دکتر… مردا حاضر بودن واسه یه لحظه همکلامی با زنا کلی هرینه کنن…از جون مایه می‌ذاشتن…الان اینجوری نیس… حد وسط نداره… یا باید حسابی تیغشون بزنی یا مفتکی سواری بدی… همیشه یه نفره که می‌بازه…

چشم‌هایش آماده‌ی باز کردن راه گلو بود…

گفته بودم:دوران ما هم همین بود خانم جان.منتها قصه‌ی حایلی بود که نامش را عشق گذاشته بودند.طوری گرمت می‌کرد که ناگهان می‌دیدی وسط حجله هستی و رخت عروس و دامادی به تن داری…
بعد که آن قصه‌ی حایل مبدل به کابوسی هایل می‌شد می‌دیدی که ای داد و بی‌داد، چه سرخوشی غریبی بوده… چه رویای پر فریبی بوده…
آن‌وقت بود که یا تیغیده می‌شدی یا تیغ زن… همیشه طرفین ادعای بازندگی داشتند.یکی ثروتش را باخته بود، آن یکی عمرش را. یکی آرزوهایش را از دست داده بود و آن یکی احساس ‌ها و باورهایش را…
بازی برد-برد خیلی کم است دختر جان.گاهی برنده-بازنده… گاهی باخت-باخت…
مال شماها خوبی‌اش این است که بازی‌هاتان عمری نیست.کوتاه است.نسل ما، نسل باخت‌های بزرگ و بردهای کوچک بود…
****
از طبیعت‌گردی برگشته بود با مچ پای پیچ خورده و زانوی ورم کرده و دلی که زخم برداشته بود…
خیلی زود خوب می‌شد.جوانی مرهم‌های زیادی میان خورجینش دارد…

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

تازه کامپیوتر آمده بود و چیزی اسرار آمیز بود.زبانش را بلد نبودیم و کلیدها را نمی‌شناختیم و با فرمان‌ها و ارورها آشنا نبودیم…
تا می‌دیدیم اوضاع به مراد نیست ری استارت می‌کردیم و خیلی وقت‌ها هم درست می‌شد…
گاهی اما کار بالا می‌گرفت و نمی‌شد.یا کند شده بود یا هنگ می‌کرد یا رفتارش عجیب و غریب می‌شد…
می‌گفتیم لابد زیادی سنگین شده.باید درایو را سبک کرد.کمی هم تمیز و مرتبش کرد… در کمال ناباوری می‌دیدیم که اوضاع بهتر شده… گاهی اما نمی‌شد.اینجا دیگر می‌گفتیم که لابد ویروس است و زود ویروس کش بجانش می‌انداختیم(کلا آدم‌ها از چرک خشک کن و پنی سیلین خیلی خوششان می‌آید) البته که در اکثر مواقع اثر می‌کرد..
گاهی نمی‌شد که نمی‌شد…. اینجا دیگر ویندوز عوض می‌کردیم و نرم افزارها را به روز می‌کردیم…

گاهی که باز هم نمی‌شد می فهمیدیم که نه… لابد قطعه‌ای خراب شده.اینجا بود که سراغ یکی از این کامپیوتری‌ها می‌رفتیم و هل من ناصرا ینصرنی سر می‌دادیم…
بعد از چند روز قطعه‌ی خراب تعویض شده بود و اوضاع رو به راه…

گاهی اما کار از این حرف‌ها گذشته بود.سیستم آنقدر قدیمی بود که دیگر باید کنار گذاشته می‌شد و دستگاه تازه‌تری به خدمت گرفته می‌شد…
*
گاهی خسته‌ای و با کمی استراحت و ریکاوری اوضاعت روبراه می‌شود.گاهی باید ذهنت را از خیال‌های بی‌هوده و آرزوهای غیر واقعی و وسوسه‌های نالازم خالی کنی و به خودت مجال آرامش بدهی.گاهی اما باید فکرهای مزاحم و نشخوارهای آسیب رسان را شناسایی کنی و دور بریزی…
گاهی اما باید نو بشوی.عقیده‌ها و باورهای کهنه را از ذهنت پاک کنی.بخوانی و فکر کنی و بیآموزی و مهارت ‌های تازه را یاد بگیری و از حصار کهنه بیرون بزنی…
شاید لازم باشد شغل عوض کنی.خانه عوض کنی.شهر عوض کنی…گاهی باید آدم‌های سمی را(حتی اگر از نزدیک‌ترین‌هایت باشند) شناسایی کنی و کنار بزنی.این شاید نیاز به کمکی از بیرون داشته باشد و کار خودت دست تنها نباشد… شاید نیاز باشد که مملکتت را عوض کنی و جهانت را…

روزی هم می‌رسد که باید بپذیری تمام شده‌ای و وقت رفتن است… وقت رفتن انتخاب تو نیست این چگونه رفتن است که انتخاب توست…

زندگی ناشناخته و اسرار آمیز است.چاره‌ای جز تلاش برای عبور از رخوت و کسالت نداری..

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

گرتا زیبا نبود اما همین‌که زن بود و جوان بود و چشم‌هایش آبی کم‌رنگ بود کافی بود که کارگر جوان را عاشق خود کند….

خانواده‌ی توکلی در تبریز از خانواده‌های اصیل و متمول بودند. آنها پشت در پشت در کار تجارت و تولید و کارآفرینی بودند.خانواده‌ای بسیار با هوش و فعال که از هیچ همه چیز می‌ساختند اما نه فرصت طلب بودند و نه حق دیگری را بالا می‌کشیدند.
آنها از کبریت سازی شروع کردند و بعدها نیروگاه برق و ماشین سازی و این چیزها را راه انداختند.
قصه‌ی ما به دورانی بر می‌گردد که تصمیم گرفته بودند کارخانه‌ی کبریت سازی را مدرن کنند و از آلمان مهندس کارکشته‌ی میانه‌سالی را فراخوانده بودند که به تبریز بیآید و او‌ هم با خانواده آمده بود و همانجا دخترش با کارگر جوان قصه‌ی ما که از اهالی یکی از روستاهای میانه بود و در کارخانه کارگری می‌کرد رابطه‌ی نزدیک برقرار کرده بود و کار بالا گرفته بود…

اواخر دوران رضا شاهی بود و دوران هیتلری بود و مردان آلمانی پر شور سرگرم جنگ بودند و باقی‌مانده‌ها را هم دوران روشنگری و مدرنیته‌ی اروپایی چنان از گرما انداخته بود که عشق‌ورزی‌شان از رونق افتاده بود و دیگر چنگی به دل نمی‌زد…
مرد ایرانی، آن هم از نوع روستایی اما هنوز خلق و خوی مهار نشده و غریزه‌ی دست نخورده‌ای داشت و آن‌چنان عشق می‌ورزید که آتش در نیستان‌های متروکه می‌افکند…
گرتا دچار شده بود و روز به روز بیشتر می‌شکفت.پدر بو برده بود اما کاری نمی‌توانست…

روز رفتن فرا رسیده بود.هم متفقین با ماندن آلمان‌ها در ایران موافق نبودند و هم ماموریت مهندس پایان یافته بود…
گرتا به آلمان برگشت.با قلب و شکمی که هر دو از مرد ایرانی پر شده بود.مرد اما در مملکتش باقی مانده بود و خیلی زود طعمه‌ی بیماری تیفوس شده بود…

گرتا نام طفلش را هم‌نام پدر گذاشته بود:آدی شیرین…
آدی شیرین خیلی زود قد کشیده بود و مثل پدربزرگ مهندس شده بود و فلاکت و خفقان آلمان شرقی را تاب نیآورده بود و به انگلیس گریخته بود و در یورکشایر روزگاری به هم رسانده بود…

حالا می‌توانید بفهمید چرا نام نوه‌اش اد شیرین است و می‌توانید درک کنید که چرا اد شیرین در ترانه‌اش از کلمه‌ی عزیزم استفاده کرده است…
*
آذربایجان نماد مانایی و تلاش و تداوم و نوآوری‌ست…
کبریت توکلی اگرچه بعد از انقلاب مصادره و بعدها ورشکست شد اما با بازگشت صاحبان اصلی دوباره رونق گرفت و امروز کبریت طوفان را تولید می‌کند که شعله‌هایش حتی زیر آب هم خاموش نمی‌شود و برای طبیعت‌گردی و کوهنوردی بسیار مناسب است…
آدی شیرین هم گرچه سالهاست جوانمرگ شده اما بذری که کاشت هم اکنون در دل اروپا شکوفا شده و عزیزم عزیزم سر می‌دهد…

یاشاسین آذربایجان
پاینده باد ایران

@rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

سال نو می‌شود حتی اگر حال همان حال بماند

زمین دوری دیگر می‌‌زند حتی اگر بر مراد ما نگردد

نوروز می‌آید حتی اگر پیراهن روزگار کهنه بماند

بهار از راه می‌رسد حتی اگر بوی عیدی همراه نیآورد…

در غیاب مطلق «باید»، دل به «شاید» بسته‌ایم و شکفتن ناگزیر شکوفه‌ را تماشا می‌کنیم…

برای تمام «شاید»هاتان، آرزوی «حتما» دارم…

نوروزتان امیدآموز…

@rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

نه.شبیه تایتانیک نیستیم.شبیه فیلم تایتانیک، آن هم به کارگردانی کامرون هستیم…
تایتانیک غافلگیر شد.اصلا فکرش را هم نمی‌کرد که کوه یخ سر راهش سبز شود و کارش را بسازد… در فیلم تایتانیک اما همه چیز از پیش مشخص بود.معلوم بود کوه یخی در مسیر است.معلوم بود که زور کشتی به کوه یخ نمی‌رسد اما کارگردان به ناخدا دستور داده بود که کشتی را به کوه یخ بکوبد و کار را تمام کند…
حالا هی دلیل بیآور که رز می‌توانست جک را روی آن تخته‌ پاره نگه دارد و نجات بدهد… حالا هی بگو که چرا آن گروه ارکستر تا آخر نواختند و دست نکشیدند… حالا هی تعجب کن که چطور آدم‌ها آن‌قدر رمانتیک و دل‌پذیر مرگ را پذیرفتند…

اشتباهت همینجاست که فکر می‌کنی این یک تایتانیک است.نه… این فیلم تایتانیک است و همه چیز به خواست کارگردان باید پیش برود… منظم و دقیق و باور پذیر… تا هم تماشاچی با رضایت پول بلیطش را بپردازد و هم منتقد هنری کیف کند و مجیز بنویسد و هم داور جشنواره اسکار بارانش کند…
بعدهای بعد هم کارگردانش حسابی مشهورتر می‌شود و بازیگرانش اسمی در می‌کنند و نانی به کف می‌آورند و به غفلت می‌خورند…

نه… این تایتانیک نیست…

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

پسر تماشا می‌کرد اما حرکتی نداشت.بوی نعنا می‌داد.بوی اسپند.بوی سوخته.بوی دود…

بیست و‌چهار ساله بودم و انترن بودم و تبریز بود و بیمارستان بود و پسر بیست و چهار ساله‌ی روی تخت که دچار «گیلن باره» بود و در سکوت تماشا می‌کرد مردن خودش را…

بیماری عجیبی‌ست این گیلن باره.ناگهان بعد از یک بیماری عفونی نه چندان سخت، سیستم ایمنی خودت بر علیه خودت وارد حمله می‌شود.عصب‌های اغلب حرکتی‌ات را هدف قرار می‌دهد و آهسته آهسته توان حرکت را از دست می‌دهی و آهسته آهسته عضلات تنفسی‌ات هم فلج می‌شوند و آهسته آهسته تمام می‌شوی.آن هم در حالی که مغزت سالم سالم است و چشم‌هایت می‌بیند و گوش‌هایت می‌شنود…
ذهنت بیدار است و مرگ خود را تماشا می‌کند.ذهنت بیدار است و زندگی رفته را مرور می‌کند.گاهی بغض می‌کنی.گاهی حرص می‌خوری.گاهی تلاش می‌کنی که کاری کنی اما نایی نداری…
اطرافیانت اول فکر می‌کنند که ضعفت بخاطر آن اسهال یا بیماری تنفسی ساده است.گاهی تلاش می‌کنند که با غذاهای مقوی کمکت کنند.گاهی از دم کرده‌های گیاهی و عرق نعنا و نبات داغ کمک می‌گیرند.اسفند هم دود می‌کنند و عنبرنسارا و این‌جور چیزها.گاهی تریاک و نشئه‌جات دیگر.آمپول ب کمپلکس و سرم هم حتما به میان می‌آید و دعای چشم زخم وآیة‌الکرسی… عصبانی هم می‌شوند و تو را به ضعیف بودن و خودلوس کردن متهم می‌کنند… اوضاع که جدی‌تر شد و نفس‌ات که ضعیف‌تر شد ناگزیر سراغ دوا دکتر می‌روند و دست بدامن پزشک و درمانگاه و بیمارستان می‌شوند…
****
گاهی فکر می‌کنم مملکت را یک گیلن باره‌ی لعنتی دچار کرده.آن حمله‌ی خودایمنی ناغافل،حرکت را برد و نفس را ضعیف کرد و تن را زمین‌گیر… اما نگاه ماند و خیال … و قلبی که هنوز کمابیش می‌تپد…
آیا مرگ در راه است؟شبیه همان پسر هم‌سن و سال تبریزی که آن‌قدر دیر آمده بود که کاری از دستگاه تنفس مصنوعی و داروهای جورواجور برنیآمد و سرانجام با بوی نعنا و دود راهی نبودن شد…

گاهی که تلاش‌ها در داخل و خارج را می‌بینم یاد آن عرق نعنا و اسپند و عنبرنسارا می‌افتم…
تشجیع‌ها و تقبیح‌ها و تهییج‌های ماهواره‌ای شبیه همان واکنش اطرافیان بیمار گیلن‌باره‌ای‌ست که عضله‌ای را به انقباض فرا می‌خوانند که عصبش مدت‌هاست که از دست رفته است… نمی‌دانند که هر تلاشی به مصرف اکسیژن بیشتر می‌انجامد و برای ریه‌ای که دیگر توان تهیه‌ی اکسیژن ندارد بار اضافی می‌تراشد و تمام شدن را تسریع می‌کند…

بیمار گیلن باره‌ای نفس می‌خواهد.اکسیژن می‌خواهد.دستگاه تنفس مصنوعی می‌خواهد و دارویی که جلوی خودتخریبی سلول‌های عصبی محیطی را بگیرد…
از عنبر نسارا و عرق نعنا و مخدر کاری بر نمی‌آید…از حماسه و سرود و دعوت به بیداری و آگاهی هم…
****
می‌گویند جسد اسکندر مقدونی تا مدت‌ها پس از مرگ دچار فساد نشده بود و بوی تعفن نمی‌داد و این دلیلی بر تقدس و آسمانی بودن وی بود…

بعدها بود که پزشکان حدس زدند که شاید دچار گیلن باره بوده و تمام آن چند روزی که گمان می‌کردند مرده، زنده بوده و به آرامی نفس ضعیفی می‌کشیده و آهسته آهسته مرگ خود را تماشا می‌کرده…

چه بلای بی پدر و مادری‌ست این گیلن باره…

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

«وسپس هیچ نبود»
قسمت دوم و پایانی


کاشفم با بقیه فرق دارد.هنوز چشم‌هایش می‌تواند ببیند.دست‌هایش توان لمس کردن دارد.هنوز می‌تواند ببوید… از معدود آدم‌های شبیه هزار سال پیش است.برایم تعریف می‌کند که تنها نیاز آدم‌های این دوران معناست.برای همین به شدت به هوش مصنوعی حاکم معتقدند و از تمرد می‌ترسند چون ممکن است معنا و هویتشان را از دست بدهند.
از سرنوشت ایران می‌پرسم.می‌گوید هنوز هم همان است منتهی عده‌ی زیادی از مردمش به جاهای دیگر کوچ کرده‌اند و بجایشان کسانی از شرق آمده‌اند و جایگزین شده‌اند.هنوز هم اف ای تی اف تصویب نشده و قانون حجاب اجباری در انتظار ابلاغ است.هنوز هم جنتی زنده است و پزشکیان عربی و ترکی و فارسی حرف می‌زند و از ناترازی حرف می‌زند و با اینکه دیگر نیازی به برق نیست ولی باز هم قطعش می‌کند و جلیلی هم با اینکه دیگر مسئله‌ای بنام اختلاف ارضی مابین فلسطین و اسراییل وجود ندارد باز هم از محو اسراییل می‌گوید.
هنوز هم تهرانی‌ها در خیالات خودشان اهالی پایتخت هستند و فخر می‌فروشند و گیلانی‌های در خیالاتشان کله ماهی تفت می‌دهند و در گلسار می‌پلکند و آذربایجانی‌ها یاشاسین و شاخسی سر می‌دهند و از گرگ خاکستری می‌گویند و لرها و کردها دلاور و پهلوان‌اند و تفنگ دسته نقره دارند و کرمان دل عالم است و لب به لب از حلاوت سناتوری و مشهدی‌ها در خیالاتشان شله می‌زنند و شمع خرمن می‌کنند وخوزستانی‌ها به عینک ریبن‌شان می‌نازند… هنوز هم شیرازی‌ها حتی حوصله‌ی خیالبافی هم ندارند و اصفهانی‌ها در خیالبافی امساک می‌کنند.. اما همه‌ی مملکت هنوز هم در دو چیز وفاق دارند:
اول اینکه عنبرنسارا را درمان تمام دردهای بشری می‌دانند و دوم اینکه باور دارند که هر چه به سر آدمی آمد از همان واکسن کوفتی کرونا بود…

می‌گویم:حالا من باید چه کار کنم؟
کاشف لبخندی می‌زند و می‌گوید:
درست است که سرطانت به یک اشاره قابل درمان است اما توصیه می‌کنم که بگذاری کار خودش را بکند…

ابروهایش را کج می‌کند و چشم‌هایش را جمع می‌کند و صدایش را پایین می‌آورد:
آدم‌ها با اینکه مدام در حال پیشرفت به سوی آینده‌اند اما همواره عشق عجیبی به گذشته دارند.اگر تو را ببینند واویلا می‌شود.هندی‌ها می‌گویند این همان برهمن است که برگشته و چینی‌ها با این کله‌ی کچل و شکم بزرگ شک نمی‌کنند که بودایی… ما بقی هم هر کدام لباس سوشیانس و منجی‌های دیگر را تن‌ات می‌کنند…
از آن طرف اهالی مملکت خودت هم که همیشه دنبال چیزهای طبیعی و سنتی هستند از سر و کول‌ات بالا می‌روند و طالب کلام طبیعی و نگاه واقعی و جماع سنتی می‌شوند و اوضاع به هم می‌ریزد.تازه چند سالی بیشتر نیست که از فکر برگشتن شاه مایوس شده‌اند و در خیالاتشان روی قبور نمی‌شاشند…

راستی… می‌دانی که دیگر چون غذایی در کار نیست دفع و تولید گازی هم وجود ندارد؟
در کتاب‌ها خوانده بودم که آدم‌های قدیم از خودشان صداهای بوداری صادر می‌کرده‌اند اما شنیدن کی بود مانند دیدن و شمیدن؟…

خود دانی… ولی دیگر نه مستراحی در کار است نه بچه‌ای که بتوانی این صدا و بو را به گردنش بیاندازی…

T.me/raheomid

Читать полностью…

امیدگاه

بچه که بودم دلم می‌خواست آب حوضی بشم…
یه دسته بیل پیدا کرده بودم و دو سرش دو تا سطل ماست بسته بودم و داد می‌زدم آب حوض می‌کشیم… فرش می‌شوریم…
عمه واسه اینکه دلم نشکنه دو زار می‌داد و من با جدیت آب حوض خونه رو که خیلی هم عمیق نبود خالی می‌کردم… البته عمه وسطاش می‌گفت دیگه بسه… خیلی خوب شد…
پری سیاه هم که مستاجر یکی از اتاقا بود یک قرون می‌داد تا پا دری اتاقشو بشورم… با وسواس تاید می‌زدم و می‌شستم…

بابام با بغض نگاه می‌کرد و می‌گفت:کاسیب اوشاغی حامبال اولار(بچه‌ی آدم فقیر حمال می‌شه)…

زمان گذشت و خونه‌های ویلایی حوض دار رفتن قاطی خاطره‌ها و آب حوضیا از سر بی‌کاری مدیر و وکیل و وزیر شدن و بجای حوض با دستمزد کلون آب رودخونه‌ها و دریاچه‌ها و شادی و امید رو از کف کوچه‌ها و خونه‌های مملکت شستن و توی تموم باغچه‌ها حسرت و زخم کاشتن…

گاهی می‌گم کاش هیچوقت اون خونه‌ها و حوضا خراب نمی‌شدن و نمی‌رفتن قاطی خاطره‌ها…
گاهی می‌گم کاش اصلا حوضی وجود نداشت و آب حوضی‌ای خلق نمی‌شد که بعدش این‌جوری شغل عوض کنه…
گاهی‌ام می‌گم نه…این بازی حوض و فرش و سطل و آب حوضی یه قصه‌ی همواره‌اس که هی توی عمر دراز سیاره‌مون تکرار شده و شکل عوض کرده… اما ای کاش صاحاب حوضا مثل عمه مهربون و دست و دل‌باز بودن و مثل پری سیاه یک قرون و آب‌نبات قیچی رو به موقع می‌دادن… کاش هیچ پدری از آب حوضی شدن پسرش حس شرم و کسر شأن نداشت و با افتخار نگاهش می‌کرد… اون‌جوری شاید هر کسی سر جای خودش می‌نشست و این‌طوری به جون کوچه و خونه و رودخونه و دریاچه و دلای مردم نمی‌افتاد…

چقدر اشک لازمه که دوباره اینهمه رودخونه و دریاچه پر بشن؟

T.me/raheomid

Читать полностью…

امیدگاه

کنار پنجره نشسته‌ باشی و شب باشد و برف.
ذوق می‌کنی که تهدید خشک‌سالی تمام شد و هوای چرکین فراری شد و به سکوت و مخلوط سپیدی و سیاهی زل می‌زنی…
تند‌تر می‌بارد و ارتفاع نشستنش بیشتر می‌شود و تو به صبح فکر می‌کنی و احتمال تعطیلی و آدم برفی بچه‌ها…
بیشتر می‌بارد و بالاتر می‌رود.سردتر می‌شود.فشار گاز کم‌تر می‌شود.کابل‌های برق سنگین‌تر…
دلهره می‌گیری.اگر گاز قطع شود… اگر برق نباشد… اگر راهی برای رفتن و خرید نان نباشد… اگر نانوایی نباشد و نانی نه…
چه خواهد شد؟تا کی؟چطور؟…
یاد آن برف مهلک پنجاه سال قبل می‌افتی… یاد برف چند سال قبل گیلان که قیمت چیبس و پفک را همسنگ طلا کرده بود…
ناگهان ذوق و دلشوره جا عوض می‌کنند…
****
نشسته‌ای در شب خانه و به گوشی زل زده‌ای.به ترامپ.به دلار و طلا.به گفته‌ها و تحلیل‌های این و آن…

حس غریبی‌ست…
یاد گفته‌ی آن مرد می‌افتی:
آرزو کرده بودیم باران ببارد تا زمین سبز شود ولی سیل آمد و همه چیز را با خود برد…

T.me/raheomid

Читать полностью…

امیدگاه

تلویزیون و کانال‌های حکومتی طوری از آتش سوزی امریکا گزارش می‌دهند که اشّح مَدعلی از ورشکست شدن باجناقش… درست است که هر دو تلاش می‌کنند احساساتشان را در گزارش دخیل نکنند اما لرزش صدا و دودوی چشم‌ها قابل پنهان کردن نیستند…
با اینهمه باید انصاف داد که هر دو خوددارتر شده‌اند.سال ۶۴ که چلنجر امریکایی سقوط کرد و پسر باجناق را توی تحقیقات دانشگاه رد کردند تلویزیون و اشّح علنا خوش‌حالی می‌کردند و آن را نتیجه‌ی آه مستضعفین و مال حرام می‌دانستند و تلویزیون هی آهنگ برنادت پخش می‌کرد و اشّح یک کیلو شیرینی خامه‌ای برای خانه خرید اما تجربه‌ی فضاپیماهای بعدی و دکترای استانفورد پسر باجناق نشان داد که باید در ابراز احساسات محتاطانه عمل کنند…

اشّح حتی پا را فراتر گذاشته و با دو عدد کمپوت به دیدن خانواده‌ی باجناق رفته… به هر حال زمان آدم‌ها را سیّاس و دیپلمات می‌کند…

T.me/raheomid

Читать полностью…

امیدگاه

مسافر کوچولو پرسید رسم و سنت یعنی چه؟
روباه دمش را چرخاند و گفت:ببین، یعنی اینکه آدم‌های یک جغرافیا هم در طول و هم در عرض تاریخ یک کار را پیوسته تکرار کنند…
مثلا در سرزمین تو که یک سیاره‌ی شرقی جدا افتاده از مابقی کهکشان است قرن‌هاست که سنت قبرشکنی وجود دارد.قبر‌ها فرق می‌کنند و قبر شکن‌ها… اما سنت و آداب و رسوم همانی‌ست که بود…

مسافرکوچولو موهای مشکی مجعدش را خاراند و گفت:
پس یعنی قرار نیست هیچوقت این رسم‌ها و سنت‌ها عوض شود؟پس مردم سیاره‌ی من کی قرار است تازه شوند؟اینطوری ما هیچوقت متمدن و مدرن نمی‌شویم…
و اشک‌هایش سرازیر شد…

روباه نگاه تیزی به چهره‌ی غمزده‌ی مسافر کوچولو انداخت و گفت:
شما متمدن که هستید.اصلا یکی از خصوصیات تمدن همین پای‌بندی به سنت‌هاست.یواش یواش مدرن و متجدد هم شده‌اید.مثلا شما همین پنجاه سال قبل قبر پادشاهان و امرای پیشین را ویران می‌کردید.اما بعد به شکستن سنگ قبر شاملو و مابقی شعرا و روشنفکران قناعت کردید.الان هم به لطف اینترنت و ماهواره و مهاجرت آنقدر مدرن شده‌اید که به شاشیدن نمادین اکتفاء می‌کنید و تَرَک نمی‌اندازید… گرچه البته ترس از داغ و درفش گزمه‌های فرنگی هم موثر است… به هر حال زور ترس همیشه بیشتر است…

بعد به سمت مسافر کوچولو خیز برداشت و اشک‌هایش را با دمش پاک کرد و گفت:
ببین، سیاره‌ی شما سیاره‌ی خاصی‌ست.تنها جایی‌ست که پوریسیون و اوپوزیسیونش در خیلی موارد توافق و تشابه دارند.مثلا هر دو طرف ناخوانده و نشناخته به روح پدر هر چه روشنفکر و شاعر و نویسنده است لعنت می‌فرستند و تقصیر هر چه بدبختی‌ست را به گردنشان می‌اندازند و علاوه بر سنگ قبر، فیها خالدونشان را هم می‌کاوند و تا می‌توانند پته‌شان را روی آب می‌ریزند…

ناراحت نباش… رمز بقای همواره‌ی آن سیاره شاید همین باشد…
اصلا شاید مدار گردشش همین باشد.سیاره‌ای که روشنی‌اش را از ستاره‌ای می‌گیرد که قرن‌هاست مرده…

«امید دو سنت اندوخالی»

T.me/raheomid

Читать полностью…

امیدگاه

گل رز پاییز صحرا(تکه‌ی اول)

اینها نه پیشگویی‌ست نه آرزو و نه حتی نفرین… اسماء خانم، اینها یک برش از واقعیت حاکم بر خاورمیانه است… با اینهمه به انتخابت احترام می‌گذارم و برایت آرزوی آرامش و خوشدلی دارم…

اینها آخرین جملات آن عاشق شکست خورده‌ی اسماء بود که در واپسین دیدار به زبان آورده بود…

سال‌های پایانی قرن بیستم بود و پیدا بود که غرب ِفراغت یافته از زخم‌های دو جنگ جهانی و نزدیک به نیم قرن جنگ سرد، حالا در پی اجرای طرح جدیدش برای خاورمیانه است.قبلا و در سالهای پایانی دهه‌ی هفتاد اختلافش با پادشاهی‌های افغانستان و ایران و هراسش از برآمدن کمونیسم در آن حوالی را با ترفندی حل کرده بود و حالا مانده بود باقی‌مانده‌ی خاورمیانه…
اتفاقا در اولین دیدار میان اسماء و آن پزشک جوان ایرانی، جوانک حرف را به نمایشنامه‌های ژان ژیرودو و مقاله‌های بودریار در مورد جنگ خلیج فارس و نقش رسانه‌ها در بازنمایی واقعیت کشانده بود…

اسماء که رشته‌اش کامپیوتر بود و به تازگی فعالیت در بانکداری را آغاز کرده بود چندان وقعی به این حرف‌ها نگذاشته بود و آن را به ذهن چپ‌زده‌ی ایرانی جوانک نسبت داده بود.با اینهمه چیزی در آن دیدارها بود که جذبش می‌کرد.
جوانک ایرانی دو سه سالی بزرگتر از اسما بود و با هر بدبختی‌ای که شده آمده بود تا در لندن تخصص بگیرد…یک سالی بود که دیدارهاشان عاشقانه شده بود و چیزی فراتر از گفت‌و‌گوهای سیاسی و اجتماعی در میانشان جاری …

چرا ناگهان اسماء سرد شده بود؟
چرا دیگر چشم‌هایش را از چشم‌های روشن جوانک می‌دزدید و لحن صدایش تغییر کرده بود؟
جوانک باهوش‌تر از آن بود که این را نفهمد.یک زن حتی اگر گرمای تنش را قسمت کند، نرمای نگاهش را تنها برای یک نفر نگه می‌دارد… حالا دیگر نه گرمای تنی در میان بود نه نرمای نگاهی.حضوری بود پر از غیاب.شبیه کارمندی که کارت حضور می‌زند اما پشت میزش حضور ندارد…

پای بشار در میان بود.دردانه‌ی دیکتاتور سوریه که حالا داشت در لندن دوران تخصص را تمام می‌کرد و برای جانشینی پدر آماده می‌شد.چند سالی بود که برادرش باسل با تصادفی خونین رفته بود و فرصت را به او سپرده بود…

نه اینکه اسماء کاملا دل از جوانک ایرانی بریده باشد.نه… هنوز هم دلش برای نگاه‌ها و لحن کلمات و سبیل منظم و سر در حال کم مو شدن پسرک غنج می‌زد اما وسوسه‌ی بانوی اول شدن چیز کمی نبود…

آغاز قرنی دیگر و دورانی دیگر در زندگی بشر بود.پسرک عاشق را که سرسختی کرده بود به اشاره‌ی بشار و البته با فشار قدرت و ثروت از لندن رانده بودند تا به سرزمین پدری برگردد و بگذارد تا اسماء دست از دو دلی و تردید بردارد…
در آخرین نوشته‌اش که طولانی هم بود نوشته بود:

«باقی در پست بعدی»

T.me/raheomid

Читать полностью…

امیدگاه

این قصه‌ی پزشک کشی خیلی شبیه آن شاه کشی کذایی‌ست.
قرار است دیو بیرون برود تا فرشته درآید.فرشته‌ای از جنس خیراندیش و روازاده و امثالهم…

خیلی هم خوب…

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

حالم خوشه دکتر.مثل همه‌ی وقتایی که بوی تموم شدن می‌آد.مثل زنگ آخر.مثل روز آخر مدرسه.مثل روز بازنشستگی…

این حبیب خان از ارتشی‌های زمان شاه است.هشتاد و چهار ساله است اما رنگ و بویش عجیب جوان‌تر است.بقول خودش اگر شاه مانده بود حالا ارتشبد بود.اما بعد از انقلاب با درجه‌ی سرهنگی بازنشسته شده بود و با شندرقاز حقوق تقاعد روزگار می‌گذراند…
این دومین باری‌ست که اینقدر سر حال است.بار قبلی پنج سال پیش بود که کرونا آمده بود و کوچه‌ها بوی مرگ می‌داد… با سرخوشی خاصی درآمده بود که:
همه چیز تمام می‌شود دکتر.کار دنیا تمام است.کار آدم‌ها…
عده‌ی کمی باقی می‌مانند و زندگی از اول شروع می‌شود… یک جور دیگر… دنیا خلوت‌تر می‌شود و برای همه سهم بیشتری می‌ماند و اینقدر لازم نیست آدم‌ها با فلسفه و قانون و دین و قصه بافی سر همدیگر شیره بمالند…

امروز خوش‌حال تر هم هست:
این اسراییلی که من می‌شناسم کوتاه بیا نیست… تمام شد دکتر… نصف بیشتر جمعیت از بمب و قحطی و مرض از پا در می‌آیند… چه بمیریم، چه بمانیم عشق است… اگر بمیریم راحت می‌شویم .اگر بمانیم هم مملکت طور دیگری می‌شود.از این غد بازی‌ها و عربده کشی‌ها اثری نمی‌ماند… این بار با عقل و زور بازو و زحمت ادامه می‌دهیم… نه با یک مشت چرت و پرت… درست شبیه این جهودها که از بس مرگ دنبالشان کرده بلدند چطور با زندگی کنار بیایند و حرف مفت نزنند و کله را به کار بیاندازند…

بیشترین شادمانی جناب سرهنگ حبیب از این بود که همسایه‌ی دگوری تازه به دوران رسیده‌اش که هی توی خانه‌اش روضه و سفره می‌اندازد و پرچم سیاه علم می‌کند هم قرار است از پا دربیآید و اثری از نعره‌ها و عربده‌هایش نماند…

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

روباه گفت:و اما رازی که گفتم خيلی ساده است: جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند. شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند. -ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای. شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام. روباه گفت: -انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی…
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
*

وطن زمینی‌ست که در آن چیزی ساخته‌ای و کاشته‌ای و به بهای عمری آن را پاییده‌ای و داشته‌ای…
خوش به حال آنی که وطنی دارد.چه در جغرافیا و چه در هست و بود ِدیگر ِآدم‌ها و هستنده‌ها…

@rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

زورو نه تنها نجات دهنده‌ ستمدیدگان کالیفرنیای قرن هجدهم از ظلم فرماندار مکزیکی بود بلکه ناجی عصرهای جمعه‌ی ما کودکان غمگین و هراسان از شنبه‌ی ناراضی بود…

زورو با شمشیر بی‌حریف و تورنادوی بی‌رقیبش، بلای جان آدم بدها بود.
کاری با آدم‌های بی‌گناه و مردم عادی نداشت.کاری با نظامی‌های خوش قلبی که دستشان به خون مردم آلوده نشده بود نداشت.بخاطر همین بود که فقط خط مضحکی روی شکم بزرگ گروهبان گارسیا می‌انداخت‌ و سرجوخه ری‌یس را جدی نمی‌گرفت.
آنها هم البته دوست‌دارش بودندو هوایش را داشتند.آدم ‌بدها را ولی بدجور ناکار می‌کرد.جانی‌ها و دزدها و مال مردم‌خوارها را…
دون دیه‌گو نجیب زاده و پولدار هم بود ولی برای ضعیفان و ستم‌دیده‌ها خودش را به خطر و زحمت می‌انداخت…

عجیب نیست؟همین دویست سال پیش مردم کالیفرنیا از ظلم و ستم یک فرماندار مکزیکی به جان آمده بودند و دل به نجات دهنده‌ای نقاب‌دار بسته بودند و امروز به سادگی مکزیکی‌ها را بیرون می‌کنند و دورشان دیوار می‌کشند و برای‌شان تکلیف تعیین می‌کنند…
زندگی‌ست دیگر…
****
عصر سیزده بدر کم از عصر جمعه ندارد.حتی اگر فردایش تعطیل هم باشی و کار و درسی در میان نباشد…
نه زورویی در کار است نه حوصله‌ای…
تلگرام پر است از ترامپ و جنگنده‌ی بی ۲ و بی ۵۲ و ناو هواپیمابر و جزیره دیه‌گو گارسیا…

جالب نیست؟اسم جزیره، هم نشانی از دن دیه‌گو دارد و هم سراغی از گروه‌بان گارسیا… اما بجای شادی، دلهره می‌آورد و نگرانی…
*
همه چیز درست می‌شود.ایام بکام ما می‌شود.هیچ اتفاق بدی در راه نیست…
عصر سیزده بدر است و‌ گفتن این حرف‌ها یک سنت است…

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

دیو از ملک محمد پرسید:
زیباترین چیز در جهان چیست؟
ملک محمد گفت:
آن چیزی که دلت دوستش داشته باشد.
این تکه‌ای از قصه‌ی مادربزرگ بود.تکه‌ای از یک افسانه‌ی آذربایجانی…
کودک بودم و کیف می‌کردم از اینکه ملک محمد جواب درست را داد و خوراک دیو نشد اما بعدهای بعد از خودم می‌پرسیدم:یعنی چه؟زیبایی و خوشمزگی و خوبی‌و بدی‌ چیزی بیرون از ماست یا نگاه ماست که تمام این‌ها را تعیین می‌کند؟

هنوز هم جواب درستی ندارم اما ایران که همان ایران است.توپ که همان توپ.زمین که همان زمین.بازی همان بازی…
پس چرا آن آذر ماه بیست و هشت سال قبل وقتی که تیم ملی به جام جهانی رفت آن‌طور توی خیابان ریختیم.آن‌طور اشک شوق ریختیم.آن‌طور هم را بغل کردیم و رقصیدیم اما امروز که همان واقعه تکرار شد حتی بعید است که خیلی‌ها خبردار شده باشند که به جام جهانی صعود کردیم…

انگار حق با ملک محمد و دیو پرسشگر بود.حتی زیبایی هم به نگاه آدمی وابسته است…

آدم‌ها و حس‌ها و چیزهای زیاد دیگری از ما و در ما مرده‌اند و زمین برای ما دیگر بر مداری دیگر می‌گردد…

با اینهمه هنوز هم معتقدم چیزی بیرون از ماست که می‌ماند و ادامه می‌دهد و ما را نیز با شادی آشتی می‌دهد و آن روح همیشه جاویدان ایران است.چه بگوییم چه نگوییم ایران جاوید می‌ماند و ادامه خواهد یافت…

آباد باش ای ایران
آزاد باش ای ایران
از ما فرزندان خود
دلشاد باش ای ایران…

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

تخت جمشید یعنی اینکه ما با وجود فاصله‌ها و زیست‌جای‌های متفاوت، تخت‌جای و مرکز ثقلی داشته‌ایم.منظومه‌ای بوده‌ایم با سیاره‌های بسیار اما در حرکتی همآهنگ به گرد خورشیدی…

تخت جمشید، کجای ایران است…

شاهنامه یعنی که ما با وجود تفاوت‌های بسیار زبانی، به کلامی همگون و قابل فهم برای همدیگر سخن گفته‌ایم… شاهنامه، روشنگر آن چیزی‌ست که بوده‌ایم.که هستیم… حکمتی عملی…
شارح مرزهای ما و غیر ما…

شاهنامه، کدام ِ ایران است…

حافظ پرسش ما از هستی‌ست.پرسشی همواره و پیوسته…. اینکه ما در برابر هستی چه پرسش‌هایی داشته‌ایم و چه پاسخ‌هایی پیدا کرده‌ایم… حافظ، حافظه‌ی بغض‌ها و هراس‌ها و سرخوشی‌ها و شیدایی‌ها و بهت‌ها و امید‌ها و یاس‌های ماست… یادواره‌ی ستایش و پرستش ماست… یادنامه‌ی تردیدها و باورهای ماست…واکنشی در برابر جهانی که در آن زیسته‌ایم… در آن مرده‌ایم…

حافظ، چرای ایران است…

آتش، درخت و چوب و ساختمان را می‌سوزاند اما رویش و ساختن را نمی‌تواند سوخت…
شمشیر و تیر خون می‌ریزند و آدم و حیوان را می‌کشند اما حیات را نمی‌توانند کشت…
بمب، همه چیز را ویران می‌کند اما تاریخ و موجودیت را نمی‌تواند نابود کند…

بسیار سوخته‌ایم.بسیار مرده‌ایم.بسیار ویران شده‌ایم…اما مانده‌ایم… اما می‌مانیم…

تصاویر آغاز سال نو در تخت جمشید و توس و حافظیه عجیب زیبا بود…
انگار ایران خمیازه کشان برخاسته و از زیر خاک‌ها و زخم‌ها و اخم‌ها و خون‌ها، خودی می‌نمایاند…

ما گل‌های خندانیم
فرزندان ایرانیم…

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

چهارشنبه‌سوری ما پایین‌شهری‌های زمان شاهی پر بود از بته و هفت ترقه‌ و عرق‌خوری مردها و کمی هم قاشق زنی… آخرش هم به عادت همیشه و همواره کتک‌کاری و عربده و چاقوکشی می‌شد و تمام.خیلی هم عادی بود انگار… اصلا انگار در میان عده‌ی بزرگی از ساکنین فلات کهنه، هر وقت جشنی، مراسمی، جمعی اتفاق می‌افتد حتما باید به زورآزمایی و کتک‌کاری و زخم و زیل ختم بشود.حالا چهارشنبه سوری باشد یا عروسی یا ختنه سوران… انگار باید نرینه‌ها یک‌طوری قوت خود را به رخ مادینه‌ها بکشند تا سرریز تستوسترونشان آرام بگیرد…
انقلاب هم که شد خیلی فرقی نکرد.عرق‌خوری کم‌تر و پنهان‌تر شد و آتش‌ها شعله‌ورتر و ترقه‌ها پر صدا‌تر… ترقه نبود… بمب بود.بمب واقعی…

من اما بز گم‌شده‌ای میان آن رمه‌ی پر سر و صدا و پر تستوسترون بودم… نه زمان شاه عاشق خال‌کوبی و عرق‌خوری بودم(البته نه ساله بودم که انقلاب شد) و نه بعد انقلاب اهل جبهه و جهاد و بمب و ترقه و کتک‌کاری و بازونمایی…

فکر می‌کردم همه‌ دنیا همین شکلی‌ست لابد.فرزاد اما مرا از این خیال خلاص کرد…
چطور آشنا شدیم؟طولانی‌ست.بعدها شاید بنویسم…
به هر حال هم‌سن بودیم ولی رنگ پوست‌مان و تون صدایمان و بوی تن‌مان فرق داشت.من از قبیله‌ی پایین‌شهر بودم و او یک بالا‌شهری اساسی…

قصه از هفده سالگی شروع شد.سال شصت و پنج.قرار گذاشتیم که چهارشنبه‌سوری مهمانشان باشم.هنوز هم نمی‌دانم خانه‌شان کجا بود.من فقط دو جای تهران را بلد بودم:پایین‌شهر و بالاشهر…
با اتوبوس دو طبقه تا خیابان رستم رفتم و آنجا بود که توی ماشین بزرگشان منتظرم بودند.فرزاد و خواهرش که راننده بود و عینک دور مشکی مرموزی زده بود و سیزده سال بزرگتر از ما بود…

آن شب جهان مرا به تمامی عوض کرد.نه بمب بود.نه بازونمایی.نه عرق سگی.نه فحش و قاشق زنی…
رقص خوشبو بود و آتش خوشرنگ و آدم‌هایی که تون صدایشان بیش از حد پایین بود…

سال بعدش فرزاد رفته بود.باید هم می‌رفت.دو سال بعدش من دانشجوی تبریز شده بودم و تهران تمام شده بود.جهان دیگری آغاز شده بود…اما بعد از آن شب، دیگر به تماشای چهارشنبه سوری نرفتم.هر بار توی خانه نشستم و با کتابی، فیلمی، چیزی خودم را مشغول کردم…

همین امشب که فرزاد با بغض از خاطرات چهارشنبه‌سوری تهران تعریف کرد و چوسی آمد که از ایران رفتم ولی ایران از من نرفت… این حق مملکتم نبود که این‌طور بشود و کنام پلنگان و شیران و این حرف‌ها… نعره زدم که خفه شو بابا… تو تکه‌ای از ایران را برده‌ای که خیلی هم ایران نیست.تکه‌ای که بافه‌ای از یک رویا بود.رویای یک طفل خوابگرد…

خواهر فرزاد حالا پا به سن گذاشته و هر سه بچه‌اش ساکن دنیای بهترند اما هر سه شنبه شب ساعت ده شب زنگ می‌زند و درست یک ربع تکه‌ای از کتاب لولیتا خوانی در تهران را برایم می‌خواند و پنج دقیقه هم درد دل می‌کند و تمام…

همین حالا یک تکه‌ی دیگر را برایم خوانده.همین حالا درد دلش تمام شده.همین حالا برای بار صدم توی دلم گفته‌ام که ایران شما چقدر با ایران ما فرق دارد.همان‌قدر که تهران شما با ما فرق داشت… همان‌طور که ایران من الان با ایران خیلی‌های دیگر فرق دارد… و کرج من شبیه کرج بسیاری دیگر نیست…

مرکز دنیا کجاست؟اصلا این دنیا آیا مرکزی دارد؟

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

گفتم:دختر جان، ترامپ هر روز یک جای دنیا را انگولک می‌کند و مثل شمر شمشیرش را بالای سر مملکت گرفته... کله‌ی دلار و طلا دارد به عرش می‌رسد و قیمت‌ها دارند آدم می‌کشند... حوثی‌ها موشک می‌پرانند و بمب می‌خورند و حمله لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شود... آب نیست، برق نیست، هوا خراب است و شهر شلوغ است و امنیت نیست و آن وقت تو بخاطر عشق و عاشقی قرص بالا می‌اندازی که چه بشود؟ننه بابای بدبختت را دق بدهی؟

نگاه مات بی‌حالتش را توی چشم‌های پف کرده‌ام فرو کرد و گفت:دکتر جان، خودتان هیچ‌وقت شانزده ساله نبودید؟توی شانزده سالگی عاشق نشدید؟توی شانزده سالگی‌تان دنیا گل و بلبل بود؟...

نگاه‌هایم را دزدیدم...
توی شانزده سالگیم که سال شصت و چهار بود جنگ بود و موشک‌باران بود و مرگ بود و شهادت همکلاسی‌ها در جبهه و اعدام بعضی‌هاشان در حبس و ترور و گلوله در خیابان و کوپن و صف و ریش و بوی عطر مشهدی و دهان روزه و سر شانه نکرده و تن حمام نکرده و بی برقی و بی اعصابی و مرگ بر تمام دنیا و کاخ سفید می‌لرزد و نوحه‌های آهنگران و ممنوع و حرام و هرگز...
اما من عاشق دخترک ترکه‌ای چشم و ابرو مشکی شده بودم و خواب و خوراک نداشتم و دنیایم پر شده بود از شعر مشیری و شاملو و فروغ و ترانه‌های داریوش و ستار و بغض و آه...

گفتم:حالا طوری نیست... تعدادی که خورده‌ای کشنده نیست... چند روز بعد از تنت بیرون می‌رود... ولی سعی کن عاقل باشی...

نگاهش طوری بود که انگار دیوار کاهگلی باغی متروک را تماشا می‌کند...
••••••••
از دور که سواد شهر پیدا شد ،دود و آتش بود که از شهر زبانه همی کشید.
به شهر که رسیدم، کشته بود که بر جای جای شهر فتاده بود ، زنان و‌مردان و کودکان.
مهاجمان حتی بر حیوانات رحم نکرده آنها را نیز کشته بودند.
ناگاه از برزنی صدای بربط شنیدیم، به کوی وارد شدیم و مردی را در حال ‏بَربط نوازی و رقص دیدیم .
گفتیم: ای مرد!این چه حال است؟
با چشمانی گریان و حالی پریشان گفت: سپاهیان مسلمان بر نیمروز تاخته و یزید بن مهلب دستور کشتار همگان داد و کشتند و سوختند، من به همراه اندکی بیرون از شهر بودیم و پس از رفتن آنان آمدیم .
حیرت زده گفتیم: پس ‏این نواختن و رقص از برای چیست؟
گفت:مگر نمی دانید که امروز نوروز است؟

به نقل از:
تاریخ سیستان


T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

علی حمومی مهم‌ترین هنرش این بود که توی جشنای نیمه شعبان و ششم بهمن لباس زنونه بپوشه و قر بده.توی تعزیه هم نقش خانمای اهل حرم رو بازی می‌کرد.شغلش هم این بود که تو حموم محله جامه‌دار بود و چرت می‌زد…
کسی زیاد جدی نمی‌گرفتتش.همبازی نوجوونا و بچه بود با اینکه سی هفت، هشت سالش بود.

یهو اصلا معلوم نشد که چطور شد که مبدل شد به قهرمان محله.تازه هفت ماه از انقلاب گذشته بود که کاشف به عمل اومد که ناشناسی که با لباس مبدل شبونه به فقرا کمک می‌کرده همین علی حمومی ریقوی خودمون بوده…
بعدش که سهمیه بندی شد و دفترچه بسیج اومد پای ثابت صادر کردن کوپن و دفترچه شد.دیگه به جورایی همه‌کاره‌ی شورای مسجد محل شده بود.
برادر علی حالا بین دخترا سوکسه پیدا کرده بود.خاصه خواهرای چادری و روسری چفیه‌ای و سیبیلو…اما عجیب چشم پاک و مرد کار بود.توی تعاونی و خیریه و این‌جور جاها پیشقدم بود و حالا دیگه ریش هم داشت و اورکت می‌پوشید و روزه هم می‌گرفت ولی درست و حسابی نماز نمی‌خوند چون حافظه‌ی از بر کردن اون‌همه آیه و ذکر رو نداشت.دولا راست می‌شد و صلوات می‌فرستاد…

اصلا معلوم نشد که چطور یهویی به لواط و زنا و دزدی و اختلاس متهم شد و جلوی همه بی‌آبرو شد و حبس گرفت و بعد از چند سال معتاد و لاغر و بدبخت برگشت و لای پیچ و خم‌های زندگی گم شد…

بعدهای بعد معلوم شد که اونهمه خلاف کار چه کسایی بوده و از این بدبخت یه فیگور درست کرده بودن و بادش کرده بودن که پشتش سنگر بگیرن و بعدشم که حسابی مصرفش کردن انداختنش تو زباله دونی…
****
لابد می‌پرسید چرا یهویی نصف شبی یاد علی حمومی افتادم؟
درست حدس زدید.منم مثل شما رفتار ترامپ و معاونش رو با زلنسکی دیدم… یادم افتاد که دو سه سال پیش چطور یهویی مبدل به قهرمان مبارزه با روسیه شد و نماد وطن‌پرستی و شجاعت…چهره‌‌ی امشبش منو یاد علی حمومی و بهت و بغضش انداخت… یاد صعود و سقوطش که هر دو ناگهانی بود…

چقدر «ناگهان» واژه و وضعیت مشکوکیه…

T.me/raheomid

Читать полностью…

امیدگاه

«و سپس هیچ نبود»
قسمت اول:


گویا در سال ۱۴۱۸ و در سن هفتاد سالگی سرطان لاعلاجی گرفته بوده‌ام و پزشکان برای جلوگیری از مرگ قریب‌الوقوع منجمدم کرده بوده‌اند و حالا از خواب بلند شده بودم…
طول می‌کشد که بفهمم هزار سال گذشته… طول می‌کشد که بفهمم کاشفم یک باستان شناس است که با مابقی این موجودات فرق دارد…

حالا دیگر بکلی هستی و هستنده‌ها عوض شده‌اند.
چیزی بنام مرگ وجود ندارد.بیماری‌ای در کار نیست.نه خانه و خانواده‌ای در کار است نه ازدواجی، نه مادر و پدری و نه کودکی…
آدم‌ها در کوچه و خیابان پرسه می‌زنند.شبیه شبح سرگردان.
هیچکس با هیچکس حرف نمی‌زند.همه انگار در خیالات غرقند…
کاشف برایم گفته که قضیه از چه قرار است:
آدم‌ها با کمک هوش مصنوعی در خیالات خودشان هر کاری که بخواهند می‌کنند.با کسی که دلشان بخواهد معاشقه و آمیزش می‌کنند.در خیالشان چیزی که دوست دارند را می‌خورند و جایی که دوست دارند می‌روند.دیگر نیازی به غذا و آب و پول نیست.کار وجود ندارد.احتیاجی به دروغ و کینه و خیانت و نفرت وجود ندارد اما آدم‌ها برای تفنن و لذت در خیالاتشان دروغ می‌گویند و دشمنی می‌کنند.گاهی خیانت می‌کنند و گاهی هم خیانت می‌بینند و بغض می‌کنند.ولی فقط برای لذت و دل‌خوشکنک… رقابتی در کار نیست و پز دادن امری منسوخ است اما هنوز هم آدم‌ها در خیالاتشان برتر از دیگری‌اند و به خودشان و توانایی‌هاشان مباهات می‌کنند..

فاصله وجود ندارد.تمام کهکشان‌ها تسخیر شده‌اند.حتی دورترینشان…
اما تنها چیزی که وجود دارد مرز است.هنوز مرزها وجود دارند.معیار مرز هم نوع هوش مصنوعی آن اقلیم است.مثلا هوش مصنوعی امریکا یک‌جور هنجار و ارزش و باور و معنا را ترویج می‌دهد و مال اروپا طور دیگری‌ست.هوش مصنوعی چین با هند متفاوت است و مال روسیه با ترکیه تفاوت دارد…

مثلا در اروپا حالا دیگر هزار و چند صد جنسیت وجود دارد.آدم‌ها در خیالات خودشان می‌توانند انتخاب کنند که کله‌ی اسب و هیکل گراز و آلت خر داشته باشند و این هویت جنسی‌شان باشد.
هوش مصنوعی امریکا اما کمی متفاوت است و بیشتر از دویست جنسیت را باور ندارد.مال چین فقط دو جنسه است و شهروندانش باید در خیالاتشان یا زن باشند یا مرد.افکار کنترل می‌شوند و اگر خدای نکرده فکر جنس سوم به سرت بزند اخراج می‌شوی…
البته که هویت و معنا انتخابی‌ست اما مثلا اگر انتخاب کنی که هویت و معنایت تابع هوش مصنوعی هند باشد باید طبق داده‌های همان هوش خیالات بورزی…
جنگ هنوز هم وجود دارد اما در خیالات.مثلا مدتی‌ست میان امریکا و چین جنگ مهلکی در جریان است.علتش هم اختلاف سلیقه در مورد خیار است.امریکایی‌ها می‌گویند که قسمت تلخ خیار سر آن است ولی چینی‌ها معتقدند نخیر… کون خیار است که تلخ است…
اروپا البته اعتقاد دارد که این قراردادی‌ست و هر دو درست است ولی روسیه می‌گوید اصلا هیچ کجای خیار تلخ نیست و هندی‌ها خوردن خیار را حرام می‌دانند.

T.me/raheomid

👇👇👇

Читать полностью…

امیدگاه

این روزها، که لب به لب از ترس است و دلهره و نارسایی و نابجایی و نابکاری، هر وقت که فکر می‌کنم که در نیست و راه نیست می‌روم سراغ نوشته‌ها و نامه‌های آدم‌های متوسط دوران قاجار.پر است از ترس و دلهره و نارسایی و نابجایی و نابکاری…پر است از در نیست و راه نیست و شب نیست و ماه نیست…آن وقت ژست دانای کل می‌گیرم و به نویسنده‌ی متن می‌گویم:غصه نخور.تو خبر نداری اما من می‌دانم که خبرهای خوبی در راه است.دنیا اینطور هم نمی‌ماند…
کسی می‌آید
کسی
که از آسمان توپخانه در شب ِآتش‌بازی میآید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه‌سرفه را قسمت میکند
و روز اسم‌نویسی را قسمت میکند
و نمره‌ی مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه‌های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند…

تو نمی‌دانی ولی من آمدنش را توی کتاب‌ها خوانده‌ام و بودنش را زندگی کرده‌ام…

آن وقت است که با خودم می‌گویم کسی چه می‌داند؟شاید کسی هم هست که در روزگار بعد نشسته است و ترس‌ها و دلهره‌های من از نارسایی‌ها و نابجایی‌ها و نابکاری‌ها را می‌خواند و زیر لب می‌گوید:
غصه نخور.تو نمی‌دانی اما من می‌دانم که دنیا این‌طورها هم نمی‌ماند…

خسته‌ام.غمگینم.نگرانم… اما نا امید؟
نه…

T.me/raheomid

Читать полностью…

امیدگاه

هخامنشی‌ها کلی زور زدند تا پارسه را درشیراز به یادگار بگذارند و صفوی‌ها دویست سال جان کندند تا آنهمه ساختمان و پل زیبا را در اصفهان بجا بگذارند…
حاصل تلاش پهلوی‌ها هم خلق گوگوش بود.خلق؟نه… کشف گوگوش… موجودی که ملغمه‌ی دلچسبی از اردلان سرفراز و جنتی عطایی و شهیار قنبری و واروژان و فرید زولاند و سینما و کاباره میامی و کالباس و کانادا و ماتیک و افتادگی پلک و عشق و زنانگی است…

مهم‌ترین اثر پهلوی‌ها کشف زن بود.کشف زنانگی… و گوگوش نماد کامل این کشف بود…
زنی که می‌توانست زیبایی خلق کند و پول بسازد و از ماهی غم قلیه‌ای دلچسب درست کند…

سال می رود و ما می‌رویم و این روزگار تلخ‌تر از زهر هم می‌گذرد اما گوگوش کنار سی و سه پل و سر ستون‌های پارسه و یادآوردهای دیگر می‌نشیند تا برای بعدی‌ها تکه‌ای از تاریخ را تداعی و تعریف کند…

@marjomaki

Читать полностью…

امیدگاه

زمان که بگذرد، دیگر نه از ما نشانی می‌ماند و نه از بغض‌هایی که با هر نفس فرو دادیم.قصه‌ی ما و آن چیزها که زندگی کردیم از یاد می‌رود.سرگذشت روزگار ما را هر طور که دوست داشته باشند و لازم و به صلاح باشد خواهند نوشت…

اما چیزهایی هم هستند که نوشتنی نیستند. تعریف کردنی نیستند.پوشاندنی هم نیستند… دردسری دارد مورخ با اینها.دردسرهایی دارد راوی…

چشم‌های تو از جنس تاریخ نیستند که به دلخواه روایت شوند.چشم‌هایت از اهالی جغرافیا هستند.مثل البرز.مثل ارس.مثل خلیج.خلیجی که حتی اگر اسمش را عوض کنند هم می‌ماند.عوض نمی‌شود.و شهادت می‌دهد.و نشانه می‌شود…

روزگار بعد… روزگاران بعد، چشم‌های تو تمام قصه را خواهند گفت… بگذار راوی هر قدر که می‌خواهد جان بکند…
با جغرافیا کاری نمی‌شود کرد حتی اگر به نامی دیگر بخوانندش…

آنچه بر ما گذشت در چشم‌های تو خواهد ماند.مثل کتیبه‌هایی که بعد از آن‌همه زلزله و غلغله و یورش باز هم ماندند تا حکایت کنند…

چشم‌های تو، کتیبه‌های سرنوشت و سرگذشت ما هستند…

@raheomid

Читать полностью…

امیدگاه

گل رز پاییز صحرا(تکه‌ی آخر)

اسماء جان،
حتی اگر در انگلیس بدنیا آمده باشی و دوستانت اِما صدایت بزنند، باز هم یک خاورمیانه‌ای هستی.یک خاورمیانه‌ای باید بداند که همه چیزش ساختگی‌ست.دین‌ورزی‌اش، چپ‌روی‌اش، دموکراسی خواهی‌اش، لیبرال بودنش، پادشاهی‌اش، وزارتش، وکالتش، ریاستش، عاشق شدنش، جنگیدنش، نفس کشیدنش و حتی مردنش ساختگی‌ست…حالا دیگر سال‌هاست که برساخته‌ است… همان‌طور که بودریار گفته بود…
اینکه چه کسی بالا بیاید و چه کسی دفن شود را هم برای‌اش خواهند ساخت…
مظلوم کیست؟ظالم کدام است؟حق چیست؟ناحق یعنی چه؟… همه‌ی اینها را دوربین‌ها و قلم‌ها و اگر لازم باشد گلوها و گلوله‌ها خواهند نوشت…
اسماء خانم
این وسوسه‌ی کمی نیست.درست است که سوریه کمتر از یک قرن است که مستقل شده ولی باز در راس هرم بودن لذت کمی ندارد…

اما یادت باشد یک روزی که دور هم نیست، اگر لازم باشد و زمانه ایجاب کند می‌تواند از یک فرشته دیو بسازد و از اهورامزدا، اهریمنی چرکین…
حکومت در خاورمیانه نمی‌تواند خالی خشونت باشد.باید بسیار خون بریزی.بسیار به بند بکشی.اما دوربین‌ها و قلم‌ها آنجا که لازم باشد آغاز به ثبت و بازنمایی می‌کنند و اگر لازم نباشد سکوت است و هیچ…

اسماء خانم
اینها را از روی حسادت عاشقانه نمی‌گویم.من برای‌ات بهترین‌ها را خواسته‌ام…اما بدان که این راهی که می‌روی عاقبتش نشستن روی صندلی دیو است.تکیه زدن به صندلی اهریمن… شریک جنایت نشو.دل‌‌رحم‌تر و خیرخواه‌تر از آخرین پادشاه کشورم سراغ ندارم اما روزی که می‌رفت از او چهره‌ای اهریمنی ساخته بودند و رکیک‌ترین قصه‌های جنسی را نثار همسرش می‌کردند…

سرانجام این مقام در آن حوالی غیر از این نیست.روزی که باب میلشان باشد از فرشته دیو و از اهریمن اهورامزدا می‌سازند…
***

بیشتر از ربع قرن از آن روزهای عاشقانه‌ی لندنی می‌گذرد.اسماء حالا مادر سه فرزند و همسر یک دیکتاتور فروکشیده شده است.دیگر کسی بانوی اول صدایش نمی‌کند.حتی مجله‌ی ووگ هم عنوان گل رز صحرا، که سالها قبل دست و دل‌بازانه نثارش کرده بود را پس گرفته… نزدیک‌ترین شرکای همسرش هم دیگر از آن مرد و بستگانش روی برگردانده‌اند…

حالا هر بار که پرده را کنار می‌زند و از پنجره به خیابان خیره می‌شود یاد آن حرف‌های جوانک می‌افتد.از خود می‌پرسد:
حالا کجاست؟زنده است یا مرده؟خدایگان است یا بنده؟…
آیا ته دل از اینکه گفته‌هایش درست درآمده خوشحال است یا باز با چهره‌ی بی تفاوت سیب زمینی سرخ کرده را فرو می‌دهد و سون آپ را سر می‌کشد و شعری از شاملو(شاعر محبوب هموطنش) را زمزمه می‌کند و ترانه‌ای از احمد کایا، خوانده‌ی کرد تبار ترک زبان همسایه را فریاد می‌کشد و ناگهان در سکوتی عمیق محو می‌شود…
چه جغرافیای غریبی‌ست خاورمیانه… مردمش با زبان‌ها و تبارهای مختلف، همگی انگار از یک طایفه‌اند و حاکمانش با ایده‌ها و مرام‌ها و تبارها و لباس‌های گوناگون همگی به یک شکل عمل می‌کنند.می‌آیند، تا حوالی خدا بالا می‌روند، خدایگان می‌شوند، بندگان را زخم و زنجیر می‌زنند و لحظه‌ی رفتن که رسید به شکل دیو و اهریمن می‌روند حتی اگر سالها از مرگشان گذشته باشد…
یادش خواهد آمد که آن روزها جوانک برایش از فروید و کتاب موسی چیزهایی گفته بود.حتی موسی هم گویا بدست قومش از پا درآمده بود…

«تمام»

T.me/raheomid

Читать полностью…

امیدگاه

به:
همراه دیگری که از جهانم دور می‌شود…

زندگی همین است دیگر.تکه تکه شکل می‌گیری.تکه تکه ته می‌کشی…
به کجا رسیده‌ام؟حالا دیگر چیز زیادی باقی نمانده است.تکه‌هایی را در بهشت زهرا به خاک داده‌ام.تکه‌ای در گورستانی در ورامین به امانت است.تکه‌ای در قلب اروپا و تکه‌ای دیگر، سالهای سال است که سهمی از هوا را به آن دورهای دور برده.به آن سرزمین سرد نو آباد…
تکه‌ای را هم تو می‌بری.همین چند روز دیگر.پاییز وقت رفتن بوده انگار همیشه…

تو ساده از رفتن گفتی.مثل تمام سادگی‌های دیگرت.مثل آمدنت که ناگزیر بود.و دریچه‌ای بود به جهانی که نمی‌شناختم…
من اهل ماندن بودم.اهل ترس‌های همیشگی.اهل نتوانستن و نخواستن…
در جهان تو اما همه چیز ممکن است.آمدن.رفتن.برگشتن.ماندن…
تو در زندگی غوطه می‌خوری.من اهل تماشا بودم.فقط همین…

جهان ِقبل از تو را از یاد برده‌ام.رفتن‌ات به آن دورهای دور را هم انکار می‌کنم.

نه… این بار دیگر خداحافظی‌ای در کار نیست.چیز زیادی باقی نمانده که لازم باشد خدا حافظش باشد.. فقط یک سلام ساده‌ی دیگر از جهانم کم می‌شود.یک نگاه آشنای دیگر.یکی تکه از پازلی که تصویرم از بودن را می‌ساخت…

نه… خداحافظی‌ای در کار نیست.خدا حافظ هیچ چیزی نیست.فقط در سکوت تماشا می‌کند و یک چراغ دیگر را خاموش می‌کند و روی پنجره‌ای دیگر را پرده‌آلود می‌کند…

خداحافظی‌ای در کار نیست.حافظه‌ی خدا از این قصه‌ها پر است و دیگر حوصله‌ی مرور اینهمه نبودن و نماندن و نشدن را ندارد…

برو.شاید آنجا هوا اکسیژن بیشتر و زهر کمتری داشته باشد…آدم با همین شایدهاست که تا تمام شدن ادامه می‌دهد…

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

بعد از آن که غایر خان(یکی از آقازاده‌های دوران خوارزمشاهیان) بند را آب داد و در اقدامی تروریستی کل بازرگانان حکومت غاصب مغولی(که اراضی چین را اشغال کرده بود) را لت و پار کرد و تصاویر جنازه‌ها را با کبوتر قاصد به همه جا فرستاد چنگیز طوری کفری شد که با سربازهایش خاک مملکت را به توبره کشید و تمام جنبنده‌ها را ساطوری کرد…
نقل است که در میان آتش و خون، یک نفر بالای تپه‌ای ایستاده بود و خطاب به مردمی که در حال شقه شدن بودند فریاد می‌زد که:
ای مردم!
بدانید که در خورجین هیچ سرباز مغولی چیزی از آزادی و عدالت برای شما نیست…

یکی از مردم که از هفت چاکش خون در حال فوران بود و در حال احتضار، نالید که دانستن این نکته چه فرقی به حال ما می‌کند؟
ما مردمیم و در این نزاع جز مردن کاری نمی‌توانیم…

مرد سرش را خاراند و دمی فکر کرد و گفت:
ای ابله نابکار!
از ابوریحان بیرونی یاد بگیر که تا دم مرگ در حال آموختن و دانستن بود… شما مردم هر چه به سرتان بیاید حقتان است… از بس که نادانید…

T.me/rAheomid

Читать полностью…

امیدگاه

یک لحظه‌ای هم هست که اسمش را گذاشته‌ام لحظه‌ی چالدران…
لحظه‌ای که واقعیت با تمام سردی ویران کننده‌اش توی صورتت می‌خورد و گوش‌ات را می‌کشد تا یادآوری کند که آنی نیستی که می‌پنداشتی.نه داشته‌هایت، نه دانسته‌هایت و نه توانسته‌هایت…

یک حسینعلی خانی داشتیم که برای خودش یک پا جاهل و گردن کلفت بود و کلی نوچه داشت.هیکل نکره‌ای داشت و سبیل‌هایش از آن قدیمی‌ها بود.قدیمی‌های ترسناک.صدا و عربده‌هایش هم کلی توی دل حریف را خالی می‌کرد.دل خیلی از خانم‌های میانه‌سال محله را هم می‌برد…
یک عصر تابستان بود که به لحظه‌ی چالدرانش رسید.به پر و پای پسرک ریقوی ژیگولویی پیچیده بود و برایش شیشکی بسته بود.پسرک هم با سرعتی که واقعا قابل انتظار نبود چنان ضربه‌هایی حواله‌اش کرد که مثل شیربرنج وارفته روی زمین پلاس شد…

پسرک کونگ‌فو کار بود.ورزش تازه‌ای که هنوز شناخته شده نبود…

حسینعلی خان بعد از آن چالدران خرقه‌ی درویشی و زهد و تقوا به تن کرد.نوچه‌ها و مریدها هم قصه‌ها ساختند از جوانمردی و پوریای ولی و این حرف‌ها.یعنی که خودش نخواسته بود ضعیف کشی کند…

بعد از آن چالدران، حسینعلی خان غرق جذبه‌ای عرفانی شد و نوچه‌ها یکی یکی پراکنده شدند و خیلی‌هاشان در باشگاه کونگ‌فوی تازه تاسیس ثبت نام کردند و مشغول تربیت تن و روان شدند و با هیکل‌های باریک و سبیل‌های تراشیده در مراسم ختم باشکوه اسطوره‌ی مردی و گذشت شرکت کردند….

T.me/rAheomid

Читать полностью…
Subscribe to a channel