@razhoft
برای مردم غمگین زندگی در شهر آسانتراست.
در شهر شخص می تواند صدسال زندگی کند بدون اینکه متوجه شود مرده و
خیلی وقت پیش تبدیل به خاک شده است .
لئو تولستوی
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
@razhoft
لذتِ کوری
«اندیشههایم... باید جایی را که اکنون ایستادهام نشانم دهند، اما نباید با نشان دادنِ مقصد به من خیانت ورزند. من عاشقِ بیخبری از آیندهام، و دوست ندارم خود را به مهلکهیِ اضطراب افکنم و مزهی نارسِ وعدهها را بچشم»، این را آواره به سایهاش گفت.
فردریش نیچه
حکمت شادان
بند 287
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
بیشتر آدمها آنچنان با شتاب در پی شادکامی میدوند که از کنارش به شتاب میگذرند. ایشان به آن کوتوله ای میمانند که در کاخ خویش از شاهدختی که دزدیده بودنش نگهبانی میکرد. یک روز پس از ناهار چرتی زد. یک ساعت بعد که بیدار شد دید خبری از دختر نیست. بهسرعت چکمههای بادپیمایش را پا کرد. و با یک قدم از دختر جلو زد و او را پشت سر گذاشت. روح من آنچنان سنگین است که دیگر هیچ فکری قادر به کشیدن بار آن نیست هیچ بال و پر زدنی نمیتواند آن را به عرش ببرد. اگر تکان بخورد کاری به جز گذشتن از روی زمین نخواهد کرد همانند پرواز پرندهها در ارتفاع کم بههنگام وزیدن توفان تندری. زندگی چهقدر تهی و خالی از معنی است. _ مردی را بهخاک میسپاریم او را تا گور همراهی میکنیم و سه بیلچه خاک بر پیکرش میریزیم آنگاه با کالسکه ای از آنجا بیرون میرویم با کالسکه ای به خانه باز میگردیم و با این تصور به خود دلداری میدهیم که عمری طولانی در پیش داریم. ولی آخر هفت دهه مگر چهقدر است؟ چرا همانجا کار را یکسره نکنیم؟ چرا همانجا نمانیم و همراه مرد مرده پای در گور نگذاریم و به قید قرعه آن بختبرگشته ای را که آخر از همه زنده میماند موظف نکنیم تا واپسین سه بیلچه خاک را بر نعش واپسین مرده بریزد؟ دختران جذابیتی برایم ندارند.
جمال شان همچون رویایی از بین میرود و همچون دیروز که زود گذشته میشود. [اشاره به مزامیر] و وفاداری شان _ آه بله وفاداری شان! از دو حال خارج نیست: یا بی وفایند_ مرا با این موضوع دیگر کاری نیست_ یا باوفایند. اگر دختر باوفایی مییافتم فقط از آن روی برایم جذابیت داشت که چیزی نادر است؛ اما در درازمدت چنین زنی برایم فاقد جذابیت بود زیرا باز هم از دو حال خارج نیست: یا همیشه وفادار میماند و در آن صورت باید قربانی شوق تجربهاندوزی میشدم زیرا مجبور میشدم با او بسوزم و بسازم یا زمانی میرسید که او پایش میلغزید و آنگاه باز همان داستان قدیمی همان آش و همان کاسه.
یا این یا آن
سورن کگارد
ترجمه صالح نجفی
ترجیعات صفحه ۲۴
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
این چنین ذالنون مصری را فتاد
کاندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
میرسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود ای شورهخاک
پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان میربود
چونک در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ میآیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بینشان
چونک حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود
یکسواره میرود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
در چه دریا نهان در قطرهای
آفتابی مخفی اندر ذرهای
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را بر گشود
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهانراست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قومی راه گم
از سفه انا تطیرنا بکم
جهل ترسا بین امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته
چون بقول اوست مصلوب جهود
پس مرورا امن کی تاند نمود
چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت و انت فیهم چون بود
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر
یوسفان از رشک زشتان مخفیاند
کز عدو خوبان در آتش میزیند
یوسفان از مکر اخوان در چهند
کز حسد یوسف به گرگان میدهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت
این حسد اندر کمین گرگیست زفت
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
رحم کرد این گرگ وز عذر لبق
آمده که انا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ بیست
زانک حشر حاسدان روز گزند
بی گمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کان به دلها میرسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشهای آمد وجود آدمی
بر حذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خوراست کان غالبترست
چونک زر بیش از مس آمد آن زرست
سیرتی کان بر وجودت غالبست
هم بر آن تصویر حشرت واجبست
ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
بلک خود از آدمی در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
اسپ سکسک میشود رهوار و رام
خرس بازی میکند بز هم سلام
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد یا شکاری یا حرس
در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک گه دام و دد
زان عجب بیشه که هر شیر آگهست
تا به دام سینهها پنهان رهست
دزدیی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان
چونک دزدی باری آن در لطیف
چونک حامل میشوی باری شریف
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم »
بخش ۲۷
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
اگر فلسفه علاوه بر توهمات دیگرش گمان که انسان می تواند به خود اندرز دهد که مطابق با آموزشهای آن رفتار کند با یک کمدی غریب روبهرو میشویم. اخلاقی که گناه را نادیده بگیرد علمی یکسره بیهوده است؛ اما اگر آن را بپذیرد با این پذیرش از حوزه خود فراتر رفته است. فلسفه می آموزد که بی واسطگی باید ملغی شود. تردیدی نیست، اما صحیح نیست که بگوییم گناه، همانند ایمان، بدون هیچ توضیح دیگری بیواسطه است.
مادام که در این حوزهها حرکت میکنم همه چیز به آرامی پیش میرود؛ اما آنچه که در اینجا گفتم نیز به توضیح ابراهیم کمکی نمیکند؛ زیرا ابراهیم از طریق گناه به فرد تبدیل نشد بلکه او مردی درست کردار و برگزیده خدا بود. تشابه با ابراهیم ظاهر نمیشود مگر پس از اینکه فرد قادر به تحقق کلی شده باشد؛ و آنگاه است که پارادوکس تکرار میشود.
ترس و لرز
سورن کگارد
ص ۱۲۹ و ۱۳۰
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
.@razhoft
بزرگ است بی شک آنگاهی که شاعر قهرمان تراژدی را برای اینکه خلقی ستایشش کنند معرفی میکند و میگوید: 《بر او بگریید زیرا که سزاوار آن است》 چرا که سزاوار اشک کسانی بودن که شایسته گریستن اند بزرگ است؛ بزرگ است امتحان شاعر از جمعیت اصلاح انسانها به گونهای که هر کس شایستگی اش را برای گریستن بر قهرمان بیازماید زیرا که اشک متظاهران تخفیف امر مقدس است.
اما بزرگ تر از همه اینها این است که شهسوار ایمان میتواند حتی به مرد والامنشی که میخواهد بر او بگرید بگوید 《بر من گریه مکن برای خودت اشک بریز.》
ترس و لرز
سورن کیرکگور
ترجمه رشیدیان
مسائل صفحه ۹۳
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
#رازی_نهفته
@razhoft
زمان، دوست من، زمان شکستناپذیر در همه جا تاراج میکند. زندگی بیزمان و بیمرگ تنها از آن خدایان است. هر چیز دیگر نابود است. جوهر زمین غبار میشود. تن آدمی میمیرد و مادام که پیمانها میشکند دروغ سرمیکشد. همدلی دوستی با دوستی دیگر یا شهری با شهری دیگر، جاودانه نیست و دیر یا زود دگرگون میشود. شادی به اندوه میانجامد و دگر بار اندوه، به شادی.
(افسانههای تبای – ادیپوس در کلنوس – صفحه ۱۷۵)
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
@razhoft
کیست که صدبار بیشتر نترسد از اینکه به جای ترس از انسانِ والا ناچار از آن باشد که با چشمانِ ستایشگر شاهدِ دیدارِ دل آشوبِ کژ و کوژان و کوتولگان و تکیدگان و زهرنوشیدگان باشد؟ و مگر این نه سرنوشتِ ماست؟ چیست که امروز مایهی بیزاریِ ما از انسان است؟ _ زیرا ما بیگمان از انسان به رنجایم.
دیگر کدام ترس؟ آنجا که هیچ چیزِ ترسناک در انسان باز نمانده است؛ که «انسان» کِرمسان پیش میخزد و گلهوار گِرد میآید؛ که انسانِ بس میانمایه و بیرنگ و بو هماکنون آموخته است که خود را غایت و قله بینگارد و معنایِ تاریخ و خود را «انسانِ والاتر». این انگارش چندان ناروا هم نیست تا آنجا که وی خود را، همچون چیزی دستِ کم بر سرِ پا، دستِ کم توانایِ زیستن، دستِ کم آریگوی به زندگی، متفاوت میانگارد از آن انبوهِ کژ و کوژان و بیماران و خستگان و از نفس افتادگانی که امروز بویِ گندشان اروپا را گرفته است.
#فردریش_نیچه
#تبارشناسی_اخلاق
فصل اول - بند 11
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
"زمین، بناْ حامل است، پرورش دهنده و تیمارخوار میوه هایش، پاسدار اب و درخت، گیاه و حیوان.
اسمان، خورشیدْ گذر است، مسیر چرخش ماه، عرصه درخشش ستارگان، [تبیین کننده] فصول سال، سپیده دمان و گرگ و میش روز، سکون و درخشش شب، قهر و اشتی هوا، ابرهای در حرکت و لاجوردی اسمانِ دور.
ایزدان پیام اوران اشارت گر خدای خدایانند، فارغ از تفوق نهان ایزدان، خداوند ان چنان که هست ظاهر می شود، ان چنان که او را از هر نوع قیاس با موجوداتی که حضور دارند بری می سازد.
میرایان، ابنا بشرند، از ان رو میرا می نامیمشان که می توانند بمیرند و مردن به این معناست که قادر به مردند، از ان رو که مرگ هست
@razhoft
*مارتین هایدگر*
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
فردا، و فردا و فردا،
با گامهای کوتاه، از روزی به روز دیگر،
تا آخرین حرف ثبت شده در دفتر عمر می خزد؛
و تمام دیروزهایمان راه مرگ خاک آلود را برای ابلهان روشن کرده است.
خاموش، خاموش، ای شمع حقیر!
زندگی چیزی جز سایهای لرزان نیست، بازیگری است بینوا
که ساعت خویش را بر صحنه جولان می دهد و می خروشد
و آنگاه چیزی شنیده نمی شود. حکایتی است
که احمقی آن را گفته است، پر از هیاهو و خشم، که معنا ندارد.
@razhoft
*شکسپیر*
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
راه خوشبختی | عاقلی از دیوانه ای پرسید : راه خوشبختی کدام است . دیوانه ، که گویی راهِ شهر مجاور را از او پرسیده اند ، بلافاصله گفت : « خود را تحسین کن ، و در کوی و برزن بخواب » . عاقل فریاد زد : « صبر کن ! بیش از حد توقع داری . برای رسیدن به سعادت تحسین خویشتن کافی است . » و دیوانه پاسخ داد : « اما چگونه می توان پیوسته تحسین کرد بی آنکه پیوسته جهان را خوار نشماریم . »
@razhoft
/ حکمت شادان ( ۲۱۳ ) | #فریدریش_نیچه ...
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
▪️️صف تشییع جنازهای که به آهستگی حرکت میکند، چه اندوهگین است!
سلسلهی درشکهها پایانی ندارد! امّا اگر به درون درشکهها نگاهی بیاندازیم میبینیم که همه خالیاند و متوفی را در واقع فقط همهی درشکههای خالی شهر به سوی گور همراهی میکنند.
این نمونهی گویایی از دوستی و احترام مردم این جهان است! این ریاکاری، پوچی و فریبکاریهای نوع بشر است.
نمونهی دیگری را ببینیم: میهمانان دعوت شده در جامههای جشن که از آنها پذیرایی مجللی میکنند. آدمی میپندارد که این جمعی ممتاز و برجسته است. اما میهمانان واقعی در اینجا : معمولاً اجبار و عذاب و ملالاند، زیرا هرجا که میهمانان فراوان باشند، افراد بیسر و پا نیز فراواناند، اگرچه همگی آنان مدال افتخار بر سینه زده باشند.
علت این است که جمع خوب در همه جا الزاماً جمعی کوچک است. اما به طور کلی، ضیافتهای باشکوه و سرمستکننده و تفریحی همیشه در عمق پوجاند و جوّی ناموزون دارند، زیرا به طور آشکار با فقر و کمبود هستی ما منافات دارند و حقیقت وجودمان را در اثر تباین میان آن شکوه و این فقر عیانتر جلوه میدهند. امّا از بیرون، همهی آن جلوههای دلانگیز بر آدمی تاثیر میگذارد و هدف هم همین بوده است.
نکتهای که شامفور در این موضوع میگوید عالی است: «ضیافتها، باشگاهها، سالنهای پذیرایی و خلاصه هرچه آن را جهان جلال و شکوه مینامند، نمایشی حقیر، اُپرایی بیمزه و بد است که فقط با دستگاه و جامه و تزئینات می توان آن را موقتاً بر پا نگاه داشت».
همچنین دانشگاهها و کرسیهای فلسفه، تابلوی تبلیغاتی و نمای ظاهری حکمتاند، امّا در اینجا هم حکمت از حضور معذور است و آن را در جایی دیگر میتوان یافت. صدای ناقوس، ردای کشیشان، رفتار پارساگونه و کردار تصنعی نیز تابلوی تبلیغ و ظاهر دروغین عبادت است.
باری، باید گفت که تقریباً همهچیز در جهان گردویی پوک است: به ندرت میتوان مغز را در پوستش یافت، بلکه مغز در جای کاملاً دیگری است و غالباً به طور تصادفی پیدا میشود.
@razhoft
#آرتور_شوپنهاور
#در_باب_حکمت_زندگی
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
▪️#تراسیماخوس گفت: تو در این خیال هستی که چوپان و گله دار، وقتی که گاو و گوسفند را می چراند و فربه می کند، نظری به منافع خود و منافع صاحب گله ندارد بلکه در پی آن است که منافع گاو و گوسفند را تامین کند. همچنین گمان می کنی که حکمران به معنی راستین، به زیر دستان خود با نظری غیر از نظر چوپان به گوسفندان می نگرد و در اندیشه تامین منافع خود نیست! بهمین جهت تاکنون نتوانسته ای از ماهیت راستین عدل و ظلم آگاه کردی، و نمی دانی که عدالت همیشه به نفع دیگران است، یعنی به نفع اقويا و حکمرانان، در حالی که برای فرمانبران و زیر دستان حاصلی جز زیان ندارد. همچنین نمی دانی که ظلم، درست به عکس عدالت به مردم عادل و ساده لوح فرمان می راند و آنان را وادار می سازد که همواره به نفع اقويا کار کنند و اسباب سعادت آنان را فراهم سازند و از مال خود غافل بمانند. بنابراین، #سقراط ساده لوح، در این نکته تردید مکن که عادلان همواره و در همه موارد از ستمكاران عقب می مانند. مثلا اگر روابط مالی و بازرگانی بین مردمان را در نظر آوری، خواهی دید که هر وقت دو شريك از یکدیگر جدا می شوند شريك ظالم بیش از عادل سهم می برد، و اگر در روابط افراد با دولت دقیق شوی خواهی دید که هنگام پرداخت مالیات، از دو کس که در آمد برابر دارند عادل بیش از ظالم می پردازد. ولی آنجا که تحصیل در آمدی از دولت مورد پیدا کند، ظالم کیسه خود را پر می کند و عادل چیزی به دست نمی آورد. اگر عادل در دستگاه دولت مقامی بیابد کمترین زیانی که از آن می برد این است که به کارهای شخصی خود نمی تواند توجه کافی کند و بدین سبب زندگی خصوصیش از هم می پاشد. از مال دولت نیز نمی تواند منتفع شود زیرا عدالت او را از این کار باز می دارد. از این گذشته چون به خویشان و نزدیکان خود منافعی از راه های خلاف حق نمی رساند، در نزد آنان نیز منفور می گردد. در حالی که وضع ظالم درست به عکس آن است. منظور من از ظالم کسی است که بتواند ستم های بزرگ مرتکب شود و منافع بزرگ به دست آورد، و برای اینکه بدانی ظلم تا چه حد سودمندتر از عدل است باید چنان کسی را در نظر آوری. ولی برای اینکه بتوانی حقیقت امر را روشن بینی باید کسانی را در نظر آوری که در بالاترین قله ظلم قرار دارند. آن گاه خواهی دید که ستمکاران نیکبخت ترین مردمان اند و هر که در برابر آنان به سلاح ظلم دست نبرد بلکه جور آنان را تحمل کند همواره سیه روز است. بر بالاترین قله ظلم، حکمرانان مستبد جای دارند، که اموال دیگران را، اعم از اموال شخصی یا عمومی، گاه از راه حیله و تزویر می برند و گاه با توسل به زور و تعدی، آن هم نه خرد خرد، بلکه همه را یکجا و یکباره می برند. هر کسی مالی مختصر بدزدد یا به زور ببرد و گرفتار آید کیفر می بیند و رسوا می گردد. و مردم او را دزد و راهزن می نامند. ولی اگر کسی همه دارایی جامعه ای را برباید و همه افراد ملتی را یکباره اسیر و برده خود سازد القاب و عناوینی افتخار آمیز به دست می آورد و در نظر عموم محترم می شود. نه تنها هموطنانش او را با آن القاب و عناوین می خوانند بلکه بیگانگان نیز چون بشنوند که او جنایاتی بزرگ مرتکب می شود در او به دیده ستایش می نگرند. علت اینکه مردم ظلم را بد می شمارند این نیست که از ارتکاب آن واهمه ای دارند بلکه این است که می ترسند خود روزی گرفتار ظلم دیگران شوند.
@razhoft
#افلاطون
#جمهور - کتاب اول
برگردان:#حسن_لطفی و #رضا_کاویانی
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
و به همین دلیلی قاطع است بر اینکه اروس نه تنها در شاعری بلکه در همه ی هنرها قدرت خلاقه دارد چه، آنکه خود از چیزی بی بهره است نمی تواند آن را به دیگران ببخشد و آنکه چیزی را نمی داند نمی تواند آن را به دیگران بیاموزد. حال آنکه اروس از یک سو هستی بخش همه ی جانداران است و هیچ آفریده ای منکر این حقیقت نمی تواند بود و از سوی دیگر استاد و آموزگار همه ی هنرهاست و می دانیم که هر که استادش عشق باشد در همه ی جهان بلند آوازه می گردد و آنکه از عشق دور بیفتد در تاریکی و گمنامی می ماند. آپولون هنر پزشکی و تیراندازی و پیشگوئی را از عشق آموخت و هفایستوس در هنر آهنگری و آتنه در فن بافندگی و زئوس در هنر فرمانروائی شاگردان عشق اند. از این رو تا عشق به زیبائی در میان خدایان پدیدار گردید زندگی خدایان سامان گرفت چون عشق همواره از زشتی و نابسامانی گریزان است. پیش ازآن، یعنی هنگامی که زمام حکومت برآسمانها به دست خدای ضرورت بود، خدایان به کارهائی موحش دست می یازیدند ولی همینکه اروس پدید آمد همه ی خوبیها در جهان خدایان و آدمیان دل به زیبائی باختند و عشق به زیبائی منشأ همه ی خوبیها در جهان خدایان و آدمیان گردید. پس، فایدروس گرامی، اروس نه تنها خود بهترین و زیباترین موجودات است بلکه همه ی نیکیها و زیبائیها از اوست. بگذار در وصف او به شعر نیز چیزی بگویم:
عشق آدمیان را بهم می پیوندد
و به دریا ها آرامش و صفا می بخشد.
توفانها را فرو می نشاند
و غمگینان را تسلی می هد و در خواب خوش فرو می برد.
عشق ما را از بیگانگی می رهاند
و در میان ما تخم انس و الفت می پراکند
و آمیزش ما را با یکدیگر تحت نظام و قاعده درمی آورد.
به ما مردمی و مهربانی می بخشد و خشونت و کینه را از ما دور می سازد.
خردمندان او را می ستایند و خدایان دوستش دارند.
هواخواهانش با شور و اشتیاق سر در پی او می نهند
و آنانکه او را یافته اند دست از دامنش برنمی دارند.
پدر فراوانی و ظرافت و زیبائی و آرزوست.
همواره جویای نیکی است و گریزان از بدی.
هنگام رنج و بیم و آرزو و امید رهاننده و راهنمائی بهتر از او نیست.
از این رو همه باید سردرپای او نهیم
وبا نغمه ی او که همه ی خدایان و آدمیان را مسحور ساخته است
هم آواز گردیم.
فایدروس گرامی، این است آنچه در وصف خدای عشق از من برمی آید.
[گزیده ای از ضیافت افلاتون]
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
▪️گیرم که ما خواستار حقیقت باشیم، از کجا که "ناحقیقت" را خواستار نباشیم، یا نامعلومی را، و حتی نادانی را ؟!
آیا این مسئله ی "ارزش حقیقت" بود که در برابر ما گام نهاد، یا این ما بودیم که در برابر آن گام نهاده ایم؟ اینجا کدام یک از ما اودیپوس بوده است و کدام یک ابولهول؟ اما چنان است گویی که وعده ی دیداری میان "پرسشها" و "پرسش نمادها "در میان بوده است؛ و به گمان ما، سرانجام باید باور داشت که مسئله ی ارزش "حقیقت" تا کنون طرح نشده است.
👤 #فردریش_نیچه
📚 #فراسوی_نیک_و_بد
/channel/razhoft
@razhoft
ادعای یاد شده این است: اندیشه برانگیزترین امر در زمانه ی اندیشه برانگیز ما آن است که ما هنوز فکر نمیکنیم.
به عنوان مثال عبارت《اندیشه برانگیز》دربارهی وضعیت اضطراب آور فردی (سخت - بیمار) صدق میکند. ما امور نامطمئن، تاریک و مبهم، تهدید آمیز، ظلمانی و اصولاً هر امر ناخوشایند را اندیشه برانگیز مینامیم. اگر از امر اندیشه برانگیز سخن به میان آوریم، معمولاً و بلافاصله چیزی زیان آور و به واسطه ی آن امری منفی را مد نظر داریم. عبارتی که از زمانه ای اندیشه برانگیز و حتا از اندیشه برانگیزترین امور آن سخن میگوید، پیش از هر چیز لحن بیانی منفی به دنبال دارد. این عبارت تنها جریانهای ناخوشایند و ملال انگیز دوران را مد نظر دارد، بر جنبههای بی ارزش و تمامی عوامل تسریع کننده ی پوچی و جلوههای نیست انگارانه ی زمانهی ما تأکید میورزد و ریشهی آنها را در نوعی کاستی مییابد که، براساس جملهی یاد شدهی ما، فقدان تفکر است.
معنای تفکر چیست
مارتین هایدگر
ترجمهی فرهاد سلمانیان
صفحهی ۲۹
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
آگاهی تنها در اثرِ فشارِ نیاز به ارتباط توسعه یافته است؛ و در ابتدا فقط برایِ روابطِ فرد با فرد (بخصوص برایِ فرماندهی) ضروری و مفید بوده است و در راستایِ همین فایده، توسعه یافته است. آگاهی چیزی نیست جز یک شبکهی ارتباطی بینِ انسانها و همین خصوصیت، آن را وادار به توسعه کرده است. انسانی که به صورتِ تنها و از راهِ شکار زندگی میکرد میتوانست از آن صرفِ نظر کند. اگر اعمال، افکار، احساسات و حركاتِ ما -لااقل بخشی از آنها- به سطحِ آگاهیِ ما میرسند، به خاطرِ ضرورتِ شدیدی است که مدتها بر آنان، این تهدید-شدهترینِ حیوانات، تسلط داشته است: انسان نیاز به کمک و حمایت داشته است، نیاز به همنوعِ خود داشته و مجبور بوده است که بتواند این نیازِ خود را بیان کند و خود را قابلِ فهم گرداند؛ و برایِ این کار در درجهی اول لازم بود که آگاهی داشته باشد و خود «بداند» چه چیز کم دارد، «بداند» چه احساسی دارد و به چه چیز فکر میکند. زیرا مانندِ هر موجودِ زنده، انسان، تکرار میکنم، دائماً فکر میکند اما بدان آگاهی ندارد؛ تفکری که آگاهانه میشود بخشِ بسیار کوچک و به عبارتی سطحیترین و بدترین بخشِ تفکرِ او را تشکیل میدهد...
نظرگاهِ محوریِ واقعیِ من این است: طبیعتِ شعورِ حیوانی باعث میشود که دنیایِ قابلِ درکِ ما فقط دنیایِ سطوح و نشانهها باشد، دنیایی کلی و عامیانه؛ و در نتیجه بر آنچه که قابل درک میشود لاجرم سطحی، کممایه و نسبتاً احمقانه میگردد و مبدل به چیزی کلی، نشانه و رقمی از رَمه میگردد، و هر گونه کسبِ آگاهی تباهیِ باطنیِ موضوعِ خود را به دنبال دارد، یعنی نوعی تقلبِ بزرگ و «سطحیسازی» و تعمیم؛ به طورِ خلاصه، افزایشِ آگاهی یک خطر است و کسی که در میانِ اروپاییانِ آگاه زندگی میکند حتی میداند که بیماری است.
همانطور که حدس میزنید این تقابلِ عاقل و معقول نیست که در این لحظه مرا به خود مشغول داشته: من این تفکیک و تمایز را به نظریهپردازانِ معرفت واگذار میکنم که هنوز در بندهای دستورِ زبان (این متافیزیکِ تودهی مردم) گرفتار هستند. همچنین به طریقِ اولى تقابلِ «شیءِ فی نفسه» و پدیدهی آن موردِ نظر نیست؛ زیرا «شناختِ» ما بسیار کمتر از آن است که حتی قادر به انجامِ این تفکیکِ ساده باشیم. در حقیقت ما فاقدِ عضوی برای شناخت و تشخیصِ «حقیقت» هستیم: ما درست به اندازهای «میدانیم» (خیال میکنیم، تصور میکنیم) که برای گلهی انسانی و نوعِ بشر مفید است؛ «فایدهای» هم که از آن صحبت میکنیم هنوز در نهایت چیزی نیست جز یک باور و محصولِ تخيلِ ما و شاید مقدرترین حماقتی که روزی موجبِ نابودیِ ما گردد.
حکمت شادان
فردریش نیچه
بند 354
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
آگامبن میگوید: «افلاطون شعر را آفریده الاهگان شعر وهنر میدانست و زاییده الهامی آسمانی. اینچنین او گوهر شعر را در تقابل با گوهر فلسفه قرارداد. تعریف او آغازگر سنت ریشهداری در فرهنگ غرب شد که شعر را همواره بیرون یا فراسوی ساختار لوگوس و زبان به مثابه وسیله بازنمایی حقیقت فرض کرده است. اما او تاکید میکند که «شعر و فلسفه برخلاف باور رایج در سنت افلاطونی، تفاوتی گوهری با هم ندارند و در فهم بنیادِ منفی زبان همداستاناند. تقابلی که همواره میان شعر و فلسفه وجود داشته چیزی بیش از یک رقابت ساده است. هم شعرو هم فلسفه در پی آناند تا به جایگاه آغازین و دست نیافتنی کلمه که مهم ترین دغدغه انسان سخنگو است دست یابند
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
زندگی خوش و سعادتمند در داشتن روحی آزاده، راست کردار، بیباک و در مقابله با خوبی و بدی سرنوشت استوار است.
بالاترین خیر آن است که سرنوشت خویش را با خوش رویی پذیرفتار گردیم.
سنکا
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
@razhoft
اما اکنون به ابراهیم باز گردم. در زمان پیش از نتیجه یا ابراهیم در هر لحظه یک قاتل بود یا ما با پارادوکسی روبه روایم که از هر وساطتی برتر است.
پس سرگذشت ابراهیم دربرگیرنده تعلیق غایت شناختی امر اخلاقی است.
او به مثابه فرد از کلی فراتر رفته است.
این پارادوکسی است که وساطت پذیر نیست.
چگونگی ورود ابراهیم به آن همانقدر تبیین ناپذیر است که چگونگی ماندنش در آن.
اگر وضع ابراهیم بدینگونه نبود حتی یک قهرمان تراژدی هم نبود بلکه قاتل بود.
اصرار در پدر ایمان خواندنش و سخن گفتن از این مطلب با کسانی که جز به کلمات علاقه ندارند ابلهانه است.
انسان میتواند به نیروی خویش به یک قهرمان تراژدی تبدیل شود اما نه یک شهسوار ایمان.
وقتی انسانی به راهی به راه دشوار قهرمان تراژدی گام نهد بسیاری کسان میتوانند به او اندرز دهند؛ اما به کسی که در کوره راه ایمان ره میسپارد هیچ کس نمیتواند اندرز دهد هیچ کس نمیتواند او را درک کند. ایمان یک معجزه است؛ با این همه هیچ کس از آن محروم نیست؛ زیرا آنچه تمامی زندگی انسان در آن متحد است همانا شور است و ایمان یک شور است.
ترس و لرز
سورن کیرکگارد
ترجمه رشیدیان
مسائل صفحه۹۴
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
آه! پول! انسان چیزی شومتر از این نیافریده است. اوست که شهرها را تباه میکند، اوست که خانوادهها را میپراکند، اوست که شرافت قضات و تقوای زنان را برباد میدهد. دروغ و بیشرمی زادگان اویند و هم اوست که نفرت پنهان به ایزدان را در قلبها جای میدهد.
(افسانههای تبای – آنتیگنه – صفحه ۲۵۳)
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
@razhoft
اما نقطه اوج نمایشنامه شاید جایی باشد که ادیپوس – بعد از گرفتار شدن در چنگال سرنوشت خود – فکر میکند گناهانش واقعا تقصیر او نیست بلکه تقصیر سرنوشت است. ادیپوس در قسمتی از کتاب میگوید:
نه در زناشوئی مرا گناهی است و نه در مرگ پدر، و نباید باشد.
دانایی ادیپوس با رنج همراه میشود اما سرنوشت او همین دانایی است و چون نمیتواند که نداند، پس شاید درنهایت این او باشد که سعادتمند است. سعادتمند به این معنا که تقدیر و سرنوشت را هرچند با تباهی، شکست داده است. در اینجا خوب است بدانیم که:
انسان فانی باید همیشه فرجام را بنگرد و هیچکس را نمیتوان سعادتمند دانست مگر آنکه قرین سعادت در گور بیارمد.
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته
پل زمین را در قامت چشم انداز پیرامون پل گرد می اورد . . . پل صرفا کرانه هایی که پیش از این ان جا بودند را به هم نمی رساند. کرانه ها فقط زمانی [در معنای] کرانه [بر اگاهی ما] پدیدار می شوند که پل از روی رود بگذرد.
@razhoft
{تفکر مارتین هایدگر بر معماری}
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
اما، ای دوست، ما دیر آمدهایم. راست است که ایزدان زندهاند،
اما بر فرازمان، بالا در دنیایی گونهگون.
آنان در آن فرازگاه وظیفهای بیپایان به عهده دارند، و گویی کمی نگرانند
که زندهایم آیا یا مرده، بسیار از ما میپرهیزند.
جام سست همواره نمیتواند آنان را در برگیرد؛
آدمیان تنها گاهی میتوانند غنای ایزدان را برتابند. بنابراین
زندگی خود رؤیایی دربارهی آنها میشود.اما سرگشتگی و
خواب یاریمان میرساند: پریشانی و شبانه نیرو میدهند،
تا قهرمانان بسنده در گاهوارههای فولادینشان ببالند،
با قلبهایی به نیرومندی ایزدان، همچنان که چنین بود
تندرآسا بر میآیند. با این همه اغلب
اِکولالیا در اینستاگرام
میاندیشم بهتر است در خواب بمانیم، تا بدون همنشینان سر کنیم.
اینک در انتظاریم، نمیدانیم چه کنیم یا چه بگوییم
در این اثنا. در چنین دوران عسرت شاعران به چه کاری میآیند؟
اما خواهی گفت آنان مانند کاهنان مقدس ایزد شراب هستند،
که از سرزمینی به سرزمینی در شب مقدس ره میپویند.
@razhoft
*هولدرلین*
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
■ #طبیعت
انسانها همه در بطن اویند و او در بطن همه.با همگان به بازی ای دوستانه است و همواره خوشحال اگر که آدم ها توشه ای بیشتر از او برگیرند.بازی اش با بسیاری کسان پنهانی است و پیش از آن که دریابند،این بازی را به آخر رسانده است.
آن ناطبیعی ترین چیزها هم طبیعت است.کسی که طبیعت را در همه جا نبیند،هیچ جا به درستی نمی بیندش.
طبیعت خویشتن را بسیار دوست دارد و با چشم و دلی بی شمار تا جاویدان غرق تماشایخود است.به تقسیم خود می پردازد،تا به این وسیله از وجود خود لذتی بیشتر ببرد و پیوسته خوشگذرانان بیشتری پدید می آورد .از گفت و شنود سیر نمیشود.از وهم و پندار خوشش می آید و با سختگیری خودکامان کیفر میکند اگر کسی در خود و دیگران به تخریب کردن وهم روی بیاورد .در عوض هر آن کس در پیروی از او اعتماد نشان دهد،وی را چون کودکی بر قلب خود میفشرد.
کودکانی بیشمار دارد و در قبال هیچ کدامشان ناخن خشکی مطلق نشان نمی دهد،با این حال برخی از آنها را عزیزتر می دارد و بر سرشان نثاری بیشتر میکند،و بسیاری را هم به پای آنان قربانی.حمایتش از آن بزرگان است.
مخلوقات خود را از عدم بر می آورد.و با آنها نمی گوید از کجا آمده اند و به کجا می روند بر اینهاست که راهپویی کنند و بس.صرفا چرخه و مدار را میشناسد.
محرک و انگیزه های اندکی دارد که به رغم اندکی،هرگز فرسوده نمیشوند،بلکه همیشه کارایند و همیشه گوناگون.
نمایشش همیشه تازگی دارد،چرا که همیشه تماشاگرانی تازه می آفریند.زندگی زیباترین ساخته اوست،و مرگ شگرد او در راه برخورداری از زندگی بیشتر.
انسانی را در حجاب تاریکی درمیپیچد،اما در وجودش کششی جاویدان به طرف نور قرار میدهد.همزمان به زمین وابسته اش می کند،نیز کاهل و سنگینش،وبا این حال هر باره از نو به خود می آوردش.
در هر پدیده نیاز می نهد،چرا که پویش را دوست دارد.و طرفه آنکه به این همه پویش با مختصر فنی تپش می بخشد.هر نیاز به سهم خود احسانی است.و چون به شتاب خشنود شد،به شتاب از نو سر برمیدارد.وهر آن جا که نیاز بیشتری نهاد،هر یک شان سرچشمه شوقی نو می شود،شوقی که با این حال پس از یک چند به تعادل می رسد.
در هر لحظه برای بلندترین جهش خیز بر می دارد و در هر لحظه در هدف است.
عین کبر است و نخوت،اما نه در قبال مایی که برای اثبات توان خود پدید آورده است.
کودکان را به هنر آفرینی خود رها میکند،دیوانگان را هم به داوری شان،و وامی گذارد که هزاران کس بر کار و کوشش خود کور باشند،با این حال از همه ی آنها حظ خود را میبرد و اجر خود را هم.
همگان در پیش قوانینش سر تمکین فرو می آورند.حتی اگر به تقابل با آن بلند شوند،و با کارکرد او همسویند،حتی اگر از سر تخالف با آن برآیند.
هر آنچه عطیه میکند،بدل به احسانش می سازد،چرا که آن را چشم پوشی ناپذیر میکند.درنگ در کار می آورد،تا از او بخواهند.و شتاب در کار می آورد،تا کسی از عطیه هایش سیر نشود.
نه زبانی دارد و نه کلامی.با این حال زبان می آفریند و قلب هم.و در پرتو آنها احساس میکند و سخنگویی هم.
چند جرعه از جام عشق را جبران زندگی ای سراسر رنج میسازد
تو به هیچ رو از باطنش توضیحی بیرون نمیکشی و به زور چیزی از او نمی ستایی،مگر آن که خود داوطلبانه هدیه ات کند.اما در راه مقصودی نیک.و تو،بهتر آنکه هیچ متوجه نیرنگش نشوی
مرا به عرصه آورده است و خودش نیز خواهدم برد.و من به ان اعتماد میکنم.طبیعت،حتی اگر دشنام دهد،از صنع دست خودش نفرت ندارد.این من نبودم که از او سخن گفتم.هر آن راست یا ناراست را،او خود به زبان آورده است.هر آنچه هست ،گناه اوست،هر آنچه هست هم دستاورد او.
@razhoft
#رنج_های_ورتر_جوان
#یوهان_ولفگانگ_فون_گوته
صفحه 182 _ 185
ترجمه #محمود_حدادی
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
هنگامی که در کنارِ پرتگاه قدم میزنیم و از جوارِ نهری بزرگ میگذریم به نردهای احتیاج داریم، نه برایِ آنکه بدان بیاویزیم زیرا بلافاصله با آن نرده سقوط خواهیم کرد بلکه به منظورِ به دست آوردنِ تصوّری بصری از امنیّت. به همین ترتیب هنگامی که جوانیم نیازمندِ کسانی هستیم که ناخواسته مانندِ این نرده به ما خدمت میکنند. درست است که آنان به ما در مواقعِ خطر کمکی نخواهند کرد، ولی به ما این احساسِ آرامشبخش را میدهند که محافظی دمدست هست (پدران و آموزگاران و دوستان چنین کسانیاند.)
@razhoft
#فردریش_نیچه
#انسانی_زیاده_انسانی
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
■ دورهای که بارِ سطحِ عمومیِ به اصطلاح بالایی از آموزشوپرورشِ لیبرال را بر دوشِ خود حمل میکند، اما از فرهنگ به معنایِ وحدتِ سبک، که کلِ زندگیِ او را مشخص سازد، تهی و بیبهره است، به درستی نمیداند و نخواهد دانست با فلسفه چه کند، اگر «نابغهی حقیقت»، خود، قرار باشد که آن را بر سرِ هر کوی و بازار جار زند. طیِ چنین دورههایی، فلسفه تکگوییِ فرهیختهی پرسهزنِ تنها، صیدِ تصادفیِ فرد، اسکلتِ مخفیِ در گنجه، یا ورّاجیِ بیزیان میانِ دانشورانِ خرفت و سالخورده و کودکان باقی میماند. ممکن است هیچکس به این امر مبادرت نورزد که فلسفه را با شخصِ خود تحقق بخشد و به انجام رساند؛ ممکن است هیچکس به گونهای فلسفی زندگی نکند، با آن وفاداریِ سادهای که یک فردِ دورانِ کهن را، صرفِ نظر از اینکه، که بود و چه میکرد، وادار مینمود که به محضِ تعهد و اعلامِ ایمان به مکتب رواقی، خود را بهسانِ یک رواقی از معرکهی اجتماع بیرون کشد.
تمامیِ فلسفهبافیِ مدرن، سیاسی است و توسطِ حکومتها، کلیساها، آکادمیها، آداب و رسوم، ذوق و سلیقه، و جُبن و ترسِ انسانی، که آن را به یک دانشآموختگیِ جعلی محدود میسازند، هدایت میشود. فلسفهی ما با این آه و اَسَف که «کاش با این همه...» و این دروننگری که «روزی بود و روزگاری...» متوقف میگردد. فلسفه در زمانهی ما هیچ حقی ندارد، و انسانِ نوین، اگر تنها از شهامت یا شعور برخوردار بود، به واقع آن را طرد میکرد. او میباید که آن را با واژههایی مشابهِ آنچه افلاطون برایِ اخراجِ شاعرانِ تراژیک از دولتِ خود به کار میبرد، طرد و تحریم نماید؛ گرچه ممکن بود پاسخی درست مشابه آنچه شاعرانِ تراژیک به افلاطون توانستند داد در کار باشد. فلسفه، اگر یک بار هم وادار میشد که دادِ سخن دهد، ممکن بود که بیدرنگ بگوید:
«مردمِ بیچاره! آیا تقصیرِ من است که در میانِ شما همچون فالگیرِ پیشِ پاافتادهای گردِ شهر میگردم؟ که میباید خود را پنهان کنم و جامهی مبدل بپوشانم. انگار فاحشهای هستم و شما قاضیانِ من؟ به خواهرِ من، هنر، خوب بنگرید! او نیز، همچون من، در میانِ بربرها به تبعید است. ما دیگر نمیدانیم که برای نجاتِ خویش چه کنیم. راست است که ما، در اینجا، در میانِ همهی شما، همهی حقوقِ خود را از دست دادهایم، اما داورانی که این حقوق را به ما باز خواهند گردانید دربارهی شما نیز به داوری خواهند نشست. آنان به شما خواهند گفت: بروید برایِ خود فرهنگی دستوپا کنید. تنها آن زمان درخواهید یافت که فلسفه چه تواند و چه خواهد کرد.»
@razhoft
#فردریش_نیچه
#فلسفه_در_عصر_تراژیک_یونانیان
ترجمهی #مجید_شریف
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ
باد بهار پویان، آید ترانه گویان
خندان کند جهان را خیزان کند خزان را
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
نوروز زیبای ایرانی بر تمام ایرانیان بزرگوار خجسته باد
@razhoft
@razhoft
آگاتون گفت: فایدروس، حق به حانب توست. پس اینک خطابه ی خود را آغاز می کنم و گفت و گو با سقراط را به وقتی دیگر می گذارم.
نخست گوش فرا دارید تا بگویم که گفتار من چگونه خواهد بود. به عقیده ی من حاضران این مجلس خدای عشق را نستودند بلکه درباره ی نعمتهائی که به یاری او می توان بدست آورد سخن گفتند و حال آنکه اگر بخواهیم چیزی را بستائیم باید بگوئیم که آن خود چگونه است و چه آثاری از آن بروز می کند. پس درستایش اروس باید همین روش را در پیش گیریم، یعنی نخست خود او را بستائیم و سپس نعمتهائی را که به ما می بخشد برشماریم.
من برآنم که همه ی خدایان نیکبخت اند ولی اروس، اگر این سخن کف نباشد، از همه ی آنان نیکبختر است زیرا هم زیباتر از همه ی خدایان است و هم بهتر از آنان. می دانید چرا زیباتر از همه ی خدایان است؟
فایدروس گرامی، نخستین دلیل زیبائی او این است که از همه ی خدایان جوانتر و شاداب تر است و بهترین دلیل جوانی او اینکه همواره از پیری گریزان است هر چند پیری بسیار تیزپاست و ما را زودتر از آنکه انتظارش داریم غافلگیر می کند. اروس به اقتضای طبیعت خویش از پیری گریزان است هر چند پیری بسیار تیزپاست و ما را زودتر از آنکه انتظارش داریم غافلگیر می کند. اروس به اقتضای طبیعت خویش از پیری بیزار است و آن را از دور نیز نمی خواهد ببیند، و چون خود جوان است همواره در میان جوانان بسر می برد. من اگر همه ی گفته های فایدروس را بپذیریم این سخن را نخواهم پذیرفت که اروس کهن تر و دیرینه سالتر از کرونوس و زاپتوس است بلکه برآنم که او جوانترین خدایان است و پیری را بر او دسترس نیست و همه ی ستمگریهائی که هزیود و پامنیدس به خدایان نسبت می دهند اگر راست باشند ناشی از خدای ضرورت اند نه از اروس، و اگر در آن زمان اروس در میان خدایان بود آنان یکدیگر را عقیم نمی کردند و به بند نمی کشیدند بلکه مانند امروز که اروس پادشاه خدایان است و بر همه ی آنان فرمان می راند با یکدیگر دوستی می ورزیدند و در صفا و دوستی بسر می بردند.
ولی اروس نه تنها جوان و شاداب بلکه چنان لطیف و نازک طبع است که شاعری چون هومر باید تا از عهده ی وصف او برآید. می دانید که این شاعر در وصف پاهای «آته» می گوید:
«پایش چنان لطیف است که بر زمین راه نمی پیماید
بلکه بر فرق آدمیان می رود»
و با این سخن بر لطافت پاهای دختر زئوس دلیلی قاطع می آورد. اینک من نیز با همین دلیل لطافت اروس را مبرهن می کنم زیرا اروس نه بر زمین راه می پیماید و نه بر فرق مردمان که آن نیز چندان نرم نیست بلکه بر لطیف ترین چیزها گام می نهد، یعنی بر دل و جان خدایان و آدمیان، آن هم نه هر دل و جانی! چه هر جا خشونتی ببیند ازآن می گذرد و تنها در دلهای نرم خانه می گزیند و چون نه تنها پاهای او بلکه تمام تنش همواره با لطیف ترین چیزها سروکار دارد باید گفت که او خود نیز لطیف ترین موجودات است. از این گذشته، اروس بسیار نرم و موزون و سبکپاست و گرنه چگونه می توانست به آسانی در هر دلی جای گیرد و بی آنکه کسی را خیر شود از آن بگریزد. دلیل دیگری که بر لطافت و موزونی او دارم زیبائی اندام اوست چه، همه می دانند که عشق را بازشتی سازگاری نیست. زیبائی رنگ و رویش از اینجا پیداست که همواره در میان شکوفه ها بسر می برد و از تن ها و روحهای پژمرده گریزان است و فقط هر جا که گلی و عطری باشد فرود می آید و خانه می گزیند. درباره ی زیبائی اروس بیش از این چیزی نمی گویم گرچه ناگفته بسیار ماند. اکنون می خواهم شمه ای از فضایل او بیان کنم.
بزرگترین فضیلت خدای عشق عدالت است زیرا نه در برابر خدایان و آدمیان دست به ظلم می آلاید و نه از آدمی یا خدائی تحمل ظلم می کند. نه زور در او اثر می بخشد و نه او خود به زور توسل می جوید زیرا همه از جان و دل سر در پای او می نهند.
اروس از خویشتن داری نیز بهره ای بسزا دارد زیرا چنانکه همه می دانید خویشتن داری فرمانروائی بر میلها و هوسهاست و چون میل و هوسی نیرومند تر از عشق نیست، عشق بر همه ی آنها فرمان می راند. از این رو خدای عشق در خویشتن داری نیز از همگان برتر است.
در شجاعت حتی آرس که خدای جنگ است به پای اروس نمی رسد زیرا چنانکه می دانید آرس نتوانست عشق را از پای درآورد ولی عشق آرس را اسیر کرد و به بند کشید. غالب از مغلوب نیرومندتر است و آنکه بتواند شجاعترین خدایان را از پای درآورد و اسیر کند بی شک شجاعتر از همه ی شجاعان است.
درباره ی عدالت و خویشتن داری و شجاعت اروس بیش از این نمی گویم. اکنون بشنوید که در دانائی و خردمندی بر چه پایه است. در اینجا برای اینکه من نیز چون اریکسیماخوس دین خویش را به هنرم ادا کنم نخست می گویم که اروس در شاعری چنان استاد است که این هنر را به دیگران نیز می آموزد زیرا:
«هر که نظر اروس بر او بیفتد شاعر می شود
هر چند تا آن روز با خدایان دانش و هنر بیگانه بوده باشد»
/channel/razhoft
«ما باید بیشتر مطیع اقتدا الهی باشیم تا مطیع داوری خود، حتی اگر به نظر رسد پرتو عقل در غایت روشنی و بداهت خلاف آن را القا میکند.»
ترس و لرز - کی یر کیگور (صفحه ۳۲)
/channel/+QwNPXDT61seYx4nZ