@razhoft
اکنون بنگرید به اصل عبارات آگوستینوس در اعترافات:
«ای پروردگار! ای خداوندگار حقیقت! آیا برای تو لذت شناختن این پدیدهها کفایت میکند؟ بیچاره انسانی که جامع تمامی معارف است و از شناختن تو بیبهره؛ در برابر، خوشبخت آنکس که تو را میشناسد حتی اگر از شناختن آن معارف بیبهره باشد! و اما آنکس که هم تو را میشناسد و هم این معارف را، خوشبختیاش را حاصل این علوم نمیداند، بلکه صرفا آن را مرهون تو میداند و بس. آری اگر تو را بشناسد، تو را بهعنوان خداوندگار میستاید. پس شکر گزارده و دیگر در دام اندیشههای پوچ نمیافتد.» (111)
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
هایدگر در"متافیزیک چیست" می نویسد: عدم پیوسته و بی وقفه میعدماند ، بی آنکه ما به مدد دانشی که هر روزه با آن سر و کار داریم به درستی بر این واقعه وقوف داشته باشیم.(ص 180)
مولوی در دیوان شمس میگوید:
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد از او وجود فزود
به سالها بربودم من از عدم هستی
عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود
رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش
رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود
که وجود چو کاهست پیش باد عدم
کدام کوه که او را عدم چو که نربود
وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود
شه ای عبارت از در برون ز بام فرود
غزل شمارهٔ ۹۵۰
مولانا » دیوان شمس » غزلیات
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ چه افتخاری است انسان را، که بستن نطفه اش معصیت است و تولدش مجازات، و زندگی اش رنج و مرگش ضرورت
👤 #آرتور_شوپنهاور
📚 #در_باب_طبیعت_انسان
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ آیا حکایتِ آن دیوانه را نشنیدهاید که در روزِ روشن فانوسی افروخت و به بازار دوید در حالي که یکسره فریاد میزد: «در پیِ خدا می گردم! در پیِ خدا میگردم!» چون در آن میان بسیاري از مردم به خدا ایمان نداشتند، با شنیدنِ فریادهایِ دیوانه سخت خندیدند. یکي پرسید: «خدا گم شده است؟» و دیگري پرسید: «او مانند یک کودک راهاش را گم کرده؟ یا که پنهان شده است؟ نکند از ما میترسد؟ آیا او به دریا زده و کوچ کرده است؟» و مردم اینگونه فریادِ خنده سر دادند.
ناگهان دیوانه به میانِشان جَست و با نگاهِ سنگینِ خود میخکوبِشان کرد، سپس بانگ برآورد: «خدا کجاست؟ من اکنون به شما میگویم. ما او را کُشتیم، من و شما! ما همه قاتلانِ خداییم! امّا چهگونه این کار از ما برآمد؟ چهگونه توانستیم دریا را تا ته سر بکشیم و بخشکانیم؟ چه کس به ما اسفنجي داد که با آن افق را سراسر محو کنیم؟ آنگاه که مدارِ زمین به گِردِ خورشید را گسستیم، آیا دانستیم که چه کردیم؟ اکنون زمین به کجا میشتابد؟ و ما به کجا بُرده میشویم، دور از تمامیِ خورشیدها؟ آیا ما واپس نمیرویم و پیاپی فرو نمیافتیم از این سوی و آن سوی، و از همه سوی؟ آیا دیگر فراز و فرودي در میان تواند بود؟ آیا به بیراههیِ یک پوچیِ بیپایان کشیده نمیشویم؟ آیا نَفَسِ نیستی را که بر ما میوزد احساس نمیکنیم؟ آیا هوا سردتر نشده است؟ آیا شب هرچه بیشتر و بیشتر فراگیر نمیشود؟ آیا نمیباید از سپیدهدم، فانوسها را برافروزیم؟ آیا هنوز هم صدایِ گورکنهایي که خدا را به گور میسپارند نمیشنویم؟ آیا هنوز بویي از فروپاشیِ جسدِ خدایان به مشامِتان نرسیده است؟ خدایان نیز میگندند. #خدا_مرده_است! و خدا مرده میمانَد! و ما او را کُشتیم. ما، قاتلترینِ قاتلان، چهگونه میخواهیم خود را دلداری دهیم؟ خنجرهایِ ما خونِ مُقدّسترین و قدرتمندترین چیزي را که دنیا تاکنون به خود دیده بود، ریخت: چهگونه میتوانیم این خون را از خود بزداییم؟ با کدام آبِ مُقدّس خویشتن را تطهیر توانیم کرد؟ زین پس کدام آیینِ نو را به تاوانِ این براندازی میباید برپا سازیم؟ عظمتِ این کار برایِ ما بیش از اندازه سنگین نیست؟ آیا ما نمیباید خدایاني شویم تا سزاوارِ انجامِ این کار باشیم؟ هرگز کاري گرانتر ازین تا به امروز نبوده است و نسلهایِ پس از ما، بر پایهیِ سرنوشتي که ما رقم زدیم، در دورانِ تاریخیِ والاتري خواهند زیست.
سپس دیوانه دَم در کشید و به شنوندگانِ خود فرو نگریست. مردم نیز خاموش در او خیره ماندند. آنگاه دیوانه فانوساش را چنان بر زمین زد که شکست و خاموش شد؛ سپس گفت: من بسي زود آمدهام. زمانِ من هنوز فرا نرسیده است. این رویدادِ بزرگ همچنان در راه است؛ هنوز به گوشِ ما نرسیده است. تندر و آذرخش به زمان نیاز دارد؛ نورِ ستارگان به زمان نیاز دارد؛ این پدیدهها پس از رخ دادنِشان نیازمندِ زماناند تا دیده و شنیده شوند. پیامدِ قتلِ خدا هنوز از دورترین ستارگان نیز نسبت به ما دورتر است، گرچه این عمل را انسانها خود رقم زدهاند.
میگویند که این دیوانه در همان روز به چندین کلیسا رفت و در سوگِ خدایِ مرده چنین دست به دعا برداشت: «به خداوند آرامش ببخش». هنگامي که دیوانه به دستِ مردم بیرون رانده و بازخواست میشد، تنها این سخن را بازمیگفت: «این کلیساها چیستند؟ آيا دیگر چیزي جز گورستانِ خدایانِ مردهاند؟»
👤 #فردریش_نیچه
📚 #حکمت_شادان
■ بند 125 (دیوانه)
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
اوريجن مسيحى، از علماى قرون اوليه مسيحيت، «لوگوس» را پسر خدا دانسته و هموست كه كلمه الهى است. وى در ردّ سخن رقيبش، سلسوس، مى نويسد: طبق نظر سلسوس، لوگوسِ همه اشيا خود خداست (يعنى: لوگوس خود خداست كه در همه اشيا حضور دارد)، در صورتى كه ما معتقديم كه لوگوس پسر خداست. لوگوس در فلسفه ما همان كسى است كه درباره او مى گوييم: در آغاز، لوگوس (تعبيرى كه يوحنا به كار مى برد «كلمه» است، ولى منظور از «كلمه»، «لوگوس» است) بود. لوگوس با خدا بود. لوگوس خدا بود.
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
نفرین برهر آنچه که روح آدمی را
با جذبه و جادو به سوی خویش میکشد
و او را در این ماتمکده
با نیروهای اغوا و فریب در بند میکشد
فراتر از همه نفرین بر اندیشههای والا
که جان خویشتن را با آن ها اسیر میسازد
نفرین بر فریبندگی خیالات
که باریاند بر دوش خرد
نفرین بر هر آنچه در رویاها بر ما وارد میشوند
به هیات فریب کار شهرت به هیات نام دارندگی
نفرین بر هر آنچه که تملکاش
مثال تملک بر همسر و فرزند و خدم و حشم میفریبدمان
نفرین بر دارایی که با گنجینههایش
به اعمال بی پروایانه تهییج مان میسازد
با فریبی که در نشاطی به باطل
مخده های آسایش را برایمان فراهم میسازد
نفرین برآن مرحمت بالای عشق
(گوته)
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
■ بودن یا نبودن، مسئله این است. آیا خِرَد را بایستهتر آن که به تیرها و تازیانههای زمانهٔ ظالم تن سپاریم، یا بر روی دریایی از درد سلاح برکشیم، به آن بتازیم و عمرش را به سر آوریم؟ مُردن، خوابیدن – دیگر هیچ؛ و با خواب رفتن، بگوییم که به دلواپسیها و هزاران هراسِ طبیعی که تن وارث آن است، پایان دادهایم. این فرجامیست بسْ خواستنی. مُردن، خوابیدن – خوابیدن، شاید خواب دیدن: آری، مشکل همینجاست، زیرا در آن خوابِ مرگ، آنگاه که از این کالبدِ فانی رها شدیم، چه رویاهایی ممکن است از ره رسند، ما را به تردید میافکنند. به همین سبب است که عمرِ سختیها تا بدین حد دراز میشود – زیرا کیست بتواند به تازیانهها و توهینهای زمانه، ستمِ ستمگران، خواری خودستایان، آلامِ عشقِ ناکام، دیرکردِ قانون، بیشرمی دیوانیان، و پاسخ ردی که مردمان متین از دونمایگان میشنوند تن دهد حال آنکه میتوانست با دشنهای برهنه خود را برهاند؟ کیست بتواند اندوه جهان را تاب آورد، زیرِ بارِ زندگیِ ملالآور بنالد و عرق ریزد جز آن که وحشتِ چیزی پس از مرگ، آن سرزمین ناشناخته که از مرزهایش هیچ مسافری باز نیامده، اراده را به حیرت میافکند، و باعث میشود حِرمانی که داریم را تحمل کنیم و به سوی اندوهی که نمیشناسیم، پَر نکشیم؟ از اینرو، ادراکِ درون، همهٔ ما را ترسان میکند و بدینسان رنگِ طبیعیِ اراده با سایهٔ کمرنگِ اندیشه، بیمارگون میشود و کارهای بسیار مُهم و وزین با این پندار، از مسیر خود منحرف میشوند، و نامِ عمل را از دست میدهند.
👤 #ویلیام_شکسپیر
📚 #هملت
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
▪️#هایدگر, هستی را با فرمولی کاملا مشهور مشخص میکند : در-جهان-بودن
رابطه انسان با جهان مانند رابطه ذهن با عین، رابطه ی چشم با تابلو، و حتی رابطه بازیگر با با دکور صحنه نیست. انسان و جهان همچون حلزون و صدفش به یکدیگر پیوسته اند: جهان و انسان تفکیک ناپذیرند
👤 #میلان_کوندرا
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
لایونل تریلینگ در کتاب خود با عنوان تجربهٔ ادبیات در مورد مرگایوان ایلیچ میگوید: «تولستوی هشت سالی پیش از نوشتن این داستان، بحران روحی بزرگی را از سر گذراند که منجر به نومسلکی او شد و راه ورسم زندگیاش را یکسره دگرگون ساخت. راه و رسم اشرافیت را، که دردامن آن پرورده شده بود، رها کرد و شیوهٔ مسیحیان اولیه را در اختیار کردو به زندگی رهبانی روی آورد و خود را وقف خدمت به نوع بشر، خاصه مسکینان و فروتنان کرد»(لایونل تریلینگ، ص ۱۶).
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
پرده ششم: بهار سال 1865
چند سالی است که از زندان آزاد شده ام.به فلسفه علاقمند شده ام و کتاب هایِ افلاطون، کانت و هگل را با شوق بارها و بارها خوانده ام.
در آستانه 45 سالگی هستم و پیری را بر آستانه در می بینم. این روزها ، نفسم خیلی تنگ می شود ولی دکترها می گویند چیز مهمی نیست و حداقل بیست سال دیگر زندگی می کنم.
آیا چیز جدیدی پیش از مرگ، از زندگی خواهم آموخت؟ و من به همه ی این سال ها فکر می کنم و سال هایی که پیش روست.
ما هیچ وقت، هیچ چیز را به یک باره یاد نخواهیم گرفت. در ثانیه ای به آگاهی رسیدن، تنها روزها ، ماه ها و سال ها صادقانه زیستن را در خود پنهان می کند. برای کشف حقیقت ، همه ی ما با نادانیِ بسیارِ خود شروع می کنیم و اگر تصور می کنید که با همه نادانیِ خود، حقیقت را زود فرا گرفته اید ، مطمئن باشید که آن را درست درک نکرده اید.
دنیای ما، تنها با عشق راستین و حقیقت ، رهایی خواهد یافت. بارها از خود پرسیده ام، آیا با همه ی این بی عدالتی و رنج و شرارتی که می بینم، دنیا همان جهنمی نیست که هراس ما، ورود به آن پس از مرگ است؟شاید برای همین است که در ته قلب خود می دانیم آنکه رفته است، از این دوزخ آزاد است. این دنیا، دوزخمان خواهد ماند تا روزی که قلب هایمان از دوزخ بودن باز نایستد.
دوزخ چیست؟ من همیشه باور داشته ام که دوزخ چیزی نیست جز ناتوانیمان در دوست داشتن دیگران و جهان. اگر عشقی در قلب و جهان خود نمی بینی و اگر لذت و تحسین آنچه زیباست، در تو مرده است، سرانجام موفق شده ای تا دوزخ را بیابی . و شاید هم او سرانجام تو را یافته است.
مهم نیست که به نظم جهان و قانونِ بزرگ هستی معتقدی یا نه.تنها به قلب خود نگاه کن و ببین هنوز قلبت می تواند از برگ جوان و تازه ای که در بهار که بر سر شاخه ای خشک می روید، لبریز از لذت و تحسین شود. از آسمان آبی و یا دیدن پرنده ی کوچکی که بر درخت حیاط تو آشیانه ساخته است.
عشق آن گنج ارزشمندی است که می توانی، با آن همه جهان را از آن خود کنی. نه تنها خود. تمام انسان ها را از گناهانشان باز گیری و رها سازی.
پس برو، عاشقانه! بی آنکه بترسی، حتی برای یک لحظه!
انسان درمانی داستایوفسکی
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
آنجا در فضایی که هیچ اختری در آن نمی درخشید همه جا آه ها و ندبه ها و ناله های سوزان طنین انداز بود چنان که شنیدن آن ها هنگام ورودم به گریه انداخت زبان های عجیب و غریب کفرگویی های دهشت زا سخنان رنج آلود فریادهای خشم صداهای بلند و خفه که صدای بر هم خوردن دست ها همراه بوده غوغایی به پا کرده بود که در ظلمت جاودان این فضا همچون شنی که دستخوش گردبادی شده باشد پیوسته به دور خود می چرخید و من که وحشت بر گرداگرد سرم زده بود گفتم استاد چه می شنوم؟ و این کسان که چنین پشت در زیر بار رنج خم کرده اند کیانند؟ و او به من گفت این وضع فلاکت بار خاص ارواح دردکش آن هایی است که در زندگانی خود کفری نگفتند اما زبان به دعایی نیز نگشودند اینان با جمع فرومایه این فرشتگانی در آمیخته اند که نسبت به خداوند نه عصیان ورزیدند نه وفادار ماندند و تنها به خود اندیشیدند
آسمان ها این ارواح را از خویش می رانند تا در جمالشان فتوری راه نیابد و دوزخ مظلم نیز آن ها را به خویش نمی پذیرد تا این پذیرش قدر دوزخیان را بالا نبرد و من گفتم ای استاد آن عذابی که اینان را چنین سخت به نالیدن وا داشته کدام است؟ جواب داد هم اکنون به صورتی بسیار خلاصه برایت می گویم اینان امیدی به مرگ ندارند و زندگانی پر فلاکتشان در اینجا چنان پست است که جملگی آرزوی هر سرنوشتی را به جز آن دارند دنیای زندگان یادی از ایشان در دل نگاه نمی دارد رحمت و عدالت خداوندی نیز آن ها را نادیده می گیرد درباره اینان سخن نگوییم فقط بنگر و بگذر!
کمدی الهی - دورخ - دانته
سرود سوم - ابن الوقت ها
ص ۹۶ - ۹۷
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
دانته جامه فلورانسی بلندی بر تن کرده که به زمین می رسد و با دیدن آن هم وطنان دورخی وی پی می برند که او اهل فلورانس است این خلاصه ظاهری سرود اول دوزخ است
اما مفهوم واقعی آنچه گفته آمد و زمینه این سرود مقدمه کلی تمام کمدی الهی و پیچیده ترین سرودهای صدگانه این کتاب است تشکیل می دهد چنین است:
دانته (مظهر نوع انسان) ناگهان به خود می آید و احساس می کند که خطاهای زندگی گذشته وی او را از راه راست (حقیقت) به دور رانده و در جنگل تاریک گناه و خطا سرگردان کرده است نظرش را در پی راه نجات به بالا می دوزد و نخستین اشعه خورشید (جمال و جلال خداوندی) را می بیند که بر دامنه تپه ای کوتاه (کوه سعادت ازلی) می تابد در خود احساس امید می کند و به راه می افتد تا خویش را از این ظلمت خلاص کند و مستقیما به بالای تپه رود اما تقریبا بلافاصله سه حیوان درنده پلنگ (مظهر بدخواهی و حیله گری) شیر (مظهر غرور و زورگویی) ماده گرگ (مظهر آزمندی و افراط کاری) راه را بر او سد می کنند و کار به جایی می رسد که ماده گرگ او را به بازگشت به درون جنگل ظلمانی گناه وا می دارد (زیرا حدود قدرت ماده گرگ وسیع تر است و تمام افراط کاری ها را از حرص مال و مقام و شهوت رانی و غیره شامل می شود) در این حال یاس که او خود را به کلی گمشده و از دست رفته احساس می کند ناگهان شبح ویرژیل در برابر او نمودار می شود ویرژیل در کمدی الهی مظهر عقل و خرد بشری است که از آلایش هوس ها و تمایلات نفسانی پاک شده باشد ویرژیل بدو توضیح می دهد که وی از جانب بانویی آسمانی برای کمک بدو فرستاده شده این بانو که در سرودهای بعد وصفش خواهد آمد بئاتریس است که مظهر بخشش و لطف الهی است و در "دوزخ" روشن می شود که بدون کمک او (عشق و صفای الهی) ویرژیل (عقل انسانی) در طی جاده ظلمانی دوزخ (گناه) در مقابل موانع بزرگ عاجز می ماند زیرا قدرت عقل و منطق بشری محدود به حدود معینی است ویرژیل بدو می گوید که باید وی را به بالای تپه ببرد اما چون او هنوز آماده طی این راه به طور مستقیم نیست باید مسیری دورتر را در پیش گیرد که جهنم (مرحله اعتراف به گناهکاری) و برزخ (مرحله ترک گناه) می گذرد تا به تپه سعادت ازلی و بعد به فروغ خداوندی می رسد اما کمک ویرژیل در این راه محدود به جهنم و قسمتی از برزخ است یعنی تا آنجا که عقل و منطق انسانی به تنهایی پیش می تواند رفت و از آن پس راهنمایی دانته با بئاتریس (مظهر عشق) خواهد بود
سرود اول
یا مقدمه کلی《کمدی الهی》
دوزخ ص۷۴
ترجمه از ایتالیایی شرح و حاشیه
شجاع الدین شفا
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
مسیر حیات
تو نیز همچون دیگران خواهانِ بهترین چیزهایی؛
لیک عشق تمامیِ ما را به زیر میکِشد.
اندوه با فشاری هر چه بیشتر، پشتِ ما را خم میکند،
اما کمان نیز بی دلیل به نقظۀ آغازینِ خویش باز نمیگردد.
رو به بالا و رو به پایین! در شبان هنگامِ مقدّس،
آهنگام که طبیعتِ خاموش
طرح هایی از روزهای ناآمده در خویش می پرود،
نیز چیزی مستقیم و راست آیا در پُر پیچ و تابترین اُرکوس
حکمفرما نیست؟
یک چیز را نیک در یافته ام؛
که شما خدایانِ همواره محافظ و پشتیبان،
هرگز مرا همچون مرشدانِ فانی،
به دانش و معرفتِ خویش،
عنایت مندانه بر مسیرِ راست هدایت گر نبوده اید.
خدایان می گویند که آدمی می بایست هر چیز را بیازماید،
و عمیقاً پرورش یافته در هستیِ خویش،
برای تمامیِ چیزها شکرگزار باشد؛
و آزادی را در یابد، تا به هر آنجا که مایل است رهسپار گردد.
آتش های خدایان
برگزیدۀ اشعار فریدریش هولدرلین
مترجم
عبدالحسین عادل زاده
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
تاریخ دلالت مفهوم اونتیکی "cura" [پروا] حتی مجال نظر بر ساخت های بنیادین دیگری از دازاین را فراهم می آورد بورداخ توجه ما را به معنای دوگانه اصطلاح cura جلب می کند که نه فقط بر زحمت مضطربانه بل بر مواظبت و فداکاری نیز دلالت دارد از این رو سِنِکا در آخرین نامه اش (نامه ۱۲۴) می نویسد در میان چهار طبیعت موجود (نبات حیوان انسان خدا) دو طبیعت آخر که فقط آنها از خرد بهره مندند از این حیث متمایزند که خدا نامیرا و انسان میراست در آنها خیر یکی یعنی خدا را طبیعت اش تحقق می بخشد اما خیر دیگری یعنی انسان را پروا (cura) perfectio [کمالِ] انسان یعنی آنی شدن که انسان در آزاد بودن اش برای خودینه ترین امکان هایش (فرافکنی) می تواند بود《کاری کردی》از 《پروا》است اما پروا به گونه ای به یکسان نخستینی نوعی بنیادی از این هستنده را تعیین می کند که طبق آن این هستنده به جهان موضوع دلمشغولی واگذر شده است (پرتاب شدگی)
معنای دوگانه cura پروا دال بر تقویم بنیادی واحدی در ساخت ماهیتاً دولایه فرافکنی پرتاب شده آن است
هستی و زمان
هیدگر
ص ۲۶۱ و ۲۶۲
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
اوتاناپیشتیم و توفان بزرگ
از شرح دقیق گذر از دریای مرگ خبری نیست اما سرانجام اوتاناپیشتیم گیلگمش را میبیند و پرسش و پاسخهای پیشین تکرار میشود. پاسخ اوتاناپیشتیم به گیلگمش در تمنای وی برای زندگی جاوید دلسردکننده است. اوتاناپیشتیم بدو میگوید مرگ هراسانگیز غایت زندگی است:
خانه را مگر جاودانه پی میافکنیم؟
پیمان ما آیا جاودانه است؟
برادران مگر مردهریگ پدر را جاودانه قسمت میکنند؟
دشمنی آیا بر زمین جاودانه جاری است؟
طغیان رود آیا جاودانه است؟
سنجاقک پوست رها میکند
باشد که در چهره خورشید نظر افکند
مردگان خفته را همانندی نیست-
مگر آن که همه تمثالی از مرگاند.
مگر نه فرادست و فرودست را سرنوشت یکسان است؟
ئنوننکی Anunnaki خدای بزرگ انجمن میکند
ممهتوم Mammetum خدای سرنوشت، تقدیر را رقم میزند
زندگی و مرگ را آنان رقم میزنند
روزهای زندگی را شمار میکنند
و روزهای مرگ را بر نمیشمرند.
(گزیده ای از گیلگمش)
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
تأثیر امیال و خواهش هاى گناه آلود انسان در شناخت خویش را در تحلیلى که آگوستین در پاسخ به پرسش ذیل مى دهد مى یابیم:
(چگونه است که حقیقت در بعضى دل ها نفرت پدید مى آورد؟) (ص324)
آن چه آگوستین در پاسخ به این پرسش مى گوید, بسیار جالب و شنیدنى است:
زیرا عشق انسان به حقیقت, به گونه اى است که هر گاه به چیزهایى غیر از آن دل مى بندد, به خود وانمود مى کند که دل در گرو حقیقت دارد. او از رویارویى با خطاى خود بیزار است و بنابراین, نمى خواهد متقاعد شود که در حال فریفتن خویشتن است. او محض خاطر آن چه به جاى حقیقت نشانده است, از حقیقت واقعى بیزارى مى جوید. انسان ها حقیقت را زمانى دوست مى دارند که به ایشان روشنایى بخشد, اما هرگاه خطایشان را آشکار سازد, از آن بیزار مى گردند.
و این است پرده اى که خودبینى انسان بر خویشتن شناسى وى مى افکند.
مردمان از این که فریب داده شوند, متنفرند, اما از فریب دادن دیگران خشنود مى شوند و از همین روى, هرگاه حقیقت برایشان مکشوف شود, آن را دوست مى دارند, اما اگر همین حقیقت پرده از خطاهایشان برکشد از آن منزجر مى شوند.… در حالى که نمى خواهند به دست حقیقت محکوم گردند, به خلاف اراده خویش با چهره بى نقاب خود مواجه مى شوند و به محرومیت خود از حقیقت پى مى برند. این است وضع و حال آدمى که از سر رخوتى کورانه و شرمى فرومایه دوست مى دارد که خود مستور بماند, اما مصرّ است که هیچ چیز از دیده او پنهان نباشد. البته پاداشى کاملاً متضاد با آن چه اراده کرده است, نصیبش مى شود, چرا که او نمى تواند روى خویش از حقیقت بپوشاند, اما رخ حقیقت از او پوشیده مى ماند. (صص 324 ـ 325)
آگوستین - اعترافات
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
■ ساعت دروغ میگوید. زمان دور یک دایره نمی چرخد! زمان بر روی خطی مستقیم میدود. و هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه باز نمیگردد. ایده ساختن ساعت به شکل دایره، ایده جادوگری فریبکار بوده است! ساعت خوب، ساعت شنی است! هر لحظه به تو نشان مي دهد که دانه ای که افتاد دیگر باز نمی گردد. و به یادمان میآورد که زمان «خط» است نه «دایره» و زمان رفته دیگر باز نمیگردد. نه افسوس ،نه اصرار،بر اين خط بي انتها تاثيري ندارد...تفسير اش بماند براي اهل اش....همين. فریبی که ما را خرسند می کند بیش از صد حقیقت برای ما ارزش دارد
👤 #آنتون_چخوف
📚 #تمشک_تیغ_دار
■ ترجمهی #صادق_هدایت
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
امید سرگردان نزد گروهی گرانبهاست؛
اما نزد گروهی دیگر جز فریب آرزوهای دور و دراز نیست.
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
کرئون خیرهسرانه جواب میدهد: «من پادشاه این شهرم و جز به خودم جوابگوی دیگری نیستم.» هایمون پدر را اندرز میدهد: «حکومت انفرادی! این چه طرز حکومت تواند بود؟» و ادامه میدهد: «تو اگر در جزیرۀ غیرمسکون میزیستی بیگمان پادشاه خوبی بودی.» مصرانه از پدر میخواهد که به آنچه عزیز و مقدس است احترام بگذارد؛ اما با اصرار پدر بر طریق ناصواب خود، هایمون سر پدر داد میزند: «بگذار مردم همه ناظر اعمال پلید و سفاهتهای تو باشند.»
تیرسیاس پیر، مشاور دربار سراغش میآید، خطاب به کرئون میگوید: «بدا به حال آنکه در بحر خودخواهی و خودپسندی مستغرق باشد»...«از من بشنو و آنچه حق مردگان است به آنها واپس ده و از زخم زدن به افتادگان و مردگان بپرهیز.» او را به احتیاط و حزم فرامیخواند که در این عالم هیچچیز به پای آنها نمیرسد؛ ولی کرئون وقعی به گفتارهای تیرسیاس نیز نمیدهد و تنها زمانی سر عقل میآید که بسیار دیر شده است، بسیار دیر به این نتیجه میرسد که بگوید: «ازاینپس مرا عقیده بر آن خواهد بود که حیات انسانی در دست خدای آسمان است.» وقتی با جسد هایمون و آنتیگونه مواجه میشود چنین میگوید:
«از روحی خطاکار گناهی سر زد و از گناه او مرگ و تباهی پدید آمد. هزار بار بر این لجاج و استبداد رأی من نفرین... آدمی از غم و اندوه بسی چیزها میآموزد. خداوند کیفر مرا بدین گونه سخت مقرر داشته است و مرا به سبب گناهانم کیفر داده است و اکنون دیگر شادی و مسرتی برای من در جهان باقی نمانده است؛ این است آلام و مصائبی که انسان فانی در این عالم تحمل میکند.»
روایت بینظیر تراژدی آنتیگونه با سخنان شیوخ و پیران دانا به پایان میرسد، اندرزی که در هزارتوی تاریخ همواره پژواک داشته است و درس آموخته است:
«تاج تارک سعادت آدمی عقل است و دانش و ترس از خدایان. قانون طبیعت این است که آدمی هیچگاه از مذلت و تیرهروزی دلهای مغرور اندرز نمیگیرد مگر آنکه به سن پیری برسد.»
گزیده: آنتیگونه (سوفوکل)
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
او (هراكليتوس) مى گويد:
جنگ پدر و پادشاه همگان است. اوست كه برخى را خدا و برخى را انسان ساخته و برخى را برده و برخى را آزاد كرده است. هومر اشتباه مى كرد كه مى گفت: بوَد آيا كه اين ستيزه از ميان خدايان و آدميان برخيزد؟ وى ندانسته براى نابودى جهان دعا مى كرد. زيرا اگر دعاى وى مستجاب مى شد، همه چيز از ميان مى رفت.
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
و همچنان که سارها در فصل سرما به صورت دسته هایی انبوه و فشرده بال زنان به پرواز می آیند، این ارواح تبهکار نیز دسته دسته در حرکتند.
از اینجا و از آنجا، از پایین و از بالا، رانده می شوند. هرگز امیدی به یاریشان نمی آید: نه امید آرامشی، بلکه امید رنج کمتری. و همچون درناها که در صفی دراز به دنبال هم پرواز می کنند و آواز می خوانند، ارواحی دردکش را دیدم که با فشار توفان پشت سر یکدیگر در حرکت بودند. لاجرم گفتم: (استاد، اینان که در دل فضای ظلمانی چنین کیفر می بینند کیانند؟) وی به من گفت: (نخستین این ارواحی که سر شناسایی شان داری، ملکهء السنهء گوناگون بود وی چنان غرق در نفس پرستی شد که در دوران فرمانروایی اش خودکامگی به صورتی مشروع در آمد تا راه را بر سرزنشی که وی مستحق آن بود بسته باشد.
این زن سمیرامیس است که چنان که خوانده ایم زن نینو بود وجانشین او شد و سرزمینی را در فرمان داشت که اکنون سلطان بر آن حکم می راند.
آن دیگری زنی است که خود را به خاطر عشق کشت و پیمانی را که بر بستر مرگ سیکئو بسته بود بگسست.
و آن بعدی، کلئوپاتراس شهوت ران است.
(النا) را ببین که به خاطرش دورانی چنین شوم سپری شد، و اکیله بزرگ را بنگر که در آخر کار به نیروی عشق جنگید. (پاریس) را ببین و تریستانو را، و با انگشت بیش از هزار روح را نشانم داد و نامشان را گفت، که جملگی را عشق از دنیای ما برون برده بود.
کمدی الهی - دانته
سرود پنجم
طبقه دوم دوزخ: شهوت پرستان
ص ۱۱۵ و ۱۱۶
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
نامه زیبا ی داستایفسکی به برادرش
مراقب باش فراموشم نکنند
گزیده ای از نامه داستایفسکی به برادرش در 22 دسامبر1849 ، روزی که قراربود اعدام بشود، ولی پیش از اجرای حکم فرمان عفو تزار میرسد واوبه چهارسال حبس درسیبری محکوم میشود. چون نامه کمی طولانی بود و حوصله تایپ بیش از این نداشتم ، فقط گزیده های اصلی را نوشتم. اگر کسی خواهان متن کامل نامه است یه شماره شهریور کتاب همشهری مراجعه کند.
برادرم همه چیزتمام شد.محکوم شدم به 4 سال کاراجباری درزندان و بعدهم خدمت سربازی .....
برادرم اصلا" غمگین و نامید نیستم.هرجاکه باشی زندگی ، زندگی است ،زندگی درون ماست نه بیرون ما . آنجا تنها نخواهم بود.انسان بودن میان دیگرآدمیان وانسان ماندن ، نومیدنشدن و سقوط نکردن درمصیبت هایی که ممکن است سرت بیاید، زندگی یعنی همین ، کارزندگی همین است.من این رادرک کرده ام . این اعتقاد واردگوشت وخون من شده است . بله واقعا"همین طوراست.سری که خلاق بود، بامتعالی ترین جلوه های هنربشری زندگی می کرد، با نیازهای متعالی روح بالیده و به عرصه رسیده بود.آن سر ازروی شانه هایم قطع شده است.خاطره ها وخیالهایی که آفریده ام وهنوزجسمیت شان نبخشیده ام، باقی می مانند.شک نیست که آزاروشکنجه ام خواهند داد! ولی قلب و گوشت وخون من باقی می مانند که می توانند عشق بورزند، رنج ببرند ، آرزو کنند و بالاخره این زندگی است ...
همسر وبچه هایت راببوس . همیشه یادمرا برایشان زنده نگه دار. مراقب باش فراموشم نکنند .....
تا حالا هیچ وقت این قدر احساس سلامتی روانی نکرده ام ، اما آیا جسمم طاقت می آورد؟ ....
آیا ممکن است که دیگر هیچ وقت نتوانم قلم دردست بگیرم؟ امیدوارم که بعد از گذشتن این چهارسال بتوانم هرچیزی که بنویسم برایت میفرستم.خدایا ! اگر اصلا چیزی بنویسم. چه تخیلاتی که با آن زندگی کرده ام ، دوباره آن ها را آفریده ام ، یکی یکی نابود میشوند ، یا در مغزم برای همیشه فراموش می شوند یا این که مثل سم در خونم جاری میشوند.! بله ، اگر به من اجازه نوشتن ندهند ، می پوسم ، نابود میشوم . ترجیح میدهم پانزده سال در زندان بمانم ولی در عوض قلمی در دستم باشد.
تا جایی که می توانی هرازگاهی برایم بنویس با کوچک ترین جزئیات ، هرچه هست و نیست برایم بنویس . درهمه نامه هایت ازانواع جزئیات خانواده ، مسائل به ظاهر جزئی و کم اهمیت برایم بنویس .یادت نرود این کاربه من انگیزه و زندگی میدهد .....
امروز چهل و پنج دقیقه اسیر چنگال مرگ بودم. باهمین عقیده این ماجرا را پشت سرگذاشتم . در آستانه مرگ بودم و حالاباز زنده ام اگرکسی خاطره تلخی از من دارد، اگرباکسی مشاجره ای داشته ،اگرقلبی را رنجانده ام ، اگرمیتوانی پیدایشان کنی ، از همه شان طلب بخشش کن.هیچ دشمنی وکینه ای دردل من وجود ندارد ....
وقتی به گذشته نگاه میکنم و به یادمی آورم که چقدر وقت را هدرداده ام ، چقدر وقت را باتو هم ، بااشتباه ، بابطالت با نادانی درباره چگونه زندگی کردن ، بانشناختن قیمت وقت ، باآلودن قلب وروح به گناه تلف کرده ام ، قلبم آتش میگیرد. زندگی موهبت است ، زندگی سعادت است ،دقیقه به دقیقه زندگی می توانست معادل یکسال سعادت باشد. اگر جوان میدانست. حال باتغییر زندگی ام دوباره متولد شده ام . برادرقسم میخورم که امیدم را ازدست نخواهم دادو نمیگذارم قلب و روحم آلوده شوند. دراین تولد دوباره موجود بهتری خواهم بود. این همه امیدم است.همه آنچه که تسلی ام میدهد.
زندگی درزندان به اندازه کافی آن خواسته های نفسانی من راکه کاملا" پاک نبودند ازبین برده است.البته ازاول هم چندان به این خواسته ها روی خوش نشان نمیدام. بهمین دلیل حالا تحمل سختی ها برایم دشوارنیست و ترسی ازاین ندارم که هیچ نوع مشکل مادی بخواهد من را ازپای درآورد.چنین چیزی محال است. آه ای سلامتی!
بابرنامه ریزی زندگی کن . زندگی رابه بطالت نگذران.سرنوشت راخودت رقم بزن.بفکر بچه هایت باش.آه بامید دیدار.
اکنون از هرآن چه دردست داشتم دل می کنم. دل کندن دشواراست دوپاره کندن انسان دردناک است، دوپاره کردن قلب دردناک است. خدانگهدار مطمئن ام که دوباره میبینمت. تغییر نکن، دوستم داشته باش ، نگذار یادمن در خاطرت سردوخاموش شود وبدان که فکردوست داشتن تو ، بهترین بخش زندگی من است. یکباردیگر خدانگهدار .
برادرت فئودورداستایفسکی
منبع ازماهنامه داستان همشهری
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
■ آن کس که در آرزویِ بهترین چیز است سَر خورده از زندگی پیر میشود،
آن کس که همیشه مُهیایِ بدترین چیز است زود هنگام پیر میشود،
اما آن کس که ایمان دارد جاودانه جوان میماند.
👤 #سورن_کییرکگور
📚 #ترس_و_لرز
■ ترجمه #عبدالکریم_رشیدیان
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من
می سوزم از اشتیاقت در آتشم از فراقت
کانون من سینهٔ من سودای من آذر من
من مست صهبای باقی زآن ساتگین رواقی
فکر تو در بزم ساقی ذکر تو رامشگر من
دل در تف عشق افروخت گردون لباس سیه دوخت
از آتش آه من سوخت در آسمان اختر من
گبر و مسلمان خجل شد دل فتنهٔ آب و گل شد
صد رخنه بر ملک دل شد ز اندیشهٔ کافر من
شکرانه کز عشق مستم می خوارم و می پرستم
آموخت درس الستم استاد دانشور من
سلطان سیر و سلوکم ، مالک رقاب ملوکم
در سوزم و نیست سوگم بین نغمهٔ مزمر من
در عشق سلطان بختم ، در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم ، خاک فنا افسر من
با خار آن یار تازی چون گل کنم عشقبازی
ریحان عشق مجازی نیش من و نشتر من
دل را خریدار کیشم ، سرگرم بازار خویشم
اشک سپید و رخ زرد سیم من است و زر من
اول دلم را صفا داد وآئینه ام را جلا داد
وآخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
تا چند در های هوئی ای کوس منصوری دل
ترسم که ریزند بر خاک خون تو در محضر من
بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل
کی می تواند کشیدن این پیکر لاغر من
دل دم ز سرّ صفا زد کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت نوا زد از فقر در کشور من
[غزلیات صفای اصفهانی]
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
■ انسان گاهی رنج را به طور وحشتناکی دوست دارد؛ تا سر حد عشق. این یک واقعیت است. من طرفدار رنج نیستم اما طرفدار سعادت هم نیستم.
من... طرفدار امیال ام هستم و آن هم به این سبب که به آن ها در همه حال دسترسی دارم. رنج، تردید است، نفی است.
رنج، یگانه دلیل آگاهی ست. آگاهی به عقیده ی من، بدبختی بزرگ انسان است. این را هم می دانم که انسان آن را دوست دارد و با هیچ رضایت مندی دیگری عوض نخواهد کرد.
👤 #فئودور_داستایوفسکی
📚 #يادداشتهای_زيرزمينی
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
وقتی یک پسربچه بودم...
وقتی یک پسربچّه بودم،
خداوندگاری همواره نجاتبخشِ من بود،
از تندیها و خشونتهای آدمیان.
زان پس، ایمن و سرزنده،
با گلهای مرغزار به بازی مشغول میشدم،
و نسیم های آسمانی با من
گرمِ بازی میگشتند.
پدر هلیوس!
تو قلبِ مرا مالامال از شعف و شادمانی می کردی،
همچنان که قلبِ گیاهانی را که بازوانِ پُرمهرِ خویش را رو به سوی تو گشاده اند
از شادی و سرور لبریز میکنی.
و ای ماه بانوی مقدّس
من دلدار و معشوقِ تو بودم،
درست همچون اندومیون!
آه ای خدایانِ وفادارِ صمیمی!
کاش میدانستید که تا چه اندازه
از جان شیفتۀ شما بودم.
به طبع هرگز نتوانستم
شما را با نام خطاب کنم؛
همانگونه که نامِ من نیز هرگز بر زبانِ شما رانده نشد،
آنگونه که آدمیان بر زبان می رانند،
آنچنان که گویی نیک یکدیگر را میشناسند.
لیک من با شما
بس آشناتر از هر انسانِ دیگری که تاکنون دیده ام بودم.
من سکون و آرامشِ آیتر را میشناختم،اما هرگز واژگانِ آدمیان را در نیافتم.
سمفونیِ آوای بادها در میانۀ مرغزار،
آموزگارِ من بود؛
من در میانۀ گلها
عاشقی کردن را آموختم.
من، آرمیده در آغوشِ خدایان، بالیدم.
[آتش های خدایان
برگزیدۀ اشعار فریدریش هولدرلین
مترجم
عبدالحسین عادل زاده]
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
مرگ ایوان ایلیچ
لئو تولستوی
ایوان ایلیچ در بستر مرگ به خاطر درماندگی و تنهایی جانکاهش و بی رحمی انسان و بی رحمی خدا و غیبت خدا میگریست.
@razhoft @razhoft @razhoft
رازی نهفته
@razhoft
روزگاری خدایان قدم زدند...
روزگاری خدایان در میانِ آدمیان قدم زدند؛
موسه های
باشکوه و آپولونِ
بَرومند،
درست همچون تو الهام بخش و شفادهندۀ ما بودند.
تو برای من همچون یکی از ایزدانِ مقدّسی،
که در زندگانی بر من فرو فرستاده شده است.
و اینگونه تصویری از معشوق پیوسته با من بود،
و هر آنجا که ساکن می گشتم و هر آنچه را که فرا میگرفتم،
با عشقی که تا لحظۀ مرگ همچنان پایدار خواهد ماند،
از او می آموختم و کسب میکردم.
ای تویی که همپای من رنج میبری: بیا تا زندگی کنیم،
و با وفاداری و ایمان در ضمیرِ خویش،
در جستجوی روزهایی بهتر بر آییم.
چرا که ما خود از ایزدانیم.
و اگر در سالیانِ بعد مردمان ما را به خاطر بیاورند،
آن هنگام که »روح« دگرباره استیال می یاید،
خواهند گفت که این ایزدانِ تنها،
عاشقانه در کارِ آفرینشِ جهانی رازگونه اند،
که تنها برای خدایان شناختنی است.
زمین دیگرباره آنهایی را که پیوسته به چیزهای فانی و ناپایدارند
باز خواهد یافت؛
و دیگرانی که به عشقِ باطنیشان وفادار مانده اند،
رو به سوی روشنایی های اثیری، روحِ خدایان، عروج میکنند.
و بدینگونه با شکیبایی، امید و آرامش،
بر سرنوشت چیره میگردند.
(آتش های خدایان
برگزیدۀ اشعار فریدریش هولدرلین
مترجم
عبدالحسین عادل زاده)
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
@razhoft
پرده پنجم:
پاییز 1852 اردوگاهِ کاتورگا ، سیبری
در آخرین لحظه ، صدای شلیک گلوله را شنیدم.قلبم پر از اندوه بود. اندوهِ همه ی آنچه که می توانستم باشم و فرصت آن را نیافتم. من آن روز مردم. و بیدار شدم. چشمان ما را گشودند و گفتند تزار ، حکم تخفیفِ مجازات ما را داده است. سه سال از آن روز گذشته. سه سال که با زنجیر هایی که به پاهایم بستند،می خوابم و بیدار می شوم . عفونت زخم هایم وقتی همراه با تب و شدت گرفتن حملاتِ صرعم باشد، موهبتی است که مرا برای چند ساعتی به بیمارستانِ اردوگاه می فرستد. جایی که یکی از دکتر ها، پنهانی اجازه می دهد دقایقی رمان هایِ دیکنز و روزنامه های نه چندان قدیمی را بخوانم. دیشب این دکتر اجازه داد که شب را در بیمارستان بمانم. بعد از چند سال، روی تختی دراز کشیده بودم و به آسمان ، خیره می نگریستم.
چه آسمانِ شگفتی بود! از همان آسمان هایی که تنها وقتی کودک یا بسیار جوانی، می توانی ببینی. آسمانی درخشان، با ستاره هایی براق در آسمان و چشمان تو، همزمان می درخشند. و تو با حیرت و افسوس از خود می پرسی: (( چگونه شرارت و بیرحمی ، در زیر چنین زیباییِ جاودانه ای ، بر حیات خود بر روی زمین ادامه می دهد؟))
من هنوز نتوانستم به آسمان بیرون و درونم بنگرم و بگویم خدا نیست. ولی می دانم که خداوند باشد یا نه، ما ناچاریم مسئولیت کمال خود و رنجِ کامل شدن خویش را بپذیریم. من باور نمی کنم و می دانم که نباید باور کنم که شرارت و سنگدلی ، شرایطِ طبیعی انسان، زیر چنین آسمانِ زیبایی است. هرچقدر شب تاریک تر باشد ، ستاره ها درخشان تر خواهند درخشید. درست مانند درخشان ترین حقایقی که در تاریک ترین شب های زندگی و در بزرگ ترین رنج های خود می یابیم. شدت درخش ستاره های حقیقت در دل ما، درست به اندازه گستره ی رنج های ماست.
نمی دانم چند سالی اینجا دوام خواهم آورد. ولی می دانم که رنج هایم و درد های همبندانم ، که رویاها و کابوس های شبانه شان ، روی زمین سرد و چوبیِ اردوگاه با من شریک شده اند، روحم را آزاد خواهد کرد.
اکنون که چیزی جز این آسمان برایم نمانده است، به توهم اینکه روزی از زندگی که آزادی داشتم، فکر می کنم. روزی که صدای(( آن دیگران))، در درونم بود. ((نیازهایی داری. آن ها را برآورده کن. هرگز در تامین نیازها و خواسته هایت کوتاهی نکن.نه فقط نیازهایت را برآورده کن بلکه آن ها را همواره بیشتر کن. چرا از آزادی می پرسی وقتی تعریف آن را به تو داده ایم. مگر نمی دانی آزادی چیزی نیست مگر گسترش بی وقفه خواسته هایی که در زندگی داریم.))
و من دیشب خیره در آسمانِ پرستاره سیبری، دیگر در قلبم می دانستم که نتیجه ی آن آزادی برای ثروتمندان، تلخ کامی و خودکشی است و برای فقیرشان، حسرت و جنایت.
می دانی! آدم ها این روزها از دو چیز می ترسند: از اینکه فقیر باشند و ناکام از دنیا بروند و دوم اینکه مهم نباشند و حتی بدتر از آن ، که در نظر دیگران مضحک به نظر برسند. و شاید به همین دو دلیل است که ترجیح می دهند که چنین تلاشِ ترحم انگیزی برای رسیدن به (( هیچ)) داشته باشند.
انسان درمانی - داستایوسکی
https://t.me/joinchat/QwNPXDT61seYx4nZ
🌸🌸🌸– بنگر به رستاخیز طبیعت که چه زیباست و هر سال رستاخیزی دیگر را تجربه می کنیم و چه زیباتر رستاخیز انسان در این عصر آهن و تباهی. امید است شما در سال جدید گام های ارزنده تری در جهت تعالی برداشته و موفقیت های روز افزونی برای ایران عزیز کسب نمایید.🌸🌸🌸
@razhoft