صبح یک روز بارونی پسربچهی روزنامهفروش وارد کافه شد، کافهی دورافتادهای که اون موقع صبح خلوت بود، یکی دو تا سرباز و دو سه تا کارگر کارخونهی نخریسی و اون کنج هم یه مردی که تنها نشسته بود و سرش رو توی لیوان آبجوش فرو کرده بود. به محض ورودش مرد گوشهنشین بهش گفت: «هی پسرم! من تو رو دوست دارم» صاحب کافه که داشت پشت پیشخون لیوانها رو با دستمال پاک میکرد و معلوم بود مرد مست رو میشناسه بهش گفت: «سر به سرش نذار، اون فقط یه بچهس» اما مرد تنها بیتوجه به حرفای کافهدار گفت: «بیا بشین پسر، بیا همراهیم کن، میخوام برات یه چیزی تعریف کنم» پسر با تعجب کنارش نشست و به حرفهاش گوش داد. مرد عکس کهنه و تاری رو از یک زن نشونش داد و با همون صدای مست و بیحال واسش تعریف کرد: «من یه آدمیام که خیلی چیزا رو حس میکنم، همهی عمرم چیزای زیادی بوده که منقلبم کرده، مهتاب، پاهای یه دختر قشنگ یا خیلی چیزای دیگه، ولی هیچکدوم هیچوقت به هیچجا نمیرسیدن، ینی تا میومدم از چیزی لذت ببرم انگار یه احساسی توی وجودم ول میشد و ناتموم میموند، هیچی تو دلم به آخرش نمیرسید، واسه همینم من مردی بودم که هرگز عاشق نشدم. البته تا موقعی که این زن رو دیدم. بذار اینجوری بگم؛ همهی اون چیزایی که تا اون موقع احساس کرده بودم، دور این زن جمع شدن، دیگه هیچی تو وجودم ول نبود» بعد از اینکه یکی دو قلپ طولانی از آبجوش خورد، دوباره با اون چشمای خمار و خستهش به پسرک نگاه کرد و باقیش رو گفت، اینکه اون دختر توی عکس دوازده سال پیش زنش شده، و درست همون زمانی که فکر میکرده دیگه واسه خوشبختی چیزی کم نداره، زنش با یه نفر دیگه فرار میکنه و میذاره میره. تعریف کرد که چطور دوره افتاده دنبالش تا پیداش کنه و برشگردونه، به هر شهری که ازش اسم برده بوده رفته و از هر آدمی که یه روزی میشتاختنش سراغش رو گرفته، ولی انگار نه انگار. «عشق اولش چیز عجیبیه، اون اولاش تا دو سه سال مدام تو فکر برگردوندنش بودم، مثل یکجور جنون، اما بعد مدتی که گذشت اتفاق عجیبی افتاد. وقتی توی تخت میخوابیدم و میخواستم بهش فکر کنم ذهنم خالی میشد. نمیتونستم ببینمش، عکساشم که نگاه میکردم انگار هیچی نمیدیدم. انگار تمام مغزم خالی بود. ولی بازم یهو یه تیکه شیشه توی پیادهرو، یا آهنگی از یه گرامافون پنجپنسی یا سایهی روی دیواری توی دل شب، ناغافل یکهو یهچیزایی یادم میومد که میخواستم فریاد بکشم. میچرخیدم و دیگه اصلا دست خودم نبود که چطور یادش بیوفتم. آدم دلش میخواد یه سپری چیزی واسهی خودش درست کنه، اما خاطره که همیشه از جلو سراغ آدم نمیاد، گاهی هم از پهلو میزنه. یکهو دیدم عوض اینکه من دنبال اون باشم، حالا اونه که توی جون من افتاده و دنبالم میکنه» پسر اومد سئوالی بپرسه که مرد دوباره با صدای بلند ادامه داد: «اما سال پنجم بود که اتفاق افتاد، بله، و با اون، حکمت منم شروع شد» پسرک با اشتیاق پرسید: «چه حکمتی؟» مرد جواب داد: «آرامش» پسربچه دوباره پرسید: «آخه چجوری؟» پیرمرد با لبخند گفت: «من خیلی به عشق فکر کردم پسرم، یهجورایی دیگه از تهوتوش سردرآوردم. فهمیدم اشکال کارمون کجاست. ما عاشق میشیم، خب؟ بدون هیچ علم و دونستهای که راه رو نشونمون بده یهدفعه دست به خطرناکترین و مقدسترین کار عالم میزنیم» پسر گفت: «خب؟» و مرد بی اونکه شنیده باشه ادامه داد: «آدمها عشق رو از سر اشتباهش شروع میکنن، از اوجش. ولی میدونی باید چطوری عاشقشدن رو شروع کرد؟» و بعد با چشمهای جدی و هنوز نافذش به چشمهای پسرک خیره موند و با صدای آهستهتری گفت: «یه درخت، یه صخره، یه ابر»
پینوشت: این خلاصهی داستانیه که کارسون مککالرز نوشته، زنی که کم زندگی کرد، زیاد موفق نبود، و خیلی زود مرد
گرد و خاک بلند میشه، میرقصه و میچرخه، مثل شلوغی آهنگ راک، و شکل آهستهی تموم شدنش، و ناگهان سکوت بعدش، که سکوت هم بخشی از آهنگه و فقدان قسمتی از داشتن، هیچ اتفاقی همهچیز نیست، حادثهها، همهشون فقط قسمتی از همهچیزن، از تمامیتی که وجود داره، حتی اگر ازش بیخبر باشی، حتی اگر هنوز برای تو نباشه، حتی اگر هیچوقت برای تو نشه، هربار که صاحبخونه بیانصاف بود، هرجا که پشت هم بدآوردی و هروقت چارهای جز تماشای سقف از روی تخت نبود، آروم بمون و بپرس بعدش؟ و مطمئن باش هیچچیز همهچیز نیست، همیشه بقیهای هست، حتی اگر محال بنظر بیاد، گور پدر صبر و امید، فقط بیخبریت رو باور کن و بپرس بعدش؟
Читать полностью…/channel/hamster_kombat_bOt/start?startapp=kentId265379276
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 2k Coins as a first-time gift
🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
تعریف میکرد پدربزرگم -پدر پدرم- پنجسال دیرتر از مادربزرگم فوت کرد. توی این پنجسال حتی یکبار هم لب به چای نزد. در واقع از وقتی مادربزرگم فوت کرد از غم دوریش چایخوردن رو از زندگیش حذف کرد. همون پنجسالم تایمی بود که ذرهذره آب شد و جلوی چشم ما از بین رفت. بعضی آدمها هم اینطوری از غم شاهکار میسازن.
Читать полностью….
چه فرقی میکنه کی کجاست، همه در حال گم شدن هستن. منم باید به گم شدن خودم برسم. باید خوب گم شم. باید ولگردی کنم. میگفت جهان وقفهایست. تو این وقفه باید گم بشم و تا میشه، ببینم.
جای عجیبی از زندگیمم. از اینجایی که من وایستادم، میشه تمام اشتباهات گذشتهم رو با کوچکترین جزئیات دید. چشمانداز آینده مبهمه ولی فراز و فرودش قطعیه. انگار عین بچگیام رفتیم کوه و سرم گیج میره و باید دست برادر یا پدرم رو بگیرم اما برادرم منم. پدرم منم. هر بزرگتری که روزی دلم به بودنش گرم بوده، منم.
Читать полностью…درسته آدم زیاده و اگه این نشد یکی دیگه؛ ولی حواستم باشه هر سری چقدر زمان، انرژی و سلامت روان ازت باقی مونده. با خودت فکر کردی اصلا؟! مگه قراره کلا چندتا دیگه؟!
Читать полностью…باید یک کارگروه بره دقیق بررسی کنه ببینه واقعا دیدن این همه وقایع طی عمری نه چندان بلند برای نسل ما چطور ممکنه؟
Читать полностью….
ما در حالی که
غمگین بودیم،
دیگران را تسلی دادیم!
در حالی که شکست خورده بودیم
به دیگران امید دادیم!
در حالی که
نمیتوانستیم لبخند بزنیم
دیگران را خنداندیم!
با ما از قوی بودن حرف نزنید...
دوستی داشتم به وقت دعا کردن فقط میگفت: «غریبِ معشوق نباشی.»
و خب چه قشنگ میگفت :))
اولین باره بعد از چند سال چند روز تو کانال نیستم میام می بینم یه نفر جوین شده ، کم نشده :))
چه حس خوبی داشت ، خوش اومدی ❤️
کاپ خسته ترین و بی حوصله ترین پارتنر عالم قطعا برای صادق هدایته.
صادق دو سه بار نامه میزنه به دختره، دختره ناز میکنه و جواب نمیده، صادق هم براش مینویسه:
"قربانت گردم تاکنون دو سه کاغذ فرستادم که بدون جواب مانده، شاید مُردی، خدا بیامرزدت."
دیدی میخوای هی یه چیزی بگی ولی هی نمیدونی چی بگی؟ انگار یه عالمه حرف برای گفتن داری ولی وقتی یکی ازت میپرسه چطوری؟ تنها چیزی که تو ذهنته یه خط صافه. بعد دوباره میشینی پیش خودت فکر میکنی میبینی وای چقدر حرف دارم. بعد دوباره مغزت تصمیم میگیره خاموش شه. بعد میای میگی اوکی، بنویسمش ببینم چی داره بهم میگذره، بعد میبینی درنهایت با یه ورق خالی روبهرو میشی. چیه این آدمیزاد؟
Читать полностью…🌱🏕💚
زندگی شاید همین باشد
یک مشت دلخوشی کوچک
چند رفیق مفصل اندک
شوق به مقدار لازم
عشق؟! هرچه بیشتر بهتر...