گوشیم رو برای سفارش غذا روشن کردم، دیدم پیغام گذاشته که تونستی بهم زنگ بزن، دیگه حساب سالهای دوستیمون از دستم دررفته، اقرار میکنم که اشتراکات زیادی باهاش ندارم، البته که بجز همین اخلاقش، اینکه بجای تحلیل و تفسیر چرایی خاموشکردن گوشیم بعد از ساعت کاری، فقط پیغام میده که بهم زنگ بزن، اون هم اگر تونستی، پذیرفتن واقعیت همدیگه و مربوطنبودن مابقی چیزها، این قانون نانوشتهای بود که تمام این سالها بهش احترام گذاشتیم، گاهی که به اصرار و حتی تهدید همسرش مهمونشون میشم، یا اینکه اونا دوتایی میان و بهم سرمیزنن، حتی چیز زیادی برای گفتن ندارم، میدونم موضوعاتی که من دوست دارم ازشون حرف بزنم توی اولویتهای هیچکدومشون نیست، و دربارهی بیشتر حرفهای اونا هم هیچ نظری ندارم، ولی چیزی که این رابطه رو پایدار کرده و تا امروز کشونده، حرفهای کوتاه و سرراستیه که بالاخره بین صحبتهای غیرضروری، راه خودشون رو پیدا میکنن و بدون ترس و نگرانی به زبون میان، و همهش به خاطر همون قانون نانوشتهس، چند روز پیش سرزده اومد دفترم، از اونجایی که میدونه از هیچ چیز سرزده و غیرمنتظرهای خوشم نمیاد حدس زدم که احتمالا روبراه نیست، از اوناییه که خودش باید به حرف بیاد، از اون دست مردایی که برای درددلکردن نیاز به زمان دارن، برای همینم پشت میزم به نوشتن لایحهای که مشغولش بودم ادامه دادم و اونم نشسته بود و قهوهش رو میخورد، بعد از سکوتی که از حرفزدن منطقیتر بود بالاخره شروع کرد، گفت الی توی اینستاگرام پیداش کرده، برخلاف اون که همیشه همهی بچههای دانشگاه رو به اسم کوچیک میشناخت، من حتی صورت اونها رو هم به سختی به یاد میارم، و از اونجایی که اینستاگرامم ندارم مجبور شد برای شیرفهم کردنم عکسهای الی رو نشونم بده، شناختمش، اون زمونا آدمحسابیترین دختری بود که ازش خوشش میومد و چیزی که باعث تفاوتش با بقیه میشد -البته که به غیر از زیباییش- برخورداری و مهارتش در حفظ حد و اندازه بود، معنی کلمات رو میدونست و بلد بود هرکدوم رو کجا بگذاره، اگر ندونی جای هر کلمه کجاست کنترل همهچیز رو از دست میدی، اول جمله رو، بعدش لحن رو، بعدم تن صدا و خلاصه یکهو به خودت میای و میبینی آخر کلی بحث و جدل بچهگانه وایسادی و دیگه کار از کار گذشته، کسی که حرفزدن و انتقال نیتش رو بلد نباشه دوستداشتنش هم راه به جایی نمیبره، درست شبیه نابینایی که ایمان داره ستارهها قشنگن، همینقدر بیفایده و بیاثر، خلاصه که همین باعث شده بود عطر خوبی توی فضاشون باشه، اما خب، گویا حالا استرالیاست و همونجا بعد از تمومکردن درسش موندگار شده و ازدواج کرده، و همین بهونهای شده که رفیق احساسی ما به نفرین «چی میشد اگر» دچار بشه، لایحه رو گذاشته بودم کنار و به حرفاش گوش میدادم، لزومی نبود چیزی بگم، کلمههاش خودشون همدیگه رو جرح و تعدیل میکردن و گویندهشون رو روشن، جدای از اون نگاه به پشت سر، چیز دیگهای که اذیتش میکرد احساس گناهی بود که نسبت به همسرش پیدا کرده بود، فکر میکرد غمی که دچارش شده، هرچقدر هم که کوتاه و گذرا باشه یهجورایی خیانت به زنشه، سالهاست که فهمیدم حد و حدود خیانت رو نه قانون و اخلاق، که تنها میزان محبته که تعیین میکنه، بنابراین اصلا عجیب نبود که کمی هم احساس گناه کنه، بهش گفتم که فکرکردن به حالتهای دیگهی تقدیر طبیعیترین اتفاق دنیاست، که همه گاهی به نسخهای دیگه از زندگیشون فکر میکنن و دچار این غصه مبهم میشن، شاید خدا آدم رو فریب داد، شاید عقوبت گناه آدم نه هبوط و سقوطش به این دنیا، که قدرت خیال و تصورش بود، عذاب آوارهگی مدام میون واقعیت و رؤیا، خیلی از این به یاد اومدهها شاید یهروزی انتخاب ما بودن، ولی الان دیگه تبدیل شدن به زندگیمون، به تنها واقعیت موجود، به پیرنگی که قصهی ما رو ساخته، قصهای که گاهگداری میون صحبتهای غیرضروری بالاخره راهشون رو پیدا میکنن و خودی نشون میدن، اما این قانون بقای هر چیزیه؛ پذیرفتن واقعیت و رهاکردن مابقی چیزهایی که زیاد به ما مربوط نیست
Читать полностью…هیچوقت به تهش فکر نکن، چون ممکنه برسی به غم!
ته زندگی به این قشنگی، میرسی به مرگ!
ته یک روز خوب، ممکنه برسی به شبِ پر از فکر و خیال!
ته یک خاطره قشنگ، ممکنه برسی به یک یادش بخیر!
از حس و حال الانت لذت ببر، در لحظه زندگی کن...
به تهش فکر نکن...
بورخس میگه هرکس فقط دوبار در روز میتونه آزادی واقعی رو تجربه کنه، یکبار ظرف آخرین دقایق قبل از خواب و یکبار هم توی اولین دقایق بعد از بیداری، درست همون لحظاتی که آدم از زمان خالی میشه و دیگه هیچی رو بجا نمیاره، فقط توی همون دقایق کوتاهه که همهچیز دقیقا همونجوریه که واقعا هست، اما به محض اینکه حافظه برگرده، به محض اینکه بفهمی هیچی از دیروز دست نخورده، به محض اینکه یادت بیاد کجای زندگی وایسادی و به محض اینکه بدونی یکساعت دیگه باید کجا باشی، اونوقته که دیگه نه آفتاب آفتابه و نه آسمون آسمون، و همهچیز دوباره میشه همونی که همیشه بود
Читать полностью…کلمه " mamihlapinatapai " در کتاب گینس به عنوان سختترین معنی ثبت شده است.
معنی این کلمه یعنی نگاهی که دو نفر به یکدیگر میکنند هنگامی که انتظار دارند فرد مقابل حرف دلش را بزند اما هیچکدام حرفی نمیزنند
مهربونه، قابل اعتماده، هروقت ناراحتی كنارته، دركت ميكنه، وقتی هست از هيچی نميترسی...
من نگفتم كی!
ولي تو يكی اومد تو ذهنت
همونو بچسب :))
یه جایی توی فرندز هست که ریچل به راس میگه:
«متاسفم... نمیتونم ببخشمت؛ آخه تو تنها کسی بودی که باور داشتم هیچوقت به من آسیب نمیزنه...»
هرچی سنت بالاتر میره بهدلگرفتن بیفایدهتر میشه، نهایتا میتونی مثل شب عاشورا مدتی چراغها رو خاموش کنی و بعدش دوباره به اطرافت نگاهی بندازی و با باقیموندههات ادامه بدی
Читать полностью…نارنجی میشود دنیایم
تو را که میبینم
و تو بکر ترین منظره ای
مثل درخت پرتقالی که در پاییز به بار نشسته باشد!
پر از بوسه،
پر از دوستت دارم
"حامد نیازی”
واسه من مرهم زخمم غزل و ترانه شد
تب پر شور نوشتن یه شروع تازه شد
میخوام قصمو بدونن همه شب زده ها
قصه غروب پاییز که پر از ستاره شد 🍂
اونقدر آدما قبل من و تو غصه خوردن، لب پنجره سیگار کشیدن، عاشق شدن، فارغ شدن، فحش دادن...
اونقدر آدما قبل من و تو بردن، باختن، گذاشتن رفتن، گم و گور شدن...
اونقدر آدما قبل من و تو به گذشتهشون فکر کردن، حسرت خوردن، بغض کردن...
حالا کجان؟
رها کن رفیق.. رها کن بره...
تعادل احساساتم از دستم در رفته
یا انقدر بی حس و ریلکسم که چیزی نمیتونه
عصبی و ناراحتم کنه یا انقدر حساسم که
کوچکترین چیزی عصبیم میکنه
حد وسطمو گم کردم ...
وقتی چیزهایی که واقعیات زندگی بعضی افراد هستن تبدیل به مُد میشن، اونوقت تفکیک کردن اینکه کی ادا در میاره و کی واقعیه خیلی سخت میشه. جدیدا یک چیزی ترند شده تحت عنوان اجتماع گریزی و تمایل نداشتن به معاشرت و چنین مفاهیمی. هرکی رو میخونی نوشته وای چقدر آدم ها کسل کننده و حوصله سر بر ان. وای نمیتونمشون. وای فلان ...
Читать полностью…باید برای مدتی از ابراز دست کشید، احساس میکنم چیزهای مهمی هست که باید به شکلی پایدار از زبان به منش و رفتارم وارد بشه، حرفزدن از اونها -مثل قاشق توی لیوان- تنها مانع تهنشینشدنش خواهد شد
Читать полностью…یه چیزایی هم هست که شاید هیچوقت نفهمین...
مثلا اینکه چقد یه نفر صداتونو گوش کرده،
چقد عکساتونو نگاه کرده،
یا اینکه چقد دوستتون داره...
نوامبر ۱۹۲۱ ویتگنشتاین به پائول انگلمان نوشت: «هیچچیز در من آنقدر اثر نمیکند که نشانی از آیندهای بهتر داشته باشد، شاید نباید با نخستین ضربهی بیرونی اینهمه خرد میشدم.»
Читать полностью…زندگیام بازی مارپلهای شده است که به محض کمی صعود، ماری نیشم میزند و روی خانهی اول برمیگردم. میترسم و نگرانم. تنها و غریبم و نمیدانم به کدام طناب باید چنگ بزنم. کسی پایش رو روی گلویم گذاشته و فشار میدهد. وقتی معمولیترینها از تو گرفته شود و تلاش مذبوحانهات تنها برای رسیدن به نقطهی صفرِ دیگران باشد، کسی شبیه به من شدهای. ترسان، مضطرب و خلل پذیر. روزهای سخت، خیال تمامی ندارند؟
Читать полностью…الان آرومم، الان که صبح زوده و مابقی هنوز خوابن، و من زیر سایهی برگهای پرپشت درخت مو نشستم و دود میگیرم، آفتاب سرحالی از لای برگها سنگ حیاط رو هاشور میزنه و پرندهها و حشراتی که با ایمان کامل به «همچنانبودنشون» ادامه میدن، با اینکه صاحب هیچکدوم از اینها نیستم، در واقع صاحب هیچی نیستم -نه فقط از منظر فلسفی که عملا از لحاظ ثبتی و سندی هم- ولی با اینحال باز هم آرومم. الان بیشتر کیرکگاردیم، اون وقتی که گفت: «اگر احتمال شر هست پس احتمال خیر هم خواهدبود، بدون هیچ قید و شرطی» در واقع اون معتقد بود که در ساحت خدا یا زندگی همهچیز ممکنه، همهچیز، و کم یا زیاد احتمالش صرفا گمانهزنی و تردید بیهوده، غیرقطعی و نامطمئن ماست. این رو شاید فقط کسانی باور کنن که یکجایی بالاخره اون اتفاق بزرگ و مورد انتظار، یکهویی براشون پیش اومده و بنگ، نجات پیدا کردن، لااقل از اون ورطهی کثافتی که ازش میترسیدن، که البته من هنوز جزو اون دسته نیستم، با اینحال هنوز اول صبحه و من هم فعلا مثل برگ این درختها مجبور به هیچی نیستم و برای همین هم گمان میکنم که آرامش حالم عجیب نباشه، هرچند میدونم که این حالوهوا هم خیلی پایدار نخواهد بود. اخیرا فهمیدم در عهد قدیم، زمانی که فقط یک شیطان رجیم وجود نداشته، شیطانی بوده به اسم «شیطان نیمروز» موجودی که ظهرها قربانیان خودش رو تسخیر میکرده و باعث میشده اونها ساکت و سرد، بیحرکت به نقطهای خیره بشن، احتمالا همون زمانی که دیگه تازگی صبح و آفتاب گذشته بوده و تردیدها کمکم بیدار میشدن، و آدمها شروع میکردن به باورکردن احتمالات بدتر، تلختر و سختتر، راستش در زندگی از هیچچیز بیشتر از «شبهفکرها» لطمه نخوردم، منظورم از شبهفکر، گردش کلمات و تصاویر مغشوش، بیرحم و بینظمیه که مثل گردباد، ساعتها توی سرم میچرخن بدون این که به اندازهی ذرهای ذهن و دلم رو روشنتر کنن، فکرکردن واقعی قاعدهمنده، با گزارههای دقیق شروع میکنه و دست آدم رو میگیره و با خودش از نقطهی الف به نقطهی ب میبره، ویتگنشتاین در جواب نامهای به دوستش که از روزهای ملالآورش گلایه کرده بوده مینویسه: «اگر چشمانت را باز نگهداری و بهتر بیندیشی، بیشتر از آنچه دیدهای به دست خواهیآورد، اندیشیدن نوعی (عمل) گوارش است، پس اگر بسیار ملول هستی بدان معناست که هضم ذهنیات آن چیزی نیست که باید باشد» از الان میتونم تصور کنم که عصر یا غروب، وقتی دوباره فکر حوادث کمینکرده و تزلزل اوضاع مالی و ترس دیرشدگیها به سراغم میاد، از نوشتن تمام اینها احتمالا احساس سادهلوحی و حماقت خواهمکرد، اما ترجیح میدم بنویسم و اینجا بمونه، شاید مجالی دست داد و بالاخره من هم یکوقتی «بهاندازهترسیدن» رو یادگرفتم، متنی که با کیرکگارد شروع شده و با ویتگنشتاین ادامه پیدا کرده، بهتره که با کافکا هم به انتها برسه، اونجایی که برای فلیسه مینویسه: «عزیزترینم، نتیجهی کلی گرفتن از وضع دردناک خود چه فایده دارد؟»
Читать полностью…یکی از عجیبترین قصههای عالم رو فلن اوبراین نوشته، اونجایی که میگه طرف یهنیزه رو گرفت طرفم و منم دستم رو گرفتم جلوم، نوک نیزه هنوز نیم متری باهام فاصله داشت که یهو دیدم از کف دستم یهقطره خون زد بیرون، با تعجب پرسیدم نوک نیزه که هنوز بهم نخورده، چطور زخمیم کرد؟ طرف میگه اونی که میبینی و خیال میکنی نوک نیزهس در واقع شروع تیزشدنشه، دوباره سئوال میکنه ینی چی؟ پس اونی که دستم رو بُرید چیه؟ و طرف جواب میده که اون نوک حقیقته، انقدر باریک و ظریفه که به چشمت نمیاد، و یهجوری زخمیت میکنه که حتی حسش هم نمیکنی، یهجوری که انگار اصلا وجود نداره
Читать полностью…کسایی که منو از نزدیک میشناسن می دونن موزیک های بی کلام انگار حرفای بیشتری برای گفتن به من دارن
حالا یکی از کسایی که کاراش رو واقعا دوست دارم مکس ریچر هست
وقتی کاراش رو گوش میدم غوطه ور میشم بی هدف ، یک هیچ ساده :))
در ادامه یکی دو تا از کاراش رو میزارم براتون
گاهی در حق آدمهای اطرافم بیانصافی میکنم، و برای آدم خستهشونده همیشه بهونهای هست، گناهانشون رو بزرگ میکنم تا دلیل متقاعدکنندهتری برای دوربودن ازشون داشته باشم، در حالی که واقعیت سادهست؛ دیگه چیز زیادی برای دادن یا گرفتن ندارم، اما از اینهمه خلوت چی میخوام؟ هیچی، اون چیزی که میخوام دقیقا همینه، یک هیچ ساده، مدتی پیش خواب دیدم که توی هوای ابری و گرفتهای جایی دور از خط ساحل نشستم و با تعجب به بقیهای نگاه میکنم که توی اون بیآفتابی، کنار دریا میون هم میلولیدن و سرگرم بودن، یکهو یه موجی به اندازهی یک ساختمون بزرگ، وحشیانه و با سرعت به ساحل نزدیک شد و همهچیز رو توی خودش بلعید، سرعتش غیرمعمول بود، به کسری از ثانیه به چند قدمی من رسید، جلیقهای نزدیکم بود، اما درست همون موقعی که خواستم دست ببرم و برش دارم کارم بنظرم احمقانه اومد، دستم رو پسکشیدم و فقط چشمام رو بستم، بعد از اون دیگه هیچ صدایی نبود، هیچی، تنها چیزی که باقی مونده بود یه حس کمرنگ و آرومی بود از غوطهوربودنی بیهدف، یک هیچ ساده
Читать полностью…همه شب راه دلم
بر خم گیسوی تو بود
آه از این راه که
باریکتر از موی تو بود!
"فروغى بسطامى"