و تو یک شعر شدی
بی آنکه خودت بدانی
که با جوهر وجودم نوشتمت
مردمی تو را خواندند
جماعتی عاشقت شدند
و مرد تنهایی گوشهی اتاقش تو را نوشت
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
او یک فرقی با دیگران داشت. میدانی سرکار، از یک جایی به بعد فهمیدم که دوست داشتنش کافی نیست؛ تمثیلی از خدا شده بود؛ پرستیدنش، نه کفر که عبادت بود!
#عرفان_موسوی
📚 مختصراتی به سرکار
با من چه کردهای که لای هر بیت شعر
هر ثانیه از آهنگها
هر برگی از درختهای شمال
هر قطره از آب دریای خزر
هر خط از درس
هر ستون و نما
و هر لحظه از زندگیام
میبینمت؟
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
رد موهایش گواه تاریخاند؛
چیزی مانند قرآن برای اثبات خدا.
گویی موسی و قومش از فرق موج موهایش عبور کرده باشند!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
باید بروم...
دلتنگ که شدی
گلدان کوچک پشت پنجره را ببوس!
من، یک روز که خیلی دلتنگت بودم
دلم را همانجا خاک کردم...
معصومه صابر
@Reyy_Raa
تو را نمیدانم
اما من این شبها را زندگی نمیکنم
به سان مردهها میمانم
اما تنفس میکنم
دلم برای روحم میسوزد
که امید دارد، روزی قرار است به زندگی بازگردد.
تو را نمیدانم
اما من دیگر از چیزی لذت نمیبرم. چیزی در وجودم رخنه کرده که اسمش را نمیدانم. چیزیست بیشتر از مرگ. اسمش را دلتنگی میگذارم!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
و اما شب
شبها را نمیدانم چطور دستکاری کردهاند که همهچیز بیشتر است! با اینکه نور نیست اما همهچیز پررنگتر است.
غم، اندوه، گریه، سیاهی، باری که فقط تو میدانی چطور روی شانههایم قرار دادهای و هزار درد بیدرمان دیگر، همهشان پررنگتر از روزهایشان هستند.
دوست داشتم چند سوال از تو بپرسم؛ در کدام جاده صدای قدمهایت بلندتر است؟
در کدام خانه بوی تو بیشتر میپیچد؟
حالا که دیگر منی در کار نیستم، به کدامین دستها پناه بردهای و درون جیب چه کسانی قایم میشوی؟
کدام کتابها را به چه کسانی هدیه میدهی؟ آیا درونشان برایشان خواهی نوشت؟
آری امان از شب؛ که هیچ سقفی در آن سالم نخواهد ماند. زلزله میآید و منِ بیخانمان، ترسی از آوار ندارم!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
من دیگر این که هیچکس، به هیچکس متعلق نیست را خوب فهمیدهام. این همان معنای آزاد بودن است.
بارها خودم را در همین موقعیت قرار دادهام. مدتهای زیادیست که کتاب زندگیام را به صفحهای که رفتهای، برمیگردانم.
میدانی، رفتنت هم زیباست مانند تمام چیزهای دیگرت.
من مسیر رفتنت را از بَرَم؛ گامهایت را میشمارم؛ میشود این بار آهستهتر ترکم کنی؟
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
میدانم مدتهاست که برایت ننوشتهام اما کاش بدانی هرگز از یادم نخواهی رفت سرکار.
حرفهایم را این روزها بریده بریده ادا میکنم چرا که دیگر هیچ گوشی برای شنیدن حرفهای باقی ماندهام وجود ندارد. همین ته ماندهها را هم رو به روی آینه میگویم هرچند نمیگذارم حرفهایم تمام شوند و هرچه زودتر از آنجا فرار میکنم!
نه من، منِ سابقم و نه حرفها، حرفهای گذشته. دنیا را تهیتر از همیشه میبینم. راستی، حال تو چگونه است؟ از اینکه هیچوقت جواب هیچ نامهای را ندادهای چه احساسی داری؟ اینکه به جای هزاران نفر، تو را خطاب قرار میدهم چه احساسی دارد؟ یا اینکه نمایندهی تمام رفتههای نماندهای چطور؟ همهچیز به کام است؟
برای من که همهچیز به تلخی بادامهای ته ظرف خانهی عمه کوچکه میماند! شاید در این وانفسا، نماندن هم بهتر از بودن باشد.
راستی از آنها که رفتهاند این را بپرس: آیا اندوهشان پایان یافته است؟
#عرفان_موسوی
📚 مختصراتی به سرکار
بیا.
حالا که دورتر از همیشهای برگرد.
شاید اینبار مصراع نیمه خالی این شعر با تو کامل شد!
#عرفان_موسوی
@reyy_raa
کاش خودت را از چشمهای من میدیدی، تا متوجه میشدی که عشق قشنگترین آینهایست که میتوان آدم را در آن متصور شد!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
نمیدانم قرار است بعد از این زندگی سر از کجا دربیاورم؛ به جهنم بروم، دوزخ یا هیچکدام. هرچی که باشد، خیالی نیست؛ چرا که من با تو بهشت را زندگی کردم!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
شکسته و خستهام اما هنوز هم مینویسم؛ دلیلش؟ به موهایت نگاه کن!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
او میخندد و من هاج و واج میمانم؛ چطور تمام زیبایی عالم هستی میتواند نه فقط در یک صورت، که در میان لبهای آدمی جای بگیرد!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
او گفت دوستم دارد.
و یافتم که انسان بال دارد. پرواز هم میکند؛ مشروط به وجود فرشتهای در قلبش!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
کنکور
به عزیز کنکوری من،
یک سال از روزی که کنکور دادم گذشت؛
به واسطهی شرایطی که داخلش بودم تقریبا از کلاس چهارم، یعنی ۸ سال، هر روز از زندگیم با این کابوس و غول بزرگ رشد کرد؛ بخاطر همین و استرس ناشی ازش، خیلی بلاها سر بدن خودم آوردم و سعی میکردم به هر نحوی که شده، اوقاتم رو بگذرونم ( هرچند خیلی وقتها برای اینکه نشون بدم دارم درس میخونم، تست قرابت معنایی ادبیات میزدم! )
نمیتونستم زندگی بدون کنکور رو متصور بشم؛ نمیتونستم الانی رو تصور کنم که دغدغهم به جای چند درصد شیمی برای فلان رتبه، این باشه که شیتهام رو چطور راندو کنم و چطور بیشتر با دوستام وقت بگذرونم!
کنکور از من یه آدم درونگرای افسرده ساخته بود که با گذشت روزها، بیشتر از قبل همهچیز رو از دست میداد. ( توی سال کنکور کتاب چاپ کردم و تونستم بخشی ازش رو تخلیه کنم )
اما خوب یادمه که چقدر اون مدت درگیر دکترها و مطبها بودم؛ مشکل قلبی از سر استرس پیدا کردم و خیلی از موهام رو توی اون سن سفید کردم.
شاید به طور عمومی و طبق عقیدهی مشاورتحصیلیهاتون، مدرسهتون، قلمچی و گزینه دوهاتون نشه روی نتیجهی کنکورم اسم موفق رو گذاشت؛ اما بر اساس متر و معیارهای خودم، من موفق شدم! تونستم عوض بشم و به سمت بهتر شدن حرکت کنم؛ دیگه اون آدم درونگرای کاملا ناراحت نیستم؛ دیگه مشکلاتمو توی قلبم نمیریزم و دیگه نگران یه رقابت مسخره برای یه موضوع دیگه نیستم!
حالا توی یه شهر دیگه تنها زندگی میکنم؛ دوستایی پیدا کردم که حالا بخش مهمی از زندگی من شدن و قشنگیهایی که میتونم بسازم فکر میکنم.
عزیز کنکوری من، این روزها میگذرن؛ هرچقدر سخت، هرچقدر با گریه و ناراحتی بالاخره تموم میشن.
تو میمونی و راه خیلی بزرگی که رو به روته.
نمیتونم آرزو کنم که همهتون ۱ بشید ( که قطعا آرزوی اشتباهی هم هست )
از تمام وجودم آرزو میکنم چه اونی که نفر اول این رقابت میشه و چه آخر، مسیر درست زندگی خودش رو پیدا کنه.
راستی، یادتون نره که این فقط یه رقابته نه چیز دیگه!
عرفان موسوی
@Reyy_Raa
مادرم میگوید چرا نوشتههایت تا این حد غمگین است؛ او نمیداند که تو را در واج به واج آن کاشتهام!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
مجمعالجزایر خاطراتم؛ آری من یه غم بزرگ هستم. غم بزرگی که حرکت میکند. نفس میکشد و میبارد!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
به روی تختم نشستهام. نمیدانم دقیقا به کجا اما خیره شدهام؛ احتمالا به کنج دیوار.
باران چشمانم بند نمیآید. تلاشی هم برای پاک کردن آن نمیکنم؛ و درجهی کولر را سردتر میکنم تا شاید قطرههای اشکم یخ بزنند؛ نیزه شوند و درون قلبم فرو بروند!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
درون من روحی سرگردان، تا ابدیت لباسهایت را از بند خیالش جمع نخواهد کرد!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
ما زندهایم تا چیزی را از کسی پس بگیریم، کسی غرورش را کسی عشقش را و کسی آبرویش را... هرکس در این دنیا روزی چیزی را گم کرده و یا از او گرفتهاند و زنده است تا باقی عمرش را صرف پیدا کردنش کند!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
لینک کتاب من ( جشن شیدایی ) توی نمایشگاه کتاب تهران، بهار ۱۴۰۲:
https://book.icfi.ir/book?search=جشن+شیدایی
من سالهاست ایستادهام و مسیر رفتنت را تماشا میکنم، گویی روح یک درخت در کالبدم رخنه کرده!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
روح پر دردم میگوید آخرین مرتبههاییست که در این بدن غمزده مستاجر است. کاش راست گفته باشد...
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
برای با تو بودن تا ابد خواهم نواخت گرچه هیچ سازی بلد نیستم؛ خواهم نوشت گرچه کلماتم افسردهاند و نگاهت خواهم کرد گرچه چشمهایم از گریه تارند...
دوستت دارم
📚۲۳
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa
اگر آدم حسودی نبودم، آرزو میکردم که لبخندت را در تمام داروخانهها به عنوان مسکن تجویز کنند. اما حیف که دلم میخواهد فقط همین خنده، دوای درد من باشد!
#عرفان_موسوی
@Reyy_Raa