rezaahooshmand | Unsorted

Telegram-канал rezaahooshmand - آیه های تا نخورده

84

Subscribe to a channel

آیه های تا نخورده

رنج‌هایم را می‌خندم.
عادت دیرینه من است.
کاش دستم به اولین طنز پرداز وطن می‌رسید و می‌گفتم ریشخند نکن.
عادتمان نده به خنده‌ی تلخ.

بگذار رنج‌هایمان پخته شود، برازنده شود، بگذار درهایمان اندازه تنمان شوند.
تا یک مهمانی بگیریم. نه تنگ بپوشیم که خفه شویم.
نه گشاد که وقتی می‌دویم لباسمان جا بماند و عریان شود رنج‌های کوتاه و بلندمان.

بالا غیرتا غم را به طنز نگوییم.
  نخندیم،
  سبک نشویم،

هی نگوییم "بگذریم"

از رنج که نمی‌گذرند، مداوایش می‌کنند‌.

غم را تیمار می‌کنند

درد را تسکین می‌بخشند.

خدا هم خسته از شکرِ ماست.

امروز  به طعنه و طنز رنج‌های این وطن شریف، مردم خسته و وامانده را می‌گوییم.

می‌خندیم،

بغضمان میان خنده می‌شکند.

اشک از چشمانمان سرازیر می‌شود و هر کس می‌پرسد،

می‌گوییم: طنز زیبایی بود، اشکمان را در آورد.

بگذار رنجم پخته شود، برازنده شود، بگذار درهایم اندازه تنم شوند.

بالا نوشتِ رنج و پی‌نوشتِ متن:

قرینه‌ی چشم‌ها را بفروشیم تا تن فروشیِ دخترانمان را اینجا و آنجا نبینیم.

قرنیه‌ی چشم‌هایمان را بفروشیم تا رنج فقر، نداری و ندانم کاری را نبینیم.
قرنیه‌ی چشم‌هایمان را بفروشیم تا فردا که خواهد آمد و عزت نفس‌هایی که خواهد رفت را نبینیم‌.

معلمی داشتیم که وقت امتحان اگر تقلب می‌کردیم، اظهار شرمندگی می‌کرد.
می‌گفت: شرمسارم که خوب نیاموختم که مجبورید تقلب کنید.

ما همه مشغولِ تقلب اخلاقیم
نه خود پی اصلاحیم.
نه معلمی هست که شرمسار نیاموختنمان باشد.

جای معلم خالی.

راستی!
عید سعید نوروزتان خجسته باد.

طاعت‌ها و عبادات شما در ماه مبارک رمضان قبول درگاه خداوند.
دلتان، آری دلتان خوش و روزگار بر مرادتان.

/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

کوچکتر از درکِ بزرگی مرگ بودم.

بوی آرد تف دیده،
شربتِ آغشته به گلاب،
دو نفر در آستانه‌یِ در خانه، مشغول پارچه‌یِ سیاه،
و یک عالمه زن که چادرهایشان را پیش کشیده بودند و مردهایی که دست به سینه‌یِ تقدیر ایستاده بودند؛

و صدایی که می‌گفت:
"جلوی دست و پا نباشید.
این چند روز را آبرو داری کنید."

از آقا جان و رفتنش فقط همین را به خاطر دارم.

کوچکتر از درکِ بزرگی مرگ بودم.

اما خانم جان وقتی رفت،
مرگ را می‌شناختم، ولی برای رفتن او کوچک بودم.
خانم جان یک نفس داشت، گذاشت و همه چیز را با خود برداشت و برد.

حتی نیشگونِ لبه‌یِ حلواها و اندازه گلابِ و قهوه‌ایِ خوش رنگِ حلوا را.

بعدِ خانم جان، خلال پسته‌یِ  روی حلوا و صلوات فرستادن وقتِ شربت هم، از دهانِ زنان ده افتاد.

گلاب هم که به جانِ آتش گرفته‌یِ آرد می‌زدند که خنک شود و نگو داغش را تازه‌تر می‌کردند؛ آن هم  دیگر بوی قدیم را نداشت.

خانم جان لبخندِ مردم خانه را هم گوشه‌یِ چارقدش پیچید و با خودش برد.

بزرگترهای روستای ما،  پیش از رفتن، با خبر می‌شوند.
کسی انگار هشدارشان می‌دهد.
برنج پاک می‌کنند،
قند ریز می‌کنند،
حلالیت می‌طلبند،
نمازِ قضا می‌خوانند،
آب و جارو می‌کنند،
حنا می‌گذارند،
کفنشان را که متبرکِ کربلاست را روی جامدان می‌گذارند.

پول غسل و آدابش را از حلال‌ترین پول‌ها کنار می‌گذارند.

آن وقت‌ها برای قرآن‌شان، آقا جان و حلوایشان خانم جان را صدا می‌زدند.

فردای سفارش و توصیه و وصیت،
اذانِ ناگاه،
بند دلِ همه‌ی مردم روستا را پاره می‌کرد.

همه‌یِ رفتن‌ها، شیرینی و اندازه گلابِ حلوایشان را مدیون خانم جان بودند و نجوایِ قرآنشان را از برکت صدای دو رگه‌یِ آقا جان داشتند.

حلوا را میانِ بشقاب‌های چینی، با گل‌های قرمز پهن می‌کردند.

تماشایش ایرادی نداشت.
و من تماشا را بسیار دوست می‌داشتم.

جای انگشت‌های خانم جان، مثل نیشگون بود.

مرتب
یک اندازه
زیبا.
مثل تن من که بعد از بی محابایِ شیطنت‌،  مستحق تنبیه بود.

حلوا هم لابد شیطنت کرده که نیشگونش گرفته‌اند.

جای انگشت‌های خانم جان را رویِ لبه‌ی بشقاب حلوا می‌شناختم.
من حتی آقا جان دو ساعت بعد از عبور  میدانستم.
صدای صلواتش که در هوای پاک هشتی تا ایوان مانده بود را می‌شنیدم.
من صدا را هم تماشا می‌دانستم.

شنیده‌ام آخر جاده‌ای، بعد یک پیچ، کسانی که بعد یک اذان نابهنگام گمشان میکنیم را خواهیم دید.
پس ما همدیگر را خواهیم دید، من دست‌های خانم جان و لحن صدای آقا را می‌شناسم.
آنها آیا از بازیگوش پسری با پاهایِ لاغر که وقت رفتنشان روی پشت بام مشغول تماشا بود،
همان که با شنیدنِ اذان نابهنگام بند دلش پاره برای همیشه پاره شد را به خاطر دارند؟!

نام مرا یادشان هست؟

#آیه_های_تا_نخورده
#رضا_هوشمند
#مشق_شب
Www.mashghshab.com

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

صفدر: صفورا! برایت دعا کردم.
صفورا: کدام دعا؟!
صفدر: عاقبت به خیری.
عزت یافتن، زندگی را بلد شدن،
و باز هم عاقبت به خیری.
صفورا: چرا دوبار عاقبت به خیری را خواستی؟
صفدر: یک بار در میانه‌ی دعا، وقتی دل  بالا می‌رود، زلال می‌شود، میان تقلای بال زدن در آسمان استجابت.
یک بار هم وقتی به رنج‌های مردمم، دردهایی که کشیده‌ایم، مرگ‌های نا به هنگام و نامرادی همسایه‌ها، جنگ، فقر، ندانم کاری‌ها، می‌اندیشیدم، چیزی درونم شکست..

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

یک برگ دیگر از تنها دفتر مشقم را کسی با خود برد؛
غافل از اینکه هر برگی از دفتر را، نابه هنگام پاره کنی، درست یک برگ، یک سپید، یک نانوشته، از آن سویِ سرنوشتت بریده می‌شود، کنده می‌شود
پاره می‌شود
و تلخ‌تر اینکه گم می‌شود.

این بار کسی با حجم صدایش، لحن گیتارش، شاید با طرز نگاهش
؛ برگی را پاره کرد تا دوباره خاطرم با خاطرات گذشته، آن حرف‌های در گلو، تمام شدن‌های بی خداحافظی، گره بزند.


باد یک برگ از آلبومِ خاطرات مگوی من را با خود برد.

یک برگ مرا نگران نمی‌کند.

آخرین را می‌ترسم. همان برگی که یک هو، بی‌ملاحظه و هولناک، کنده خواهد شد و نگران خودم و جلد کهنه‌ی مانده از خودم هستم.

خبر خوب اینکه، دیروز وقتی مادرم ترانه جوانیش را زمزمه می‌کرد، فهمیدم هنوز سپیدی هست که بشود پشت حریرش قایم شد.

آن برگ‌ها که مانده‌اند سپیدند
مثل موهای روی شقیقه‌ام
آن برگ‌ها که باد با خود می‌برد، سیاهند
نه آن سیاهِ شرمساری،
سیاه نوشتن،
خط خطی زندگی‌های نزیسته‌ام.

برگ‌ها،
خیس، مچاله و درهم جایی، گوشه‌ای دور، دور هم جمع می‌شوند و منتظر من
تا از راه برسم
منتظرند تا از آخرین پیچِ آخرین کوچه حیات پیدایم شود
.
تا بیایم
صافشان کنم،
صوفشان کنم.
چسبشان بزنم
تیمار کنم تک تک واژه‌های جدا مانده از هم را
"دوستت دارم" را
"چقدر اندازه‌ی چشمان مشتاق من هستی" را

نام‌های مگو را دوباره با خطی خوش بنویسم.
قاب‌هایی که هرگز روی طاقچه ننشست را گرد بگیرم و بگذارم کنار آقا جان و خانم جان، شانه به شانه‌ی قرآن و حافظ
آن طور که هرجای اتاق که کسی بخندد، عکس توی قاب به من نگاه کند و من تماشا.
منتظرند تا عشق‌های سر به جنون گذاشته را سامان دهم.
به مهجوری‌ها پایان دهم.
کارت های بازی را دست بچگیم بدهم.
لبخند دختر همسایه را نشانِ جوانیم بدهم.
دوباره باز گردم و وقتی دستم به دلش رسید پایم را پس نکشم.
برگ‌های خیس، تا شده، مچاله و غریب را بر جلد کهنه و پیرم بکشم، مرتبشان کنم.
جلدشان کنم
بدهم مادرم با خط خوب روی دفترم بنویسد، عاقبت به خیر شد

مراقبشان باشم تا مبادا کسی از تازه‌ی عاشقی برسد و جای مرا بگیرد.
دفترم را که تیمار کنم حتما عکس‌ها می‌روند جای خودشان می‌نشینند
طرح لبخند نوجوانیم وقتی "او" به نام صدایم کرد و پاسخش را به "دوستت دارم" دارم گفتم و عتابم نکرد، همان وقت که ذوق مرگی، لپ مرا سرخ کرد.

یک برگ دیگر از تنها دفتر مشقم را کسی با خود برد؛
غافل از اینکه هر برگی از دفتر را، نابه هنگام پاره کنی، درست یک برگ، یک سپید، یک نانوشته از آن سوی سرنوشتت بریده می‌شود، کنده می‌شود
پاره می‌شود
این بار کسی با حجم صدایش، لحن گیتارش، شاید با طرز نگاهش برگی را پاره کرد تا دوباره خاطرم با خاطرات گذشته، آن حرف‌های در گلو مانده، تمام شدن‌های بی‌خداحافظی گره بزند.



دفترم دارد به آخرهایش نزدیک می‌شود.

از برگ اول که عاشق راه رفتن کسی شدم
یا صدایی موهای نوجوانیم را پریشان کرد
یا آن که ندیدمش و نفهمیدم کی آمد و کی هرگز نرفت.
یا آنکه حتی بر دفتر خاطراتم ننوشتمش
اما بود
اما هست.

فرامرز اصلانی، نه آن برگ‌های مچاله، خیس و پاره از دفترم
که صدایش آغشته به جوانی من بود.

امان از صدایش
می‌آمد و می‌نشست درست در لحظه‌ای که کسی را به گمان نوجوانی به دست می‌آوردم و باز معجزه آسیا می‌آمد و می‌نشست وسط دلتنگی از دست دادن.
فرامرز اصلانی صدای خاطرات عاشقیِ نسل من بود.
داشتن کسی که نداشتمش.
مشت جوانیم، هر بار که صدایی از آن عهد می‌شکند، باز می‌شود.
صدای گیتارش جسارت نوشتن نامه را در من زنده می‌کرد و آن هنگام که می‌خواند، کلمات می‌آمدند و می‌نشستند درست جای خودشان.
و من همه از دست دادن‌هایم، شادمانی آشنایی‌ها
غم دیگر ندیدن‌ها را با خبر بی صدایی گیتارش، مرور می‌کنم.

یک برگ دیگر از تنها دفتر مشقم را کسی با خود برد؛
غافل از اینکه هر برگی از دفتر را، نابه هنگام پاره کنی، درست یک برگ، یک سپید، یک نانوشته از آن سوی سرنوشتت بریده می‌شود، کنده می‌شود
پاره می‌شود
این بار کسی با حجم صدایش، لحن گیتارش، شاید با طرز نگاهش برگی را پاره کرد تا دوباره خاطرم با خاطرات گذشته، آن حرف‌های در گلو مانده، تمام شدن‌های بی‌خداحافظی گره بزند.


/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

فقط به خاطر گره چارقدش

نه به خاطر فرشی که زیر پای موسیقی اصیل ایرانی انداخته بود.
نه به خاطر قاب زیبای فرش پشت سرش؛ همان ماندگاری که  تارش از زخم دست پدرم و پودش از بوس های سرخ مادرم، همان که گل پونه هایش را ایرج بسطامی خواند و زیر آوار ماند.

به خاطر اطوار زنانه اش هم نبود.
به خاطر زخمه ی تارش؟
شاید.

به خاطر لبخندش هم نبود.
به خاطر شادی،
همان آغاز آدمیزادی؛
نه نبود.
شادی دور است از خاور میانه‌ی من.
نه شادی دور تر این حرف هاست که بشود با لبخندی آوردش و نشاندش پای سفره هفت سین.

به خاطر لباس‌هایش که مرا یاد دیروز مادرم وقتی جوان بود انداخت؟

به خاطر هیچکدام نبود.

فقط به خاطر  گره چارقد سفیدش بود؛
مرا یاد وقتی می‌انداخت که نبودم و مادر جوان بود.

وقتی را می‌گویم که اولین بار پدر را دید.

به گمانم چارقدش را این طور بسته بود.

این طور می‌توان گره‌هایِ  آفریده شده در تماشایِ ناب را هرگز نگشود.

چارقد مادرم،
سپیدی که هنوز هم بعد هزار سال  گره ناگشوده در خود دارد.

والا اطوار زنانه و کاکلش، یا ملیحِ خندیدنش، به کار ما نمی‌آید.
برای این حرف‌ها دیریم.

فقط به خاطر گره چارقدش(روسریش)

#رضا_هوشمند
#سال_نو_مبارک

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

مهارت شنیدن،
نه گوش دادن؛
مهارت تماشا،
نه نگاه کردن؛
مهارت گفت‌و‌گو،
نه حرف زدن؛
با شنیدن یک موسیقی خوب تمام این مهارت‌ها را یکجا تجربه کنیم.

خوب که بنوازی، همه تو را گوش می‌دهند.
او که خوب می‌نوازد، بارها شنیدن را تجربه کرده است.
او که خوب می‌نوازد
تماشا را آموخته است.

خوب که بنوازی، یک کسی از دورترهایِ نزدیک پیدایش می‌شود و می‌نوازد تو را، خودش را؛
وجه مشترک میانتان را.

اگر در انبوه صداها، غریب می‌نوازی و تنها،
صبور باش
تاب بیاور
تک‌نوازی تو هم خواهد رسید.
موسیقی را خوب بیاموز
وقتش همه تماشا خواهند بود، نواختنت را.

زندگی همین است.

مهارت شنیدن،
نه گوش دادن؛
مهارت تماشا،
نه نگاه کردن؛
مهارت گفت و گو،
نه حرف زدن؛

پی‌نوشت: تا زمان هست و زمین، شنیدن را تجربه کنیم.
بعضی مهارت‌ها همچون شنیدن، تماشا و گفت‌وگو، فرصتش که بگذرد، مراسم که تمام شود، سازها از کوک خواهند افتاد و آوازها خاموش خواهند شد.
مهارتِ زندگی را زندگی کنیم.
#مهارت_های_زندگی
#مهارت_ارتباطی
#مهارت_گفت_و_گو
#موسیقی
#هنر_شنیدن
#هنر_تماشا

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

عالی جنابِ نور سلام!

شمعدانی‌ام.
گلدان نشینِ  مهربانی شما.
پنجره باز بود، نسیم پیام رسان،
گفتیم انشا کنیم ارادتمندیمان  را.
حال چشم‌هایت در تماشای زلف‌های آبِ زلال خانه چطور است؟!
هنوز هم پیشانی مادر دور باشِ رنج و دردش را مدیون بوسه‌های توست؟!
حال قرآن و حافظت چطور است؟!
آن شب یلدایی نبودی،
زمانه فال مرا دیگر گونه گرفت.

هر جای خانه تابناک است جای قدم‌های مردانه‌ات پدر

نور دستانت چه این سوی بودن، چه آن سوی نفس، حیات است.

شمعدانی جانش را در آغوش نور یافته است.
وقتی گل می‌دهد
همه شمعدانی را ستایش می‌کنند.

کسی از نور نمی‌گوید.
حال آنکه از شکاف هر ترک از دستان تاول دارت نور به قلبت رسیده و بازتابش آیه‌های
قرآنی است که بالای سرِ سفر می‌گیری.
نور همان " خیر ببینی" است که با چشم‌هایت، وقتی کاسه آب را برایت آوردم نثارم کردی.

زبان می‌گشایم و ایستاده در محضرت، می‌ایستم و شما را  بانی همه این برازندگی‌ها می‌دانم.

بودنم را مدیون هستی ات می‌دانم.

هرجا که باشی

یا با شوق دیدارت
یا غم دوریت،

چه این سوی بودن
چه آن سوی نفس

صدایت می‌زنم

آقا جان!
سلام

حیات تویی
  زندگی،
و غرور تویی

#رضا_هوشمند
#روز_پدر_ارجمند_است

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

در من زنی است که ترانه می‌داند، اما رقص نمی‌تواند.
در من زنی است با موهای بافته.

سیاه است یکی،  همان که جوان است.
و دیگری سفید، گویای دیر شدن.

در من رقصی فریاد در گلوست، که هیچ تماشا نشد.

در من دختری پیر شد.
زنی میان ساله

در من هر روز صحنه ای بی تماشاگر چراغانی شد
آراستم خود را
تا شاید به نگاه کسی بیایم
صحنه مرا ترک کرد
و دوباره به شوق تماشا بازگشتم‌
در من زنی است که هزار بار رقصیده است
و حتی  یک بار کسی از دور سوی تماشا برایش دست تکان نداده است.

خالی از چشم های مشتاق
در من زنی است زیبا
که ترانه می‌داند، و رقص نمی‌تواند.

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

و دانستم عشق انعکاسِ اتفاقی است دور‌تر از ماجرای ما، عشق گل است، نور است و یک تکه آیینه کاری از تالاری  افتاده از آسمان است.
و دانستم این نقش که بر لوح وجود من است همان وحدت نور است.
به اقتضایِ خراش و ناخوشیِ جان، رنجش دل و ناگوار هجران ، اینهمه رنگدانه و سایه روشنمان داده‌اند.
اینهمه زیبا، به تاوانِ آنهمه نامراد.

پس به نام نور
#رضا_هوشمند
#آیه_های_تا_نخورده
#عشق
#نور
#آیینه
#آسمان

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

بادبادکش از همه بالاتر می‌رفت.
اما او نمی‌خندید.
آنهایی که نصف او پی بادبادکشان،  نخ راهی می‌کردند، پر از شوق بودند.
و این پرسش بزرگی بود برای من که
چرا  او نمی‌خندد؟؟
پرسیدم: چرا شادمانی نمی‌کنی؟
گفت: همه نخ هایی که داشته ام را داده‌ام برای رفتنش،
وقتی نخِ قرقره‌ای تمام می‌شود،
یعنی آنچه داری در دورترین امکان از توست.

یعنی، آنچه داشته‌ای به راهش داده‌ای تا برود،
یعنی، همه حواسم پی بلند شدنش بود.
گفتم: چرا؟!

گفت:نمی‌دانستم بلند شدن، رفتن و بازنگشتن قاعده ی پرواز است.

گفت:بادبادک رفته است، تو گمان می‌کنی نخ در دست توست.

#بادبادک
#رضا_هوشمند
#آیه_های_تا_نخورده

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

"آداب رای دادن" تقدیم به مردمی از حوزه انتخابیِ  وطن شریفم ایران

۱. به آدم‌های دون همت رای ندهید.
۲. مناصبِ قانون‌گذاری، اجرای قانون و قضاوت در امور تخصص می‌خواهد، تدبیر و کیاست می‌خواهد، تعهد ضروری است، اما تعهد بدون تخصص، خیانت پروری است.

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم.

ما وقتی پولِ تو جیبی را می‌گرفتیم، می‌رفتیم دنبال حسن و گاهی هم عباس، می‌رفتیم؛ کیک و نوشابه می‌خوردیم.
ظهر و عصر و صبح هم نداشت، مهم زمانی که می‌توانستیم دست توی جیبمان کنیم و جای سوراخ، پول بالا بیاوریم و نوشابه را ما حساب کنیم و کیک را حسن، گاهی هم عباس.
ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم.
وقتی بین دو اتفاق گیر می‌افتادیم، شیر یا خط می‌انداختیم
شیر بیاید، دبیرستان رشته ادبیات می‌رویم.
خط آمد.
شیر بیاید دانشگاه نمی‌رویم، دنبال کار می‌گردیم.
خط آمد.
شیر بیاید، می‌رویم خواستگاریش.
خط آمد.
دیروز سکه شانس را میان آن‌همه مانده و وامانده‌ی عهد عتیق پیدا کردم.
انداختم.
شیر آمد باز گشتم و ..‌
ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم.
دختر همسایه‌امان هر وقت زنگ در خانه ما را می‌زد، دلمان می‌ریخت پایین، با سر می‌دویدیم جلوی در و ادای محل نگذاشتن را به بدترین نوع ممکن در می‌آوردیم.
وقتی می‌رفت دل ما را هم می‌برد خانه‌اشان.
توفیری نداشت کدام همسایه باشد، مهم بود دخترشان دم بختِ ما باشد.
راستش دلمان برای نصف دخترانِ آن روز و ماه و سال رفته است و بازنگشته است.
ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم.
تلفن خانه ما شماره‌گیر داشت، با انگشت باید شماره می‌گرفتیم.
زنگش از آژیر قرمز، وقت بمبارانِ عراق دلمان را بیشتر شور می‌انداخت.
باور می‌کنی هیچ کس را نداشتیم، اما یک التهاب آموخته در درونمان بود.
دلمان وقتی در دهانمان می‌آمد که کسی سخن نمی‌گفت، یا صدای نفس کسی را می‌شنیدیم.
همان دختران که گفتیم(نصف شهر می‌آمدند جلوی چشممان تا ببینیم این سکوت یا نفس مال کدامشان است.
ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم.
دوستانی داشتیم زلال‌تر از آب باران وقتی سیل می‌شود، طغیان می‌کند، گل آلوده می‌شود‌
بارها به خاطر حرف نزدنشان پشت خط، دلمان ریخت، توبیخ شدیم و بار نگاه سنگین خانم جان را تاب آوردیم و بعدها گفتند ما بودیم و خندیدند‌.
ما هم گفتیم به آب بخندید.
ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم.
ماهیتابه خانه ما به اندازه سیر شدن همه کودکان دنیا کتلت درونش جا می‌گرفت.
خانم جان برای ما یکدانه جدا می‌پخت و یواشکی، پنهان از همه می‌گذاشت سرد شود تا زبانمان نسوزد.
چقدر آن یکدانه، یکدانه بود.
ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم.
آقا جان ریش‌هایش را که می‌زد، خانم جان موهایش را شانه می‌کرد.
مهمان منتظر آن و این بود که دور تا دور اتاق میهمانی بنشیند و صدای حرف‌هایی که با خنده‌ها قاطی می‌شد تا سر کوچه برود.
آنقدر صدا بلند بود و خنده ها ناب  که بعد سال‌ها هم یک ته صدایی از آن لبخندها و تعریف‌ها سر کوچه مانده است.
ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم.
معلم جبر، شنبه را فقط تلخ نکرده بود، جمعه عصر را هم زهر مار می‌کرد برای ما، مخصوصا وقتی تیتراژ پایان فیلم عصر جمعه پخش می‌شد.
ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم.
پنج شنبه‌ها عصر، خانم جان از اذان ظهر تا برگشتن از مزار مال ما نبود، می‌رفت سراغ پدر و مادرش، هفتاد رکعت نماز قضا برای پدر، هفتاد رکعت نماز قضای مادر را که می‌خواند تازه تسبیحات اربعه را آغاز می‌کرد..
می‌گفت: همه رفتگان می‌آیند جلو چشمم، برای همه اهل قبور، دو رکعت نماز می‌خواند.
ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم.
نعنا داغ با آب فراوان و چند دانه تخم مرغ و نان خشک، بوی  نوجوانی من، بوی دم بخت بودن خواهرم، مزه شیطنت بچه‌های قد و نیم قد خانه را می‌داد.
در قابلمه را که بر می‌داشتی دستت می‌سوخت، و خوب نمی‌شد تا خانم جان با ماست مرهم می‌گذاشت.
اشکنه، یعنی اسفند ماه، خانه تکانی، یعنی خانم جان رفت و روب و شستن دارد.
یعنی دارد عید می آید.
ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم.
خانم جان پول‌هایش را زیر فرش قایم می‌کرد، وقتِ تکاندن فرش‌ها لو می‌رفت و ما شادمانی می‌کردیم که پول کیک و نوشابه‌امان در آمد.
پول آبرومند رفتنش از همان زیر فرش در آمد.
خانم جان ما این طوری بود، شما را نمی‌دانم.
خانم جان وقت‌هایی کیفش کوک بود آهسته، در گوشی از خواستگارهایش می‌گفت.
آقا جان هر وقت غذا ته می‌گرفت، یا خانم جان چیز با ارزشی را می‌شکست با صدای بلند و طعنه‌دار از دختران همسایه ی دیوار به دیوارِ جوانیش می‌گفت.
آقا جان ما این طوری بود، شما را نمی‌دانم.
معلم ریاضی جدید را از اول هفته تا خودِ جمعه نفرین می‌کردیم، یک سرما نمی‌خورد.
معلم ادبیاتمان را اندازه آقا جان دوست داشتیم جوان مرگ شد
ما که این طوری بودیم شما را نمی‌دانم
مهمان که می‌رسید، غذا که کم می‌آمد خانم جان، می‌گفت: سر شب یه چیزی خورده است، آقا جان یک طوری نگاهش می‌کرد که دل ما غنج می‌رفت.
تازه آن وقت‌ها معنی نگاه عاشقانه را نمی‌فهمیدیم
اما می‌فهمیدیم نباید در خط نگاه آقا جان و خانم جان باشیم، باید بگذاریم آرام و جاری به هم نگاه کنند
آقا جان ما این‌طوری بود
خانم جان ما آن‌طوری؛
شما را نمی‌دانم.

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

چشم بگذار ماجرا که تمام شد خودم صدایت می‌کنم.
مبادا میان شمارش کودکانه هایت چشم بگشایی و جر زدن آدم‌ها را ببینی
چشم بگذار ماجرا که تمام شد خودم صدایت می‌کنم.

بشمار یک
خانه‌هایمان را دوباره خواهیم ساخت.
بشمار دو
دخترانمان رخت‌های عزای پدرانشان را از تن دور خواهند کرد.
بشمار سه
آدم های خوب بیمارستان خواهند ساخت
دوباره تابلوی "بوق نزنید بیماران آزرده مبشوند" نصب خواهد شد.
برای افتتاح بیمارستان دختری که شعر می‌داند هم خواهد آمد. او از حادثه بمب باران جان سالم به در برده است و شعر آزادی را خواهد خواند.
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

صلح اتفاق گم شده بین جنگ های بشر است.
حجم از دست دادن ها، نداشتن ها، غربت و تنهایی، زحمت آوار، ویرانی و آوارگی آنقدر زیاد است که صلح، تفاهم، پذیرشِ دیگری و گفت و گو ناتوانِ ماندگار شدن است.
دوباره خشم، دوباره رنج از دست دان، دست های باز شده در زمان صلح را مشت می کند.
تا جایی یادم هست صلح زمانی است برای خنک شدن توپ ها، تمیز کردن تفنگ ها؛ در این مجال اندک، کودکان که ساده اند و ساده منش ها که کودکند، می توانند بازی کنند، منشور بنویسند، تقلا کنند تا آوارها را به آبادانی بدل کنند.

#رضا_هوشمند

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

من دریافتم را از کلیپ بالا می‌نویسم.

منتظرم دوستانم(مخصوصا دوستان آگاهم در حوزه جامعه شناسی، روان پزشکی، روانشناسی، روابط عمومی و ارتباطات، آموزگاران و مدرسین دوره‌های مهارتی هم برداشتشان از کلیپ را بنویسند و در واقع علم و دانششان را به من و مخاطبانم هدیه کنند.

*واقع بینی و پرهیز از دروغ:

"یادت باشه به زودی نابینا می‌شوی"
"دکتر میگه نمیتونیم کاری برات کنیم"

بیان احساسات و مواجهه با مشکل:
"گریستن کودک و بیرون ریختن رنج و درد ناشی از اتفاقی که در راه است.

بهترین منجی برای سعادت هر شخص  خود اوست.
"کسی به تو کمک نمی‌کنه.

شناخت توانمندی و آشنایی با محدودیت های فردی خودِ برخواستن است.

"پس الان بلند شو"

شناساندن محدودیت‌ها و بیان نقاط قوت به طور هم زمان.
"یادت باشه تو نابینا میشی نه احمق"

بیان توانمندی‌ها، برخورداری‌های جایگزین:
"باید یاد بگیری از حافظه ات استفاده کنی"
"دستاتو باز کن"

آموزش و تمرین:
یادبگیر از دستات به جای چشمات استفاده کنی"

کمک به دیگران با کمک نکردن
"مامان ..."
"مامااان کمکم کن"
"مامان به کمکت نیاز دارم"

راه سخت است،حواسمان به هم باشد و مشوق هم باشیم.
" یاد گرفت از قدرت شنوایی‌اش استفاده کنه"

و شاه بیت ماجرا:
خود باوری و ایجاد و تقویت خوداگاهی:

"مامان من تو را می‌شنوم"
"تو اونجایی"

تقویت مهارت‌های زندگی در فرزندانمان یعنی:
"چو جان دوستتان می‌داریم"
یعنی:
" خوشبختی محصول قدرتمندی و خودآگاهی انسان است، به رشد و نمو درخت زندگی باغبانانه فکر کنیم"
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

رنج‌هایم را می‌خندم.
عادت دیرینه من است.
کاش دستم به اولین طنز پرداز وطن می‌رسید و می‌گفتم ریشخند نکن.
عادتمان نده به خنده‌ی تلخ.

بگذار رنج‌هایمان پخته شود، برازنده شود، بگذار درهایمان اندازه تنمان شوند.
تا یک مهمانی بگیریم. نه تنگ بپوشیم که خفه شویم.
نه گشاد که وقتی می‌دویم لباسمان جا بماند و عریان شود رنج‌های کوتاه و بلندمان.

بالا غیرتا غم را به طنز نگوییم.
  نخندیم،
  سبک نشویم،

هی نگوییم "بگذریم"

از رنج که نمی‌گذرند، مداوایش می‌کنند‌.

غم را تیمار می‌کنند

درد را تسکین می‌بخشند.

خدا هم خسته از شکرِ ماست.

امروز  به طعنه و طنز رنج‌های این وطن شریف، مردم خسته و وامانده را می‌گوییم.

می‌خندیم،

بغضمان میان خنده می‌شکند.
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

کوچکتر از درکِ بزرگی مرگ بودم.

بوی آرد تف دیده،
شربتِ آغشته به گلاب،
دو نفر در آستانه‌یِ در خانه، مشغول پارچه‌یِ سیاه،
و یک عالمه زن که چادرهایشان را پیش کشیده بودند و مردهایی که دست به سینه‌یِ تقدیر ایستاده بودند؛

و صدایی که می‌گفت:
"جلوی دست و پا نباشید.
این چند روز را آبرو داری کنید."

از آقا جان و رفتنش فقط همین را به خاطر دارم.

کوچکتر از درکِ بزرگی مرگ بودم.

اما خانم جان وقتی رفت،
مرگ را می‌شناختم، ولی برای رفتن او کوچک بودم.
خانم جان یک نفس داشت، گذاشت و همه چیز را با خود برداشت و برد.
#آیه_های_تا_نخورده
#رضا_هوشمند
#مشق_شب
Www.mashghshab.com

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

صفدر: صفورا! برایت دعا کردم.
صفورا: کدام دعا؟!
صفدر: عاقبت به خیری.
عزت یافتن، زندگی را بلد شدن،
و باز هم عاقبت به خیری.
صفورا: چرا دوبار عاقبت به خیری را خواستی؟
صفدر: یک بار در میانه‌ی دعا، وقتی دل  بالا می‌رود، زلال می‌شود، میان تقلای بال زدن در آسمان استجابت.
یک بار هم وقتی به رنج‌های مردمم، دردهایی که کشیده‌ایم، مرگ‌های نا بهنگام و نامرادی همسایه‌ها، جنگ، فقر، ندانم کاری‌ها، اندیشیدم، چیزی درونم شکست.
از آقا معلم شنیده بودم خداوند به قلب‌های شکسته نزدیکتر است.
انگار چینی نازکِ عتیقه روی طاقچه بود
افتاد و شکست.
صدای شکستنش را شنیدم.
به گمانم نوری از ترک آن بیرون آمد که رنگِ استجابت داشت.

آن هنگام برایت عاقبت به خیری خواستم.
برای همه مردم آبادی که رنجشان زیاد است و تیمارشان کم.

صفورا: خانم جان می‌گفت: عزت را با عاقبت به خیری بخواهید.
می‌گفت: چه بسیار مردمی که ارجمند زیستند، اما عاقبتشان به خیر نشد.
صفدر: وقت‌هایی هست، که دست‌ها به آسمان نزدیکترند.
کافی است روی سر انگشت‌ها بایستی، دستت را بکشی، یه مشت نور برداری و با خیال راحت، بیایی بنشینی جای بالا، ارجمندی را یافته‌ای.

صفورا: دستت را بده، به حکم رنج‌هایی که برده‌ام، زخم‌هایی که خورده‌ام، دستم پر از نور است.
برایت عاقبت به خیری خواستم‌.
دوبار،
یک بار هم وقتی به رنج‌های مردمم، دردهایی که کشیده‌ایم، مرگ‌های نا به هنگام و نامرادی همسایه‌ها، جنگ، فقر، ندانم کاری‌ها، اندیشیدم، من هم چیزی درونم شکست.
انگار چینی نازکِ عتیقه روی طاقچه بود
صدای شکستنش را من هم شنیدم.
به گمانم نوری از ترک آن بیرون آمد که رنگِ استجابت داشت.

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

یک برگ دیگر از تنها دفتر مشقم را کسی با خود برد؛
غافل از اینکه هر برگی از دفتر را، نابه هنگام پاره کنی، درست یک برگ، یک سپید، یک نانوشته، از آن سویِ سرنوشتت بریده می‌شود، کنده می‌شود
پاره می‌شود
و تلخ‌تر اینکه، گم می‌شود.

این بار کسی با حجم صدایش، لحن گیتارش، شاید با طرز نگاهش
؛ برگی را پاره کرد تا دوباره خاطرم با خاطرات گذشته، آن حرف‌های در گلو، تمام شدن‌های بی خداحافظی، زنگ‌های بی‌پاسخ تلفن، گره بزند.

/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

مرا بردند با فرشی که خودم بافته بودم.

مرا کشیدند، بردند، جا ماند از من رد پایی.
نه ماندگار
تا برفی نو
تا عروسی دیگر.

فرشی تازه بافت
با گلهای سرخ
و بوته های سبزِ جان دار
با دختری که پا میکشد برف را تا رد رفتنش بماند
تا بیاید کسی
تا بدزدد او را از دست سرنوشت.
دختری با سرخاب و سفید آب
دختری که رویش به بازگشتن است و راه او را به رفتن میخواند.
او گمان خواهد کرد نخستین دختری است که مسیر رفتنش را فرشِ سفید انداخته اند.
و گاری میداند
و اسب که راوی سرنوشت است میداند.
و آنکه اسب را میراند.

مرا بردند با فرشی که خودم بافته بودم.
#برف
#عروس
#فرش
#رفتن
#رضا_هوشمند

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

دوستانِ آموزگارم!
این شما هستید که درس آموزانِ امروز و مدیران، صاحب نظران و نامداران و نان دارانِ فردای وطن را تربیت می‌کنید.
نقش رفتار، منش و گفتارتان را بسیار و باز هم بسیار جدی بگیرید. حتم با من هم رای هستید که تاثیر تربیت غیر مستقیم، در بازی، معاشرت، داستان تعریف کردن، بازدیدهای مطالعاتی، اردوهای تفریحی و درسی و ... بسیار ماندگار است.
دانش آموز شما گاه با یک قدم زدن و همراهی با شما در مسیر مدرسه، آداب معاشرت، راه رفتن، نگاه کردن و ... را می‌آموزد که صد کتاب نتوانسته به او بیاموزد.

توجه شما را به ریز رفتارهایتان جلب می‌کنم.
هر روز صبح روحتان را هم جلو آیینه ببرید و موهایش را شانه بزنید و لباس‌های زیبا تنش کنید.
هر روز صبح در آیینه به روح یک آموزگار لبخند برنید.

لطفا مهارت‌های انسانی را به آنها بیاموزید.

#رضا_هوشمند
#مهارت_های_ارتباطی
#آموزگار
#مدرسه
#دانش_آموز
#معلم
#تربیت
#مهارت_آموزی
#رشد
#توسعه
#تعالی
ادامه در اولیت کامنت
https://www.instagram.com/reel/C3A1f0sIfri/?igsh=MTJkYzB3NjJqdjlkMA==

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

عالی جنابِ نور سلام!

شمعدانی‌ام.
گلدان نشینِ  مهربانی شما.
پنجره باز بود، نسیم پیام رسان،
گفتیم انشا کنیم ارادتمندیمان  را.
حال چشم‌هایت در تماشای زلف های آبِ زلال خانه چطور است؟!
هنوز هم پیشانی مادر دور باشِ رنج و دردش را مدیون بوسه‌های توست؟!
حال قرآن و حافظت چطور است؟!
آن شب یلدایی نبودی،
زمانه فال مرا دیگر گونه گرفت.

آقا جان!
فال وطن را طوری بگیر که لبخند.
همان برگ که می‌دانی بیاید.

غم بس است.

فال شادمانی بگیر.

هر جای خانه تابناک است جای قدم‌های مردانه‌ات پدر
دیگران گمان می‌کنند خورشید با اذان می‌آید و غافلند، دوباره مشغول قدم زدن از تارک تا پایین دست حیاطی.
جای قدم ها نور است.

نور دستانت چه این سوی بودن، چه آن سوی نفس، حیات است.

شمعدانی جانش را در آغوش نور یافته است.
وقتی گل می‌دهد
همه شمعدانی را ستایش می‌کنند.

کسی از نور نمی‌گوید.
حال آنکه از شکاف هر ترک از دستان تاول دارت نور به قلبت رسیده و بازتابش آیه های
قرآنی است که بالای سرِ سفر می‌گیری.
نور همان " خیر ببینی" است که با چشم‌هایت، وقتی کاسه آب را برایت آوردم نثارم کردی.

زبان می‌گشایم و ایستاده در محضرت، می‌ایستم و شما را  بانی همه این برازندگی‌ها می‌دانم.

بودنم را مدیون هستی‌ات می‌دانم.

هرجا که باشی
توفیر ندارد
یا با شوق دیدارت
یا غم دوریت،

چه این سوی بودن
چه آن سوی نفس

صدایت می‌زنم

آقا جان!
سلام

حیات تویی
  زندگی،
و غرور تویی

#روز_پدر_ارجمند_است
#رضا_هوشمند

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

وقتی نوجوان بودم.

وقتی نوجوان بودم، اگر پدر مشغولِ خواب ظهر تابستان بود، با کمترین سر و صدا،  سُر می‌خوردم تا کلید ماشین را از زیر متکای او بردارم.
نمی‌دانی چه ترس نابی با من همراه می‌شد.
به دست آوردن دسته کلید و یک نفس راحت تازه  آغاز گرفتاری بود. باید ماشین را خودم تنهایی تا پایین دست کوچه هل می‌دادم که صدای روشن شدنش خواب پدر را،  و آزادی یک ظهر دلخواسته‌ی  تابستانی مرا پریشان نکند.

ماشین بود و یک کاست که هزار بار، این رویِ ستارش را، و آن رویِ معینش را شنیده بودم.

هزار بار.

یک جاهایی می‌پرید می‌رفت حرف بعد.

آنجا که نوار پاره می‌شد و چسب‌دار می‌شد می‌پرید یک جای دیگر

مثل نسل ما که یکباره پریدیم اینجا و جوانیمان جا ماند.

نسلی که یک چیزهای از گذشته ناخوانا ماند و هرچه برگشتیم نشد بفهمیم پشت آن چسب ها چه گفتند.

بارها با این لبِِ نوار، به خواستگاری شاهزاده خانم رفته بودیم و به خانه‌امان خوش آمده بود‌  با آن لب، در تب و تاب اصفهان تا خیابان ایستگاه و دورِ میدان راه آهن رفته بودیم و بازگشته بودیم.
نصف جهان ما، همین چهار راه بلوار بود تا میدان امام.
جهانمان وقتی کامل می‌شد که او، نه با مادرش که  با خودش عابر میدان نقشِ جهان جهانمان می‌شد.


یک کاست بیشتر نداشتم، ولی خیلی برای خودم بود.
عاریه نبود، نوارهایش چسب‌دار نبود.
اورجینال بود.

یک روز  وقت دور دور، یکی مثل خودمان، که او هم، یک کاست بیشتر نداشت آمد و نشست کنارمان،
رفتیم با هم،
تا میدان راه آهن.
باز گشتیم تا میدان نقش جهان(چهارراه بلوار)
دوباره و دوباره.

پسرکِ همسفر از میان پوست تخمه و کاغذ آدامس و کاغذ مچاله‌یِ تلفن خانه‌اشان(کسانی که بلد بودند و کارشان بود، درست در وقت مقرر دنبال کاغذ خودکار نمی‌گشتند، از جیبشان یک کاغذ در می‌آوردند و بقیه‌اش به ماچه) یک کاست در آورد و بدون اینکه با ما هماهنگ کند، گفت:چقدر معین، خسته نشدی از ستار؟
کاست را هل داد توی ضبط و صدایش را زیاد کرد.

آهنگ آمد و نشست بر دلمان.
پسرک حرف می‌زد، ما نمی‌شنیدیم.

او پیاده شد برای دادن یکی از آن کاغذهای مچاله به کسی.
کاستش را فراموش کرد ببرد.
ما هم سوار شدن و پیاده شدنش را یادمان رفت.
پسرک رفت دنبال مچاله هایش.
من ماندم و صدایی که ننیگذاشت نوجوان بمانم و در کشیدگی حروفش، بلند و کوتاه امدن صدایش مرا از نقش جهان و شاهزاده خانم گرفت و داد به پاییزِ آن سال نوجوانی
یا بهتر بگویم؟
پاییز اولین نوبت جوانی.
آن کاست هنوز با من است.
گوشش نمی‌کنم.
اما با من است.
خیلی جاهایش چسب دارد.
اما زیر کلمات چسب دار را می‌دانم.
اگر روزی دوباره خواننده ی آن روزهای جوانیم را رو در رو دیدم، هرجا چسب‌ها نگذاشت بخواند، خواهم خواند پاییز را عریانتر از دیروز
امروز صدای "شاهرخ" مرا برد به ظهر همان تابستان
دوباره پدر را در خواب دیدم.
صدای قلبم را تند شنیدم.
نتوانستم بنشینم.
دور دور آمده بود و من باید میرفتم.

دوباره نصف جهان را از چهار راه بلوار تا میدان امام رفتم و باز گشتم.
یک بار از این سوی
یک بار آن سوی
رفتم تا میدان راه آهن و بازگشتم.
اما پسرک شوخ چشم را ندیدم
کسی میهمان ماشین و دور دورم نشد.
کسی با مادرش،
کسی به تنهایی نیامد و عابر خیابان نشد.

کسی پیاده نشد که ترانه ای جا بماند و من جامانده  تا حالای کهن سالگی

آن وقت‌ها ما ترانه‌هایی که دوست داشتیم را روی کاغذ می‌نوشتیم.
با یک رفیق گرمابه و گلستان، روی نرده‌ی پلِ آخر بلوار می‌نشستیم و تفسیرش می‌کردیم.

ترانه پاییز با صدای شاهرخ را بارها تحلیل کردیم و یادم هست اولین بار که یک خیابان دورتر رفتم و یک قدری بیشتر از خانه دور شدم همین ترانه پاییز، با همین لحن گرفته و کش‌دار دستم را گرفته بود.

میان سالگی یعنی کت و شلوار و فراموشی نوجوانی
یعنی شاهرخ مرد که مرد.
اما امروز که شنیدم انگار تنها کاستم را کسی کش رفته باشد، دلم یک طوری شد.
انگار ماشین هست، پدر هم خوابم سنگین است.
خیابان هم هست، اما دور دور را از من ربوده‌اند‌.
میدانی چه می‌گویم؟!
نسل من می‌داند، از میان همه نداشته‌هایت اگر یک کاست که برای توست را ببرند یعنی چه؟!

موسیقی،
ترانه،
آواز خوان،
شاعر،
نویسنده،
ادیب،
نقاش،
خوش نویس‌هایِ جوانیم را هر روز در اخبار می‌بینم و می‌شنوم که می‌روند.

با رفتن هر کدامشان  یک جایی از نوار زندگی پاره می‌شود. با چسب از  خاطرِ عزیز خاطرات دلجویی میکنی و گذشته را به امروز می‌چسبانی.
اما راستش هر بار یک چیزی در تو فرو میریزد، یک چیزی از جنس یاد و خاطره.

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

پاییز آمد تا رنج‌هایمان بی قاب نماند.

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

"آداب رای دادن" تقدیم به مردمی از حوزه انتخابیِ  وطن شریفم ایران

۱. به آدم‌های دون همت رای ندهید.
۲. مناصبِ قانون‌گذاری، اجرای قانون و قضاوت در امور تخصص می‌خواهد، تدبیر و کیاست می‌خواهد، تعهد ضروری است، اما تعهد بدون تخصص، خیانت پروری است.
۳. به آدم‌هایی که شانه‌هایش را  در حضور مقام‌های بالاتر از خود پایین می‌اندازند و سرشان را به نشانه تایید و فرمان برداری(باربرداری) تکان می‌دهند و وقتی به مردم می‌رسند، افسار پاره می‌کنند رای ندهید. تزویر را بکشید، به تزویر رای ندهید.
۴. به آدم‌های گرسنه رای ندهید.
چشم‌های گرسنه حریصانه ناموس ملت را نگاه می‌کند.
دست‌های گرسنه به مال و جان مردم تعدی می‌کند.
ذهن و اندیشه گرسنه نمی‌گذارد وطن توسعه و پیشرفت داشته باشد‌. اندیشه گرسنه وطن را نمی‌خواد و تعالی آن را  نمی‌تواند بخواهد.

۵. کاردان شریف اگر پیدا کردید پیشانیش را ببوسید و او را به کار سیاست، قانون گذاری و قضاوت بگمارید، اگر نه صندلیِ خالی خیانتش کمتر است از آدم‌های خالی

۶.ادب مرد به ز دولت اوست، در این کلام زیبا
سه واژه نمایان است.

"ادب"
"مرد"
"دولت"
اگر موجودی هیچ کدام را ندارد و برای داشتنش آموزش ندیده و سعی نکرده است، نه به کار قانون گذاری که به کار شخم‌گذاری می‌آید.

۷. کارهای بزرگ را به آدمهای خرد نسپارید، هم کار را و هم خود آن افراد را ضایع خواهید کرد.

رفتار، گفتار و عملکرد رئیس کمیسیون آموزش مجلس جمهوری اسلامی ایران به من یاری رساند که در باب "آداب معاشرت با مردم" چند کلامی را بیان کنم.
۱. مردم ولی نعمت هستند، این جمله شوخی است چرا که نماینده کمیسیون مجلس نشسته است و مردم ایستاده‌اند.

۲. وقت سخن گفتنِ دیگران باید با چشم و صورت، همچنین توجه ذهنی به مخاطب احترام بگذاریم و همانگونه که زمان سخن گفتن جویای حرمت هستیم، در زمان شنیدن هم شنونده خوبی باشیم.
حرکت صورت، خوردن نخود و کشمش، تکان دادن صندلی، باد زدن با کاغذ و حرکت چشم و صورت برای نماینده مجلس و آن هم رئیس کمیسیون  آموزش نه خطا که ننگ است.
۳. وقتی گوینده سخن می‌گوید باید شنونده ی حرفه‌ای بود و برای پاسخ منطقی و همراه با سند، آماده بود، شخص شنونده با بی حوصلگی و بی ادبی رفتار میکند و رفتارش  توهین آمیز است.
۴. پرچم مجلس شورای اسلامی روی میز است، یعنی گوینده و شنونده نه در یک محیط عمومی، بر مبنای جلسه و قراری دور هم جمع شده‌اند تا به موضوعی بپردازند. این یعنی نماینده مجلس موظف به پاسخگویی است و بابت این پاسخگویی از جیب همان شخص که سخن می‌گوید حقوق دریافت کرده است.
۵. حضور مشاور و راهنما، مدیر برنامه ی کاردان، قدری از خلاء مدیران کیلویی سیستم را کم می‌کند. همین نماینده اگر مشاور کاردانی می‌داشت و گوش شنوایی برای شنیدن نقد، حتما صندلی برای مراجعه کنندگان می‌گذاست،
حتما دست در دهانش نمی‌کرد(این را در دو سالگی به کودکانمان می آموزیم که در حضور دیگران دندانمان را با ناخن تمیز نکنیم)
حتما تصحیح  نگاه از بالا به پایین را گوشزد می‌کرد.
حتما به نگاه کردن به مخاطب که مردم است و ولی نعمت و بزرگترش(البته شوخی است) را به او می آموخت.
سخن دیگر اینکه اوایل انقلاب جوانانی انقلابی می‌آمدند، خرابکاری می‌کردند تا مدیر شوند و اصلاح کنند.
هر اصلاحی در امور را مدیون همان جوانان هستیم که با تجربه و تاوان بسیار، کارآمد شدند و تعالی ایران را خواستند.
اکنون موجوداتی می‌آیند که اصلاح ناپذیرند، می‌آیند تا مدیریت برود تا اصلاح برود تا توسعه و تعالی فاتحه‌اش خوانده شود.

سخن آخر: به هر موجودی رای ندهید،
مرد باشد
ادب داشته باشد
دولت داشته باشد.
این شرط لازم نامزدی در امور است.

عطش خدمت، هر کسی را به سمت ساختمان سبز هل می‌دهد.
ما چه عطشی داریم در رای دادن به موجوداتی که به کار شخم می‌آیند.
آگاهی، این گمشده وطن من، کجایی؟
تا مردم من با اتکای به تو اعتبارشان، عزتشان و لیاقتشان را باز یابند.

بگردید میان اینهمه اشتیاق به خدمت یه "آدم" پیدا کنید. به او رای بدهید.
به تزویر، ریا، فریب، بی حیایی و رگ گردن بیرون زدن، به وام ازدواج برای پدر بزرگ و مادر بزرگ، به قول کار برای فرزندنتان، به هم محلی و هم قبیله ای رای ندهید. به توصیه و سفارش رای ندهید.
یک آدم پیدا کنید
به کودکانِ  بزرگ سال رای ندهید

عاقبت را در کلیپ ببینید.

#رضا_هوشمند

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

مهمان که می‌رسید، غذا که کم می‌آمد خانم جان، می‌گفت: سر شب یه چیزی خورده است، آقا جان یک طوری نگاهش می‌کرد که دل ما غنج می‌رفت.
تازه آن وقت‌ها معنی نگاه عاشقانه را نمی‌فهمیدیم
اما می‌فهمیدیم نباید در خط نگاه آقا جان و خانم جان باشیم، باید بگذاریم آرام و جاری به هم نگاه کنند

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

چشم بگذار ماجرا که تمام شد خودم صدایت می‌کنم.
مبادا میان شمارش کودکانه هایت چشم بگشایی و جر زدن آدم‌ها را ببینی
چشم بگذار ماجرا که تمام شد خودم صدایت می‌کنم.

بشمار یک
خانه‌هایمان را دوباره خواهیم ساخت.
بشمار دو
دخترانمان رخت‌های عزای پدرانشان را از تن دور خواهند کرد.
بشمار سه
آدم های خوب بیمارستان خواهند ساخت
دوباره تابلوی "بوق نزنید بیماران آزرده مبشوند" نصب خواهد شد.
برای افتتاح بیمارستان دختری که شعر می‌داند هم خواهد آمد. او از حادثه بمب باران جان سالم به در برده است و شعر آزادی را خواهد خواند.
بشمار چهار
مدرسه ها دوباره در راهروهای خود صدای ترانه خواندن دختران را به گوش دیوار و پنجره تکرار خواهند کرد.
بشمار پنج
سیاستمداران دور یک میز گرد خواهند نشست و برای اندازه طول و عرض زمین بازی بچه‌ها تصمیم خواهند گرفت.
بشمار شش
بیانیه‌ای را سازمان بین الملل صادر میکند که کودکان فلسطینی بدون مشت‌های بسته به دنیا بیایند و سیاستمداران اسرائیلی با مدارای بیشتر جنایت کنند.
بشمار هفت
مردم شاد برزیل برای یادبود شهدای بیمارستان غزه کارناوال شادی برگزار خواهند کرد.
بشمار هشت
مردم وطن من ایران ختم انعام خواهند گرفت، سوگواری خواهند کرد، دشنام خواهند گفت.
بشمار نه
پیمان صلح اعراب و اسرائیل به تعویق نخواهد افتاد
.
دختر غزه!
چشم بگشا
جهان آرام است
غزه را دوباره خواهیم ساخت
روبان افتتاح
بیمارستان
کتابخانه
مدرسه
مسجد
را کسی خواهد برید.
دوباره‌خانه امان را می‌سازیم.

این بار با خاطرات پدر، مادر، برادر، خواهر و همسایه. نه در قرارشان.

روبان بیمارستان را کسی خواهد برید.
همان که کودکش را در بیمارستان جا گذاشت و رفت؟!
کسی که از صلح پایدار در منطقه می‌گوید و  برای مداوای دردش بیمارستان غزه نمی‌روند.

دختر غزه!
بشمار صلح و چشم باز کن.
دوستانت با همان لبخندهای ناب جایی قایم شده‌اند دور.

پیدایشان کند
زندگی را
لبخند را
و سعادتمندی را پیدا کن.

چشم بگذار ماجرا که تمام شد خودم صدایت می‌کنم.
مبادا میان شمارش کودکانه‌هایت چشم بگشایی و جر زدن آدم‌ها را ببینی
چشم بگذار ماجرا که تمام شد خودم صدایت می‌کنم.

/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

از غزه چه خبر؟!
کودکانش را در خواب می‌کشند،
مردانش را در خیابان،
و زنانش را با اخبار جنگ.

آنجا برای مداوی زخم‌ها راه بیمارستان را نباید رفت.
بیمارستان دیگر امن نیست.

با زخم‌ها مدارا کنید تا آرامستان.

#رضا_هوشمند

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

صلح اتفاق گم شده بین جنگ های بشر است.
حجم از دست دادن ها، نداشتن ها، غربت و تنهایی، زحمت آوار، ویرانی و آوارگی آنقدر زیاد است که صلح، تفاهم، پذیرشِ دیگری و گفت و گو ناتوانِ ماندگار شدن است.
دوباره خشم، دوباره رنج از دست دان، دست های باز شده در زمان صلح را مشت می کند.
تا جایی یادم هست صلح زمانی است برای خنک شدن توپ ها، تمیز کردن تفنگ ها؛ در این مجال اندک، کودکان که ساده اند و ساده منش ها که کودکند، می توانند بازی کنند، منشور بنویسند، تقلا کنند تا آوارها را به آبادانی بدل کنند.
فاصله میان دو جنگ، دختران آن سوی مرز می توانند جواب پسران این سوی  را با لبخند بدهند؛ جنگ که آغاز شد؛درست وقتِ صدور فرمان آتش، پیش از مرگ، این عشق است که پیش مرگ جنگ می شود.
تاریخ را تماشا کن،
کودکانِ بر جامانده از جنگ، فرزند پدران و تربیت شده آغوش مادرانشان نیستند، فرزند خشم و آتش و گلوله اند.
تاریخ را تماشا کن
با هر شلیک توپی یک مدرسه با همه دانش آموزانش لبخند را فراموش میکنند.
تاریخ را تماشا کن.
مردم در زمان جنگ خشمگینند،زمان صلح غمگینِ از دست دادن.
مردم، هیچ گاه لبخند ندارند.نه هنگامه جنگ، نه هنگام گم شده میان دو جنگ، همان که سیاستمدان صلح مینامندش.
تاریخ را تماشا کن

#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

_یادت باشه به زودی نابینا میشی.

=دکتر میگه نمیتونم، کاری برات کنیم.

_میدونم ولی ...
گریه نکن
وقتی برای گریه کردن نداریم.
کسی به تو کمک نمیکنه.
پس الان بلند شو
یادت باشه تو نابینا می‌شی نه احمق
باید یاد بگیری از حافظه‌ات استفاده کنی
الان برگرد
دستاتو باز کن
یادبگیر از دستات به جای چشمات استفاده کنی

=مامان ...
مامان کمکم کن
ماماااان
مامان به کمکت نیاز دارم.

_یاد گرفت از قدرت شنوایی اش استفاده کنه.

=مامان من تو را می‌شنوم.
تو اونجایی

پی‌نوشت: به بهانه و احترام روز عصای سفید مهارت خودآگاهی، شناخت خود و استفاده بهتر از توانمندی‌ها و بازشناخت ناتوانی‌ها، نشدن‌ها، نتوانستن‌ها و نداشتن‌ها را به فرزندانمان بیاموزیم.
مهارتی که مردان و زنان قوی، قابل اعتماد و انسان به اجتماع فردا  معرفی کند. پسران بی‌مسئولیت و دختران بی‌اخلاق، تباه کننده خود و آینده‌اند.
نقش و تاثیر پدران و مادران آگاه را به بهترین نحو ایفا کنیم.
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…
Subscribe to a channel