بشار هم از اسد جدا شد.
خبر: وسایل خانه بشار اسد غارت شد.
خبر کوتاه، اما ماجرایی به بلندی تاریخ خاورمیانه.
تا دیروز تو در این بشقاب ها غذا میخوردی
امروز من.
بشقاب های خانه من فردا کجا دست به دست میشود.
این اندازه واخواست ماست. از تغییر، انقلاب و تحول.
تا تاریخ هست جنسِ هیچ خانهای در خاور میانه جور نخواهد شد.
و هراز چند گاهی یک بار دست به دست میشویم.
بشقابهای خانه تو ...
گلدانهای تازه بالغِ خانه او.
عروسک های دخترانی که هنوز در خاور میانه به دنیا نیامده اند، دست به دستِ سیاست میشوند.
رجب طیب اردغان هم لابد بشقاب های زیبا و برند در خانه اش دارد.
#رضا_هوشمند
#بشار_اسد
#سوریه
#رجب_طیب_اردغان
/channel/rezaahooshmand
زندگیام به شماره افتاده است و مرور خوشبختی به اشاره
"روزی خواهد آمد که همه چیز به سامان شود"
این کلمات کنار هم میتوانند جامعهای را به تباهی بکشانند.
هیچ چیز درست نخواهد شد، مادام که تو درست نشوی.
زیان بزرگ جامعه امروز، کلمات امید بخش پرتکرار، بدون ارائه برنامه برای زیستن است.
دائم به فکر آن سوی نفس کشیدن و ورای بودن هستیم.
"جایی هست که آرام میگیریم، آنجا همه چیز خوب است، تو را آنجا خواهم دید"
همه چیز نزد توست.
همه چیز آنِ توست
سامان میشود اگر تو به سامان شوی.
#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand
یک بار کلیپ را ببین و نوشته مرا بخوان
یک بار دیگر ببین، فقط آنها که میخندند را تماشا کن.
یک بار فقط آنها که نخندیدند
یک بار صدای صلوات را از بر کن.
بار آخر هیچ کس جز پدر که وصیت نامهاش سپید است و برای خرید نان رفته است را تماشا نکن.
من بارها و بارها فقط آن دو نفر که میخندیدند را تماشا کردم، عمرم هنوز به آنها که نخندیدند قد نداده است.
دلم برایشان سوخت به خاطر نخندیدنشان.
صدای صلوات هم هنوز در گوشم نپیچیده است.
... و اما از شما چه پنهان مشغول نوشتن وصیت نامهی سپیدِ خود هستم.
و نایب الزیاره شما در شهری که باید باشم و به دلیل غربت و هجرت نیستم.
/channel/rezaahooshmand
بالا دست روستایمان
یک ردیف جدای از هر سلسه جبالی، کوه کاشته است خداوند.
یک ردیف چند تایی.
انگار یک خانواده بلند و کوتاه، هزاران سال پیش از تولد سلسله جبال البرز، مده بودند دشت ما برای گشت و گذار، شاید دخترشان عاشق پسری از دشت شد و ماندگار شدهاند.
شاید پدرشان همین حوالی عمرش را داده است به شما و پای رفتن پدر نشستهاند، کسی چه میداند.
شاید هم البرز تبعیدشان کرده است به جرم کوتاهی.
جدا افتاده از مردم ستیغ
آری این کوههای کوتاه و بلندِ مشرف بر روستای ما " امروان" همه آنچه کوه باید داشته باشد را دارند، اما از اصل خویش جدا افتادهاند.
بالا هستند و بلند
قله دارند
ستیغ هم
پونههای وحشی صبحگاهان شجریان خودشان را میخوانند و بلدرچینها پای آوازشان هم خوانی خودشان را میکنند.
سنگریزهها پایِ بلندیشان زیاداست.
انگار آنها هم نخست شکستن را آموختهاند بعد از هزار بار، قد کشیدن را
/channel/rezaahooshmand
میخواهی برو؛ سفر یا بهانه آن، توفیر ندارد، رفتن است.
فقط بگو
گلدان شمعدانی را کی به کی باید رقصید.
فرق آیینه را میدانم از کدام سو باز کنم، شنیدهام شانهات را میخواهی ببری عیبی ندارد با آیینه تنهایی شام خواهم خورد.
میخواهی برو؛ سفر یا بهانه آن، توفیر ندارد، رفتن است.
فقط بگو گنجشنگها را کی پنجره باز کنم تا هوایِ صدایشان بیاید و بنشیند جای خالی تو،
بوی مناجات از خانه رفته است، به گمانم جانمازت را، چادر گل دار سفیدت را بردهای، مهر مرا هم ببر، بدون استجابت دعا، دور از تو ، نیایش بلند نیستم.
من یاد گرفتهام پاهایم را بغل کنم وقتی قنوت میخوانم، یا سلام بدهم وقتی راه میروم.
میخواهی بروی برو، فقط یک اذان تا اقامه، یک تشهد تا سلام فرصت بده؛ باید یاد بگیرم خلوت نبودنت را تاب آور شوم.
میخواهی برو؛ سفر یا بهانه آن، توفیر ندارد، رفتن است.
فقط یادت نرود ظرفهای چینی را لای روزنامه "کیهان" نپیچ، میشکند.
خاطراتِ دورِ سفره غذا را خودم جمع کردم، برکت بود هیچ جا نشد بریزم جز باغچه، مورچهها همه را خوردند؛
مرا، تو را و بوی نان را، صدای بیایید شام را، حتی ازدحام لبخندها را.
میخواهی برو؛ سفر یا بهانه آن، توفیر ندارد، رفتن است.
قاب عکس روی دیوار، همان که نا به هنگام برداشتی را، دوباره برندار،
میخواهی برو؛ اما جای خالی گل میان گلدان سفالی کنار حوض را به ریشخند نگیر.
میخواهی بروی برو ...
/channel/rezaahooshmand
... و من آن تازه رُسته از میان سنگها
با طلوع تو بالغ میشوم،
ظهر که میشود
بالای سرم آموزگارانه میایستی
تا دانشِ نور و آگاهیِ گرما را بیاموزم.
نحیفتر از تاب آوریِ دست گرم تو منم.
تا عصر همراهیت میکنم و با غروب میروم.
شب که میشود
سنگهایِ سرد، بادهایِ گرم، طومار ِ یاد مرا درخواهند نوردید.
تو آفتابی
نوری
تو ظهوری
فردا دوباره آیا کسی شیدای آمدنت خواهد شد؟!
بالای سرش آموزگارانه ...
و او غروب ناشده خواهد رفت؟!
#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand
عبورِ اسبی کنار ساحل،
نه جویای نام و نان
پی مفهوم دویدن.
نه فقط در اندیشه رسیدن،
جویایِ ترجمان سفر
اسبهایی که ترانه عبور را خوب میدانند
زیر بار و نیاز نام و نان نمیمانند.
زندگی شاید همین باشد.
ترانهی عبور را خوب بدانیم و خوش بخوانیم.
زندگی شاید همین باشد.
#مهارت_زیستن
#رضا_هوشمند
#زندگی
#اسب
/channel/rezaahooshmand
حال خودِ خودت چطور است؟
زندگی فقط خور و خواب نیست
🔸️دکتر حسن انوری ادیب و پژوهشگر متون کهن پارسی، در برنامه «سپنج» بیان کرد که باید به بچهها و نسل جدید نیز تأکید کنیم که زندگی فقط خور و خواب نیست و مهم این است که اثرگذار و انسانی واقعی باشند.
پی نوشت: زندگی فقط پول، موقعیت اجتماعی، اعتبار اداری و شغلی، برخورداری های متعدد از این دست نیست.
اینها یک برگ رزومه و کارنامه شغلی هستند.
برگی کوچک که هراز گاهی گذشته را کتمان میکنیم، اینجا کار نکردم، مدیر آنجا نبودم و ...
سوای اینها که برشمردم چه پیشینه ای داری؟!
بارها از زبان شیرین آشنا و غریبه، بزرگ و کوچک، پژوهشگر و محقق، معلم و مدرس شنیده ایم و نمیدانم چقدر گوش گرفته ایم؟!
انسان درون
خودِ خودمان را چقدر تقویت کرده ایم.
آب و دان روح را کی به کی میدهی
نور ،
خاکِ طیب و طاهر برای رشد اخلاق در باغچه درونت هست؟
دوستان نزدیکم میدانند وقتی دوری خواسته یا ناخواسته ای رخ میدهد، به محض مراجعت پس از آغوش یک پرسش داریم از هم.
حال خودِ خودت چطور است؟
میدانی، اگر فقط حالت چطور است را بپرسیم، همه خوبیم، و شکر خدا را داریم.
اما خودِ خودت دیگر است.
اینجاست که لو میدهیم که در مدت فراغ چه بر ما گذشته است.
حال خودِ خودت چطور است؟
انسانی که دکتر انوری میگفت پرسش حال همین خودِ خود است.
پاسخش را به خودت بگو تا مبادا روزی برسد که دست خالی باشیم از انسانیت، آزادگی، مروت و اخلاق باشی
برایم اگر شد بنویس:
حال خودِ خودت چطور است؟
#حسن_انوری
#سپنج
#انسان
#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand
موسیقی آغازِ نجابت دست و تماشای دل است.
موسیقی دختر است.
دختران آغاز بهارند.
ساعت که تحویل میشود از میان نابترین لحظههای سال،
نان و نمک را میان سفره چشمانِ تماشایشان میگذارند و دری که گشوده میشود هیچگاه بسته نمیشود.
موسیقی آغازِ نجابت دست و تماشای دل است.
موسیقی دختر است.
زهرا همچون هزاران شعر که خدا سروده است باید آرام، امن، رها میان لحظه های حیاتِ جامعه رشد کنند، بزرگ شوند و روزی دختری درون مادر بودنشان نفس بکشد تا هوای شهر بهتر است.
کوچه های نانجیب را دخترانِ ترانه، دختران آکاز، دختران مضراب در دست میتوانند باران باشند.
موسیقی آغازِ نجابت دست و تماشای دل است.
موسیقی دختر است.
#حسین_ناطقی
#زهرا_ناطقی
#رضا_هوشمند
#موسیقی
#سنتور
#دختر
آمدن رئیس جمهور جدید با آن صداقت در رفتار و سبک نشستن و ایستادن و راه رفتنش، که یاد آور "قیصر" فیلم های نوجوانیمان است پایان رنج، درد و مشکلات نیست.
او خود درد ما را دارد.
رنج من و تو پیشانی بلند دولت جدید را هم پر چین کرده است.
یک نفر نمیتواند با اسب سفید بیاید و رنج هشتاد میلون نفر را پایان دهد.
میتواند تسکین باشد
اما درمان نزد او نیست.
رنج مانده به جان و تنمان و درمانش نزد خود ماست.
دردهای کشور خاتمه پیدا نمیکند و تنها مثل انرژی از دوش کسی به دوش دیگری منتقل میشود و این رنجها نمیمیرد.
حال چه کنیم؟!
به عنوان یک ایرانی مطالبه گری، پرسشگری، را سر لوحه ارتباطهای فردی و اجتماعی خود قرار دهیم.
و دیگر اینکه از خودمان آغاز کنیم و خودمان را نقد کنیم.
دستمان چقدر پاک است؟!
چقدر ناعدالتی کرده ایم؟!
هنوز برای داشتن رئیس جمهوری که همه چیز تمام باشد زود است
انتخاباتی باید برای مردم برگزار شود و ما صلاحیتمان اثبات شود.
اگر چنین کنیم تازه آمده ایم در نقطه صفر توسعه.
و هر کاری جز این یعنی این دولت هم یا باید شهید شود که شایسته باشد، یا منتظر باشیم بعد از چهار سال یا هشت سال اول دوربین صدا و سیما از او روی برگرداند و بعد مردم و منفور شود و مورد بغض؛ و یک سوپرمن دیگر بیاید تا هشت سال دیگر
https://www.instagram.com/reel/C9UKms0I1dy/?igsh=MTAwdDJ1cTA4cDk5aw==
یکی از همین روزها
جسارت خواهم کرد
و باز خواهم گشت به قابِ عکسِ قدیمی.
همان که وقتی تنها میشدیم بلند قدی میکردیم و از طاقچه میدزدیمش و روی زانوهایمان تماشایش میکردیم تا خوابمان ببرد.
همان عکس که در آن "تو" آمد و نشست در دلِ "من"
و ماندگار شد.
همان اول، پیش از بریدنِ شانهات از شانهام، دست به موهایم خواهم کشید تا این قدر پریشان نباشد.
و تو را خواهم بوسید و نگران نخواهم بود تاوانش را.
چرا که آدمها در عکسهای قدیمی برای همیشه محرمند و هیچ اتفاقی در آنها، پیگرد قانونی ندارد.
خانم جان پیش از ما، از دنیا رفت.
ما از هم افتادیم،
خانم جان از نفس.
لابد آنجا خیال میکند هنوز مشغول محرم بودنیم.
بگذار خیال کند، مبادا در خواب راستش را بگویی
خانم جان میگفت: عکسها جان دارند، نباید پشت آدمهایش حرف زد.
نباید پارهشان کرد.
خانم جان دستش به نبودن گرم است و نخواهد دید جسارت مرا.
یکی از همین روزها
جسارت خواهم کرد
صدایم را سر آلبوم عکس بلند خواهم کرد و خواهم گفت: همه منها، با همه لبخندها بیایید برویم قهر
جایی دور
خیلی دور
و دیگر زمزمه نکنیم:
چیزی،
جایی
یک طوری نگفتنی جا مانده است.
قاب بی عکس
عکس خالی از قاب
هر دو مهیب است.
چیزی مانده است روی طاقچه خانه قدیمی
همان خانه که با هم کوبیدیمش
و هرگز نساختیمش.
یکی از همین روزها
جسارت خواهم کرد
و برای خودم به تنهایی چای خواهم ریخت
و به تنهایی خواهم رقصید
و به تنهایی حرف خواهد زد و به تنهایی راه خواهم رفت.
یکی از همین روزها
جسارت خواهم کرد
دست تو را برای آخرین بار خواهم فشرد
و بر بازویت خواهم زد.
و خواهم گفت: دیدی زود دیر شد.
و تو با نگاهت خواهی گفت:
چه چیز دیر شد؟!
و من موهای روی شقیقهام را نشان خواهم داد.
و تو آخرین دروغت را، خواهی گفت:
"هنوز هم جوانی"
یکی از همین روزها
جسارت خواهم کرد
و باز خواهم گشت و تو را به همراه شدن و گم شدن با خود دعوت خواهم کرد.
یادت باشد
این بار نپذیر.
پیدا شدن بعدِ تو به طرز وحشتناکی مهیب است.
و گم شدن در کهن سالگی مهیبتر
/channel/rezaahooshmand
صفورا جان سلام
دست به موهایت که نمیتوانم برسانم دست به دامان نامه شدم تا دلتنگیهایی که بر سر سفره شام نمیتوان گفت را بگویم.
حرف هایی که نگفتنی است را.
حال مرغ و خروسهای خانه را نمیپرسم میدانم حواست به گربه های فرصت طلب هست.
اما تو حال بره بزغالههای من را بپرس
حال دشت را بپرس.
صفورا حال صفدر را بپرس.
مثل شهریها نه.
مثل خودمان هم نه.
حال مرا طور دیگری بپرس.
راستی آن سال که گندمهایمان را سیل برد یادت هست؟!
جلوی هشتی ایستاده بودی و غمگین بودی؟
یادم رفت بپرسم .
اگر دیر نیست حالت آن روز چطور بود؟!
من میتوانستم خوبش کنم و نکردم؟
نرگس که رفت من زیادی کار میکردم و داشتم پیر میشدم
موهای روی شقیقهام سفید شده بود و هی نشانت میدادم که دستهایت را به پیری من برسانی تا جوان شوم.
صفورا دستت بند رخت و لباس و کدبانویی بود؛
موهایم سفید ماند.
زیاده عرضی نیست
تا شام چیزی نمانده
نمازم را که بخوانم سفره تو پهن است.
غرض عرض ارادتی بود بانو.
و الا دیدار نزدیک است.
راستی سلام مرا به موهایت برسان و اگر نامه خوب است دستهایت را حنا بگذار و اگر دلگیر هم هستی، باز دستهایت را حنا بگذار؛
من میفهمم صفورا.
شام صدایم میکند کاش تو هم صدایم کنی.
/channel/rezaahooshmand
قدری دیر،
نه به اندازه جا ماندن
به اندازه یک پنجره تاخیر
از کودکیم زودتر
چیزی مانده تا جوانی
یکباره تمام شد.
به همین سادگی کودکیِ درونم پیر شد.
باران که آمد مرا از شیشهها شست
این که راه میرود
خط بخاری است محو.
تصویری مات از برفی که نیامد.
تماشایم کن،
هستم
قدری، به انداره یک آه صدایم کن،
خواهی دید هرگز نبوده ام.
آن روزِ بازی
توپ پلاستیکی جا ماند و من در حیاط خانه ای افتادم که دیوارهایش بلند بود و کسی پاسخ زنگ را نمیداد.
من جا ماندن از بازی.
تا به خودم آمدم
شیشه گریخت و من از نوازش سنگ شکستم.
قدری دیر،
نه به اندازه جا ماندن
به اندازه یک پنجره تاخیر
#رضا_هوشمند
"عالی جناب خود باش"
" تو کسی نمیشوی"
من از نسلی آمدهام, نسلی که یکی از آموزههایش کسی نشدن بود.
آن نسل که بارها تنبیه، توهین و رانده شدن را از بازی های کودکانه، کلاس درس، زمین فوتبال، صف نانوایی، پادگان سربازی و حتی در جمع خانواده با نگاه مقایسهگر پدر و ترحمهای بی جای مادر دیده بود و شنیده بود و به جان خریده بود، ناتوانی آموخته شدهای را با خودش آورد تا جوانی، آمد و آمد و آمد تا کاری را از میان اینهمه بر زمین مانده برگزیند.
یکی خیابان را با جارو، با همان ناتوانی آموخته شده، خوب نظافت نکرد.
چون خیابان و مردمش آدمهای امن او نبودند؛ کسانی بودند که یک روزی یک جایی او را تنبیه کرده بودند.
و خوب کار نکردن تلافی آنهمه توهین بود.
یکی آمد و شد آقای بالای سر اداره
مدیر، وکیل و نامزد ریاست جمهوری، مشاور نامزد،
یکی آمد و روبرویش نشست تا گواهی مردم باشد.
یکی که بنا بود تریبون مردم باشد به خودش و همان فرو خورده ها پرداخت.
مثل دعوای خیابانی( منظورم مجری پیشکسوت فوتبال نیست)، هر که فحش و ناسزا بیشتر بداند و موقع پرت کردن کلمات فرو خورده درونش تف بیشتری را نثار کند، برنده تر.
نه آن نامزدِ خوشبختی بود، نه مشاورش آگاه و نه مدعی العموم راست گفتار.
ما همه هنوز یادمان نرفته درد خط کشهای خورده را.
همین است که تا کسی را شبیه معلم دوران کودکیمان پیدا میکنیم خط کشش میزنیم
سیلی های خورده را تلافی میکنیم
چند تایمان جان هم می افتند و مابقی(یک ملت) راز بقا تماشا میکنیم.
فردای مناظره های انتخاباتی
دریدن و پاره شدن اعتبار و عزت دیگران را با ولع تعریف میکنیم.
به قول یکی از بزرگترهای فامیل
که در چشم من بارها نگاه کرد و گفت:
" تو کسی نمیشوی"
آری
کسی نشدیم.
ما کسی نشدیم.
من از نسلی آمدهام که یکی از آموزههایش کسی نشدن بود.
نسلی که نه آگاهانه، آب به آسیاب ندانم کاری ریخت.
امروز در میان سالگی عمر، چند قدم مانده تا نشستن و به خاطره پیوستن،
آموزهای را در حال جان بخشیدن در خودم و مخاطب نوجوان و جوانم هستم به نام
"آگاهی"
شناخت خود
بهرهمندی از خود در جای مناسب و شایسته.
امیدوارم روزی به فامیل دورمان بگویم:
همه منها در جای شایسته خود کسی هستند.
آموزگارِ هم باشیم برای پیدا کردن جای خودمان.
هر انسانی در جای خودش "عالی جناب" است.
و این روزها در راز بقای انتخابات میبینیم
هر کسی در بیجای خود حقیر، مورد تمسخر، دروغگو، عصبی، فحاش و خیال پرداز.
یکی دیگر کاش میآمد که عالی جناب خود را میشناخت.
یکی زائیده آگاهی مردم،
نه خیال خام پلنگشان
عالی جنابت را پیدا کن.
#آگاهی
#مهارت_خود_آگاهی
#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand
_ اگر شما زیستن را به عنوان یک فرصت با ارزش تلقی نکنید هر مقصدی که برای خودتان تعریف کنید از نظر من آن یک خود فریبی است.
آن موهبتی که به شما ارزانی شده را باید قدر بدانید
+زندگی به احساس رضایت است؟
به احساس رضایت از بودن است.
از بودن
یعنی اینکه الان من اینجا نشستم
و در حال صحبت با شما هستم
آگاه باشم به اینکه این چقدر لذت بخش است.
جمع این لحظه هاست که زندگی را شکل میدهد.
زندگی خارج از این لحظه جریان ندارد.
#زندگی
#مهارت_زیستن
#شهین_دخت_خوارزمی
/channel/rezaahooshmand
زندگیام به شماره افتاده است و مرور خوشبختی به اشاره
"روزی خواهد آمد که همه چیز به سامان شود"
این کلمات کنار هم میتوانند جامعهای را به تباهی بکشانند.
هیچ چیز درست نخواهد شد، مادام که تو درست نشوی.
زیان بزرگ جامعه امروز، کلمات امید بخش پرتکرار، بدون ارائه برنامه برای زیستن است.
دائم به فکر آن سوی نفس کشیدن و ورای بودن هستیم.
"جایی هست که آرام میگیریم، آنجا همه چیز خوب است، تو را آنجا خواهم دید"
همه چیز نزد توست.
همه چیز آنِ توست
سامان میشود اگر تو به سامان شوی.
تا کی باید نشست و آرزو کرد و امید بافت؟!
هیچ گاه.
امید مخرب است
تلاش باید
برخواستن
امیدِ کاهلی است.
امید شوخی آفرینش است
آمده است تا به جای طناب با خیال خودمان را حلق آویز کنیم.
زندگیام به شماره افتاده است و مرور خوشبختی به اشاره
هر آنچه ندارم را مدیون امیدی هستم که دارم
هر آنچه هست، حاصل جایگزینی شناخت خود، پذیرش شکستهایم و تلاش برای شدنی متعالی تر از بودنِ دیروز.
"روزی خواهد آمد که همه چیز به سامان شود"
این کلمات کنار هم میتوانند جامعهای را به تباهی بکشانند.
مادر بزرگم درد پاهایش را درمان نمیکرد، با روغنِ قدم زدن در کوچههای امیدواری، جایی دور و خوش آب و هوا که قولش را داده بودند، پایش را ضمات میکرد و منتظر بود که این رنج بیپایان به پایانی سعادتمند تمام شود.
که نشد.
دویدن برای رسیدن به پایان راه، خوردن به دیوار سهمگین آخرِ کوچه زندگی، مردن یعنی تن دادن به امید.
غافل از اینکه سعادت شادمانیِ میان غم است.
غم که محتومِ زندگی است، لااقل خاور میانه اینگونه است.
شادی را میان تار و پود به هم بافتهیِ رنج طوری نقش بزن که وقتی فرشِ زیستن را پهن این سال و ماهِ بودنت کردی گلهای لبخند، شادی، تماشا، گفتن شنیدن، نفس کشیدن درشت باشد و به چشم بیاید.
گفت و گو با سایهات در تاریکی و بافتن زندگی از نخهای نازک و نامریی نور، رقصیدن در سوگ، نه محض دیوانگی، برای فراموش نکردن شادی.
منجی تو درون توست.
اگر کلام قاصر است که هست، به اشاره
اگر دست اشاره نداری
به تماشا، معجزه گفت و گو روی بیار.
زندگیام به شماره افتاده است و مرور خوشبختی به اشاره
آن جا که نویدش را دل امیدوارت میدهد گم شده است.
هرچه هست اتفاقی است که با تو، از تو، برای توست.
رسم نامهای است برای زندگی
نه پس از مرگ
پیش از آن
که اگر
قامت نبندی
بلند نشوی
و نتوانی رسم نامه را پیدا کنی
بلند بخوانی
به راه آن بروی؛
پسِ بودن هم نخواهی توانست سعادتمند شوی.
زندگیام به شماره افتاده است و مرور خوشبختی به اشاره
اشارهای بود
تو را
خودم را
تا زندگی کنیم
در سوگ برقصیم تا بعد اینهمه رنج یادمان نرفته باشد شادمانی را
که اگر بیاید بیگانه نباشیم و در برایش بگشاییم
شادی را میگویم
آغاز آدمی زادی را میگویم.
رسم نامهای زیر سنگِ نشستن و کاهلی توست
بغلتانش
خودت هم از درون برون آی.
جز این اگر باشی،
با این روال که هست
مثل هزار مردم آرمیده در گورستان با امیدهای دور، آرزوهای دراز خواهی رفت.
بلند شو لطفا
کسی را صدا نزن
بی صدا برخیز
بگذار صدای پاهایت وقت دویدن
هنگام دور شدن
شنیده شود.
#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand
هر خانهای باید یک لبخندِ رها، یک نفر برای تماشا داشته باشد
والا فقیر است.
هر کدام از ما باید در خانهای زندگیم کنیم که یک پدر داشته باشد آن طوریکه وقتی میرود گمان کنیم مثل آن بار که گفت باز میگردم، باز گردد.
باید بفهمیم پدران نمیمیرند، باید بدانیم راهشان برای بازگشت قدری دور است.
هر خانهای باید یک پسر داشته باشد، سرخوش، ولخند، بیگدار(روی تک تک واژهها تعصب دارم)؛ برای وقتهایی که غم از در و دیوارِخانه بالا میرود، تا حرف بزند، راه برود، با صدای بلند بخندد.
هر خانهای باید مادری داشته باشد که درست در بزنگاه حرمتِ خاندان بگوید: بس است دیگر.
و پسر بداند که دلهای مردمِ غم، به قدری شاد شده است که غمباد نگیرند و بس کند تا غمی دیگر و رهایی دوباره.
باید مکاشفه بداند، تا بلد باشد از میان آنهمه نزیستنهای پدر چیزی را کشف کند که مزهی ناب زندگی داشته باشد و بلد باشد یک طوری داستان را بگوید که ناودانِ آویزانِ حیاط هم باران بخندد، تا خواهرِ تنهای آن گوشهی حیاط با یادآوریاش ریسه برود و باز نگردد.
کدام پدر؟!
همان که رفته است نان تازه بخرد و هرگز بازنگشته است.
باید بلد باشد رنجِ نداشتن پدر را میان بافتههای بلوزش مخفی کند و بتواند غمِ خالی ماندن جای بالا دور کرسی را پر نکند، التیام دهد.
کسی که وقت بروز غمها بتواند خندههایش را مجانی خرجِ میهمانی حیاط خانه پدری میکند.
کسیرکه با خندههای بی دریغش پای غم ما بنشیند و بغضش با ریسه رفتن باز کند.
میدانی چه کسی را میگویم؟! یکی بد ملاحظه آگاه به غم.
آموزگارانی که غم را میفهمند مربی بهتری برایِ آموزش شادی هستند.
پدرم بلد بود جمعهها صبح با ما صبحانه بخورد،
بلد بود بگذارد ادای راه رفتنش، غذا خوردنش و حرف زدنش را در بیاوریم. پدر بلد بود بگذارد از ته دل بخندیم.
پدر غم را میفهمید، برای همین بود که شاد بود.
من هنوز شادی را نمیفهمم، غم را چرا، پس لابد هنور پدر کاملی نیستم.
هر خانهای باید یک لبخندِ رها، یک نفر برای تماشا داشته باشد
والا فقیر است.
البته معتقدم باید کسانی هم بیرون قابِ شادمانی باشند، که برج باشند و زهرمار، تا آجرهای آفتاب خورده حیاط بدانند، جای خالیِ کسانی که دیگر باز نخواهند گشت را باید با شیرینترین اتفاقهایِ زمان بودنشان پر کرد.
عزت لبخند در مقابلِ اخمهای بی شمارِ مردمانِ
هرخانهای باید مادری داشته باشد که وقتی لبخند زیاده شد و به سقف خانه رسید از ترس آوار شدن دوبارهی غم و اندوه بگوید: بس است دیگر.
هر خانهای باید پدری داشته باشد که برای نان داغِ سفرهیِ باز و صبح جمعه؛ بگذارد و برود؛ و بدانیم باز میگردد.
اگر نیامده لابد راهش دور بوده است.
پدری که یاد شوخیهای شیرینش
بعد هزار سال رفتنش بوی نان باشد، صمیمی، باب دل و تازه
داغ و مهربان
او پدر است
رفته است تا باز گردد.
/channel/rezaahooshmand
بالا دست روستایمان
یک ردیف جدای از هر سلسه جبالی، کوه کاشته است خداوند.
یک ردیف چند تایی.
انگار یک خانواده بلند و کوتاه، هزاران سال پیش از تولد سلسله جبال البرز، آمده بودند دشت ما برای گشت و گذار، شاید دخترشان عاشق پسری از دشت شد و ماندگار شدهاند.
شاید پدرشان همین حوالی عمرش را داده است به شما و پای رفتن پدر نشستهاند، کسی چه میداند.
شاید هم البرز تبعیدشان کرده است به جرم کوتاهی.
جدا افتاده از مردم ستیغ
آره این کوههای کوتاه و بلندِ مشرف بر روستای ما " امروان" همه آنچه کوه باید داشته باشد را دارند، اما از اصل خویش جدا افتادهاند.
بالا هستند و بلند
قله دارند
ستیغ هم
پونههای وحشی صبحگاهان شجریان خودشان را میخوانند و بلدرچینها پای آوازشان هم خوانی خودشان را میکنند.
سنگریزهها پایِ بلندیشان زیاداست.
انگار آنها هم نخست شکستن را آموختهاند بعد از هزار بار، قد کشیدن را
آهو هم دارد
فصل گل دادن سپندها، فصل بلند پریدن جوان آهوها و تماشای هم شانهی فردا زیباست
دیدهام در سایه سار قله عاشق شده است
برهاش را همانجا زمین گذاشته است
بلدرچین،
روباه،
صدای وروز باد؛
میبینی،
همه آنچه البرز دارد دارند،
غریب افتادگی را بیشتر.
پدرم او را نه در کوچههای تنگ و باریک، نه قایم از نگاه مادرش، دور از تماشا، وقتی گم میشد، وقتی تنها میماند یافت
نخستین بار از مادرم پای کوه خواستگاری کرد
بی حضور دختر
اجازه اش را از کوه گرفت
و پونه های وحشی شهادت دادند که پدر شایسته زندگی است.
و من نفسم را مدیون بودنِ کوههای مهاجر بالا دست روستایمان هستم.
جایی است که بتوان در آن گم شد،
میتوان تماشا را یاد گرفت
جایی دور از کافههای نزدیک.،سوای نزدیکیهای تنگ و تاریک
عصرها همان وقت که تاول دستان پدرانمان ذوق ذوق درد داشت و مادرانمان تیمار را به تاخیر میانداختند چون نجیب بودند و نمیخواستند فرزندانشان ببینند بوسیدن جای درد را،
مادرم ذوق دستان پدر را در حضور و تماشای ما میبوسند، چون نجیب بود
و ما یاد گرفتم تاخیر در مهربانی به توهم نجیب بودن جایز نیست
آخرین بار که به دیدار کوهها رفتم
بلندها بلند بودند و متواضع
کوچکها وقت عکس گرفتن روی پنجههای پایشان بلند قدی میکردند تا بگوید بزرگ شدهایم
پدرشان، آن کوه بلندتر
همان که سنگریزه شکستش بیشتر بود
همان که ستیغش به آسمان نزدیکتر را با صدای رسا درود فرستادم و سپاس داشتم از بودنش.
به پژواک گفت:
از کوهها دور افتادیم، اما همهی آنچه البرز در تسلسل ستیغهایش دارد داریم، اما دور اوفتاده، غریب است
غریب است
غریب است
غریب.
رساتر از همیشهی خودم وقتی دست بر سنگریزههایش به نشانهی تیمار میکشیدم، گفتم:
پایت هستیم،
پایت هستیم.
هستیم.
چند سنگریزه از درون من بر کوهپایه اوفتاد،
کوه به اندازه رنج من قد کشید.
ای وای
تازه دانستن
اینهمه سنگریزه،
آنهمه قد کشیدن،
محصول رنج مردم من است.
و دماوند با آنها بلند و بالایی
و البرز با اینهمه سنگریزه اوفتاده در درههایش
پژواک رنجهای مردم من است.
ما چقدر رنج کشیدهایم؟!
دوباره مرا بخوان
دوباره رنج مرا بدان
چند سنگریزه از درون تو پای گفت و گویمان خواهد اوفتاد،
تو قد خواهی کشید
و من قدر تو را خواهم دانست.
من وسیع خواهم شد
و تو کوچک نشمار مرا.
ما بزرگ میشویم به گفتن،
به شنیدن،
به تماشای هم.
دریغ نکن،
نگاهم کن،
بگذار سنگ ریزههای درونت را بشمارم
پیش از اوفتادن نفس از سینه هایمان.
هرجای روستا که باشی، آفتاب پشت یکی از ما گم میشود.
به من پشت مکن.
در روستای آبا و اجدادی من "امروان" یکباره شب میشود.
به خاطر کوهها
آفتاب هنوز هست،
اما دزدیده میشود.
مثل آن دختری که در نوجوانی یکبار بیشتر لبخندش را ندیدم و گم شد میان دختران چادر.
آهسته تر راه برو
آهسته تر نگاه کن
وقت قهر بازگرد
نگاه کن
مگذار میان سیاهی چادر شب گم کنم تو را.
/channel/rezaahooshmand
صفدر: حاج ماشالله امروز به رحمت خدا رفت.
صفورا: پس اذان نا بهنگام برای او بود.
صفدر: برای ختمش آماده باش برویم
این آخرین میهمانی اوست.
ختم اوست و او برای آخرین بار دعوتمان کرده است.
صفورا: کجای مسجد مینشینی، میخواهد دلم همان حوالی حمد را بخواند و سوره را.
صفدر: نزدیک محراب، آنجا که وقتی آقا جان بود دو زانو کنارش مینشستم.
#صفدر_و_صفورا
#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand
میخواهی برو؛ سفر یا بهانه آن، توفیر ندارد، رفتن است.
فقط بگو
گلدان شمعدانی را کی به کی باید رقصید.
فرق آیینه را میدانم از کدام سو باز کنم، شنیدهام شانهات را میخواهی ببری عیبی ندارد با آیینه تنهایی شام خواهم خورد.
میخواهی برو؛ سفر یا بهانه آن، توفیر ندارد، رفتن است.
فقط بگو ...
/channel/rezaahooshmand
مادر!
سلام مرا به خوبیهایِ بی دریغ،
عشقهای پاک،
ساده دوست داشتنهایِ ناب برسان.
مرا دوباره به گهوارهام باز گردان،
سیاهِ بلندت را در محضر آیینه شانه بزن
مابقی تقدیر با من
دوباره پدر را خواهم خواست
از آن حوالی بگذرد
برای یک نظر، چشمهایش را درویشی نتواند.
مادر!
بلند قدیت را گذاشتی تا من رشید و برازنده شوم.
چقدر روی دیدگانت راه رفتی تا مبادا خواب و بیدارم آشفته شود
همه نور چشمهایت را دادی تا بی چراغ نوجوانیم را به جوانی نرسانم
کمرت زیر بار قد کشیدن من درد دارد مادر.
چقدر این یک متر در دو متر آشپزخانه را دویدی تا من دندان به طلای المپیک زندگیم بگیرم و تو در یک از هزار شادباش و عکس آن کنارم نایستادی و من میدانم که اگر کنارم نبودی کدام بلندی، کدام بالایی.
جز آغوش چیزی ندارم، میان آن آهسته و ناگفته جانم را ...
پذیرا باش
دوباره جوان شو
درباره پدر را به شوق بیاور
دوباره سیاه روی شانههایت را در محضر آیینه...
دوباره بخند
دوباره دستت را روی صورتت بگذار
دوباره صورتت سرخ شود
پدر را میشناسم
دوباره شیدایت خواهد شد.
حال همه مادرها خوب
برای آنها که نفس دارند دعا
آنها که نفسشان را گذاشتند برای فرزندانشان هم دعا
صفدر: آقا معلم میگفت: رنج آدمها را میسازد، زیباتر میشوند.
مردم رنج کشیده آبادی سخنشان نافذتر است و صدایشان گیراتر.
صفورا: آقا جان قرآن که میخواند، دل آدم میرفت یک فرسنگ بالاتر، یک طوری میخواند نگفتی.
او رنج داشت؟!
صفدر: خانم جان وقتی لباسها را تابستانی و زمستانی میکرد، به شال و کلاه آقا جان که میرسید، دلش میگرفت و رنج از دست دادن ترانه میشد، لالایی و آوازش را شنیدی بود.
او هم رنج داشت.
صفورا: صفدر صدایش خوب است.
از نداشتنهاست؟
یا نتوانستنها.
صفدر: صفورا زیباست.
از خواستنهای بی اجابت است؟
صفدرا: آدمی به رنج بزرگ میشود.
صفدر: آقا معلم میگفت: ما قد رنجهایمان هستیم و برای بلند قدی باید سر انگشت بایستیم.
صفورا: با چه نیرویی، چه توانی؟
صفدر: عشق اگر دست نوازش سر رنجوریِ جان بکشد دستمان به طاقچهی خوشبختی و آیینه و شمعدانِ رضایت میرسد.
صفورا: پس باید مردم آبادی ما با اینهمه رنج زیباترین و خوش صداترین باشند.
#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand
حال خودِ خودت چطور است؟
زندگی فقط خور و خواب نیست
🔸️دکتر حسن انوری ادیب و پژوهشگر متون کهن پارسی، در برنامه «سپنج» بیان کرد که باید به بچهها و نسل جدید نیز تأکید کنیم که زندگی فقط خور و خواب نیست و مهم این است که اثرگذار و انسانی واقعی باشند.
پی نوشت: زندگی فقط پول، موقعیت اجتماعی، اعتبار اداری و شغلی، برخورداری های متعدد از این دست نیست.
اینها یک برگ رزومه و کارنامه شغلی هستند.
برگی کوچک که هراز گاهی گذشته را کتمان میکنیم، اینجا کار نکردم، مدیر آنجا نبودم و ...
سوای اینها که برشمردم چه پیشینه ای داری؟!
#حسن_انوری
#سپنج
#انسان
#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand
موسیقی آغازِ نجابت دست و تماشای دل است.
موسیقی دختر است.
دختران آغاز بهارند.
ساعت که تحویل میشود از میان نابترین لحظههای سال،
نان و نمک را میان سفره چشمانِ تماشایشان میگذارند و دری که گشوده میشود هیچگاه بسته نمیشود.
موسیقی آغازِ نجابت دست و تماشای دل است.
موسیقی دختر است.
دختران آغازِ دریاهای باز و وسیعاند.
میدانی منظورم از آغاز، همان اولین برفی است که آب میشود، در آغوش خاکِ بالا دست کوه میآرامد و در سفرش با ریشهی پونه وحشی معاشرت دارد.
دختران درست از همین جا دستشان برکت را یاد میگیرد.
همین برکت به مضراب که میرسد طور دیگر، دخترانه مینوازد.
ارجاعتان میدهم به دستهای مادر وقتی نان میان سفره میگذارد، مگر تمام میشود؟!
دختران خود برکت زمیناند،
سازشان اگر کوک باشد، سنتورشان خوب مینوازد.
دختران سازِ تازه کوک خانه اند.
وقتی حرف میزنند ترانه است.
مضورابشان انگشتهای کشیدهای است که میان هوای معاشرت تاب میدهند.
دختران هرچه خردسال تر ترانه سراتر
خانه در هوایشان خوشبختتر.
درون هر زنی یک دختر نفس میکشد، جوان باشد او دختر است.
میان سال باشد، او دختر است.
دختر است، حتی وقتی پیر میشود.
پی نوشت: زهرا یکی از آن هزار ترانه سرای هزار خانه است.
یکی از آنها که وزن خوشبختی را با لبخندهای گاه و بی گاهشان میتوان سنجید.
همان اندازه که یک پدر محکم دماوند است وقتی از سرکار به خانه می آید و مادر نجیب دشت لاله های یک روز مانده تا تابستانِ خانه؛
زهرا همچون هزاران شعر که خدا سروده است باید آرام، امن، رها میان لحظه های حیاتِ جامعه رشد کنند، بزرگ شوند و روزی دختری درون مادر بودنشان نفس بکشد تا هوای شهر بهتر است.
کوچه های نانجیب را دخترانِ ترانه، دختران آکاز، دختران مضراب در دست میتوانند باران باشند.
موسیقی آغازِ نجابت دست و تماشای دل است.
موسیقی دختر است.
#حسین_ناطقی
#زهرا_ناطقی
#رضا_هوشمند
#موسیقی
#سنتور
#دختر
/channel/rezaahooshmand
یکی از همین روزها
جسارت خواهم کرد
و باز خواهم گشت به قابِ عکس قدیمی.
همان که وقتی تنها میشدیم بلند قدی میکردیم و از طاقچه میدزدیمش و روی زانوهایمان تماشایش میکردیم تا خوابمان ببرد.
همان عکس که در آن "تو" آمد و نشست در دلِ "من"
و ماندگار شد.
همان اول پیش از بریدنِ شانهات از شانهام، دست به موهایم خواهم کشید تا این قدر پریشان نباشد.
و تو را خواهم بوسید و نگران نخواهم بود تاوانش را.
چرا که آدمها در عکسهای قدیمی برای همیشه محرمند و هیچ اتفاقی در آنها، پیگرد قانونی ندارد.
/channel/rezaahooshmand
صفورا جان سلام
دست به موهایت که نمیتوانم برسانم دست به دامان نامه شدم تا دلتنگیهایی که بر سر سفره شام نمیتوان گفت را بگویم.
حرفهایی که نگفتنی است را.
حال مرغ و خروسهای خانه را نمیپرسم میدانم حواست به گربههای فرصت طلب هست.
اما تو حال بره بزغالههای من را بپرس.
/channel/rezaahooshmand
یکی از همین روزها
باید جسارت به خرج دهم و میان آنهمه کاسهی چینی با گلهای شکسته، دور تو برای آخرین بار بگردم
یکی از همین روزها
باید جسارت به خرج دهم و میان آنهمه چینی با گلهایِ شکسته، بگردم؛
بجویم یک تکه را که در شکستش؛
آب بتوان نگه داشت.
و با آن زلالترین دقایق مانده از این عمر بی تکرار را تعارف کنم
به فردا، که خواهد آمد.
یکی از همین روزها
باید جسارت به خرج دهم
برای آخرین بار
دورت بگردم
آب را از شکستهای مانده بنوشم و ...
... و فراموشت کنم.
/channel/rezaahooshmand
"عالی جناب خود باش"
" تو کسی نمیشوی"
من از نسلی آمدهام, نسلی که یکی از آموزههایش کسی نشدن بود.
آن نسل که بارها تنبیه، توهین و رانده شدن را از بازی های کودکانه، کلاس درس، زمین فوتبال، صف نانوایی، پادگان سربازی و حتی در جمع خانواده با نگاه مقایسهگر پدر و ترحمهای بی جای مادر دیده بود و شنیده بود و به جان خریده بود، ناتوانی آموخته شدهای را با خودش آورد تا جوانی، آمد و آمد و آمد تا کاری را از میان اینهمه بر زمین مانده برگزیند.
#آگاهی
#مهارت_خود_آگاهی
#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand
بابایمان استاد عبدالله بود،
الان هم بابایمان است.
اما صبح جمعه برای نشستن سر سفره صبحانه، قدری غایب است.
بابایمان پول نمیداد، میگفت خودم حساب میکنم
برو بگو:
" اس عبدالله خودش میآید حساب هفته را میرسد"
ممد آقا، بقالی سر کوچه خیلی حساب میبرد از بابایمان؛
مثل ما،
مثل مادرمان،
مثل همه ادمهایی که اس عبدالله را به خوب بودن میشناختند.
بابایمان پول نمیداد، میگفت خودم حساب میکنم.
یک کاسه چینی، بدون گلهای قرمز
سفید مثلِ چشم مریم، دختر همسایهامان، دست مرا میگرفت و میرفتیم برای خرید نسیه،
مریم را نمیگویم، کاسه را میگویم.
خامه با مرابای بالهنگ
قدری مربا کف کاسه چینی به شیرین و ناز مینشست.
خامهها میآمدند روی سر و صورتش، من مینویسم: دست میکشیدند، تو بخوان شیرین میبوسیدند بالهنگها را.
دو دستی کاسه را میچسبیدم
نا مبادا از دستم بیفتد.
خط سفیدی میان خامه و سفیدی کاسه چینی بود و نبود.
همین به من جسارت میداد یک هورت از خامه را سر بکشم.
#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand