rezaahooshmand | Unsorted

Telegram-канал rezaahooshmand - آیه های تا نخورده

84

Subscribe to a channel

آیه های تا نخورده

رنج بافته

صفدر: رنجی اگر  با زنان باشد، آن رنجِ بزرگ که نتوان به گریستن بغضش را گشود؛ چه می‌کنند؟

صفورا: شهری‌ها را نمی‌دانم اما  زنان آبادی ما،
رنج‌هایشان را می‌بافند؛
گاهی در تار و پود فرش،
وقت‌هایی با نقش‌های زیبای گلیم،
و گاهی یک دانه از زیر، یک دانه از رو؛
به کلافی نخ، کلافگی دست دلشان را می‌شویند.

رنج‌ها، تاریک نمی‌مانند، همچون دانه از خاک جوانه می‌زنند.
شالی می‌شوند آویخته به گردن مردانشان تا زمستان سخت نگیرد بر ایشان.
لباس‌های مهمانیشان را با گلی می‌آرایند که با سوزن و نخ به لباس‌شان دوخته می‌شود.

یک گل سرخ با برگ سبز، حاصل رنجی است نگفتنی، مثل داغ فرزند یا جدایی از یار، که جدا از پیراهن بافته می‌شود،
تا بگوید رنج جدا از جان است و روزی تمام می‌شود.

صفدر: مردان روستا از همین روست که وفادار می‌مانند  و گردن به دستی غیر از دوست نمی‌سپارند؟

صفورا: دختران و زنان روستا معجزه می‌دانند، رنج بافتهِ دست و دل آنها بر قامت خودشان نجابت است،
مردانشان وفاداری،
و کودکانشان بلوغ به هنگام.

#رضا_هوشمند
#صفدر_و_صفورا

/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

جنگ که تمام شد، دوباره گلدان سفالی بخر، دوباره گل بکار.
سه شاخه شمعدانی از راه پله همسایه بگیر نشاء کن.
اگر آن‌ها هم خانه نبودند، سفال‌های شکسته‌ی باغچه خودمان را قلمه بزن.
روزی سه بار برایشان شعر بخوان،
آفتاب را نشانشان بده،
تماشا یادشان بده.

/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

اگر شد دوباره سراغم بیا

میان این‌ همه آتش بس، تو صلح نیستی،
صلح برای تو کم است
و برای من دور.

صلح اتفاق بعد از جنگ است؛
و جنگ از دست دادن است.
و تو پیش از بدست آوردنی.


صلح پس از جنگ است،
بعد از التهاب آتش بس.

امان از آتش بس.

جنگ تکلیفش معلوم است، ایستاده‌ای مقابل ایستادن.

صلح معلوم است،
از دست داده ای، اما  با خودت کنار آمده‌ای،
نبخشیده ای،
دیگر نشسته‌ای.

اما آتش بس که بد است، که خر است؛
یک چیزی است که غزه می‌داند.

تازگی‌ها فهمیده‌ام آتش بس بد است.
مثل شنبه که خر است.

آتش بس یک چیزی است میان شکستن شیشه‌ها و فرو ریختن غرور،  آتش بس دست و پا زدن میان دلهره ماندن است و رنج کوچ.

تازگی ها فهمیده‌ام چرا مردمان کوچ وقت رفتن پشت سرشان را به تکرار نگاه می‌کنند.

هر روز بلوار کشاورز را، کتابفروشی های انقلاب را، واکسی سر فخر رازی را، دختر مو بنفشِ سر ۱۶ آذر را دوباره نگاه می‌کنم.


اگر شد دوباره سراغم بیا
تو پیش از جنگی،


مادرم می‌گفت همه رخت‌های دنیا را در دلم دارند چنگ می‌زنند.

حال مادرم را دارم

اگر شد پس از کوچ دوباره سراغم بیا.
  /channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

آمده‌ام بیرون
نان بخرم؛
و اگر شد بازگردم.

#رضا_هوشمند
#جنگ

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

شکار شیر ماهی
وقتی عبدو در من نفس می‌کشید و برای آمدن به پهلویم لگد می‌زد، بابای عبدو رفت شکار شیر ماهی و از صید نیامد.
تنهایی رفتم جلوی ساحل
تا غروب نشستم و ضجه زدم نیامد.
فردای آن روز تا پیدا شدن نعش مَردَم
دستمال مهربانی جاسم را بر پیشانی بستم تا خودش بیاید و گره کور را باز کند.
اما گره کور ماند.
سنج زن و دمام زن را خبر کردم، سه شبانه روز چشم به آب دوختیم و هر سیاهی از دور را جاسم صدا زدیم،
پاسخ نداد که جاسم نبود.
همه مادران شوی به آب داده آمدند سوگواری
دختران پنهان از نگاه مردم، دستمال پسرانِ هم قول را زیر پیراهن داشتند و می‌نگریستند.

از جاسم یک نیزه، تور پاره، یک جفت دمپایی به ساحل بازگشت.

جمعه شب عبدو نیزه جاسم را برداشت و رفت شکار شیر ماهی
صبح ناشده با یک شیر ماهی بزرگ برگشت خانه
چشم‌هایش برق چشم‌های جاسم را داشت و این مرا می‌ترساند.
امروز دو روز است
عبدو رفته برای صید شیر ماهی با همان نیزه و هنوز نیامده.
دلم نیامد سنج زدن و دمام زن را صدا کنم.
شیرماهی‌های بزرگ شب‌ها کف دریا می‌خوابند و عبدو وزنه به پایش بسته تا شکارشان کند.
موج آنجا که عبدو رفته بود تند، آب گل آلود و طنابِ بسته به قایق را گم کرد عبدو.
نمی‌دانم هنوز کپسول اکسیژنش نفس دارد؟
امروز غروب میان آن‌همه سوگ، زنان موی آشفته و دختران تماشا، دستمال مهربانی جاسم را، همان که تازگی‌ها به عبدو سپرده بودم تا اگر دختری دلش را بُرد هدیه دهد
بر پیشانی دختری دیدم با همان کور گره که غروبِ نیامدن جاسم بر سرم بود.
ای وای عبدو وقتی آخرین نفس را می‌کشید عاشق بود.
ای وای مادر
ای وای.
دوباره عبدو را بردند، وزنه به پایش بستند، طنابش را رها کردند و شیرماهی‌ها آمدند و نگاهش کردند و دوباره کوسه ماهی‌ها بچه‌ام را در ضیافت کف دریا خوردند.
پی‌نوشت: برداشت از خبری که از کاپیتان مهدی سید زاده دوست ارجمندم شنیدم و بخش زیادی از داستان "شکار شیرماهی" مبتنی بر حقیقت است و همین الان ساحل کنگان صدای سنج و دمام را در گوش خود دارد.
#کنگان
#دریا
#عبدو
#شکار_ماهی
#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

ساعت تحویل سال نه آن دقیقه و ساعتی بود که تقویم می‌گفت. و نه آن وقت که توپ مروارید صدایش تا پشت جامه‌دان می‌رفت و پشت تاریکی ته انبار خانه را می‌لرزاند. برای من بهار تازه می‌شد با اسکناس تا نخورده‌ای که بابا از لای قرآن در می‌آورد.
همیشه برایم مهم بود سهم من از کدام صفحه است.
شاید دنبال بخت و فال و قسمت و تقدیرم میان آیه‌ها می‌گشتم.

شاید نمی‌دانستم بخت همان دستی بود که قرآن را می‌گشود.
و اقبال همان زنی بود که درست در لحظه تحویل ساعت، وقتی ما داشتیم چهارزانو نشستن دور سفره هفت سین را تمرین می‌کردیم، دنبال آب بود و آیینه
زنی که بارها سین‌های سفره را می‌شمارد تا کم نباشد و زیاد هم، همچون مهر خودش به ما درخت بچه‌های باغچه زندگی.

شیرینی‌هایی که مادر با دست خود می‌پخت یک مزه‌ای داشت.
سال‌ها گذشت تا واژه‌ها کمک کند مرا تا بتوانم بگویم.
شیرینی‌های سفره هفت سین مزه لبخند مادر در پاسخ تماشای تحسین برانگیز موهایش در آیینه بود.
شیرینی تماشای پدر .
شیرین از نگاه دزدیدن مادر.
مزه رد نگاه آن‌ها را گرفتن و رفتن و گم شدن در نگفته‌ها.
به گمانم در هزار سالگی هم وقت تحویل ساعت روبروی قرآن بایستم و دست از جیب پیرمردی نحیف بیرون بیاورم و بخت و اقبالم را هزار باره از پدر و مادرم بجویم و به نیابت تقدیرم را از لای قرآن بجویم.
وقتی خودم تا نبودن چند نفس بیشتر نداشته باشم، باز هم فرزندآسا خواهم دوید و پای سفره هفت سین خیال خواهم نشست،
و به جای پدر که نیست، اسکناس‌های تا نخورده خواهم داد خود را.
و جای مادر سین‌های سفره را خواهم شمارد تا نه بیش باشد و نه کم.
#رضا_هوشمند
#بهار
#بهار_۱۴۰۴
#نوروز_۱۴۰۴
#تهران
#بلوار_کشاورز
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

... و بهار،
روزی است که شکوفه‌ها بی اذن تقویم و بی ترس پاسبان‌ها، سیب بودنشان را به نشانه خوشبختی نشانِ هر عابری بدهند.

و بهار روی است که عابران به مفهوم نور، آب و خاک بیندیشند.
و دندان برای جویدن سیب آن پیش قراول خوشبختی، تیز نکنند
.
#بهار
#نوروز_۱۴۰۴
#تهران
#مشق_شب
#شکوفه_سیب

Www.mashghshab.com

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

مقایسه دزد شادی است.
بزرگترین مانع بر سر راه آرامش ذهنی و احساس خوشبختی مقایسه ی خود با دیگرانی است که هر کدام در مسیری متفاوت با ابزارها، امکانات و مدل دیگری از زندگی در حال حرکت کردن هستند.

بزرگترین دشمنِ آرامش انسان مقایسه خود با دیگران است.
نوروزت مبارک
اگر تماشایت را برای زندگی من نگذاشته ای.
از نور چشم هایت برای امید خانه و اهالییش صرف می‌شود و پی کنکاش پشت و نهان زندگی من نیست.
نوروزت مبارک اگر شادی را این حق آدمیزادی را به مردم، خانواده و خودت هدیه می‌دهی.
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

هیچ وقت اسم نداشت.
یا لااقل من نامش را نشندیدم
همه می‌گفتند شوهر بی بی سکینه.
وقتی بی بی سکینه را عقد می‌کرد، عهد کرده بود اگر دخترزا باشد، سرش هوو خواهد آورد.
دوبار قبل از بی بی، چهار بار هم بعد از دختر آوردنش، زن عقدی و صیغه‌ای گرفت.
شوهر بی بی سکینه سرش به گور رفت بدون اینکه یک پسر داشته باشد.
خوبش شد.

مگر دختر چه چیزی از پسر کم دارد؟!
لابد کم دارد که در آبادی ما هر کس دختر به دنیا می‌آورد می‌گویند: "قسمت بوده دعا کن سالم باشه."

پسر که باشد، می‌گویند: "باریکلا"
"اسمت زنده شد"
خدایا منو ببخش، آن سال‌های نوجوانی گوسفندها را طوری هی می‌کردم تا از سر قبرش راه بروند.
حتی معطل می‌کردم تا خودشان را خالی کنند.
خدایا من را ببخش.
حالا که خودم بزرگ شده‌ام اگر کسی به خواستگاریم بیاید، می‌پرسم: دختر دار اگر شویم، سر من ...
اصلا خودم می‌روم خواستگاری کسی که مرا به خاطر خودم بخواهد نه آنچه خواست خداست و قرار است من مادرش باشم
شوهر بی بی سکینه را بخشیده‌ام
دلم نمی‌خواهد آن دنیا به خاطر دست محبتی که بر سرم نکشید عذاب شود
من بدون محبت شوهر بی بی سکینه بزرگ شدم.
راستش! بدون محبت پدر، بزرگ نشدم
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

بیا با هم گم شویم.
نقشه‌اش را کشیده‌ام.
من می‌گویم می‌خواهم بروم نان بخرم، برای صبحانه؛
تو بگو کلاس جبرانی داری.
این بار نپرس،
کجا برویم.
یادت هست؟ نوبه قبل می‌دانستیم می‌خواهیم کجا برویم، هرچه خودمان را به گم زدیم، نشد.
پیدایمان کردند.

#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

اصلی هست به نام "اصل تماشا"
بر مبنای این اصل، زندگیِ دورانِ کودکی باید به تماشا بگذرد، و با آغاز دوره پر التهاب نوجوانی باید تماشا را دوباره تجربه کنید.
اما باید جایی در دوره جوانی از واژه "بس" استفاده شود. به معنای اینکه از پیله‌یِ آنچه بودی بیرون بیا و کرم بودن را وابگذار و پروانه شو.
در این دوران یعنی پروانگی و جوانی اندیشه و عملت را بر تماشا بگذار و از قوه لایزال جوانی بهره ببر و حتی لحظه‌ای از تماشا فارغ نشو.
این تماشا با آن که در کودکی و نوجوانی بود، دیگر است.
و میان سالگی، آن وقت که پاهایت درد را دارند یاد می‌گیرند و آیینه هشدارت می‌دهد که موهایت، که قامتت، که جذابیتت و ... .
آن وقت دیگر پروانه وجودت نشستن را باید تمرین کند، پس تماشا را توصیه می‌کنم.
این تماشا هم توفیر دارد با آنها که ذکرش رفت.
و پیری که نه هنگام تماشا، که هنگامه‌ی تماشاست‌.

#رضا_هوشمند

#تماشا
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

.
سال‌هاست یک دیالوگ ثابت میان بعضی از ما با مادرنمان جاری است.
"آنجا هوا چطور است؟"

این یعنی خیلی دوریم.

#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

اولین بارش برف بود.
نمی‌دانستم، نگفتند مرا، که صبحِ بعد برف، باید می‌رقصیدم.
من آرام مشغولِ برانداز لباسِ سپیدم بودم
با لبخند.
این نخستین پیراهن من بود،
دوستش داشتم.
نمی‌دانستم صبحِ بعد برای سبک کردن برف از روی جانم،  باید برقصم.
مشغول برانداز لباس سپیدم بودم که ناگاه لباس سنگین آمد و من شکستم.
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

ما عزیزانمان را از دست نمی‌دهیم، آنها به سفر رفته‌اند، قدری دور؛ سوگ ما بابت از دست دادن بخشی از خودمان است که دیگر نیست.

وقتی دوست دوران کودکیم به خاطر اتمام ماموریت پدرش از محله و شهر ما رفت، اولین بار بود که سوگ را تجربه کردم.
نه بابت از دست دادن یک بچه محل و هم بازی، بابت اینکه بخشی از  کودکی من که بیرون از من نفس می‌کشید با اثاثیه و ماشین بابای "او" رفت که رفت.
باور می‌کنی دیگر نتوانستم حتی در بزرگ سالی، توپ دولایه درست کنم؟!
او فقط کنار من می‌نشست. من به اندازه، یک توپ را با چاقو می‌بریدم و به اندازه، باد آن یکی را خالی می‌کردم و می‌شد بهترین توپ دولایه.

سوگ یعنی کسی که کنارت می‌نشست و تو نمی‌دانستی بخشی از تو را در خود دارد برود، تعریف سوگ به همین سادگی است، به همین سختی
وقتی "او" رفت دیگر نتوانستم توپ دو لایه درست کنم.
همین شد که بعدِ " او" به بازی‌ها دعوت نشدم و خیلی زود بزرگ شدم.
آنها که اصلا کوچه را نمی‌شناسند خیلی بد بزرگ می‌شود.
من زود بزرگ شدم.
همین یعنی تعریف سوگ
تو دیگر آن آدم سابق نیستی.

پسرهایی که فوتبال و کوچه را زود کنار می‌گذارند خیلی زود بزرگ می‌شوند.
دختران را نمی‌دانم، لابد اول بار که ...، بزرگ می‌شوند.
خدا کند بد بزرگ نشوند.
پسران و دخترانی که بد بزرگ می‌شوند تیپ کوچه و محله و حتی شهر رو به هم می‌زنند.
بی قواره بزرگ شدن خیلی بد است.

#رضا_هوشمند

/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

صفدر: آقا معلم می‌گفت برای نقاشیِ یک زن، اول باید موهایش را کشید‌، صورت، قد و چشمهایش با معیار موهایش زیبا خواهد شد.

صفورا: آقا معلم از کسی که دوست می‌داشت دور افتاده بود؟

صفدر: آری
صفدر: آقا جان می‌گفت: دستش را

صفورا: آقا جان با دعا زنده بود، به دعا عاشق
صفورا: دلش را بِکش،
دلِ زنان همه‌ی نقاشی آنهاست، همه‌ی وجودشان.

روبروی آفتاب نقاشی‌ات را تماشا کن، طرح و نقش صورت زن، سایه دل اوست، همان رنگ، همان طور.
زنان دلشان لای موهایشان
و دعا دستِ نمازشان است.

صفدر: اگر نقاشی ندانم، دل را بتوانم؟!

صفورا: رنگ‌ها به هم آمیخته می‌شود.
دست برای دعا بالا می‌رود و به دشنام پایین می‌آید.
بعدِ یک شورِ زیادی، شر می‌شود، قهر پیش می‌آید.
شهری ها را ببین ماجرای دیر آمدن و زود رفتنشان از همین جاست.
چیزی را نقاشی می‌کنند که نباید، تاوانش را قاب خالی روی دیوار می.دهد، می‌افتد، وقتی می‌شکند.

تو اما می‌دانی،
نخست، دلم را از پرچین دیوار کشیدی.
یادت نرود من گذاشتم رنگ دانه‌های تلخ و شیرینش را ببینی تا مبادا روزی جایی نقاشی یک موی دیگر یا دست دعایی بالاتر تو را به نقاشی وادارد.

صفدر: اگر "نرگس"مان بود، مادرانه دست، دل یا مویش را برای نقاشی توصیه می‌کردی.

صفورا: تماشا را
و یک آیینه‌ی تمام قد، گوشه‌اش اگر شکسته بهتر،
چیزی کم اگر باشد نقصان نیست، همه چیز تمام و کمال باشد نقاشی به قابِ ماندگار روی دیوار نمی‌رسد.
زنان در تماشا لو می‌روند.
وقتی نگاهشان کنی،
آن هنگام که نگاهت کنند و تو حواست نیست.

#رضا_هوشمند
#صفدر_و_صفورا

/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

آسمانی شدن استاد علی اکبر کسائیان روزنامه نگار، نویسنده و معلم مبارک مردمان بالا نشین و خسران من و ماست.
روحشان شاد و میهمان آقای خوبی‌ها ها امام حسین(ع) باشند.

و من دریغا گوی او شدم.
او که شریف بود، عزیز و معلم

جان مشتاق است به آموختن،
تن به خور و خواب و شیطنت آموخته‌تر.

و من در استلای شیطنت‌های کودکی و نوجوانی،
صدایی را،
منش و اعتباری را در کلاس درس ادبیات استاد علی اکبر کسائیان یافتم که آرام شدم.

شنیدن را یاد گرفتم.

قلم را او دستم داد.
استاد علی اکبر کسائیان جان بود.
به من می‌گفت همان نخست نوشته معلوم است قلم رضاست.

آقا معلم!   به اندازه تاب و توانمان جنگ این روزها رنج آفرین است.
آتش بس خسته امان کرده و خبر نداشتن شما شکستن است.

این سوگ برای من بزرگ است و از عهده‌اش بر نمی آیم.

آخرین بار که به یک میهمانی دعوتتان کردم تا برای دقایقی دور ادب و اندیشه و اخلاقتان بگردم گفتید دعا کن خوب شوم، گفتید پاهایتان رمق ندارد.
می‌دانم حالا که نفس را گذاشته اید و از این خاکدان جان معتبرش را نزد حضرت دوست برده اید به حتم پایتان دیگر درد ندارد.

پس می‌تواند میهمان شود
و چه مهمانی بهتر از سفره‌ی حسین(ع) آقای خوبی‌ها.


هنوز بود کاغذ‌های روزنامه کیهان و کویر، یاداشت ها، پاورقی‌ها و  دست نوشته‌های نابتان در گوش جانمان بوی خوش واژه آموختن را دارد. شوق دانستن و آگاهی را از نوشته های ناب شما دارم.

آقا اجازه! دست بوسیم این‌همه آموختن را.

آقای کساییانِ جان!
راهی است که پایانش به هم خواهیم رسید.
یکی دو پیچ این طرفتر یا آن سوی تر، توفیری ندارد.
روزی دوباره شاگردی شما را خواهم کرد، اگر بار عام دهید آن سوی بر شاگرد مشتاقان.

جناب استاد علی اکبر کسائیان!
آنجا هم لطفا مرا به نام کوچک صدا بزنید، پیش هم کلاسی‌هایم بزرگ خواهم شد.

دلمان تا امروز برای سلامتی‌اتان گشوده بود و از این غروب نداشتن برای دیدار دوباره‌اتان تنگ خواهد شد.

راستی استاد! سلام ما را به خودتان برسانید.

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

جنگ که تمام شد قول بدهیم دیگر جانمان بی قرار جنگ نباشد.

جنگ که تمام شد دوباره دور هم جمع شویم.
یک ازدحام دوتایی،
راهپیمایی کنیم،
از آشپزخانه جایی که چای دمکرده با هل دکان دارد، تا جلوی پنجره، جایی که گنجشک‌ها مشغول خواستگاری یا دعوای زن و شوهری هستند.

جنگ که تمام شد شعار ندهیم،
فقط آرام راه برویم.
سال‌هاست دویده‌ایم،
به چیزی جز راه نرسیده‌ام.

جنگ که تمام شد بیا به هم برسیم.

با هم راه برویم، مثل پدرم جلو‌تر یا مادرم خسته تر نباشیم.


مثل کبوتر و نامه با هم بپریم، با هم برسیم و با هم خوانده شویم.
مردان خوش و زنان ناخوش نباشیم.
مردان مستبد و زنان ظلم پذیر هم؛
با هم مثل کبوتر و نامه.

جنگ که تمام شد بیا با هم راه برویم،
راه رفتن خودش زندگی است، شعور است.
شانه به شانه راه برویم.

جنگ که تمام شد بیا به هم برسیم.

وقتی به میدان آزادی، همان جلوی پنجره رسیدیم بیانیه را تو بخوان
و من با بوسیدن پیشانیت اعلام می‌کنم پای آنچه گفتی‌ای ایستاده‌ام.
یادت باشد کاغذ سفید را بخوانی.
هیچ پیامی بهتر از سفید خوانی نیست.
شعار شعور نمی آورد.

راستی تازگی‌ها فهمیده‌ام خیلی حرف می‌زنیم.
به اندازه کافی صدا شنیده‌ایم.
همه اتفاق‌های بد به خاطر همین حرف زدن است.

جنگ که تمام شد،
بیانه صادر کنیم که دیگر حرف نزنیم.

من چای تعارف می‌کنم
تو آواز بخوان،
آواز حرف نیست، نفس‌های نکشیده از دوران جوانیمان است.
آواز بخوان به یاد روزهایی که نمی‌دانستیم آتش بس مهیب تر از جنگ و صلح زمان خنک شدن لوله های توپ و خرید آذوقه سربازان است.

جنگ که تمام شد
خوب گوش می‌دهم تو را و زندگی را.
و تو زیبا بمان به حرمت آدم های رفته زیبا بمان.
زیبایی فطرت انسان است. وقتی آیینه به تو نگاه کند ما چیزی از تاریخ را به التزام فطرت به یاد خواهیم آورد.
من تماشا می‌کنم و تو
تو همه آنچه بر وطن گذشت را حاشا کن.
غم باید بس باشد بعد جنگ
همه چیز را حاشا کن.
حتی اگر باز نگشتم، برای ضمانت لبخند بودنِ پیش از جنگ مرا هم حاشا کن.

جنگ که تمام شد،
پای آیینه را به گفت‌و‌گویمان باز کنیم.
سرخاب صورتش با من،
دست‌های فردا را تو لاک دخترانه بزن‌.

دوباره جوان شویم وقت روبرو شدن با خودِ بعد جنگمان؛
لباس هایمان را اتو بزنیم.
موهایمان را شانه کنیم.
یک دو جین حرف قشنگ، اگر نداریم خفه شویم و بگذاریم، بعد جنگ بعد جنگ بماند.

جنگ که تمام شد، فراموش کنیم چند بار کافه نرفتیم،
چند مرتبه دست‌‌هایت را در خیابان رها کردم.
اف بر منِ پیش از جنگ.
فراموش کنیم چند بار می‌شد با هم ترانه بخوانیم و نخواندیم.

جنگ که تمام شد، دوتا فنجان، یک کافه‌یِ دنج و یک عالمه تماشا از جیبمان در بیاوریم.
جنگ که تمام شد، به جان همه درختان زیتون دیگر دستت را رها نمی‌کنم. اصلا فکر می‌کنم همه این اوضاع به خاطر دست رهای دختران در خیابان شد.
جنگ که تمام شد چای بنوشیم،
زیاد.

هر دو فراموش کنیم قند کم است.
قندِسال‌های جوانی را می‌گویم،
همان که شد،
همان که رفت،
همان که بود.
صدای دخترمان که تا آمد بداند گل سر تاج دختران است و لبخند سرمایه پسران رفت.

جنگ که تمام شد همه چیز را طور دیگر پی بگیریم.

تو بخند،
من شنونده خوبی خواهم بود.

جنگ که تمام شد
گلدان‌ها را تو آب بده.
من برگ‌های خشک را جمع می‌کنم.
گفته باشم، اگر ماندم دیگر ظرف‌ها را نمی‌شویم،
گرد گیری شمعدانی‌ها با من.
نان بربری اول صبح جمعه،
واکس زدن کفش های میهمانی با من.
جنگ که تمام شد، خوشبختی با تو.

جنگ که تمام شد دوباره قرار پارک، همان ساعت همیشگی یادت نرود؛
اگر نیمکتی خالی بود بگذاریم برای دختران و پسرانِ بعد جنگ.
بیایند بنشینند و ما نه با نگاه که با دعا از کنارشان رد شویم.
باید فرزندانشان از کنار شعار، جنگ، ویرانی و مرگ بگذرند و به سعادت برسند.
جنگ که تمام شد، اگر نشد که بشود؛ سلام مرا به خودِ بعد از جنگ و دور از آتش بسِ خودت برسان‌.

جنگ که تمام شد، دوباره گلدان سفالی بخر، دوباره گل بکار.
سه شاخه شمعدانی از راه پله همسایه بگیر نشاء کن.
اگر آن‌ها هم خانه نبودند، سفال‌های شکسته‌ی باغچه خودمان را قلمه بزن.
روزی سه بار برایشان شعر بخوان،
آفتاب را نشانشان بده،
تماشا یادشان بده.


/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

تازگی‌ها فهمیده ام هر چراغی که در آسمان شب سو سو می‌زند
ستاره نیست،
بخت نیست.


تازگی‌ها فهمیده‌ام نان می‌تواند هنوز گرم باشد و دست من در راه رساندنش به خانه سرد.


تا جوان بودم
به هنگام عاشقی دل را دوپاره می‌دیدم؛
قسمتی نزد من،
پاره‌ای گوشه چارقد او.

تازگی‌ها فهمیده‌ام چند پاره شدن را هم می‌توانم تاب بیاورم.

وطنم پاره پاره می‌شود و من دنبال یک جان پناه برای او تا زنده بماند.

دوستی برایم نوشت:

"وطن جایی نیست که فقط در آن به دنیا آمدی
جایی است که اگر زخمی شود
قلبت تیر می کشد"

برایش نوشتم:

جهانم درد می‌کند

اکنون جانم تیر می‌کشد

#رضا_هوشمند

/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

باورهای غلط روزی به باد سپرده می‌شوند.

... و مبادا نامت میان کاغذ پاره‌های جهالت دست به دست کودکان شود.

مبتلا به اضمحلال خواهی شد اگر آنجا که هستی بمانی.
بلند شو، گرد کلماتِ فاخر را از جانت پاک کن.
کوچه با حرف های دیگری انتظارت را می‌کشد.
و کتاب ها،
امان از کتاب ها.
کتاب‌ها اگر آگاهی به ارمغان نیاوردند، محکومند به گردن زدن.
و تو مبادا لای واژه ها جا بمانی
مرگ کمترین تاوان است.
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

شکار شیر ماهی
وقتی عبدو در من نفس می‌کشید و برای آمدن به پهلویم لگد می‌زد، بابای عبدو رفت شکار شیر ماهی و از صید نیامد.
تنهایی رفتم جلوی ساحل
تا غروب نشستم و ضجه زدم نیامد.
فردای آن روز تا پیدا شدن نعش مَردَم
دستمال مهربانی جاسم را بر پیشانی بستم تا خودش بیاید و گره کور را باز کند.
اما گره کور ماند.
سنج زن و دمام زن را خبر کردم، سه شبانه روز چشم به آب دوختیم و هر سیاهی از دور را جاسم صدا زدیم،
پاسخ نداد که جاسم نبود.
همه مادران شوی به آب داده آمدند سوگواری
دختران پنهان از نگاه مردم، دستمال پسرانِ هم قول را زیر پیراهن داشتند و می‌نگریستند.

از جاسم یک نیزه، تور پاره، یک جفت دمپایی به ساحل بازگشت.

جمعه شب عبدو نیزه جاسم را برداشت و رفت شکار شیر ماهی
صبح ناشده با یک شیر ماهی بزرگ برگشت خانه
چشم‌هایش برق چشم‌های جاسم را داشت و این مرا می‌ترساند.
امروز دو روز است
عبدو رفته برای صید شیر ماهی با همان نیزه و هنوز نیامده.
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

ساعت تحویل سال نه آن دقیقه و ساعتی بود که تقویم می‌گفت.
و نه آن وقت که توپ مروارید صدایش تا پشت جامه‌دان می‌رفت و پشت تاریکی ته انبار خانه را می‌لرزاند.
برای من بهار تازه می‌شد با اسکناس تا نخورده‌ای که بابا از لای قرآن در می‌آورد.
همیشه برایم مهم بود سهم من از کدام صفحه است.
شاید دنبال بخت و فال و قسمت و تقدیرم میان آیه‌ها می‌گشتم.

شاید نمی‌دانستم بخت همان دستی بود که قرآن را می‌گشود.
و اقبال همان زنی بود که درست در لحظه تحویل ساعت، وقتی ما داشتیم چهارزانو نشستن دور سفره هفت سین را تمرین می‌کردیم، دنبال آب بود و آیینه
زنی که بارها سین‌های سفره را می‌شمارد تا کم نباشد و زیاد هم، همچون مهر خودش به ما درخت بچه‌های باغچه زندگی.

شیرینی‌هایی که مادر با دست خود می‌پخت یک مزه‌ای داشت.
سال‌ها گذشت تا واژه‌ها کمک کند مرا تا بتوانم بگویم.
شیرینی‌های سفره هفت سین مزه لبخند مادر در پاسخ تماشای تحسین برانگیز موهایش در آیینه بود.
شیرینی تماشای پدر .
شیرین از نگاه دزدیدن مادر.
مزه رد نگاه آن‌ها را گرفتن و رفتن و گم شدن در نگفته‌ها.

#رضا_هوشمند
#بهار
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

مقایسه دزد شادی است.

بزرگترین مانع بر سر راه آرامش ذهنی و احساس خوشبختی مقایسه ی خود با دیگرانی است که هر کدام در مسیری متفاوت با ابزارها، امکانات و مدل دیگری از زندگی در حال حرکت کردن هستند.

بزرگترین دشمنِ آرامش انسان مقایسه خود با دیگران است.

برش کوچک از زندگی دیگری، و مقایسه آنی و لحظه‌ای و بدون در نظر گرفتنِ پیش و پس زندگی او، خیانت به خود وجودی است.

نگاهتان را از زندگی دیگران بردارید.
با این کار دو کار خوب کرده‌اید.
۱. خودتان را از مقایسه و امتیاز دادن به دیگران و حس بد به خود خلاص کرده‌اید.
۲. به شخص مقابل هم فرصت دوری از ادا و اطوار و دروغ می‌دهید.

اگر کسی سرش در زندگی من نباشد، من راحت‌تر با زندگی واقعی خود کنار خواهم آمد.
نزدیکی به نوروز و تازه شدن سال را بهانه نو شدن قرار دهیم و از مرام طبیعت بیاموزیم.
هر گیاهی، هر درختی، هر بوته‌ای زمانی برای سر از خاک بیرون آوردن دارد.

انار نمی‌دود تا زردآلو باشد و روز تحویل ساعت و اول بهار، شکوفه دهد.
شما هم دست از مقایسه خود با دیگران بردارید.
شکوفایی زمان دارد.
رشد بستر مساعد می‌خواهد.
ما با هم فرق داریم.
پس مقایسه کنیم.
مقایسه در تجملات سفره هفت سین، خرید عید، سفر، نو شدن ماشین، تغییر دکور خانه و ...
اموری است که نمی‌توان یک بریده از زندگی کسی را آورد و بر مبنای آن آرامش، سادگی و برنامه ریزی خوب برای استفاده از تعطیلات و بهره‌مندی از آنچه هست را از خود دریغ کرد.
یک سال فرصت رشد، توسعه و تعالی داری
برنامه‌ریزی کن و مثل انار شاید چراغ های باغ خوشبختی تو پاییز روشن شود.

سخن آخر: چشمتان را از زندگی دیگران بردارید و بدانید همان زمان که پی دیگران هستید، چیزی در زندگی خودتان به نام تماشا، شادی، بهرمندی و لذت از داشته‌ها دریغ شده است.

کسانی که چشمان باز برای دیدن موهبت‌ها شادی‌ها و خوبی های زندگی خود دارند در بازی مقایسه نمی‌روند.

اگر وقت داری سوای دیدن شادی‌های خود، به دیگران حس خوب بده و در شادیشان شاد باش و برای سال نو، از میان نقص‌های رفتاری، گفتاری و ارتباطی خود یکی را سوا کن، مثل میوه خراب از میوه‌های سالم، و تمرین کن تا بتوانی بهترین خودت باشی.

در مقایسه هیچ وقت بهترین نخواهی بود.
خودت را پیدا کن.
و با حضور کمرنگ تر در فضای مجازی با آب و آیینه درونی‌ات به استقبال نوروز برو.
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

همین که گفتم.

از خواب که بیدار شد،
بگو مادر پی خریدِ سبزی برای آش رفته است.

متکایش را جابجا خواهد کرد، لبخند خواهد زد. با بوی خوبِ سبزی تازه، خواب این اکسیر حیاتِ دوباره، او را خواهد ربود.

او برای نداشتن خیلی جوان است.
/channel/rezaahooshmand

پی‌نوشت: به یاد مادرانی که امسال سفره هفت سینشان را نه خودشان، که به یادشان پهن می‌کنیم.

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

بیا با هم گم شویم.
نقشه‌اش را کشیده‌ام.
من می‌گویم می‌خواهم بروم نان بخرم، برای صبحانه؛
تو بگو کلاس جبرانی داری.
این بار نپرس،
کجا برویم.
یادت هست؟ نوبه قبل می‌دانستیم می‌خواهیم کجا برویم، هرچه خودمان را به گم زدیم، نشد.
پیدایمان کردند.
چند سال پیش با دایی‌جان رفتیم گم شویم، شناسنامه‌ام را پنج سال بزرگ کرد، و من تا پای رکابِ گم شدن هم رفتم و سوار اتوبوس نشدم.
هنوز داغی گوشم و سیلی بابا جان یادم هست.
دایی جان رفت، گم شد.
مادر جان می‌گوید بر می‌گردد، ولی من خوب می‌دانم، او گم شدن را بلد بود، پس برنگشتن را هم بلد است.
یک بار که مشغول تمرین گم شدن بودم، دایی جان صدایم کرد، خیلی بهمان برخورد.
باید کسی اسم مرا بعد از این‌همه کوچه پس کوچه و دور شدن از خانه نمی‌دانست.
دایی جان گفت: عیب ندارد بزرگ می‌شوی یاد می‌گیری گم شدن را.
دایی جان می‌گفت: برای گم شدن یک نشانه بگذار، هر وقت رسیدی به نشان، خودت را به ندیدن بزن و راه دیگری را برو.
دایی جان می‌گفت اگر یک روز تمام راه بروی و به نشان نرسی، بدان تقریبا گم شده‌ای، فقط مراقب باش دلتنگ نشوی که مقدمه پیدا شدن است.
همان وقت که رفتیم و بابا جان گوشمان را کشید و پیدا شدیم، می‌خواستیم تیله هایمان را برداریم، دایی جان گفت: آدرس برگشتن است، حتی نگذاشت تیله دست، آن پرچمی لب پریده را برداریم.
می‌گفت برای گم شدن باید دست خالی بود، چیزی را نباید برداشت.

بعد دایی جان، خیلی هوای گم شدن در سرمان بود و آقا جان چهار چشمی مراقب بود مبادا برویم پیش دایی جان.
آقا جان می‌گفت دایی رفت داغ و از دست تو دق داریم.
یک روز پنج بار یک کوچه بن بست را تا ته رفتم به امید اینکه باز شده باشد و می‌دانستم نمی‌شود، اما فکرش را بکن، اگر باز می‌شد حتما راهی به گم شدن داشت.
یادت باشد از اولین صبح روزی که واقعاِ واقعا گم شدیم، اسم مرا صدا نزنی‌ها!
دایی جان می‌گفت اسم و رسم نمی‌گذارد گم شویم.
رسمی که نداریم، اسممان را هم که فراموش کنیم، به نظرم آن کوچه بن بست باز می‌شود،
یا یک راهی، یک طوری به گم شدن پیدا می‌کنیم.
باید یاد بگیریم شب را با کور سوی یک فانوس در دور دستِ دشتی بزرگ سر کنیم و صبح با خورشید، با آن صدای دو رگه و دست پهنِ گرمش از خواب بیدار شویم.
جایی از خواب برخیزیم که  دیگر باشد.
دایی جان می‌گفت می‌خواهی بدانی کی به معنای اصیل و واقعی گم شده‌ای؟
گفتم می‌خواهم بدانم.
گفت: وقتی روزهای زیادی بگذرد و تو هیچ آشنایی را نه با نام و نه یاد نبینی،
همه غریبه باشند.
گم شدن یعنی راه رفتن، حتی باید کلاغی که امروز بالای سرت صدا می‌زد و خبر خوب می‌داد، نه همان کلاغ باشد که فردا می‌بینی.
یک چیز دیگر، برای گم شدن باید یادمان برود،
یادت هست وقتی سیب برایت چیدم قرارمان بود بیشتر همدیگر را بشناسیم.
بیشتر هم را ببینیم.
اگر شد هم را دوست بداریم.
خب، دیگر نمی‌شود.
در آداب گم شدن نیست.
میدانی، شاید از یک جایی، گم شدن من با گم شدن تو، راهشان توفیر داشته باشد.
آن وقت باید بایستیم تا تصمیم بگیریم.
دایی جان می‌گفت: ایستادن در مرام گم شدن نیست.
من بلد نیستم بی مرامی کنم.
پس از همین الان، از هم گم شویم.
اگر فردا بدون نام، بدون مقصد، راهمان یکی شد، می‌بینمت.

امشب یک تکه کاغذ مچاله می‌اندازم روی بام خانه‌تان

"مدرسه‌ها فردا تعطیل است.
تو خانه بمان،
من می‌روم برای خریدن نان.
نام پسرت را هرگز "من" مگذار
بگذار برای بازگشتن همه کوچه‌ها بن بست بمانند."

من هرگز باز نخواهم گشت.

#رضا_هوشمند
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

اصلی هست به نام "اصل تماشا"
بر مبنای این اصل، زندگیِ دورانِ کودکی باید به تماشا بگذرد، و با آغاز دوره پر التهاب نوجوانی باید تماشا را دوباره تجربه کنید.
اما باید جایی در دوره جوانی از واژه "بس" استفاده شود. به معنای اینکه از پیله‌یِ آنچه بودی بیرون بیا و کرم بودن را وابگذار و پروانه شو.
در این دوران یعنی پروانگی و جوانی اندیشه و عملت را بر تماشا بگذار و از قوه لایزال جوانی بهره ببر و حتی لحظه‌ای از تماشا فارغ نشو.
این تماشا با آن که در کودکی و نوجوانی بود، دیگر است.
و میان سالگی، آن وقت که پاهایت درد را دارند یاد می‌گیرند و آیینه هشدارت می‌دهد که موهایت، که قامتت، که جذابیتت و ... .
آن وقت دیگر پروانه وجودت نشستن را باید تمرین کند، پس تماشا را توصیه می‌کنم.
این تماشا هم توفیر دارد با آنها که ذکرش رفت.
و پیری که نه هنگام تماشا، که هنگامه‌ی تماشاست‌.
کلیپ بالا ۴۰ ثانیه از خیابانی است که سال‌ها همین گاه غروب عابرش بودم را به تصویر می‌کشد.
۴۰ ثانیه از تماشایی که بدهکار کودکی خود بودم که دخترکانِ عروسک را ببینم و ندیدم.
۴۰ ثانیه از تماشای نوجوانی که می‌توانست عاشق زنی هم سن و سال مادرش شود و تماشای جوانی زنهارش دهد که دختری هست که دلت را به تپش وادارد، پس بگذار آن که در نوجوانی آمد در جوانی برود، بگذار دوباره تماشا کند دخترانِ مغنعه و مدرسه را‌،
تا آن‌ها تماشا کنند مرا
تا یکی بخندد، اما دل من برای آنکه صورتش گل انداخت برود.
۴۰ ثانیه از میان‌سالگی را به تصویر کشیدم، وقتی که تماشا می‌گفت: چقدر شبیه "او"بود.
راه رفتنش، موهایش، حتی صدایش.
واقعا خودش بود؟
بروم دنبالش؟
صدایش بزنم؟
۴۰ ثانیه تماشا می‌گفت: دیر است، او دور است.
میگفت: اگر خیلی خوش شانس باشی شاید دختر او باشد.
نیان سالها هر روز کسی را شبیه او میبینند، حتی بر میگردند، یک لبخند تلخ و یادشان می آید این او نیست، اینجای تماشا تو چهل تا پنجاه سال داری.
و این تماشاست که دلت را فرو می‌ریزد
و این تماشاست که تو را طعنه می‌زند که کهن ساله‌ای.
و این تماشاست که در کهن سالگی،می‌گوید نگاه نکن،
چراکه تو دیگر مقصد تماشای کسی نیستی.
کسی تو را اشتباه نمی‌گیرد
چراکه همه پیرمردها،
همه پیر زن ها،
شبیه هم هستند.
من نمی‌دانم، تماشا می‌گوید‌.

۴۰ ثانیه از سال‌ها عبور مرا از این کهن سالگی تا او رساند.
اگر می آموختم تماشا را از کودکی، لابد او صدایم می‌زد:
آهای پیر مرد، یادت هست، همین جا، راسته کتابفروشی‌های خیابان انقلاب، درست کنار چارچرخِ لبو فروش دیدمت؟
و من می‌گفتم: تماشا، هر چه می‌کشم از تماشاست.
و او می‌گفت: از خدایت هم باشد.
و میخندیدیم.
مثل همه پیرمردها و پیرزن‌ها.

پی.نوشت: ما تماشا را نیاموختیم، تند راه رفتیم و همه حواسمان به تابلوهای کتاب فروشی‌ها بود.
صادق هدایت و شریعتی و سروش نگذاشتند تماشا کنیم، سرمان بند ستون‌های ثابت کیهان فرهنگی و جوانان بود.
او آمد و رفت.
ما ماندیم و یک کتابخانه با کتاب‌های ۲ ریالی و پنج ریالی انتشارات اشراق
تو هنوز فرصت داری، تماشا کن.

#رضا_هوشمند
#تماشا
/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

آنها زن زیبا را برنو می‌نامیدند،
زن بلند قد را هم  برنو می‌گفتند.
مشخص نبود زن را بیشتر دوست دارند یا برنو را
ولی هر مرد بدنبال دو برنو بود، برنوئی بر دوش و برنوئی بر آغوش
ایل من بخارای من/ محمد بهمن بیگی

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

صفدر: یادش به خیر،  آقا معلم هر وقت حالش نا‌خوب بود آواز می‌خواند.

صفورا: دلش برای کسی تنگ بود؟
صفدر: هیچ وقت نگفت.
اما وقتی من صدایم را می انداختم سرم و آن بالا دست دشت می‌خواندم.
می‌پرسید برای صفورا می‌خوانی؟
صورتم سرخ می‌شد، آخر هنوز نیامده بودیم خواستگاریت.
صفورا: آقا معلم برای که می‌خواند؟
صفدر: یک بار پرسیدم، خیلی سکوت کرد
خندید
از آن خنده‌های تلخ که بعد رفتن خانم جان، آقا جان بلدش بود.
خندید و گفت:
برای کسی؟
نه هیچ کس.
یک جایِ خالی هست که وقتی می‌خوانم درد می‌گیرد.
یا وقتی درد می‌گیرد می‌خوانم.

صفورا: حتما کسی را می‌خواسته، قسمت نبوده
یا لابد آمده و رفته است.
صفدر: وقتی گفت جای خالی چیزی یک جایی درونم درد می‌کند، یاد خانم جان افتادم و رفتنش
از همان وقت که برایش تلقین خواندند
یک جایی درونم درد گرفت و هیچ وقت خوب نشد.

صفورا: و من باید یاد بگیرم جای خالی را آیینه باشم؟

صفدر: پنجره باش

#صفدر_و_صفورا
#رضا_هوشمند

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

عالی جنابِ نور سلام!

شمعدانی‌ام.
گلدان نشینِ  مهربانی شما.
پنجره باز بود، نسیم پیام رسان،
گفتیم انشا کنیم ارادتمندیمان  را.
حال چشم‌هایت در تماشای زلف‌های آبِ زلال خانه چطور است؟!
هنوز هم پیشانی مادر دور باشِ رنج و دردش را مدیون بوسه‌های توست؟!
حال قرآن و حافظت چطور است؟!
آن شب یلدایی نبودی،
زمانه فال مرا دیگر گونه گرفت.

هر جای خانه تابناک است جای قدم‌های مردانه‌ات پدر

نور دستانت چه این سوی بودن، چه آن سوی نفس، حیات است.

شمعدانی جانش را در آغوش نور یافته است.
وقتی گل می‌دهد
همه شمعدانی را ستایش می‌کنند.

کسی از نور نمی‌گوید.
حال آنکه از شکاف هر ترک از دستان تاول دارت نور به قلبت رسیده و بازتابش آیه‌های
قرآنی است که بالای سرِ سفر می‌گیری.
نور همان " خیر ببینی" است که با چشم‌هایت، وقتی کاسه آب را برایت آوردم نثارم کردی.

زبان می‌گشایم و ایستاده در محضرت، می‌ایستم و شما را  بانی همه این برازندگی‌ها می‌دانم.

بودنم را مدیون هستی ات می‌دانم.

هرجا که باشی

یا با شوق دیدارت
یا غم دوریت،

چه این سوی بودن
چه آن سوی نفس

صدایت می‌زنم

آقا جان!
سلام

حیات تویی
  زندگی،
و غرور تویی

#رضا_هوشمند
#روز_پدر_ارجمند_است

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

ما عزیزانمان را از دست نمی‌دهیم، آنها به سفر رفته‌اند، قدری دور؛ سوگ ما بابت از دست دادن بخشی از خودمان است که دیگر نیست.

وقتی دوست دوران کودکیم به خاطر اتمام ماموریت پدرش از محله و شهر ما رفت، اولین بار بود که سوگ را تجربه کردم.
نه بابت از دست دادن یک بچه محل و هم بازی، بابت اینکه بخشی از  کودکی من که بیرون از من نفس می‌کشید با اثاثیه و ماشین بابای "او" رفت که رفت.
باور می‌کنی دیگر نتوانستم حتی در بزرگ سالی، توپ دولایه درست کنم؟!
#رضا_هوشمند

/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…

آیه های تا نخورده

صفدر: آقا معلم می‌گفت برای نقاشیِ یک زن، اول باید موهایش را کشید‌، صورت، قد و چشمهایش با معیار موهایش زیبا خواهد شد.
صفورا: آقا معلم از کسی که دوست می‌داشت دور افتاده بود؟
صفدر: آری
صفدر: آقا جان می‌گفت: دستش را

صفورا: آقا جان با دعا زنده بود، به دعا عاشق

صفورا: دلش را بِکش،
دل زنان همه ی نقاشی آنهاست، وجودشان.

#رضا_هوشمند
#صفدر_و_صفورا

/channel/rezaahooshmand

Читать полностью…
Subscribe to a channel