توصیهای برای امنیت جسمانی-روانی!
وقتِ رفتن یا برگشتن از کار، هیچوقت سوار ماشینی که رانندهاش جوان باشد نشوید، اگر هم شدید سریع نگاه کنید طرف از آن جوانهایی نباشد که مصداقِ "اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده..." هستند، اگر هم بود ببینید دستگاه "ضبط و پخش" نداشته باشد، اگر هم داشت، گوش بدهید ترانهای که پخش میشود جزو ترانههای مورد علاقه و نوستالژیکتان نباشد؛ اگر بود، سریع عذرخواهی کنید، پیاده شوید؛ وگرنه تا ترانه تمام نشده پیاده نخواهید شد، و حتما بعد از کیلومترها از مقصد دور شدن ترانه تمام میشود و شما مجبور به پیاده گز کردن و "خسته - کُشته - مُرده شده"بازگشتن به مقصد (محل کار یا منزل) خواهید شد!
از من گفتن...
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
لطفا این شعر را
آهسته بخوانید
روی سطر آخر گریههاش
خواب رفته است شاعر!
#رضا_کاظمی ۸۶
http://telegram.me/rezakazemi1970
پیشنهادی خوب برای علاقهمندان داستانهای شنیداری/صوتی.
هم انتخابها خوب هستند، هم اجرا.
حتما سری بزنید و در صورت تمایل فالو کنید.
لینک کانال 👇
/channel/Radiokalagan
چتر نمیخواهد این هوا
تو را میخواهد
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
چمداناَت را بیهوده نبند!
هیچ قطاری
برای بُردنِ زنی که عاشق است هنوز
توقف نمیکند!
#رضا_کاظمی ۸۹
http://telegram.me/rezakazemi1970
هرکه چنان زید که او را باید، چنان میرد که او را نباید.
آن زنبور را دیدی که بیهودهرو است؟ - هرجا که رایش بود مینشست؟
قصاب چندبارش از رویِ گوشت براند، مُمتنع نشد. سوم بار، تبر برآورد، سرش جدا کرد. بر زمین میغلتید و میپیچید. قصاب گفت "نگفتمت که هرجا منشین؟"
#مقالات_شمس ویرایش #جعفر_مدرس_صادقی نشر مرکز
http://telegram.me/rezakazemi1970
دلات غم باشد و غصه، ایامات پُر از تأثر و تألم، و فضای خانهات هم، گرفته و سنگین؛ و تو فقط تسلّا بخواهی وُ، کسی نباشد، یا اینکه باشد و سر به کار خود و مشغلههای خود از یاد برده باشدت؛ و یا آنقدر دور باشد که تا غمات برسد میانِ راه یخ بسته سرد شده ماسیده باشد و به چشم نیاید و...
دلات غم باشد و غصه، و کسی که باید باشد، نباشد!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
ما آدمها گاهی مثل مرگ میشویم برای هم!
در زندگیِ ما آدمها همیشه کسی هست که برایمان با همه فرق میکند. خاصّ است یا اینکه خاص میشود. ولی ما گاهی فکر میکنیم، فکر که نه؛ ریاکارانه به زبان میآوریم که: همه برایمان یکسانند، همه را یکسان دوست میداریم، همه را یکسان نگاه میکنیم،... درست مثل مرگ، که فکر میکند همه در مقابلش یکسان هستند. فکر میکند جان همهی انسانها را یکسان و شبیه بههم میگیرد.
من فکر میکنم باید به مرگ و نیز به این نوع آدمها بگویی: "بیلاخ! من با همه فرق میکنم. مرا جورِ دیگری دوست بدار، نگاه کن، جانم را بگیر." هان؟! به این گونه آدمها یا به مرگ فقط باید بگویی: " بیلاخ! "
#رضا_کاظمی
* استفاده از کلمهی بیلاخ را به من ببخشید چرا که هیچ کلمهی دیگری مفهوم مورد نظر را نمیرساند.
http://telegram.me/rezakazemi1970
شعر «کتیبه» از #مهدی_اخوان_ثالث با صدای #رضا_کاظمی
تنظیم موسیقی و ضبط صدا از #امیر_حسین_نصیرپور
موزیک:
Max Richter - On The Nature Of Daylight
شعر «کتیبه» از #مهدی_اخوان_ثالث با صدای #رضا_کاظمی
تنظیم موسیقی و ضبط صدا از #امیر_حسین_نصیرپور عکس از #آمن_حسینی
موزیک:
Max Richter - On The Nature Of Daylight
http://telegram.me/rezakazemi1970
آدمها عوض نمیشوند. فقط خود را آشکار میکنند.
#دیوید_لینچ
http://telegram.me/rezakazemi1970
تنهایی تو را میشکند،
در شاخههای من بپیچ،
باد را
غافل گیر کنیم.
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
با آن دو چشم زیبا
-بازتعریف رنگ سبز-
از هر جا که میگذری
رد قدمهایت را
گیاه میروید.
کاش از سرزمین من هم
گذر کنی یک روز!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
تنهایی
پرندهایست دستآموز،
چه در را باز بگذاری
چه قفس را بشکنی.
پرنده را بکُش!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
دستم را رها کردی
گم شدم میانِ آدمها.
چهقدر گم شدن خوب است
اما
نه میانِ آدمها
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
نیستی تا ببینی
زندگیمان اینروزها
به حفرههای خالی چشم میماند:
تهی از هر ستارهای، نوری
و پر از استخوانهای حسرت
زمزمههای دریغ
مرثیههای همه بغض، همه تنهایی.
*
زن
جانب ستارهای-نوری
تا عمق خاک را
کاوید
و خویش را
کنار یگانه فرزندش
به خاک سپرد.
*
تبسم یک جفت ستاره
میان آسمان شب
شکفت.
#رضا_کاظمی
از فصل «شعرهای ضد جنگ» کتاب
http://telegram.me/rezakazemi1970
صبح است اما،
بگذار برایت از شب بگویم:
از چشمهایت!
Уже утро,
Но давай
Я расскажу тебе о ночи -
О твоих глазах!
George Tshshagharian ترجمهی روسی از 👆
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
نازی نوشتهی رضا کاظمی
از کتاب روایتهای بیراوی نشر شالگردن
اجرای کوروش رنجبر
#کلاگن #ادبیات #داستان #رضا_کاظمی #گربه #قتل
/channel/Radiokalagan
راه میروي وُ
شهر
ارديبهشت ميشود!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
کاملا مشخصه که قول داده بعد از شکار ببردش پارک :)))
* وام گرفته از کانال تلگرام «خاص»
http://telegram.me/rezakazemi1970
«برای من مهم نیست که حتماً به جایی برسم، مهم اینست از آن جایی که هستم بروم.»
کتاب «عاشق»
مارگریت دوراس،
ترجمهی قاسم روبین.
http://telegram.me/rezakazemi1970
«بايد صدای همديگر را بشنويم
به همديگر نامه بنويسيم
اگرچه تو در جنگ كشته شده باشی
اگرچه پشتِ پنجره نشسته باشی
خيره بر تکدرختِ حياطِ قديمیتان، چند سال،
و همهی اينها رويا باشد
اگرچه تو، خودِ من نيز باشی»
زنده یا #شهرام_شیدایی
از کتابِ «آتشی برای آتشی دیگر»
http://telegram.me/rezakazemi1970
شمارهیِ دومِ مجلهیِ فرهنگی و هنریِ "تـیـر" منتشر شد.
instagram.com/tirmagazine
با آثاری از:
حسین آتشپرور / مهرداد افسری / امید امیدواری / آناهیتا بنیاسدی / کیارش تفرشی / ساناز تولائیان / افشین جهاندیده / نرگس حسنلی / محمدجواد حسینی / مرتضا خبازیانزاده / گوهر دشتی / مسعود زراعتکار / سایه سالمی / سامان سپنتا / اشکان صالحی / بهرنگ صمدزادگان / علی طباطبايی ابراهیمی / علینقی عالیخانی / سارا عباسپور / علیرضا فانی / آرش فایض / بابک کریمی / شایان کریمی / امیر کمالی / نیما م. اشرفی / داود مائیلی / گندم محسنی / عباس مخبر / پژمان مرادی / مهران مهاجر / محمد موحدی / محمد موسوینژاد / محمدرضا میرزايی / میرعلیرضا میرعلینقی / سولماز نباتی / مجتبا نریمان / غزاله هدایت / گیزلا وارگا سینايی و...
-
صاحبامتیاز و مدیرمسئول: علی حسینخانی
سردبیر: شروین پاشایی
دبیرِ عکس: ژوبین عبدیانی
دبیرِ داستان: محبوبه موسوی
دبیرِ دیزاین: مریم پوراسماعیل
دبیرِ شعر: رضا کاظمی
ویراستار: نگار استادآقا
مدیریت هنری و طراحی گرافیک: امید نعمالحبیب و مهسا قلینژاد
-
تیر را از فروشگاهِ اینترنتیِ آگاه خریداری کنید.
agahbookshop.com
با حجم کم برای راحتی دوستانی که امکان آپلود قبلی را به دلیل حجم بالا نداشتند
👇
«چه منظره غمانگیزی است تماشای مردمی که منتظرند خدا همه کارها را درست کند»
#کامیلو_خوسه_سلا (خانواده پاسکوآل دوآرته)
او که بابت همین رمان برنده جایزه نوبل ادبیات شد، میگفت:
«از آنچه که در درونمان میگذرد نباید با همه گفت. بیشتر وقتها اصلا نمیفهمند از چه چیزی حرف میزنیم»
و در جایی از “خانواده پاسکوآل دوآرته” نوشته بود:
«اگر خدا همه کارها را درست کرد چه؟
نه، این قدرها هم دوستمان ندارد»
۲۳ سال از خاموش شدن کامیلو خوسه سلا، نویسنده محبوبترین و پرفروشترین رمان اسپانیا در قرن بیستم، گذشت!
http://telegram.me/rezakazemi1970
از جنوب میآیند.
قطارها
در سکوتِ شرمِ خویش
از جنوب میآیند.
قطارها
با پردههای پارهی شیون
با شیشههای تیرهی اندوه
از ایستگاه گریههای ماه میآیند.
بگو قطارها بمانند
بمانند، سوت نکشند، بازگردند
بازگردند به ایستگاه گریههای ماه
بازگردند به "ماهترین ایستگاه زمین"*
و بمانند.
بگو قطارها بازگردند.
در ایستگاه شاد نورها، رنگها، نئونها
دیگر کسی به انتظار یک مشت خاکستر وُ
یک سبد خاطره
لحظهشماری نمیکند!
#رضا_کاظمی
* تعبیری از هیوا مسیح
http://telegram.me/rezakazemi70
انگار اولین سنگ را
من پَرانده باشم
بههَوای آن روسپیِ بزرگوار؛
چرا که همهی عُمر
در پناهِ عاشقی
بیگناه ماندهاَم!
#رضا_کاظمی ۸۶
http://telegram.me/rezakazemi70
«انتظار»
داستان کوتاهِ کوتاه
منتظر بود بیاید.
از صبحِ زود لباس پوشیده آماده شده بود برود پارک، سرِ قرار. شاخهی گلسرخی را که شبِ قبل خریده گذاشته بود تو لیوانِ آبْ برداشت، نگاهی سرسری تو آینه به خودش انداخت؛ دستی به موهاش لباسهاش کشید، و رفت. پارکْ نزدیک بود. کمی زود رسید. نشست رو نیمکتِ همیشگیشان، نزدیکِ در پارک. هنوز تا بیاید وقت داشت. قرارشان طبق معمول ساعت هشتِ صبح بود. خودش را و ذهناَش را مشغولِ حرفهایی کرد که از قبل آماده کرده میخواست بِش بزند. بعدِ دوسال دوستی آشناییشان تصمیم گرفته بود ازش خواستگاری کند. تو دلش غوغا بود. اضطراب داشت، و دلشوره. کفِ دستهاش را که هی عرق میکرد میکشید به شلوارش و به پشتیِ نیمکت. شاخهی گلْ میانِ دستهاش بلاتکلیف بود. این دست آن دست میشد.
حس کرد وقت گذشته. نگاهِ ساعتش کرد. از هشت گذشته بود. دیر کرده بود. و اینْ عجیب بود. همیشه سرِ وقت میآمد، سرِ وقت میرفت. مثل یک کارمند وقتشناس. اضطراب نگذاشت بنشیند. از جاش بلند شد، به درِ پارک نگاه کرد، و به اطرافش. نه، خبری نبود. شاخهی گل را گذاشت رو نیمکت. سنگفرشِ کنارهی نیمکت را قدم زد. رفت، برگشت. رفت، برگشت. زمانْ بیشتر گذشت. بیحوصله، کلافه، عصبی شد. همانطور که میرفت و میآمد، تصمیم گرفت برود و نیاید؛ و رفت.
از پارک رفت بیرون. قدم تند کرد، و دور شد. به خانه که رسید چشماَش افتاد به لیوانِ آب که گل را شبِ قبل توش گذاشته بود شاداب بماند تا صبح. شاخهی گل تو لیوان بود. شادابتر و شکفتهتر. به ساعت خودش و ساعت دیواری نگاه کرد. ساعتش درست بود. از هشت خیلی گذشته بود. گل را برداشت و دوید. تندتر از آنچه از خودش توقع داشت. نفساَش که داشت به شماره میافتاد رسید. داخل شد. از دور دیدش. نفس تازه کرد و آرام رفت طرفش. پشت به او نشسته بود لبهی نیمکت. شاخهای گل تو یک دستش بود، و دست دیگرش هم مُشتْ زیرِ چانهاش، به نقطهای مبهم خیره بود. بِش نزدیک شد. آرام صداش کرد. زن تکان خورد، و شوکزده برگشت. پیر بود. صورتش چروکیده و درهمرفته، اما چشمهاش جوان و غمگین. دستش را بالا آورد، ساعتش را نشان داد. ساعتْ دقیقْ هشت بود.
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
پیش از آنکه تَرکم کنی
ترانهای، آوازی بخوان پسرم!
و پیش از آنکه پرنده
برای همیشه از «مهتابی» برود
خورشید
از لای شاخهها
آسمان
از روزنههای خاک!
پیش از آنکه تَرکم کنی
ترانهای، آوازی بخوان پسرم!
و پیش از آنکه چشمهایت
به چیدن ستارهها بروند
دستهایت
به جدال سرما و خاک
آرزوهایت
به راه باغهای خدا و گلسرخ!
پیش از آنکه تَرکم کنی
پیش از آن خاک
با تنگ چشمی
صدایت را دفن کند
ترانهای، آوازی بخوان پسرم!
#رضا_کاظمی
از گزیده شعر «پهلوی یک پرنده»
http://telegram.me/rezakazemi70
تو برمیگردی
و مهم نیست مردم چه میگویند.
مردم
همیشه باید حرفی برای گفتن
داشته باشند!
#رضا_کاظمی ۸۶
http://telegram.me/rezakazemi1970