بهار
گل نیست
شکوفه نیست
نه سبزه وُ
نه سفرهی هفتسین.
بهار
تویی که هر سال
تکرار میشوی
تکراری اما، نه!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
داستان کوتاهِ کوتاه: یک مرد، یک سگ؛ یک آینه
روح دیده بود. خودش میگفت. میگفت در خانهاش روح دیده و حالا دیگر نمیتواند برگردد. تو خیابانها با سگش قدم میزد. سگش کوچک بود و سفید و پشمالو. شهر را پیاده گز میکردند. خسته که میشدند جایی برای نشستن پیدا میکرد، و کسی برای حرف زدن. غریبه و آشنا بَراش مهم نبود. میخواست حرف بزند و از ترسهاش بگوید و از پنجسال خیابانگردیاَش، و از روحی که در خانهاَش دیده بود، و خیلی حرفهای دیگر. روزهاشان در خیابانها میگذشت و شبهاشان در پارکها. هوا هم که سرد میکرد میرفتند جاهای گرم، شهرهای جنوبی. مثل پرندههای مهاجر.
پنجسال مثل روح، سرگردانِ خیابانها بودند. میگفت نیمههای آن شب که از خانهاَش زده بود بیرون - پنجسال قبل - با سر و صدای سگش از خواب پریده، دیده بود که جلوی میزِ آینه وَرجه وُورجه میکند بالا پایین میپرد و رو به آینه وَق میزند. از جاش بلند شده، تو جاش نشسته و سگ را بهنام صدا کرده، فریاد کشیده، گفته بود خفه شود! چهمرگش است نصفهشبی که نمیگذارد بخوابد؟ مگر روح دیده است؟ سگ خفه نشده و همچنان رو به آینه بالا پایین پریده وَقهاش را زده بود.
مرد، چراغخواب را روشن کرده، از تخت پایین آمده، رفته بود طرفِ سگ و میز آینه، و برای اولین بار محکم کوبیده بود زیر شکمِ حیوان، پرتش کرده بود کناری، خودش جلو میز ایستاده و تو آینه نگاه کرده و روح را دیده که شبیهِ خودش بوده و کنارش هم سگی کوچک و سفید و پشمالو، عکسبرگردانِ سگ خودش. هراس، ترس، وحشت ریخته بود به جانش و بیآنکه بداند بفهمد چه کرده، چه برداشته، چه پوشیده، سگ را گرفته تو بغلش زده بود بیرون؛ و خانه را واگذاشته بود به آنها.
روح دیده بود. خودش میگفت. میگفت در خانهاش روح دیده و دیگر نتوانسته بود برگردد. میگفت حالا از آن نیمهشبْ پنجسالْ گذشته، و دلش عجیبْ برای خانه زندگیاَش، برای خودش و سگش که تو آینه، تو خانه جاماندهاَند تنگ شده است!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
مرا ببوس!
روزهاي سختي در پيش است؛
بگذار كمي
تو را پس انداز كنم...
🎨بوسه اثري از گوستاو كليمت
👤 #رضا_كاظمي
#سبك_سمبوليسم_نمادگرايي
#ديدني_ها_كم_نيست
#نگارخانه
@goftanihakamnist
نیستی تا ببینی
زندگیمان اینروزها
به حفرههای خالی چشم میماند:
تهی از هر ستارهای، نوری
و پر از استخوانهای حسرت
زمزمههای دریغ
مرثیههای همه بغض، همه تنهایی.
*
زن
جانب ستارهای-نوری
تا عمق خاک را
کاوید
و خویش را
کنار یگانه فرزندش
به خاک سپرد.
*
تبسم یک جفت ستاره
میان آسمان شب
شکفت.
#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi70
هر وعده که دادند به ما باد هوا بود
هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود
چوپانی این گله به گرگان بسپردند
این شیوه و این قاعدهها رسم کجا بود؟
رندان به چپاول سر این سفره نشستند
اینها همه از غفلت و بیحالی ما بود!
خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند
هر چیز در این خانه بیبرگ و نوا بود
گفتند چنینیم و چنانیم؛ دریغا
اینها همه لالایی خواباندن ما بود
ایکاش درِ دیزیِ ما باز نمیماند
یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود
نام شاعر را نمیدانم
وقتی میرفتیم
پرندگان نیز آمدند و
فراموشمان نکردند
گلهای کوچک، کنار جوی
ماندند و
فراموشمان نکردند
و اسبها، در مزارع گندم
یال خویش به دست باد سپردند
و خواندند:
- فراموشتان نمیکنیم!
*
حالا
تنها آدمیست که گویی
کنار پنجرهی فراغت مینشیند
به بازی کودکانش میخندد
و در خیال خویش
حسابهای بانکی خود را
جمع و کسر میکند.
فراموشی چیز غریبی است!
#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi70
عشق
پلنگیست بههوای شکار
بیشکْ تو را خواهد کشت!
چه نرم و آرام بیاید
چه ناغافل و پُرشتاب
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
گزیده شعر «پهلوی یک پرنده» به یُمن استقبال شما عزیزان به چاپ سوم رسید. امیدوارم دوستانی که این کتاب را تهیه نکردهاند -در صورت تمایل- تهیه کنند، چرا که - در این شرایط سخت - حیات و ادامهی فعالیت ناشران (آنهم با تیراژهای اندکی که بازار نشر در سالهای اخیر دچارش شده) به فروش کتابهایشان است، و البته که خوشنودی مولفان را نیز به همراه دارد.
لطفا برای تهیهی این کتاب از طریق دایرکت به صفحهی اینستاگرام ناشر (#نشر_مهر_نوروز) که لینک آن در زیر متن آمده، اقدام کنید.
*مسلما اطلاعرسانی شما به استقبال بیشتر از این کتاب کمک خواهد کرد.
شاعر: #رضا_کاظمی انتخاب و مقدمه از #هرمز_علیپور طراح جلد: #ساعد_مشکی
https://www.instagram.com/mehrenorouzpub?igsh=MTJiY25tanp1c3B3cg==
بگذار ببوسمت
نگران نباش
کسی ما را نمیبیند
این شعرها همه سانسور میشوند!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
تو دلت سفر میخواست
من، نه
ولی حالا هر غروب
مرا به سفرهای دور میبرند دُرناها
#رضا_کاظمی
تا سلامی دیگر، خداحافظ
http://telegram.me/rezakazemi1970
با هم که قدم میزنیم
حسودیاَش میشود آفتاب
نه که هیچگاه
قدم نزده است با ماه!
Когда мы гуляем вместе,
Солнце ревнует.
Ведь оно никогда
Не гуляло с луной.
با ترجمهی روسی از 👇
George Tshagharian
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
دلتنگی
ایستگاهِ بزرگیست
که قطارها همه
از شهرِ یار میآیند
بی یار!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
#سعدی
اجرایی متفاوت با سرمشق استاد #احد_پناهی از #رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
لطفا این شعر را
آهسته بخوانید
روی سطر آخر گریههایش
خواب رفته است شاعر!
#رضا_کاظمی ۸۶
http://telegram.me/rezakazemi1970
داستان کوتاهِ «پرنده در آکواریوم» را با صدای نویسنده ( #رضا_کاظمی )بشنوید
http://telegram.me/rezakazemi1970
گزیده شعر «پهلوی یک پرنده» به یُمن استقبال شما عزیزان به چاپ سوم رسید. امیدوارم دوستانی که این کتاب را تهیه نکردهاند -در صورت تمایل- تهیه کنند، چرا که - در این شرایط سخت - حیات و ادامهی فعالیت ناشران (آنهم با تیراژهای اندکی که بازار نشر در سالهای اخیر دچارش شده) به فروش کتابهایشان است، و البته که خوشنودی مولفان را نیز به همراه دارد.
لطفا برای تهیهی این کتاب از طریق دایرکت به صفحهی اینستاگرام ناشر (#نشر_مهر_نوروز) که لینک آن در زیر متن آمده، اقدام کنید.
*مسلما اطلاعرسانی شما به استقبال بیشتر از این کتاب کمک خواهد کرد.
شاعر: #رضا_کاظمی انتخاب و مقدمه از #هرمز_علیپور طراح جلد: #ساعد_مشکی
https://www.instagram.com/mehrenorouzpub?igsh=MTJiY25tanp1c3B3cg==
تا کوچههای نور میروی؛
به خورشید اگر رسیدی
برای دلشورههایم
یک بغل آرامش
برای جراحتهایم
یک بهار، مرهمِ بهار
برای سکوت خانه
یک پنجره،
قناری بفرست!
*
تا کوچههای نور میروی؛
به خورشید اگر رسیدی
برای غروبهای دلگیرم
یک خورشید؛
طلوع بفرست!
#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi70
چای را من دم میکنم
میز را تو می چینی بعد،
می نشینیم پشت پنجره های خودمان!
و به همدیگر فکر میکنیم....!
رضاکاظمی
@venous_official
رضا کاظمی، هنرمند سرشناس مونترالی برگزار میکند:
♦️ کارگاه ساخت تابلوکاشیهای سنتی/ دکوراتیو
رضا کاظمی، هنرمند، نویسنده و شاعر سرشناس مونترالی، ثبتنام دورهی جدید کارگاه ساخت تابلوکاشیهای سنتی/ دکوراتیو خود را آغاز کرده است.
این فرصتی استثنایی برای هنردوستان مونترالی و همچنین نوجوانان و جوانان نسل دوم است تا ضمن حفظ سنتهای باستانی ایرانی در کانادا، هنر و توانمندی متفاوتی را نیز بیاموزند.
ظرفیت این کارگاهها محدود است. اولویت شرکت با کسانی است که زودتر ثبتنام خود را نهایی کنند.
▪️ثبتنام: 5145596626
▪️زمان: با توجه به محدود بودن ظرفیت کلاسها، زمان آغاز هر دوره با مشورت هنرجویان قابل تغییر است
▪️مکان تشکیل کارگاهها:
256 rue Charlevoix Apt. 405
H3J 0A2
🔴 تصویر پیوست:
تازهترین تابلوکاشی رضا کاظمی که تلاش برای ساخت و احیای دوبارهی یکی از کاشیهای عصر صفویه در ابعاد کوچک و دکوراتیو است. این تابلو و منتخبی از دیگر تابلوکاشیهای استاد رضا کاظمی در صفحهی اینستاگرامی او و برای فروش در دسترس است:
instagram.com/rezakazemi.tilecollection
@medads
دیگر دیده نمیشود
دیگر نگاهی را به خود جلب نمیکند
کسی که آرام میگذرد
آرام و در سایه
با زنبیلی در دست
و چند کوپنِ ارزاق.
چه تنها و سر به زیر میرود
کسی که نگاهش
ماه را بر دشتهای "مین" میپاشید
و پشت نِیها به صلیب میکشید.
کسی که صدایش
ابرها را بر آتش و خاکستر میبارید
و بر تن خورشید اندازه میکرد.
چه تنها و چه غریب میگذرد
آرام و در سایه
با زنبیلی در دست
و چند کوپن ارزاق!
#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi70
بهار یعنی
از پشتِ پنجره صدای گنجشک بیاید
صدای گلفروشهای دورهگرد
صدای موسیقی، رقص، آواز...
بهار یعنی
همهی اینها بیایند وُ
تو نیایی!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
"اینجا پرندگان نمیخوانند"*
*
نگاه کن!
پیراهنم پر از پاییز شد
نیامدی
پر از تنهایی و سکوت شد
نیامدی.
نیامدی اما
نگاهت هنوز شعله میکشد.
هنوز تا نخلهای سوخته-بیسر
هنوز تا دکلهای...
هنوز تا...
نگاهت هنوز تا همیشه
شعله میکشد.
*
"اینجا پرندگان نمیخوانند"*
*
نگاه کن!
نیامدی
ناگهان هزار آینه در من شکست
ناگهان هزار گلوله بر من بارید
و سکوت
ناگهان خیمه زد در من.
نیامدی
و هزار قناری آواز
گریخت از دهانم.
*
"اینجا پرندگان نمیخوانند"*
*
نگاه کن!
نیامدی اما
اینجا تمام سنگهای کوه
تمام گورهای گمنام
بینام
به نام توست!
#رضا_کاظمی
* #یانیس_ریتسوس
http://telegram.me/rezakazemi70
من بچه جوادیهام
من بچه منیریه
مختاری
گمرک
فرقی نمیکند
این رودهای خسته به میدان راهآهن میریزند
میدان راهآهن دریاچهای بزرگ
دریاچه لجن
با آن جزیرهاش
و ساکن همیشگیآن جزیرهاش
گفتم همیشگی؟!
آب از چهار رود
می ریزد
رود جوادیه
رود امیریه
سی متری
شوش
و بادبان گشوده بر این رودها
نکبت.
میرانم
با قایقی نشسته به گل
من بچه جوادیهام
از روی پل میگذری
غمهای سرزمین من آغاز میشود
ای خط راهآهن
ای مرز
با پردههای دود
چشم مرا بگیر
مگذار من ببینم چیزی را در بالا
مگذار من بخواهم
مگذار آرزو
در سینهام دواند ریشه
مگذار
ای دود
یک روز اگر محله ما آمدی
همراه خود بیاور چترت را
اینجا هوا همیشه گرفته ست
اینجا همیشه ابر است
اینجا همیشه باران است
باران اشک
باران غم
باران فقر
باران کوفت
باران زهرمار
اینجا هوا همیشه بارانیست
وقتی که باران میبارد
یعنی همیشه
باید دعا کنیم
و از خدا بخواهیم
نیرو دهد به بام کاهگلیمان
باید دعا کنیم
دیوارها
تابوت سقفها را
از شانه بر زمین نگذارند
باید دعا کنیم که از درزهای سقف
آوای اضطراب قطره باران
در طشت
ننشیند
باید دعا کنیم
همراه مادر که دو دستش
هی تیر میکشد
همراه مادری که دو چشمش
میسوزد
و چند تکه پیرهن کهنه
افتاده در کنارش
پاره
کشتارگاه
در آخر جوادیه
این سوی «نازیآباد» است
و مردم محله من هر صبح
با بوی خون
بیدار میشوند
در بوی تند شاش و پهن
اینجا بهار بینی خود را می گیرد
سگهای نازیآباد
در بوی لاشههای کهن عشق میکنند
میعادگاهشان
کشتارگاه
انبوه گوسفندان
تصویر کورههای آدم سوزی را
در ذهنم
بیدار میکنند
از دور آه تیره آدمها
از توی کوره، چنگ بر افلاک میزند
از توی کورههای آدمسوزی
انگار باید همیشه غم
آجر به روی آجر بگذارد
من بچه جوادیهام
وقتی درشکهچی
شلاق می کشد
خطی کنار صورت من رسم میشود
در گمرک امیریه وقتی بودیم
در کوچه قلمستان درس میخواندیم
و عاشق بزن بزن بودیم
با بچه های مدرسه دیگر
در کوچههای خلوت
دعوا میکردیم
و با لباس پاره
میآمدیم خانه
در روزهای خسته تابستان
شاگرد میشدیم
در پیش یخفروش و میوهفروش و لحافدوز
قصاب یا که نجار
و پولهایمان را
در سینمای «نور»
خرج میکردیم
در سینما
یا سوت بلبلی بود
یا فحش خوارمادر
یا دعوا
درضمن
آهنگ صفحههای قدیمی
شبها میان کوچه
می خواستم
مانند تارزان
از رشتههای نور بگیرم
وز این طرف به آن طرف بروم
و مثل صاعقه
بر دشمنان خویش
فرود آیم
شبها که روی ایوان میخوابیدم
در عالم کرات سماوری بودم
و ابرها مقابل چشمانم
صد شکل میشدند
در غرفههای ابر چه دنیایی بود
در این محله اکثر مردم
محصول نالههای قطارند
زیرا که نصف شب
چندین بار
هر مادر و پدری از خواب میپرد!
سوت قطار، یعنی
آن بچهای که تیر و کمانش
چشم چراغهای محل را
از کاسه در میآرد
سوت قطار مساویست
با بچهای که توپ گلینش
بر قامت تو
مهر باطله خواهد زد
اینجا قطار، زندگی مردم است
با سوت او به خواب فرو میروند
با سوت او
بیدار میشوند
اینجا قطار مونس خوبیست
من بچه جوادیه ام
من عاشق صدای قطارم
هر شب قطار
از تونلی که خاطره هایم درست کرده می گذرد
وقتی قطار می گذرد
در ایستگاه خاطره هایم
می ایستد
چون جمله ای به حالت مکث
انبوه خاطراتم
با جمله طویل قطار
بر خط راه آهن
هر شب نوشته می شود و پاک می شود
وقتی قطار می گذرد
من مثل مرد سوزنبان
از دخمه ای که بر لب خط است
پا می نهم به بیرون
تا خط عوض کنم
وقتی قطار می گذرد
چون پیر مرد سوزنبان
چشمان خسته خود را
در دست خود گرفته
تکان می دهم
تا کورسوی فانوسم
در سرگردانی گم گردد
وقتی قطار می گذرد
من بر سطر تقاطع خطها
در تاریکی
می گریم
من با قطار، الفت دیرین دارم
و در مسیر آن
صدها هزار خاطره شیرین دارم
وقتی قطار می گذرد
در ایستگاه خاطره ها
می ایستد
و خاطرات کهنه
مثل مسافران شتابان
از هر طرف سوار می شوند
وقتی قطار می گذرد
من بچه جوادیه ام
در این محل هنوز
موی سبیل
پیمان محکمی ست
و تکه های نان
سوگند استوار
با آنکه بچه ها و جوانها
از نسل ساندویچ اند
و روز و شب
دنبال پوچ و هیچ اند
بر بامها
روییده شاخه های فلزی
بر بامها
باد دروغ می وزد
موج فریب می گذرد
و شاخه های خشک فلزی
از این هوای تار و دروغین
سرشار می شوند و
پربار می شنود
این شاخه های خشک فلزی
با ریشه های شیشه ای خود
از مغز ساکنان این محله غذا می گیرند
به شاخه های خشک فلزی
حتی کلاغها هم مشکوکند
بر بامها شکوه کبوترها دیگر نیست
زیرا کبوتران
مغلوب مرغهای فلزی گشتند
از روی شاخه های فلزی
اینک عبور مرغهای فلزی ست
اکنون کبوتران
در سینه ملول کبوتربازان
می لرزند
با دست و بال زخمی
من بچه جوادیه ام
من هم محل دزدانم
دزدان آفتابه
من هم محل میوه فروشان دوره گرد
من هم محل دردم
این روزها دیگر
چون بشکه های نفتم
با کمترین جرقه
می بینی
ناگاه
تا آسمان هفتم
رفتم!
#عمران_صلاحی
http://telegram.me/rezakazemi70
دیروز با مُردگانْ زندگی کردیم
امروز به فاتحهیشان میرویم
فردا، به دیدارشان.
انگار همهیمان
فرزندانِ سِقطشدهی حوّاییم!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
در عمق تاریکی
تاریکیِ عمیقتری است.
برای مکاشفه
بدون فانوس باید رفت
تا روزنهی خورشید
یا، مرگ!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
گزیده شعر «پهلوی یک پرنده» به یُمن استقبال شما عزیزان به چاپ سوم رسید. امیدوارم دوستانی که این کتاب را تهیه نکردهاند -در صورت تمایل- تهیه کنند، چرا که - در این شرایط سخت - حیات و ادامهی فعالیت ناشران (آنهم با تیراژهای اندکی که بازار نشر در سالهای اخیر دچارش شده) به فروش کتابهایشان است، و البته که خوشنودی مولفان را نیز به همراه دارد.
لطفا برای تهیهی این کتاب از طریق دایرکت به صفحهی اینستاگرام ناشر (#نشر_مهر_نوروز) که لینک آن در زیر متن آمده، اقدام کنید.
*مسلما اطلاعرسانی شما به استقبال بیشتر از این کتاب کمک خواهد کرد.
شاعر: #رضا_کاظمی انتخاب و مقدمه از #هرمز_علیپور طراح جلد: #ساعد_مشکی
https://www.instagram.com/mehrenorouzpub?igsh=MTJiY25tanp1c3B3cg==
تو
زیباتر از آنی
که زمستان را نشود
بی بالاپوش سر کرد!
#رضا_کاظمی ۸۶
عکس از #عباس_کیارستمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
دور نیست که بیایی
دور نیست که زمستان آب شود
بهار جوانه بزند
از خاک بالا بیاید
و پرندهگانی که بههوای جنوبهای گرم رفته بودند
با منقارهایی پر از خبرهای خوش
به خانه برگردند.
دور نیست که بیایی، میدانم
اما این سیاره
عجیب تند میچرخد
و این سرگیجه تمام نمیشود
از زمستانی که نرفته دوباره برمیگردد!
#رضا_كاظمي #عاشقانه_های_جنگ عکس از #مرتضی_اسفندیاری
http://telegram.me/rezakazemi1970
هنوز میشود با گفتنِ « دوستت دارم »
تو را خوشحال کرد.
دروغ گفتن هم
گاهی بد نیست!
#رضا_کاظمی ۸۵
http://telegram.me/rezakazemi1970
«از بس که یار بود به من بدگمان، مرا
اوقاتِ عاشقی همه در امتحان گذشت»
«مردمیمشهدی»