rezakazemi70 | Unsorted

Telegram-канал rezakazemi70 - rezakazemi

1320

شاعر، نویسنده، هنرمند

Subscribe to a channel

rezakazemi

شعری‌ست قدیمی، که به یاد و برای دوستان و همکلاسی‌هایم در ایام جنگ، که رفتند و هیچ‌گاه بازنگشتند؛ نوشته بودم... روح همه‌ی‌شان در آرامش
***
«بهشت آن‌طرف کفش‌هایت بود»، پسر!
و من نمی‌دانستم.
نمی‌دانستم کجای جغرافیای کلاس
پشت کدام نگاهِ خاموش
دری به خنده‌ی خدا باز می‌شود.

من فقط بلد بودم
روی سیاهِ تخته را سفید کنم، برف بکشم
روی سفیدِ دیوارهای مدرسه، زغال.
من فقط بلد بودم
لای کتاب‌های ریاضی شعر بخوانم
لای کتاب‌های فیزیک سوت بزنم
و از تمام ناظم‌ها بد بگویم، فرار کنم.
اما
«بهشت آن‌طرف کفش‌هایت بود» وُ
من نمی‌دانستم.

وقتی بی‌صدا درس می‌خواندی، حرف می‌زدی
بی‌صدا غیب می‌شدی، باز می‌گشتی
و کلاس پُر از بوته‌های یاس می‌شد
وقتی بی‌صدا برای همیشه رفتی،
من نمی‌دانستم.
من داشتم در بوفه ی جنگل
«شیر» می‌خوردم
( کوفتم می‌کردم شاید! )
یا داشتم برف‌های کوچه را
جمع می‌کردم برای شام
شاید هم...؛ چه می‌دانم پسر!
تنها
وقتی قرمزیِ لباس‌های تو را می‌شُستند
ذهنم از فضای کلاس پُر شد
فضای کلاس از تو
و تو
که بی‌صدا آمدی، ماندی
بی‌صدا پنجره را باز کردی، رفتی.

«بهشت آن‌طرف کفش‌هایت بود»، پسر!
و من نمی‌دانستم.

#رضا_کاظمی/ 83
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

گزیده شعر «پهلوی یک پرنده» #رضا_کاظمی با انتخاب و مقدمه‌ی #هرمز_علیپور را از خود ناشر (دایرکت به صفحه‌ش در اینستاگرام 👇) تهیه کنید

https://www.instagram.com/mehrenorouzpub?igsh=MTJiY25tanp1c3B3cg==

Читать полностью…

rezakazemi

عشق ممنوعه‌‌ای تو
فاش‌ت نمی‌کنم
حتی به پرنده‌ا‌ی که در سینه‌ام
بال بال می‌زند
و نمی‌داند چرا

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70

Читать полностью…

rezakazemi

تو نیستی، اما
وقتی به تو فکر می‌کنم
صدای آب را
در رگ‌های خاک می‌شنوم.
گل‌سرخِ حیاط
در آینه‌ی نگاهم
زود به زود می‌شکفد
و آسمان
پُر از پروانه و بادبادک می‌شود.

تو نیستی، اما
وقتی به تو فکر می‌کنم
دریا نزدیک‌تر می‌آید
ابرهای سیاه دور می‌شوند
و باران
هر وقت بگویم می‌بارد.

تو نیستی، اما
وقتی به تو فکر می‌کنم
تو را می‌بینم
در باغچه ایستاده‌ای
به گل‌ها آب می‌دهی!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70

Читать полностью…

rezakazemi

⁨ ⁨ ⁨ ⁨
آدم-کتاب پادکستی‌ست که در آن یک شخصیت ادبی، هنری با مخاطب از خودش و آثارش حرف می‌زند، روایت‌محور است، انگار مخاطب قصه‌ی راوی را می‌شنود، و نیز به سوالاتی که احتمالا داشته باشد پاسخ می‌گوید. این شیوه چندین سال است که در اروپا و بعضا امریکا تحت عنوان human library (کتابخانه‌ی انسانی) اجرا می‌شود. بدین صورت که مردم از کتابخانه به جای کتاب یک شخص را برای حدود نیم ساعت به امانت می‌گیرند و پای صحبت‌های او می‌نشینند.
این قسمت (رضا کاظمی) را از لینک زیر بشنوید و ببینید، و با لایک و کامنت و معرفی به دوستان‌تان از صفحه‌ی آدم_کتاب حمایت کنید

https://youtu.be/HcPUfVx7Dh0?feature=shared

ایده و اجرا و زحمت این پادکست‌ها را خانم #آتوسا_استکی_زاده کشیده و می‌کشند، که دستمریزاد و خسته نباشید دارند.

صفحه‌ی آثار هنری من در اینستاگرام 👇
https://www.instagram.com/rezakazemiart?igsh=Y2c5YWV2OGpraGgz

#رضا_کاظمی⁩⁩
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

قول دادی بیایی
اما نیامدی،
و من عادتم شد کنار ساحل قدم بزنم
سنگ جم کنم
برای پرنده ها دانه بریزم
و خیال ببافم!

حالا
اندازه ی خانه ای که نداریم
سنگ جمع کرده ام،
نمی آیی؟!
***
بەڵێنت دا
بێی؛ نەهاتی!
من ڕاهاتم
بەسەر کەناری دەریادا،
بەرد خڕکەمەوەو،پیاسەکەم!
دان بۆ باڵندەکان ڕۆکەم،
کاتێکی خۆش بەسەر ببەم!

ئێستا،
ئەوەندەی خانوویەک
کە..نیمانە،
من؛ کوچکم کۆ کردۆتەوە،
ئەی تۆ..نایەی؟!!

#رضا_کاظمی ترجمه‌ی کردی از #خالیدباشبڵاخیی
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

حالا می‌توانم دست دراز کنم
نارنجِ خورشید را
از شاخه‌ی آسمان بچینم
بینِ بچه‌ها قسمت کنم.

حالا می‌توانم دست دراز کنم
سیاهیِ شب را
از شیشه‌ی آسمان
با دستمالِ سپیدِ ماه
پاک کنم.

حالا می‌توانم دست دراز کنم
لیوانِ رویِ میز را بردارم
بریزم کف اتاق؛ دریا شود
و من؛ قایقی کوچک
که تا ساحل
با انگشتانم پارو بزنم.

حالا می‌توانم خیلی کارها بکنم
اگر تو از خواب‌هایم قهر نکنی!

#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

تو می‌دانی چه‌قدر مانده تا غروب؟
چه‌قدر مانده تا مرگ؟
تا مرگ کنارم چمباتمه بزند
نامه‌ی نخوانده‌ی تو را بگیرد
زمین بگذارد و ...؟
*
آیا تا غروب مجال خواهم داشت؟
آیا چند کارت پستال دیگر
می‌توانم برای بهاری که نیامده بنویسم؟
*
صدای ریزش ثانیه‌های سنگی
بر خراش شیشه‌ها می‌آید.
*
تو می‌دانی چه‌قدر مجال هست
برای دیدن آخرین لب‌خندها؟
و آیا
این لب‌خند تو نیست
که پاشیده است
بر حجم دود؟!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

‏گفتند: «چونی؟»
‏گفت: «چگونه باشد کسی که بامداد برخيزد و نداند که تا شبانگاه خواهد زيست يا نه؟»

‏• تذکرة الاولیاء

Читать полностью…

rezakazemi

تو چند ساله می‌شوی
اگر ناگهان خاک‌ها بشکافند؟

در سرزمینی که ثانیه‌هایش
میان جنگ‌ها و جنگل‌ها گم می‌شود
و ستاره‌هایش
میان سکوت شب،
این دست‌های تو است
-آغشته به بوی باروت و سرخیِ فریاد-
که روزی ناگهان
خاک‌ها را می‌شکافند.

راستی
تو چند ساله می‌شوی
روزی که ناگهان
تمام خاک
از سوراخ‌های شب بریزد؟!

#رضا_کاظمی از کتاب #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

نه خاک و نه آسمان,
هیچ نمی‌خواهم
تنها، فرشته‌ای
که گرمای دستانِ حریرش
پیشانیِ تَب‌شکسته و سرد تو را
لمس کند
و یاخته‌های منجمد تن‌اَ‌ت
جانِ دوباره بگیرند.
برخیزی، لب‌خند بزنی وُ
به دیدار مادربزرگ برویم.

این‌جا، هوا سوزِ غریبی دارد
و بوی سردِ کافور,
دهانم را تلخ می‌کند

نه زمین، نه آسمان,
هیچ نمی‌خواهم
تنها، تو را,
که بلند شوی، بگویی: برویم
برویم «پارک شهر» را
هفت بار دور بزنیم
سرمان که گیج رفت، بنشینیم جایی
بستنی سفارش بدهیم
و با خنده‌های همیشه‌ی تو
راه‌مان را بکشیم تا خانه.

این‌جا، هوا سوزِ غریبی دارد
تو با چشم‌های بسته نگاهم می‌کنی
و من
چشم به آسمانی که نمی‌بینم
فرشته‌ای را صدا می‌زنم
تا با گرمای دستان حریرش بیاید و....

#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

صرفا جهت چشم‌نوازی شما دوستان

ساخت دوباره‌ی برشی از کاشیکاری #کلیسای_وانک_اصفهان

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

اسماعیل راچه آغوش بگیری
چه قربانگاه ببری،
عشق
بهایی‌ست گزاف
ازتولد تامرگ!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
خوشنویسی از استاد #بهروز_نخستین_شاکر
/channel/nakhostin_shaker

Читать полностью…

rezakazemi

☝️☝️☝️ شعرِ آواز

کسی در رگ‌های من
تو را آواز می‌خواند.
شعله می‌شوم؛
بیرون می‌ریزم از چشم‌هات
و جهان،
بشکه‌‌ي باروت!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

داستانِ کوتاهِ کوتاه:
نگران نباش!

مرد باید می‌رفت سفر، اما گفت نمی‌رود. پیرمرد گفت: "چرا؟" مرد گفت: "گور بابای سفر، مهم نیست." اما هر دو می‌دانستند مهم است. با هم زندگانی می‌کردند. پدر و پسر. پدر بیمار بود. بیمارِ سخت، ناعلاج؛ جواب‌کرده. پدر گفت: "برو!" پسر گفت: "با این احوالی که تو داری؟ نه!" گفت: "خوب می‌شوم." قرار نبود خوب شود، خودش هم می‌دانست. مرد گفت: "هر وقت خوب شدی می‌روم." یک‌هفته داشت تا موعدِ سفر. پیرمرد گفت: "تا وقتِ سفر برسد از رخت‌خواب پا می‌شوم، تا خیابان می‌آیم، خودم راهی‌اَت می‌کنم. قول!" پسر لب‌خند زد. محزون.

روز به روز که می‌گذشت، پیرمرد بهتر می‌شد. یک‌روز از جاش پا شد. یک‌روز رفت چای دم کرد. یک‌روز غذا پخت، با هم خوردند. یک روز مانده به سفر هم از خانه رفت بیرون، کوچه را تا آخر قدم زد، برگشت. انگار خوب شده بود. پسر، هم متعجب بود هم خوش‌حال. باورش نمی‌آمد. چمدانش گوشه‌ی اتاق بود و بلیطش روی میز. شبِ آخر، پیرمرد گفت ساعت را روی زنگ بگذارد، تاریک‌روشنا راهی‌اَش می‌کند. پسر گفت: "نه!" پدر گفت: "خوبم، نمی‌بینی؟ تا برگردی هم هستم، چشم به‌راه." و خودش ساعت را تنظیم کرد گذاشت بالای سرش. خوابیدند.

ساعتْ هنوز زنگ نزده، پیرمرد بیدار شد. اصلا خواب نرفته بود. کاسه‌ای آب کرد، دو پَر سبزی هم انداخت توش، گذاشت تو سینی. قرآن را هم برداشت بوسید گذاشت کنارش. بعد، زنگ زد آژانس، ماشین خواست، برا ساعتِ معلوم. و رفت تو جاش، منتظرِ زنگ ساعت. ساعت زنگ زد. پسر بیدار شد. میلِ رفتن نداشت. پدر تحکُّم کرد. بلند شد، لباس پوشید، آماده‌‌ی رفتن. آژانس آمد. پیرمرد سینی به دست کنارِ درِ خانه ایستاده بود. چاره‌ای نبود. چمدان و بلیطش را برداشت. از زیر سینیِ لرزان گذشت. دوباره برگشت، قرآن را برداشت بوسید. پدر را در آغوش گرفت. یک مُشت پوست و استخوان بود. هق زد، گریه‌اش گرفت. هم‌دیگر را بوسیدند. پسر گریه‌گریه گفت: "قولت یادت باشد. تا برگردم..." پدر گفت: "برو، نگران نباش!" نشست تو ماشین. ماشین حرکت کرد. از شیشه‌ی عقبْ پیرمرد را نگاه می‌کرد. کاسه‌ی آب را پشتش پاشیده بود رو زمین، ایستاده بود زیرِ چراغِ کوچه. محکم و سخت. لب‌خند هم داشت. ماشین پیچید تو خیابان، از دیدرَس گذشت. پیرمرد، توانش تمام شد. نشست رو پله‌ی جلوی خانه. سینی را گذاشت زمین. تکیه‌اَش را داد به در. چشم‌هاش را بست. رفت.

#رضا_کاظمی - از #مجموعه_داستان #ته_چشم_هاش_انگار_مرگ_دست_تکان_می داد#نشر_مهر_نوروز #نشر_نیماژ
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

در کوچه‌های آخرِ شب
همیشه ویولونیستِ پیری بود
که نام تو را می‌نواخت.
نام تو
از پنجره‌ی اتاقم داخل می‌شد
چشمانم برق می‌افتاد
می‌گفتم: سلام!

روزی که آمدی
روزی که عاشقم شدی آمدی
همه‌ی بادها، همه‌ی درخت‌ها
نام تو را می‌نواختند.

اما داستان ما
یک داستان کوتاه
با پایانی غم‌انگیز بود:
زنی ایستاده کنار ریل
با دستمالی خیس، دست تکان می‌دهد
و مردی سوار قطار جنگ
که هیچ‌گاه بازنمی‌گردد!

حالا
هنوز ویولونیست پیری هست
که از شب‌کوچه‌های گورستان می‌گذرد
و نام تو را می‌نوازد.

راستی!
همه‌ی داستان‌ها
این‌قدر کوتاه، این‌قدر غم‌انگیزند؟!

#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi70

Читать полностью…

rezakazemi

هیاهوی گنجشک‌ها
لرزش قلب صنوبرها
و بوی خوش نسیم
از لابه‌لای درختان لیمو

تو حتما از اینجا گذشته‌ای!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70

Читать полностью…

rezakazemi

⁨ مجله‌ی تیر مجله‌ای‌ست وزین که در هر شماره به موضوعی خاص می‌پردازد، که سوای مباحث مورد نظر هر شماره، بخش‌هایی هم به شعر و داستان اختصاص یافته است. بنابراین دوستان شاعری که تمایل دارند آثارشان بعد از بررسی در نوبت انتشار قرار گیرد آن‌ها را به دایرکت صفحه‌ی مجله (نه بنده) @tirmagazine بفرستند. نکته‌ی مهم این‌که شعرها نباید در کتاب یا نشریه‌ی دیگری (چه کاغذی چه اینترنتی) چاپ شده باشند.
.
برایِ آگاهی از شرایط، به صفحه‌ی اینستاگرامِ مجله‌ی "تیر" پیام بدهید.

دبیرِ شعر: رضا کاظمی

صفحه‌ی مجله در اینستاگرام
https://www.instagram.com/tirmagazine?igsh=MThhbWtmdjVzNHg0MQ==

#مجله_تیر #شعر #فراخوان_شعر #رضا_کاظمی #مجله_فرهنگی_هنری⁩⁩

Читать полностью…

rezakazemi

‏گفتم:
‏به چه فکر می‌‌کنی؟‌
‏گفت:
‏دارم فکر می‌‌کنم پرنده‌‌ای که پرید،
‏رفت که برود
‏یا رفت که برسد؟

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

برای امروز ۴ جولای ۲۰۲۵ و برای همه آدم ها  و برای همه کتاب ها؛
قسمت دوم ادم کتاب منتشر شد.
من آتوسا هستم، اینجا سیاتل است و شما.....
آدم کتاب را می شنوید.
https://youtu.be/HcPUfVx7Dh0?feature=shared
آدم کتاب- قسمت دوم- رضا کاظمی
https://www.instagram.com/rezakazemi.tilecollection?igsh=a2ZkanJ2aXd2NjFp

https://www.instagram.com/rezakazemiart?igsh=Y2c5YWV2OGpraGgz

Читать полностью…

rezakazemi

دستان چسبناكی دارد خاك وطن،
مهاجرِ هرجای جهان باشی
به وقت مرگ حتی
تو را خواهد خواند
به آغوش خویش!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

روزي خواهد آمد كه زمين
وسوسه‌ی فتح باشد
براي ساكنانِ سیاره‌های ديگر،
روزي كه بر ويرانه‌ها
سوتِ پايان جنگ را بدمند.

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

بی‌نوا سرزمین من!
تا به تو تکیه می‌کنم
خودم فرومی‌ریزم

#رضا_کاظمی
خوشنویسی از استاد #بهروز_نخستین_شاکر
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

از آن‌همه صوت و صدا و خنده
فقط سکوت مانده:
سکوت تو؛ و حرف‌های ناگفته‌ی من.

مگر پاییز رسیده؛ که برگ و بارت ریخته؟
مگر سرما؛ به ساقه‌های نگاهت می‌پیچد
که پلک‌هایت را بسته‌ای؟

گرمَ‌ت می‌کنم. گرمَ‌ت می‌کنم پسرم
بگذار کنارت بخوابم؛ مثل وقتِ کودکی‌هایت.
- یادت که هست، نه؟ -
تو فقط حرف بزن پسرم
گرم می‌شوی.
سکوت خوب نیست
ستاره‌ها گریه می‌کنند
رودخانه‌ها قهر می‌کنند
سرخس‌ها زرد می‌شوند.
سکوت خوب نیست پسرم
حرف بزن!

#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

به موهات شانه می‌کشی
باران می‌شود
به چشم‌هات سُرمه،
آفتاب،
به گونه‌هاتْ برگِ گُل
مهتاب،
به لب‌هات...

به لب‌هات دیگر دست نزن!

#رضا_کاظمی ۱۳۸۵
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

بادبادک تو بودم من
از دستهایت ربود
بُرد

چه بی‌رحم است باد!

#رضا_کاظمی ۱۳۸۵
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

تو رفته‌ای و من
کنار ایستگاهِ پنج‌شنبه‌ها
تا همیشه مانده‌ام
و کنار سایه‌ای
که با چه‌قدر چشمِ خیس
به انتهای غربتِ راه
نگاه می‌کند.
.
تو رفته‌ای و من
کنار ایستگاه پنج‌شنبه‌ها
تا همیشه مانده‌ام
که آشناترین صدا
صدای شیون باد است وُ، گریه‌های ماه
و صدای من
که در سکوت با توحرف می‌زنم:
ـ دارم از یاد می‌روم
دارم شبیه علامتِ سکوت
دارم شبیه سایه‌ام می‌شوم
که هی با چه‌قدر چشمِ خیس
به انتهای راهی که رفته‌ای
نگاه می‌کند!

تو رفته‌ای وُ
تنها منم با آشناترین صدا
که مانده‌ام کنار ایستگاهِ پنج‌شنبه‌ها
در سکوت با تو حرف می‌زنم!

#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

مادر می‌گوید:
نگران نباش خوب می‌شوم
من اما
نگرانم همیشه
مثل پروانه‌ای
به فرو خفتنِ شمع‌اش!

#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

قطعه‌ی «شعله» منتشر شد!
شعر از #رضا_کاظمی
آواز از #غزیسو

برای دوستان‌تان هم بفرستید و در لذت خود سهیم‌شان کنید

کانال خواننده:
@qazisosings

http://telegram.me/rezakazemi1970

Читать полностью…

rezakazemi

«آدم-کتاب» بر مبنای طرح جالبی که چندین سال است در اروپا صورت می‌گیرد شروع به فعالیت کرده است. در «آدم-کتاب» شما جای این‌که کتابی را از کتابخانه‌ای به امانت بگیرید و بخوانید یک انسان (هنرمند، نویسنده، شاعر؛ و حتی انسان‌های دیگر با شغل‌های مختلف) را امانت می‌گیرید و پای صحبت‌هایش می‌نشینید، می‌شنویدش و می‌خوانیدش. در قسمت اول «آدم-کتاب» پای صحبت‌های #عباس_عربزاده (عکاس حرفه‌ای و قدیمی) بنشینید، از طریق لینک یوتیوب که در زیر این متن می‌گذارم. و منتظر قسمت دوم باشید و پای صحبت‌های (#رضا_کاظمی) بنده بنشینید.

https://youtu.be/usFTkuvULe0?si=lDtfwQqcwI6SZOkj

Читать полностью…
Subscribe to a channel