داستانِ کوتاهِ کوتاه:
نگران نباش!
مرد باید میرفت سفر، اما گفت نمیرود. پیرمرد گفت: "چرا؟" مرد گفت: "گور بابای سفر، مهم نیست." اما هر دو میدانستند مهم است. با هم زندگانی میکردند. پدر و پسر. پدر بیمار بود. بیمارِ سخت، ناعلاج؛ جوابکرده. پدر گفت: "برو!" پسر گفت: "با این احوالی که تو داری؟ نه!" گفت: "خوب میشوم." قرار نبود خوب شود، خودش هم میدانست. مرد گفت: "هر وقت خوب شدی میروم." یکهفته داشت تا موعدِ سفر. پیرمرد گفت: "تا وقتِ سفر برسد از رختخواب پا میشوم، تا خیابان میآیم، خودم راهیاَت میکنم. قول!" پسر لبخند زد. محزون.
روز به روز که میگذشت، پیرمرد بهتر میشد. یکروز از جاش پا شد. یکروز رفت چای دم کرد. یکروز غذا پخت، با هم خوردند. یک روز مانده به سفر هم از خانه رفت بیرون، کوچه را تا آخر قدم زد، برگشت. انگار خوب شده بود. پسر، هم متعجب بود هم خوشحال. باورش نمیآمد. چمدانش گوشهی اتاق بود و بلیطش روی میز. شبِ آخر، پیرمرد گفت ساعت را روی زنگ بگذارد، تاریکروشنا راهیاَش میکند. پسر گفت: "نه!" پدر گفت: "خوبم، نمیبینی؟ تا برگردی هم هستم، چشم بهراه." و خودش ساعت را تنظیم کرد گذاشت بالای سرش. خوابیدند.
ساعتْ هنوز زنگ نزده، پیرمرد بیدار شد. اصلا خواب نرفته بود. کاسهای آب کرد، دو پَر سبزی هم انداخت توش، گذاشت تو سینی. قرآن را هم برداشت بوسید گذاشت کنارش. بعد، زنگ زد آژانس، ماشین خواست، برا ساعتِ معلوم. و رفت تو جاش، منتظرِ زنگ ساعت. ساعت زنگ زد. پسر بیدار شد. میلِ رفتن نداشت. پدر تحکُّم کرد. بلند شد، لباس پوشید، آمادهی رفتن. آژانس آمد. پیرمرد سینی به دست کنارِ درِ خانه ایستاده بود. چارهای نبود. چمدان و بلیطش را برداشت. از زیر سینیِ لرزان گذشت. دوباره برگشت، قرآن را برداشت بوسید. پدر را در آغوش گرفت. یک مُشت پوست و استخوان بود. هق زد، گریهاش گرفت. همدیگر را بوسیدند. پسر گریهگریه گفت: "قولت یادت باشد. تا برگردم..." پدر گفت: "برو، نگران نباش!" نشست تو ماشین. ماشین حرکت کرد. از شیشهی عقبْ پیرمرد را نگاه میکرد. کاسهی آب را پشتش پاشیده بود رو زمین، ایستاده بود زیرِ چراغِ کوچه. محکم و سخت. لبخند هم داشت. ماشین پیچید تو خیابان، از دیدرَس گذشت. پیرمرد، توانش تمام شد. نشست رو پلهی جلوی خانه. سینی را گذاشت زمین. تکیهاَش را داد به در. چشمهاش را بست. رفت.
#رضا_کاظمی - از #مجموعه_داستان #ته_چشم_هاش_انگار_مرگ_دست_تکان_می داد#نشر_مهر_نوروز #نشر_نیماژ
http://telegram.me/rezakazemi1970
مُخ نداشت!
مُخ نداشت! با دلش فکر میکرد. دیروز با دلش فکر کرد خودش را از طبقهی 25 اُم بیندازد توي ابرهای زیرِ پاش. و انداخت هم. خب، مُخ نداشت که بخورد روو آسفالتِ خیابان، بپُکد؛ میان ابرها شناور ماند. راه رفت. گشت زد. خندید. هنوز هم میانِ ابرهاست؛ و صدای خندههاش بهگوش گروه امدادِ پایین بُرجْ میرسد. گفتم که؛ مُخ نداشت!
#رضا_كاظمي
http://telegram.me/rezakazemi1970
هر جای جهان باشی
تو را باز میگردانند
دستان معطرِ مردگانی كه
بيرون ماندهاند از خاكِ وطن!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
«روزی حکيم انوری در بازار بلخ می گذشت. هنگامهای ديد، پيش رفت و سری در ميان کرد. مردي ديد که ايستاده و قصايد انوری به نام خود ميخواند و مردم او را تحسين میکردند. انوری پيش رفت و گفت: «ای مرد! اين اشعار کيست که ميخواني؟» گفت: «اشعار انوری.» گفت: «تو انوری را میشناسي؟» گفت: «چه ميگويی؟ انوری منم.» انوری بخنديد و گفت: «شعر دزد شنيده بودم، اما شاعر دزد نديده بودم.»
#تذکره_الاولیا
http://telegram.me/rezakazemi1970
باید از زمین کوچ کنیم
وقتی هرچه گلسرخ میکاریم
باد میبَرَد
خار درو میکنیم!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
🔺ایلبر اورتایلی، مورخ برجسته ترکیه: زمانی که ایرانیها شعر میسرودند، ملتهای دیگر روی درخت زندگی میکردند.
@khabarfarda_ir
«اینجا پرندگان نمیخوانند» شعری از کتاب «پهلوی یک پرنده» با صدای شاعر #رضا_کاظمی
ساخت و تنظیم موزیک_ویدئو از دوست شاعرم #سامان_سپنتا
http://telegram.me/rezakazemi1970
برای دوستانی که به نمایشگاه کتاب میروند
تعدادی از کتابهای من (نامشان در پایین متن آمده👇) که توسط #نشر_نیماژ منتشر شده در غرفهی ناشر در نمایشگاه کتاب عرضه میشوند.
۱- تا دست به قلم میبرم سراغ تو را میگیرند کلمات/مجموعه شعر/ چاپ چهارم
۲- سردم است کمی آواز عاشقانه بخوان/ مجموعه شعر /چاپ سوم
۳- چتر نمیخواهد این هوا تو را میخواهد/مجموعه شعر /چاپ سوم
۴- عاشقانههای جنگ/ مجموعه شعر
۵- عشق، مرگ مضاعف است/ مجموعه شعر
۶- یک سفر، دو لیوان چای آشغال؛ و مسافری که شبیه تو بود/ مجموعه داستان
۷- ته چشمهاش انگار مرگ دست تکان میداد/ مجموعه داستان
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
هنوز بویِ عاشقی میدادیم
و گندمزاران، بویِ ما
که جنگ لعنتی سوت کشید
و سوت کشیدند قطارهای جنوب.
تو، پنجرهها را باز گذاشتی
تا باد در اتاقمان بدود
بویِ گلهای تازه را پرپر کند
و بعد، با دلی نیمه
نیمه رهایم کردی رفتی!
هنوز بویِ عاشقی میدادیم
بویِ ماهی، دریا؛ گوشماهی
بویِ دویدن بر جادهی ساحلی، بر بستر رودهای خشک
بویِ پونههای آب و آبهای سبزِ پونهزار
که با دلی نیمه
نیمه رهایم کردی رفتی!
*
حالا، کارخانههای جنگ از کار افتادهاند
قطارهای جنوب بازگشتهاند
اما تو نیامدهای،
با نیمهدلی که بُردهای تمام کنی.
ببین!
من هنوز بویِ عاشقی میدهم!
#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi70
گزیده شعر «پهلوی یک پرنده» به یُمن استقبال شما عزیزان به چاپ سوم رسید. امیدوارم دوستانی که این کتاب را تهیه نکردهاند -در صورت تمایل- تهیه کنند، چرا که - در این شرایط سخت - حیات و ادامهی فعالیت ناشران (آنهم با تیراژهای اندکی که بازار نشر در سالهای اخیر دچارش شده) به فروش کتابهایشان است، و البته که خوشنودی مولفان را نیز به همراه دارد.
لطفا برای تهیهی این کتاب از طریق دایرکت به صفحهی اینستاگرام ناشر (#نشر_مهر_نوروز) که لینک آن در زیر متن آمده، اقدام کنید.
*مسلما اطلاعرسانی شما به استقبال بیشتر از این کتاب کمک خواهد کرد.
شاعر: #رضا_کاظمی انتخاب و مقدمه از #هرمز_علیپور طراح جلد: #ساعد_مشکی
https://www.instagram.com/mehrenorouzpub?igsh=MTJiY25tanp1c3B3cg==
داستان کوتاهِ کوتاه:
گرامافونی که سوزناَش گیر کرده بود!
نخی سیگار آتش زد، با چند پکِ عمیقْ جاناَش را گرفت، فشرده و نیمهجان گذاشتاَش توو جاسیگاری برا خودش دود کند. بعد، از پشت میز بلند شد برود آشپزخانه برا چای. گربهاش از کُنجِ مبل پرید پایین آمد خودش را مالید به پاهاش. دوباره نشست. نگاش کرد. بعد، خم شد و دستاَش را برد طرفاَش. بَراش موچ کشید. گربه انگار همین را میخواست؛ پرید روو زانوهاش، و نشست توو بغلاَش. مرد دستاَش را کشید روو سر و گردن گربه، پشتاَش را هم نرم خاراند؛ بعد دو دستی گرفت بلندش کرد، آرام گذاشتاَش زمین. از جاش بلند شد رفت آشپزخانه. چای ریخت و همانجا ایستاده داغاداغ سر کشید. طبق عادت حبهای قند هم برداشت انداخت توو دهاناَش خشک خشک بجود برگردد پشت میزش. صدای تلفن بلند شد. هول کرد. قندِ خیسخورده خیسنخورده پرید توو گلوش. افتاد به سرفه. شدید و خراشنده. چهرهاش داشت سرخ و کبود میشد، و سفیدیِ چشمهاشْ خون، که قلمبه شده تیلههاش میخواستند بزنند بیرون بیفتند کف آشپزخانه. گلوش را دو دستی چسبید فشار داد قند پایین برود، نفساَش بالا بیاید. تلفن هم یکریز و یکنواخت زنگ میزد؛ روو پیغامگیر هم نمیرفت، انگار گرامافونی که سوزناَش گیر کرده باشد. دست انداخت لیوان را بردارد بگیرد زیر شیر آب، پر کند بخورد شاید افاقه کرد راه گلوش باز شد. دستاَش به لیوان رسیده نرسیده تلو خورد افتاد زمین. هَنوو دو دستاَش گلوش را فشار میداد. روو زمین گولّه شده دور خودش چنبره زد. مثل جنین. البتْ جنینی که گلوش را هم دو دستی چسبیده باشد! به سختی خودش را کشاند سمت در آشپزخانه. نفساَش به خسخس افتاده بود؛ شده بود شبیه خرناسهی گربهاَش. گربهاَش هم آمده بود داشت دورش میگشت، مرنو میکشید. تلفن هنوز جان داشت، زنگ میزد. باس هر طور شده گوشی را برمیداشت امداد میخواست. نفساَش به شماره افتاده بود. مرگ با یکحبّه قند؟ توو کَتِ مرد نمیرفت. گربه هی دورش میپلکید، هی میرفت تا کنار در آپارتمان پنجه میکشید صدا میکرد برمیگشت. انگار همهی همسایهها دستهجمعی مرده باشند! سکوتِ سکوت. نزدیک میز تلفن شده بود. یک دستاَش را از روو گلوش برداشت دراز کرد به هوای گوشی. نرسید، افتاد. تواناَش تمام شد. کنار میز توو خودش پیچ خورد. نفسهای آخر. زنگِ تلفن قطع شد؛ رفت روو پیغامگیر: رَضی! رَضی! عزیزم چرا گوشیرو برنمیداری؟... هنوو قهری؟... باشه، ولی من فقط زنگ زدم تولدت رو تبریک بگم!...
#رضا_کاظمی
از مجموعه داستان «ته چشمهاش انگار مرگ دست تکان میداد» چاپ اول #نشر_مهر_نوروز چاپ دوم #نشر_نیماژ
http://telegram.me/rezakazemi70
با مرگ حرفي نيست اما
زندگي اينقدر شبيه مرگ شده است چرا؟!
#رضا_کاظمی #یک_سطری
#بندرعباس
http://telegram.me/rezakazemi70
هر کجا باشی
صدای ویولُنی هست
که باد بیاورد
ابرِ خاطرهها را ببارد
و تو خیس
مثلِ حالا که زیر باران قدم میزنم
بر سنگفرشِ خیابانی از هر کجا
قدم بزنی.
*
هر کجا باشی، مهم نیست
مهم، صدای ویولنی است
که باد با خود میآورد!
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
همهی چیزهای از دست رفته، یک روز برمیگردند؛ اما درست وقتی که یاد میگیریم بدون آنها زندگی کنیم!
#ژوزه_ساراماگو
تو رفتهای برای ابد
تختت
پر از گلهای سپید شده
و تختهای تمام بیمارستان
پُر از ملافههای سیاه.
تو رفتهای برای ابد
از درد تهی شده، رفته، میخندی در آسمان
و تمامِ درد
بر جانِ ما ریخته، میگرییم بر زمین.
*
بازی هنوز ادامه داشت، مرد!
ما چشم گذاشته بودیم
تو پنهان شدی، اما
ما را جا گذاشتی، رفتی!
#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi70
«آدم-کتاب» بر مبنای طرح جالبی که چندین سال است در اروپا صورت میگیرد شروع به فعالیت کرده است. در «آدم-کتاب» شما جای اینکه کتابی را از کتابخانهای به امانت بگیرید و بخوانید یک انسان (هنرمند، نویسنده، شاعر؛ و حتی انسانهای دیگر با شغلهای مختلف) را امانت میگیرید و پای صحبتهایش مینشینید، میشنویدش و میخوانیدش. در قسمت اول «آدم-کتاب» پای صحبتهای #عباس_عربزاده (عکاس حرفهای و قدیمی) بنشینید، از طریق لینک یوتیوب که در زیر این متن میگذارم. و منتظر قسمت دوم باشید و پای صحبتهای (#رضا_کاظمی) بنده بنشینید.
https://youtu.be/usFTkuvULe0?si=lDtfwQqcwI6SZOkj
مرا به خودت گِرِه بزن
مثل سنگی به پای "اهل ِغرق"
تا ته دريا
با تو میآيم.
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
از آنهمه صوت و صدا و خنده
فقط سکوت مانده:
سکوت تو؛ و حرفهای ناگفتهی من.
مگر پاییز رسیده؛ که برگ و بارت ریخته؟
مگر سرما؛ به ساقههای نگاهت میپیچد
که پلکهایت را بستهای؟
گرمَت میکنم. گرمَت میکنم پسرم
بگذار کنارت بخوابم؛ مثل وقتِ کودکیهایت.
- یادت که هست، نه؟ -
تو فقط حرف بزن پسرم
گرم میشوی.
سکوت خوب نیست
ستارهها گریه میکنند
رودخانهها قهر میکنند
سرخسها زرد میشوند.
سکوت خوب نیست پسرم
حرف بزن!
#رضا_کاظمی #عاشقانه_های_جنگ
http://telegram.me/rezakazemi1970
صرفا جهت چشمنوازی
تازهترین #تابلوکاشی
برشی از #کاشیکاری #عصر_صفوی
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi1970
دل از ماه بردهای وُ
از برکه وُ
از پلنگ،
اینطور که شبها
بهناز میآیی!
#رضا_کاظمی ۱۳۸۷
http://telegram.me/rezakazemi1970
مادر که خانه نباشد، گو خانه قصر باشد و آشپزخانهاش پُر از بوی مرغِ مسمّا و کباب و برنجِ مُزعفر!
اما، مادر که خانه باشد، گو خانه اصلاپشتِ کوه باشد، و آشپزخانهاش قدّ کفِ دست، اما غذاهاش بهحتمْ همان بو و برنگها را خواهند داشت، همان طعم و مزهها را؛ حتی اگر غذا: نیمرویی ساده باشد.
#رضا_کاظمی #مادر
http://telegram.me/rezakazemi1970
صرفا جهت چشمنوازی شما
تازهترین #تابلوکاشی من
برشی از کاشیکاری #مسجد_جامع_اصفهان
#رضا_کاظمی
دلیلِ هبوط
نه تو بودی، نه شیطان
و نه حتی خدا
همه ی تقصیرها گردنِ من
که خدا را، و شیطان را، و تو را آفریدم!
#رضا_كاظمي
le pourquoi de la Chute -
ce n’était pas toi, pas Satan, pas même Dieu
la culpabilité je l’assume toute entière
car Dieu, Satan et toi
c’est moi qui vous ai créés
ترجمهی فرانسه از #فرانسوا_گوژه و #لیلا_منتظری از کتاب 👆 این کتاب در سایت آمازون موجود است، برای کسانیکه امکان تهیهاش را دارند. لینک کتاب 👇
https://www.amazon.ca/dp/
1777186749/ref=cm_sw_r_oth_api_i_oXvyFbXKJV3KT
خانه بوی گُل گرفته، اما
نه در باز است، نه پنجرهها
نه بهار آمده، نه تو
و نه من خوابم.
یک بوی خوش و اینهمه انکار؟!
تردید نکن! نفس بکش! بگو: سلام
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
رضا کاظمی، هنرمند مقیم مونترال برگزار میکند:
♦️ کارگاه ساخت تابلوکاشیهای سنتی/ دکوراتیو
#رضا_کاظمی، هنرمند، شاعر و نویسندهی سرشناس مقیم مونترال، ثبتنام دورهی جدید کارگاه ساخت تابلوکاشیهای سنتی/ دکوراتیو خود را آغاز کرده است.
این فرصتی استثنایی برای هنردوستان مونترالی و همچنین نوجوانان و جوانان نسل دوم است تا ضمن حفظ سنتهای باستانی ایرانی در کانادا، هنر و توانمندی متفاوتی را نیز بیاموزند.
ظرفیت این کارگاهها محدود است. اولویت شرکت با کسانی است که زودتر ثبتنام خود را نهایی کنند.
لینک زیر، برای دیدن مجموعهی آثار
http://instagram.com/rezakazemi.tilecollection
▪️شماره تماس برای ثبتنام: 5145596626
بیا برای هم
سیگاری آتش بزنیم.
این آسمان
دو ستاره کم دارد
#رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
سوگِ سیاووش استْ در دلم انگار...
#بندرعباس
پوستر از #سینا_افشار
#یک_سطری #رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
صبح که بیدار شدم
کنارم نبودی
مادر میگوید
رفتهای برای پرندهها دانه بریزی
زود برمیگردی.
اما در آسمانِ پشت پنجرهام
هیچ پرندهای نیست!
مادر دروغ نمیگوید
تو حتما رفتهای برای پرندهها دانه بریزی!
#رضا_کاظمی
از مجموعه ی "کودکان ستاره و اندوه"... تصویرساز: #بهنام_زنگی
http://telegram.me/rezakazemi70
داستان کوتاهِ کوتاه، «یک جفت بال داشت پسرک» از کتاب «ته چشمهاش انگار مرگ دست تکان میداد» نشر نیماژ
با صدای نویسنده #رضا_کاظمی
http://telegram.me/rezakazemi70
از راه که میرسی
انگار گلهای اسب وحشی
در دلم تاخت میکنند
#رضا_کاظمی
خوشنویسی از استاد #بهروز_نخستین_شاکر
/channel/nakhostin_shaker
http://telegram.me/rezakazemi70