*۴
🔹آیا جهانی شدنِ ادبیات داستانیِ پارسی (بهویژه ایرانی) را الزامی میدانید؟ چرا روند جهانی شدنِ ادبیات امروزِ ایران در قیاس با ادبیات کشورهای همسایه همچون ترکیه کندتر صورت گرفته و میگیرد؟
🔸خب طبیعی است که باید به این سمت برویم. بخشی از این مساله برمیگردد به عدم مراودات و تبادل کامل فرهنگی. مثلا نویسنده باید به سفر برود تا وجوه مشترک را پیدا کند اما اگر سفری هم به سامان برسد تنها حسرت است و نگاه دریغآلود. ما فرزندان غبطه و افسوس هستیم. نگاهمان جهانی نیست. یا خودمان را برتر از همهی اقوام میدانیم و یا پست و فرومایه. نگاه کنید به جوکهای قیاسی بین مردم کشور خودمان با مردم کشورهای دیگر.
خب از این فضا، تعاملی به وجود نمیآید. دیالوگ شکل نمیگیرد.
🔹آیا شما خودتان بیشتر ادبیات داستانی تألیفی میخوانید یا ترجمه؟ چرا؟
🔸هر کار خوبی که چاپ میشود باید خواند.
🔹در پایان، خوشحال میشویم از آثار در دست کار یا چاپتان برایمان بگویید.
🔸مشغول نوشتن رمانی دربارهی کودکیهای امیرکبیر هستم. میدانید که امیرکبیر تا سن شش یا هشت سالگی در هزاوه زندگی کرده. بااینکه خودم هزاوهای هستم ولی نیاز به پژوهش دارد که مشغولش هستم.
/channel/rezamahdavihezaveh
#رضا_مهدوی_هزاوه
*۲
اوایل فکر میکردم داستان باید خیلی پیچیده باشد و از کلمات ادیبانه باید استفاده کرد. اما بهتدریج فهمیدم که اگر بتوانی با کلمات ساده مفهوم عمیق ایجاد کنی بازی را بردی. به هرحال ما در حال بازی کردن هستیم. از آن برجساز پولدار تا آن جراح مغزواعصاب تا مثلا یک رئیس جمهور. همه بخشی از وجودمان تمایل به بازی کردن دارد
دلمان میخواهد مثل بازیگر فیلم "دونده" ي امیر نادری زودتر به تکه یخ برسیم؛ بعد تکه یخ هامان را هم تقسیم کنیم بین همه. مخاطب را نباید فراری داد. باید رودررو شد با او و صاف به چشمهایش نگاه کرد و برایش شهرزاد شد. اگر مخاطب رویش را برگرداند اشکال از توست.
واقعا وقتی جملهی اول را مینویسم نمیدانم جمله ی دومم چیست؛ ولی همان جملهی اول باید در یک شرایط خاصی به ذهنم خطور کند. زیاد راه میروم. ایدههایم را از دیوار نوشتهای و یا دویدن پسربچهای، وسط پارکی با درختان بلند، پیدا میکنم. موسیقی هم البته باید باشد. گاهی اراک را وصل میکنم به ماسوله و از علمکوه بالا میروم و جهان دیگری را میبینم؛ جهانی که یواشکی میبینمش و دلم میخواهد برای همه تعریفش کنم.
🔹با توجه به اینکه شما خودتان به تدریس داستاننویسی میپردازید و با توجه به دیدگاه بسیاری از منتقدان مبنیبر آموختنی نبودنِ هنر داستاننویسی، چرا فکر میکنید میشود داستاننویسی را به دیگری آموخت؟
🔸 برای من مفهوم تدریس کمی متفاوت است. تدریسِ مفاهیم تئوریک را قبول ندارم؛ اصلا باور ندارم. از همان جلسهی اول به بچهها میگویم بنویسید. میپرسند: «چی؟» میگویم: «از یواشکیهاتون. از نگفتنیها.»
بعد بچهها نوشتههایشان را میخوانند و هر بار یکیدو نکته به آنها میگویم. از خودشان هم کمک میگیرم. خودشان را وادار میکنم بفهمند چرا داستانشان " آن" ندارد. کلاسهایم بیشتر "آن شناسی" است. برای هنرجوها از کلاژ و چیدمان و پازلبندی میگویم. نه اینکه این مفاهیم را در قالب درسنامه و تئوری بگویم؛ بلکه بچهها روایتهای سادهی خودشان را میگویند و از دل همان روایتها به کلاژ و ترکیب میرسیم.
داستان نویسندگان خوب دنیا را میخوانم و میگویم چرا این داستان پر از زیبایی محض است و فلان داستان محبوب نیست. چند روز پیش داستان "دپ شاهانه"ی محمدآصف سلطان زاده را در کلاس آموزشگاه خواندم و خودم با اینکه چندین بار این داستان را خوانده بودم گریهام گرفت. به بچهها گفتم این داستان صرفا دربارهی فقر نیست؛ فراتر از فقر را دارد نشان میدهد. از حسرت میگوید، از فقدان، از خیال دپ (جشن) شاهانه، از مرگ.
هر داستان خوبی یک شهرزاد را نجات داده. داستاننویسی بیشتر در خلوت ظهور میکند. کلاس هم باید همان فضای خلوت را تداعی کند.
🔹امروزه، کارگاهها و دورههای آموزشیِ بسیاری در زمینهی داستاننویسی در ایران برپا میشود هر یک خروجیهای مشخصِ خودشان را دارند. با این حال، شما تا چه اندازه فکر میکنید خروجی تمام فراگیرهای این دورهها نویسندههایی توانمند و نوآور خواهند بود؟
🔸بستگی به رویکرد کارگاه دارد. بسیاری از هنرجوها وقتی میبینند خروجی مناسبی از کارگاهها نمیگیرند سرخورده میشوند. عجله دارند زودتر به هدفشان برسند. هدفشان هم مثلا این است که کتابشان توسط ناشر معتبری چاپ شود؛ بعد که میبینند بازتاب خوبی پیدا نکردهاست همان کتاب میشود مایه افسردگی بیشترشان.
مصاحبهای از کریستین بوبن خواندم که گفته بود: « داستان مثل عطر میماند. بالاخره از روزنی کوچک خودش را نمایان میکند.» البته یکی از راههای ایجاد شوروشوق برای نویسنده این است که ببیند داستانش چه عکسالعملی در مخاطب و رسانهها ایجاد میکند. در کتاب "سر کلاس با کیارستمی" خواندم که کیارستمی میگوید: «وقتی خلاصهی داستان فیلم " کپی برابر اصل " را برای ژولیت بینوش خواندم ایشان چنان شوروشوقی در من ایجاد کرد که تمایل پیدا کردم این فیلم را بسازم.» این یک نیاز حیاتی است. نویسنده و هنرمند و آدمهای عادی نیاز به دیدهشدن دارند؛ حالا در این دیدهشدن البته که عدالتی در کار نیست.
رسانههای حرفهای عموما در یک سیستم مافیایی عمل میکنند. چه از ناحیهی رسانههای به ظاهر دموکرات و چه رسانههای مثلا اصولگرا. نکته این جاست که اتفاقا نقد بیشتری به روزنامه و مجلههای بهظاهر روشنفکرانه وارد است. (چون رویکردشان خلاف ادعاهایشان است) نمیشود همه را البته به یک چوب راند. اما یکی از مشکلات دیگر ادبیات داستانی ما جوایز و مدیریت آن است. معمولا داوران - که البته همگیشان برجسته هستند- چهرههای تکراری هستند و کتابهای چند انتشاراتی هم در اولویت خواندن و بررسی هستند. حالا بعيد است نویسندهی گمنام شهرستانی،که کتابش را یک ناشر شهرستانی درآورده، اصلا خوانده شود.
ادامه دارد.
/channel/rezamahdavihezaveh
#رضا_مهدوی_هزاوه
به یاد دکتر داودآبادی...
صبح روز چهارشنبه به دانشگاه رفتم. جلوی دانشکده، چند نفر از همکاران آمده بودند. می خواستیم به بهشت زهرا برویم. برای مراسم خاکسپاری دکتر داودآبادی.
به همراه دکتر تاج آباد، سوار ماشین شدیم. خاطرات مان را مرور کردیم. از همان روزهایی گفتیم که دکتر حکمت، رئیس حوزه هنری بود. دکتر تاج آباد مسؤول واحد ادبیات و من مسؤول واحد تاتر. دکتر مقامی هم مسؤول واحد شعر بودند.
یکبار قرار بود مراسم شب شعری در حوزه هنری برگزار شود و من به اتفاق دوستی، بالای یک درخت بلند رفتیم تا پلاکارد مراسم را نصب کنیم.
و دکتر تاج اباد ما را دید.
در مراسم اختتامیه ی شب شعر، دکتر تاج آباد رو به حضار گفت: "ممنونم آقای مهدوی که برای نصب پلاکارد، بالای درخت رفتید!"
همه خندیدند. در سالن نشسته بودم. خجالت می کشیدم به اطرافیان نگاه کنم. آن موقع دانشجوی ترم اول ادبیات دانشگاه آزاد اراک بودم.
با اینکه روز چهارشنبه بود ولی بهشت زهرا شلوغ بود. مُردن، روز و ساعت خاصی انگار ندارد. به قطعه ی هنرمندان رفتیم. خیلی از همکاران بودند. آقای فضلی از کارمندان سابق دانشگاه را هم دیدم. آقای فضلی کارمند امور مالی بودند و حالا سالهاست که بازنشسته شده اند.
همیشه می خندید. حالا هم لبخند بر لب دارد. گاهی به اتاقش می رفتیم و یادم است همیشه چند بیت شعر ناب ، زیر شیشه ی میز اتاقش بود.
استاد قدس را هم در بهشت زهرا دیدم. پیراهن مشکی پوشیده بود. یادم آمد یکبار در سلف اساتید با استاد مهاجر و دکتر داودآبادی و استاد قدس نشسته بودیم. غذا هم قرمه سبزی بود. از جدال اهالی هزاوه با اهالی داودآباد در ابتدای انقلاب می گفتم و دکتر داودآبادی لبخند می زد. شرح آن جدال ها بماند؛ که گاهی بعضی حرف ها را نمی توان مکتوب کرد.
در قطعه ی هنرمندان، بالای قبر دکتر هادوی هم رفتم و فاتحه خواندم. تصویر دکتر هادوی را روی سنگ دیدم. لبخند بر لب به جایی دور نگاه می کرد.
خاک ِ مزار استاد ایرج بیات، غرق گل است.
بالای قبر استادان یاری و عباس آذرپی هم رفتم. روی قبر استاد آذرپی شعری نوشته شده بود.
سوار ماشین شدیم. دکتر تاج آباد در خیابان امام پیاده شد. به طرف دانشگاه قنات رفتم. نوبت واکسن دوز دوم داشتم. از خیابان تفرش عبور کردم. به جلوی مدرسه راهنمایی توحید رسیدم. ناگهان خاطرات آوار شد به سرم. ماشین را پارک کردم. مدرسه باز بود. رفتم داخل. حیاط بزرگ مدرسه را دیدم. روی دیوار مدرسه، شعر و پند های اخلاقی نوشته شده بود. شعرها کمرنگ بود. وسط حیاط ایستادم. همان جا که صبح زود، سر صف می ایستادیم و بلند فریاد می زدیم: جنگ جنگ تا پیروزی. آقای مینایی، مدیر مدرسه ی دوران خودمان را هم در خیال دیدم. شلاقی در دستانش بود و رنگ شلاقش، آبی آسمانی بود.
در خیال، محمد ملکی، همکلاسی ام را دیدم. همان محمد که خنده هایش معروف بود. همان محمد که چند سال بعدش، یکباره گفت دلش می خواهد به سربازی برود و رفت. دیگر خنده هایش کمرنگ شد؛ مثل شعرهای روی تن دیوار. مثل محو شدن تدریجی رفاقت ها.
به طرف دانشگاه رفتم. به زیرزمین ساختمان امام رفتم. خلوت بود. واکسن زدم. ناگهان پرت شدم به سال ۱۳۶۷. ترم اول بودم. همکلاسی هایم علی سیف بود. مرتضی سالی بود. دکتر داودآبادی بود.
آن موقع دانشگاه در شهرصنعتی بود. ایستگاه مینی بوس های دانشگاه در باغ ملی بود. یکبار صبح زود، من و دکتر داودآبادی در باغ ملی منتطر مینی بوس بودیم. ماشین نیامد. به اتفاق ایشان، سوار تاکسی شدیم.
آقای داودآبادی گفت: "یعنی میشه یک روز فارغ التحصیل بشیم؟"
از جهان تنها خنده ها می ماند و خاطره ها. خودم را می بینم بالای درخت. شاید بلند ترین درخت جهان. روح دکتر مقامی در آسمان آبی شعر می خواند. از نظامی گنجوی می خواند. مدتهاست از محمد ملکی خبر ندارم. آقای مینایی به گمانم فوت کرده است. شلاق آبی رنگ، حالا لابد در بیابانی برهوت در حال تجزیه شدن است.
شعرهای روی دیوار مدام بی رنگ می شود و حالا در باغ ملی اگر مینی بوسی پارک کند جریمه می شود. دکتر هادوی حالا نیست، خنده هایش، روی سنگ نقش بسته. آقای فضلی حالا شعرهایی که دوست دارد را نمی تواند زیر شیشه ی اتاق امور مالی بگذارد. اتاق ها نو شده است. آدم ها جدید شده اند. یکی می رود، یکی می آید.
روز پیش در بازار اراک قدم می زدم. مرتضی سالی را دیدم. گفتم: همکلاسی مان دکتر داودآبادی هم رفت. مرتضی همیشه می خندد، ولی تا خبر را شنید مکث طولانی کرد. گفت: "داریم پیر میشیم."
دکتر داودآبادی را به خاک سپردیم. خاک، عاشق ترین است به آدم. آنچه می ماند، خنده هاست. ارزش مکث ها بیشتر از وراجی های بیهوده است.
روی سنگ قبر استاد آذرپی نوشته شده بود:
"گوش فرادار
آنکه بر گُرده ی مرکبی بی قرار
چهار نعل می گریزد
عمر است
که زندگی را به غارت می برد
گوش فرادار..."
#رضا_مهدوی_هزاوه
/channel/rezamahdavihezaveh
حضور برای عموم آزاد است.
ظرفیت محدود.
فرصت ثبت نام: ۱۸ الی ۲۱ شهریور
زمان برگزاری: ۲۴ شهریور. ساعت پنج.
ثبت نام :
رجوع به دایرکت صفحه اینستاگرام آکادمی نامیرا و یا از طریق تماس تلفنی و یا حضوری.
اراک. ابتدای خ ملک. خیابان جنت. کوچه توسطی. بن بست اول.
تلفن:
۳۲۲۳۷۵۶۱
/channel/rezamahdavihezaveh
🔸خوشا صبحی که آغازش تو باشی...
به بهانه نخستین نشست پنج شنبه های فرهنگی خانه امیرکبیر
دوران کرونا بیشتر از اینکه به اقتصاد لطمه بزند به فرهنگ و هنر خصوصا هنرمندان و فرهنگ دوستان صدمه وارد نموده است.
اما امروز پس از دو سال مشتاقی و مهجوری به امید روزهای خوب، فرهنگ دوستان اراکی اتفاقی زیبا را در روستای هزاوه، زادگاه امیر خرد رقم زدند.
نام و آثار #رضا_مهدوی_هزاوه و #مجله_فرهنگی_و_ادبی_رازان بهانه ای شد برای تحقق هدفی بزرگ در زادگاهش، آن هم در خانه ای که هم نامش بزرگ است و هم صاحبش بزرگ زاده ایست که در کهکشان اصلاحات ایران زمین بی همتاست.
طنین صوت زیبای کلام الله مجید توسط ایرج خان احمدی هزاوه دق البابی شد برای اینکه ابوالفضل عباسی بانی مدیرعامل بنیاد اراک شناسی پیش قراول این برنامه باشد و گاه سخن را به پیشینه نشست های ادبی اراکی ها با پرچمداری دکتر محمد خزائلی در انجمن قائم مقام فراهانی ببرد. او یادی از انجمن اراکی های مقیم تهران و صدرا دوست داشتنی کرد و با نام پدر فرش استان مرکزی و خانه فرزانگان ، خدمات حاج ابراهیم حسینجانی در این سرا را ستود تا اینکه بگوید پنج شنبه های فرهنگی خانه امیرکبیر تلاش خواهد کرد این بیرق همواره در اهتزاز بماند.
سید احمد سجادی هزاوه رئیس هیات امنای خانه امیرکبیر ازچگونگی احیا تا مهیا کردن خانه امیر گفت و بر لزوم همراهی خیرین و مدیران استان خصوصا همراهی فرهنگ دوستان با این مجموعه تاکید کرد.
اما وقتی آرش زرنیخی چله کلام را بر دست گرفت، چون کیمیاگری مِس وجودی همراهان را زر کرد و با سِحرِ کلامش مِهرِ آثار #رضا_مهدوی_هزاوه را بر سینه ی جیحونی مشتاقان نشاند و از دو مولفه بارز مکان و زمان در نوشته های رضا گفت.
اما مثل همیشه در محفلی ایرج احمدی هزاوه باشد و از امیران هزاوه صحبتی به میان نیاید، بسیار عجیب است. هنگامی که او با حرارت تمام از ۴صدراعظم برخاسته از هزاوه می گفت؛ حس همزیستی از دوران زندیه و وفا تا هم کلامی با عیسی خان اول و دوم و قلم زدن های قائم مقام و قدم زدن های امیرکبیر در کوچه باغ های ۷محله هزاوه را می توان درک کرد.
این نهایت گفتار با حلاوت و شیرینی علمدار شعر اراک محمدخان گل دو چندان شد وقتی فضای نوستالوژیک خانه ها و محله های قدیم را چون پرده گری با لهجه اراکی به زیباترین شکل ترسیم کرد و صحنه را برای کهن صحنه آرای صحنه ها حجت اله سبزی آراست تا او با هم اندیشی کتاب حافظ و شعر زیبای" ترسم که اشک در غم ما پرده در شود..." دل ها را هوایی کند و حال خوش خانه امیرکبیر را دوچندان نماید.
حجت اله سبزی از دوران نوجوانی رضا مهدوی گفت؛ از دورانی که رضا با عشق یادگیری تاتتر و تجربه صحنه به پیشش رفت و کار به مدرسه شیرها پشت باغ فردوس کشید تا در اداره فرهنگ و ارشاد طعم این عشق را مزه مزه کند.
همه از دلدادگی دلشده ای می گفتند که خود در کمال خضوع و خشوع بعنوان آخرین سخنران چیز زیاد نگفت.
هرچه رضا می گفت بوی شیدایی می داد و یاد خاطراتی بود که در کوچه های هزاوه و اسب های باغ ملی گمشده بود.
آنچنان عاشقانه از اراک و بازارش می گفت و عشق بازی عاطفی با حال و هوای بازار می کرد که هر شنونده غبطه به حال خوب رضا می خورد.
رضا از نارضایتی و دلزدگی هایش می گفت؛ اما وقتی صحبت از بازار اراک و کوچه های هزاوه می کرد، همه وجودش سرشار از حس خوب بود.
ساده از پر کشیدن مادر گفت و از تلمذهای مراد و مریدی با جدش.
از حس خوب درب های چوبی و سقف سیزی و مردمانی که در بازار شانه به شانه می روند و از زندگی که می رود.
شاید رضا مهدوی هزاوه را بتوان در این مصرع دید و با این مصرع فهمید، که حضرت مولانا می فرماید:
"عاشق آنم که هر آن، آن اوست.
عقل و جان، جاندار یک مرجان اوست "
#فرزین_وفائی_نژاد
چهارم شهریور یکهزار و چهارصد
#فصلنامه_رازان
@farzinvafaeinezhad
@faslnamehrazan
🔸پنجشنبههای فرهنگی خانه امیرکبیر به مناسبت انتشار جشننامه رضا مهدوی هزاوه برگزار میکند:
دیدار و گفتوگو با رضا مهدوی هزاوه با حضور جمعی محدود از نویسندگان و هنرمندان اراک
پنجشنبه ۴ شهریور، از ساعت ۵:۳۰ تا ۷ بعدازظهر
مکان فضای باز خانه امیرکبیر در هزاوه، اراک.
#فصلنامه_رازان
#نویسندگان_استان_مرکزی
@faslnamehrazan
اراک- اول شهریور ماه ۱۴۰۰
کتابفروشی طلوع
به همراه جناب آقای مهدی آببرین، آرش زرنیخی و جناب آقای زیاری
به مناسبت توزیع هفدهمین شماره فصلنامه #رازان
به مناسبت پرداخت ویژه این شماره به زندگی و آثار استاد رضا مهدوی هزاوه، بنا به تصمیم هیئت امنای خانه #امیرکبیر، در روز پنج شنبه ۴ شهریورماه نشستی فرهنگی تحت عنوان " گپ و گفتی با استاد رضا مهدوی هزاوه " در خانه امیرکبیر و با حضور تعدادی از فعالان عرصه فرهنگ برگزار خواهد شد .
ایرج احمدی هزاوه
@irajahmadihezave
#ایرج_احمدی_هزاوه
🔸پیش خرید رازان ۱۷
پیش خرید محدود هفدهمین شماره فصلنامه رازان ویژه خاطره و سفرنامه و جشننامه رضا مهدوی هزاوه در ۲۱۶ صفحه با بهای ۶۰ هزار تومان در سراسر کشور آغاز شد.
🔹بدون پرداخت هزینه پیک یا پست به نشانی خریداران ارسال خواهد شد.
برای خرید به شماره ۰۹۱۰۲۰۱۳۵۸۱ در واتسآپ یا تلگرام پیام دهید.
#فصلنامه_رازان
#جایزه_داستان_کوتاه_رازان
@faslnamehrazan
🔸روی جلد نخستین جایزه داستان کوتاه رازان
رونمایی از روی جلد نخستین جایزه داستان کوتاه رازان با عنوان «بیا بریم یه جای خوب» با انتخاب و گردآوری محمد صالح علا، رضا مهدوی هزاوه و یوسف نیکفام.
نتایج چهار اثر برگزیده و داستانهای منتخب برای چاپ در این کتاب در عصر روز چهارشنبه سیزدهم مردادماه در کانالهای تلگرامی و اینستاگرامی فصلنامه رازان و روزنامه وقایع استان اعلام میشود.
🔹داستانهای گردآوری شده به صورت ضمیمه هفدهمین شماره فصلنامه رازان ویژه خاطره و سفرنامه در شهریورماه ۱۴۰۰ منتشر میشود.
#فصلنامه_رازان
#نویسندگان_استان_مرکزی
@faslnamehrazan
.
در سال ۷۳ به دعوت انجمن نمایش شهرضای اصفهان به مدت حدود ۲۰ روز برای هنرجویان تاتر آنجا کلاس برگزار کردم.
شب ها در مسافرخانه ای که اسمش را یادم نیست اقامت داشتم.
در آن شب های تنهایی، "مال کنون"، اثر مسعود بختیاری را مدام گوش می دادم.
در دهه ی شصت وقتی برای اولین بار نوار کاست مال کنون را خریدم و ترانه ها را با ضبط آیوای قدیمی مان گوش می دادم، مادرم یهو به اتاق آمد و برای لحظه ای میخکوب شد و گریه اش گرفت.
گفت: وای! چه صدایی داره خواننده اش!
شهرضا بازار کوچکی داشت و پاتوق من آنجا بود. روستایی ها با لباس های رنگارنگی رفت و آمد می کردند. یک بار دختری بختیاری دیدم که موهای بلندش عیان بود و یهو به سمت من آمد. جمله ای به زبان محلی گفت که نفهمیدم.
بابا از وقتی از ژاندارمری بازنشسته شد مدام از خاطراتش برای ما می گفت.
یکبار گفت: شیراز بودم. عده ای از ما را به روستایی در چهارمحال بختیاری ماموریت فرستادند. تا آن موقع به آن منطقه نرفته بودم. وقتی به ابتدای آن روستای کوهستانی رسیدیم، ناگهان احساس کردم انگار آنجا را کاملا می شناسم. مثلا می دانستم انتهای کوچه، مسجدی با دیوار کاهگلی است و پشت آن، باغی با صنوبرهای بلند است. و حتی کدخدای آن روستا را انگار سالهاست می شناختمش. و می دانستم چشمه زیر درخت گردوی بزرگی است. همه، درست بود.
شب های تنهایی، "شُلیل" را همخوانی می کردم با مسعود بختیاری.
"تو به دیر و مو به دیر، ای شـُلیل کـُه وسته میونه
مر خدا طاقت بده، ای شلیل دل هردومونه"
شُلیل، دختر مو بلندی است که ترانه سرا، درباره اش می گوید:
"تو به دور و من به دور ای شُلیل،
کوه افتاده مابین ما
مگه خدا طاقت بده دل هردومون رو"
چند روز پیش اتفاقی دوباره "مال کنون" را گوش دادم.
شب است حالا. به بازار شهرضا می روم. دکون ها بسته است. به اتاق کوچک مسافرخانه می روم. به پارچ آب پلاستیکی نگاه می کنم. تاریخ تاتر براکت روی تخت افتاده است. به خودم می گویم یادم باشد فردا به بچه های تاتر بگویم به جای درس تاریخ تاتر، همگی برویم به بازار شهرضا. و یادم باشد به پژمان، رییس انجمن نمایش بگویم جمله ای که آن دختر مو بلند بختیاری گفت برایم معنا کند که زندگی گاه سخت بی معناست.
گاهی، شنیدن ِ جمله ای که نمی فهمی، می ارزد به تمام جمله های قصار آدم بزرگ ها.
بختیاری می گوید:
"تو از کوه بیا پایین، من از برافتو (منطقه ی رو به آفتاب)
هردومون سوخته دلیم، سیر بخوریم آب"
"تو ز که بیو به لم، ای شلیل مو ز برافتو
آخی هردومون سهده دلیم، ای شلیل سیر بخوریم
او"
هر کسی، شُلیل ِ گمشده ای دارد.
/channel/rezamahdavihezaveh
#رضا_مهدوی_هزاوه
*۳
خیابانی در اصفهان هست به نام سپه. آنجا صدها مغازهی کفش فروشی است. مدتی در اصفهان زندگی کردم. هر بار برای خرید کفش آنجا رفتم، دیدم نمیتوانم انتخاب کنم. چرا؟ چون نگران بودم اگر بخرم مغازهی بعدی کفش بهتری داشته باشد.
حالوروز دنیای الان ما اینگونه است. هر کسی در صفحات مجازی خودش چیزکی مینویسد و همه با هم رقابت میکنند.
نویسنده باید هم بنویسد و هم کتابش را در فیسبوک و اینستاگرام تبلیغ کند. همهی این کارها برای سیصد یا چهارصد نسخه!
ما در کودکی خالهبازی میکردیم و در نقش مثلا معلم و مامان و بابا فرو میرفتیم. اگر کودکی محروم بوده و یا اینکه ثمرهی آن بازیها را ندیده باشد حالا مجبور است این بازی را در بزرگسالی ادامه بدهد. این بازی کردن خودش را در شکلهای متنوعی بروز میدهد: در خیابان موقع رانندگی ویراژ میدهد، با موتور حرکات نمایشی انجام میدهد و مدام خودش را در حال نوشابه خوردن و شمال رفتن و پیتزا خوردن به دیگران نشان میدهد. در این بازار مکاره حالا نویسنده میخواهد از اندوه شخصیاش بگوید؛ از فقدانهایش. این بازار آنقدر دکان دارد که تو گاهی گرسنه میمانی. نه اینکه رستوران کم است؛ اتفاقا چون زیاد است. و تو مدام میگویی بعدی بهتر است. مکثهای هنرمند بیشتر از حرف زدنهایش است. ولی از سر بدشانسی همین هنرمند در جایی زندگی میکند که وراجی و حرف مفت و آدمهایي با اختلال نمایشی در سر هر کویوبرزن وجود دارند. در نتیجه هنرمند دچار پارادوکس میشود. یا باید شبیه دیگران شود و احیانا به تعبیر اوژن یونسکو کرگدن شود و یا بجنگد و منزوی شود.
ادبیات ما هم بخشی از زندگی روزمرهی ماست. مثلا هنوز که هنوز است اگر کسی با شهرداری کار دارد از رفقایش میپرسد:«شما آنجا آشنایی دارید؟» حتی اگر کارش قانونی باشد. هموطنان ما به آدمها بیشتر اعتماد دارند تا به سازمانها.
در ضمن نوآوری و خلاقیت نیاز به معلم خلاق هم دارد. نمیشود به شکل سنتی تدریس کرد و انتظار داشت نویسندهی خلاق تربیت شود. یکی از همکلاسیها در مدرسه مدام دروغ میگفت؛ مبصر کلاسمان بود. هر روز به جای اینکه در وقت زنگتفریح برویم حیاط مدرسه، برایمان تعریف میکرد که مثلا دیروز برایش چه اتفاقی افتاده. اتفاقات عجیبی که برای ما دانشآموزان محلهی پایین شهر خیلی جذاب بود. مثلا میگفت دیروز سر بازار با یک آلمانی آشنا شده و آن خانم آلمانی به مبصر کلاسمان گفته: «میشه وسایل مرا بیاری تا در ماشین و ایشان هم آورده و آن خانم آلمانی به همکلاسی ما پیشنهاد ازدواج داده! گفته چقدر از تو خوشم آمده!»
ما همگی محو قصههای دروغ ایشان میشدیم با اینکه میدانستیم دروغ میگوید؛ اما گاهی دروغهای یک آدم جذاب قشنگتر ازحرفهای راست یک آدم غیرجذاب است. حالا چرا این خاطره را گفتم؛ واقعیت این است که یک اثر ادبی باید از صدتا فیلتر عبور کند تا به دل مخاطب بنشیند. ادبیات داستانی ایران دچار بازیهای زبانی و تئوریها شده است. یک بار نوجوانی را در یک کافه دیدم که میگفت به کلاس داستاننویسی میرود. او از رولان بارت حرف میزد. داستانش را برایم خواند. به جای تجربهی زیستیاش، نظریات فرمالیستهای روس را در قالب یک ماجرا داشت به من مخاطب تحمیل میکرد. به او گفتم: «بیخیال این چیزها باش. برو کمی قدم بزن، برو بازار، باغ ملی، کوچهها و با آدمها حرف بزن. ببین چرا بعضیها محبوب هستند و حرفهایشان خریدار دارد.» گفت: «وقت این کارها را ندارم. می دونید چقدر کتاب نخوانده دارم؟» برایش مثال همان مبصرکلاسمان را زدم. گفتم لااقل برو کتاب رابرت مک کی را بخوان. اول ببین میتوانی یک روایت حتی دروغ را چنان بگویی که حاضر بشن به جای زنگ تفریح بنشینن پای یک ماجرای دروغ اما جذاب.
🔹دلیل اصلیِ گرایش روزافزونِ مخاطبان بازار کتاب در ایران به آثار داستانی ترجمه را چه میدانید؟ آیا شما نیز بر این باورید که در سایه قرار گرفتن ادبیات داستانیِ تألیفی امروزِ ایران الزاما حضور پُررنگ آثار ترجمهست؟
🔸الزاما اینگونه نیست. مدتی بعد از انقلاب، به بهانهی حمایت از تولیدات ایرانی، پخش فیلمهای خارجی در سینماهای ایران ممنوع شد. سینمای ایران رشد کرد؛ اما نه به این دلیل. به نظرم سینما دخلوخرجش را در میآورد؛ گردش مالی بالایی دارد. فقر اقتصادی و بیانگیزگی و هزارتا دلیل دیگر دستبهدست هم داده تا کتاب از رونق بیفتد. یکی از دلایل هم این است که وقتی کتابی منتشر میشود عملا در رسانههای مهم نقد جدی و راهگشایی نوشته نمیشود. کسی حوصلهی دردسر ندارد. منتقدین هم گاهی نان قرض میدهند.
ادامه دارد.
/channel/rezamahdavihezaveh
#رضا_مهدوی_هزاوه
*۱
🔴
گفت و گوی دکتر آرش خوش صفا
با رضا مهدوی هزاوه
منتشر شده در دوماه نامه ی تخصصی نقد ادبی ملپومن.
🔹ما به رسم همیشه ی گفت وگوهای ملپومن، در وهله ی نخست و پیش از آغاز پرسشها، یک پرسش همیشگی از مهمانهای گرامی می پرسیم که پاسخشان همزمان با نشر دوماهنامه ی مربوطه در بخش «ادبیات چیستِ» تارنمای نیز نمایش داده میشود. از این رو، خواهشمندیم شما نیز ادبیات را، دستکم در یک پاراگراف، ازدیدگاه خود برای ما و مخاطبانمان تعریف کنید و بگویید ادبیات برای شما چیست؟ (پاسخ به این پرسش الزامی است)
🔺نوجوان که بودم ادبیات برای من "میم" درخت گلابیِ گلی ترقی بود؛ همان دختری که چشمهایش درشت بود، بلندبلند میخندید، وجودش زیبایی بود و فقدانش هجران. "میم" خود ادبیات بود.
در بخشی از رمان "جاودانگی" میلان کوندرا میخوانم: "... عشق واقعی قادر به بیوفایی نیست. چنین عشقی نگران پاسخ نیست و در هر دگرگونی در پیِ دلدار است".
همه چیز در نهایت محو خواهدشد؛ ادبیات نه راه نجات است و نه محلی برای ابراز وجود حقیرانه. فرجام، فقدان است و ادبیات، طناب نگه دارندهی ما روی صخرهای در کوهستانی بزرگ . مدتهاست منتظر پاسخ نیستم.
🔹 رضا مهدویِ هزاوه خودش را در وهلهی نخست نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر میداند یا داستاننویس؟
🔸در نوجوانی تجربهی نوشتن نمایشنامه را داشتم. یادم هست یکی از آن نمایشنامهها دربارهی دختری بود که توسط افراد قبیله زندهبهگور شده بود. دختر را میبرند به درون درختی پیر و دور درخت را سنگ میچینند. آن دختر هنوز در لابهلای نوشتههای من هست. باید یک جوری نجاتش بدهم. یا شاید هم آن دختر بخش زنانگی خودم است، لذا خودم را باید نجات بدهم.
همینطور بازی در نمایش و کارگردانی را هم تجربه کردم. گمانم آخرین نمایشی که کارگردانی کردم سال 1374 در دانشگاه علم و صنعت تهران بود. آن موقع مسوول فوق برنامهی دانشگاه بودم؛ نمایشنامهی تک پرسوناژی را خواندم و خوشم آمد. ولی تعداد بچههای گروه 18 نفر بودند. فکر کردم خب بچهها ناراحت میشوند که در نمایش حضور نداشته باشند. در نتیجه آن نمایشنامه را با 18 نفر کار کردم. همهی ساختار نمایشنامه را ریختم به هم؛ لذت بردم. دیدم چقدر میتوان همه چیز را دستکاری کرد. مزهی آفرینش را چشیدم؛ مزهی خدا بودن؛ مزهی بازی کردن. فهمیدم همه چیز در این جهان پهناور حکم مادهی خام دارد. فهمیدم جهان مثل خمیر است. میشود هر جوری دلت میخواهد تغییر شکلش بدهی. قبل از تئاتر، اهل نوشتن بودم. بعد دیدم خب این چه کاریه! میشود بدون دنگوفنگ سالن و ممیزی و آکسسوار و نور و دکور و ... با کلمات هم همین کار رو کرد؛ با نوشتن داستان. راستش گمان میکنم حکم قتل من صادر شده بود. مجبور بودم شهرزاد بشوم که زنده بمانم.
🔹اصولا تفاوت خواندن نمایشنامه با خواندن داستان را در چه عواملی میدانید؟ آیا میتوان نمایشنامه را بهشکل داستان خواند یا خیر؟
🔸یکبار یادم است در بیمارستان بستری بودم. نوجوان بودم. نمایشنامهی هملت را خواندم. انگار داشتم رمان میخواندم. خیلی سال بعد در جشنوارهي تئاتر فجر اجرایی از هملت را دیدم، که یک گروه آلمانی کار کرده بودند، به زبان انگلیسی. راستش من زبان انگلیسیام خوب نیست. دیالوگها را نمیفهمیدم. خط قصه را هم تغییر داده بودند. یک جور با تکنیک فاصلهگذاری نمایش را اجرا میکردند. ولی اتمسفر نمایش مرا رها نکرد تا به الان. حالا معتقدم نمایشنامه فقط یک راهنما و دستورکار است.
🔹چرا در سالهای اخیر با کمرنگ شدنِ فزایندهی تئاتر در ایران روبهرو بودهایم و راههای برونرفت از این بحران را چه میدانید؟
🔸تئاتر مُرده است چون دیالوگ مُرده است.
🔹از «اسبهای باغ ملی» گرفته تا «دستهای من در این نزدیکی است» نوعی لحن و روایت منحصربهفرد و گونهای سادهنویسیِ ادبی (مینیمالیسم) خودنمایی میکند که نمونهاش در آثار تألیفی حوزهی ادبیات داستانی امروز ما بسیار کم است. شما خودتان چه اسمی بر اینگونه نوشتار میگذارید و چهطور شد که به چنین سبکی رسیدید؟ آیا رسیدن به اینگونه نوشتار تعمدی بوده یا تجربهگرایانه و ناخودآگاه؟
🔸در دههی شصت شاگرد انجمن سینمای جوانان اراک بودم. برای استاد نویسندگیام داستانی به تقلید از رئالیزم جادویی نوشتم. استادم گفت: «بریز دور. خودت باش.»
سادهنویسی را برابر با سطحینویسی نمیدانم. یکبار نقدی دربارهی شعر شاملو خواندم. از چه کسی بود را یادم نمیآید. نوشته بود که مهمترین ویژگی شعر شاملو ترکیب کلمات اوست. کلمهها ساده است ولی ترکیب کلمات شگفتانگیز است.
ادامه دارد.
/channel/rezamahdavihezaveh
#رضا_مهدوی_هزاوه
گفت و گوی دکتر آرش خوش صفا با رضا مهدوی هزاوه
سایت و دو ماه نامه ی تخصصی نقد ادبی ملپومن
/channel/rezamahdavihezaveh
🔸بخشی از گفتوگو با رضا مهدوی هزاوه در رازان ۱۷
بخش کوتاهی از «نویسنده اگر ننویسد میمیرد، گفتوگوی حامد قصری با رضا مهدوی هزاوه»، چاپ شده در بخش جشننامه رضا مهدوی هزاوه در هفدهمین شماره فصلنامه رازان ویژه خاطره و سفرنامه، تابستان ۱۴۰۰.
#فصلنامه_رازان
#نویسندگان_استان_مرکزی
/channel/faslnamehrazan
مشغول خواندن کتاب "مدام"، نوشته پویه صمیمی هستم.
در جایی از کتاب می خوانم:
- حیف شد رقصیدن رو رها کردی.
- وقت هدر دادن بود. به چه درد می خورد؟
- به درد زیباتر کردن دنیا!
چند روزی است که تصویر احمد مسعود ِ قهرمان در شبکه های مجازی باز نشر می شود.
مدتی پیش، یکی از عکاسان معتبر اراک، عادل عزیزی جان، توسط یکی از کارمندان فرمانداری مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود. خبر بازتاب زیادی پیدا کرد.
حجم بازتاب چنان زیاد بود که مسؤولان برای دلجویی از عادل عزیزی ، مسابقه گذاشتند. شهرداری - همین شهرداری که چندی پیش خانه تاریخی حاجباشی را شبانه تخریب کرد و جای خانه را "آسفالت" کرد- نیز از ایشان تقدیر به عمل آورد.
حکایت های زیادی از شاه عباس در افسانه ها آمده. شاه عباس با لباس مبدل در بازار قدم می زده و مظلومی می دیده و ظالم را به سزای عمل ننگین خودش می رساند.
چند روز پیش یکی از شاعران بزرگ اراک، ایرج بیات، بر اثر کرونا جان، به جان آفرین تسلیم می کند. و البته تا الان در هیچ روزنامه ی محلی اراک یادی از ایشان نشده است. لابد بازتاب این خبر، نان و آبی ندارد.
قدیم ها وقتی در سینما کاپری اراک فیلمفارسی می دیدیم، وقتی آدم بدها، مثلا زن تنهایی را آزار می دادند، ناگهان فردین با ضرب و زور آهنگ شش و هشتی، دوان دوان به سراغ مظلوم می آمد و ناجی می شد و سینما غرق سوت و کف می شد.
چند سال پیش، ماه محرم در خمینی شهراصفهان مهمان رفیقم هادی کیانی بودم. شب تا صبح کوچه ها پر بود از سیاه پوشان عزادار امام حسین(ع). در محله ی گود، جمعیت وقتی فریاد می زدند:"حیدر!" خانه ها می لرزید.
کتاب "در گریز گم می شویم"، نوشته "محمد آصف سلطان زاده"، نویسنده افغان، روی میز افتاده. نام یکی از داستان ها" ما همگی گم شده ایم" است.
حالا دلم می خواهد به پویه جان بگویم: چرا دنیا زیبا نیست؟ چرا گاهی با لباس مبدل، به بازار می رویم و دیدن ِ ظلم هم " انتخابی" است؟ چرا رسانه های ما، همگی گم شده اند؟ چرا عزاداران محله "گود"، کمی بالاتر از گودی را نمی بینند؟ چرا پنجشیر را نمی بینند؟ مگر آنجا هم در دره نیست و گود نیست؟
پویه جان! کدام روشنفکر باید بیاید و پارادوکس های ما اهالی اینستاگرام را نشان بدهد؟
به گمانم وقتی از کشور توییتر به وطن مان مهاجرت کنیم تازه آن موقع شاید دیگر گُم نشویم. همدیگر را بغل کنیم و مهر بورزیم، قبل از آنکه دیر بشود.
فردین، فقط در سینما بود. چند وقت دیگر هم احمد مسعود، در سینما خواهد بود.
شُرب مُدام، کجاست؟ و
"روزی که نوبهار تو بودم، نیامدی"
/channel/rezamahdavihezaveh
🔸عکسهایی از نشست پنجشنبههای خانه امیرکبیر
پنجشنبههای فرهنگی خانه امیرکبیر به مناسبت انتشار جشننامه رضا مهدوی هزاوه در فصلنامه رازان در محل خانه امیرکبیر در هزاوه برگزار کرد:
دیدار و گفتوگو با رضا مهدوی هزاوه با حضور جمعی محدود از نویسندگان و هنرمندان اراک در عصر روز پنجشنبه چهارم شهریورماه.
#فصلنامه_رازان
#نویسندگان_استان_مرکزی
@faslnamehrazan
✅ پنجشنبه های فرهنگی خانه امیر کبیر
پنجشنبه ۴ شهریور
از ساعت ۵:۳۰ الی ۷ بعد از ظهر
به مناسبت انتشار فصلنامه رازان ویژه نامه استاد رضا مهدوی هزاوه
عنوان برنامه : گفتگویی با استاد رضا مهدوی هزاوه
در این جلسه پذیرای تعدادی از اهالی فرهنگ از هزاوه و اراک خواهیم بود و پای صحبت های آقایان سید احمد سجادی هزاوه رئیس هئیت امنای خانه امیرکبیر ، آرش زرنیخی ، ایرج احمدی هزاوه، دکتر گلستانی و استاد رضا مهدوی هزاوه خواهیم نشست.
مجری این برنامه : مهندس ابوالفضل عباسی بانی
🔸 به جهت رعایت پروتکل های بهداشتی، این نشست در سطحی محدود و در فضای باز خانه امیرکبیر برگزار خواهد شد
@hezavegram
#هزاوه_روستا_امیرکبیر_قائم_مقام
در فضای سیال گونه زیست میکنم | ایبنا
http://www.ibna.ir/fa/longint/308128/%D9%81%D8%B6%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%B2%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%86%D9%85
مرور هفتگی مجلات با مسعود بهنود - BBC News فارسی
https://www.bbc.com/persian/tv-and-radio-58277882
🔸نگاهی به ضمیمه هفدهمین شماره فصلنامه رازان به روایت مسعود بهنود.
🔸پیش خرید مجموعه داستان بیا بریم یه جای خوب
پیش خرید مجموعه داستان بیا بریم یه جای خوب، شامل هفده داستان کوتاه برگزیدگان نخستین جایزه داستان کوتاه رازان با موضوع دوران کودکی ونوجوانی با انتخاب و گردآوری محمد صالح علا، رضا مهدوی هزاوه و یوسف نیکفام با بهای ۳۰ هزار تومان در سراسر کشور آغاز شد.
🔹بدون پرداخت هزینه پیک یا پست به نشانی خریداران ارسال خواهد شد.
برای خرید به شماره ۰۹۱۰۲۰۱۳۵۸۱ در واتسآپ یا تلگرام پیام دهید.
#فصلنامه_رازان
#جایزه_داستان_کوتاه_رازان
@faslnamehrazan
🔸حق با کسی است که میبیند
حق با کسی است که میبیند نوشته محمد مخبرزاده، درباره کتاب رضا مهدوی هزاوه، چاپ شده در روزنامه ایران، سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰.
#فصلنامه_رازان
#نویسندگان_استان_مرکزی
@faslnamehrazan